نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت ششم

نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت ششم

اپیزود جدید بهتره با ساول تماس بگیری نقطه‌ی تاریک تازه‌ای از روانشناسی کیم را روشن می‌کند، دسیسه‌ی خطرناکِ جیمی و کیم علیه هاوارد را به مرحله‌ی اجرا می‌رساند و کیم را در جاده‌ی یک‌طرفه‌ی منتهی به سرانجامِ دلهره‌آورش قرار می‌دهد. همراه نقد میدونی باشید.

اگر تصور می‌کردید معما و تعلیقِ پیرامونِ سرانجامِ ناشناخته‌ی کیم وکسلر دیگر به سقفش رسیده است، اپیزود این هفته خلافش را ثابت می‌کند. درواقع گویی این اپیزود برای شلیکِ مستقیم یک گلوله به جمجمه‌ی آخرین اُمیدی که ممکن بود برای نجات کیم داشته باشیم عمل می‌کند. اپیزود این هفته که «غرض شخصی» نام دارد، با فلش‌بکِ جدیدی به کودکی کیم آغاز می‌شود، اما از آنجایی که این فلش‌بک مُکملِ فلش‌بکِ قبلی کیم است، پس یادآوری فلش‌بکِ اپیزود ششم فصل پنجم ضروری است: آن اپیزود درحالی به اتمام رسید که تمام اجزای فیلمسازی (قاب‌بندی، بلاکینگ، نویسندگی) دست به‌ دست هم داده بودند تا ما را متقاعد کنند کیم دیگر به اینجایش رسیده است و مصمم است تا به رابطه‌اش با جیمی پایان بدهد. بنابراین، وقتی در عوض کیم به جیمی پیشنهاد می‌کند ازدواج کنند، این پیشنهاد آن‌قدر ناهنجار و شوکه‌کننده احساس می‌شد که سؤال‌مان این بود: «چرا؟».

برای حمایت از میدونی لطفا ویدیو را در یوتیوب تماشا کنید

برای یافتنِ نزدیک‌ترین و دندان‌گیرترین جوابی که می‌توانیم پیدا کنیم باید در فلش‌بکِ افتتاحیه‌ی همان اپیزود به‌دنبال آن بگردیم: در این صحنه کیم جوان را درحالی که تا دیروقت در هوای سرد منتظر مادرش ایستاده تا او را به خانه برساند می‌بینیم. بگذارید یک پرانتز باز کنم و بگویم همان‌طور که در مقاله‌ی بررسی معنای سمبلیکِ رنگ‌ها در دنیای بریکینگ بد هم توضیح دادم، در این صحنه کیم درحالی که یک کُت صورتی به تن دارد (سمبل معصومیت)، زیر «اَبر قرمز» (نام مدرسه‌‌اش رِد کلاد یا ابر قرمز است / سمبلِ خشونت، قتل و خلافکاری) ایستاده است. وقتی کیم متوجه می‌شود مادرش باز دوباره قولش را شکسته است، نوشیدنی الکلی مصرف کرده و مست کرده، از دستش دلخور می‌شود و از شدتِ درد خیانتی که احساس می‌کند تصمیم می‌گیرد تا با بی‌اعتنایی به او پیاده به خانه بازگردد. گرچه کیفِ‌ ویولنسلِ بزرگی که روی دوشش حمل می‌کند این کار را طاقت‌فرسا می‌کند، اما کیم برای انجام این کار مصمم است.

کیم در این صحنه از شنیدنِ دروغ‌های متوالیِ مادرش درمانده شده است و بدل شدنش به بازیچه‌ی دستِ تمایلاتِ خودخواهانه‌‌ی او برای بی‌شمارمین‌بار امانش را بُریده است. اما نکته این است: راهِ کیم و مادرش در این نقطه برای همیشه از یکدیگر جدا نمی‌شود. کیم شاید تنها به خانه بازگردد، اما درنهایت دارد به خانه و کنارِ همان مادری که از دستش خشمگین است، بازمی‌گردد. شاید بگویید، خُب کیم یک بچه‌ است و طبیعتا جای دیگری برای رفتن ندارد. اما نکته‌ی زیرمتنیِ این فلش‌بک این است که احساس تنفر و رنجشِ کیم نسبت به دروغ‌های متوالیِ مادرش در برهه‌ای که به‌عنوانِ یک کودک فاقدِ آزادی کافی برای واکنش نشان دادن است در مرور زمان به یک عادتِ روانیِ دائمی بدل شده است؛ این موضوع شخصیتِ کیم را به تدریج در دورانی که خمیرمایه‌ی وجودش هنوز انعطاف‌پذیر است به‌شکلِ بازگشت‌ناپذیری شکل داده است.

بنابراین، در پایانِ آن اپیزود گرچه کیم تمام دلایلِ منطقیِ ممکن برای ترک کردنِ جیمی را دارد، با اینکه برخلافِ کودکی‌اش توانایی مستقل‌بودن را دارد و با اینکه ما می‌دانیم فاصله گرفتن از شعاعِ فاسدکننده‌ی جیمی به نفعش خواهد بود، اما او نه‌تنها از جیمی جدا نمی‌شود، بلکه با مطرح کردنِ پیشنهاد ازدواج، رابطه‌شان را محکم‌تر و رسمی‌تر از گذشته می‌کند. اما فلش‌بکِ افتتاحیه‌ی اپیزودِ این هفته پیچیدگی رابطه‌ی کیم و مادرش را افزایش می‌دهد: اولین چیزی که متوجه می‌شویم این است که کیم جوان برخلاف چیزی که قبلا فکر می‌کردیم یک بچه‌ی کاملا سربه‌راه، نجیب و معصوم نبوده است. کیم سعی کرده گوشواره بدزدد و توسط مدیر فروشگاه دستگیر شده است. حالا شاهد برعکس شدن جایگاهِ کیم و مادرش در مقایسه با فلش‌بکِ قبلی هستیم: این‌بار کیم به‌جای مادرش در دردسر اُفتاده است. اما برخلافِ مادرش که به دردسر اُفتادن جزیی از روتینِ قابل‌پیش‌بینیِ همیشگی‌اش است، سر زدنِ چنین رفتاری از دختری مثل کیم نادر است. درواقع خودِ مدیرِ رستوران هم متوجه می‌شود دزدی کیم جزو آن دسته از اشتباهاتِ معصومانه‌ی کودکانه طبقه‌بندی می‌شود و لایقِ مجازات نیست.

مادر کیم اما با پیشنهاد دادن تماس با پلیس و اصرار روی مجازاتِ شدن کیم باعثِ وحشت‌زدگیِ دخترش می‌شود. درنهایت، معلوم می‌شود خشم مادرِ کیم واقعی نبوده است، بلکه قصدش این بوده تا با این کار گاردِ مدیر فروشگاه را پایین بیاورد و از این فرصت برای کِش رفتنِ همان گوشواره‌هایی که دخترش قصد دزدیدنشان را داشت، سوءاستفاده کند. کیم اما فعلا از نیتِ واقعیِ مادرش بی‌اطلاع است. برای لحظاتی کیم احساسِ نزدیکی زیادی به مادرش می‌کند و شاید حتی از تحسین شدنِ مادرش توسط مدیر فروشگاه افتخار می‌کند. بنابراین، او در حرکتی نادر دست مادرش را در دستش می‌گیرد؛ حرکتی که باعثِ شگفتیِ مادرش می‌شود.

برای لحظاتِ کوتاهی کیم فکر می‌کند با روی دیگری از مادرِ قانون‌شکن، بی‌غید و بند و نابکارش مواجه شده است؛ او به مادرش اُمیدوار می‌شود. اما به یک‌باره همه‌چیز از هم فرومی‌پاشد: مادر کیم پس از اینکه به اندازه‌ی کافی از فروشگاه دور شدند، انگیزه‌ی واقعی‌اش را افشا می‌کند: او جمله‌ی «گربه رو دم حجله بکشن» را با مسخرگی تکرار می‌کند. دست کیم از دست مادرش جدا می‌شود، کیم سر جاش از حرکت متوقف می‌شود و متوجه می‌شود همه‌ی اینها جزیی از بازیِ مادرش بوده است و مدیر فروشگاه تنها قربانیِ حقه‌بازی او نبوده است، بلکه خودش هم قربانی شده است؛ او باز دوباره به بازیچه‌ی دستِ مادرش بدل شده است؛ شاید تنها باری که کیم به مادرش افتخار می‌کرد، قُلابی از آب درمی‌آید.

