نیمهی اول فصل آخر بهتره با ساول تماس بگیری با یکی از ترسناکترین اپیزودهای دنیای بریکینگ بد به پایان رسید. همراه نقد میدونی باشید.
چیزی که سرانجامِ خونینِ هاوارد هملین را بهطور بیسابقهای در این دنیا تراژیک یا حتی ظالمانه میکند این است که او در سراسرِ داستانش قربانی مشترکِ کاراکترهای روانپریشِ سریال بوده است. در طول سریال هرکسی که از آشفتگی یا اختلالِ روانی رنج میبَرد، از هاوارد بهعنوان وسیلهای برای تسکین دادنِ احساسات دردناکی که نسبت به خودش یا دیگران دارد سوءاستفاده میکند. در علم روانشناسی یک مکانیزم دفاعیِ ناخودآگاه به نام «جابهجایی» وجود دارد که طی آن فرد احساسات منفی و آزاردهندهاش نسبت به جنبهی بهخصوصی از زندگیاش را برمیدارد و بهجای هدایت کردنِ آن به سمتِ منبعِ اورجینالِ ایجادکنندهی آن احساسات و حلوفصلِ کردنشان، آنها را به سمتِ چیزی بیخطرتر، به سمت کسی که هیچ ارتباطی با آن احساسات ندارد، جابهجا میکند. برای مثال، مردی که از رفتار کارفرمای خود در یک روز خاص ناراحت شدهاست، چند دقیقه بعد از رسیدن به خانه، از یک کار کوچک فرزند خود بهشدت عصبانی میشود. خشم او از کار بچهاش افراطی است و با جرم مرتکبشده تناسبی ندارد. علت اصلی خشم او رئیسش است، اما چون کودک در دسترس است و کمتر از کارفرمایش خطرناک است، او خشم خود از رئیسش را به فرزندش جابهجا میکند.
هاوارد هملین در بهتره با ساول تماس بگیری به خاطر اخلاق و رفتار عموما دوستانه، محترم و بیآزارش همیشه کیسه بوکسِ ایدهآلی برای چاک، جیمی و کیم بوده تا تمام دقودلیها، خودبیزاریها و حرصهای تلنبارشده و سرکوبشدهشان را روی او خالی کنند. برای مثال، در طولِ فصل اول در ظاهر به نظر میرسد هاوارد تمام خصوصیاتِ کهنالگوی مدیرعاملِ عوضی، ازخودراضی و ظالم را تیک میزند؛ او کسی است که بدون هیچ دلیلی با کار کردنِ جیمی در اچاچام مخالفت میکند؛ حتی اگر این تصمیم بهمعنی از دست دادنِ پروندهی چند میلیون دلاری سندپایپر باشد؛ پروندهای که ما جیمی را درحال سگدو زدنهای مشتاقانهاش (مثل جستوجو در سطل زبالهی پُر از پوشکهای کثیفِ ساکنانِ خانهی سالمندان) و تقلای طاقتفرسایش برای درست کردن آن دیده بودیم. جیمی بیش از اینکه از مخالفتِ هاوارد خشمگین شود، سردرگم میشود: اینکه آنها از قیافهی یکدیگر خوششان نمیآید درست است، اما این درجه از مخالفت عادی نیست، بلکه از یکجورِ کینهی شُتریِ شخصی سرچشمه میگیرد.
جیمی درست فکر میکند، چون درنهایت مشخص میشود کسی که با کار کردنش در اچاچام مخالف است، چاک است. چاک بهطور ناخودآگاهانه میداند اینکه یک برادرِ بزرگ به تحولِ برادرِ کوچکترش افتخار نکند، از وکیل شدنش حمایت نکند و جلوی پیشرفتش سنگ بیاندازد، چقدر بد است. پس بهجای اینکه خودش مستقیما به مانعِ پیوستنِ جیمی به اچاچام بدل شود، با بدگویی کردن از جیمی و سوءاستفاده از احترامی که هاوارد برای او بهعنوانِ اُستادش قائل است، هاوارد را جلو میاندازد و او را به قربانیِ احساساتِ منفیِ خودش نسبت به برادرش بدل میکند. در اپیزود نهم فصل اول چاک در واکنش به مخالفتِ هاوارد میگوید: «نمیدونم چی بگم. خیلی ناامیدم کردی. واقعا فکر میکنم باید تجدیدنظر کنی». چاک با خشمگین شدن از هاوارد خودش را از انجام کار سختتر که خشمگین شدن از خودش است نجات میدهد. چاک با بدل کردنِ هاوارد به کسی که باید بارِ سنگینِ اشتباهِ او را به دوش بکشد و کنار کشیدنِ خودش از خط آتش، از مواجهی مستقیم با منبعِ اصلی احساساتش پرهیز میکند.
شاید اگر چاک رُک و پوستکنده به جیمی میگفت که او را بهعنوان یک وکیل واقعی قبول ندارد و از آلوده شدنِ قداست قانون توسط جیمی قالتاق نگران است، آن وقت جیمی آن را راحتتر هضم میکرد و افشای آن همچون دردِ ناشی از خنجر خوردن از پشت احساس نمیشد. اما در این صورت، چاک باید آمادگی مواجهی مستقیم با احساساتِ عمیقتری را که ایجادکنندهی احساساتِ منفیِ فعلیاش نسبت به وکالتِ جیمی بودهاند میداشت. در اپیزود دومِ فصل دوم هاوارد به چاک سر میزند و به او خبر میدهد جیمی حالا در شرکت دیویس اَند مِین مشغول به کار شده است. گرچه چاک از عدم کار کردنِ جیمی در اچاچام اطمینان حاصل کرده است، اما هدفِ او جلوگیری از وکالتِ جیمی بهطور تمام و کمال است. بنابراین در اپیزود چهارم فصل دوم شاهد این هستیم که هاوارد مجددا نقشِ سخنگوی چاک را ایفا میکند. با این تفاوت که اینبار کیم بهجای جیمی هدفِ خشمِ غیرمستقیم او قرار گرفته است.
پس از اینکه ماجرای آگهیِ تبلیغاتیِ جیمی که آن را بدونِ نظارت شرکت ساخته و پخش کرده بود دردسرساز میشود، کیم توسط هاوارد به جرم اطلاع از کار مخفیانهی جیمی و عدم باخبر کردنِ او بازخواست میشود. اما چاک از این عصبانی نیست که چرا کیم آنها را از کارِ جیمی مطلع نکرده بود؛ چاک از این عصبانی است که چرا کیم به جیمی کمک کرده بود تا در شرکت دیویس اَند مِین استخدام شود و از این فرصت برای ابرازِ احساساتش ازطریقِ هاوارد استفاده میکند.
پس، وقتی کیم از اتاقِ کنفرانس خارج میشود، چاک رو به هاوارد میکند و میگوید: «میخوای برای مجازات کیم چی کار کنی؟». درحالی که سؤال اصلی این است: چاک قرار است هاوارد را برای مجازاتِ کیم وادار به انجام چه کاری کند. نتیجه، تنزل رتبهی کیم به اتاقِ بایگانی شرکت است. در اپیزودِ افتتاحیهی فصل چهارم هاوارد پس از مراسمِ ترحیم چاک به دیدنِ جیمی میآید و تعریف میکند افزایشِ حق بیمهی اچاچام در نتیجهی افشای فروپاشی روانیِ چاک در دادگاه باعثِ بد شدن مجدد حالِ او و خودکشیاش شده بود. هاوارد عذاب وجدان دارد؛ چرا که چاک در ابتدا قصد داشت از شرکت بیمه شکایت کند، اما هاوارد با او مخالفت میکند و تصمیم میگیرد با خریدنِ سهم چاک، او را وادار به بازنشسته شدن کند.
جیمی در ابتدا از شنیدنِ اینکه افزایش حق بیمه مسببِ فروپاشی روانیِ چاک و مرگش بوده ناراحت میشود؛ چون او کسی بوده که بیماری چاک را به گوشِ شرکت بیمه رسانده بود. جیمی برای لحظاتی خودش را در بنبستِ گریزناپذیری که هیچ چارهای جز اعتراف به نقشش در خودکشی چاک وجود ندارد پیدا میکند. اما به محض اینکه هاوارد دربارهی نقشش در مرگ چاک در پیِ بازنشسته کردنِ اجباریاش گمانهزنی میکند، ناراحتی جیمی بلافاصله تسکین پیدا میکند و او از این فرصت برای فرار از این بنبست و احساساتِ منفیِ تحملناپذیری که نسبت به خودش دارد استفاده میکند. حالا او میتواند با سرزنش کردنِ هاوارد خودش را از متنفربودن از خودش نجات بدهد. کیم نیز از این گناه مُبرا نیست: در اپیزود دوم فصل چهارم کیم برای دیدنِ هاوارد به دفترِ او میرود و با عصبانیت میگوید، چرا هاوارد درست در روز مراسم ترحیمِ چاک به خانهی آنها آمده بود و دربارهی نقشش در خودکشی چاک صحبت کرده بود.
کیم اعتقاد دارد هاوارد این کار را در تلاش برای مُقصر جلوه دادن جیمی و آزاد کردنِ خودش از بارِ عذاب وجدانِ مرگ چاک انجام داده بود. اما نکته این است: اتفاقا کیم در این سکانس دقیقا مشغولِ انجام همان کاری است که هاوارد را به آن مُتهم میکند: کیم از نقشش در طراحی نقشهای که به فروپاشی روانی چاک، به متلاشی کردنِ یک آدم مریض در دادگاه منجر شد آگاه است؛ او هم خودش را مُقصر میداند. علاوهبر این، کیم میداند صحبت کردنِ هاوارد دربارهی نقشش در مرگ چاک باعث شده تا جیمی از این فرصت برای پرهیز از مسئولیتپذیری و دوری از گلاویز شدن با احساساتش استفاده کند.
