در اپیزود سوم فصل آخر بهتره با ساول تماس بگیری شخصیتها وادار به گرفتن تصمیماتی میشوند که تثبیتکنندهی سرنوشتِ قهرمانانه یا تبهکارانهشان خواهند بود. همراه نقد میدونی باشید.
خالقان دنیای بریکینگ بد نسبت به یک چیز خیلی به خودشان افتخار میکنند (و حق هم دارند که افتخار کنند): پرهیز از برنامهریزی تک به تکِ مراحل داستان از مدتها قبل و در عوض، انعطافپذیریشان برای نادیده گرفتن یا تغییر برنامههای اورجینالشان. معروفترین نمونهاش سرنوشتِ جسی پینکمن است که گرچه در ابتدا قرار بود در نخستین اپیزودهای سریال برای روبهرو کردنِ والتر وایت با حقیقت خطرناکِ دنیای تجارتِ موادمخدر کُشته شود، اما به محض اینکه وینس گیلیگان نقشآفرینی شگفتانگیز آرون پاول را که زندگی و انسانیتِ غیرمنتظرهای به درونِ این شخصیت دمیده بود دید، به این نتیجه رسید که از دست دادنِ چنین شخصیتِ پتانسیلداری حیف است و تصمیم گرفت تا نقشههای جاهطلبانهتری برای او بکشد. بنابراین، بخشِ کنایهآمیزِ ماجرا این است: شخصیتی که قرار بود به قربانیِ والت بدل شود، حتی پس از مرگ والت نیز زنده ماند.
اما علاقهی خالقان بریکینگ بد و بهتره با ساول تماس بگیری به در آغوش کشیدنِ این نوع اتفاقات مُبارک و خاصیتِ بداههپردازانهی ساختار داستانگوییِ این دو سریال بهطور ویژهای دربارهی شخصیتِ ناچو وارگا صدق میکند. ناچو تنها به این دلیل وجود دارد که ساول گودمن در صحنهای که والت و جسی او را برای ترساندنش گروگان میگیرند و به بیابان میبَرند، به نامهای «ایگناسیو» و «لالو» اشاره کرده بود. بنابراین، وقتی گیلیگان و پیتر گولد سالها بعد تصمیم گرفتند تا پیشدرآمدِ وکیلِ شیادِ هایزنبرگ را بسازنند، آنها باید توضیح میدادند این ایگناسیو چه کسی است که ساول در چنین موقعیتِ پُرتنشی از او نام میبَرد. اما سرنوشتِ ناچو درست مثل همتای خودش در سریالِ اصلی آنطور که سازندهها پیشبینی کرده بودند، از آب درنیامد. آخه، برنامهی نخستِ سازندهها این بود تا ناچو و جیمی را در فصل اول به آنتاگونیستِ یکدیگر بدل کنند و برنامهی دیگرشان این بود تا جیمی را تا آخرِ فصل اول به همان ساول گودمنی که میشناسیم متحول کنند.
اما بعد از اینکه سازندهها عاشقِ شخصیت جیمی مکگیل شدند و تصمیم گرفتند تا وقت بیشتری با او بگذرانند و پروسهی دگردیسی او به ساول گودمنِ آینده را در مدتِ زمان طولانیتری روایت کنند، ناچو به قربانیِ اولویتهای تغییرکردهی نویسندگان بدل شد و در نتیجه، در اکثر اپیزودهای نیمهی دومِ فصل اول (منهای دیدارِ مختصر او و مایک در اپیزود یکی مانده به آخر) غایب بود. اما پیتر گولد و تیمش آنقدر نقشآفرینی مایکل ماندو را دوست داشتند که نهتنها نمیخواستند او را به کُل از سریال حذف کنند، بلکه تصمیم گرفتند باتوجهبه خصوصیاتِ بهخصوصی که این بازیگر به این نقش آورده بود، از این فرصت برای خلقِ یک شخصیتِ منحصربهفرد استفاده کنند: آنها ناچو را به تنها کاراکترِ خط داستانیِ کارتلمحورِ سریال که در تضادِ با کهنالگوهای سابقهدارِ این دنیا قرار میگیرد، بدل کردند. گرچه ناچو کارش را بهعنوان همدستِ توکو شروع کرد، اما نهتنها او هیچوقت به اندازهی توکو دمدمیمزاج و بیرحم نبود، بلکه فاقدِ تکبر، بیاخلاقی، قدرتطلبی، خشونتطلبی و خودستاییِ دیگر سالامانکاها بود.
در دنیایی که کاراکترهایش جنایتهایشان را با دلایلِ خودخواهانهی سُست، دروغهای تهوعآور و خودفریبیهایی که آنها را از روبهرو شدن با عواقبِ ویرانگرِ کارهایشان نجات میدهند، توجیه میکنند، ناچو یکی از تنها کاراکترهایی است که نسبت به دنیای فاسدی که در آن حضور دارد، آدمهای وحشتناکی که با آنها قاطی شده است و خطری که روحش را در صورتِ باقیماندن در این دنیا تهدید میکند، خودآگاه است؛ در دنیایی که آدمهایش برای غلبه بر دشمنانشان باید پایهی ارتکابِ هر جنایتی باشند، ناچو خط قرمزها و اصولی دارد که ماندن در این دنیا را برای او زجرآور میکند. این خودآگاهی و شرافتمندی که مایک هم دارای آن است (حداقل فعلا)، یکی از دلایلی است که باعثِ رفاقت آنها، اعتماد متقابلشان و تمایلِ مایک برای مراقبت از ناچو شده بود. بنابراین، در دنیایی که اکثر کاراکترهایش برای شیرجه زدن به اعماقِ ورطهی تاریکی آرام و قرار ندارند، ناچو نهتنها از کشفِ وحشتی که در انتهای ورطهی تاریکی با آن مواجه شده است به ارضای جنسی نمیرسد، بلکه با انزجار سعی میکند خودش را با چنگ و دندان بیرون بکشد. به بیان دیگر، در دنیایی که همه مشغولِ بریکینگ بد کردن هستند، ناچو بریکینگ گود میکند.
از همین رو، شخصیتی که در ابتدا قرار بود با بدل شدن به یک خلافکارِ تیپیکالِ دیگر نقشِ آنتاگونیستِ خط داستانی جیمی را ایفا کند، به تدریج به سمتِ مایکل، هکتور، لالو و گاس متمایل شد و منهای چند تعاملِ مختصر با جیمی (مثل زمانیکه لالو در فصل پنجم به یک وکیل نیاز پیدا کرد) هرگز به سر جای اورجینالش در خط داستانی جیمی بازنگشت.
اما در دنیایی که همه برای دریدنِ گلوی یکدیگر رقابت میکنند، ضعفی که ناچو در تلاش برای عقبنشینی نشان میدهد (که درواقع نقطهی قوتِ او بهعنوان یک انسان است) بهجای اینکه بلافاصله به آزادیاش بدل شود، سببِ بدل شدنش به بازیچهی دستِ قدرتمندان میشود. گرچه ناچو میخواهد از مخمصهای که خودش را در آن گرفتار کرده خلاص شود، اما میخواهد این کار را بدونِ به عهده گرفتنِ مسئولیتِ نقشش در این تشکیلات، بدونِ تحملِ مجازاتِ گناهانش انجام بدهد.