این لحظه، مخصوصا نحوه‌ی حرکتِ دوربین و بازیگران (متوقف شدن دوربین روی صورتِ کیم درحالی که مادرش از او دور می‌شود) تداعی‌گرِ پایان‌بندیِ فصل چهارم است: جایی که جیمی در دادگاهِ تجدیدنظرِ بازپس‌گرفتنِ مجوزِ وکالتش از نقشه‌ی قبلی‌شان (خواندنِ نامه‌ی چاک برای اثباتِ صداقتش) منحرف می‌شود و به‌طور بداهه‌پردازانه‌ای به غم و اندوهش درباره‌ی مرگِ چاک اعتراف می‌کند؛ حرکتی که علاوه‌بر قاضی‌ها، باعثِ احساساتی شدنِ کیم و اشک ریختنش می‌شود. برای لحظاتی کیم از اینکه بالاخره موفق شده جیمی را در شرایطی قرار بدهد که احساساتِ سرکوب‌شده و تلنبارشده‌اش نسبت به چاک را تخلیه کند احساس خوشحالی می‌کند. اما ناگهان جیمی با مسخرگی می‌گوید: «دیدی چطوری بازیشون دادم» و با تصمیمِ بی‌درنگش برای تغییرِ نامش به ساول گودمن نشان می‌دهد نه‌تنها با چاک صلح نکرده است، بلکه کماکان به‌شکلی از او بیزار است که می‌خواهد به نام مشترکش با او و تمام احساساتِ گره‌خورده با نامِ مک‌گیل پایان بدهد.

محو شدنِ خنده از لب‌های کیم، چهره‌ی بُهت‌زده‌اش و آگاهی‌اش از اینکه او به یکی از همان قربانیانی که جیمی دارد آن‌ها را به سخره می‌گیرد بدل شده است مجددا در فلش‌بکِ افتتاحیه‌ی اپیزود این هفته نیز منعکس می‌شود. اگر اولین فلش‌بکِ کیم فراهم‌کننده‌ی آن علتِ روانشناسانه‌ی ناخودآگاهی بود که باعث شد کیم برخلاف چیزی که به نفعش است درکنار جیمی بماند، دومین فلش‌بک حداقل سه چیز تازه را درباره‌ی فضای ذهنی کیم در زمانِ حال افشا می‌کند: کیم جوان ازطریقِ مادرش با قدرتِ اغواکننده‌ی «قسر در رفتن» آشنا می‌شود؛ کیم متوجه می‌شود اگر مهارت‌های زبان‌بازی متقاعدکننده‌ای داشته باشی می‌توانی هر اتفاقِ بدی را به نفعِ خودت تغییر بدهی. فریب داده شدنِ لالو سالامانکا توسط کیم تفاوت چندانی با فریب داده شدنِ مدیر فروشگاه توسط مادر کیم نمی‌کند، بلکه صرفا همچون ایستگاهِ نهایی مسیری یکسان به نظر می‌رسد.

اما دومین چیزی که کیم متوجه می‌شود تلخی به‌جامانده از بدل شدن به قربانیِ یک دروغگوی حقه‌باز است. این موضوع به‌شکلی حالش را بد می‌کند که به‌طور ناخودآگاه با خودش قرار می‌گذارد هرگز اجازه ندهد دوباره به بازیچه‌ی دستِ یک نفر دیگر بدل شود. اما اتفاقی که می‌اُفتد این است که کیم با جذب شدن به جیمی، با جذب شدن به همتای مادرش، خودش را در موقعیتِ مشابه‌ی کودکی‌اش قرار می‌دهد: جیمی بارها و بارها کیم را به بازیچه‌ی دستِ فریبکاری‌هایش بدل می‌کند؛ برای مثال، جیمی بدون مشورت با او مدارکِ میساورده را برای ترور شخصیتیِ چاک دستکاری می‌کند و پای کیم را برخلافِ میلش به جنگِ برادرانه‌شان باز می‌کند. جیمی در دورانِ اشتغالش در شرکت دیویس اَند مِین یک آگهی تبلیغاتی که در مغایرت با قواعدِ شرکت قرار می‌گیرد می‌سازد و آن را خودسرانه پخش می‌کند. حرکتی که به بازخواست شدنِ کیم و تنزل رتبه‌ی او در اچ‌اچ‌ام منجر می‌شود (کیم از قبل به او هشدار داده بود که قانون‌شکنی‌های جیمی به ضررِ معرفی‌کننده‌اش تمام خواهد شد).

همچنین، گرچه کیم نقشه‌ی تخریبِ شخصیتی کوین واکتل را لغو کرده بود، اما جیمی باز دوباره خودسرانه آن را اجرا می‌کند و درنهایت، جیمی بی‌توجه به هشدارهای کیم درباره‌ی حملِ پول‌های کارتل، به این کار تن می‌دهد و باعثِ کشانده شدنِ پای لالو به آپارتمانشان می‌شود. بنابراین، کاری که کیم در واکنش انجام می‌دهد این است: حالا که او به‌طور ناخودآگاه نمی‌تواند جیمی را ترک کند، تصمیم می‌گیرد با جابه‌جا کردنِ تعریفِ سنتیِ نقششان در این رابطه، به عضوِ غالب، اداره‌کننده و سلطه‌گرِ رابطه‌شان بدل شود؛ تصمیم می‌گیرد به آن مغزمتفکر، به آن عروسک‌گردانی که از جیمی به‌عنوانِ بازیچه‌ی دستش در راه رسیدن به اهدافِ خودش استفاده می‌کند، بدل شود. فلش‌بکِ دوم کیم اما یک نقطه‌ی مشترکِ کلیدی با فلش‌بکِ کودکی جیمی دارد: همان‌طور که در فلش‌بکِ کودکی جیمی دیده بودیم، ساده‌لوحی و مهربانیِ بیش از اندازه‌ی پدر جیمی که او را به قربانیِ ایده‌آلی برای حقه‌بازان و کَلاش‌های شهر بدل کرده بود باعث می‌شد تا جیمی احساس شرم شدیدی را از مورد سوءاستفاده قرار گرفتنِ پدرش احساس کند.

اگر کیم طعم تلخِ بدل شدن به بازیچه‌ی دست یک دروغگو را به واسطه‌ی مادرِ حقه‌بازش چشیده است، جیمی در نتیجه‌ی انفعالِ پدرش دربرابرِ افرادی مثل مادر کیم از این نقطه آسیب دیده است. با این وجودِ جهان‌بینی مشترکِ جیمی و کیم که پیوندِ آن‌ها را در آن واحد به پیوندِ مُخربی برای دیگران و خودشان بدل می‌کند این است که هردو برای پرهیز از گوسفند‌بودن، گرگ‌بودن را انتخاب می‌کنند. همچنین، اینکه کیم هنوز از همان گوشواره‌های مثلثی‌شکلِ نوک‌تیزی که مادرش برای او دزدیده بود استفاده می‌کند وزنِ سمبلیکِ سنگینی دارد: تکه‌ای از مادرِ کیم و تاثیری که روی او گذاشته به بخشی همیشگی از وجودِ او بدل شده است؛ درست همان‌طور که جیمی انگشترِ سیاهِ مارکو را همچون محفظه‌ی نگهدارنده‌ی روحِ دوستِ مُرده‌اش با خود حمل می‌کند.

این فلش‌بک دلبستگیِ خودتخریبگرایانه‌ی کیم به جیمی را نیز توضیح می‌دهد: مادر کیم فردِ غایب و بی‌محبتی در زندگی دخترش به نظر می‌رسد؛ کیم هیچ‌وقت موفق نشده تا پیوند عاطفیِ قدرتمندی با مادرش برقرار کند. اما او در بزرگسالی با جیمی آشنا می‌شود که گرچه با تیک زدن تمام خصوصیاتِ مادرش حکم همتای او را دارد، اما عمیقا شیفته‌ی کیم است. به بیان دیگر، باقی ماندن کیم در کنار جیمی تصمیم ناخودآگاهانه‌ای برای پُر کردنِ جای خالی عاطفه‌ و محبتی است که هرگز از مادرش دریافت نکرده بود. همچنین، این فلش‌بک کیم را به همتای کریستی اِسپوزیتو بدل می‌کند؛ کریستی اِسپوزیتو یکی از نامزدهای دریافتِ بورسیه‌ی اچ‌اچ‌ام بود (اپیزود فینال فصل چهارم) که گرچه جیمی از او حمایت کرد و اعضای تیم بررسی بورسیه را مجبور به رای‌گیری مجدد کرد، اما آنها تحت‌تاثیرِ سابقه‌ی او به عنوان یک دزد از پذیرفتنِش امتناع کردند. کیم با وجود سابقه‌ی مغازه‌دزدی‌اش به یکی از حرفه‌ای‌ترین وکلای شهر که همه به سرش قسم می‌خورند بدل شده است؛ اگر چاک و اعضای تیم بررسی بورسیه قادر به باور کردنِ تحولِ جیمی و کریستی بودند، می‌شد سرنوشت مشابه‌ای را برای آن‌ها هم تصور کرد.