اما کیم بهجای اینکه خشمش را به سمتِ خودش و جیمی هدایت کند، آن را به ناحق روی سرِ هاوارد خراب میکند. از آنجایی که هاوارد در این نقطه با افسردگی دستوپنجه نرم میکند و دربارهی نقشش در مرگِ چاک به یقین رسیده است، نمیتواند از خودش دفاع کند و دورویی کیم را در صورتش بکوبد. بنابراین، او با بدل شدن به اسنفجی که عذابِ وجدان کیم را جذب میکند، او را از مقابله با منبعِ اصلی احساساتِ آشفتهاش نجات میدهد.
در اپیزودِ ششمِ فصل چهارم جیمی همچنان در مغازهی موبایلفروشی مشغول به کارِ کسالتبارش است (تلاش او برای فروختنِ گوشیهای یکبارمصرف به اراذل و اوباشِ شهر با دزدیده شدنِ درآمدش توسط سه زورگیرِ جوان شکست خورده است). در همین حین، او با کار روی لوگوی دفترِ وکالت «وکسلر/مکگیل» دربارهی بازپسگرفتنِ دفتر مشترک سابقشان در پایان دورانِ تعلیقش خیالپردازی میکند. اما کیم به او خبر میدهد تصمیم گرفته است به شرکت شویکارت و کوکلی بپیوندد و برنامههایش با رویاهای جیمی همخوانی نخواهد داشت. با این مقدمه به سکانس اصلی میرسیم: جیمی برای گرفتنِ پولی که چاک در وصیتنامهاش برای جیمی درنظرگرفته بود به دیدنِ هاوارد در اچاچاِم میرود.
هاوارد تعریف میکند که آنها مشتریانشان را در پی خدشهدار شدن اعتبارِ شرکت بر اثر اتفاقات اخیر از دست دادهاند. جیمی با دیدنِ پریشانحالیِ شخصی و شغلیِ هاوارد سعی میکند به او قوت قلب بدهد؛ او به هاوارد میگوید که خودش را جمعوجور کند و از او میپرسد که آیا میخواهد کُل دستاوردها و میراثش را به خاطر یک شکست به باد فنا بدهد؟ و درنهایت اضافه میکند: «تو وکیل افتضاحی هستی هاوارد، ولی فروشندهی خیلی خوبی هستی. پس برو و بفروش».
کاتالیزورِ ناخودآگاهِ این حرفها احساس نارضایتیِ جیمی از خودش است. این حرفها دقیقا همان چیزهایی هستند که جیمی باید به خودش بگوید. درعوض، جیمی با بیاعتنایی به تمام نشانههای هشداردهندهی زندگی خودش، از اشاره به لغزشهای دیگران برای انکارِ مشکلاتِ خودش استفاده میکند. در ادامه جیمی هویت ساول گودمن را برای مخفی کردنِ جیمی مکگیلِ افسرده، زخمی و سرخوردهی درونش پشتِ یک پرسونای قُلابیِ بااعتمادبهنفس و پُرزرقوبرق خلق میکند و از این هویت بهعنوان یکجور مکانیزمِ دفاعی استفاده میکند که از طریقش میتواند از کار طاقتفرسا و دردناک اما ضروریِ رویارویی با تاریکیهای درونش و تطهیر کردنِ خودش از وجودشان پرهیز کند. وقتی جیمی در فصل پنجم با هاوارد بهبودیافته و دستیابی او به خودشناسی مواجه میشود، نمیتواند وجودِ او را بهعنوان سمبلِ متحرکِ تمام کمبودها و شکستهای شخصیاش و بهعنوان تنها کسی که جیمی نمیتواند اندوه و شکنندگیِ واقعیاش را از چشمانش مخفی کند ("متاسفم که دردی میکشی جیمی") تحمل کند.
بنابراین پرخاشگری به خودش و تمایل به خودتخریبی را به سمتِ پرخاشگری به هاوارد و تخریب او جابهجا میکند. سعی میکند با دشمنسازی از هاوارد از گلاویز شدن با دشمن واقعیاش (خودش) قسر در برود و بهجای بالا کشیدنِ خودش، هاوارد را ازطریقِ خراب کردن اعتبارش تا سطحِ خودش پایین بکشد.
درنهایت، تمام تلاشهای جیمی و کیم برای جهتدهی احساساتِ حلنشدهشان به سمتِ هاوارد در طولِ نیمهی نخستِ فصل آخر به نقطهی اوج میرسد: تمام خودفریبیهای آنها به رفتارِ سمی و ویرانگری منجر میشود که در بلندمدتِ شرایط مرگِ هاوارد را فراهم میکنند. با این تفاوت که اینبار نهتنها دیگر هیچکس وجود ندارد که جیمی و کیم بتوانند عذابِ وجدانشان را گردنِ او بیاندازد و از مسئولیتپذیری شانه خالی کنند، بلکه اکنون آنها برخلافِ چاک هیچ دلیلِ دندانگیری هم برای توجیه کار بدشان با هاوارد و بهدست آوردنِ همدلی مخاطبان سریال ندارند.
عبارت کلیدی در اینجا «از دست دادنِ همدلی مخاطبان» است: نقشهی جیمی و کیم برای ترور شخصیتیِ هاوارد تشابهاتِ متعددی با نقشهشان علیه چاک دارد: همانطور که آن موقع آنها مایک را بهجای یک قفلساز به خانهی چاک میفرستند تا از وضعیتِ خانهاش عکسبرداری کند، اینجا هم آنها کاراگاهِ خصوصیِ خودشان را بهعنوان کاراگاه خصوصی هاوارد جا میزنند؛ همانطور که آنجا جیمی شماره پلاک شعبهی میساورده را جابهجا کرده بود، حالا اینجا آنها عکسهای بازیگرِ قاضی کاسمیرو را جابهجا میکنند؛ همانطور که آنجا مدرکسازی جیمی باعث شده بود اشتباهِ چاک باعثِ آسیب دیدنِ منافعِ میساورده شود، اینجا هم عکسهای قُلابیشان باعث میشود هاوارد مسئول آسیب به منافعِ موکلانِ سالمندشان برداشت شود.
حالتِ نامتعادل هاوارد درحین یاوهگویی دربارهی مُقصربودنِ جیمی یادآور سرانجامِ چاک در فصل سوم است؛ همانطور که چاک بلافاصله تمام جزییاتِ حقهی جیمی برای بیآبرو کردنِ او با دستکاری مدارکِ میساورده و انگیزهاش از این کار را به درستی حدس میزند، این موضوع دربارهی هاوارد هم صدق میکند؛ همانطور که آنجا جیمی برای بیاعتبار کردنِ ادعای چاک دربارهی حساسیتش به الکتریسته یک باتری داخلِ کُتاش جاساز میکند، اینجا هم او برای بیاعتبار کردنِ ادعای هاوارد دربارهی تخلفِ قاضی کاسمیرو یک سری عکسهای اشتباهی در دفترش جاساز میکند.
درست همانطور که آنجا ربکا پس از دادگاه درحالی سر میرسد که جیمی و کیم مشغولِ نوشیدن و جشن گرفتنِ موفقیتشان در نابود کردن چاک هستند و ناراحتیاش از اینکه جیمی برای صدمه زدن به چاک از او سوءاستفاده کرده بود را ابراز میکند، اینجا هم هاوارد پس از دادگاه به دیدنِ آنها در آپارتمانشان میآید؛ همانطور که ربکا از آنها میپُرسد: «اون مریض بود، بهانهی شما چیه؟»، اینجا هم برای هاوارد سؤال است که بهانهی آنها از حمله به او چیست. درنهایت، همانطور که چاک در مغازهی فوتوکپی از حال میرود و در حینِ سقوط سرش به لبهی میز برخورد میکند، اینجا هم پس از شلیکِ لالو، سرِ هاوارد در حین سقوط به لبهی میزِ برخورد میکند. همچنین، همانطور که شعلهی آتشِ آخرین پلانِ فصل سوم خودسوزیِ چاک را خبر میداد، اینجا هم شعلهی شمع پیامآورِ خبرِ شوم مشابهای است.
طبیعتا تمام این تشابهات از روی خوشگلی نیست، بلکه دربارهی این است: آن موقع ما مخاطبان هم به اندازهی جیمی آنقدر از چاک درد کشیده بودیم که ممکن بود به حقهی آنها برای رسوا کردنِ او حق بدهیم و برای موفقیتشان هورا بکشیم. اما مسئله این است: درگذر زمان آن روشهای ناسالم و آن سلاحهای ترسناک برای مبارزه علیه دشمنی بهظاهر راستین مثل چاک به سمتِ فردی بیگناه هدایت شدهاند.
سریال از این طریقِ لذتی را که ممکن بود از تماشای بیآبرو شدنِ چاک در ملع عام بهدست جیمی و کیم احساس کرده باشیم را در طولانیمدت در دهانمان به خاکستر بدل میکند؛ سریال ما را به شریکِ جرم آنها در کاری که با هاوارد میکنند بدل میکند. شاید جیمی و کیم در تنفرشان از چاک حق داشتند (با تاکید بر «شاید»)، اما تمام آن روشهای ناسالمی که آنها برای به خاک سیاه نشاندنِ چاک به کار گرفتند، نهتنها احساساتِ آشفتهی ناشی از خیانتِ چاک را حلوفصل نکردند، بلکه با مرگ او به فاجعهای بازگشتناپذیر منجر شدند؛ فاجعهای که آنها را وادار کرد تا برای پرهیز از مسئولیتپذیری، دشمنِ تازهای برای هدایتِ احساسات عفونتکرده و عذابِ وجدانِ کمرشکنشان به سمتِ او ابداع کنند. از قضا آن دشمن خودش یکی از قربانیانِ چاک بود که با دوری از سرزنش کردنِ دیگران و تن دادن به کار سختِ رواندرمانی، آن فاجعهی بهظاهر بازگشتناپذیر را پشت سر گذاشته بود.
