نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت نهم

نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت نهم

اپیزود نهم فصل آخر بهتره با ساول تماس بگیری موردانتظارترین معمای سریال را حل می‌کند و سیر تحولِ جیمی، گاس و مایک به کسانی که از دوران بریکینگ بد می‌شناسیم را به سرانجام می‌رساند. همراه نقد میدونی باشید.

دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت. اپیزودِ نهم فصل آخر بهتره با ساول تماس بگیری درباره‌ی یک چیز و تنها یک چیز است: بیدار کردنِ بینندگان به درونِ کابوسی که شش فصل گذشته را به سرکوب کردن آن سپری کرده بودیم. این اپیزود ما را بالاخره به نقطه‌ای می‌رساند که گرچه احتمالا همگی‌مان برای اولین‌بار با اشتیاقِ رسیدن به این نقطه به تماشای این سریال نشستیم، اما از یک جایی به بعد رسیدن به این نقطه با آگاهی‌ از وحشت و فقدانِ سنگینی که نوید می‌داد، به آخرین چیزی بدل شد که برای آن لحظه‌شماری می‌کردیم: ظهورِ تما‌م‌عیارِ ساول گودمن همراه‌با پشت‌موی زشتش، بلوتوثش، کادیلاکِ سفیدش، بی‌شرمیِ بی‌انتهایش و تمام چیزهای دیگری که معرفش هستند. موفقیتِ سازندگان در بدل کردنِ جیمی مک‌گیل به یکی از دوست‌داشتنی‌ترین شخصیت‌های تلویزیون که ساول گودمنِ شدن او به معنای جان دادنِ دلخراشِ سمبلیکِ او و حتی از آن ترسناک‌تر به‌معنی خداحافظی کردن با کیم وکسلر بود، مقصد گریزناپذیرِ این داستان را به چنان کابوسی ارتقا داده بود که در طولِ شش فصل گذشته روی فکرمان سنگینی می‌کرد.

گرچه از وقوعِ آن اطمینان داشتیم، اما همزمان هر کاری از دست‌مان برمی‌آمد برای بیرون کردنِ آن از ذهن‌مان انجام می‌دادیم. گرچه می‌دانستیم باید برای برخوردِ دلخراشی که قطعا در پیش داریم کمربندهایمان را محکم کنیم و خودمان را از لحاظِ روانی آماده کنیم، اما هضم کردنِ این حقیقت آن‌قدر سخت بود که احساس می‌کردیم اگر به اندازه‌ی کافی تظاهر کنیم چیزی که درباره‌اش یقین داریم حقیقت ندارد، اگر روی نادیده گرفتنِ چیزی که در چند سانتی‌متری صورت‌مان بهمان خیره شده بود پافشاری کنیم، شاید می‌توانستیم مسیرِ تقدیر را عوض کنیم. سازندگان هم با آگاهی از بزرگ‌ترین وحشتِ مخاطبان، ما را بارها با ایده‌ی فورانِ ساول گودمنِ درونِ جیمی آزار داده بودند. جیمی با هر قدمی که به سمتِ در آغوش کشیدنِ ساول گودمنِ درونش برمی‌داشت، یک قدم عقب‌نشینی می‌کرد. ساول گودمنِ شدن جیمی در زمانی‌که اسم و فامیلش را رسما عوض کرد اتفاق نیافتد؛ ساول گودمن شدن او در لحظه‌ای که از لالو در دادگاه دفاع می‌کند اتفاق نیافتاد؛ ساول گودمن شدنِ او پس از پایانِ سفرِ دوتایی‌اش با مایک در بیابان یا هر نقطه‌ی دیگری که ساول گودمن موقتا به بیرون سرک می‌کشید و اهرمِ کنترل‌کننده‌ی این شخص را به‌دست می‌گرفت هم اتفاق نیافتد.

با اینکه هرکدام از این تجربه‌ها به‌معنی از دست دادنِ تکه‌ی دیگری از جیمی مک‌گیل و گسترشِ سلطه‌ی پرسونای ساول گودمن بودند، اما همزمان پروسه‌ی دگردیسیِ این آدم آن‌قدر قطره‌چکانی و تدریجی و همراه‌با مقدار زیادی مقاومت، تردید و تقلای درونی صورت می‌گرفت که از ترسیمِ مرز واضحی که مشخص‌کننده‌ی انتهای قطعی جیمی مک‌گیل و تولدِ دائمی ساول گودمن است، عاجز بودیم. اما درحالی که زمان اندکی به پایانِ سریال باقی مانده است، این اپیزود درباره‌ی مواجه با نسخه‌ی تکامل‌یافته‌ای از ساول گودمن است که این‌بار به عناصر ظاهری معرفِ این هویت خلاصه نشده (بلوتوث، دفتر کار، فرانچسکا، کت‌و‌شلوارهای رنگارنگ یا کادیلاک سفید)، بلکه تماشای او همچون تماشای منظره‌ی گروتسکِ تکان خوردن پوسته‌ی خالی جیمی مک‌گیل توسط نیروی بیگانه‌ی بی‌وجدان و بی‌عاطفه‌ای است که در عین آشنابودن، غریبه است.

بهتره با ساول تماس بگیری از ابتدا با معرفی کاراکترهای جدیدی (چاک، ناچو، کیم، لالو، هاوارد) که از سرنوشتشان بی‌اطلاع بودیم، تلاش کرده بود تا تنشِ از دست رفته‌ی ناشی از آگاهی‌مان از سرنوشتِ کاراکترهای بریکینگ بد را از این لحاظ جبران کند، اما چیزی که از این سریال انتظار نداشتم، چیزی که می‌تواند در بینِ بی‌ادعاترین و عین حال باورنکردنی‌ترین دستاوردهایش به‌عنوانِ یک پیش‌درآمد جای بگیرد این است که این سریال تحولِ جیمی به ساول گودمن، قابل‌انتظارترین اتفاقِ داستان را که ناسلامتیِ اسمِ خود سریال لودهنده‌ی آن است را به یک توئیستِ غافلگیرکننده بدل می‌کند. پس از تماشای این اپیزود به‌طور تصادفی با یک توییت مواجه شدم که منظورم را خوب توضیح می‌دهد: نویسنده‌ی توییت یک تکه‌ی سه ثانیه‌ای از مونولوگِ معروف چاک در پایانِ نبرد دادگاهی‌اش با جیمی را جدا کرده بود و در توضیحِ آن نوشته بود: واکنشِ بینندگانِ بهتره با ساول تماس بگیری به ساول گودمنِ شدنِ جیمی؛ وقتی کلیپِ را پخش می‌کنید، چاک با خشم و ناباوری فریاد می‌زند: «چه جوک مسخره‌ای!»

این توییت به‌طرز بامزه اما ایده‌آلی واکنشم به رونمایی از ساول گودمن در این اپیزود را توصیف می‌کند: وقوعِ اتفاقی که حتی قبل از تماشای سریال اجتناب‌ناپذیر به نظر می‌رسید همچون خنجر خوردن از پشت احساس می‌شود. یک دلیلش همان‌طور که گفتم این است که نویسندگان در طولِ شش فصل گذشته متقاعدمان کرده بودند که ظهور ساول گودمن مترادفِ یک فاجعه‌ی انسانی است، اما دلیلِ دیگرش به نحوه‌ی اجرای این تحول در خودِ این اپیزودِ برمی‌گردد؛ نخست اینکه سازندگان با چگونگی نگارشِ لحظه‌ی تحولِ کاملِ جیمی به ساول گودمن یکی از سابقه‌دارترین اصولِ داستان‌گویی‌شان را زیر پا می‌گذارند: وینس گیلیگان و تیمش نشان داده‌اند که تحولِ والتر وایت به هایزنبرگ یا جیمی مک‌گیل به ساول گودمن بر اثر یک اتفاق تنها صورت نمی‌گیرد، بلکه طی یک پروسه‌ی آهسته اما پیوسته که از سلسله لحظاتِ تعیین‌کننده‌ی بسیاری تشکیل شده است، اتفاق می‌اُفتد. هرگز نمی‌توان دست روی یک لحظه‌ی به‌خصوص گذاشت و از آن به‌عنوانِ نقطه‌ی که والت به هایزنبرگ متحول شد، نام بُرد. از همین رو، ما انتظار نداریم که در یک چشم به هم زدن با ساول گودمن روبه‌رو شویم و این دقیقا همان کاری است که این اپیزود انجام می‌دهد.

