نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت هشتم

نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت هشتم

نیمه‌ی دوم فصل آخرِ بهتره با ساول تماس بگیری با اپیزودِ پُرتنشی آغاز می‌شود که کاراکترها را یک قدم دیگر به تحقق سرنوشتِ ناگوارشان نزدیک‌تر می‌کند و نگاه‌مان به بریکینگ بد را برای همیشه تغییر می‌دهد. همراه نقد میدونی باشید.

کلیف‌هنگرِ اپیزود هفتم آن‌قدر شوکه‌کننده و دلخراش بود که از اینکه فصل آخر به دو بخش تقسیم شده ابراز خوشحالی کردم. چون واقعا احساس می‌کردم به این فاصله‌ی ۶ هفته‌ای برای هضم کردنِ وحشتی که تجربه کرده بودم، برای سوگواری کردن و برای ترمیمِ عمیق‌ترین زخم‌هایی که تا حالا سریال به روان‌مان وارد کرده بود نیاز داشتم. اما کاری که «نشانه بگیر و شلیک کن» (که همزمان می‌تواند «نشانه بگیر و فیلم‌ بگیر» هم معنا بدهد) انجام می‌دهد این است که انگار اصلا این دورانِ ریکاوری را پشت سر نگذاشته بودیم. اپیزود هشتم این فاصله را از موهبت به نفرین تغییر می‌دهد. اگر این اپیزود را بلافاصله پس از اپیزود هفتم می‌دیدیم، از فرطِ خستگیِ عاطفی کرخت‌تر و شوکه‌تر از آن بودیم که تمام دردهایش را احساس کنیم. بنابراین، این دوران استراحت که حواس و اعصاب‌مان را به قوت و حساسیتِ سابقشان بازگردانده است به‌جای اینکه به نفع‌مان باشد، ما را برای احساس کردنِ تمام دردِ ناشی از ضربات عاطفیِ بی‌امان این اپیزود هوشیارتر کرده است.

اپیزود این هفته نه‌تنها آن زخم‌های جوش‌خورده را با خشونت از نو باز می‌کند، بلکه از اولین فریم تا آخرین فریمش را به نمک پاشیدن به روی آن‌ها اختصاص می‌دهد. مأموریت این اپیزود در یک کلام این است: اگر فکر می‌کردید مرگِ هاوارد تراژیک‌ترین چیزی است که در دنیای بریکینگ بد دیده‌اید، می‌خواهیم آن را صد برابر تراژیک‌تر و دلخراش‌تر از آن چیزی که تصورش را می‌کردید بدل کنیم. نتیجه یکی از آن اپیزودهای کلاسیکِ بریکینگ بد است که انگار بدون ترمز در سراشیبی اُفتاده است و فقط به‌طرز توقف‌ناپذیری به بدتر و بدتر شدن ادامه می‌دهد. درواقع، این اپیزود نه‌تنها سرانجامِ هاوارد را کابوس‌وارتر می‌کند، بلکه یک‌تنه میزانِ تاریکیِ کُلِ دنیای بریکینگ بد را هم ارتقا می‌دهد.

یکی از چیزهایی که مرگ هاوارد را ترسناک‌تر می‌کند، انگیزه‌ی لالو از سر زدن به آپارتمانِ جیمی و کیم است. در این اپیزود متوجه می‌شویم که هدفِ لالو از رفتنِ به آپارتمانِ آن‌ها این نبوده که آن‌ها را درباره‌ی واقعیتِ اتفاقی که در بیابان اُفتاده بود، سؤال‌پیچ کند. درواقع، لالو اصلا به جیمی و کیم اهمیت نمی‌دهد. جیمی و کیم چیزی بیش از وسیله‌ای برای اجرای نقشه‌ی اصلی‌اش نیستند. تنها چیزی که آن‌ها را به وسیله‌ی کارآمدی بدل می‌کند این است که آن‌ها برای لو نرفتنِ خلاف‌های خودشان و به خاطر عشقشان به یکدیگر نمی‌توانند پیش پلیس بروند. این یعنی اگر لالو به شخص دیگری دسترسی داشت، سراغِ جیمی و کیم را نمی‌گرفت. این نکته ماهیتِ بیهوده و ناعادلانه‌ی مرگِ هاوارد را به‌عنوان کسی که در زمانِ اشتباه در مکانِ اشتباه بوده افزایش می‌دهد.

دنیای بریکینگ بد پُر از قربانیانِ مشابه‌ است: مسافرانِ هواپیماهای که با یکدیگر تصدف کردند، پدرِ جین، متصدی آژانس مسافرتی که به‌دست لالو به قتل می‌رسد، درو شارپ (پسربچه‌ی موتورسوار)، رهگذرِ از‌همه‌جا‌بی‌خبری که در سکانس حمله‌ی عموزاده‌ها به هنک کُشته می‌شود، مرد نیکوکاری که راننده‌ی سالامانکاها را نجات می‌دهد و به‌دست آن‌ها کُشته می‌شود و غیره. حالا کاری که سریال انجام می‌دهد این است که به‌وسیله‌ی بدل کردنِ هاوارد به نماینده‌ی تمام قربانیانی که هرگز لایقِ چنین مرگ‌هایی نبوده‌اند، وزنِ تازه‌ای به شرارتِ جنایتکارانِ این دنیا می‌بخشد و اندوه و رنجی را که خانواده‌های آن‌ها مُتحمل شده‌اند برای مخاطب ملموس‌تر می‌کند. احتمالا والدینِ آن پسربچه‌ی موتورسوار همان احساسی افتضاحی را دارند که ما هم‌اکنون در غیبتِ هاوارد احساس می‌کنیم.