چه چیزی میتواند روحِ پُرتلاطم و مُلتهبِ جیمی و کیم را در پیِ نقششان در مرگ چاک و بدل شدن به دوستِ کارتلی که از فراری دادن یک قاتلِ اطمینان حاصل میکنند آرام کند؟ جلوه دادنِ خودشان بهعنوان قهرمانانِ رابینهودگونهای که قرار است با نابود کردنِ زندگی یک نفر زندگی دهها سالمندِ بینوا را بهبود ببخشند. این موضوع ما را به بزرگترین دستاوردِ این اپیزود و شاید یکی از بزرگترین دستاوردهای کُل سریال میرساند: از آغاز فصلِ آخر تاکنون مشغول گمانهزنی بودیم که انگیزهی جیمی و کیم (مخصوصا کیم بهعنوان ایدهپرداز، کارگردان و معمارِ ساول گودمن) برای ترورِ شخصیتی هاوارد چیست؟ نهتنها پاسخِ جیمی به سؤالِ هیول دراینباره در اپیزودِ سوم کاملا نامتقاعدکننده بود، بلکه حتی خودِ کیم هم وقتی با راهِ مشروعی برای رسیدن به آرزویش مواجه میشود، بین راه دور میزند، از تظاهر کردن دست میکشد و افشا میکند اولویتِ اصلیاش هرگز کمک به موکلانِ محتاجش نبوده است.
اما این سؤال همچنان پابرجاست: آیا کیم میخواهد از هاوارد به خاطر تنزل رتبهاش به اتاق بایگانی انتقام بگیرد؟ آیا میخواهد تنفرش از تمام صاحبخانههای ثروتمندی را که او و مادرش در کودکی ازشان فراری بودند، سر هاوارد خراب کند؟ ریچ شویکارت و کوین واکتل با اشتیاق کیم برای کمک به موکلانِ رایگانش همچون یکجور سرگرمیِ جانبی که نباید به سد راهِ انجام کار اصلیاش بدل شود رفتار میکنند. پس، آیا کیم میخواهد هاوارد را به خاطر جدی گرفته نشدنِ اشتیاقِ شخصی انساندوستانهاش توسط مدیرعاملهایی شبیه به خودش مجازات کند؟ فلشبکِ کودکی کیم در اپیزود ششم دلبستگی خودتخریبگرایانهی کیم به جیمی را توضیح میداد: مادر کیم فردِ غایب و بیمحبتی در زندگی دخترش به نظر میرسد؛ کیم هیچوقت موفق نشده تا پیوند عاطفیِ قدرتمندی با مادرش برقرار کند. اما او در بزرگسالی با جیمی آشنا میشود که گرچه با تیک زدن تمام خصوصیاتِ مادرش حکم همتای او را دارد، اما عمیقا شیفتهی کیم است. پس، آیا شیادیهای کیم همراهبا جیمی وسیلهی ناخودآگاهانهای برای پُر کردن حفرهی عاطفیِ باقیمانده از کودکیاش است؟
یا شاید هم کیم میخواهد هاوارد را به خاطر زیر سؤال بُردنِ استقلال و قدرت انتخابِ شخصیاش مجازات کند (در نقد اپیزود قبل مُفصل این انگیزه را شرح دادم)؟ هردوی جیمی و کیم مزهی تلخِ گوسفندبودن را چشیدهاند؛ جیمی در کودکی شرم شدیدی را از بدل شدنِ پدر سادهلوحش به قربانی شیادهای شهر احساس میکند و کیم هم از بدل شدن به بازیچهی دستِ مادرش ضربهی عاطفیِ بدی میخورد. بنابراین، آیا نابود کردن هاوارد صرفا راهی برای تخلیه کردنِ درندهخویی و غریزههای گرگوارِ شکلگرفته در کودکیشان است؟ نبوغِ بهتره با ساول تماس بگیری این است که تا فردا میتوانیم همچنان به تحلیلِ روانشناسی جیمی و کیم ادامه بدهیم، اما نبوغ واقعیاش این است که در پایان هیچکدام از آنها را به رسمیت نمیشناسد. منظورم این است: وقتی هاوارد در آپارتمانِ جیمی و کیم به دیدنشان میرود و با یکجور کنجکاویِ صادقانه از آنها میخواهد تا توجیهشان را توضیح بدهند، با سکوتِ مطلق مواجه میشویم. آنها هیچ دلیلی برای توجیه کارشان ندارند. سریال از فراهم کردنِ دلیلی که از شدتِ وحشتِ کار جیمی و کیم بکاهد پرهیز میکند.
واقعیت این است که آنها این کار را صرفا به خاطر هیجانِ ارضاکنندهای که بهشان میدهد انجام دادهاند. این حرفها به این معنی نیست که هیچکدام از انگیزههایی که بالاتر فهرست کردم بهطور ناخودآگاه روی طرز فکرشان تأثیرگذار نیستند؛ نکته این است که جیمی کیم بهطور خودآگاهانه هیچ دلیل دیگری جز اینکه رضایتِ جنسی عمیقی را از اجرای یک نقشهی بینقص تجربه کنند، نداشتند. بالاخره اگر یادتان باشد وقتی جیمی و کیم در اپیزود افتتاحیهی فصل دوم از آن دلال بورس کلاهبرداری کردند و سپس شب را به معاشقه با یکدیگر سپری کردند، او را نمیشناختند و هیچ خصومتِ شخصیای با او نداشتند؛ خصوصیاتِ منحصربهفردِ دلال بورس او را به شکارِ ایدهآلی برای سیراب کردنِ درندهخوییشان و ارضای جنسیِ ناشی از آن بدل میکرد (درست همانطور که یک گرگ بچه آهویی که از گله جدا شده است را برای حمله انتخاب میکند).
دنیای بریکینگ بد لبریز از لحظاتِ منزجرکننده است، اما تماشای معاشقه کردنِ جیمی و کیم درحالی که صدای کلیف مشغولِ خوب جلوه دادنِ توافق به گوش میرسد، شاید منزجرکنندهترین چیزی باشد که تاکنون از این دنیا دیدهام. در حینِ تماشای این صحنه نه بهطور روانی، بلکه بهطور فیزیکی حالت تهوعِ شدیدی بهم دست داد و تا مرز عق زدن پیش رفتم. جیمی و کیم هیولاهایی هستند که از صدای زجر و عذابِ دیگران بهعنوان یکجور وسیلهی تحریککننده برای سیراب کردنِ موقتی شهوتِ خودخواهانهشان و تغذیهی روحِ شرورشان استفاده میکنند.
حتی کارگردانی این صحنه هم با مات کردنِ فعالیتِ آنها روی این نکته تاکید میکند: انگار حتی خودِ سریال هم کار آنها را تایید نمیکند و با پرهیز از نشان دادنِ آنها جلوی لذتِ بُردنِ احتمالیمان از آن را میگیرد. این ایدهی جدیدی نیست: در دنیای بریکینگ بد قدرتطلبی همیشه در قالبِ شهوتِ جنسی بروز پیدا میکند. والت نهتنها در پایانِ اپیزود اول سریال بهطرز نسبتا خشنی با اسکایلر معاشقه میکند (زندگی جنسی آنها در آغاز اپیزود بسیار سرد، غیرفیزیکی و کسالتبار به تصویر کشیده میشود)، بلکه در اپیزودِ فینالِ فصل اول هم یک سکانس وجود دارد که والت و اسکایلر در جلسهای درخصوصِ سرقت از آزمایشگاهِ شیمی دبیرستانِ والت شرکت میکنند. درحالی مسئولانِ دبیرستان و پلیس دربارهی نحوهی دزدیده شدنِ وسایل آزمایشگاه ابراز سردرگمی میکنند، والت که با صدای آنها از لحاظ جنسی تحریک شده است، در زیر میز به اسکایلر دستدرازی میکند.
با وجود همهی اینها، تنزل دادنِ انگیزهی جیمی و کیم برای نابود کردنِ هاوارد به سرگرمی و ارضای جنسی بزرگترین گناهی است که میتوان در حقِ روانشناسی پیچیدهی این کاراکترها مرتکب شد. یکی از قویترین نیروهایی که بهطور ناخودآگاه روی تصمیماتِ کیم تأثیرگذار است و انگیزهی او برای رسوا کردنِ هاوارد را توضیح میدهد، از یک مکانیزم دفاعی سرچشمه میگیرد که در علم روانشناسی «واکنش وارونه» نام دارد. واکنش وارونه یعنی طرز فکر یا عملی که با تمایل یا افکارِ ناخوشایند و سرکوبشده تضاد داشته و در واکنش به آن خود را نشان میدهد. درواقع واکنش وارونه ابتدا یک سرکوب و پس از آن سرمایهگذاریِ متقابل در چیزی متفاوت، اما با نیرویی یکسان است. برای مثال، مادری که با دنیا آوردن فرزند خود از بلندپروازیهایش دور میماند، نسبت به او احساس خشم میکند، اما نمیتواند آن را مستقیم نشان بدهد و درعوض به مادری بسیار مهربان تبدیل میشود و به علت افراط در مهربانی، زندگی فرزندش را تبدیل به جهنم میکند.