به محض اینکه کیم، آخرین رشته‌‌ای که جیمی مک‌گیلِ گذشته را زنده نگه داشته بود، از زندگی‌اش خارج می‌شود گویی لوله‌ی اکسیژنی که کالبدِ جیمی را در کُما نگه داشته بود جدا می‌شود. یک پرشِ زمانیِ نامتعارف که به‌طرز کاملا عامدانه‌ای شوکه‌کننده و ناهنجار است (سریال‌های دنیای بریکینگ بد معمولا از مونتاژ برای پرشِ زمانی استفاده می‌کنند)، ما را از نگاهِ هاج و واجِ او درحال گوش دادن به صدای کیم مشغولِ جمع کردنِ چمدان‌هایش به عمارتِ پُرزرق‌و‌برقِ ساول گودمن درحالی که درکنار یک کارگر جنسی بیدار می‌شود، پرتاب می‌کند؛ در یک چشم به هم زدن، قبل از اینکه حتی فرصتِ هضم کردنِ اتفاقی که اُفتاده است را داشته باشیم جای یک رابطه‌ی عاشقانه‌ی عمیقا صمیمانه و واقعی با یک رابطه‌ی داد و ستدی عوض شده است. سریال در نتیجه‌ی زیر پا گذاشتنِ قانونِ قبلی‌‌اش در خصوص عدم ترسیم یک خط واضح که لحظه‌ی تحول جیمی به ساول را مشخص می‌کند، به یک اعدامِ سمبلیک دست می‌یابد.

برخلافِ تحول والت به هایزنبرگ که محو شدن هویتِ قبلی و تسلطِ هویت جدید آن‌قدر تدریجی صورت می‌گیرد که از یک جایی به بعد ناگهان به خودمان می‌آییم و می‌بینیم دیگر این آدم را نمی‌شناسیم، تحولِ جیمی به ساول همچون مسیرِ منتهی به یک اعدام طراحی شده است: به محض اینکه جیمی مک‌گیل آخرین چیزی که او را دربرابرِ بلعیده شدنِ تمام و کمالش توسط ساول گودمن می‌گرفت را از دست می‌دهد، آخرین مانعِ ساول گودمن برای شلیک یک گلوله‌ی سمبلیک به جمجمه‌ی جیمی و خاتمه دادن به درد و رنج و درماندگی‌اش از میان برداشته می‌شود. بنابراین تعجبی ندارد که تدوینگر به‌جای اینکه به آرامی به دورانِ بریکینگ بد فِید یا دیزالو کند (ترنزیشن‌هایی که معمولا برای مشخص کردنِ گذشتِ زمان طولانی به کار گرفته می‌شوند)، از یک کاتِ قاطعانه به سیاهی مطلق استفاده می‌کند و سپس ساول گودمن را در حال برخاستن از روی تخت‌خواب می‌بینیم؛ کاتی که تداعی‌گرِ مشهورترین کات به سیاهیِ تاریخِ تلویزیون در اپیزودِ فینالِ سوپرانوها است.

این کات نه با هدفِ مشخص کردن گذشت زمان، بلکه با انگیزه‌ی تاکید روی خلاء و پوچیِ مطلقی که جیمی مک‌گیل در آخرین لحظاتِ زندگی‌اش می‌بیند و سپس، تولدِ دوباره‌ی او در قامتِ ساول گودمن در نظر گرفته شده است. اما چیزی که تاثیرگذاریِ این پرشِ زمانی را تقویت می‌کند این است که این اپیزود شبیه به اپیزودی که قرار است به خداحافظی کردن با جیمی و کیم منتهی شود آغاز نمی‌شود. درعوض، این اپیزود شبیه به یکی از همان اپیزودهایِ تیپیکالِ آرامشِ بعد از طوفان به نظر می‌رسد: اپیزودی که پس از دو اپیزودِ طاقت‌فرسا و پُرتنشِ متوالی که میدانِ بازی را دگرگون کرده بودند، می‌خواهد فرصتی را برای کاراکترها و مخاطبان فراهم کند تا نفس‌شان را قبل از پایان‌بندیِ سریال چاق کنند. به بیان دیگر، سریال به‌طرز حیله‌گرانه‌ای از قرار دادنِ مخاطب در آرامش و امنیتِ کاذب که با استناد بر تجربه‌ی قبلی‌اش از روتینِ سریال انتظارش را دارد، به‌عنوانِ ترفندِ ظالمانه‌ای برای هرچه ناهنجارتر ساختن و ساختارشکنانه‌تر احساس شدنِ پرشِ زمانی‌اش استفاده می‌کند.

با وجودِ این، این اپیزود با مونتاژ نحسی آغاز می‌شود که به‌طرز نامحسوسی خبر می‌دهد بازگشت به روتینِ سابق این دنیا غیرممکن است: پس از اینکه تصویرِ دفن شدنِ لالو و هاوارد در قبرِ مشترکشان نیمه‌ی کارتل‌محور و نیمه‌ی حقوقیِ سریال را بالاخره به‌طرز جدایی‌ناپذیری به یکدیگر گره زد، مونتاژِ افتتاحیه‌ی این اپیزود هم این تم را تداوم می‌بخشد. صبحِ فردای قتلِ هاوارد است. درحالی که مایک و افرادش همچنان مشغولِ تمیز کردنِ صحنه‌ی جرم در آپارتمان هستند، جیمی و کیم هرکدام طبقِ توصیه‌ی مایک مشغولِ انجام کارِ خودشان هستند. نکته اما این است که این مونتاژ به‌شکلی تدوین شده است که تصاویرِ دنیای کارتل‌محورِ سریال و دنیای حقوقیِ سریال را درونِ یکدیگر ذوب می‌کند؛ به‌شکلی که گویی وحشتِ دنیای کارتل‌محورِ سریال به درونِ روزمرگیِ دنیای حقوقی سریال و برعکس سرریز می‌کند: از تصویر ریختنِ قهوه در لیوان در دادگاه به تصویرِ چلاندنِ اسفنجِ حاویِ خونِ هاوارد در سطل مچ‌کات می‌زنیم؛ عکس موکلِ کیم که به‌طرز وحشتناکی مورد ضرب و شتمِ فیزیکی قرار گرفته است به تصویرِ مایک درحال بررسی عکسِ جنازه‌ی هاوارد در آپارتمان تغییر می‌کند؛ تصویرِ افراد مایک درحال دستمال کشیدنِ کف خونی آپارتمان به‌طرز یکپارچه‌ای به تصویر جیمی در حال مالیدنِ غذایش در سُسِ قرمز بدل می‌شود.

سریال به‌وسیله‌ی زبانِ بصری‌اش مجددا یادآوری می‌کند که این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست: دیوارِ بینِ نیمه‌ی کارتل‌محور و نیمه‌ی حقوقیِ سریال فرو ریخته است و هیچکدام از این کاراکترها برخلافِ تمام کلاهبرداری‌های سابقشان دیگر نمی‌توانند به زندگی عادی‌شان بازگردنند. شاید جیمی و کیم در تمامِ طول این مونتاژ درحال انجام کارشان عادی به نظر برسند، اما واقعیت این است که تک‌تک جزییاتِ دنیای روزمره‌ی پیرامونشان تا ابد جرقه‌زننده‌ی زخم‌های روانیِ ناشی از تجربه‌ای که شب گذشته پشت سر گذاشته بودند خواهد بود. آن‌ها هرگز نمی‌توانند با دیدنِ عکسِ آسیب‌های فیزیکیِ موکلانشان مانعِ هجومِ تصویر مغز متلاشی‌شده‌ی هاوارد در وسط اتاقِ پذیرایی‌شان شوند؛ قدم زدن در راهروهای دادگاهی که هر چیزی که می‌گویند و هر کاری که انجام می‌دهد یادآورِ دوست و همکارِ سابقشان است، تحمل‌ناپذیر است؛ اصلا تلاش برای تبرئه کردن موکلانشان با آگاهی از اینکه خودشان به‌طرز انکارناپذیری مُجرم هستند عذاب‌آور است. همه‌ی این مچ‌کات‌ها به‌طرز عامدانه‌ای منزجرکننده هستند: تجربه‌ی شبِ گذشته به‌شکلی به تک‌تکِ بخش‌های زندگیِ شخصی‌شان رخنه کرده است که با هیچ ماده‌ی سفیدکننده‌ای نمی‌توان از شرِ آلودگی‌ِ روانی‌اش خلاص شد.