نکته‌ی بعدی اینکه گرچه پیش‌بینی کرده بودیم احتمالا قتل هاوارد به‌عنوانِ خودکشی جلوه داده خواهد شد، اما پیش‌بینی کردنِ آن یک چیز است و نظاره کردنِ آن در عمل چیز کاملا متفاوتِ دیگری است: تمام دوستان، همکاران و آشنایانِ هاوارد از این بعد او را به‌عنوانِ یک معتاد مُفنگیِ دیوانه به یاد خواهند آورند؛ به‌عنوان کسی که نمی‌توانست با گندی که بالا آورده بود کنار بیاید و از شدتِ شرم‌ساری و خراب شدنِ اعتبارش به زندگی‌اش پایان داده بود. در فلش‌فورواردِ افتتاحیه‌ی این اپیزود تناقضِ ظالمانه‌ای بینِ پلاک ماشینِ «ناماسته‌»ی هاوارد و دریایی که در آن خودکشی کرده وجود دارد. می‌توانم تصور کنم که احتمالا آشنایانِ هاوارد در خفا خنده‌خنده نحوه‌ی مرگِ هاوارد را به سخره خواهند گرفت و پیش خودشان یا به یکدیگر خواهند گفت که هاوارد درحالی با پلاک ماشینش تظاهر می‌کرد که به آرامش و خودشناسی دست یافته که درواقعیت وضعش خیلی بدتر از آن چیزی که بروز می‌داد بوده است.

نحوه‌ی سر به نیست کردنِ جنازه‌ی هاوارد هم در تحقیرآمیزترین حالتِ ممکن اتفاق می‌اُفتد: نه‌تنها افرادِ مایک از یخچال برای بیرون بُردنِ او از آپارتمان استفاده می‌کنند (حتی جیمی برای یک لحظه از لای در افراد مایک را درحالی که به زور سعی می‌کنند بدنِ هاوارد را داخلِ یخچال جا کنند می‌بیند)، بلکه او درکنار لالو، قاتلش دفن می‌شود.

نتیجه یکی از آن تصاویرِ ناهنجاری است که به‌طرز توصیف‌ناپذیری اشتباه است: اینکه نحوه‌ی دفن و سرانجام ابدی یکی از شرورترین جنایتکارانِ این دنیا و یکی از بی‌گناه‌ترین قربانیانِ آن هیچ تفاوتی با یکدیگر ندارد، با چشم در چشم کردنِ ما با مفهومِ ساختگی و تهی عدالت به یکی از نیهیلیستی‌ترین لحظاتِ دنیای بریکینگ بد منجر می‌شود. این لحظه اما در سطحِ کلان هم معنای شاعرانه‌ای دارد: نخست اینکه دفن شدنِ نماینده‌ی نیمه‌ی کارتل‌محورِ این دنیا و نماینده‌ی نیمه‌ی حقوقی‌اش در یک جا، دو نیمه‌ی تشکیل‌دهنده‌ی دنیای بریکینگ بد را حالا بالاخره به‌طرز جدایی‌ناپذیری تا ابد به یکدیگر گره می‌زند.

دوم اینکه این صحنه اَبرآزمایشگاهِ گاس را به یک‌جور مکانِ جن‌زده‌ در مایه‌های هتل اورلوک که روی قبرستانِ دسته‌جمعیِ سرخ‌پوستان قتل‌عام‌شده بنا شده بود، بدل می‌کند. کفِ قرمزِ اَبرآزمایشگاه در دورانِ بریکینگ بد برای من تداعی‌گرِ سکانس فوران خون از آسانسورِ هتل اورلوک در «درخششِ» استنلی کوبریک است؛ گویی خونِ کسانی که در زیر اَبرآزمایشگاه دفن‌ شده‌اند به بیرون نَم زده است. بنابراین، از این به بعد هر وقت بریکینگ بد را بازبینی کنیم، از یک طرف آگاهی‌مان از هاواردی که آن زیر دفن شده است به‌چنان شکلِ انکارناپذیری روی ذهن‌مان سنگینی می‌کند که وحشتِ حضور والت و جسی را در این مکانِ نفرین‌شده افزایش می‌دهد و از طرف دیگر آگاهی‌مان از لالویی که در کنارش حضور دارد، حیرت‌زدگی‌مان از دستاوردِ گاس در ساختن و به ثمر رساندنِ این پروژه را تقویت می‌کند. اما «نشانه بگیر و شلیک کن» به همان اندازه که درباره‌ی ترسناک‌تر کردنِ مرگ هاوارد است، به همان اندازه هم درباره‌ی خلقِ فراموش‌ناشدنی‌ترین شبِ زوج جیمی و کیم هم است.