علاوهبر این، ناچو در ابتدا نمیخواهد از این دنیا آزاد شود، بلکه سعی میکند این دنیا را برای خودش رام کند؛ سعی میکند آن را بهجای امنتر و قابلکنترلتری برای خودش بدل کند. او در آغاز فصل دوم مایک را برای به قتل رساندنِ توکو استخدام میکند (مایک اما باعثِ به زندان اُفتادن توکو میشود). اما حذفِ موقت توکو به حلِ مشکلش منجر نمیشود، بلکه به آغازکنندهی دومینویی بدل میشود (همان دومینویی که آن را در آغاز اپیزود دومِ این فصل در خانهی ناچو میبینیم) که درنهایتِ وضعیتِ ناچو را بدتر میکند. هکتور برای پُر کردنِ جای خالی توکو پا پیش میگذارد.
هکتور برای کاهشِ دوران حبسِ توکو مایک را مجبور میکند تا ادعا کند تفنگی که در صحنهی ضرب و شتمِ او توسط توکو کشف شده بود، به توکو تعلق نداشته است (ازطریقِ تهدید کردنِ نوهی مایک). گرچه مایک با اکراه با این کار موافقت میکند، اما او از روی احتیاط تصمیم میگیرد تا با ایجاد اخلال در سیستم قاچاقِ موادمخدرِ سالامانکاها سر آنها را با یک بحرانِ مهمتر گرم کند.
وقتی کامیونهای سالامانکاها لو میرود، هکتور تصمیم میگیرد از مغازهی پدر ناچو به منظور قاچاقِ جنسهایشان استفاده کند. اما مانوئل وارگا از پذیرفتنِ پولِ هکتور سر باز میزند و او را با خشم از مغازهاش بیرون میکند. در نتیجه، هکتور به ناچو میگوید که به پدرش اعتماد ندارد. ناچو میداند پدرش هرگز با استفاده از مغازهاش برای قاچاق مواد موافقت نخواهد کرد، حتما سراغ پلیس خواهد رفت و عدم اعتماد هکتور به او مترادفِ صدور حکمِ مرگش خواهد بود. بنابراین، تلاشِ ناچو برای اطمینان از امنیتِ خودش ازطریقِ حذف توکو در گذر زمان باعث به خطر اُفتادنِ حتمی جانِ پدرش میشود. باز دوباره ناچو تصمیم میگیرد با تعویض کردنِ قرصهای قلبِ هکتور باعثِ از بین بُردنِ خطری که جان پدرش را تهدید میکند، شود. اما وقتی گاس از توطئهی ناچو اطلاع پیدا میکند، از آن بهعنوان یک اهرم فشار برای بدل کردنِ او به جاسوسِ شخصی خودش در تشکیلاتِ سالامانکاها سوءاستفاده میکند.
اوضاع زمانی بدتر میشود که در غیبتِ توکو و هکتور، سروکلهی یک سالامانکای جدید پیدا میشود: برخلاف توکو که یک پُتکِ پُرسروصدا اما کودن است و برخلافِ هکتور که یک پیرمرد خرفت است که بهراحتی میتوان از احساسِ بیزاریاش از گاس برای کنترل کردنش استفاده کرد، لالو یک استراتژیک باهوش است؛ یک تیغ جراحی ظریف که شم کاراگاهی و ذکاوتِ شرورانهاش جاسوسبودن در نزدیکی او را به کار بسیار پُرتنشتر و ترسناکتری بدل میکند.
در تمام این مدت ناچو به خیالِ خودش فکر میکرد دارد خلاص میشود، اما یک روز به خودش میآید و میبیند خودش به محققکنندهی بزرگترین کابوسش بدل شده است: او نهتنها به بردهی بلهقربانگوی جنایتکاری مخوفتر از سالامانکاها بدل شده است (کسی که حاضر است برای طبیعی جلوه دادنِ نقشهاش دو گلوله به او شلیک کرده و در وسط بیابان ترکش کند)، بلکه پای پدرش را هم بهعنوان اهرم فشاری که گاس از او برای مطیع نگه داشتنش استفاده میکند، به این دنیا باز کرده است. او تا گردن در لجن فرو رفته است؛ او تمام استقلال و اختیارش را از دست داده است؛ او به یک عروسک خیمهشببازیِ دورریختنی تنزل پیدا کرده است.
از یک طرف، اگر سالامانکاها از خیانتش باخبر شوند بهشکلی زجرکُشش خواهند کرد که برای شلیک یک گلوله در جمجمهاش التماسِ آنها را کند و از طرف دیگر، اگر از روی اجبار به همکاری با گاس ادامه بدهد برخلافِ میلش به اجراکنندهی اعمال شنیعشان (مثل کُشته تمام ساکنانِ خانهی لالو) بدل خواهد شد.
کسی که برای آسودگی خاطرش نقشهی قتلِ توکو را کشیده بود، حالا در تنگنایی قرار گرفته که سایهی سنگینِ مرگ را در لحظه لحظهی زندگی نکبتبارش روی خودش و پدرش احساس میکند. بااینحال، هنوز یک چیز وجود داشت که او را به جنگیدن برای بهتر کردنِ وضعیت بهظاهر بهبودناپذیرش انگیزه میداد: مانوئل وارگا و استقامت ناشکستنی، یکدندگیِ شجاعانه و فسادناپذیریِ تحسینآمیزش دربرابر اصرار پسرش برای فرار کردن بزرگترین نقطهی قوتِ ناچو و تنها باریکهی اُمیدِ باقیمانده در این شرایط گریزناپذیر است. برای اینکه بفهمیم وضعیتِ ناچو در صورتِ همراهی پدرش با او چقدر بدتر میشد، باید به بریکینگ بد مراجعه کنیم: مانوئل وارگا نسخهی برعکسِ اسکایلر است.
گرچه اسکایلر درنهایت یکی از قربانیانِ فریبکاریهای والت بود و چیزی که میخواهم بگویم نباید بهعنوان سرزنش کردنِ قربانی برداشت شود، اما نکته این است: اسکایلر با وجود انزجارِ ابتداییِ درستش از فعالیتهای مُجرمانهی والت به اُمید اینکه این مشکل با مرگ والت بر اثرِ سرطانش خود به خود حل خواهد شد از صحبت کردن با پلیس سر باز زد و در ادامه در تلاش برای اطمینان حاصل کردن از عدم بو بُردنِ پسرش از راز پدرش به تسهیلکنندهی تجارتِ شیشهی والت بدل شد. گرچه تصمیماتِ اشتباهِ اسکایلر باتوجهبه احساسات پیچیدهای که نسبت به شوهرش و پسرش دارد و سوءاستفادهی والت از این احساسات قابلدرک است، اما سرنوشتِ اسکایلر باعث میشود تا هرچه بیشتر قدرِ کار شجاعانهای را که مانوئل وارگا ازطریقِ مقاومت دربرابر خواستهی پسرش انجام میدهد، بدانیم. بالاخره آخرینباری که نزدیکترین فردِ یک خلافکار تحتتاثیرِ احساساتش تصمیم گرفته بود، اوضاع نهتنها بهتر نشده بود، بلکه با به تباهی کشیده شدنِ هردوی آنها بدتر هم شده بود.