اما پس از اینکه سریال به سرمنشاء گرگِ داستان می‌پردازد، از برانگیختنِ هرچه بیشتر همدلی‌مان برای هاوارد، برای گوسفندی که قرار است به هدفِ درنده‌خویی‌اش بدل شود، غافل نمی‌شود. در این اپیزود بالاخره چشممان به جمال شریل، همسرِ هاوارد که او چند اپیزود قبل‌تر در جلسه‌ی روانی‌درمانی‌اش به زندگیِ زناشویی مشکل‌دارشان اشاره کرده بود، روشن می‌شود. هدفِ این سکانس تاکید روی جداییِ عاطفیِ هاوارد و شریل و تلاش‌های ناموفقیت‌آمیزِ هاوارد برای به‌دست آوردنِ دوباره‌ی دلِ همسرش است. نه‌تنها آن‌ها جدا از یکدیگر می‌خوابند، بلکه وقتی هاوارد به‌طور نسبتا نامحسوسی پیشنهاد می‌کند دوتایی به مراسم جمع‌آوری اعانه بروند، زنش ترجیح می‌دهد خودش تنها برود. همچنین، وقتی هاوارد ماجرای تشدید شدنِ حملاتِ جیمی به او را برای همسرش تعریف می‌کند اُمیدوار است با ابرازِ نگرانی یا همدردی‌اش مواجه شود. اما نهایتِ واکنشِ همسرش به‌شکلی است که انگار به زبان بی‌زبانی می‌گوید: «مرسی منو در جریان گذاشتی، ولی واقعا برام اهمیت نداره».

علاوه‌بر همه‌ی اینها، گرچه هاوارد برای صبحانه چای می‌خورد، اما وقتِ زیادی را صرفِ درست کردن یک لیوانِ بزرگِ لاته برای همسرش و تزیین کردنِ باحوصله‌ی آن با علامتِ «صلح» می‌کند. او از این طریق می‌خواهد زنش را مجبور کند تا برای خوردنِ لاته هم که شده مدت بیشتری را در کنارش در آشپزخانه بماند تا آن‌ها بتوانند وقت بیشتری را با هم بگذارنند. اما شریل که برای هرچه زودتر فاصله گرفتن از هاوارد بی‌تاب است، لیوانِ لاته را در فلاکس سرازیر می‌کند و کُل تزئینات و تشریفاتِ هاوارد را خراب می‌کند. اما نکته‌ی مهم‌تری که این سکانس با آن کار دارد افزایشِ اشتراکاتِ جیمی و هاوارد است. درست همان‌طور که همه‌ی تلاش‌ها و زحمت‌های جیمی برای به‌دست آوردن احترام و عشقِ چاک درنهایت به علتِ لجبازی برادرش دربرابرِ به رسمیت شناختنِ صداقت، خوش‌قلبی و تحولِ جیمی شکست خوردند، اکنون هاوارد هم در موقعیتِ مشابه‌ای قرار دارد.

ما دقیقا از جزییاتِ چیزی که باعثِ جداییِ عاطفیِ هاوارد و شریل شده اطلاع نداریم و لازم هم نیست بدانیم. تنها چیزی که باید بدانیم این است که زندگیِ هاوارد در خلوتش برخلاف چیزی که ممکن است در فضای عمومی به نظر برسد بی‌نقص نیست؛ او هم مثل جیمی طعمِ تلخِ طرد شدن توسط عزیزترین فردِ زندگی‌اش و محروم شدن از محبتِ او را چشیده است. اگر چاک اعترافش به اینکه هیچ‌وقت به جیمی اهمیت نمی‌داده را در آخرین سکانس دوتایی‌شان در فینال فصل سوم به زبان آورده بود، شریل در این اپیزود آن را با رفتارش به هاوارد نشان می‌دهد. اما چیزی که جیمی و هاوارد را از هم متمایز می‌کند چگونگی واکنششان به این بحران است. برخلافِ جیمی که برای فرار از مسئولیت‌پذیری، دیگران را مُقصر می‌داند و سعی می‌کند درد و اندوهی را که نسبت به خیانتِ چاک احساس می‌کند به توجیهی برای انتقام گرفتن از عالم و آدم بدل کند، هاوارد از بیرونی کردنِ مشکلاتش پرهیز می‌کند و سعی می‌کند به روشِ به مراتبِ سالم‌تری به آن‌ها رسیدگی کند (ملاقاتِ دکتر روان‌درمانش).

اما در اپیزودی که به تضمین کردنِ فرجام فاجعه‌بارِ جیمی و کیم اختصاص دارد، حداقل یک نفر از ادامه دادن به رانندگی در جاده‌ی انتخابِ بد عقب‌نشینی می‌کند: دکتر کالِدرا. نیاز پیدا کردنِ جیمی و کیم به خدماتِ دامپزشک در این اپیزود شاملِ چند نکته‌ی قابل‌توجه است؛ نخست اینکه دفترچه‌ی سیاهِ آشنایانِ دامپزشک که شاملِ شماره تلفنِ فروشنده‌ی جاروبرقی نیز می‌شود، یکی از همان آیتم‌هایی است که آن را در فلش‌فورواردِ افتتاحیه‌ی این فصل بینِ خرت‌و‌پرت‌های عمارتِ ساول گودمن دیده بودیم. نکته‌ی دوم اینکه دامپزشک یکی از آن کاراکترهای پُرکاربردی به نظر می‌رسد که احتمالا والت و جسی در سریال اصلی با او برخورد کرده و به خدماتش نیاز پیدا می‌کردند. بنابراین، سریال ازطریقِ این سکانس قصد دارد تا دلیلِ غیبتش در بریکینگ بد را توضیح بدهد. با وجود این، شاید خودِ دامپزشک به‌طور فیزیکی در بریکینگ بد حضور نداشته باشد، اما از ابن به بعد هر وقت سریال اصلی را بازبینی کنیم، حضورِ معنوی‌اش به‌عنوان مولف و صاحبِ اورجینالِ دفترچه‌ی سیاهی که ارتباطاتِ ساول گودمن با تبهکارانِ شهر را امکان‌پذیر می‌کند، احساس خواهد شد.

اما نکته‌ی اصلی این سکانس دلیلِ شخصی دامپزشک برای خارج شدن از دنیای زیرزمینیِ آلبکرکی است: او تعریف می‌کند که از خلاف‌های جانبیِ پُرآب‌و‌نان اما پُراضطرابش خسته شده است و تصمیم گرفته است تا با فروختنِ دفترچه‌ی سیاهش، از آلبکرکی به‌جای دیگری نقل‌مکان کند و تمام وقت و انرژی‌اش را به‌طور تمام و کمال به علاقه‌ی اصلی‌اش که رسیدگی به حیوانات است، اختصاص بدهد. تصمیم دامپزشک یادآور یکی از خصوصیاتِ مشترکِ کاراکترهای یاغیِ دنیای بریکینگ بد است و آن هم این است که آن‌ها از نطفه تبهکار به دنیا نیامده‌اند. درواقع برعکس، چیزی که فروپاشی اخلاقی‌شان را به‌طور ویژه‌ای دردناک می‌کند این است که آن‌ها پتانسیل و استعدادِ خارق‌العاده‌ای برای بهتر کردنِ دنیا، برای داشتنِ یک شغل یا فعالیتِ رضایت‌بخش و مشروع دارند: جیمی مک‌گیل ثابت کرده که نه‌تنها به خاطر مهارت‌های بی‌نظیرش در معاشرت با سالمندان می‌توانست به وکیلِ موفقی در حوزه‌ی حقوقِ سالمندان بدل شود، بلکه قابلیت‌های بالفطره‌اش در قامتِ یک کارگردان او را قادر می‌سازد تا همیشه راهِ خلاقانه‌ای برای دور زدنِ کمبود بودجه یا تجهیزات پیدا کند (یادتان می‌آید جیمی چگونه از بالابَر پله‌ای یکی از موکلانش برای گرفتنِ یک نمای حرفه‌ای استفاده کرد یا چگونه از رنگ زدنِ یک پرده برای به‌دست آوردن پرده‌ی سبزِ خودش در اسرع وقت و با کمترین هزینه استفاده کرد).

یا مثلا مایک تبحرِ منحصربه‌فردی در زمینه‌ی تعمیر کردنِ چیزها دارد و ترفندهای زیادی برای درست کردنِ چیزهای مختلف از موادِ دم‌دستی بلد است؛ چه وقتی که مسئولیتِ پروژه‌ی بتن‌ریزیِ پارکِ بازی کلیسای عروسش را قبول می‌کند (و به داوطلبان یاد می‌دهد چگونه برای جلوگیری از سُر خوردن بچه‌ها از یک جارو برای اضافه کردنِ بافت به سطحِ بتن استفاده کنند) و چه وقتی که پنجره‌ی خرابِ پیرزنِ روستای گاس را تعمیر می‌کند. بنابراین، تراژدی مایک این است که اطلاعاتِ او در زمینه‌ی نحوه‌ی تعمیر کردنِ چیزها او را به فردِ ایده‌آلی برای نابود کردن بدل می‌کند. این موضوع درباره‌ی علاقه‌ی جسی به نجاری هم صدق می‌کند (او نه‌تنها از مبادله کردنِ جعبه‌ای که به‌عنوان پروژه‌ی مدرسه ساخته بود با یک مثقالِ موادمخدر به‌عنوان یکی از شرم‌آورترین خاطراتش یاد می‌کند، بلکه در دوران اسارتش در پایگاهِ نئونازی‌ها خودش را درحال نجاری تصور می‌کند). همچنین، در اواسط فصل سوم بریکینگ بد هم والت در واکنش به پروژه‌ی شخصیِ گِیل که از شیمی برای تولید خوشمزه‌ترین قهوه‌ای که در زندگی‌اش خورده است استفاده کرده، می‌گوید: «ما چرا شیشه درست می‌کنیم!»