شاید مایک مهارتِ ویژه‌ای در بازگرداندنِ یک صحنه‌ی جرم به حالتِ سابقش داشته باشد، اما خسارتِ روانی باقی‌مانده از آن به‌طرز لجبازانه‌ای محوناشدنی است. این موضوع علاوه‌بر جیمی و کیم درباره‌ی مایک هم صدق می‌کند: مهارتِ استثناییِ او در تمیز کردنِ صحنه‌ی جرم به‌شکلی که انگار هرگز هیچ اتفاقی آن‌جا نیفتاده است از عذابِ وجدانِ سنگینش سرچشمه می‌گیرد: او به‌طرز ناخودآگاهانه‌ای احساس می‌کند اگر بتواند جُرمی که در آن نقش داشته را به‌گونه‌ای که هیچ اثری از آن باقی نمانده است تمیز کند، آن وقت می‌تواند به خودش بقبولاند که واقعا هیچ اتفاقی نیافتاده است، آن وقت می‌تواند زمان را حداقل در ذهنِ خودش به قبل از وقوعِ جرم بازگرداند. اما احساس رضایت‌مندی مایک مدتِ زیادی دوام نمی‌آورد؛ او خودآگاه‌تر از آن است که بتواند مدت زیادی خودش را به نفهمی بزند. بنابراین، تعجبی ندارد که این اپیزود حکم یک نقطه‌ی گذار را برای کاراکتر او ایفا می‌کند؛ درواقع، این اپیزود برای همه‌ی کاراکترها نقش پایانِ یک دوران و ورود به یک دورانِ جدید را ایفا می‌کند.

این اپیزود میزبانِ تعیین‌کننده‌ترین تصمیماتِ کاراکترها در خصوصِ نحوه‌ی زندگیِ آینده‌شان است: یکی از آن‌ها تنها در صورتی می‌تواند به زندگی کردن ادامه بدهد که دنیایی را که به‌طرز ترمیم‌ناپذیری توسط قتلِ هاوارد آلوده شده است کاملا ترک کند (کیم)؛ یکی از آن‌ها تنها در صورتی می‌تواند به زندگی در دنیای فعلی‌اش ادامه بدهد که هویتِ سابقش را به‌شکلی سرکوب کند انگار هرگز چنین کسی وجود نداشته است (جیمی) و دیگری که مایک باشد، تنها در صورتی می‌تواند اندکی روحِ پُرآشوبش را تسکین ببخشد که از تلاش برای خودفریبی درباره‌ی هیولایی که به آن بدل شده است، دست بکشد: مایک یکی-دو روزِ افتضاحی را پشت سر گذاشته است؛ او به خودش آمده و دیده برخلافِ ادعایش درباره‌ی تلاش برای محافظت از بی‌گناهانی که جزوِ بازی نیستند (تنها چیزی که برای متمایز نگه داشتنِ خودش از خلافکارانِ اطرافش به آن چنگ می‌انداخت)، نه‌تنها جنازه‌ی هاوارد را سر به نیست کرده است، بلکه قسر در رفتنِ باعث و بانی‌اش را هم تسهیل کرده است (قابل‌ذکر است که اگر به خاطر گاس نبود، جیمی و کیم در صورت جان سالم بدر بُردن از لالو حتما درباره‌ی نقششان در مرگِ هاوارد به پلیس اعتراف می‌کردند). علاوه‌بر این، گاس بدونِ ابراز هرگونه افسوس یا ملاحظه‌ای از مایک می‌خواهد تا بلافاصله کارِ ساخت و سازِ اَبرآزمایشگاه از سر گرفته شود.

حلقه‌ای که با مرگِ ورنر زیگلر آغاز شده بود و از مرگ فِرد وِیلن (متصدی آژانس مسافرتی)، ناچو، خانواده‌ی لالو و کَسپر گذشته بود و به مرگِ هاوارد ختم شده بود، حلقه‌ای که علاوه‌بر قربانیان فیزیکی، تعداد بی‌شماری قربانیِ روانی (مثل همسر ورنر، خانواده‌ی فِرد وِیلن و همسرِ هاوارد) هم به جا گذاشته بود، اکنون قرار است مجددا از نو تکرار شود. دستورِ گاس یک چیز را برای مایک مشخص می‌کند: انگیزه‌ی گاس چیزی جز سودآوری در مسیر محقق کردنِ انتقامِ شخصی‌اش نیست و اجازه نمی‌دهد هیچ‌گونه اخلاقیاتِ دست‌و‌پاگیری او را یک ثانیه از دستیابی به آن عقب بیاندازد. همچنین، همان‌طور که در نقدِ اپیزود هشتم هم گفتم، مایک نمی‌تواند چشمم را روی سرنوشتِ کنایه‌آمیزش ببندد: او که زمانی برای یافتنِ جنازه‌ی مرد نیکوکاری که راننده‌ی سالامانکاها را پیدا کرده بود، خودش را برای جستجوی محلِ دفنش در بیابان به دردسر انداخته بود، اکنون باید از سر به نیست کردنِ جنازه‌ی هاوارد به‌شکلی که هرگز کشف نخواهد شد، اطمینان حاصل کند.

حتی او از حلقه‌ی ازدواجِ هاوارد برای هرچه باورپذیرتر کردنِ خودکشی‌اش استفاده می‌کند تا به خیالِ خودش همسر هاوارد را درباره‌ی مرگِ قطعی او متقاعد کند و جلوی او را از فکر و خیال کردن درباره‌ی اتفاقی که واقعا برای هاوارد اُفتاده است بگیرد. اما ترفندِ خودخواهانه‌ی او به گرفتار شدنِ همسر هاوارد در برزخِ غیرقابل‌پیش‌بینی دیگری منجر می‌شود: شاید همسرِ هاوارد با باور کردنِ خودکشی او هرگز درباره‌ی اتفاقی که واقعا برایش اُفتاده است فکر و خیال نکند، اما او تا پایانِ عمرش خودش را به خاطر عدم تشخیص دادنِ علائمِ اعتیاد هاوارد مُقصرِ خودکشی او خواهد دانست. حالا که ساختمانِ سُستِ خودفریبی مایک قوی‌تر از همیشه به لرزه درآمده است، او به‌طرز سراسیمه‌ای درنهایتِ درماندگی به‌دنبالِ راهی برای بازسازیِ توهمِ خودساخته‌اش می‌گردد. بنابراین، مایک در حرکتی خودخواهانه سراغِ مانوئل وارگا، پدر ناچو، آخرین طنابِ نجاتی که برایش باقی مانده است، می‌رود و به او قول می‌دهد که عدالت را در قبالِ پسرش اجرا خواهد کرد.

اما خودخواهانه از این نظر که مایک ازطریقِ این قول و به‌دست آوردنِ تایید پدرِ ناچو می‌خواهد تصویرِ ذهنیِ مخدوش‌شده‌ای که درباره‌ی خودش به‌عنوان یک عدالت‌خواه، به‌عنوان جنگجوی راستینی در نبردشان علیه خاندانِ سالامانکا دارد را ترمیم کند و ضرورتِ تداومِ همکاری‌اش با گاس را توجیه کند. اما در عوض چیزی که در پاسخ گیرش می‌آید، ضربه‌ی پُتکی است که ساختمانِ خودفریبی‌اش را این‌بار به کُل تخریب می‌کند: اسم کاری که مایک انجام می‌دهد نه عدالت، بلکه یک انتقامِ بدونِ پایان با انگیزه‌های کاملا خودخواهانه است. درست در این لحظه به شاتِ درخشانی کات می‌زنیم که کُل قوسِ شخصیتیِ مایک را در داخلِ خودش متراکم کرده است (تصویر بالا): زاویه‌ی دوربین به‌گونه‌ای است که مایک را در پشت حصار، گرفتار در زندانِ شخصی‌اش و پدر ناچو را آزاد به تصویر می‌کشد؛ گویی پدر ناچو برای ملاقاتِ مایک به زندان آمده است. پدرِ ناچو تمام خودفریبی‌های مایک را به‌شکلی متلاشی می‌کند که در نتیجه‌ی آن در دوران بریکینگ بد با مایکی طرفیم که دست از این توهم‌های خودساخته برداشته و هویتِ واقعی‌اش به‌عنوانِ دست راستِ بله‌قربان‌گوی شرِ مطلق را در آغوش کشیده است.