جیمی و کیم بارها و بارها خودشان را به‌عنوانِ شیادانی خونسرد و حیله‌گر ثابت کرده‌اند؛ آن‌ها به‌عنوان کارگردانانِ پیچیده‌ترین و ظریف‌ترین کلاهبرداری‌ها به خودشان می‌نازند؛ آن‌ها همیشه چندین قدم جلوتر از قربانیانشان هستند و می‌توانند هرکسی را بدون اینکه متوجه شود به عروسکِ خیمه‌شب‌بازیِ خودشان بدل کنند؛ پیروزی‌های متوالیِ جیم و کیم آن‌ها را به این توهم رسانده که آن‌ها در نوکِ هرم غذایی هستند. بنابراین، تماشای بدل شدنِ آن‌ها به شکارِ شکارچی‌هایی جدی‌تر، درنده‌تر و بی‌تفاوت‌تر از خودشان، تماشای بدل شدنِ آن‌ها به بازیچه‌ی کسانی که دربرابرشان هیچ کاری جز سر تکان دادن از دستشان برنمی‌آید، تماشای تنزل یافتنِ آن‌ها به یک مُشت مهره‌های مُنفعلِ دورریختنی در بازیِ دیگران، با متلاشی کردنِ این توهم بزرگ‌ترین کابوسشان را رقم می‌زند. نه‌تنها دهانِ جیمی، بزرگ‌ترین سلاحِ او در تقریبا اکثر لحظاتِ این اپیزود بسته است، بلکه کیم که او را دو اپیزود قبل‌تر به معنای واقعی کلمه مشغول کارگردانی کردنِ رسوایی هاوارد دیده بودیم، به بازیگری که باید سناریوی تحمیل‌شده به او توسط لالو را واژه به واژه تکرار کند تقلیل یافته است.

علاوه‌بر این، سریال از فراهم کردنِ راهِ فراری که جیمی و کیم بتوانند از نقششان در مرگِ هاوارد شانه‌ خالی کنند یا طرفدارانشان (اصلا اگر دیگر طرفداری داشته باشند) بتوانند نقششان در مرگ هاوارد را ماست‌مالی کنند، پرهیز می‌کند. ممکن است جیمی و کیم از شدتِ عذاب وجدان سعی کنند خودشان را به نفهمی بزنند و بگویید اگر لالو بی‌خبر پیدایش نمی‌شد، اگر مایک به قولش برای مراقبت از آن‌ها دربرابرِ تهدید لالو وفا می‌کرد، نقشه‌ی آن‌ها برای بی‌اعتبار کردنِ هاوارد بدون آسیبِ فیزیکی به نتیجه می‌رسید.

اما اتفاقی که می‌اُفتد این است که مایک از دروغی که آن‌ها درباره‌ی اعتیادِ هاوارد گفته بودند و از کاری که برای شرم‌سار کردنِ او در ملاء عام انجام داده بودند برای لاپوشانی کردنِ قتلِ هاوارد و باورپذیر کردنِ خودکشی‌اش استفاده می‌کند. به بیان دیگر، حتی اگر بتوانیم رویارویی لالو و هاوارد را با ارفاق به پای سرنوشت بنویسیم، همین که نقشه‌ی جیمی و کیم برای بی‌اعتبار کردنِ هاوارد سناریوی ایده‌آلی را برای خلاص شدن از شرِ جنازه‌ی او فراهم می‌کند، آن‌ها را علاوه‌بر قتلش به‌طرز انکارناپذیری در سر به نیست کردنِ جنازه‌اش نیز دخیل می‌کند. همان‌طور که والت با دست‌های خودش گودالی را که به قبرِ حاضر و آماده‌ی هنک بدل شد حفر کرد، نقشه‌ی جیمی و کیم برای تخریب شخصیتیِ هاوارد هم به دروغِ حاضر و آماده‌ای برای ناپدید کردنِ او بدل می‌شود.

اما این نکته ما را به یکی از کلیدی‌ترین یا شاید کلیدی‌ترین پلانِ «نشانه بگیر و شلیک کن» می‌رساند: پس از اینکه لالو با بستن دست و پاهای جیمی، آپارتمان را ترک می‌کند، جیمی برای فرار تقلا کرده، سقوط می‌کند و با چشمانِ خالی از زندگی و پوستِ سرد و خاکستریِ هاوارد مواجه می‌شود. دست‌و‌پاهای بسته‌ی جیمی به این معنا است که او دیگر نمی‌تواند به خودفریبی، راهکارِ همیشگی‌اش برای مقابله با عذاب وجدانِ سنگینش متوسل شود؛ دیگر هیچ راهی برای اینکه خودش را به نفهمی بزند باقی نمانده است؛ دیگر هیچکس برای اینکه دق‌و‌دلی‌هایش را سر او خالی کند وجود ندارد؛ دیگر هیچکس برای اینکه با مجازات کردن یا سرزنش کردنِ او از پذیرفتنِ مسئولیتِ اشتباهات خودش شانه‌ خالی کند، وجود ندارد.

تنها خودش است و عواقبِ تصمیماتش. صورتِ هاوارد تمام میدانِ دیدش را پوشانده است و در تمام مدتی که روی زمین اُفتاده است، حتی قادر به روی برگرداندن از آن هم نیست. نتیجه به پلانی منجر می‌شود (تصویر پایین) که نمونه‌ی مشابه‌اش در قوس شخصیتیِ والت (پس از مرگ هنک)، گاس (پس از مرگ مکس) و جسی (پس از مرگ آندریا) هم یافت می‌شود: وحشتِ فلج‌کننده‌‌ی ناشی از تماشای نابودی عزیزترین چیزی که ادعا می‌کردند به آن اهمیت می‌دهند، آن‌ها را بهت‌زده و شیون‌کنان به زانو در می‌آورد.