در نتیجه، مانوئل وارگا نه محدودکنندهی ناچو، بلکه اتفاقا برعکس محکمترین و آخرین رشتهی اتصالِ او به انسانیت و رستگاری است. به این ترتیب، به اپیزودِ سوم فصل آخر بهتره با ساول تماس بگیری میرسیم؛ این اپیزود که «پُتک و سِندان» نام دارد، ناچو را تحت کمرشکنترین فشاری که تاکنون مُتحمل شده است، وادار به گرفتنِ تعیینکنندهی تصمیمِ زندگیاش میکند. شاید ناچو از رویارویی با عموزادهها در پایانِ اپیزود قبل موقتا جان سالم به در بُرده باشد، اما لاستیکِ پنچرِ ماشینش به این معنا است که نمیتواند زیاد دور شده باشد.
درواقع، حتی اگر ناچو به یک ماشینِ سالم هم دسترسی داشت، کماکان عشقِ او به پدرش فرارش را غیرممکن میکرد. ناچو برای پنهان ماندن از چشم عموزادهها در یک تانکرِ متروکه پناه میگیرد و مجبور به فرو رفتن در استخرِ نفتِ باقیمانده در تانکر میشود. تصویر پوشیده شدنِ سر تا پای او در استخرِ نفت سمبلِ بصری ایدهآلی از غرق شدنِ او در تاریکیِ و آلودگیِ ناشی از تصمیماتش است.
پس از اینکه او از تانکر خارج میشود تصمیمش را گرفته است: ناچو میداند که آب (بخوانید: نفت) بهشکلی از سرش گذشته است که گرچه فعلا حکم اعدامش را به تعویق انداخته است، اما در مجازاتش تخفیف داده نشده است. بنابراین، او تصمیم میگیرد بهجای اینکه جانش هدر برود، آن را برای حفاظت از جانِ عزیزترین فردِ زندگیاش معامله کند. خودِ مایکل ماندو آن را با افسانهی اورفئوس و ائرودیکه در اساطیر یونان باستان مقایسه میکند. اورفئوس در نواختن چنگ استاد بود، آنچنانکه میتوانست جانوران وحشی، درختان و سنگها را بهدنبال خود به حرکت درآورد.
او با ائورودیکه ازدواج کرد. ائورودیکه هنگامی که در حال فرار از دست آریستائوس (خدای چوپانی) بود، که در جنگل شیفتهی زیبایی ائورودیکه شده بود، براثر مارگزیدگی جان خود را از دست داد و روانهی جهان زیرین (جهان مردگان) شد. اورفئوس در جهان زیرین توانست پرسفون (همسر هادس) را با صدای چنگ مجذوب کند و اجازهی خروج ائورودیکه را از هادس بگیرد، به شرط آنکه تا لحظهی خروج از آنجا به ائورودیکه نگاه نکند. اما اورفئوس در آخرین لحظه تحمل از دست داد، به صورت همسرش نگاه کرد و او را برای همیشه از دست داد.
حالا ناچو هم با فرو رفتن در استخرِ نفت که میتواند به وارد شدن به جهان زیرین تشبیه شود، با گاس معامله میکند؛ اطمینان حاصل کردن از خارج شدن پدرش از جهنم یک شرط دارد: اینکه تا لحظهی آخر به قولش وفادار بماند و سالامانکاها را متقاعد کند که آلوارز مسئولِ حمله به اقامتگاهِ لالو بوده است. نتیجه، اپیزودی است که موفق به دستیابی به وحشتِ خالص میشود. در پایانِ این اپیزود یادِ پادکستِ گفتگوی کوئنتین تارانتینو و ادگار رایت اُفتادم. تارانتینو در بخشی از این پادکست که به گفتوگو دربارهی «روزی روزگاری در هالیوود» اختصاص دارد، دربارهی تفاوتِ بین «تعلیق» و «وحشت» صحبت میکند. از نگاه او تعلیق از پرسیدنِ این سؤال که «چه اتفاقی قرار است بیافتد؟» حاصل میشود. تماشاگر میداند یک اتفاقِ بد در شُرف وقوع است، اما دقیقا از ماهیتِ آن اتفاق اطلاع ندارد. اما وحشتِ خالص یعنی تماشاگر دربارهی بدترین اتفاقی که قرار است بیبروبرگرد به وقوع بپیوندد یقین دارد و بههیچوجه دوست ندارد وقوعِ این اتفاقِ اجتنابناپذیر را ببیند.
تارانتینو اضافه میکند که یک مانع بر سر راهِ رسیدن به وحشتِ فلجکننده وجود دارد و آن هم آگاهی مخاطب از قواعدِ ژانر و قراردادهای سینماست. تارانتینو «سکوت برهها» را مثال میزند و میگوید: گرچه من در عمقِ تعلیقِ فینالِ این فیلم که کاراکترِ جودی فاستر در تاریکیِ زیرزمینِ خانهی قاتل با او تنها شده است غرق میشوم، اما آنقدر فیلم دیدهام که جایی در پسِ ذهنم میدانم که جودی فاستر به هر نحوی که شده بر قاتل غلبه خواهد کرد.
در مقابل، تارانتینو میگوید در «روزی روزگاری در هالیوود» سکانسی وجود دارد که به خاطر موفقیتش در دستیابی به وحشتِ خالص در این سکانس به خودش افتخار میکند: سکانسی که کلیف (برد پیت) بهتنهایی به مزرعهی فرقهی منسونها میرود. به قول تارانتینو یکی از دلایلی که این سکانس به درجهی عالیِ وحشت دست پیدا میکند این است که نهتنها مُردن کلیف در این سکانس قابلتصور است، بلکه اتفاقا مُردنش از لحاظ دراماتیک با عقل جور در میآید.
نهتنها فیلم بدون کلیف بهراحتی میتواند ادامه پیدا کند، بلکه تماشاگر با مراجعه به آگاهیاش از کلیشههای داستانگویی میتواند انتظار داشته باشد که فیلمساز میتواند از کُشتنِ کلیف (که ناسلامتی یک بدلکار است) برای تشدیدِ تهدیدِ فرقهی منسونها استفاده کند. حالا اپیزود سوم فصل آخرِ بهتره با ساول تماس بگیری هم تمام مولفههای تارانتینو برای قدم گذاشتن به فراتر از تعلیقِ صرف و خلق یک فضای خفقانآورِ یکدست را رعایت میکند. نخست اینکه گرچه ناچو یکی از شخصیتهای اصلی سریال است، اما وجودش به اندازهی کیم (مهمترین معمای سریال) یا لالو (بزرگترین تبهکار سریال) برای ادامهی داستان ضروری نیست. یعنی ما حتی باتوجهبه پیشآگاهیمان از قراردادهای داستانگویی میتوانیم ادامهی داستان در غیبتِ ناچو را تصور کنیم (اتفاقا اولینباری که سریالهای دنیای بریکینگ بد به این درجه از وحشت دست پیدا کرده بودند، سکانس حملهی عموزادهها به هنک بود).