این تمِ ابتذال و بیهودگی انتقام که در خط داستانی مایک شاهد هستیم، در خط داستانی گاس هم به سوزناک‌ترین بیانیه‌اش منتهی می‌شود: گاس درخصوص اتهاماتی که هکتور به او وارد کرده است، برای دیدار با دون اِلادیو و خوآن بولسا به مکزیک می‌رود. نخست اینکه یکی دیگر از تصمیماتِ کارگردانی جالبِ این اپیزود در آغازِ این خط داستانی دیده می‌شود. خط داستانی گاس با یک پلانِ یکسره‌ی بدونِ کات آغاز می‌شود: دوربین دو چشمی بدونِ اینکه پلک بزند گاس را درحالِ وارد شدن به مقرِ فرماندهی دون اِلادیو، هدایت شدن توسط نگهبانان مسلحش، پیاده شده از ماشینش، پوشیدنِ کُتش و بازرسی بدنی‌اش دنبال می‌کند. این تصمیم به خوبی کشمکش و تنشِ اصلی این سکانس را زمینه‌چینی می‌کند: تلاشِ گاس برای خونسرد و بی‌گناه به نظر رسیدن دربرابرِ سوءظنِ افراد حاضرِ در جلسه و نگاهِ نافذ و رسوخ‌کننده‌ی دون اِلادیو. دومین نکته‌ی این سکانس سرنوشتِ طعنه‌آمیزِ لالو است: چیزی که باعث می‌شود اتهامات هکتور علیه گاس همچون هذیان‌گویی‌های بی‌اهمیتِ یک مردِ مریضِ متوهمِ به نظر برسد این است که لالو در جعل کردنِ مرگش آن‌قدر حرفه‌ای و متقاعدکننده عمل کرده بود (از هماهنگی سوابقِ دندان‌های جنازه‌ی سوخته تا پرهیز از صحبت کردن با هرکس دیگری جز عمو هکتورش) که خودش ناخواسته به بزرگ‌ترین دشمنش کمک می‌کند تا از اتهامِ قتلش قسر در برود.

یکی از چاله‌های رایجی که سریال‌های ضدقهرمان‌محورِ جنایی می‌توانند به آن دچار شوند این است که تبهکارانشان را به‌عنوانِ افرادِ باهوش، بااُبهت و خفنی که از جنایت‌هایشان کِیف می‌کنیم به تصویر بکشند. اما کاری که بهتره با ساول تماس بگیری برای کمرنگ کردنِ آن هاله‌ی غبطه‌برانگیز و تحسین‌آمیزی که ممکن است پیرامونِ این تبهکاران شکل بگیرد انجام می‌دهد این است که درنهایت به‌طرز کنایه‌آمیزی چیزی که در ظاهر ممکن بود همچون نبوغِ جنایتکارانه‌ی لالو به نظر برسد را دقیقا به همان چیزی بدل می‌کند که جلوی کشفِ حقیقت مرگش را می‌گیرد و تبرئه شدنِ گاس را تسهیل می‌کند. اما در اپیزودی که درباره‌ی تضمین شدنِ سرنوشت ناگوار کاراکترهایش است، این موضوع درباره‌ی خود دون اِلادیو هم صدق می‌کند: در همان لحظه که خوآن بولسا مشغول خواندن نامه‌ی هکتور درباره‌ی بیزاریِ گاس از آنهاست، به گاس کات می‌زنیم که بازتابِ شعله‌های آتش در عینکش آشکار است؛ نگاه گاس با تنفر زبانه می‌کشد. دون اِلادیو نسبت به این تنفر نابینا نیست و حتی مقداری از آن را ضروری می‌داند (شاید به خاطر همین است که او از خوردنِ بی‌درنگ نوشیدنی مسمومی که به مرگش منجر می‌شود پرهیز می‌کند و گاس را مجبور می‌کند تا آن را قبل از خودش امتحان کند؛ او حتی در ادامه‌ی شراکتشان نیز هیچ‌وقت کاملا به گاس اعتماد پیدا نمی‌کند).

دون اِلادیو اما میزانِِ این تنفر را دست‌کم می‌گیرد. درحالی که گاس در پایانِ گفتگویشان در لبه‌ی استخر، درست در همان جایی که خونِ مکس آب را سرخ کرده بود و درست در همان جایی که جنازه‌ی دون اِلادیو به درونِ آن سقوط خواهد کرد ایستاده است یادِ آب‌نمایی که گاس در میدانِ آن روستا ساخته بود اُفتادم: صحبت از کسی است که برای یادبودِ مکس یک آب‌نما ساخته است. احتمالا هرکس دیگری جز گاس تا آخر عمرش برای فراموش کردنِ این تروما، از هرچیزی که او را به یاد استخر جماعت می‌انداخت دوری می‌کرد. اما گاس عمدا برای تازه نگه داشتنِ این دردِ انگیزه‌بخش یک حوضِ آب را وقفِ مکس کرده است. اتفاقا سکانس گفتگوی گاس با دیوید، پیش‌خدمتِ کافه هم مضمونِ مشابه‌ای دارد؛ سکانسی که اگر بهترین سکانس گاس در تمامِ دنیای بریکینگ بد نباشد، حتما به جمعِ یکی از سه سکانسِ برتر او می‌پیوندد. سکانسی که میزبانِ شکننده‌ترین، لطیف‌ترین و عاطفی‌ترین گاسی که تاکنون دیده‌ایم است؛ به‌شکلی که می‌توانم آن را به‌عنوانِ «انسانی‌ترین سکانسِ غیرانسانی‌ترین کاراکترِ دنیای بریکینگ بد» توصیف کنم.

قبلا سریال در فلش‌بکی که هکتور به مکس، شریک گاس شلیک می‌کند، به‌طرز نامحسوسی به اینکه نقش مکس در زندگیِ گاس چیزی فراتر از یک شریک کاریِ خشک و خالی است، اشاره کرده بود. واکنشِ گاس به مرگِ مکس واکنش آدمی است که معشوقه‌اش را از دست داده است؛ پُر از احساس دلشکستگی و اندوه است. علاوه‌بر این، نقشه‌ی طولانی‌مدتِ گاس برای انتقام‌جویی از دارودسته‌ی دون اِلادیو در پی قتل مکس تنها در صورتیِ متقاعدکننده است که رابطه‌ی آن‌ها صمیمانه‌تر از یک شراکتِ کاری ساده باشد. حالا بالاخره سریال به ابهامِ ماهیتِ واقعی رابطه‌ی آن‌ها خاتمه می‌دهد و رسما آن را در سکانس گفتگوی گاس با دیوید تایید می‌کند: احساس عاشقانه‌ای که گاس نسبت به دیوید دارد انکارناپذیر است. اما نه فقط صرفا جهت تایید کردنِ چیزی که تقریبا از آن مطمئن بودیم، بلکه برای استفاده از این نکته برای رونمایی از جلوه‌ی دیده‌نشده‌ای از گاس؛ برای افزودنِ یک توئیستِ تراژیکِ تازه به داستان او؛ برای چرخاندنِ خنجرش در پهلوی بیننده.

ما تا حالا سه جلوه‌ی متفاوت از گاس را در طولِ این دو سریال دیده‌ایم: (۱) گاس در قامتِ مدیر بسیار مودب، سربه‌زیر و نیکوکارِ رستوران‌های زنجیره‌‌ای لوس پویوس هرمانوس؛ (۲) گاس در قامت یک قاچاقچی موادمخدرِ کم‌حرف، صبور و بی‌رحم و (۳) گاس در قامتِ یک انتقام‌جوی خشمگین که صحنه‌ی شلیک هکتور به سر مکس را مُدام در ذهنش تکرار می‌کند. اما در حین گفتگوی او با دیوید با نسخه‌ی کاملا جدیدی از گاس مواجه می‌شویم. این نسخه از گاس گرچه همچنان کم‌حرف است، اما نه به خاطر حفظ اقتدارش یا پرهیز از لو دادنِ نقاط ضعفش به دشمنانش، بلکه فقط به خاطر اینکه از معاشرت با دیوید و صحبت کردنِ مشتاقانه‌ی او درباره‌ی شراب لذت می‌بَرد. گرچه در هنگام آماده کردنِ نوشیدنی گران‌قیمتی که دیوید برای او ریخته است، همچنان دقت و وسواس معرفِ گاس را دارد، اما همزمان آسوده‌خاطر به نظر می‌رسد. این نسخه از گاس نه مشغولِ فیلم بازی کردن است و نه تمام فکر و ذکرش با نقشه‌های انتقام‌جویانه‌اش تسخیر شده است.

درعوض اینجا شاهد گاسی هستیم که واقعا دارد دور از همه‌ی این دغدغه‌ها خوش می‌گذارند، گاردِ دفاعی‌اش را به‌طرز بی‌سابقه‌ای پایین آورده است و از اینکه می‌تواند با برداشتنِ نقاب‌های پُرتعدادش یک نفسِ راحت بکشد خوشحال است. صرفا به خاطر اینکه او از بودن در حضور مردی که دوستش دارد و صحبت کردن با او لذت می‌بَرد. اما مشکل این است که وقتی یک نفر تمام زندگی‌اش را وقفِ انتقام‌جویی کرده است، فضایی برای هیچ کارِ جانبیِ دیگری باقی نخواهد ماند. پس گاس به محض اینکه دیوید موقتا ترکش می‌کند به همانِ گاس محتاط و پارانویدِ سابق بازمی‌گردد. او می‌داند که تداومِ رابطه‌اش با دیوید برای هردوی آن‌ها خطرناک است. به بیان دیگر، چیزی که تراژدی گاس را سوزناک‌تر از همیشه می‌کند آگاهی از این حقیقت است که او درست در زمانی‌که فرد جدیدی را برای پُر کردنِ حفره‌ی به جامانده از مرگِ مکس در زندگی‌اش پیدا می‌کند، با پرهیز از برقراری هرگونه رابطه‌ی انسانی و عاطفی نمی‌خواهد اجازه بدهد چیزی در مأموریتِ انتقام‌جویی‌اش خللی وارد کند.