این اما تنها چیزی نیست که جیمی و کیم باید تا آخر عمرشان با ضایعه‌ی روانیِ ناشی از آن زندگی کنند: نخست اینکه حالتِ چهره‌ی جیمی و کیم در صحنه‌ای که کیم دارد از آپارتمان خارج می‌شود، حالتِ چهره‌ی کسانی است که دارند در سکوت برای همیشه با هم خداحافظی می‌کنند؛ آن‌ها متقاعد شده‌اند که امکان ندارد هردوشان از این مهلکه جان سالم به در ببرند. دومین چیزی که برای همیشه روی ذهنشان سنگینی خواهد کرد این است که جیمی آماده بود تا برای زنده نگه داشتنِ کیم کُشته شود و کیم هم آماده بود تا برای زنده نگه داشتنِ جیمی آدمکشی کند. اینکه یک نفر به چنان نقطه‌ای از درماندگی برسد که مرگش را بپذیرد یا پتانسیلِ خودش برای بدل شدن به یک آدمکش را کشف کند، از آن تجربه‌هایی است که حتما آن‌ها را به‌طرز بازگشت‌ناپذیری متحول خواهد کرد و حتما سریال در اپیزودهای باقی‌مانده از عواقبِ روانی‌اش بهره‌برداریِ دراماتیک خواهد کرد.

ستارگان «نشانه بگیر و شلیک کن» اما لالو و گاس هستند که در زمانی‌که تعلیقِ کشمکش آن‌ها به نقطه‌ی تحمل‌ناپذیری رسیده بود، عاقبت همچون دو قطارِ باری با یکدیگر شاخ به شاخ می‌شوند. یکی از چیزهایی که درباره‌ی موش و گربه‌بازی لالو و گاس در طولِ این اپیزود دوست دارم این است که نه‌تنها گوردون اِسمیت، نویسنده‌اش، از احمق کردنِ یکی از آن‌ها برای باهوش جلوه دادنِ دیگری پرهیز می‌کند، بلکه در حین روایتِ تلاشِ آن‌ها برای بلند شدن روی دستِ یکدیگر از جویدن لقمه و گذاشتنِ آن در دهانِ مخاطب هم خودداری می‌کند. فرانک هاوزر و راسل رایک، نویسندگانِ کتابِ «یادداشت‌هایی در باب کارگردانی» در این‌باره می‌‌گویند: «همیشه تکه‌های پراکنده‌ی اطلاعات را به یکدیگر متصل نکنید. نقشی هم برای پُر کردن جاهای خالیِ اتفاقی که دارد می‌افتد برای مخاطب در نظر بگیرید. به این شکل که تمام تکه‌های پراکنده‌ی اطلاعات که مخاطب نیاز دارد را بهش بدهید، اما هرگز آن‌ها را به‌جای مخاطب به یکدیگر متصل نکنید».

برای مثال، وقتی لالو به جیمی می‌گوید که در خانه‌ی گاس را بزند و به کسی که در را باز می‌کند شلیک کند، اولین برداشت‌مان ممکن است این باشد که یا لالو از تدابیرِ امنیتیِ شدید خانه‌ی گاس بی‌خبر است یا آن‌قدر درمانده شده است که هیچ چاره‌ای جز اینکه از نامُحتمل‌ترین استراتژیِ ممکن استفاده کند ندارد. این استراتژی حداقل تا حدودی روی کاغذ با عقل جور درمی‌آید: احتمال اینکه خودِ گاس برای حفظ ظواهر هم که شده در خانه‌اش را به روی یک زنِ غریبه باز کند اندک است، اما همچنان وجود دارد. با وجود این، به محض اینکه لالو را جلوی در لباسشوییِ گاس می‌بینیم، اطلاع از اشتباه‌مان در دست‌کم گرفتنِ لالو و موفقیتِ سریال در مُتحرک نگه داشتنِ چرخ‌دنده‌های ذهن‌مان در حینِ گمانه‌زنی درباره‌ی نقشه‌ی واقعیِ لالو به برانگیختنِ احساس رضایت‌بخشی منجر می‌شود. این موضوع درباره‌ی گفتگوی تلفنیِ گاس با کیم هم صدق می‌کند. گاس از شنیدنِ اینکه جیمی توانسته لالو را از فرستادنِ او منصرف کند، شگفت‌زده می‌شود.

در ابتدا ممکن است این‌طور به نظر برسد که گاس از مهارت‌های جیمی شگفت‌زده شده است؛ انگار دارد پیش خودش می‌گوید باورم نمی‌شود یک نفر توانسته نظرِ کسی مثل لالو سالامانکا را عوض کرده باشد. اما بعدا متوجه می‌شویم اتفاقا برعکس: گاس در این لحظه دارد به این فکر می‌کند که حتی ساول گودمن هم نمی‌تواند لالو را برای انحراف از نقشه‌ی اصلی‌اش منصرف کند؛ دارد به این فکر می‌کند که خودِ لالو به جیمی اجازه داده که منصرفش کند؛ که اصلا برای او اهمیت نداشته که چه کسی را می‌فرستد. به این دلیل که نقشه‌ی اصلی‌اش هیچ‌وقت کُشتنِ گاس نبوده است، بلکه تظاهر به کُشتنِ گاس وسیله‌ای برای پرت کردنِ حواسِ گاس و افرادش از نقشه‌ی اصلی‌اش بوده است.

یک نمونه‌ی دیگر از تعهدِ سریال به دخیل کردنِ بیننده‌ در داستان‌گویی‌اش در نحوه‌ی به یقین رسیدنِ گاس از ورود لالو به لباسشویی دیده می‌شود: کمالگراییِ بیمارگونه‌ی گاس و توجه‌ی وسواس‌گونه‌اش به جزییات (مثل مسواکِ کشیدن حمامش در اپیزودِ ششم این فصل) او را به تنها کسی که قادر به دیدنِ هواکشِ خرابِ لباسشویی است، او را به تنها کسی که قادر به دیدنِ چیزهایی که از نگاهِ دیگران نامرئی است، بدل می‌کند. درست همان‌طور که گاس متوجه‌ی یکی از پَره‌های کج‌و‌کوله‌ی هواکش می‌شود، والت هم بعدها به‌وسیله‌ی یکی از تکه‌های غایبِ بشقاب درباره‌ی تهدیدِ دشمنش (کریزی‌اِیت) به یقین می‌رسد.