دوم اینکه مرگِ اجتنابناپذیرِ ناچو از لحاظ دراماتیک قابلتوجیه است. همهی سرنخهای نهچندان نامحسوسِ سریال به این نکته اشاره میکنند که اطمینان حاصل کردنِ او از سلامتِ پدرش تنها ازطریقِ مرگ خودش امکانپذیر خواهد بود. در طولِ این اپیزود همهچیز حاکی از حرکتِ ناچو به سمتِ مرگ حتمیاش هستند: او خودش را بهطور سمبلیک از همهی آلودگیها و تاریکیهای ناشی از زندگیِ سابقش شستشو میدهد؛ مدتی را در مغازهی مکانیکِ مهربانی که یادآورِ پدرش است سپری میکند (هردوی مکانیکی و مغازهی روکشصندلیدوزیِ پدرش با ماشین سروکار دارند)؛ آخرین مکالمهی تلفنی او با پدرش بوی خداحافظی میدهد؛ ترک کردنِ پولهای خونآلود و کثیفش در مکانیکی؛ پنهان شدنش در مخفیگاهِ تابوتگونهی کفِ کامیون گاس تداعیگرِ جنازهای مدفونشده است؛ نهتنها آخرین شام ناچو یادآور آخرین شام عیسی مسیح است، بلکه خونریزی دستهایش قبل از مرگ نیز خونریزی دستهای مسیح در هنگام به صلیب کشیده شدنش را تداعی میکند؛ دستگیرهی آویزان از سقفِ ون در صحنهای که همه با ماشین به سمت محل قرار میروند، تداعیکنندهی طناب دار است (تصویر بالا).
همچنین، در صحنهای که ناچو تصمیم میگیرد تا شبهنگام در تانکر مخفی بماند، شاهد یک تایملپس هستیم، اما سازندگان پایشان را فراتر از یک تایملپس معمولی میگذارند و برای تاکید روی زمانِ اندکی که از زندگی ناچو باقی مانده است، با چرخاندنِ متداوم دوربین و اضافه کردنِ افکت صوتی تیکتاک ساعت، باعث میشوند تا تانکر حالتی شبیه به چرخشِ عقربههای ساعت به خود بگیرد. علاوهبر این، در صحنهای که ناچو با پدرش تماس میگیرد، قالپاقها و لاستیکهای دایرهایشکلِ آویزان از دیوارهای مکانیکی باعث ایجاد این احساس میشوند که گویی ناچو با ساعتهای بسیاری که به سرانجام رسیدنِ وقتش را اعلام میکنند محاصره شده است. اما دلیل سوم این است که ناچو تنها کاراکترِ خط داستانی کارتلمحورِ سریال است که در بریکینگ بد حضور ندارد؛ آگاهیمان از سرنوشتِ تمام کاراکترهای پیرامونِ ناچو مقدار بیشتری از ناشناختگیِ آینده را از بین میبَرد و گریزناپذیربودنِ مرگِ او را تشدید میکند.
اگر با یک سریالِ غیرپیشدرآمد طرف بودیم، میتوانستیم خودمان را با تصورِ احتمالات بیشماری که وجود دارد آرام کنیم، اما کاهش احتمالات تا حدی که همهی کاراکترهای این جمع جز ناچو زنده خواهند بود، سبب میشود وقوعِ بدترین اتفاقی که تماشاگر از آن وحشت دارد، قطعیتر احساس شود. درنهایت، همانطور که تارانتینو میگوید، مخاطب در چنین شرایطِ خفقانآوری بهطور ناخودآگاه به تنها روزنهی اُمیدی که برایش باقی مانده است، پناه میبَرد: آگاهی قبلیاش از قراردادهای داستانگویی. مخاطب با استناد به همهی سریالهایی که دیده است، اینگونه خودش را دلگرم میکند: امکان ندارد نویسندگان یکی از شخصیتهای اصلیشان را در سومین اپیزود یک فصل ۱۳ قسمتی بُکشند (از آنجایی که دو اپیزود اول بهعنوان یک اپیزودِ طولانی به یکدیگر متصل شده بودند، اپیزود این هفته از لحاظ فنی حتی میتواند اپیزود دوم هم حساب شود). اما کاری که سازندگان انجام میدهند این است که آنها بهطور عامدانه از آگاهی مخاطب از سنتهای متداولِ مدیوم تلویزیون بهعنوانِ سلاحی علیه خودِ مخاطب استفاده میکنند.
به این معنی که از یک طرف، ما تمام دلایل لازم برای اطمینان داشتن به مرگِ قطعی ناچو را داریم، اما از طرف دیگر با پناه بُردن به ماهیتِ این اپیزود بهعنوان اپیزود سوم دوست داریم باور کنیم که امکان ندارد یک سریال شخصیت اصلیاش را در آغاز فصل بُکشد. به بیان دیگر، سریال میداند که مخاطبان در چنان وضعیتِ آسیبپذیری قرار دارند و چنان فشار سنگینی را تحمل میکنند که بهطرز سراسیمه و مستاصلانهای بهدنبالِ سرنخی برای باور کردنِ خلافِ چیزی که به آن یقین دارند میگردنند (فارغ از اینکه آن سرنخ چقدر سُست است).
پس، سازندگان با فراهم کردنِ یک راه فرارِ جعلی برای مخاطبان و سرگرم نگه داشتنمان با اُمیدی واهی، فرجامِ قطعیِ ناچو را به اتفاقی دردناکتر و شوکهکنندهتر بدل میکنند. چیزی که این احساس را تشدید میکند، تکه شیشهای که ناچو به همراه دارد است. سؤال این است: ناچو چگونه از این تکه شیشه برای برگرداندن ورق به نفعِ خودش استفاده خواهد کرد؟ نتیجه، اپیزودی است که در عین برانگیختنِ وحشتِ مخاطب با نوید دادنِ اتفاقی اجتنابناپذیر، همچنان موفق میشود تا لحظهی آخر غیرقابلپیشبینی باقی بماند. این تعریف متناقض از سرانجامِ تلخ و شیرینِ خودِ ناچو سرچشمه میگیرد: ناچو در عین مُردن، زنده میماند.
ناچو خیلی وقت است که بازیچهی دستِ دیگران بوده است و به نظر میرسد که مرگش نیز دقیقا طبقِ سناریویی که دیگران برای او تعیین کردهاند، اتفاق خواهد اُفتاد: گاس درست مثل یک کارگردانِ تئاتر دیالوگهای ناچو و حرکاتش را با او تمرین میکند. پس از اینکه ناچو اعترافاتِ دروغینش را بیان میکند، باید از جا بلند شود و به سمتِ ویکتور فرار کند. ویکتور به او تیراندازی خواهد کرد و با کُشتنِ سریع او، جلوی شکنجه شدنش توسط عموزادهها را خواهد گرفت.