در رابطه با کیم این مکانیزم دفاعی در واکنش به رابطهی سمی و مُخربش با جیمی و ناتوانیاش در پاسداری از اصول اخلاقیاش شکل گرفته و فعال میشود. هرچه کیم (مخصوصا در طول فصلهای چهارم و پنجم) احساسات و افکارِ آزاردهندهی بیشتری را در نتیجهی رابطهاش با جیمی تجربه میکند، رفتارهای متضادِ بیشتری را در واکنش به آن نشان میدهد که به تدریج افراطیتر و ناهنجارتر میشوند. اولین رفتارش این است که با وجودِ آگاهی از رابطهی مشکلدارش با جیمی، از او و رابطهشان دفاع میکند و دومین رفتارش این است که او بهطرز فزایندهای به سمتِ پذیرفتنِ پروندههای عامالمنفعه روی میآورد و در آن واحد برای خراب کردنِ شغلِ پُردرآمدش بهعنوانِ وکیل میساورده نیز تلاش میکند.
برای مثال، در اپیزود هفتمِ فصل سوم با نخستین نشانههایی که حاکی از شکلگیری واکنش وارونه در کیم هستند، مواجه میشویم. این اپیزود بلافاصله بعد از دادگاه چاک اتفاق میاُفتد؛ دادگاهی که جیمی و کیم با ایجادِ شرایطِ فروپاشی روانیِ چاک در ملع عام به پیروزی دست پیدا کرده بودند و کشفِ درست چاک دربارهی دستکاری مدارکِ میساورده توسط جیمی را همچون یاوهگوییهای یک ذهنِ متوهم که نمیتواند اشتباهش را بپذیرد جلوه داده بودند.
در اپیزود هفتم کیم به دیدنِ پیچ، دستیارِ کوین واکتل در ساختمان میساورده میرود. پیچ به نحوهی نابود شدنِ چاک توسط جیمی و کیم میخندد و اصرارِ مُتکبرانهی چاک برای نپذیرفتنِ اشتباهش را به سخره میگیرد. کیم در حین شنیدنِ حرفهای پیچ ناراحت به نظر میرسد. در جریان این گفتوگو پیچ تمام افکار و احساساتِ ناخوشایندی را که کیم سخت برای سرکوب کردنِ آنها تلاش کرده بود نبشقبر میکند و او را بهطرز گریزناپذیری با آنها مواجه میکند.
کمی بعد، کیم به خاطر یک اشتباهِ جزیی که از پیچ سر زده است ناگهان از دست او عصبانی میشود و بهطور کلامی به او حمله میکند. کیم بلافاصله عذرخواهی میکند و رفتارش را به پای خستگی مینویسد. اما واقعیت این است که او نه از اشتباهِ جزیی پیچ، بلکه از دستِ خودش عصبانی است و بهجای هدایت کردنِ این خشم به سمتِ منبعِ اصلی خشم، آن را به سمت کسی که حبابِ خودفریبیاش را ترکانده بود جهت میدهد.
کیم در پایانِ گفتگویشان به چیزی که واقعا اذیتش میرود اعتراف میکند و با لحنی که سرشار از خودبیزاری است به پیچ توضیح میدهد کاری که آنها با چاک کرده بودند «تخریب کردن یه مرد بیمار» بود و بهطور ضمنی به این نکته اشاره میکند که کارشان نباید بهعنوان یک پیروزی افتخارآمیز برداشت شود. پس از مرگِ چاک نهتنها جیمی از عزاداری برای برادرش ناتوان است و تقصیرش را به ناحق گردنِ هاوارد میاندازد، بلکه تلاشهای کیم برای اینکه جیمی را به منظورِ پردازشِ احساساتِ دردناکش پیش دکتر روانکاو بفرستد نیز شکست میخورند. علاوهبر این، نقشهی شخصی کیم برای اینکه جیمی را وادار به ابراز احساساتش دربارهی چاک کند (اشک ریختنِ پای قبرِ چاک برای پشیمان جلوه دادنِ خودش در جامعهی وکلا برای موفقیت در دادگاه تجدیدنظر) نهتنها جواب نمیدهد، بلکه بدتر به سرکوب هرچه بیشتر احساساتش دربارهی چاک منجر میشود (او نام خانوادگیاش را تغییر میدهد).
در اپیزود سوم فصل چهارم کیم با کوین واکتل دیدار میکند. کوین مرگِ چاک را تسلیت میگوید و دربارهی حالِ جیمی سؤال میکند. گرچه کیم جواب میدهد: «داره پشت سرش میذاره»، اما هم او و هم ما میدانیم که اتفاقا جیمی هرکاری میکند تا از مواجهی مستقیم با مرگِ چاک، حلوفصل کردنِ آن و پشت سر گذاشتنش فرار کند. سپس، کوین کیم را به اتاقی میبَرد که ماکتهای تمام شعبههای آیندهی میساورده در آن قرار دارند؛ کیم به درونِ یکی از این ماکتها نگاه میکند و نحوهی قاببندی بهشکلی است که نهتنها کارگردان او را از پشت میلههای زندان به تصویر میکشد، بلکه صورتِ بزرگِ کیم در چارچوبِ کوچکِ ماکت احساس خفگی و تنگی را القا میکند (تصویر بالا). کوین تعریف میکند نهتنها کیم نقشِ پُررنگی در برنامهی توسعهی میساورده خواهد داشت، بلکه کیم با نیمنگاهی به کارهای فراوانی که پیشرو دارد مواجه میشود. بنابراین، تعجبی ندارد که چرا او در این لحظه احساس خفگی و محبوسشدگی میکند.
کیم در لابیِ ساختمان میساورده نهتنها از ویولا، دستیارش میخواهد تا بهجای او روی گزارشهای جدیدِ میساورده کار کند، بلکه از تاکسی میخواهد تا او را بهجای خانه، به دادگاه برساند. در اپیزودِ چهارم فصل چهارم علتِ رفتنِ کیم به دادگاه را متوجه میشویم: او میخواهد به یک وکیلِ عامالمنفعه بدل شود. گرچه کارهای مربوطبه توسعهی میساورده تمام وقتش را اشغال کردهاند، اما بااینحال، او قصد دارد تا به حجمِ کارهایش بیفزاید. قاضی بلافاصله انگیزهی واقعی کیم را به درستی حدس میزند: کیم بهدنبالِ پروندههای همدردیبرانگیز است؛ به قول قاضی کیم برای کشفِ مجدد عشقش به به این شغل بهدنبالِ کمک به افراد محتاج است. مشکل این نیست که کیم عشقش به این شغل را از دست داده است؛ مشکلِ این است که او زندگی شخصیِ مشکلداری دارد.
اما کیم بهجای اینکه مشکلاتِ مربوطبه رابطهاش با جیمی را حل کند، احساساتِ ناخوشایندش را در ناخودآگاهش ذخیره میکند و در عوض سعی میکند تا دست به یک عملِ وارونه بزند. بهجای اینکه با تلاشهای شکستخوردهاش در کمک کردن به جیمی مواجه شود، سعی میکند ازطریقِ بدل شدن به یک وکیل عامالمنفعه، به افرادِ محتاجی مثل جیمی کمک کند. سعی میکند ناتوانیاش در جلوگیری از سقوطِ زندگی شخصیاش را ازطریقِ تواناییاش در نجاتِ زندگی شخصیِ موکلان رایگانش جبران کند.
از آنجایی که توسعهی میساورده تنها به کسب پول و گسترش قدرتِ یک شرکت کلهگنده خلاصه میشود (رفتاری که عموما بهعنوان عملی خودخواهانه یا متکبرانه برداشت میشود)، پس کیم به تدریج از دنیای حقوق بانکی فاصله میگیرد و به سمتِ وکالتِ عامالمنفعه که عموما بهعنوان کاری انساندوستانه و شریف برداشت میشود متمایل میشود. علاوهبر این، کیم از بدل شدن به یک وکیل عامالمنفعه (که مقدسترینِ و فداکارانهترین نوع وکالت حساب میشود و احتمالا چاک به آن افتخار میکرد)، بهعنوانِ واکنش وارونهای به کارِ وحشتناکی که با چاک کرده بودند استفاده میکند. گرچه روی کاغذِ تصمیم کیم برای جبرانِ اشتباهش ازطریقِ بدل شدن به یک وکیل عامالمنفعه تحسینآمیز است. اما مسئله این است: انگیزهی کیم نه جبران اشتباهش، بلکه گریز از پذیرفتنِ اشتباهش و سرکوب احساساتِ دردناکی که نسبت به آن احساس میکند، است.
کیم ازطریقِ انجام کاری که بهطرز آشکاری مثبت است میخواهد کمبودها و افکار منفی گرهخورده با رابطهاش با جیمی را خنثی کند. اما بدل شدن به یک وکیل عامالمنفعه قبل از گلاویز شدن با احساساتش و پردازش کردنِ آنها تنها به تقویتِ خودفریبیاش و عفونت کردنِ بیشتر زخمهای روانیاش منجر خواهد شد و در این صورت، کیم برای اینکه دردش را تسکین ببخشد به مُسکنهای قُلابی قویتر و توهمهای مُخربتری برای حواسپرتیِ از منبعِ اصلی مشکلاتش نیاز خواهد داشت. تصمیماتِ اشتباهِ کیم از سرکوب ناخودآگاهانهی واقعیت سرچشمه میگیرند و ناآگاهیِ او از این حقیقت و اصرارش برای انکار کردنِ آن به سقوط آزادِ اخلاقی و شغلیاش منجر میشود. در اپیزودِ هفتمِ فصل چهارم کیم با هدفِ کاهش اتهاماتِ هیول به دیدن سوزان اِریکسون میرود. در جریانِ گفتگوی آنها سوزان از جیمی بهعنوان «یک وکیلِ ممنوعالوکالهی عوضی که به خلافکارها موبایل یهبارمصرف میفروشه» نام میبَرد. به محض اینکه کیم این جمله را میشنود به سوزان میگوید که او از تمامِ ماجرا خبر ندارد و آنجا را ترک میکند.