این اما تنها ارجاعِ این اپیزود به بریکینگ بد نیست. قوس شخصیتی گاس در فصلِ آخر که او را در آسیب‌پذیرترین و متزلزل‌ترین وضعیتی که تا حالا از او دیده بودیم به تصویر می‌کشد، همان نقشی را برای او ایفا می‌کند که فصل چهارم بریکینگ بد برای والت ایفا می‌کرد. پس بدیهی است که در «نشانه بگیر و شلیک کن» شاهدِ تشابهاتِ روانشناسانه و سمبلیکِ بیشتری بینِ والت و گاس هستیم: همان‌طور که گاس در این اپیزود در لباسشویی توسط تفنگِ لالو تهدید می‌شود، والت هم در فینالِ فصل سوم در همین لباسشویی با تهدید شدن توسط مایک در مخمصه‌ی به‌ظاهر گریزناپذیرِ مشابه‌ای قرار می‌گیرد؛ درست همان‌طور که والت با کار گذاشتنِ بمب در همان جایی که گاس خیلی به آن‌جا اهمیت می‌داد (خانه‌ی سالمندانِ هکتور) بر حریفِ شکست‌ناپذیرش غلبه می‌کند، گاس هم با جاساز کردنِ یک هفت‌تیر در همان جایی که تمام فکر و ذکرِ لالو به آن معطوف شده است (اَبرآزمایشگاه)، دشمنِ سرسختش را از میان برمی‌دارد. از این زاویه هم می‌توان به آن نگاه کرد: همان‌طور که والت با مخفی کردنِ مسلسل در صندوق عقبِ ماشینش بر نئونازی‌ها غلبه کرد، گاس هم از ترفندِ مشابه‌ای برای غافلگیر کردنِ لالو در زمانی‌که از موفقیتش اطمینان داشت استفاده می‌کند (هردوی عموجک و لالو هم در آخرین لحظاتِ زندگی‌شان خون بالا می‌آورند).

علاوه‌بر اینها، همان‌طور که گاس در اپیزودِ یکی مانده به آخرِ فصل چهارمِ بریکینگ بد از حرف‌های جسی درباره‌ی مسموم شدنِ براک (پسرِ آندریا، دوست‌دخترش) حدس می‌زند که والت دارد از جسی برای بیرون کشیدنِ او از لاکِ دفاعی‌اش سوءاستفاده می‌کند، در این اپیزود هم گاس از گفتگوی تلفنی‌اش با کیم متوجه می‌شود که لالو دارد از کیم برای از بین بُردنِ نیروهای دفاعیِ اَبرآزمایشگاه استفاده می‌کند. حالا وقتی منصرفِ شدن گاس از سوار شدن به ماشینِ بمب‌گذاری‌شده‌اش را بازبینی کنیم، می‌دانیم این اولین‌باری نیست که یک نفر از حقه‌ی مشابه‌ای برای ضربه زدن به او، برای نفوذ به درونِ سپرِ رسوخ‌ناپذیرش استفاده کرده است.

آخرین‌باری که یک نفر از این ترفند علیه گاس استفاده کرده بود، دیر متوجه شدنِ او نزدیک بود به مرگِ قطعی‌اش منجر شود. بنابراین، در بریکینگ بد او به‌لطفِ تجربه‌ی گذشته‌اش، به احساسِ بدی که نسبت به مسموم شدنِ براک دارد (مسمومیت به‌جای یک بیماری تصادفی همچون یک اتفاقِ برنامه‌ریزی‌شده به نظر می‌رسد) اعتماد می‌کند و از سوار شدن به ماشینی که به مرگِ بی‌درنگش منجر مُی‌شد، پرهیز می‌کند. همچنین، گاس پس از گفتگوی تلفنی‌اش با کیم کرواتش را با حوصله درمی‌آورد و تا می‌کند. آخرین‌باری که گاس را در مشغولِ درآوردن کروات و دیگر لباس‌هایش دیده بودیم به اپیزودِ افتتاحیه‌ی فصل چهارم بریکینگ بد بازمی‌گردد. او قبل از بُریدن گلوی ویکتور با تیغ‌ موکب‌بُری این کار را انجام می‌دهد. به بیان دیگر، هروقت گاس تکه‌ای از لباسش را با حوصله درمی‌آورد و تا می‌کند به این معناست که او تصمیم گرفته به جای اینکه از خفا دستور بدهد، خودش شخصا وارد عمل شود و به‌اصطلاح دست‌هایش را آلوده کند.