فکر به انتقام به‌شکلی گاس را بلعیده است (مخصوصا پس از افزایش اعتمادبه‌نفسش در پی حذفِ سرسخت‌ترینِ رقیبش) که او نابود شدن در راهِ تنفر ورزیدن به قاتلانِ مکسِ سابق را به عشق ورزیدن به یک مکسِ جدید ترجیح می‌دهد. بهایی که گاس باید در راستای اطمینانِ از موفقیتِ انتقام‌جویی‌اش پرداخت کند، پاک کردنِ زندگی‌اش از هرگونه انسانیت و عاطفه در مسیرِ بدل شدن به مظهرِ خالصِ انتقامی کور است؛ چقدر سمبلیک که چنین هیولای مکانیکیِ خالی از انسانیتی به‌طرز متناقضی از چنین عشقِ پُرحرارتی سرچشمه می‌گیرد. تراژدیِ گاس این نیست که او قادر به فهمیدنِ عشق و عاطفه یا تصور کردنش در راه قدم زدن با دیوید در تاکستان‌های فرانسه نیست، بلکه متاسفانه آن‌ها را نقطه‌ی ضعف می‌داند. گفتگوی گاس با دیوید تداعی‌گر پیشنهادِ گرچن و اِلیوت به والت برای برعهده گرفتنِ هزینه‌های درمانش یا پیشنهادِ کلیف مِین به کیم برای پیوستن به بنیادِ جکسون/مرسر است: همه‌ی آن‌ها گزینه‌ی سالم‌تری را برای پُر کردن حفره‌ای که در زندگی‌شان احساس می‌کنند به‌دست می‌آورند، اما هرکدام به‌شکلی آب از سرشان گذشته است که به دلایلِ مختلفی به آن پشت پا می‌زنند. اکنون گاس هم با پشت پا زدن به روشِ سالم‌تری که برای پشت سر گذاشتنِ اندوه مرگ مکس سر راهش قرار می‌گیرد، سوزاندن خودش و اطرافیانش را در آتشِ اندوهِ حل‌نشده‌ی مکس انتخاب می‌کند.

درحالی که گاس مشغولِ مزه‌مزه کردنِ شرابی که دیوید برای او ریخته است، دیویدِ می‌پرسد: «متوجه‌ی مزه‌ی گوشتی و نسبتا خونینش شدین؟». سپس، او تصویر زیبایی از تاکستان‌های فرانسه را ترسیم می‌کند و به گاس می‌گوید که رئیس‌اش یک بطریِ استثنایی خریده که گرچه نمی‌تواند آن را باز کند، اما دوست دارد آن را به او نشان بدهد. وقتی دیوید موقتا گاس را ترک می‌کند، با واقعی‌ترین و صادقانه‌ترین لبخندی که تاکنون روی صورتِ گاس نقش بسته است مواجه می‌شویم. او در انتظارِ بازگشت دیوید به سر لیوانِ شرابش بازمی‌گردد و باقی‌مانده‌اش را سر می‌کشد. مزه‌ی گوشتی و خونینِ شراب خواسته‌ی اصلی‌ِ گاس را به او یادآوری می‌کند: درنهایت، او شیرینیِ سر کشیدنِ خونِ دشمنانش را به هر چیز دیگری ترجیح می‌دهد. گاس به دیوید می‌گوید که او یک بطری شرابِ گران‌قیمت خریده است و آن را برای یک مناسبتِ خاص نگه داشته است و تا مرزِ دعوت کردن دیوید به خانه‌اش پیش می‌رود. اما درنهایت، گاس بینِ دعوت کردن دیوید به خانه‌اش یا نگه داشتنِ آن بطری برای جشن گرفتنِ انقراضِ سالامانکاها، دومی را انتخاب می‌کند. گاس اما هیچ‌وقت از آخرین دیدارش با هکتور به خانه بازنمی‌گردد تا بتواند از باز کردنِ این بطری به این مناسبت لذت ببرد.

این سکانس با تصویرِ یک بوفالوی سالم و زنده در پس‌زمینه آغاز می‌شود (تصویر بالا) که در تضادِ مستقیم با جمجمه‌ی گاوی که در پیش‌زمینه‌ی سکانس دیدار با دون اِلادیو دیده می‌شود قرار می‌گیرد؛ این تضاد کشمکش درونی گاس در طولِ این سکانس را زمینه‌چینی می‌کند: زندگی کردن با دیوید یا مُردن در راه انتقام‌جویی از دون اِلادیو. همچنین، دیوید در حین صحبت با گاس درباره‌ی مردی که قبل از او به کافه آمده بود شکایت می‌کند؛ مردی سیگاری با لباس‌های پُرزرق‌و‌برق که گرچه یک بطری شرابِ اعلا سفارش می‌دهد، اما سپس آن را با نوشابه‌ی رژیمی عوض می‌کند. این مردِ سیگاریِ بی‌نزاکتِ بی‌سلیقه‌ی خودنما یادآور چه کسی است؟ بله، دون اِلادیو. سریال از این طریق به‌طرز نامحسوسی روی روحیاتِ مشترک دیوید و گاس تاکید می‌کند.

بهتره با ساول تماس بگیری در طولِ این فصل اشتراکات سمبلیک و شخصیتیِ گاس و والت را افزایش داده بود و این موضوع درباره‌ی آخرین نمای خط داستانی گاس در این اپیزود (تصویر بالا) نیز صدق می‌کند؛ این نما ارجاعی به آخرین نمای اپیزودِ یکی مانده به آخرِ بریکینگ بد است: لیوانِ نیمه‌پُر والت و گفتگوی نیمه‌کاره‌ی گاس و دیوید نشان‌دهنده‌ی کارِ ناتمامِ آنهاست. یکی از آن‌ها که شکستش را پذیرفته است با پلیس تماس می‌گیرد و دیگری که به پیروزی‌اش ایمان دارد، با دیوید گپ می‌زند. اما هر دو با به یادآوردنِ کار ناتمامشان از تصمیمشان منصرف می‌شوند؛ والت پیش از اینکه پلیس از راه برسد کافه را ترک می‌کند و گاس هم پیش از اینکه دیوید بازگردد، از آن‌جا خارج می‌شود. با این تفاوت که کار ناتمامِ والت (آزاد کردنِ جسی، افشای محلِ دفنِ هنک و رساندن پول‌هایش به خانواده‌اش) که باعث می‌شود نوشیدنی‌اش را نیمه‌کاره بگذارد تلاشی در راستای رستگاری است و در مقابل، کار ناتمامِ گاس که باعث می‌شود تا بازگشتِ دیوید صبر نکند، به از دست دادنِ قوی‌ترین فرصتِ رستگاری‌اش، آن هم در زمانی‌که بیشتر از همیشه به آن نزدیک شده بود، منجر می‌شود.

تم مشترکِ تمام خط‌های داستانی این اپیزود رویاروییِ کاراکترها با هویتِ واقعی‌شان است؛ این خودآگاهی در زمانی‌که با یک کاراکترِ دیگر مواجه شده و انعکاسِ خودِ واقعی‌شان را در آن‌ها می‌بینند، اتفاق می‌اُفتد (از رویارویی مایک با پدرِ ناچو تا رویاروییِ گاس با کارتل). این موضوع در رابطه با کیم در رویارویی‌اش با شریل، همسرِ هاوارد اتفاق می‌اُفتد. جیمی و کیم برای حضور در مراسم ترحیم هاوارد به ساختمانِ اچ‌اچ‌اِم می‌روند؛ درحالی که آن‌ها منتظرِ آسانسور هستند، کیم یک تکه نخ را از روی کُتِ جیمی برمی‌دارد و جیمی هم متوجه می‌شود که مدیریتِ ساختمان بالاخره سطلِ آشغال را عوض کرده است. از این لحظه حداقل دو برداشت می‌توان کرد: آن سطلِ آشغالی که به خاطر لگدهای جیمی از روی کلافگی غُرشده بود، همیشه سمبلِ غرور غُرشده‌ی جیمی بود. اما همان‌طور که جیمی با ابداعِ پرسونای ساول گودمن که از آن برای مخفی نگه داشتنِ تمام افسوس‌ها، عذاب وجدان‌ها و خودبیزاری‌هایش در پشتِ یک ظاهرِ قُلابیِ بااعتمادبه‌نفس و موفق استفاده می‌کند، آن سطلِ کج‌و‌کوله هم جای خودش را به یک سطل نو و شیک داده است.