گرچه سوزان حقیقتِ محض را به زبان میآورد (جیمی واقعا یک وکیل ممنوعالوکالهی عوضی است که به خلافکاران تلفنِ یکبارمصرف میفروشد)، اما کیم از تحملِ آن عاجز است. چراکه سوزان کیم را مجبور به مواجه شدن با احساسات و افکارِ ناخوشایندِ سرکوبشدهای که دربارهی رابطهاش با جیمی دارد میکند. همانطور که کیم قبلا از دست پیچ به خاطر نبشقبر کردنِ احساساتِ بدی که نسبت به خودش دارد خشمگین شده بود، حالا واکنشِ او به سوزان هم یکسان است: کیم تصمیم میگیرد با بدل کردنِ سوزان به دشمنی که لایقِ خشمش است، از او به خاطر افشای خودفریبیهایش انتقام بگیرد.
بنابراین، کیم برخلافِ مخالفتهای قبلیاش تصمیم میگیرد تا شخصا حقهای را برای اطمینان از آزادی هیول طرحریزی کند (ماجرای فرستادنِ نامههای قُلابی به دادگاه ازطریقِ همشهریهای هیول). در اپیزود بعد میبینیم که کیم آنقدر برای برنده شدن مصمم است که دستیارانِ گرانقیمتش را به کار میگیرد (چیزی که باعثِ شگفتی سوزان میشود). کیم نهتنها هیول را نمیشناسد، بلکه وقتی با درخواستِ کمک جیمی موافقت کرد، آنقدرها متعهد به نظر نمیرسید.
اما چه اتفاقی اُفتاده است که او ناگهان تصمیم گرفته تا این همه انرژی، هزینه و زمان را صرفِ آزادی یک خلافکارِ خُردهپا کند؟ فقط به خاطر اینکه سوزان واقعیتی را که کیم سخت برای انکار کردنِ آن تلاش میکند به او یادآوری کرده است. کیم به هر ترتیبی که شده باید از هیول دفاع کند. اما واقعیت این است که او ازطریقِ دفاع از هیول درحال دفاع از جیمی و دفاع از رابطهاش با او است. کیم باور دارد اگر بتواند این پرونده را برنده شود، میتواند خلافِ چیزی را که سوزان دربارهی جیمی گفته بود ثابت کند و به ادامهی رابطهاش با او مشروعیت ببخشد. گرچه نقشهی کیم موفقیتآمیز است، اما این موفقیت چیزی دربارهی عوضینبودنِ جیمی یا ماهیتِ مخربِ رابطهی کیم با او را اثبات نمیکند. تنها چیزی که این موفقیت ثابت میکند این است که جیمی و کیم با وجودِ مهارتهای کلاهبرداریشان به روشِ قدرتمندی برای خودفریبی مُجهز هستند.
به محض اینکه حقانیتِ داستانِ متزلزلی که جیمی و کیم دربارهی خودشان به خودشان میگویند به چالش کشیده میشود، آنها بلافاصله برای تداوم بخشیدن به حقیقتِ ساختگیِ خودشان به مهارتهای حقهبازیشان روی میآورند. آنها در زمینهی کلاهبرداری از خودشان ازطریقِ کلاهبرداری از دیگران به درجهی اُستادی رسیدهاند. کیم برای اینکه اصرارش برای کمک به هیول را توجیه کند جمعیتی از همشهریهای هیول را ابداع میکند و خودِ هیول را هم بهعنوان قهرمانِ ناجیِ حادثهی آتشسوزیِ شهرشان بازتعریف میکند. کیم در اینجا واقعا به اینکه درحال نجاتِ دادن یک آدم فداکار از دستِ مجازات سختگیرانهی دادگستری است باور دارد. او برای سرکوبِ کردنِ چیزی که واقعا احساس میکند، باید چیزی با نیروی یکسان اما در تضادِ مطلق با احساس درونیاش را بروز بدهد. اما توهمِ خودساختهی کیم برای مدت زمان زیادی دوام نمیآورد: در اپیزود سوم فصل پنجم ریچ شویکارت با کیم تماس میگیرد و او را به خاطرِ بیاعتنایی به کارهای میساورده برای تمرکز روی پروندههای عامالمنفعهاش بازخواست میکند و سپس از او میخواهد تا برای رسیدگی به مسئلهی آقای اَکر به خانهی او برود. کیم با اکراه میپذیرد.
آقای اَکر دربرخورد با کیم همان کاری را میکند که قبلا پیچ و سوزان اِریکسون انجام داده بودند: او به درونِ ظاهر دروغینِ کیم رسوخ کرده و آن چیزی که سعی در سرکوبش دارد را برهنه میکند: «تو از اون آدمایی هستی که هر ماه یه ذره پول به خیریه میدی تا تموم کارهای بدی که کردی رو جبران کنی. هر سال روز شکرگزاری میری به یه نواخونه. این باعث میشه احساس خیلی بهتری نسبت به خودت داشته باشی. باعث میشه حس کنی یکی از بهترین آدمای پولداری. واقعا نمیدونم شبا چطوری میخوابی». کیم نهتنها مجبور شده تا پروندههای عامالمنفعهاش را برای بیرون انداختنِ یک پیرمرد از خانهاش لغو کند (پیرمردِ تنها و ضعیفی که از لحاظ فنی هیچ تفاوتی با یکی از همان موکلانِ عامالمنفعهاش ندارد)، بلکه او نمیتواند این حقیقت را تحمل کند که تلاشهایش برای جلوه دادنِ خودش بهعنوان یک قدیسِ شریف و انساندوست کافی نبوده است. بنابراین، کیم در راه بازگشت نمیتواند از فکر کردن به تعاملش با آقای اَکر دست بکشد. در نتیجه، او بین راه دور میزند و سعی میکند مجددا با او صحبت کند.
کیم نهتنها برای همدلی با آقای اَکر داستان کودکی سختش را برای او تعریف میکند (فرار کردن از دست صاحبخانهها در سرمای زمستان)، بلکه به او پیشنهاد میکند که بهطور رایگان به او برای پیدا کردن یک خانهی جدید کمک خواهد کرد. با وجود این، آقای اَکر آب پاکی را روی دستِ کیم میریزد: «برای رسیدن به چیزی که میخوای هرچیزی میگی، مگه نه؟». تلاشهای کیم برای بازسازیِ دروغی که دربارهی خوببودن به خودش میگوید همچنان ناموفقیتآمیز هستند. بنابراین، کیم سراغِ جیمی میرود و با کمک او نقشهای را برای خنجر زدن از پشت به کوین واکتل، صاحبکارش طرحریزی میکند.
باز دوباره کیم برای پرهیز از رسیدگی به سرچشمهی اصلیِ اضطرابش، یک دشمنِ خارجی جدید ابداع میکند و باز دوباره او را بهعنوانِ مُسببِ تمام اضطرابهای درونیاش جلوه میدهد. او کوین واکتل را در ذهنِ خودش بهعنوان یک مدیرعاملِ مغرور و پولپرست که میخواهد یک پیرمردِ درمانده را از خانهاش بیرون بیاندازد بازتعریف میکند تا این طریقِ توهمش بهعنوان ناجی ضعیفان را تقویت کند. باز دوباره واکنشِ وارونهی کیم به افشا شدنِ احساسات و افکارِ سرکوبشدهای که نسبت به نقشش در خودکشی چاک و رابطهی سمیاش با جیمی دارد این است که شرایطی را برای مثبت جلوه دادن، برای تصدیق کردنِ خودش در چشم خودش و دیگران ابداع میکند.
برخلافِ چیزی که در ظاهر به نظر میرسد دغدغهی کیم کمکِ به یک پیرمردِ درمانده در جنگِ نابرابرش علیه یک بانک کلهگنده «نیست»؛ دغدغهی کیم این است تا ازطریقِ انجام کاری که بهطرز آشکاری مثبت است به رابطهاش با جیمی مشروعیت ببخشد و به خودش بقبولاند که او آدمخوبهی داستان است. او بهجای اینکه برای حلِ مشکل اصلیاش در درونِ خودش کاوش کند، یک نفر را برای جستوجو در زندگیِ شخصی کوین واکتل استخدام میکند. اگر او بتواند گناهِ کوین واکتل را افشا کند، آن وقت میتواند جنگش علیه او را توجیه کرده و قهرمانبودنش را به خودش اثبات کند. اما توهم خودساختهی کیم هرگز برای مدتِ زیادی دوام نمیآورد. هروقت یک چیز این توهم را تهدید میکند، واکنشِ وارونهای که کیم برای تداومِ خودفریبیاش نشان میدهد شدیدتر، غیرمنطقیتر و خظرناکتر میشود. این رفتارِ مُخرب در فینالِ فصل پنجم به نقطهی اوج خودش میرسد.