این درحالی است که دقیقا در همین اپیزود کیم در بین راه شغلِ مشروعِ آینده‌اش در بنیاد خیرخواهانه‌ی جکسون/مرسر را رها می‌کند و به سمتِ جیمی بازمی‌گردد. بنابراین، تماشای اینکه دامپزشک از خلافکاری‌هایش صرف‌نظر کرده است و قصد دارد خودش را به‌طور تمام وقت به درمانِ حیوانات، دلبستگیِ اصلی‌اش که انجامِ آن او را از لحاظ روحی تغذیه می‌کند اختصاص بدهد، خوشحال‌کننده‌ است. هنوز مشخص نیست که آیا تصمیم او برای پشت سر گذاشتنِ زندگیِ مُجرمانه‌اش موفقیت‌آمیز خواهد بود یا نه، اما به نظر می‌رسد حداقل یکی از تبهکارانِ این دنیا تصمیم گرفته است تا قبل از اینکه دیر شود، مسیرش را عوض کند.

اما درحالی که دامپزشک برای ترک کردن دنیای زیرزمینیِ خلافکارانِ آلبکرکی مصمم است، فرانچسکا خودش را درحال فرو رفتن در باتلاقی پیدا می‌کند که پیش‌بینی‌اش را نکرده بود. سکانس استخدامِ فرانچسکا در اپیزودِ هفته‌ی گذشته این انتظار را ایجاد می‌کرد که او جُربزه و پوست‌کُلفتیِ لازم برای ایستادن درمقابلِ ساول گودمن جماعت، گرفتنِ حقِ خودش و جلوگیری از مورد سوءاستفاده قرار گرفتن را دارد. اما فرانچسکا ساول گودمن را با جیمی مک‌گیلِ گذشته اشتباه گرفته بود. اپیزودِ این هفته کاری می‌کند تا تعاملِ جیمی و فرانچسکا در اپیزودِ قبل را از زاویه‌‌ی تازه‌ای تعبیر کنیم: اتفاقی که در واقعیت اُفتاده این است که فرانچسکا با درخواست حقوق بیشتر اقتدارش را به ساول ثابت نکرده بود، بلکه فقط روحش را با قیمتِ بالاتری به او فروخته بود و سندِ بردگی‌اش را با جوهرِ ماندگارتری امضا کرده بود. حالا هر وقت فرانچسکا از انجام دستورهای غیرقانونیِ جیمی سر باز بزند، جیمی از حقوق بالای او به‌عنوان اهرم فشاری برای سربه‌راه کردنش استفاده خواهد کرد. فرانچسکا می‌خواهد با نقشش در انتخابِ دکوراسیونِ دفتر ساول، تصورِ خودش از شغلِ ایده‌آلش را بسازد، اما فسادی که ساول گودمن را دنبال می‌کند، این تصور را آلوده می‌کند.

روحیه‌ی شاد، خوش‌بین و باطراوتِ فرانچسکا که دکوراسیونِ دفترِ ساول گودمن حکمِ تجسم فیزیکی آن را دارد، در فضایی که موکلان ساول از دسته‌ی مُبلمان برای خاموش کردن سیگارشان استفاده می‌کنند، دوام نخواهد آورد؛ نتیجه‌ آغازی است بر پروسه‌ی بلعیده شدنِ تدریجی فرانچسکا در فضای مسموم، نحس و تباه‌کننده‌ی پیرامونِ ساول گودمن. تا جایی که در دورانِ بریکینگ بد شاهد این هستیم که نه‌تنها مُبلمانِ شیک و باکلاسِ مورد پسندِ فرانچسکا جای خودشان را به صندلی‌های ساده‌تر و ارزان‌قیمت‌تری که مناسبِ مشتریانِ اراذل و اوباشِ ساول گودمن هستند داده‌اند، بلکه خودِ فرانچسکا هم برای دوری از موکلانِ در‌ب‌و‌داغون و نخاله‌ی ساول میز کارش را به پشتِ یک مانعِ شیشه‌ای منتقل کرده است. علاوه‌بر این، جیمی فرانچسکا را در حقه‌بازی‌شان علیه هاوارد هم دخیل می‌کند و او را برخلافِ میلش مجبور می‌کند تا خودش را دخترِ یکی از سالمندانِ شاکیِ پرونده‌ی سندپایپر جا بزند؛ صحنه‌ای که یکی از سکانس‌های مشهورِ فرانچسکا در بریکینگ بد را از لحاظ دراماتیک غنی‌تر می‌کند: در اپیزودِ ششمِ فصل سومِ سریال اصلی هنک بالاخره با تعقیب کردنِ جسی از محل اختفای کاروانش اطلاع پیدا می‌کند؛ از قضا والت هم در آن لحظه داخلِ کاروان حضور دارد. در نتیجه، هردوی آن‌ها درحالی داخلِ کاروان گرفتار می‌شوند که هنک سعی می‌کند به زور واردِ آن شود.

در همین حین، والت با ساول گودمن تماس می‌گیرد و فکرش برای دور کردن هنک از کاروان را با او در میان می‌گذارد: ساول از فرانچسکا می‌خواهد تا با هنک تماس بگیرد. فرانچسکا خودش را یک مامور پلیس جا می‌زند و خبرِ تصادف اُتوموبیلِ ماری، همسرش و منتقل شدن او به بیمارستان را به او می‌دهد. فرانچسکا پس از قطع کردنِ تلفن با حالتی مُرده به ساول می‌گوید: «تو به اندازه‌ی کافی بهم حقوق نمی‌دی». حالا در بازبینیِ بریکینگ بد بار دراماتیکِ این تکه دیالوگ بیشتر خواهد بود: شاید جیمی در ابتدا با دوبرابر کردنِ حقوقِ فرانچسکا و درنظرگرفتنِ مزایای جانبی اجازه داد تا منشی‌اش احساسِ برتری و در کنترل‌بودن کند، اما باتوجه‌به این تکه دیالوگ متوجه می‌شویم نه‌تنها جیمی کالبدِ فرانچسکا را از هویتِ شاد و سرزنده‌ی سابقش خالی می‌کند و او را وادار به زیر پا گذاشتنِ خط‌های قرمزِ اخلاقی‌اش می‌کند، بلکه حقوقش هم کفافِ کارهای اضافه‌ای را که فراتر از وظایفِ تعریف‌شده‌اش به‌عنوان یک منشی انجام می‌دهد نیز نمی‌دهد.

در صحنه‌ای که جیمی و فرانچسکا از درِ پشتی دفترِ خارج می‌شوند، باز چشممان به توالتی که پای ثابتِ سه اپیزود گذشته بوده است می‌اُفتد. مسئله این است: دفتر جیمی در زمانِ خریدش خالیِ خالی نیست، بلکه شامل یک توالتِ کثیف، چرک، زرد، خراب و تهوع‌آور نیز می‌شود. وقتی فرانچسکا در اپیزود قبل برای اولین‌بار با توالت روبه‌رو می‌شود، وجودش را با انزجار به جیمی یادآوری می‌کند. جیمی به او قول می‌دهد که آن توالت آشغال است و بیرون انداخته خواهد شد. او به قولش وفا کرده است و ما توالت را در اپیزود این هفته در سطلِ زباله‌ می‌بینیم.

اما نکته این است: وقتی جیمی و فرانچسکا بعد از اتمامِ تماس تلفنی به داخل دفتر بازمی‌گردنند، متوجه می‌شوند موکلِ جیمی دارد از دفترِ جیمی به‌عنوان توالت استفاده می‌کند. به بیان دیگر، شاید توالت به‌طور فیزیکی بیرون انداخته شده باشد، اما آن توالت که سمبلِ هویت کثیف و فاسد ساول گودمن است به‌طور استعاره‌ای جزیی جدایی‌ناپذیر از این دفتر خواهد بود. بالاخره اگر یادتان باشد در پایانِ اپیزودِ چهارم کیم با اشاره به توالتِ وسط دفترِ جیمی به شوخی به او می‌گوید: «فقط قول بده جای مستراح رو عوض نکنی»؛ یا به بیان دیگر، قول بده ساول گودمن، آن بخشِ کثیف و خرابِ وجودت را حفظ کنی. فرانچسکا شاید فعلا از دستورِ جیمی برای پاک کردنِ ادرار موکلش سرپیچی کند، اما ما می‌دانیم که او به‌عنوان مسئولِ ریزریز کردنِ مدارکِ مُجرمانه‌ی ساول گودمن، دیر یا زود به پاک‌کننده‌ی تمام وقتِ کثافت‌کاری‌های رئیس‌اش بدل خواهد شد.