برای مدتی اینطور به نظر میرسد که کسی که اختیارِ زندگی خودش را نداشت، اختیارِ مرگش را هم نخواهد داشت. اما به محض اینکه چشمِ ناچو به شیشههای شکستهی سطلِ زبالهی کانکسِ گاس میاُفتد تصمیم میگیرد از آن (از شیای که سمبلِ آسیبپذیریِ گاس است) برای افزودنِ بداههپردازیِ شخصی خودش به درونِ سناریویی که دیگران به او تحمیل کردهاند، استفاده کند.
درحالی که ناچو در بیابان دربرابرِ سالامانکاها زانو زده است، خوآن بولسا گزینههایش را شرح میدهد: یک مرگ خوب داریم و یک مرگ بد. اگر خودش با زبانِ خوش اعتراف کند مرگ خوب نصیبش خواهد شد و در صورت مقاومت زجرکُش خواهد شد. ناچو اما نه گزینهی اول و نه گزینهی دوم، بلکه گزینهی سوم را انتخاب میکند: او بهجای اینکه به دیگران اجازه بدهد تا نحوهی مرگش را تعیین کنند، خودش بهترین مرگِ دلخواهاش را انتخاب میکند: ناچو درحالی که زانو زده است و تسلیمِ دستورهای این آدمهای وحشتناک است نمیمیرد، بلکه پس از بازپسگرفتنِ استقلال و اختیارِ خودش، از قدرت و برتری موقتش برای انتقامگیری از تمام افراد حاضر استفاده میکند و سپس، روی پای خودش به همان شکلی که شخصِ خودش دوست دارد و بهدستِ خودش میمیرد. گرچه او دیالوگهایی را که گاس با او تمرین کرده بود بیان میکند، اما هکتور که دربارهی نقشِ گاس در حمله به لالو یقین دارد، متقاعد نمیشود.
بنابراین، اولین حرکتِ استراتژیکِ ناچو این است که در لحظه تصمیم میگیرد با مخلوط کردنِ مقداری حقیقت با دروغ، دروغ را متقاعدکنندهتر کند. او طی یکی از بهترین مونولوگهای دنیای بریکینگ بد که درکنار مونولوگِ «من کسیام که در میزنه»، مونولوگِ فروپاشی روانی چاک در دادگاه و مونولوگ جسی پس از کتک خوردن از هنک در بیمارستان به جمعِ مونولوگهای افسانهای این دنیا میپیوندد، احساساتش را برهنه میکند: آتشفشانِ بیزاری تلنبارشدهاش از سالامانکاها فوران میکند و درحالی که از تماشای خشمِ هکتور پس از اعتراف به نقشش در فلج کردن او لذت میبرد، به او یادآوری میکند که از این به بعد هر وقت ژلهاش را کوفت میکند، اسمِ کسی که او را به این روز انداخته است، به یاد داشته باشد. این مونولوگ از چند لایهی دراماتیک و سمبلیکِ مختلف تشکیل شده است. نخست اینکه تصمیمِ ناچو برای رفع اتهام از گاس یادآور حرکتِ مشابهی نبوغآمیز والت در اپیزود «آزیمندیاس» است؛ زمانیکه او با اسکایلر تماس میگیرد و درحالی که مامورانِ پلیس در خانه حضور دارند، طوری صحبت میکند که انگار او اسکایلر را برخلافِ میلش وادار به اطاعت از خواستههای مُجرمانهاش کرده بود.
دوم اینکه اعترافِ ناچو نسخهی برعکس اعترافِ والت به جسی دربارهی نقشش در مرگ جِین است (مُردن جین رو تماشا کردم). با این تفاوت که اگر آنجا تبهکارِ داستان (والت) این حرف را برای آزار دادنِ روانی قربانیاش (جسی) بیان میکند، اینجا قهرمانِ داستان (ناچو) رازِ مشابهای را برای آزار دادنِ تبهکارِ داستان (هکتور) افشا میکند. به بیان دیگر، یکی از آنها نشانهی ضعف و دیگری نشانهی قدرت است. والت درحالی که در وسط ویرانی به جامانده از امپراتوریاش ایستاده است، این حرف را به جسی میزند؛ او نهتنها باعثِ مرگ هنک شده است، بلکه تمام دسترنجش (منهای یک بشکه) را نیز از دست داده است. بنابراین، او درست درحالی که در ضعفترین وضعیتش قرار دارد، بهطرز ظالمانهای از اعتراف به نقشش در مرگِ جِین برای زجر دادنِ جسی به منظور جبرانِ مقداری از برتری و غرورِ از دسترفتهاش و حفظِ توهمِ پیروزیاش استفاده میکند.
والت در طولِ بریکینگ بد کارهای وحشتناکِ زیادی انجام میدهد، اما هروقت به یکی فکر میکنم مو به تنم سیخ میشود: نئونازیها جسی را دستگیر میکنند تا از او بهعنوان بردهی آشپزشان استفاده کنند. گرچه جسی در ابتدا داد و فریاد میزند و تقلا میکند، اما به محض اینکه اعترافِ والت را میشنود، کالبدش بهیکباره از زندگی تهی شده و به یک مُردهی متحرک بدل میشود. در مقایسه، درست در زمانیکه هکتور احساس قدرت میکند، ناچو با اعتراف به نقشش در فلجکردنِ او خنجر را در قلبش فرو میکند، آن را میچرخاند و سپس با خودکشیِ مٌقتدرانهاش لذتِ انتقامجویی را از هکتور سلب میکند. هکتور در صحنهای که عموزادهها صندلی چرخدارش را به نزدیکی ناچو میآورند و یک تفنگ دستش میدهند تا مثل یک بچهی لوس به جنازهی ناچو شلیک کند (تفنگی که صدایی شبیه به تفنگهای ترقهایِ اسباببازی دارد)، خندهدار، حقیر و رقتانگیز است. در یک چشم به هم زدن اشتیاقِ هکتور برای زجرکُش کردنِ ناچو با افشای اینکه او مسئولِ محکوم کردنش به یک عمر زندگی زجرآور است، در دهانش به خاکستر بدل میشود.
نباید فراموش کنیم که انتقامجویی برای سالامانکاها حکم یکجور آیینِ و مراسمِ مذهبی را دارد: ما عموزادهها را برای اولینبار در اپیزود افتتاحیهِ فصل سوم بریکینگ بد درحالِ انجام چه کاری میبینیم؟ آنها مسیر طولانیِ منتهی به عبادتگاهِ بومیشان را سینهخیز میپیمایند و برای کسب یاری خدایشان در مأموریتِ انتقامجویانهشان برای او شمع روشن میکنند. گرچه عموزادهها میتوانند هنک را با گلوله به قتل برسانند، اما آنها تنها در صورتی میتوانند واقعا از انتقامشان لذت ببرند که او را با تبر تکهتکه کنند. یا مثلا هکتور بهحدی از تماشای حماقت و ترسِ گاس، دشمنِ خونیاش ارضا میشود که تصمیم میگیرد با پذیرفتنِ تسلیت گاس و دست دادن با او، زندهبودنِ لالو را افشا میکند. بنابراین، سلبِ فرصت انتقامگیری از کسانی که نیروی پیشبرندهی زندگیِ پوچشان انتقام از دشمنانشان است، شاید بزرگترین و عمیقترین ضربهای است که ناچو میتوانست به آنها وارد کند.