در این نقطه از داستان کیم دورانِ پُراضطرابی را پشت سر گذاشته است: اطلاع پیدا کردنش از بدل شدن جیمی به دوستِ کارتل، اطمینان حاصل کردنِ جیمی از آزادی یک قاتل، دلواپسیِ ناشی از ناآگاهیاش از بلایی که در بیابان سر جیمی آمده است، روبهرو شدن با کبودیها و زخمهای بدنِ جیمی، اطلاعش از درگیر شدنِ جیمی با افراد مسلح و درنهایت، ایستادگیاش دربرابر لالو سالامانکا که به جلوگیری از مرگِ حتمیشان منجر میشود. همهی این تجربهها ضربههای روانیِ شدیدی به کیم وارد کرده است و باز دوباره او را بهطرز انکارناپذیری با این حقیقت روبهرو کرده است که رابطهاش با جیمی اشتباه است.
بنابراین، اتفاقی که میاُفتد این است که کیم بیپرواترین تصمیمش را میگیرد: او از شرکت شویکارت و کوکلی استعفا میدهد تا تمام وقت و انرژیاش را به پروندههای عامالمنفعه اختصاص بدهد. طبق معمول او از این طریق میخواهد با انجام کاری که بهطرز آشکاری مثبت است، احساساتِ منفی و تشویشهای روانیِ ناشی از زندگیِ شخصیاش را خنثی کند. پروندههای عامالمنفعه به راهحلِ اصلی کیم برای انکار کردنِ هرجومرجِ زندگیِ شخصیاش بدل شدهاند. درواقع، کیم پایش را یک قدم فراتر از انکارِ معمولی گذاشته است و بهشکلی که در تضاد با احساسات و افکارِ واقعیاش قرار میگیرد، رفتار میکند. او ازطریقِ انجام کاری که از لحاظ اجتماعی تحسینآمیز است میخواهد عذابِ وجدان ناشی از انجامِ کارهایی را که از لحاظ اجتماعی منفور هستند جبران کند.
بنابراین، هرچه احساسِ منفیای که فرد نسبت به خودش دارد شدیدتر میشود، رفتارِ مثبتِ او در واکنش به آن نیز اغراقآمیزتر، خودنمایانهتر و افراطیتر میشود. به خاطر همین است که تصمیم کیم برای ترک کردنِ شغلِ رویاییاش در شویکارت و کوکلی موجبِ تعجب و حیرتِ تمام همکاران و اطرافیانش میشود. وضعیتِ روانی کیم پس از رویاروییاش با لالو به چنان درجهی هشداردهندهای رسیده است که او فردای آن روز سراغ دوستش گرنت میرود و بیستتا از پروندههای عامالمنفعهای که روی دست دادگستری باد کرده است، برعهده میگیرد. قابلتوجه است که این پروندهها جزو آن بزهکاریهای سادهای که کیم تاکنون به آنها رسیدگی میکرد قرار نمیگیرند، بلکه پروندههای چالشبرانگیز و جرمهای سنگینی هستند که حتما به دادگاه کشیده میشوند و ماهها و سالها است که در زیرزمینِ دادگستری خاک میخورند. به عبارت دیگر، این پروندهها از نگاهِ کیم وسیلهی ایدهآلی برای خنثی کردنِ حجمِ خفقانآورِ احساساتِ بدی که نسبت به خودش و جیمی دارد هستند.
در ادامهی همین اپیزود با نمونهی دیگری از رشدِ ترسناک مکانیزمِ دفاعی کیم مواجه میشویم: هاوارد بهطور تصادفی در دادگاه با کیم مواجه میشود. وقتی هاوارد متوجه میشود که کیم از شغلش در شویکارت و کوکلی استعفا داده است، او را کنار میکشد و بلاهایی که جیمی سرش آورده است را برای کیم تعریف میکند (ماجرای پرتاب توپهای بولینگ و فرستادنِ روسپیها به ناهار کاریاش) و در ادامه میگوید: «هیچ شخصی با عقل سالم جوری که جیمی رفتار میکنه، رفتار نمیکنه. داریم درمورد کسی صحبت میکنیم که هیچ کنترلی روی خودش نداره. من و تو جفتمون میدونیم که ول کردنِ موکلی مثل میساورده منطقی نیست و من فکر میکنم جیمی ربطی بهش داشته باشه». اما نهتنها کیم مثل بچهها به عذابِ هاوارد میخندد، بلکه در واکنش به حرفِ او دربارهی تاثیرگذاریِ جیمی روی تصمیم او برای ول کردنِ میساورده میگوید: «من تصمیمات خودم رو به خاطر دلایلِ خودم میگیرم».
در این نقطه حرفِ هاوارد دربارهی اینکه جیمی هیچ کنترلی روی خودش ندارد، دربارهی کیم نیز صدق میکنند. هردوی جیمی و کیم آنقدر از پردازش کردنِ احساساتِ بدشان و تطهیر کردنِ روانشان امتناع کردهاند که افسارشان به کُل در اختیارِ افکار سرکوبشدهشان قرار گرفته است. حتی خودشان هم نمیدانند که رفتارشان واکنشی ناخودآگاه به حقایقِ مضطربکنندهای است که از اعتراف کردن به آنها وحشت دارند. به این ترتیب، هاوارد هم بعد از پیچ، سوزان اِریکسون و کوین واکتل به جمعِ کسانی که خودفریبیِ کیم را افشا کرده بودند میپیوندد و در نتیجه کیم برای تداومِ خودفریبیاش سراغ همان راهکار قدیمی میرود: جلوه دادن هاوارد بهعنوان دشمنی که او ازطریقِ مبارزه علیه او میتواند خودش را بهعنوان یک قهرمانِ ناجیِ انساندوست جلوه بدهد. چیزی که هاوارد را در مقایسه با قبلیها به تهدیدِ ویژهتری علیه خودفریبیِ جیمی و کیم بدل میکند این است که او به اندازهی آنها خودش را مقصرِ خودکشی چاک میدانست، اما این بحران را با تن دادن به کار دشوار اما ضروریِ رواندرمانی پشت سر گذاشته و به خودشناسی و آرامش دست یافته بود.
بنابراین، وجودِ هاوارد بهتنهایی تمام کمبودها، کاستیها و دروغهای جیمی و کیم را به آنها یادآوری میکند. بنابراین، کیم ازطریق دشمنسازی از هاوارد میتواند به خودش بقبولاند که نهتنها او قصد دارد زندگی یک سری پیرمرد و پیرزنِ بیچاره را بهتر کند، بلکه ازطریقِ اجرای دونفرهی این نقشه با جیمی میتواند به رابطهی مُخربش با او نیز مشروعیت ببخشد. نتیجه به یک چرخهی تکرارشوندهی تباهکننده منجر شده است: تلاش کیم برای سرکوبِ کار بدش با انجام یک کار خوب به یک کار بدتر منجر میشود و تلاشش برای سرکوبِ کار بدترِ قبلیاش ازطریق انجام یک کارِ خوبتر به یک کارِ بدتر از قبلی ختم میشود.
تا اینکه درنهایت به سکانسِ پایانی اپیزود هفتم فصل آخر میرسیم: سکوتِ جیمی و کیم دربرابر تقاضای هاوارد برای شنیدنِ توجیهشان واقعیت دارد. خودِ کیم واقعا نسبت به هیچکدام از چیزهایی که تاکنون دربارهی مکانیزم دفاعیِ او توضیح دادم خودآگاه نیست. این پروسه در عمیقترین سطحِ ناخودآگاهِ کیم اتفاق میاُفتد. بخشی از معاشقهی جیمی و کیم به خاطر این است که احساس قدرت کردن برایشان ارضاکننده است، اما بخشی دیگر از آن به خاطر این است: هربار که کیم حقهای را با موفقیت انجام میدهد موفق میشود با مشروعیت بخشیدن به خودش و رابطهاش با جیمی مقدار بیشتری از احساسات و افکارِ منفیاش را سرکوب کند و احساس رضایت و لذتِ ناشی از آن ارضاکننده است.
مشکلِ این مکانیزم دفاعی اما این است که فرد به تدریج به روشهای افراطیتری برای بیاعتنایی به منبعِ اصلی دردِ فزایندهاش روی میآورد و اکنون پیامدِ ناخواستهی این روش ناسالم در قالب جنازهی هاوارد در کفِ آپارتمانِ جیمی و کیم اُفتاده است. آیا کیم بعد از این اتفاق همچنان بهدنبال راه تازهای برای بازسازیِ توهمش بهعنوان یک آدم خوب ادامه میدهد یا اینکه با مرگ هاوارد حبابِ توهمش بهطرز ترمیمناپذیری ترکیده است؟ احتمالا پاسخ این سؤال را در نیمهی دومِ فصل آخر خواهیم گرفت، اما چیزی که الان میدانیم این است که هدفِ کیم از ترور شخصیتیِ هاوارد صرفا سرگرمی نبوده است، بلکه نقطهی اوجِ رفتارِ مُخربِ سابقهداری است که طی آن کیم از هرکسی که دُرستیِ رابطهاش با جیمی را زیر سؤال میبَرد انتقام میگیرد و برای مشروعیت بخشیدن به انتقامش نقشهای را برای جلوه دادنِ خودش بهعنوانِ یک قهرمانِ ناجی و دشمنسازی از طرفِ مقابل ابداع میکند.
گرچه این مکانیزم دفاعی در ابتدا خودآگاهانه بود (کیم بعد از خشمگین شدن از پیچ در پی اشاره به بیآبرو کردن چاک از او عذرخواهی میکند)، اما به تدریج ناخودآگاه شده است؛ در این نقطه حتی خودِ کیم هم از احساسات و افکاری که از رفتار شرورانهاش علیه هاوارد برای سرکوب کردنِ آنها استفاده میکند، بیاطلاع است. جیمی و کیم به کُل توسط تاریکیشان بلعیده شدهاند.