اما درحالی که فرانچسکا از فرو رفتنِ نوکِ انگشتِ پاهایش در ورطه‌ی تاریکیِ این دنیا به خود می‌لرزد، مایک سخت تلاش می‌کند تا سرش را بیرون از آن نگه دارد. خط داستانی مایک درحالی در لباس‌شوییِ گاس فرینگ آغاز می‌شود که او ملافه‌های سفیدی را که از لبه‌ی چرخ‌دستی آویزان هستند برمی‌دارد و جلوی کشیده شدنشان روی زمین را می‌گیرد؛ گویی او دارد تلاش می‌کند تا جلوی کثیف شدنِ اندک سفیدی و پاکی باقی‌مانده از روحش را بگیرد؛ او برای مراقبت از آخرین تکه‌های باقی‌مانده از انسانیتش مصمم است. اتفاقا موضوعِ این سکانس دقیقا حولِ کشمکش مشابه‌ای می‌چرخد: مایک در نتیجه‌ی کمبود نیرو نگهبانانِ خانه‌ی خودش را به مراقبت از خانه‌ی عروسش و محلِ کارِ پدرِ ناچو اختصاص داده است و به خاطر این کار به دستور گاس مورد بازخواستِ تایریس قرار می‌گیرد. درصورتی که سروکله‌ی لالو سالامانکا پیدا شود، احتمال اینکه او به خانه‌ی مایک سر بزند بیشتر از خانه‌ی عروسش یا محلِ کار پدر ناچو است (در این صورت نگهبانان می‌توانند حضور لالو را به گاس خبر بدهند). بنابراین، تصمیمِ مایک نه با انگیزه‌ی محافظت از منافعِ گاس، بلکه در راستای مهار کردنِ عواقبِ بدی که تصمیماتش می‌توانند روی آدم‌های بیگناه داشته باشند گرفته شده است.

این موضوع ما را به نکته‌ی بعدی این سکانس می‌رساند: مایک در دوران بریکینگ بد در قامتِ دست راستِ اصلی گاس معرفی می‌شود؛ کسی که ویکتور و تایریس از او دستور می‌گیرند. اما در دورانِ بهتره با ساول تماس بگیری تایریس فردِ نزدیک‌تری به گاس به نظر می‌رسد و به‌شکلی رفتار می‌کند که انگار در سلسله‌مراتبِ تشکیلاتِ گاس یک درجه بالاتر از مایک قرار می‌گیرد (صحنه‌ای را که تایریس تفنگش را به سمت مایک نشانه گرفته بود به خاطر بیاورید).

حالا سؤال این است که آیا نحوه‌ی ترفیعِ درجه‌ گرفتنِ مایک را خواهیم دید؟ چه اتفاقی می‌اُفتد که باعث می‌شود گاس آن‌قدر به مایک اعتماد پیدا کند که به نظارتِ تایریس روی کارهایش پایان بدهد؟ چه اتفاقی مایک را به همدستِ بله‌قربان‌گوی گاس که اولویت اول و آخرش به محافظت از منافعِ رئیس‌اش خلاصه شده است، بدل می‌کند؟ گرچه سریال فعلا پاسخ این سوالات را به بعد موکول می‌کند، اما در سکانسِ بعدی بهمان نشان می‌دهد او در حال حاضر چه احساسی دارد: درحالی که کِیلی با تلسکوپ فضا را تماشا می‌کند، مایک هم مشغولِ صحبت کردن با او درباره‌ی فضا به‌وسیله‌ی دوربین نوه‌اش را تماشا می‌کند. نتیجه به شکل گرفتن یک رابطه‌ی مثلثی‌شکل بین آن‌ها بدل می‌شود که روی احساس دلتنگی و انزوای خفه‌کننده‌ی مایک تاکید می‌کند.

مایک در این صحنه حکم همان ستاره‌ها و سیاره‌هایی را که کِیلی تماشایشان می‌کند دارد. این اجرام آسمانی با اینکه ازطریقِ تلسکوپ نزدیک به نظر می‌رسند، با اینکه این احساس را القا می‌کنند که اگر دست‌مان را دراز کنیم می‌توانیم آن‌ها را در مُشت‌مان بگیریم، اما درواقعیت به‌طرز غیرممکنی دوردست و دست‌نیافتنی هستند. مایک هم با اینکه فقط کمتر از چند دَه متر از کِیلی دور است، اما درواقعیت، کِیلی به اندازه‌ی ده‌ها و صدها سال نوری از او فاصله دارد. اینکه از عزیزترین افراد زندگیت دور باشی یک چیز است، اما اینکه با وجودِ نزدیکی فیزیکی‌ به آن‌ها همچون یک شبح از لمس کردنشان عاجز باشی، حاملِ عذابی عمیق‌تر است. علاوه‌بر این، اطلاعاتِ مایک درباره‌ی نجوم یادآورِ ورنر زیگلر هم است. در صحنه‌ای که ورنر کُشته می‌شود، او برای اینکه کارِ مایک را راحت‌تر کند می‌گوید: «تو نیومکزیکو ستاره‌های زیادی دیده میشن. کمی راه میرم تا نگاهِ بهتری بهشون بندازم». در دنیای بریکینگ بد کاراکترها برخی از خصوصیاتِ قربانیانشان را به اِرث می‌بَرند. والت بعد از قتل کریزی‌اِیت عادتِ او به بُریدن گوشه‌های نان ساندویچش را به ارث می‌بَرد؛ گاس در اپیزود دهم فصل چهارم که به ترورِ دون اِلادیو اختصاص دارد، قبل از اینکه برای استفراغ کردن جلوی توالت زانو بزند، یک حوله روی زمین پهن می‌کند و والت بعد از کُشتن گاس این عادت را تکرار می‌کند.

همچنین، والت بعد از قتل مایک علاقه‌اش به خوردن نوشیدنی همراه‌با یخ را جذب می‌کند. حالا در اینجا هم علاقه‌ی ورنر به ستاره‌ها به‌طور ناخودآگاهانه به مایک منتقل شده است؛ انگار تکه‌ای از ورنر به بخشی ابدی از وجودِ مایک بدل شده است. همچنین، سکانس دوتایی مایک و کِیلی علاوه‌بر کندوکاو فضای ذهنیِ فعلی مایک، می‌تواند به‌عنوانِ هشداری درباره‌ی سرانجامِ رابطه‌ی این پدربزرگ و نوه نیز برداشت شود: در بریکینگ بد پس از اینکه مایک متوجه می‌شود پلیس قصد دستگیری‌اش را دارد مجبور می‌شود تا کِیلی را در پارک رها کرده و فرار کند. درحالی که مایک در پشتِ درخت مخفی شده است و سردرگمیِ کِیلی از غیبتِ ناگهانی پدربزرگش را تماشا می‌کند، او بینِ خداحافظی کردن از کِیلی و دستگیر شدن یا فرار کردن سر دوراهی قرار می‌گیرد؛ او در آن لحظه همان احساسِ آشفته‌ای را دارد که در حین تماشای کِیلی با دوربین در اپیزودِ این هفته دارد: کِیلی در عینِ نزدیکی فیزیکی به‌شکلی دست‌نیافتنی دور است.

اما درحالی که مایک نسبت به خانواده‌اش احساس دوراُفتادگی می‌کند، کیم تاکنون این‌قدر به محقق کردنِ آرمانش نزدیک نبوده است: در همین حین که جیمی و کیم با ذوق‌زدگی مشغولِ آماده شدن برای روزِ عملیاتشان علیه هاوارد هستند، کیم با یک مسیرِ جدید مواجه می‌شود؛ انگیزه‌ی کیم برای ترور شخصیتیِ هاوارد تأمینِ بودجه‌ی لازم برای وقفِ تمام انرژی‌اش به موکلانِ رایگان و محتاجش است (یا حداقل در ظاهر این‌طور وانمود می‌کند). اما کارِ عالی خودش (او به‌طرز بی‌رحمانه‌ای توجیه حقوقی برای تفتیشِ ماشینِ موکلش را زیر سؤال می‌بَرد)، اعتبارِ مثال‌زدنی‌اش و ارتباطش با کلیف مِین به این معنا است که او حتی بدون پولِ سندپایپر نیز می‌تواند آرزوی شخصی‌اش را به حقیقت بدل کند. کلیف به کیم می‌گوید که او نامزدِ ایده‌آلی برای پیوستن به بنیادِ باپرستیژی به اسم جکسون/مرسر است که روی اصلاحاتِ سیستمِ قضایی کار می‌کنند.