ناچو اما علاوهبر هکتور، گاس را هم آزار میدهد. در تمام لحظاتی که ناچو در حضور سالامانکاها بهطور معناداری به گاس خیره میشود، گاس از ترسِ خیانتِ ناچو به قول و قرارشان به خود میلرزد. در تمام طولِ تاریخِ این دو سریال، گاس هیچوقت تا این اندازه وحشتزده و لخت نبوده است و ناچو از قدرتی که در این لحظه دارد تا جایی که امکان دارد برای چلاندنِ گاس نهایت استفاده را میکند. همچنین، گاس دوست داشت هکتور فکر کند که او مسئولِ فلجکردنش بوده است. ناچو با این افشا حتی به گاس هم ضربه میزند و بخشی از لذتِ انتقامجوییاش از هکتور را از او سلب میکند.
یکی دیگر از تقارنهای سمبلیکِ بین این اپیزود و اپیزود «آزیمندیاس» سکانسهای افتتاحیهشان است: «آزیمندیاس» با فلشبکی به نخستین دروغِ والت به اسکایلر آغاز میشود؛ در پایان این سکانس، تمام اجزای صحنه (والت، جسی و کاروانِ محل تولید شیشهشان) محو میشوند و جای خودشان را به صحنهی رویارویی هنک و نئونازیها میدهند؛ امپراتوری هایزنبرگ بهطرز شاعرانهای دقیقا در همان نقطهای که آغاز شده بود، متلاشی میشود. در مقایسه، «پُتک و سِندان» با فلشفورواردی به آیندهای نامعلوم آغاز میشود. با این تفاوت که مضمونِ این سکانس نه دربارهی محو شدن، بلکه دربارهی بهجاماندن است (گل آبی و تکهشیشه). یاد و خاطرهی فداکاری ناچو درست در همان نقطهای که از لحاظ فیزیکی مُرده بود، جاودانه میشود. علاوهبر این، مایک در این اپیزود در همان موقعیتی قرار دارد که در فینالِ فصل دوم قرار داشت (تصویر پایین): در آن اپیزود او هکتور، عموزادهها و ناچو را به کلبهی سالامانکاها دنبال میکند؛ سالامانکاها قصد اعدام همان راننده کامیونی را که مایک از او دزدی کرده بود، دارند. مایک روی صخره دراز میکشد و برای کُشتنِ هکتور با استفاده از تفنگِ تکتیراندازش آماده میشود.
اما صدای بوقِ ماشینش توجهاش را جلب میکند و وقتی خودش را به آن میرساند با پیغامِ گاس در زیر برفپاککنِ ماشین مواجه میشود: «انجامش نده». حالا در این اپیزود هم او درست در همان نقطهی مشابهی قبلی کلبهی سالامانکاها را در زمانی که آنها قصدِ اعدام یک نفر دیگر را دارند با تفنگِ دوربیندارش زیر نظر گرفته است. با این تفاوت که این یکی برخلافِ قبلی با دستورِ «انجامش بده» به سرانجام میرسد. درست همانطور که مرگِ بازگشتناپذیرِ هنک به نشانهی نتیجهی تصمیماتِ والت در همان نقطهای که اولین اشتباهش را مرتکب شده بود اتفاق میاُفتد، مایک هم درحالی که عواقبِ تصمیمات ویرانگرش از کنترل خارج شده است، مرگ ناچو را درست در همان نقطهای که آغازگرِ ورود او به دنیای گاس بود، نظاره میکند. همچنین، اپیزود سوم فصل آخرِ بهتره با ساول تماس بگیری (از اول) و اپیزود سوم فصل آخر بریکینگ بد (از آخر) به درخشش هنک و ناچو، قهرمانانِ دنیای گیلیگان اختصاص دارند: هردوی هنک و ناچو پس از اینکه ضعفِ تبهکارانِ داستان را بهطرز انکارناپذیری به آنها اثبات میکنند، با آغوش باز به پیشواز مرگشان میروند.
در آنجا والت از روی درماندگی در تلاش برای نجات جانِ هنک ثروتِ ۸۰ میلیون دلاریاش را به عمو جک پیشنهاد میکند. با این حال، هنک در واکنش به تقلای والت میگوید: «تو باهوشترین آدمی هستی که تاحالا دیدم، ولی اینقدر احمقی که نمیفهمی اون ۱۰ دقیقه پیش تصمیمش رو گرفت». هنک کورشدنِ والت با غرور، پول و احساساتش را در صورتش میکوبد و خودفریبیِ والت با چنگ انداختن به این باور را که همیشه راهی برای قسر در رفتن از عواقبِ تصمیماتش وجود دارد ثابت میکند. حالا در اپیزود این هفته هم ناچو در آخرین لحظاتِ زندگیاش موفق به رسوخ کردن به درونِ زرهِ بهظاهر نفوذناپذیرِ گاس میشود. وقتی خوآن بولسا از او میپُرسد که آیا جز آلوارز شخصِ دیگری هم در حمله به ملکِ لالو نقش داشته است، ناچو به گاس نگاه میکند، پوزخند میزند و میگوید: «منظورتون اونه؟». برای اولینبار در طولِ این دو سریال ترس و لرز بر چهرهی سنگیِ گاس غلبه میکند. سپس، ناچو با توهین به گاس ادامه میدهد: «خیال کردین کار مرغفروشه؟ شوخی نکن بابا». درست مثل هنک، ناچو هم کسی را که مسئولِ مرگش است تحقیر میکند و گاس را نسبت به شکنندگیِ وضعیتش خودآگاه میکند.
نکتهی مهم بعدی این است که تمام افرادِ حاضر در این سکانس در کمتر از چهار-پنج سالِ آینده خواهند مُرد؛ این موضوع نهتنها باعثِ تاکید روی بیهودگیِ هرچه بیشترِ این بازیهای قدرت میشود، بلکه ارزشِ نحوهی مرگ ناچو و هدفی را که به خاطرش میمیرد افزایش میدهد. تکتک کاراکترهای حاضر در این سکانس بهوسیلهی تنفرِ فاسدکنندهای که اسیرشان کرده است، برای هدفیِ خودخواهانه نابود میشوند. ناچو اما تنها کسی است که با ازخودگذشتگی نه با انگیزهی تنفر از کسی، بلکه تحتتاثیرِ عشق به پدرش به پیشواز مرگش میرود. یاد جملهی معروفِ «والار مورگولیس» از «بازی تاج و تخت» اُفتادم که «همهی انسانها باید بمیرند» ترجمه میشود: یکی از تمهای برجستهی «بازی تاج و تخت» این است که تنها یک چیز گریزناپذیر وجود دارد و آن هم مرگ است. مهم نیست قهرمان شرافتمندی مثل ند استارک باشیم یا دیکتاتور ظالمی مثل تایوین لنیستر. واقعیتِ دنیا این است که مرگ نسبت به هویتِ شخص بیتفاوت خواهد بود و هرکس با تصمیماتش رقمزنندهی مرگی که شایستهی آن است خواهد بود.