حالا که حرف از سکانسِ مرگ هاوارد شد قابلذکر است که اپیزودِ این هفته تداعیگرِ چندتا از اپیزودهای کلاسیکِ بریکینگ بد است. نخستِ اینکه روند «نقشه و اجرا» یادآورِ اپیزودِ سرقت از قطار در بریکینگ بد است؛ پروتاگونیستها در هر دو اپیزود پیچیدهترین عملیاتشان را در حرفهایترین و ظریفترین حالتِ ممکن با موفقیت اجرا میکنند (آنجا والت بدون اینکه کسی متوجه شود محمولهی قطار را میدزدد و اینجا هم جیمی و کیم بدون اینکه ردپایی از خودشان به جا بگذارند، هاوارد را مُقصر جلوه میدهند). اما حال و هوای مُفرح و بازیگوشانهی هردو اپیزود در واپسینِ لحظاتشان با ورودِ یک عنصر غیرمنتظره به فاجعه منتهی میشود (پسربچهی موتورسوار در آنجا و لالو سالامانکا در اینجا). بااینحال، «نقشه و اجرا» به همین اندازه یادآورِ پایانبندیِ فصل دوم هم است: آن اپیزود درحالی به پایان میرسد که اسکایلر افشا میکند اشارهی اشتباهیِ والت به تلفن دومش قبل از عمل جراحیاش به کشفِ تمامِ دیگر دروغهای والت منجر شده است (از اینکه گرچن و اِلیوت خرجِ درمان سرطانش را نمیدهند گرفته تا فراموشی موقتیِ ساختگیاش).
اسکایلر بهچنان شکلِ گریزناپذیری مُچ والت را میگیرد که هیچ کاری جز سکوت از دستش برنمیآید (درست همانطور که جیمی و کیم دربرابرِ مونولوگِ هاوارد لال میشوند). کمی بعدتر، در صحنهای که والت انفجارِ هواپیماها در آسمانِ بالای منزلش و سقوط عروسکِ نیمهسوخته به داخلِ استخر را تماشا میکند، پولیورِ صورتی او نمایندهی ظاهرِ معصومانهی صورتیاش است که از این لحظه به بعد بهطرز ترمیمناپذیری فاسد خواهد شد. در این نقطه از داستان والت باور دارد او میتواند جنبهی صورتی و سیاهش را از یکدیگر جدا نگه دارد.
اما درحالی که او در آرامش در حیاط پشتی خانهاش نشسته است، با صدای تجاوزِ خشونتبارِ شخصیتش سیاهش به درونِ محدودهی صورتیِ زندگیاش جا میخورد. پیامدهای تصمیماتش در قامتِ هایزنبرگ در دنیای هایزنبرگ باقی نمیمانند، بلکه همچون یک باران جهنمی روی سرِ والت فرود میآیند و و او را بهطرز انکارناپذیری مجبور به خیره شدن به انعکاس خودش در استخر میکنند: معصومیتِ صورتی والت نیز درست مثل این عروسکِ صورتیِ نیمهسوخته، آلوده شده است.
رویارویی هاوارد با لالو در پایانِ «نقشه و اجرا» هم به تلاقیِ مرگبارِ دو جنبهی متفاوتِ زندگی جیمی و کیم منجر میشود. حضور هاوارد و لالو در یک اتاقِ یکسان به اندازهی نزدیک شدنِ دو هواپیما به یکدیگر در یک مسیر یکسان ناهنجار و شوکهکننده است. نزدیکی هاوارد و لالو که بیش از هر کاراکتر دیگری در این سریال از یکدیگر فاصله دارند، به منظرهای گروتسک منجر میشود. کیم درحالی که هودی صورتی به تن دارد با بُهتزدگی انفجارِ ناشی از برخوردِ این دو خط داستانی (شلیک لالو) را نظاره میکند. درست همانطور که پدرِ جِین هرگز نفهمید که مُقصر اصلی مرگِ دخترش که به اشتباهِ مُهلکش در حین انجام کارش منجر شد والت بوده است، هاوارد هم درحالی میمیرد که هرگز نمیفهمد مُقصر اصلی خودکشی چاک جیمی بوده است.
اما سکانس پایانیِ این اپیزود تقارنِ زیبایی هم با سکانسِ پایانی هنک در بریکینگ بد دارد: وقتی نئونازیها پس از دستگیری والت از راه میرسند تمام ضجه و زاریها و حرصخوردنهای والت برای متوقف کردنِ عموجک به در بسته میخورد و اینجا هم تلاش جیمی و کیم برای نجاتِ جان هاوارد خیلی دیرهنگام و خیلی ناچیز است. همانطور که هنک پیش از مرگش به والت میگوید: «تو باهوشترین آدمی هستی که دیدم، ولی اینقدر احمقی که نمیتونی ببینی که اون تصمیمش رو ۱۰ دقیقه پیش گرفته بود»، اینجا هم هاوارد از اینکه کیم، باهوشترین و آیندهدارترین آدمی که میشناسد چنین زندگیای را انتخاب کرده است ابراز تاسف میکند؛ هردوی هنک و هاوارد توهمِ نبوغِ والت و کیم را بهطرز انکارناپذیری در صورتِ خودشان و مایی که ممکن بود به این دلیل دوستشان داشته باشیم میکوبند.
درنهایت، درست همانطور که هنک پس از دستگیری والت با ماری تماس میگیرد تا این خبر خوب را به او بدهد، هاوارد هم لحظاتی پیش از مرگش خبر از آیندهی خوشحالکنندهای میدهد که در آن این بحران را پشت سر خواهد گذاشت. اما غافل از اینکه این شادیِ فانی قرار است تراژدیِ پیشرو را دردناکتر کند.
مخصوصا این آخری: هیچ شکی وجود نداشت که خوشبینیِ هاوارد دربارهی غلبه بر این بحران حقیقت داشت. ترمیم اعتبارِ شغلیاش در مقایسه با بهبود پیدا کردنش از افسردگی ناشی از نقشش در خودکشی چاک اصلا به چشم نمیآید. او آنقدر از لحاظ روانی سالم و استوار است که میتواند به روی پای خودش بازگردد. درواقع، هاوارد با وجودِ همهی ظلمی که جیمی و کیم در حقش کردهاند، همچنان با خشمی توآم با دلسوزی با آنها صحبت میکند و از اینکه این کار فقط باعث بدتر شدنِ روانِ بیمارشان خواهد شد افسوس میخورد.
اما چیز دیگری که مرگِ هاوارد را دردناک میکند این است که احتمالا لالو جیمی و کیم را مجبور میکند جنازهی هاوارد را گموگور کنند یا مرگش را همچون خودکشی یا قتل بهدست ساقیانِ موادمخدرش جلوه بدهند. در این صورت، هاوارد در بینِ دوستان و همکارانش همیشه بهعنوانِ همان معتادی که کُشته شد (یا به خاطر ناتوانیاش در تحملِ رسوایی شغلیاش خودکشی کرد) به یاد آورده خواهد شد.
نکتهی دیگری که روی زخممان نمک میپاشد این است که جیمی و کیم از شنیدنِ اینکه زندگی زناشویی هاوارد دارد فرومیپاشد و او در طولِ یک سال گذشته در مهمانخانهاش میخوابد شوکه میشوند. آنها تصور میکردند ظاهرِ عمومی هاوارد بازتابدهندهی مردی است که زندگیِ شخصی بینقص و روبهراهی دارد. اما آنها در این لحظه متوجه میشوند موفق به نظر رسیدنِ هاوارد نه به خاطر مشکل نداشتنش، بلکه به خاطر مهارت او در عدم بروز دادنِ مشکلات شخصیاش و عدمِ استفاده از آن بهعنوان توجیهی برای انتقام گرفتن از عالم و آدم است. بخشی از انگیزهی جیمی و کیم از رسوا کردنِ هاوارد آسیب رساندن به مردِ بینقصی که او را لایقِ کمی هرجومرج در زندگیاش میدانستند بود، اما افشای اینکه زندگیِ هاوارد حتی قبل از نقشهی آنها هم بینقص نبوده است، بیشازپیش روی بیهودگی و ستمِ نقشهشان تاکید میکند.
سکانسِ پایانی اما وحشتِ لالو بهعنوان کسی که کوچکترین اهمیتی به جانِ انسانها نمیدهد را نیز افزایش میدهد. قتلِ هاوارد بهدست لالو در کژوالترین و غیرتشریفاتیترین حالتِ ممکن اتفاق میاُفتد. لالو انسانیتِ کاراکتری که رشدش را در طولِ شش فصل گذشته دیده بودیم و در طولِ همهی این سالها بهش نزدیک شده بودیم را به وسیلهای برای ترساندنِ جیمی و کیم تنزل میدهد. حتما یادتان است که لالو اصلا فِرد ویلن، مُتصدی آژانسِ مسافرتی را نمیشناخت و جیمی باید آن را به او یادآوری میکرد. صمیمیتمان با هاوارد روی این نکته تاکید میکند که تمام قربانیانِ قبلی لالو هم به همین اندازه زندگیِ درونیِ غنی و پُر از دوگانگیِ مشابهای داشتهاند. یکی از سکانسهای درخشانِ این اپیزود اما سکانسِ هاوارد و کارآموز است. وقتی قوطیهای نوشابه بهطور اتفاقی از دستِ کارآموز سقوط میکنند، هاوارد جلو میآید و میگوید: «میدونی وقتی نوشابه رو بندازی چه اتفاقی میاُفته؟». کسی که هاوارد را نشناسد ممکن است تصور کند که او یکی از آن رئیسهای متکبری است که میخواهد این جوانِ تازهکارِ مضطرب را به خاطر اشتباهِ ناخواستهاش بازخواست کند.