فقط یک مشکل وجود دارد: جلسه‌ی دیدار با بنیادِ جکسون/مرسر در سانتافه در همان روز اجرای عملیاتِ هاوارد برگزار می‌شود. اما همان‌طور که جیمی می‌گوید، اجرای آخرینِ مرحله‌ی نقشه به حضورِ فیزیکی کیم نیاز ندارد. پس، تنها کاری که کیم باید انجام بدهد این است که به رانندگی کردن به سمتِ سانتافه ادامه بدهد، خودش را به جلسه با بنیاد برساند و مسیرِ سرنوشتش را تغییر بدهد. اما ما در طولِ سریال بارها دیده‌ایم که انگیزه‌‌های واقعیِ کیم برای ترور شخصیتیِ هاوارد کمی خودخواهانه‌تر از آن هستند که خودش بروز می‌دهد. بنابراین وقتی جیمی خبر دست گچ‌گرفته‌شده‌ی قاضی کاسمیرو را به او می‌دهد، کیم سر یک دوراهی قرار می‌گیرد: این دوراهی بالاخره او را وادر می‌کند تا دست از تظاهر کردن بکشد و به‌طور قاطعانه‌ای افشا کند که نیروی محرکه‌ی اصلی‌اش برای طرح‌ریزی ترورِ شخصیتی هاوارد چه چیزی است. انگیزه‌ی نخستش این است که او از رهبری یک کلاه‌برداریِ بی‌نقص لذت می‌بَرد و هیجان ارضاکننده‌‌ای از انجامِ کاری که هیچکس بهتر از او قادر به انجامش نیست به‌دست می‌آورد (هم‌بستر شدنِ جیمی و کیم بعد از کلاه‌برداری از دلال بورس در آغاز فصل دوم را به خاطر بیاورید).

اما انگیزه‌ی اصلی‌اش، آن «غرضِ شخصی» که به اسم این اپیزود بدل شده، انتقام گرفتن از هاوارد به خاطر تحقیر کردن او و زیر سؤال بُردنِ‌ استقلالش در اپیزودِ فینالِ فصل پنجم است: در آن اپیزود کیم به‌طور تصادفی در آسانسورِ دادگاه با هاوارد مواجه می‌شود. هاوارد کیم را به دستیارانش معرفی می‌کند و داستانِ او را برای آن‌ها تعریف می‌کند: کیم دانش‌آموخته‌ی اچ‌اچ‌ام بوده است و هم‌اکنون سرپرستیِ بخش حقوق بانکی را در شرکت شویکارت و کوکلی برعهده دارد. اما هاوارد به‌طرز قابل‌درکی از جدیدترین تغییراتِ زندگی کیم بی‌اطلاع است؛ او نمی‌داند کیم به‌تازگی از شغلِ رویایی‌اش در شویکارت و کوکلی استعفا داده است. راحت‌ترین کاری که کیم می‌تواند انجام بدهد این است که بی‌اطلاعیِ هاوارد را جدی نگیرد و برای لحظاتِ بسیار گذرایی به نظر می‌رسد که همین کار را خواهد کرد، اما ناگهان او برمی‌گردد، داستانِ هاوارد درباره‌ی خودش را تصحیح می‌کند و آن‌ها را از تصمیمش برای ترک کردن شویکارت و کوکلی آگاه می‌کند.

کیم نمی‌خواهد اجازه بدهد یک نفرِ دیگر روایتگرِ داستان او باشد؛ نمی‌خواهد اجازه بدهد یک نفر دیگر راویِ هویت او باشد. هاوارد که از خبر استعفای کیم از شویکارت و کوکلی شوکه شده است، کیم را به خارج از آسانسور تعقیب می‌کند و از او می‌خواهد تا داستانش را توضیح بدهد؛ او می‌خواهد بفهمد علتِ چنین تصمیم ناهنجاری چه چیزی است. اما هربار که کیم روی تصمیمِ شخصی‌اش برای ترک کردنِ شویکارت و کوکلی تاکید می‌کند، لحنِ هاوارد در واکنش به او به‌شکلی است که انگار باور ندارد خودِ کیم شخصا چنین تصمیمی گرفته است. اولین سؤالِ هاوارد این است: «ریچ همین‌طوری اجازه داد که بری؟». کیم پاسخ می‌دهد که تصمیمش برای ترک کردن شرکت دستِ ریچ نبوده است. هاوارد که نمی‌تواند باور کند کیم شخصا به این فرصت شغلی پشت پا زده است، او را به داخلِ یک دادگاه خالی که چراغ‌هایش خاموش است (سمبلِ به‌یادآورنده‌ی چاک) می‌کشد تا علتِ اصلی تصمیم کیم برای ترک شویکارت و کولی را برای او توضیح بدهد.

این سکانس منعکس‌کننده‌ی سکانسِ مشابه‌ای در اپیزودِ نهم فصل دوم است که یادآوری آن برای درکِ سکانس فعلی ضروری است: در آن سکانس چاک نقشه‌ی جیمی برای دستکاری مدارک میساورده و انگیزه‌ی او برای انجام این کار را برای کیم تعریف می‌کند: جیمی از این طریقِ خواسته اعتبار چاک را خدشه‌دار کند و کوین واکتل را متقاعد کند کارهای حقوقی بانکشان را به کیم بسپارند. نکته اما این است: چاک در جریانِ این گفت‌وگو خشمش از جیمی را در قالبِ احساس نگرانی نسبت به کیم بروز می‌دهد. رفتار و طرز صحبتِ چاک به‌شکلی است که نه‌تنها کیم را به‌عنوانِ دختر بی‌نوایی که به قربانیِ جیمی بدل شده است، کوچک می‌شمارد، بلکه قدرتِ انتخابِ کیم را با ادعا به اینکه جیمی او را فریب داده و فاسد کرده است، زیر سؤال می‌بَرد. اما مهم‌ترین لحظه‌ی این سکانس جایی است که چاک استقلال و فاعلیتِ کیم را از او سلب می‌کند: چاک پس از تعریفِ کردن نقشه‌ی جیمی برای تخریبِ او رو به کیم می‌کند و می‌گوید، حالا که او از این ماجرا خبر دارد دیگر هیچ انتخابِ دیگری جز اینکه علیه جیمی شهادت بدهد ندارد.

واکنشِ شوکه‌ی کیم از شنیدنِ این جمله دیدنی است؛ در این لحظه است که چاک به‌طور ناخواسته کیم را برعلیه خودش می‌کند. حالا با این مقدمه به اپیزود فینالِ فصل پنجم و سکانسِ گفتگوی کیم و هاوارد در دادگاهِ تاریک بازمی‌گردیم؛ هاوارد در این سکانس همان کاری را انجام می‌دهد که چاک انجام داده بود: او خشمش از جیمی را در قالبِ احساس نگرانی نسبت به کیم بروز می‌دهد. او نه‌تنها می‌گوید: «قبل از اینکه تغییر بزرگی تو زندگیت ایجاد کنی، یه چیزی درباره‌ی جیمی هست که باید بدونی» (و سپس ماجرای توپ‌های بولینگ و فاحشه‌ها را تعریف می‌کند)، بلکه در ادامه می‌گوید، رها کردن موکلی مثل میسا ورده با عقل جور در نمی‌آید و شک ندارد که کیم خودش آزادانه این تصمیم را نگرفته است، بلکه تحت‌تاثیرِ منفی جیمی بوده است. به بیان دیگر، او درست مثل چاک قدرتِ انتخابِ شخصی کیم و استقلالش را از او سلب می‌کند. هاوارد از پذیرفتنِ اینکه کیم در انتخابِ مسیر شغلی‌اش قدرتِ تصمیم‌گیریِ خودش را دارد خودداری می‌کند. بنابراین، تعجبی ندارد که کیم در واکنش به حرفِ هاوارد می‌گوید: «اصلا می‌دونی چیزی که می‌گی چقدر توهین‌آمیزه؟ من تصمیمات خودم را به خاطر دلایل خودم می‌گیرم».

این حرف‌ها به این معنی نیست که چاک و هاوارد برای کیم احترام قائل نیستند؛ اتفاقا برعکس؛ آن‌ها عمیقا به او به‌عنوان یک وکیل حرفه‌ای احترام می‌گذارند. اما عصبانیتشان از جیمی باعث می‌شود تا از احترامی که برای کیم قائل هستند برای تایید کردنِ عصبانیتشان سوءاستفاده کنند. چاک و هاوارد سعی می‌کنند تا با وادار کردن کیم برای دیدنِ جیمی از زاویه‌ی دیدِ خودشان، حقانیتِ خشمشان از او را تصدیق کنند. فقط مشکلشان این است که رفتارشان با کیم به‌طور ناخواسته این پیام را می‌رساند: امکان ندارد کیم آگاهانه کنار جیمی باقی مانده باشد؛ کیم تنها در صورتی می‌تواند کنار جیمی مانده باشد که توسط او فریب خورده باشد. چاک و هاوارد برای تایید شدنِ خشمشان از جیمی سراغ کیم می‌آیند، چون آن‌ها کیم را به علتِ عدم شباهتش به جیمی دوست دارند. اگر کسی که از زاویه‌ی دیدِ محدودِ آن‌ها در نقطه‌ی مقابلِ جیمی قرار می‌گیرد، اعتقادشان را تایید کرده و طرفِ آن‌ها را بگیرد، خشمشان تصدیق خواهد شد. اما اصرارِ هاوارد و چاک برای به‌دست آوردنِ تاییدِ کیم به سلبِ استقلالِ کیم در انتخابِ مسیر زندگیِ خودش منجر می‌شود و کیم از اینکه آن‌ها به او بگویند او به بازیچه‌ی دستِ دیگران بدل شده است، متنفر است.