اما نکته این است که آن سطلِ زباله‌ی کج‌و‌کوله با همه‌ی غُرشدگی‌هایش یادآورِ یک جیمی مک‌گیلِ کاملا متفاوتِ دیگر بود و جایگزین شدنِ چیزی که یکی از سمبل‌های معرفِ جیمی مک‌گیلِ خوش‌قلبِ گذشته بود، درکنار ماشینِ سوزوکی استیمش، ماگِ «دومین وکیل برتر دنیا» یا موکلانِ مُسنش نشانه‌ی هشداردهنده‌ای از محو شدنِ تکه‌ی دیگری از انگشت‌شمار تکه‌های باقی‌مانده از آن آدمِ سابق است. علاوه‌بر این، در اولین اپیزود سریال جیمی را درحالی می‌بینیم که از آسانسور پیاده می‌شود، حسابی به سطل آشغال لگد می‌زند و سپس، در پارکینگ به کیم می‌پیوندد و آن‌ها با هم سیگار می‌کشند. اما کیم در حینِ بازگشت به داخلِ ساختمان سطل آشغال را برمی‌دارد و مُرتب می‌کند. تمیز کردنِ گندکاری‌های جیمی یکی از کارهایی است که کیم بارها و بارها در طولِ سریال انجام داده است (کمک کردن به او در ماجرای هیول، حمایتِ از جیمی در دعوایش با چاک یا نجات آن‌ها از مرگِ حتمی‌شان توسط لالو).

بنابراین، وقتی کیم درحالی‌که منتظرِ آسانسور هستند، نخِ روی لباسِ جیمی را برمی‌دارد و دور می‌اندازد نشان می‌دهد که این سکانس آخرین‌باری خواهد بود که او گندکاری‌های جیمی را تمیز خواهد کرد. جیمی قبل از ورود به آسانسور به کیم قوت قلب می‌دهد: «فوقش بیست دقیقه می‌مونیم. ما از پسِ بیست دقیقه‌ی هرچیزی برمیایم». اتفاقا فاصله‌ی بینِ این لحظه تا لحظه‌ی پرشِ زمانی به دوران بریکینگ بد دقیقا ۲۰ دقیقه است. بیست دقیقه‌ای که جیمی به آن فکر می‌کند مراسم ترحیم هاوارد است، اما بیست دقیقه‌ای که کیم به آن فکر می‌کند بیست دقیقه‌ای است که باید تا پیش از فرا رسیدنِ زمان خروجِ ابدیِ شخصیتش از زندگیِ جیمی تحمل کند. سپس، جیمی و کیم درحالی که برای خودشان یک لیوان آب می‌ریزند، با ریچ شویکارت گپ می‌زنند. ریچ تصمیمِ اچ‌اچ‌اِم برای تعدیل نیرو و تغییر اسمش را به آن‌ها خبر می‌دهد. چقدر سمبلیک که در همان اپیزودی که از به پایان رسیدنِ کار اچ‌اچ‌ام با خبر می‌شویم، از به پایان رسیدنِ فعالیتِ جایی که جیمی و کیم را برای اولین‌بار با هم آشنا کرد، جایی که آن‌ها را واردِ زندگی هم کرد باخبر می‌شویم، در همان اپیزود شاهد بهم خوردنِ رابطه‌ی آن‌ها هستیم.

درنهایت، درحالی جیمی و کیم ریچ را برای تسلیت گفتن به همسر هاوارد ترک می‌کنند، ریچ می‌گوید: «خداحافظ جیمی»، اما بلافاصله خودش را تصحیح می‌کند: «اِم... ساول». تحولِ جیمی به ساول گودمن تقریبا کامل شده است؛ احتمالا این آخرین‌باری است که یک نفر او را جیمی صدا خواهد کرد. بالاخره به گفتگوی جیمی و کیم با همسر هاوارد می‌رسیم؛ جایی که کیم یک‌بار دیگر، شاید برای آخرین‌بار گندکاری جیمی را تمیز می‌کند: شریل به‌طرز قابل‌درکی نسبت به داستانی که درباره‌ی اعتیاد هاوارد می‌گویند مشکوک است؛ شریل با استناد به حرف‌های هاوارد درباره‌ی شوخی‌های ظالمانه‌ی جیمی با او می‌داند که حتما جیمی از واقعیتِ اتفاقی که برای او اُفتاده باخبر است. اگر شک شریل ادامه پیدا کند می‌تواند آن را به دیگران هم سرایت بدهد و دروغِ جیمی و کیم را افشا کند. پس، در ابتدا جیمی سعی می‌کند به‌طرز غیرخشونت‌آمیزتری رابطه‌ی بدش با هاوارد را ماست‌مالی کند. جیمی تعریف می‌کند که رابطه‌ی بدش با هاوارد از حسادتش نسبت به رابطه‌ی خوبِ هاوارد با چاک که او همیشه از آن محروم بود، سرچشمه می‌گرفت.

این توضیح اما رضایتِ شریل را جلب نمی‌کند. بنابراین، زمانی‌که هویجِ جیمی ناکارآمد از آب در می‌آید، کیم برای خفه کردنِ شکِ شریل در نطفه با چماغ وارد عمل می‌شود: کیم یک خاطره‌ی دروغین درباره‌ی روبه‌رو شدن با هاوارد درحال مصرفِ موادمخدر در اداره از خودش ابداع می‌کند. اما چیزی که این خاطره را متقاعدکننده می‌کند این است: هاوارد در آخرین دیدارش با جیمی و کیم به آن‌ها گفته بود که حدود یک سال و نیم است که رابطه‌اش با همسرش بهم خورده و آن‌ها جدا از یکدیگر می‌خوابند. کیم تکه اطلاعاتی که از زندگیِ خصوصی هاوارد و شریل در اختیار دارد را به سلاحیِ ویرانگر متحول می‌کند. کیم نه‌تنها به شریل می‌گوید که حدود یک سال و خورده‌ای پیش به‌طور تصادفی با مواد مصرف کردنِ هاوارد روبه‌رو شده بود، بلکه دست روی شانه‌ی شریل می‌گذارد و چیزی با این مضمون می‌گوید که «تو همسرش بودی. تو هرروز می‌دیدیش و درنهایت خودت بهتر از همه‌ی ما اون رو می‌شناختی. اگه معتاد بود خودت می‌فهمیدی».

شریل اما می‌داند که این‌طور نیست. او به‌دلیلِ جدایی‌شان، هاوارد را به‌ اندازه‌ی آن‌ها هرروز نمی‌دید و او را به اندازه‌ی آن‌ها نمی‌شناخت. کیم شکِ درستِ شریل درباره‌ی اعتیاد شوهرش را به احساس عذاب وجدان و خودبیزاری متحول می‌کند؛ حالا شریل تا آخر عمرش خودش را به خاطرِ اینکه نتوانسته بود علائمِ اعتیاد شوهرش را زودتر تشخیص بدهد سرزنش می‌کند و خودش را مُقصرِ خودکشی او می‌داند. درست همان‌طور که جیمی عذابِ وجدان سنگینِ ناشی از نقشش در خودکشی چاک را به هاوارد منتقل کرده بود، حالا کیم هم همسرِ هاوارد را مُتحملِ سرنوشتِ ناگوارِ مشابه‌ای می‌کند. همچنین، درست همان‌طور که جیمی نقشه‌ی بی‌آبرو کردنِ کوین واکتل، رئیسِ بانک میسا ورده را برخلافِ خواسته‌ی کیم اجرا می‌کند، حالا کیم هم نقشه‌ی بی‌آبرو کردنِ هاوارد را با مخفی نگه داشتنِ خبرِ زنده‌بودن لالو از جیمی اجرا می‌کند. همان‌طور که جیمی تصمیمش برای مخفی کردنِ حقیقت را به‌عنوان «می‌خواستم ازت محافظت کنم» (این‌طوری خشم کیم متقاعدکننده و طبیعی به نظر می‌رسد) توجیه می‌کند، حالا هم کیم تصمیمش برای مخفی کردنِ حقیقت زنده‌بودن لالو را با جمله‌ی مشابه‌ای توجیه می‌کند.