در اینکه همه دیر یا زود خواهد مُرد شکی وجود دارد، چیزی که اهمیت دارد چگونگیِ مرگشان خواهد بود. ارزشِ واقعیِ مرگ ناچو در مقایسه با صحنهی مرگِ دوتا از کسانی که او را به این نقطه میرسانند مشخص میشود: گاس با وحشتزدگی و عاجز از متوقف کردنِ اتفاقی که برایش میاُفتد میمیرد و هکتور که اینقدر سنگِ خانوادهاش را به سینه میزند تا زمانیکه به تنها بازماندهی فراموششدهی خاندانِ سالامانکا بدل میشود، زنده میماند. در مقایسه، ناچو نهتنها در لحظهی مرگ لبخند میزند، بلکه این کار را برای اطمینانِ از بقای پدرش انجام میدهد.
یکی دیگر از افرادِ حاضر در این سکانس که واکنشش به مرگ ناچو لایهی معنایی اضافهای به مرگِ خودش در آینده تزریق میکند، ویکتور است. ویکتور در واکنش به خودکشی ناچو میخندد. بخشِ کنایهآمیزش این است که مرگ او در بریکینگ بد ازطریقِ بُریده شدن گلویش بهوسیلهی تیغِ موکتبُری گاس نسخهی عکسِ مرگ ناچو است: درحالی که ناچو با اعلام بیزاریاش نسبت به بردهدارانش و بازپسگرفتنِ استقلالش بهدست خودش میمیرد، ویکتور در تلاش برای اثبات وفاداریاش به گاس ازطریقِ تولید فرمول شیشهی والت کُشته میشود: اگر گفتید سرنوشتِ ویکتور پس از تمام دستوراتی که چشمبسته برای اربابش انجام داده بود چه چیزی است؟ گاس او را به وسیلهای برای ترساندنِ والت و جسی تنزل میدهد. او مُزد فرمانبرداریِ نامتزلزلش از گاس تا لحظهی آخر را ازطریق کُشته شدن توسط خودِ گاس میبیند. کُل موجودیتِ ویکتور به یک تکه گوشتِ بیهویت که گاس ازطریق سلاخی کردن او میتواند اقتدارش را به والت و جسی نشان بدهد، تنزل پیدا میکند.
سکانسِ افتتاحیهی این اپیزود تاییدکنندهی این مرگِ قهرمانانهی ارزشمند است: در آیندهای نامعلوم در همان نقطهای که جنازهی ناچو دفن شده است، گلِ آبیرنگی به نشانهی ادامهی زندگیِ سمبلیکِ او از وسط برهوتی سراسر مُرده روییده است. در دنیای بریکینگ بد که سراسرش با آلودگی، خون، تباهی و زشتی علامتگذاری شده است، سکانس افتتاحیهی این اپیزود تصویرگرِ اتفاقِ زیبا و نادری است که در مجاورتِ ظلماتِ پیرامونش بهطور ویژهای میدرخشد. در دنیایی که جنازهی خلافکارانش معمولا با تجزیه شدن در بشکهی اسید بهشکلی محو میشوند که انگار هیچوقت وجود نداشتهاند، بهجاماندنِ این گل بهنشانهی کسی که باید در یادها باقی بماند، اهمیتِ ویژهای پیدا میکند. وقتی برای اولینبار با ناچو آشنا میشویم، او جان سه نفر را از مرگِ حتمی نجات میدهد (جیمی و دوقلوهای اسکیتباز) و وقتی هم برای آخرینبار از او خداحافظی میکنیم، جانِ پدرش، جان یک نفر دیگر را هم نجات میدهد.
سوالی که باقی میماند این است: آیا سرانجام ناچو با نحوهی اشارهی ساول گودمن به اسم او در بریکینگ بد هماهنگ است؟ وقتی والت و جسی ساول گودمن را گروگان میگیرند، ساول میگوید: «کار من نبود. کار ایگناسیو بود. من دوست کارتلم. لالو شما رو نفرستاده؟». معلوم نیست آن «کار»ی که ساول به آن اشاره میکند دقیقا چه چیزی است، اما ناچو دوتا کار انجام داده است که باعثِ خشم لالو شده است: یکی تعویض کردنِ قرصهای هکتور و یکی هم باز کردنِ در خانهی لالو برای راه دادنِ آدمکشهای گاس. اما مرگ ناچو یکی از نقاط عطفِ شخصیتپردازی مایک نیز است.
لحظهی بسیار مهمی در سکانسِ پایانی این اپیزود وجود دارد: پس از اینکه ناچو خوآن بولسا را خلع سلاح میکند و تفنگش را به سمتِ سرش نشانه میگیرد، مایک زیر لب زمزمه میکند: «انجامش بده». شاید اگر ناچو شلیک میکرد، مایک هم برای کُشتنِ تکتک سالامانکاهای حاضر به او میپیوست. اما چهرهی اندوهناک مایک در واکنش به خودکشی ناچو که معمولا احساساتش را بروز نمیدهد تمام چیزی را که باید دربارهی مُردن تکهی دیگری از انسانیتِ این مرد بدانیم بهمان میگوید: او پس از پسرش مَتی، حالا از حفاظت از پسرِ ناتنیاش هم شکست میخورد.
اما تنها کاراکتری که در این اپیزود بینِ پُتک و سِندان قرار میگیرد، ناچو نیست: خط داستانی جیمی و کیم به پیشرفتِ پروسهی کلاهبرداری آنها از هاوارد اختصاص دارد. آنها از هیول و دوستِ کلیدسازش برای کُپی کردنِ سوییچ ماشینِ هاوارد کمک میگیرند. دو نکتهی تحسینآمیزِ سکانس سرقت این است که (۱) گرچه آنها دارند کار اشتباهی انجام میدهند، اما موسیقی کلاسیک و باشکوهی که روی آن پخش میشود حرفهایگریشان و مهارتِ بینقصشان را به خلقِ یک اثر هنری تشبیه میکند و (۲) در صحنهای که پیشخدمت درحال پایین آمدن از راهپله است، تدوینگر از حرکتِ متداومِ رو به پایینِ دوربین برای رفت و برگشتِ یکپارچه بینِ راهپله و میزان پیشرفتِ کلیدساز استفاده میکند که به تدوینِ شیکتر، ریتمِ سراسیمهتر و تنشِ قویتری منجر میشود. اما هردوی جیمی و کیم در موقعیتهایی قرار میگیرند که آنها را مجبور به بازنگریِ رفتارشان میکند: پس از اینکه در اپیزود اول جیمی اشتباهی اسم واقعی لالو را در حضورِ ماموران پلیس به زبان آورد، سوزان اِریکسون، وکیل دادگستری از اطلاع پیدا کردن از اینکه آنها چنین مُجرم بزرگی را آزاد کردهاند، شوکه شده است.