اما شاید جالب‌ترین ارجاعِ این اپیزود به بریکینگ بد این است: همان‌طور که والت در فینالِ فصل سومِ سریال اصلی جسی را برخلافِ میلش می‌فرستد تا گِیل را به محض اینکه در را به روی او باز می‌کند به قتل برساند، در این اپیزود هم لالو کیم را برخلافِ میلش می‌فرستد تا گاس را به محض اینکه در رو به رویش باز می‌کند، به قتل برساند. جالب از این نظر که ارجاعات بهتره با ساول تماس بگیری طبق معمول جزو آن دسته از ارجاعاتِ نوستالژیکِ پوچی که تنها کاربردشان این است که با ذوق‌زدگی به‌طرز «لئوناردو دی‌کاپریو»گونه‌ای به تلویزیون اشاره کنیم، قرار نمی‌گیرند (بزرگ‌ترین مشکلِ فیلم‌ و سریال‌های اخیر جنگ ستارگان). درعوض، کاری که آن‌ها انجام می‌دهند این است که غنای دراماتیکِ سریال اصلی را افزایش می‌دهند و باعث می‌شوند اتفاقاتِ آن سریال را از زاویه‌‌ی تازه‌ای ببینیم. گرچه واضح‌ترین نمونه‌اش دفن شدنِ هاوارد و لالو در اَبرآزمایشگاه است، اما نامحسوس‌ترین نمونه‌اش تشابهات بینِ کیم و جسی است.

اتفاقی که می‌اُفتد این است: حالا با آگاهی از اینکه دشمنِ قبلی گاس هم از ترفندِ مشابه‌ای برای ضربه زدن به او استفاده کرده بود، سریال میزانِ همدلی‌مان با گاس و والت را (که تاکنون با اختلاف به سمتِ والت سنگینی می‌کرد) متوازن‌تر می‌کند. به این معنی که حالا در بازبینیِ بریکینگ بد به همان اندازه که گاس نقش آنتاگونیستِ داستانِ والتر وایت را برعهده دارد، به همان اندازه هم والتر وایت نقش آنتاگونیستِ داستانِ گاس را ایفا می‌کند.

حالا شرارتِ والت با آگاهی از اینکه او از استراتژیِ «لالو سالامانکا»‌گونه‌ای برای غلبه بر گاس استفاده کرده بود بیش‌ازپیش به چشم می‌آید و حالا گاس به‌جای دشمنِ داستان والت همچون پروتاگونیستِ داستان خودش که سعی می‌کند از تشکیلاتش در مقابلِ نسخه‌ی ارتقایافته‌تر، بی‌رحم‌تر و باهوش‌تری از لالو سالامانکا محافظت کند، به نظر می‌رسد. اما یکی دیگر از لحظاتِ این اپیزود که نویسندگان آگاهی‌مان از آینده را به نقطه‌ی قوتِ سریال بدل می‌کنند زمانی است که گاس به لالو قول می‌دهد که آخر از همه سراغِ هکتور خواهد رفت و قبل از اینکه بمیرد به او خواهد گفت که تک‌تکِ اعضای خانواده‌اش را به زیر خاک فرستاده است (او در اپیزود یازدهمِ فصل چهارم سریال اصلی به پیش‌گویی‌اش وفا می‌کند).

نکته اما این است: گرچه قولِ گاس ممکن است به‌طور مستقل مقتدرانه، بااُبهت و هیجان‌انگیز به نظر می‌رسد، اما جنبه‌ی کنایه‌آمیزش در صورتِ آگاهی از آینده این است که گاس با این قول درواقع مشغولِ پیش‌گویی کردنِ نحوه‌ی مرگِ مُفتضحانه و تحقیرآمیزِ خودش است؛ او با قولش به زنده نگه داشتنِ هکتور بدون اینکه خودش بداند دارد با هیجان‌زدگی از محافظت کردن از تنها سلاحی که قادر به کُشتن او خواهد بود صحبت می‌کند. اینکه مخاطب یک جنایتکار را ستایش نکند از اهمیت ویژه‌ای برای چنینِ سریالی برخوردار است و سریال از پیش‌درآمدبودنش برای کمرنگ کردن جلوه‌ی به‌ظاهرِ باشکوهِ پیش‌گویی گاس و در عوض تاکید روی حقیقتِ پوچِ واقعی‌اش نهایت استفاده را می‌بَرد.

به بیان دیگر، گاس آن‌قدر باهوش است که از قبل خودش را برای غلبه بر لالو آماده کند، اما همزمان آن‌قدر احمق است که نمی‌تواند ببیند همان‌طور که عقده‌ی خودویرانگرِ لالو برای کشفِ اَبرآزمایشگاهش و تحقیر کردنِ او به او کمک کرده تا ذهنِ دشمنش را بخواند و تصمیماتش را پیش‌بینی کند، عقده‌ی خودویرانگرِ خودش برای تحقیرِ هکتور با کُشتنِ تک‌تکِ اعضای خانواده‌اش هم به همان نقطه ضعفی بدل خواهد شد که به دشمنِ بعدی‌اش برای خواندنِ ذهن او و پیش‌بینی تصمیماتش کمک خواهد کرد.

علاوه‌بر این، همان‌طور که آگاهی‌مان از اینکه تمام افراد حاضر در سکانس مرگِ ناچو در کمتر از پنج-شش سال آینده خواهند مُرد، ارزش مرگِ قهرمانانه‌ی او و هدفِ فداکارانه‌ای که به خاطرش مُرد را افزایش می‌داد، اینجا هم یادآوری سرانجامِ گاس روی بیهودگیِ این بازی‌های قدرت تاکید می‌کند. کاراکترهای دنیای بریکینگ بد همیشه از نقطه‌ای که تمام فکر و ذکرشان به‌طرز خودویرانگرایانه‌ای به آن معطوف شده است ضربه می‌خورند و اکنون لالو هم به سرنوشتِ شاعرانه‌ی مشابه‌ای دچار می‌شود: تلاش والت برای محافظت از بشکه‌های پولش به‌شکلی به‌ همه‌ی فکر و ذکرش بدل می‌شود که گودالی که برای مخفی کردنِ آن‌ها حفر می‌کند به معنای واقعی کلمه به قبرِ هنک بدل می‌شود؛ عقده‌ی گاس برای زجر دادنِ هکتور ازطریقِ منقرض کردنِ خاندانش به‌شکلی به مأموریتِ زندگی‌اش بدل می‌شود که او به‌وسیله‌ی فلج نگه داشتنِ هکتور تنها سلاحی که قادر به نابودی‌اش است را خودش با دست‌های خودش خلق می‌کند و حالا نیاز لالو به افشای آزمایشگاهِ گاس و تحقیر کردنِ او با فیلم‌برداری از او به همان پاشنه‌ی آشیلی که او را با پای خودش به جایی که برای همیشه در آن‌جا دفن خواهد شد، می‌کشاند.