اما همان‌طور که کیم اعتراف می‌کند، توجیه هردوی آن‌ها دروغ است: انگیزه‌ی واقعی جیمی برای اجرای خودسرانه‌ی نقشه‌ی بی‌آبرو کردنِ کوین واکتل محافظت از کیم نبود، بلکه او نمی‌توانست اجازه بدهد هیجان و لذتِ ناشی از اجرای چنین نقشه‌ی ایده‌آلی هدر برود (او به‌طور ناخودآگاهانه به‌وسیله‌ی تحقیر کردن پدرِ کوین واکتل می‌خواهد احساس بیزاری‌اش نسبت به پدرِ خودش را ابراز کند) و انگیزه‌ی واقعی کیم برای مخفی کردنِ خبر زنده‌بودن لالو هم محافظت از جیمی نبود، بلکه او نمی‌توانست اجازه بدهد که جیمی با لغو کردنِ نقشه، خوش‌گذرانی‌اش را خراب کند. وقتی کیم رابطه‌اش با جیمی را به‌عنوان «سم» توصیف می‌کند منظورش چنین چیزی است: مادر الکلی کیم فردِ غایب و بی‌محبتی در زندگی دخترش بوده است؛ کیم هیچ‌وقت موفق نشده بود تا پیوند عاطفیِ قدرتمندی با مادرش برقرار کند. اما او در بزرگسالی با جیمی آشنا می‌شود که گرچه با تیک زدن تمام خصوصیاتِ مادرش حکم همتای او را دارد (جیمی به‌جای الکل به کلاهبرداری اعتیاد دارد)، اما عمیقا شیفته‌ی کیم است.

به بیان دیگر، کشیده شدنِ کیم به سمتِ جیمی و باقی ماندن او درکنار جیمی تصمیم ناخودآگاهانه‌ای برای پُر کردنِ جای خالی عاطفه‌ و محبتی است که هرگز از مادرش دریافت نکرده بود. در مقابل، جیمی هم توسط چاک، مرد خودشیفته‌ای بزرگ می‌شود که نه‌تنها توانایی‌های او را به رسمیت نمی‌شناخت، بلکه هرگز تحولِ جیمی قالتاق را باور نکرد. جیمی هم در قالبِ کیم به همتای برادرش جذب می‌شود: کسی که به‌عنوان یکی از اخلاق‌مدارترین و شریف‌ترین وکلای اچ‌اچ‌ام که همه به سرش قسم می‌خورند، شناخته می‌شود. با این تفاوت که کیم برخلافِ چاک جیمی را با تمامِ خصوصیاتِ متناقضش دوست دارد و حتی در شیادی‌هایش شرکت می‌کند. بنابراین، همان‌طور که کیم ازطریقِ همتای مادرش محبتی را که هرگز از او دریافت نکرده بود طلب می‌کند، جیمی هم ازطریقِ همتای چاک تاییدیه‌ای را که برادرش از او دریغ کرده بود، جست‌وجو می‌کند. جیمی و کیم در آن واحدِ نقشِ چسبِ زخم‌ِ ضایعه‌های روانیِ مشترکِ یکدیگر را ایفا می‌کنند.

رابطه‌ی آن‌ها برای دیگران «سم» است، چون جیمی آسیبی را که از رابطه‌اش با چاک و کیم آسیبی را که از رابطه‌اش با مادرش دیده است پردازش و درمان نکرده‌اند. عقده‌های پیش‌برنده‌ی ناخودآگاه جیمی و کیم همچون حفره‌‌های بی‌انتهای سیری‌ناپذیری هستند که هرگز پُر نمی‌شوند: جیمی که گرسنه‌ی به رسمیت شناخته شدن توسط چاک است تا ابد برای به‌دست آوردنِ تاییدِ همتای چاک (کیم) به شیادی کردن ادامه خواهد داد و کیم هم که گرسنه‌ی محبتِ مادرش است، تا ابد به باقی‌ماندن درکنارِ همتای مادرش (جیمی) و تمیز کردنِ گندکاری‌های او برای حفظ رابطه‌شان ادامه خواهد داد (درست همان‌طور که در فلش‌بکِ اپیزود ششم فصل آخر دیدیم: کیم در کودکی توسط مادرش از مغازه‌دزدی نجات داده می‌شود و حالا او در بزرگسالی نقشِ مادرانه‌ی مشابه‌ای را برای جیمی ایفا می‌کند). به این ترتیب، جیمی و کیم هموارکننده‌ی شرارت‌های یکدیگر در راستای دستیابی به لذتِ موقتی که از پُر کردن حفره‌ی عاطفیِ درونی‌شان احساس می‌کنند، هستند.

خودشان که از نیروهای ناخودآگاهِ محرکشان بی‌اطلاع هستند، کلاهبرداری‌هایشان را به پای «خوش‌گذرانی، بازی و سرگرمی» می‌گذارند، اما ما در جایگاهِ کسانی که از تاثیرِ انکارناپذیری که مهم‌ترین افرادِ زندگی‌شان روی آن‌ها گذاشته‌اند اطلاع داریم، می‌دانیم انگیزه‌های آن‌ها برای زجر دادنِ دیگران خیلی عمیق‌تر و پیچیده‌تر از چیزی است که در نگاه نخست به نظر می‌رسد؛ تمایلِ کنترل‌ناپذیرِ آن‌ها برای شیادی نه از خوش‌گذرانی، بلکه از نیازشان برای فرار از غمی عمیق و سرکوب‌شده سرچشمه می‌گیرد. بنابراین، این موضوع حتی عشق پُرحرارتِ آن‌ها به یکدیگر را هم زیر سؤال می‌بَرد: آیا جیمی و کیم واقعا یکدیگر را دوست دارند یا اینکه بدون اینکه حتی خودشان آگاه باشند، یکدیگر را به خاطر فراهم کردنِ چیزی که برای تسکین دردها و برطرف کردنِ کمبودهای روانی‌شان نیاز دارند به‌طرز خودخواهانه‌ای دوست دارند؟ اصلا آیا می‌توان در دنیا دو نفر را پیدا کرد که کمبودهای عاطفی‌شان در انتخابِ معشوقه‌شان تاثیر نگذاشته باشد؟

در طولِ این اپیزود چیزهای متعددی جدایی نهایی کیم را زمینه‌چینی می‌کنند: برای مثال، جیمی و کیم در سکانس افتتاحیه به هتل می‌روند؛ روی دیوار بالای تختخوابشان تابلویی دیده می‌شود (تصویر بالا) که خانواده‌ای را در ساحل مشغولِ خداحافظی از مردی که با قایق از آن‌ها دور می‌شود به تصویر می‌کشد. والت یک بار در اپیزود سوم فصل دوم و یک بار هم در اپیزودِ هشتم فصل آخرِ بریکینگ بد با این تابلو روبه‌رو شده بود. این تابلو که در آن‌جا سمبلِ جدایی عاطفیِ والت و خانواده‌اش بود، در اینجا سمبلِ جدایی فیزیکیِ جیمی و کیم است. همان‌طور که والت طوری خودش را به نفهمی زده بود که حتی وقتی مستقیما به تابلو نگاه می‌کند از درکِ پیامِ هشداردهنده‌اش عاجز است، جیمی هم که پشتش را به تابلو کرده، درحالی که نسبت به پیامِ آن نابیناست همچنان به خودفریبی‌اش ادامه می‌دهد ("یه‌دفعه متوجه می‌شیم اصلا بهش فکر نکرده بودیم و همون موقعس که می‌فهمیم می‌تونیم فراموش کنیم"). علاوه‌بر این، پیش از اینکه جیمی و کیم با شریل صحبت کنند، لیوان‌های آبشان را کنار می‌گذارند. وقتی جیمی لیوان آبش را کنار لیوانِ آب کیم می‌گذارد به اندازه‌ی کافی فضا وجود ندارد و برای یک لحظه این احساس ایجاد می‌شود که نکند لیوان جیمی سقوط کند و بشکند؛ انگار زبان بصری سریال دارد می‌گوید که دیگر در زندگی‌ کیم فضایی برای جیمی باقی نمانده است. درنهایت، جیمی و کیم پس از خروج از ساختمان در پایانِ مراسم ترحیم هاوارد، به‌جای چرخیدن به سمتِ راست که همیشه با تکیه به دیوار سیگار می‌کشیدند (تصویر پایین)، به سمتِ چپ می‌روند و ماشین‌هایشان به‌جای اینکه موازی با هم پارک شده باشد، در مقابلِ هم پارک شده است.