بنابراین همان‌طور که چاک با سلبِ قدرت انتخاب کیم مرتکب گناهی نابخشودنی شد، این موضوع درباره‌ی هاوارد نیز صدق می‌کند. چیزی که کیم را به شخصیتِ حیرت‌انگیزی بدل می‌کند این است: فضیلت‌های اخلاقیِ کیم یا بهتر است بگوییم، فضلیت‌هایی که دیگران به کیم می‌چسبانند باعث می‌شوند امثال هاوارد و چاک فکر کنند می‌توانند از آن‌ها برای منافعِ شخصی‌شان سوءاستفاده کنند.

بنابراین، نگاه دیگران به کیم به‌عنوان یک قدیسِ پاک و اخلاق‌مدار همچون یک بار سنگین بر دوش‌هایش سنگینی می‌کند و او آن‌قدر از تعریفی که دیگران به او تحمیل کرده‌اند خسته و کلافه شده است که بالاخره در پایان فصل پنجم تصمیم مهمی می‌گیرد: او تصمیم می‌گیرد به‌جای اینکه اجازه بدهد دیگران از اعتبار و شهرتش به‌عنوان یک قدیسِ قانونمند به نفعِ خودشان سوءاستفاده کنند، آن را به‌عنوانِ سلاحی برای رسیدن به اهدافِ شخصی خودش به کار بگیرد.

اتفاقا یک نمونه‌ی دیگر از عدم به رسمیت شناخته شدنِ قدرت انتخابِ کیم توسط هاوارد را در اپیزود پنجم فصل ششم دیدیم: وقتی کلیف به هاوارد می‌گوید او را درحال بیرون انداختن یک فاحشه از ماشینش دیده بود، هاوارد از او می‌پرسد که با چه کسی جلسه داشته است. هاوارد اما به محض شنیدنِ اسم کیم به این نتیجه می‌رسد که جیمی مسئولِ این دسیسه‌چینی بوده است؛ او حتی به نقش داشتنِ کیم در این حقه هم شک نمی‌کند؛ تصورِ نادرست هاوارد از کیم به‌عنوانِ کسی که تحت‌تاثیرِ منفی جیمی به انحراف کشیده شده است، باعث می‌شود او حتی به اینکه کیم ممکن است مغزمتفکر این دسیسه‌چینی باشد هم فکر نکند. به بیان دیگر، هاوارد همچنان از اینکه کیم جُربزه، شرارت و استقلالِ لازم برای انجام چنین کاری را در خودش دارد بی‌اطلاع است. به خاطر همین است که کیم بین راه برای بازگشت به سمتِ جیمی دور می‌زند: شکست خوردنِ نقشه‌شان جلوی کیم را از اثباتِ اینکه او مولفِ داستانِ زندگی خودش است می‌گیرد.

انگیزه‌ی اصلی کیم این است که چگونه می‌تواند از اعتبارش به‌عنوان یک وکیل ایده‌آل به نفعِ محقق کردنِ هدف شخصی خودش استفاده کند. کیم مشغول شدن در بنیادِ جکسون/مرسر را فقط در صورتی می‌خواهد که انگیزه‌ی اصلی‌اش با موفقیتِ حقه‌شان علیه هاوارد محقق شود. حقه‌شان علیه هاوارد فرصتی است تا کیم ازطریقِ آن اعلام وجود کند، استقلالش را فریاد بزند و خودش را از زنجیرِ فضیلت‌های تحمیل‌شده به او توسط دیگران آزاد کند. مایک در اپیزودِ نهم فصل پنجم به جیمی گفته بود تصمیماتی که می‌گیریم ما را در جاده‌ای قرار می‌دهند و هرکاری کنیم نمی‌توانیم از آن جاده خارج شویم. حالا کیم در پایانِ این اپیزود نه به‌طور استعاره‌ای، بلکه به معنای واقعی کلمه مسیرش را از جاده‌ی انتخابِ خوب به جاده‌ی انتخابِ بد تغییر می‌دهد. این لحظه نه‌تنها با نمای پایانیِ (تصویر بالا) اپیزودِ «حامل پول» متقارن است (قرار گرفتن هردوی جیمی و مایک در جاده‌‌ی بازگشت‌ناپذیرِ منتهی به سرنوشتِ گریزناپذیرشان)، بلکه تقارنِ سمبلیکِ جالبی با پایان‌بندی اپیزودِ فینال فصل اول هم دارد: همان‌طور که اینجا کیم دارد برای دیدنِ کلیف به سانتافه می‌رود، آن‌جا هم جیمی می‌خواست با کلیف دیدار کند تا در شرکتش در سانتافه مشغول به کار شود.

اما جیمی در محوطه‌ی دادگاه منصرف می‌شود، انگشترِ مارکو را لمس می‌کند، دوباره سوار ماشینش می‌شود، فرمان را به سمتِ مخالف می‌چرخاند و با اعتقاد به اینکه قانونمندی و شرافتمندی درنهایت به ضررش تمام خواهد شد، تصمیم می‌گیرد زندگی تبهکارانه را در آغوش بکشد. خصوصیتِ مشترک هردوی جیمی و کیم این است: مشکل جیمی این بود که چاک اصرار داشت او آدم اخلاق‌مداری نیست و تنها درصورتی موفق خواهد شد که با قالتاق‌بازی‌هایش قداستِ قانون را خدشه‌دار کند، اما مشکل کیم این است که دیگران اصرار دارند او آدمِ اخلاق‌مداری است و تنها در صورتی کنار جیمی مانده که توسط او فریب داده شده باشد. اگر چیزی که به طغیانِ جیمی منجر شد ویژگی‌های منفیِ غیرواقعیِ تحمیل‌شده توسط چاک به او بود، چیزی که به طغیانِ کیم منجر می‌شود فضلیت‌های غیرواقعیِ تحمیل‌شده توسط دیگران به او است. به عبارت دیگر، مشکلِ مشترک هردوی آن‌ها این است که دیگران از پذیرفتنِ کُلِ آن‌ها با همه‌‌ی پیچیدگی‌هایشان پرهیز می‌کنند و آن‌ها را تنها از زاویه‌ای که به «نفع» خودشان است می‌بینند.

خصومتِ شخصی چاک با جیمی که او را به‌عنوان مُسبب ورشکستگی پدرشان و مرگ او می‌بیند به عقده‌ای بدل شده بود که جلوی او را از پذیرفتنِ تحول جیمی می‌گرفت و درماندگی هردوی چاک و هاوارد برای تصدیق شدنِ ضربه‌ای که از جیمی خورده بودند باعث می‌شود تا با سلب قدرتِ انتخاب کیم به او توهین کنند. چاک با عدم به رسمیت شناختنِ فضیلت‌های جیمی او را به سوی شرارت سوق می‌دهد و دیگران با رفتار کردن با کیم همچون دختر بی‌نوا و ساده‌لوحی که از مراقبت کردن از خودش دربرابر تاثیر فاسدکننده‌ی جیمی عاجز است، او را به سوی در آغوش کشیدنِ شرارتش برای اثباتِ خلاف آن هدایت می‌کنند. اکنون هردوی آن‌ها با وجود مبدا متفاوتشان، رهسپارِ مقصدی یکسان هستند.

گرچه از ابتدای سریال یقین داشتیم که مقصدِ نهایی زوج جیمی و کیم به چیزی جز فاجعه منجر نخواهد شد، اما اپیزود این هفته میزبانِ لحظه‌‌ی هشداردهنده‌ای است که یقین‌مان را قوی‌تر از همیشه می‌کند: پس از اینکه کیم خبرِ دعوتش به بنیادِ جکسون/مرسر را با جیمی در میان می‌گذارند، آن‌ها با ذوق‌زدگی یکدیگر را می‌بوسند و به بوسیدنِ یکدیگر تا مدتی طولانی ادامه می‌دهند. اما این یک بوسه‌ی ساده نیست؛ آن‌ها به‌شکلی شانه‌های یکدیگر را می‌گیرند و بدن‌هایشان را محکم به یکدیگر می‌چسبانند که فاصله‌ی ناچیزِ بین‌شان حذف می‌شود.