خودِ گاس هم به‌طرز هوشمندانه‌ای از عقده‌ی لالو برای تحقیر کردنِ او به نفعِ خودش سوءاستفاده می‌کند: او با به فحش کشیدنِ دارودسته‌ی دون اِلادیو و سالامانکاها برای خودش زمان می‌خَرد. همان‌طور که گوردون اِسمیت هم در مصاحبه‌‌هایش تایید کرده است، گاس این ترفند را از ناچو یاد گرفته است. گرچه سالامانکاها می‌توانستند بلافاصله ناچو را بُکشند، اما نیاز آن‌ها به توجیه شدنِ تنفرشان، نیاز آن‌ها به شنیدنِ تمام چیزهایی که همیشه دوست داشتند بشوند، اشتیاقِ آن‌ها به جذب تمامِ تنفری که برای هرچه بیشتر لذت بُردن از شکنجه کردنِ ناچو به آن نیاز دارند، به این معنی است که به ناچو اجازه می‌دهند عمیق‌ترین احساساتش را بیرون بریزد.

حالا در این اپیزود هم گاس با بیان تمام چیزهایی که لالو همیشه دوست داشت از زبانِ خود او تایید شوند، از تاکتیکِ مشابه‌ای برای به تعویق انداختنِ مرگش و ایجادِ شرایط ایده‌آلی که برای غافلگیر کردن دشمنش نیاز دارد استفاده می‌کند. لالو به‌شکلی توسط اعترافاتِ گاس که از نگاهِ او نشانه‌ی پذیرشِ شکستش هستند ارضا شده است و به‌شکلی به تک‌تک این توهین‌ها و حرص و جوش خوردن‌ها برای افزایشِ لذتش از کُشتنِ گاس نیازمند است که گاردش را برای یک لحظه پایین می‌آورد.

اما در اپیزودی که درباره‌ی رسیدنِ کاراکترها به سرانجامِ ناگوارشان یا هرچه نزدیک‌تر شدنِ آن‌ها به سرانجامِ ناگوارِ اجتناب‌ناپذیرشان است، مایک نیز از این قاعده مستثنا نیست. حبابِ توهم مایک زمانی می‌ترکد که به جنازه‌ی هاوارد و لالو در یک قبرِ مشترک خیره شده است: مرز جداکننده‌ی خوبی و بدی دربرابرِ چشمانِ مایک محو می‌شود و او با برهنه‌ترین و صادقانه‌ترین تصویر از دنیای بی‌تفاوتی که دربرابرِ غریزه‌ی کنترل‌ناپذیر انسان‌ها برای طبقه‌بندی کردن و توضیح دادنِ آن مقاومت می‌کند چشم در چشم می‌شود: در این دنیا هاواردبودن امتیازِ مثبت ویژه‌ای به حساب نمی‌آید و هیچکس به خاطر لالوبودن جریمه نمی‌شود. کیهان از هاوارد به خاطر اینکه انسان خوبی بود محافظت نکرد و همین کیهان لالو را به خاطر اینکه انسانِ وحشتناکی بود، مجازات نکرد. هردو قربانیِ نیروهای بی‌رحم‌تر از خودشان شدند و خودِ این نیروها هم بعدا به قربانی نیروهای بی‌رحم‌تر از آن‌ها بدل خواهند شد.

صحنه‌ی دفن شدن این دو نفر درکنار یکدیگر مدرکِ فیزیکیِ انکارناپذیری است که مایک را نسبت به خودفریبی‌اش آگاه می‌کند: مایک دوست دارد باور کند که او یک سری اصول اخلاقی دارد و به خاطر تلاش برای محافظت از بی‌گناهانی که جزو بازی نیستند، با آدم‌های پیرامونش تفاوت دارد، اما او در مواجه با این صحنه متوجه می‌شود اصرارش روی اخلاق‌مداری در دنیایی که هیچ تفاوتی بینِ لالو و هاوارد قائل نمی‌شود، چیزی جز ساده‌لوحی و توهم نیست. جلوگیری از صدمه دیدن بیگناهان در دنیایی که صاحب‌کارش تنها به برنده شدن اهمیت می‌دهند غیرممکن خواهد بود و او برخلافِ تلاش‌هایش همیشه یا در صدمه دیدنِ بیگناهان مُقصر خواهد بود یا به تسهیل‌کننده‌ی قسر در رفتنِ دیگر مجرمان بدل خواهد شد. پس، حالا که آب به‌شکلی از سرش گذشته است که هرگز نمی‌تواند این سبکِ زندگی را ترک کند، بهتر است از خودفریبی دست بردارد و هویتِ واقعی‌اش را آغوش بکشد.