سکانس بعد از مراسم ترحیم هاوارد که در دادگاه اتفاق می‌اُفتد، با اکستریم کلوزآپی از خودکارِ کیم آغاز می‌شود که آن را مُضطربانه روی میز می‌کوبد. کیم از قاضی می‌پُرسد که آیا او درخواستِ دقیقه نودیِ جدیدش برای کناره‌گیری از این پرونده را دریافت کرده است یا نه. واقعیت این است که این جلسه برای بررسی یک درخواستِ دیگر برگزار شده است: درخواستِ کیم برای عدم احتساب مدارک. اما درخواستِ اورجینالِ کیم باتوجه‌به اتفاقات اخیرِ زندگی شخصی‌اش معنای تازه‌ای به خودش گرفته است. در زندگی شخصیِ کیم همه‌ی مدارکِ باقی‌مانده از کلاهبرداریِ او و جیمی از هاوارد و نقششان در قتلش نادیده گرفته شده است. کیم هیچ کنترلی روی حذفِ مدارک باقی‌مانده از قتلِ هاوارد نداشت. فرمانبرداری آن‌ها از مایک در پروسه‌ی عدم احتسابِ مدارکِ باقی‌مانده از قتل هاوارد نه یک درخواست، بلکه یک دستور بود. کیم با چنان عذاب وجدانِ کمرشکنی دست‌به‌گریبان است و چنان نیازِ ناخودآگاهی برای فریاد زدنِ گناهکاری‌اش احساس می‌کند که تصمیم می‌گیرد با پرهیز از دفاع از درخواستش برای عدم احتساب مدارک، از اندک قدرتِ اختیاری که برای او باقی مانده است برای کناره‌گیری از وکالت و اعتراف به اشتباهِ نابخشودنی‌اش استفاده کند.

به بیان دیگر، آن مدارکی که کیم درخواستش برای عدم احتساب آن‌ها را به دادگاه ارائه کرده، وجدان درد و احساس مسئولیت‌پذیری‌اش هستند. اگر کیم در دادگاه حاضر می‌شد و از درخواستش برای عدم احتساب مدارک دفاع می‌کرد، به روتینِ سابقِ زندگی‌اش بازمی‌گشت و از پذیرفتنِ مسئولیتِ مرگ هاوارد (آخرین مدرکی که نابود کردن یا حفظ آن دست خودِ کیم است) شانه‌خالی می‌کرد. بنابراین، کیم برخلافِ جیمی با پذیرفتنِ داوطلبانه‌ی مجازاتش (بازنشسته شدن از شغلِ محبوبش) دربرابرِ نیاز شدیدش به فراموش کردن و خودفریبی مقاومت می‌کند و خودش را به آخرین مدرکِ زنده‌ی باقی‌مانده از قتل هاوارد بدل می‌کند. این تصمیم خبر بدی برای جیمی است: جیمی همیشه به تاییدِ کیم (همتای چاک) برای تداوم این توهم که حق با اوست نیاز داشته است. بنابراین، تصمیم کیم برای جدایی که به معنای اعتراف به انکارناپذیربودنِ گناهکاری‌شان است، جیمی را به‌طرز گریزناپذیری با اشتباهش مواجه می‌کند و وحشتِ آن به‌حدی قوی است که او برای تحمل آن هیچ چاره‌ی دیگری جز دفن کردنِ جیمی مک‌گیل در اعماقِ وجودش و تظاهر به اینکه یک آدمِ کاملا متفاوت دیگر به اسم ساول گودمن است ندارد. کیم در تمام لحظاتی که وکالت نمی‌کند از دلیلش آگاه خواهد بود و جیمی در تمام لحظاتی که وکالت می‌کند با خفه کردنِ خودش در کار برای حفظ حبابِ توهمش (او از لحظه‌ی بیدار شدن از بلوتوثش استفاده می‌کند؛ حتی زیر دوش حمام) به افزایشِ تعداد اشتباهاتی که به مُسکن‌های قوی‌تری برای سرکوب کردنِ آن‌ها نیاز دارد ادامه خواهد داد؛ حداقل یکی از آن‌ها با خودش صادق است.

این جهنمِ شخصی آنهاست: در دنیای بریکینگ بد بدترین اتفاقی که می‌تواند برای کاراکترهایش بیافتد، مرگِ فیزیکی نیست. والت همراه‌با پول‌هایش مجبور می‌شود در یک کلبه‌ی دوراُفتاده در وسط یک ناکجاآبادِ یخ‌زده گرفتار شود؛ جایی که نه‌تنها نمی‌تواند از پولش برای کمک به خانواده‌اش استفاده کند، بلکه چنان انزوای طاقت‌فرسایی را مُتحمل می‌شود که آن پول را خرجِ اینکه یک غریبه را یک ساعت بیشتر پیشِ خودش نگه دارد می‌کند؛ جسی که در تمام طولِ همکاری‌اش با والتر وایت بازیچه‌ی دست او بوده است، پس از طغیانِ علیه او به برده‌ی نئونازی‌هایی که او را وادار به تولیدِ شیشه می‌کنند بدل می‌شود؛ جیمی هم در قالب جین تاکوویک بدونِ مکانیزم دفاعی ساول گودمن که برای جلوگیری از تنها شدن با خودش به آن وابسته بود، در غیبتِ پرسونای دروغینی که از آن برای فرار از دردها و خودبیزاری‌هایش استفاده می‌کرد، باید تک‌تک لحظاتِ زندگی‌اش را به فکر کردن به آن‌ها سپری کند.

وقتی کیم برای اولین‌بار با هیئتِ مدیریه‌ی شرکتِ شویکارت و کوکلی دیدار می‌کند به آن‌ها می‌گوید که او در یک شهر کوچک در نبراسکا به دنیا آمده است و فرصت‌های رشد و شکوفایی در این شهرِ ناشناخته آن‌قدر کم بودند که اگر آن‌جا می‌ماند، در بهترین حالت به زنِ صاحبِ سوپرمارکتِ محله بدل می‌شد. بنابراین، کابوس‌وارترین اتفاقی که می‌تواند برای کیم بیافتد کُشته شدن، زندانی شدن یا هر تئوری رنگارنگِ دیگری که در تمامِ طول این سال‌ها خیال‌پردازی کرده‌ایم نیست؛ بدترین اتفاقی که می‌تواند برای او بیافتد این است که با وجودِ همه‌ی پتانسیل‌ها و جاه‌طلبی‌هایش وادار شود به همان شرایطِ کابوس‌واری که برای وکیل شدن از آن فرار کرده بود، بازگردد. اما کیم تنها کسی نیست که جهنم شخصی‌اش بالاخره در این اپیزود به حقیقت می‌پیوندد؛ با ظهورِ ساول گودمن بزرگ‌ترین کابوسِ چاک نیز محقق می‌شود: ساول در واپسین لحظات این اپیزود به‌طرز طعنه‌آمیزی به فرانچسکا می‌گوید که «بیا عدالت رو اجرا کنیم، حتی اگه آسمون به زمین بیاد».

در اپیزودِ پنجم فصل سوم که به نبردِ دادگاهی جیمی علیه چاک اختصاص داشت، هاوارد به چاک پیشنهاد می‌کند که از شهادت دادن صرف‌نظر کند. به قول هاوارد نه‌تنها طرفِ آن‌ها به اندازه‌ی کافی سنگین است، بلکه از دست دادنِ مشتری (میساورده) به این دلیل اتفاق اُفتاد که وقتی چاک به خاطر مریضی از پا درآمده بود، جیمی به مدارکی که باید در اچ‌اچ‌ام محفوظ باقی می‌ماند دسترسی پیدا می‌کند. چاک اما اصرار می‌کند که این دادگاه درباره‌ی حفاظت از حیثیت شرکت نیست، بلکه درباره‌ی این است که «چی درسته و چی غلطه». چاک می‌گوید او شخصا باید با شهادت دادن از ممنوع‌الوکاله شدنِ همیشگیِ جیمی اطمینان حاصل کند؛ هر چیزی کمتر از این به درد نمی‌خورد. سپس، او انگیزه‌اش را با این ضرب‌المثل توجیه می‌کند: «بیا عدالت رو اجرا کنیم، حتی اگه آسمون به زمین بیاد». چاک طوری وانمود می‌کند که انگار پافشاری‌اش روی ممنوع‌الوکاله کردن جیمی از عدالت‌خواهی بی‌طرفانه‌اش سرچشمه می‌گیرد، اما ما می‌دانیم که او از عدالت به‌عنوان پوششی برای مخفی کردنِ خصومت شخصی‌اش نسبت به کسی که همیشه محبوب‌تر از او بوده است استفاده می‌کند؛ ما می‌دانیم که عدالت‌خواهی او در بیزاری‌اش از کسی که او را مُقصر ورشکستگی و مرگ پدرش می‌داند و در ناتوانی‌اش در پذیرفتنِ تحول جیمی قالتاقِ گذشته ریشه دارد. پس چقدر سمبلیک که ساول گودمنی که مظهرِ سوءاستفاده از عدالت و قانون برای منفعتِ شخصی‌اش است، اولین روزِ کاری‌اش را با بیانِ ضرب‌المثلی که در تولدِ او نقش داشته است، آغاز می‌کند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
4 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.