به‌طوری که گویی آن‌ها به درونِ یکدیگر ذوب شده و به یک کُلِ واحد بدل شده‌اند. شاید هم آن‌ها ناخودآگاهانه سخت دارند برای نگه داشتن دیگری در مقابلِ نیرویی که آن‌ها را به سمتِ مخالف می‌کشد تلاش می‌کنند. اما ناگهان شاهد یک کاتِ ناهنجار و هولناک هستیم که همچون یک جامپ‌اِسکر عمل می‌کند: با فرود آمدنِ تبرِ کَسپر که مشغول تکه‌تکه کردن هیزم است، به خط داستانی لالو کات می‌زنیم. به‌شکلی که انگار تبر درست وسط بوسه‌ی جیمی و کیم فرود می‌آید و تلاششان برای کنار هم باقی ماندنشان را ناکام می‌گذارد. به بیان دیگر، دو تکه شدنِ گریزناپذیرِ رابطه‌ی جیمی و کیم از لحاظ عاطفی خشونت‌بار خواهد بود.

اما تنها چیزی که با تبرِ کسپر قطع می‌شود رابطه‌ی جیمی و کیم نیست: لالو طی ادامه‌ی سفرش در آلمان ردِ سفارش‌دهنده‌ی یادبودِ خط‌کشِ ورنر را می‌زند. همان‌طور که در نقدِ اپیزود هفته‌ی گذشته هم پیش‌بینی کردیم، او کسپر است: در صحنه‌ای که مایک افرادِ ورنر را به خانه می‌فرستد، کسپر همان کسی است که به او می‌گوید: «یه موی گندیده‌ی ورنر به کل هیکلت می‌ارزید». بنابراین، طبیعتا کسی که بیشتر از همه از قتلِ ورنر عصبانی بود، همان کسی است که این هدیه‌ را برای همسرش فرستاده است. دل‌رحمیِ کسپر نه‌تنها به کشفِ محل زندگی‌اش منجر می‌شود، بلکه در رویاروییِ مستقیمش با لالو نیز به ضررش تمام می‌شود: کسپر از پشتِ تبر برای ضربه زدن به شکمِ لالو استفاده می‌کند؛ این اقدامِ نصفه‌و‌نیمه به‌علاوه‌ی حیله‌گریِ لالو که آسیب‌دیدگی‌اش از ضربه‌ی کسپر را اغراق می‌کند، به از دست دادنِ یکی از پاهایش و احتمالا جانش تمام خواهد شد. به این ترتیب، او هم به جمعِ کسانی می‌پیوندد که وقتی نوبت به خشونت می‌رسد به اندازه‌ی لالو خونسرد و بی‌رحم نیستند.

درنهایت، سوالی که در حین انتظار برای اپیزود بعد باقی می‌ماند این است: نقشه‌ی جیمی و کیم علیه هاوارد دقیقا چه چیزی است؟ گرچه سریال تاکنون برخی از مهم‌ترین تکه‌های تشکیل‌دهنده‌ی نقشه را مشخص کرده، اما طبقِ عادتِ پسندیده‌‌اش برای کنجکاو نگه داشتن مخاطب از جویدن و گذاشتنِ لقمه در دهانِ مخاطب خودداری می‌کند. اولین چیزی که باید بدانیم این است که آخرین مرحله‌ی نقشه‌ی جیمی و کیم در جریان جلسه‌ی میانجی‌گریِ پرونده‌ی سندپایپر که در اتاقِ کنفرانسِ اچ‌اچ‌ام برگزار می‌شود، اتفاق خواهد اُفتاد. کیم طی گفت‌وگو با ویولا، همکارِ سابقش در اپیزود هفته‌ی گذشته متوجه شده بود که جلسه‌ی میانجی‌گریِ سندپایپر به سرعت درحال نزدیک شدن است. در این جلسه نمایندگان هر دو طرف (وکلای سندپایپر و وکلای اچ‌اچ‌ام و دیویس اَند مِین که شاکی پرونده هستند) تحت‌نظارت یک قاضی بی‌طرف با هم دیدار می‌کنند؛ ظاهرا همه یا برخی از سالمندانِ شاکیِ سندپایپر نیز در این جلسه حضور خواهند داشت.

اما از آنجایی که جلساتِ میانجی‌گری عمومی نیستند، پس جیمی در اپیزود این هفته از فرانچسکا می‌خواهد تا خودش را به‌عنوان دخترِ مارنی اِستوبر (احتمالا یکی از ساکنان سندپایپر که جیمی در دورانِ وکالتش در حوزه‌ی حقوق سالمندان با او آشنا شده بوده) جا بزند و رمز ورود به جلسه را به‌دست بیاورد. بنابراین، احتمالا جیمی و کیم قصد دارند یک نفر را مخفیانه به داخل این جلسه وارد کنند. اما مرحله‌ی بعدی نقشه این است که آن‌ها به دیدنِ دامپزشک می‌روند و ماده‌ی محرک‌زای ناشناخته‌ای را از او تهیه می‌کنند؛ مردمک‌های چشمِ جیمی در نتیجه‌ی مصرفِ این ماده منبسط می‌شوند؛ این ماده ایجادکننده‌ی علائمِ ناشی از مصرف موادمخدر (مثل کوکائین) است. احتمالا جیمی و کیم قصد دارند این ماده‌ی محرک‌زا را به‌شکلی به خوردِ هاوارد بدهند. نه‌تنها آن‌ها در طول فصل سعی کرده‌اند تا هاوارد را در چشمِ کلیف معتاد جلوه بدهند، بلکه جیمی از دامپزشک می‌پرسد که تاثیرِ این ماده روی فردی هم‌جثه‌ی خودش چگونه خواهد بود.

احتمالا نقشه‌ی جیمی و کیم این است تا این ماده را در روز برگزاری جلسه‌ی میانجی‌گری به خوردِ هاوارد بدهند و باعث شوند تا او با مردمک‌های منبسط و حالتی نامتعادل دربرابرِ کلیف ظاهر شود؛ چیزی که شکِ قوی کلیف به اعتیاد هاوارد را به یقین بدل خواهد کرد. این موضوع توضیح می‌دهد که چرا جیمی از فرانچسکا می‌خواست تا رمز ورود به جلسه را به‌دست بیاورد؛ جیمی برای خوراندنِ ماده‌ی محرک‌زا به هاوارد به ورود یواشکی یک نفر به داخلِ دفتر مرکزی اچ‌اچ‌ام نیازمند است.

چیز خور کردنِ هاوارد در جریان چنین جلسه‌ی کاری مهمی بی‌رحمانه‌ترین اما موئثرترین روشِ ممکن برای ترور شخصیتی او و نابود کردنِ اعتبارش است. درنهایت، آخرین تکه‌ی نقشه‌ی جیمی و کیم به قاضی کاسمیرو مربوط می‌شود که مدیریتِ بی‌طرفانه‌ی جلسه‌ی میانجی‌گری را برعهده خواهد داشت. کاری که جیمی انجام می‌دهد این است که یک بازیگر آماتور استخدام می‌کند و او را با کمک تیم فیلمسازانِ جوانش به شکلِ قاضی کاسمیروی واقعی گریم می‌کند.

در جریان آخرین سکانس اپیزود این هفته شاهدِ عکس‌های سیاه و سفیدی از بازیگرِ قاضی کاسمیرو هستیم که خارج از دفترِ ساول گودمن چیزی نامعلوم را به جیمی نشان می‌دهد. پس از اینکه جیمی با دستِ گچ‌گرفته‌شده‌ی کاسمیروی واقعی روبه‌رو می‌شود، عکس‌های خودش با کاسمیروی قُلابی را چک می‌کند و از اینکه دستِ چپِ کاسمیروی قُلابی در همه‌ی عکس‌ها مشخص است، عصبانی می‌شود. قابل‌توجه است که در اوایل این اپیزود کاراگاه خصوصیِ هاوارد به او گفته بود جیمی از الگوی تکراری روزانه‌اش منحرف شده بود و پولِ زیادی را برداشت کرده بود.

بنابراین، تئوری این است: جیمی قصد دارد طوری جلوه بدهد که انگار قاضی کاسمیرو از او پول گرفته است تا به نفعِ او رای بدهد (ناسلامتی جیمی مسئول به وجود آمدنِ پرونده‌ی سندپایپر است). دیدارِ مخفیانه‌ی قاضی میانجی‌گری با جیمی که احتمالا پولِ زیادی بینشان رد و بدل شده است، مسئله‌ی تخلفِ قاضی را به میان می‌کشد. حالا سؤال این است که جیمی و کیم قصد دارند چگونه از این عکس‌های جعلی استفاده کنند؟ چیزی که مشخص است این است که وقتی کلیف مِین با حالت نامتعادلِ هاوارد (وکیل ارشدِ پرونده) و تخلف قاضی جلسه مواجه شود، مجبور می‌شود از کِش دادنِ پرونده برای گرفتن حداکثر غرامت ممکن صرف‌نظر کند و با پذیرفتنِ همان غرامتی که سندپایپر پیشنهاد می‌کند، هرچه زودتر با آن‌ها به توافق برسد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
6 + 11 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.