مایک در فصل سوم در حاشیه‌ی جلساتِ گفت‌وگو‌درمانیِ کلیسای عروسش با زنی به اسم آنیتا آشنا می‌شود. آنیتا تعریف می‌کند که یک روز شوهرش به پیاده‌روی می‌رود و هیچ‌وقت به خانه بازنمی‌گردد. گرچه ماشینش پیدا می‌شود، اما خودش گم‌شده باقی می‌ماند. او ادامه می‌دهد: «نمی‌دونم آیا سُر خورده و اُفتاده، سکته کرده یا کسی رو دیده که باهاش مشکل داشته، نمی‌دونم. و حتی بعد از همه سال، ندونستنِ اینکه چطوری فوت شده یا کجاست، ایکاش برام مهم نبود، اما مهمه». حرف‌های آنیتا به‌شکلی روی مایک تاثیر می‌گذارد که او یک فلزیاب تهیه می‌کند، به محلی که آن رهگذرِ ازهمه‌جابی‌خبر که به‌دست سالامانکاها کُشته شده بود می‌رود (ماجرای زنده گذاشتنِ راننده کامیون سالامانکاها توسط مایک و رهگذری که او را پیدا می‌کند را به خاطر بیاورید)، خودش را برای جستجوی محلِ دفنِ او به زحمت می‌اندازد و درنهایت با پلیس تماس می‌گیرد و آن را گزارش می‌کند؛ تا از این طریق جلوی خانواده‌ی رهگذرِ بیچاره را از گمانه‌زنی درباره‌ی بلایی که سر او آمده است بگیرد و مدرکِ قاطعانه‌ای را برای پذیرش این مصیبت فراهم کند.

حالا همان مایکی که این‌قدر خودش را برای یافتنِ جنازه‌ی آن مرد نیکوکار به دردسر انداخته بود، آن‌قدر سقوط کرده است که شخصا برای سر به نیست کردنِ جنازه‌ی هاوارد به‌شکلی که هرگز توسط هیچکس پیدا نخواهد شد، وارد عمل می‌شود. تصمیم او برای استفاده از کیف پول و حلقه‌ی ازدواجِ هاوارد هم از انگیزه‌ی مشابه‌ای سرچشمه می‌گیرد: او می‌خواهد خودکشی او را برای نزدیکانش باورپذیرتر کند. واقعیت اما این است که این کارها چیزی بیش از اقداماتِ خودخواهانه‌‌ی به‌دردنخوری برای آرام کردنِ عذاب وجدان خودش نیستند: احتمالا همسر هاوارد از شنیدنِ خبر خودکشی‌اش و دیدنِ حلقه‌ی ازدواجش دو واکنش نشان خواهد داد: یا از شنیدنِ اینکه او پس از مصرف موادمخدر و رسوایی‌اش در شرکت خودکشی کرده است به یقین می‌رسد که تصمیمش برای جدا شدن از این مردِ سمی درست بوده است یا از اینکه می‌توانست در صورت پاسخ دادن به تلاش‌های هاوارد برای بهبود رابطه‌شان جلوی خودکشی‌اش را بگیرد دچار عذاب وجدان می‌شود. هردوی آن‌ها به یک اندازه وحشتناک هستند.

اما جنبه‌ی طعنه‌آمیز و تراژیکش این است که مایک در قامتِ کسی که اُستاد ناپدید کردنِ دیگران است به سرنوشتِ مشابه‌ای دچار می‌شود: او یک روز درحالی‌که همراه‌با نوه‌اش به پارک رفته است ناپدید می‌شود و تنها کسانی که می‌توانند مرگِ قطعی‌اش را تایید کنند والت و تاد هستند و با مرگِ آن‌ها هیچ راهی برای اطلاع پیدا کردنِ عروس و نوه‌اش از اینکه واقعا چه اتفاقی برای او اُفتاده است وجود نخواهد داشت. علاوه‌بر این، پلیس حتما عروسش را از فعالیت‌های مُجرمانه‌ی مایک باخبر خواهد کرد. درنتیجه، احترامی که عروس مایک برای او قائل است برای همیشه خدشه‌دار می‌شود.

به بیان دیگر، مایک درنهایت به همان سرنوشتی که در این اپیزود به هاوارد تحمیل می‌کند دچار می‌شود: نابود شدنِ اعتبارش در بینِ نزدیکانش و ناپدید شدنِ او بدون توضیح. بنابراین در اپیزودی که درباره‌ی یادآوری سرانجامِ ترسناک مایک است تعجبی ندارد که او را در همان نقشی می‌بینیم که برای اولین‌بار در بریکینگ بد در همین نقش با او آشنا شده بودیم: همان‌طور که در بریکینگ بد او را مشغولِ تصادفی جلوه دادنِ ماجرای خفه شدنِ جِین و تمرین کردن داستانی که جسی باید به پلیس بگوید می‌بینیم، اینجا هم او را درحال خودکشی جلوه دادنِ قتل هاوارد و تمرین کردن داستانی که جیمی و کیم باید به پلیس بگوید می‌بینیم. با این تفاوت که برخلافِ اینجا که کمی عذاب وجدان، خشم و انزجار در چهره‌اش قابل‌تشخیص است، او در آغاز حضورش در بریکینگ بد به‌شکلی در نقشش جااُفتاده است که لاپوشانی کردنِ مرگِ جِین را همچون کارمندِ یک اداره‌ی دولتی در بی‌تفاوت‌ترین و بی‌حوصله‌ترین حالتِ ممکن انجام می‌دهد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.