اما درعوض کاری که هاوارد انجام میدهد این است که او با مهربانی به کارآموز نشان میدهد چگونه اشتباهش را درست کند و دربارهی یاد گرفتنِ این ترفند از چاک صحبت میکند. چیزی که یادآورِ برداشتِ ابتداییِ اشتباه ما از هاوارد در فصل اول است. نحوهی صحبت کردنِ هاوارد از چاک در این سکانس هم مهم است: هاوارد بهشکلی وجودش را از هرگونه دلخوری و کینه نسبت به چاک و هرگونه آلودگی و زخمِ روانیِ ناشی از اختلافاتشان پاک کرده است که از چاک به نیکی یاد میکند؛ اختلافاتشان باعث نشده تا چیزهای ارزشمندِ زیادی را که دربارهی شغل و زندگی از چاک یاد گرفته است نادیده بگیرد. اما او در آن واحد نسبت به اشتباهات و لغزشهای چاک هم خودآگاه است. وقتی هاوارد از چاک بهعنوانِ باهوشترین وکیلی که میشناسد یاد میکند، کارآموز میگوید: «کاش یک روزی چنین چیزی رو دربارهی من هم بگن». هاوارد جواب میدهد: چیزهای مهمتر از این هم وجود دارند. هاوارد برخلافِ جیمی کاملا با نقشی که چاک در زندگیاش داشته به صلح رسیده است و با این کار به تاثیرِ مخربِ او بر زندگیاش پایان داده است؛ تا جایی که پُرترهی بزرگِ چاک از دیوارِ اتاق کنفرانس آویزان است.
در مقایسه، گرچه جیمی از به زبان آوردنِ اسم چاک یا به رسمیت شناختنِ او به هر شکلِ دیگری پرهیز میکند (تا جایی که حتی از تحمل کردنِ نام خانوادگیِ مشترکش با او نیز عاجز است)، اما چاک بهشکلی بر تمامِ افکارش سلطه پیدا کرده است که آن به نیروی پیشبرندهی ناخودآگاهش بدل شده است. اینکه کارآموز چاک را نمیشناسد نیز قابلتوجه است: میراثِ چاک با وجودِ همهی حرص و جوشهایی که برای قداستِ قانون خورده بود بهشکلی به فراموشی سپرده شده است که حتی اسمش به گوش کارآموزی مثل کَری هم نخورده است (تازه آن هم اسمی که جزوِ نام شرکت است). درنهایت، چرخاندنِ قوطی نوشابه برای جلوگیری از ترکیدنِ پُرسروصدای آن توسط هاوارد سرانجامِ او را زمینهچینی میکند: لالو تفنگش را برای جلوگیری از ترکیدنِ پُرسروصدای مغزِ هاوارد به صداخفهکن مُجهز میکند.
در همین حین، حضور آیرین در همان اپیزودی که شاهدِ سقوط جیمی به عمقِ تازهای از بیاخلاقی هستیم بیشازپیش روی مسافتِ دور و درازی که او از آن جیمی مکگیلِ خوشقلبِ گذشته فاصله گرفته، تاکید میکند. کسی که پروندهی سندپایپر را نه با انگیزهی پول، بلکه با دغدغهی صادقانهاش برای متوقف کردن سوءاستفاده از سالمندانِ درمانده و لذت و اشتیاقِ خالصِ انجام شغلِ محبوبش شکل داده بود، حالا به نقطهای رسیده که این پرونده را همچنان نه با انگیزهی پول، بلکه با هدفِ ارضا شدن از تماشای خراب کردنِ زندگی دیگران خاتمه میدهد. علاوهبر این، جیمی با این کار همان سالمندانی که یک زمانی میخواست نجاتشان بدهد را در خطر هم میاندازد: در طولِ سکانس دیدار هاوارد و آیرین مُدام میترسیدم که نکند هاوارد آیرین را با دستهای آغشته به موادِ محرکزا لمس کند و باعثِ سکته کردنِ پیرزن بیچاره شود. همین که این ترس ایجاد میشود نشان میدهد که همان جیمیای که یک زمانی آنقدر به عذاب عاطفیِ آیرین اهمیت میداد که خودش را برای اینکه دوستانش با او آشتی کنند به دردسر انداخت، حالا آنقدر به خسارتهای جانبیِ نقشههایش بیاعتناست که ممکن بود بهطور فیزیکی به او آسیب برساند. یکی دیگر از عناصرِ این سکانس که روی تشابهاتِ جیمی و هاوارد تاکید میکند، پیشنهادِ هاوارد به آیرین برای نشستن روی صندلیِ چرخدار است. گرچه آیرین اصرار میکند خودش میتواند مسیرِ منتهی به اتاق جلسه را با پای پیاده طی کند، اما هاوارد روی استفاده از صندلی چرخدار پافشاری میکند.
ما میدانیم که یکی از فعالیتهای ورزشی محبوبِ آیرین و دوستانِ سالمندش پیادهروی در پاساژ است. بنابراین، انگیزهی هاوارد از وادار کردنِ آیرین به استفاده از صندلی چرخدار به خاطر راحتیاش نیست. در عوض، هاوارد قصد دارد از صندلی چرخدار بهعنوان ترفندی برای تقویتِ جایگاهشان در جلسهی میانجیگری استفاده کند. هدفِ هاوارد (قبل از اینکه همهچیز با نقشهی جیمی و کیم خراب شود) دریافتِ غرامتِ حداکثری از سندپایپر است و ازطریقِ جلوه دادنِ نمایندهی سالمندانِ شاکی بهعنوان کسی که نمیتواند با پای خودش راه برود، قصد دارد شانسشان برای رسیدن به این هدف را افزایش بدهد. اگر آیرین برخلافِ روحیهی سرزنده و چالاکِ معمولش، نحیفتر و درماندهتر به نظر برسد، آن وقت احتمال اینکه قاضی با قربانیانِ سندپایپر همدردی بیشتری کند، افزایش پیدا میکند. شاید ترفندِ فریبکارانهای باشد، اما متاسفانه ترفندِ کارآمدی است.
این ترفند اما تداعیگرِ همهی ترفندهای نامتعارفی که جیمی مکگیل در دورانِ فعالیتش بهعنوانِ وکیل سالمندان به کار میگرفت است. برای مثال، وقتی سندپایپر از دیدار جیمی با سالمندان جلوگیری میکند، جیمی به رانندهی اتوبوسِ سالمندان پول میدهد تا با تظاهر به اینکه ماشین خراب شده است، بین راه توقف کند و شرایط دیدارِ او با سالمندان را فراهم کند. یا مثلا جیمی یک آگهیِ تبلیغاتی نامرسوم ساخت که نهتنها شاملِ یک بازیگر سالمند برای احساساتی کردنِ بینندگانِ هدفش میشد، بلکه درست در جریانِ پخش سریال محبوبِ سالمندان روی آنتن میرفت. وقتی هاوارد در فصل قبل به جیمی پیشنهاد کار در اچاچام را داد به او اطمینان داد که خلاقیتش را محدود نخواهد کرد و اینکه شرکت به آدمِ زبروزرنگ و باپشتکاری مثل او نیاز دارد. اکنون تماشای هاوارد درحال اجرای یکی از همان ترفندهای «جیمی قالتاق»گونه نهتنها قولِ هاوارد به جیمی را در عمل ثابت میکند، بلکه باز دوباره روی ماهیتِ هاوارد بهعنوان نسخهی بهبودیافتهی جیمی تاکید میکند. تصور جیمی در یک دنیای موازی که گذشتهی بدش با چاک را پشت سر میگذارد و در اچاچام به همان شکلی که خودش دوست دارد مشغول به کار میشود غیرممکن نیست.
اما در اپیزودی که دربارهی شوکه شدنمان با عمقِ تازهای از وحشتِ جیمی، کیم و لالو است، این موضوع دربارهی گاس فرینگ هم صدق میکند: وقتی مایک در حاشیهی یک مراسم خیرخواهانه به گاس خبر میدهد که لالو قصد دارد مستقیما به او حمله کند، اولین واکنشِ گاس این است که در باشگاهِ ورزشی باقی بماند و از بچهها و شهروندانِ عادی بهعنوانِ سپر انسانی استفاده کند. گرچه مایک موفق میشود او را متقاعد کند که آنجا را ترک کند، اما این صحنه یادآورِ یکی از کشمکشهای اواخرِ فصل سوم بریکینگ بد است: جسی متوجه میشود که پخشکنندههای قلمروی گاس از بچههای نوجوان بهعنوان ساقی و قاتل سوءاستفاده میکنند (درواقع، کومبو، دوستِ جسی بهدستِ توماس، برادر یازدهی سالهی آندریا، دوستدخترِ جسی به قتل رسیده بود). گرچه گاس تظاهر میکند که از این ماجرا بیخبر بوده است و از پخشکنندگانش میخواهد که به استفاده از بچهها خاتمه بدهند، اما آنها نمیتوانند همینطوری بچهای را که از زیر و بَم کاروکاسبیشان خبر دارد اخراج کنند. بنابراین، او را به قتل میرسانند. اپیزودِ این هفته بیشازپیش تایید میکند که سوءاستفاده از بچهها برخلاف چیزی گاس در سریال اصلی وانمود میکرد، هرگز خط قرمزِ او نبوده است.