سوزان تصمیم میگیرد تا ازطریقِ کیم، جیمی را متقاعد کند تا برای افشای هرچیزی که دربارهی تشکیلاتِ لالو میداند با آنها همکاری کند. اما وقتی کیم پیشنهادِ سوزان را با جیمی در میان میگذارد، با تشدیدِ بار منفی «خبرچینبودن»، آن را بهشکلی بیان میکند که قدرتِ انتخابِ جیمی را از او سلب میکند: «گمونم باید از خودت بپرسی که میخوای "دوست کارتل" باشی؟ یا میخوای یک خبرچین باشی؟».
یک نکتهی کلیدی دربارهی گفتگوی کیم و سوزان وجود دارد: نویسندگان دنیای بریکینگ بد اُستاد خلقِ شخصیتهای مکملی هستند که تناقضِ درونی پروتاگونیستهایشان را به چالش میکشند و سوزان در این اپیزود چنین نقشی را برای کیم و برای هرکسی که تاکنون ممکن بود رفتارِ خودخواهانهی کیم را توجیه کند ایفا میکند. مسئله این است: کیم دوست دارد خودش را بهعنوانِ رابین هودی جلوه بدهد که با دزدی از امثال هاوارد، زندگی مردمِ تهیدستِ عادی را غنی میکند؛ کسی که ازطریقِ ترور شخصیتی یک نفر میتواند صاحبِ پولی شود که او را بدون نگرانی از خرج و مخارجِ زندگیاش قادر به فراهم کردنِ بهترین مشاورهی حقوقی برای تعداد زیادی از موکلانِ درمانده و محتاجش میکند.
کیم در سکانس سالن غذاخوری اِل کامینو در اپیزود اول دربارهی پروندهی پسر نوجوانی که کُتوشلوار جیمی را برای او قرض گرفته بود، با شور و شعف صحبت میکند. اینکه موکل او در حینِ سرقتِ دوست ثروتمندش پشت فرمان ماشین او نشسته بوده. وقتی آنها گیر میاُفتند، خانوادهی دوست ثروتمندش با استخدام یک وکیلِ گرانقیمت ادعا میکنند که موکلِ کیم مغزمتفکرِ سرقتی که روحش هم از آن خبر نداشته بوده است. کیم از حمایت از موکلِ محتاجش و مبارزه علیه چنین بیعدالتی تهوعآوری بهشکلی از لحاظ معنوی تغذیه میشود که از آن روز بهعنوان بهترین روزِ حرفهایاش یاد میکند. اما حالا کیم در دفترِ سوزان با یک بیعدالتیِ وحشتناک دیگر در حقِ یک خانوادهی دیگر که دستشان به هیچجا بند نیست مواجه میشود: لالو فِرد، یک جوان ۲۲ ساله را در کمال خونسردی کُشته است و تنها کسانی که میتوانند اجرای عدالت را امکانپذیر کنند، کیم و جیمی هستند. با وجود این، کیم از انجام این کار سر باز میزند. در لحظهای که کیم پیشنهاد سوزان را با جیمی در میان میگذارد کیم بیش از یک وکیلِ عامالمنفعه شبیه به وکیلِ مافیا صحبت میکند.
تا حالا اینطور به نظر میرسید تنها کسی که برای موفقیتِ نقشهی کیم باید قربانی شود هاوارد بود، اما اکنون خانوادهی فِرد هم جزو قربانیان هستند و یک حسی بهم میگویند که آنها آخرین بیگناهانی که باید برای موفقیتِ این نقشهی بهظاهر انساندوستانه قربانی شوند، نخواهند بود. اما دومین صحنهی کلیدی خط داستانی کیم و جیمی جایی است که هیول کنجکاویاش دربارهی رفتارِ دیوانهوارِ این زوج را با جیمی در میان میگذارد: «این کارها واسه چیه؟». چرا آنها با وجودِ شغلِ درستوحسابیشان و عدم نیاز مالیشان خودشان را به دردسر میاندازند؟ جیمی بهطرز ناموفقیتآمیزی از توجیه کیم ("چند ماه دیگه زندگی کُلی آدم به خاطر این کارمون قراره بهتر بشه") برای پاسخ به سؤالِ هیول استفاده میکند. هیول اما ناراضی از جوابِ جیمی ("هرچی تو بگی") آنجا را ترک میکند. علتش این است که این مسئله حتی برای خودِ جیمی هم سؤال است: جیمی از زمانیکه با عواقبِ تاثیرِ فاسدکنندهاش روی کیم مواجه شد دیگر آن جیمی سابق نبوده است: او بیپروایی، دقت و بیرحمی گذشتهاش را از دست داده است و مُردد، دلسوز و ترسیده به نظر میرسد.
آخه، مسئله این است: کیم تا پیش از فصل ششم نقشِ پشتیبانِ اخلاقیِ جیمی را برعهده داشت (یا حداقل خودِ جیمی دوست داشت اینطور فکر کند). کیم از نگاه جیمی و حتی دیگران چنان آدم خوب و اخلاقمداری است که جیمی از پذیرفته شدنش توسط کیم بهعنوان وسیلهای برای توجیه شیادیهایش استفاده میکرد: انگار جیمی با خودش میگوید: «اگر کیم هنوز من را طرد نکرده است، پس یعنی من آنقدرها هم بد نیستم!». بنابراین، جیمی فکر میکند تا وقتی که از این پشتیبانِ اخلاقی بَهره میبَرد، تا وقتی که کیم از او حمایت میکند، مجوز لازم برای شیادیهایش را خواهد داشت و هر وقت که دچار عذاب وجدان شد میتواند به خودش قوت قلب بدهد که اگر کیم (مظهرِ خوبی و سرمشقِ اخلاقمداری) به او اعتراض نمیکند و او را همچنان در زندگیاش حفظ کرده است، پس حتما کارهایش آنقدرها هم بد نبودهاند.
از نگاهِ جیمی آخرین رشتهای که جلوی او را از سقوط به درونِ تاریکی مطلق میگیرد، کیم است؛ جیمی اعتقاد دارد که رستگاری او به بینقص و پاکبودنِ کیم وابسته است. بنابراین، وقتی جیمی در فینالِ فصل پنجم با ظهورِ کیمیِ قالتاق مواجه میشود، وحشت میکند. از نگاه جیمی اگر کیم، تنها منبعِ نور باقیمانده در زندگیاش هم آلوده شود، زندگیاش در تاریکی مطلق غرق خواهد شد. جیمی تا حالا از حمایتِ کیم از او برای توجیه شیادیهایش استفاده میکرد، اما ظهورِ کیمی قالتاق او را وادر به چشم در چشم شدن با تاریکیِ انکارناپذیرِ وجودش و کارهایش کرده است: نتیجه، همان جیمی سردرگم، دودل و مُتزلزلی است که در صحنهای که کیم بهطرز بیرحمانهای مشغولِ تهدید کردنِ زوج کتلمنها است، رویش را برمیگرداند و چهرهاش درهم فرو میرود؛ کسی که نهتنها دیگر نمیتواند از حمایت کیم برای اینکه خودش را نسبت به حقهبازیهایش به نفهمی بزند استفاده کند، بلکه کیمی قالتاق به سمبلِ زنده و همیشه حاضرِ عواقبِ همهی کارهای غیراخلاقیاش که چشمانش را به روی آنها میبست، بدل شده است.