اپیزود دوازدهم فصل آخرِ بهتره با ساول تماس بگیری بالاخره از سرنوشت کیم در دوران بریکینگ بد پرده برمیدارد و سرانجامِ ساول گودمن را یک اپیزود مانده به پایانِ سریال غیرقابلپیشبینیتر میکند. همراه نقد میدونی باشید.
اگر پس از گذشت این همه سال از عمر این سریال شک داشتید که کیم وکسلر به اندازهی ساول گودمن جزیی حیاتی از این داستان است، اپیزودِ دوازهم فصل آخر به یادآوری آن اختصاص دارد: درست درحالی که تنها دو اپیزود به پایانِ سریال باقی مانده است، نهتنها سازندگان اکثر دقایقِ یکی از آنها را به کیم اختصاص میدهند، بلکه حضور او به علتِ نقشی که مکالمهی تلفنیِ جین و کیم در افسارگسیختگیِ جین ایفا میکند، در دقایقی که بهطور فیزیکی دیده نمیشود هم در سراسرِ این اپیزود احساس میشود. اما صحبت کردن دربارهی اختصاصِ این اپیزود به کیم گمراهکننده است، بلکه عبارت مناسبتر این است که از آن بهعنوان اختصاصِ یک اپیزود به «اندک چیزهایی که از کیم وکسلری که میشناختیم باقی مانده است» یاد کنیم. گرچه سازندگان بهوسیلهی پنهان نگه داشتنِ کیم از لحظهای که زندگی جیمی را ترک کرد ("منم عاشقتم، ولی خب که چی؟") و محروم کردنِ ظالمانهی ما از شنیدنِ صدای او در اپیزودِ قبل برای افزایشِ هرچه بیشتر دلتنگیمان و برانگیختنِ کنجکاویمان نسبت به سرنوشتش استفاده کرده بودند، اما از طرف دیگر، اضطرابم از وحشتی که در پیِ تجدید دیدار با او کشف خواهم کرد، باعث شد تا با اشتیاقِ توام با دلهره به تماشای این اپیزود بنشینم.
کیم قبلا در دیدار با شُرکای شویکارت و کوکلی کابوسی که انگیزهبخشِ او برای فرار از شهرِ ناشناختهی محلِ تولدش و سگدو زدن برای وکیل شدن بود را شرح داده بود: ازدواج کردن با مدیر پمپ بنزینِ محله. پس، تصورِ اینکه استعفا دادنِ او از شغلِ رویاییاش، هدر رفتن همهی استعداد و جاهطلبیهایش و بدل شدنش به یک زنِ خانهدارِ معمولی حکمِ جهنمِ منحصربهفردِ او را دارد سخت نبود. اما این موضوع دیدنِ آن را آسان نمیکند. مخصوصا باتوجهبه اینکه این اپیزود افشا میکند چیزی که کیم در این مدت از دست داده خیلی بیشتر و عمیقتر از شغلِ محبوبش بوده است و تحولی که به آن محکوم شده، خیلی بنیادینتر از بدل شدن به یک زنِ خانهدار است. این اپیزود دربارهی مطالعهی روشهای مختلف و در عین حال مشترکی که کیم و جیمی با تروماهایشان دستوپنجه نرم میکنند است. ویژگیِ مشترکشان این است که هر دو آنقدر از بودن در کالبدِ خودشان متنفر هستند که با بهصورت زدن یک نقاب مقواییِ قُلابی، به درونِ خودشان عقبنشینی میکنند.
اما نقطهی تمایزشان این است که جیمی با واکنش نشان دادن رو به بیرون سعی میکند خودِ زخمخوردهی واقعیاش را از نظرها پنهان کند و کیم برای محو شدن در پسزمینه تلاش میکند. در نتیجه، یکی از آنها هیولای فرانکنشتاین است و دیگری به یک زامبی بدل شده است. این نسخه از کیم که بهعنوانِ متخصص بخشِ کاتالوگ و بروشورِ یک شرکتِ تولیدکنندهی آبپاش در فلوریدا کار میکند، در وهلهی نخست تمام خصوصیاتِ معرفِ ظاهریاش را از دست داده است. آن موی دُم اسبیاش که سمبل مصممبودن، استقلال، عزم قاطعانه، سرسختی، تسلط و در عین حال انرژیِ بازیگوشانهی دخترانهاش بود، ناپدید شده است؛ آن موی بلوندش که تثبیتکنندهی جایگاهش در قامتِ یک فمفاتالِ اغواکننده و خطرناک بود غایب است؛ آن کتوشلوارهای شیک با آن خط اُتوهای تیز و بُرندهشان و آن کفشهای پاشهبلندِ خنجری جای خودشان را به دامنهای جین و کتانیهای سفید دادهاند.
اما جنبهی دردناکترِ این نسخه از کیم به فقدانِ هویتِ ظاهریاش خلاصه نمیشود، بلکه ترکشهای روانی به جا مانده از گذشتهاش بهطور ویژهای در نحوهی دگرگونی ۱۸۰ درجهی رفتارش هم مشهود است؛ تماشای او که من را به یادِ تفاوتِ داگی جونز در مقایسه با مامور دیل کوپر از تویین پیکس: بازگشت انداخت، حاوی احساس سورئال و مضطربکنندهی ناشی از تماشای کسی است که در عینِ آشنابودن، بیگانه است. مهمترین ویژگی این نسخه از کیم که در تضادِ ناهنجاری در مقایسه با هویتِ سابقش بهعنوانِ یک زنِ حاضرجواب، ریسکپذیر، بیپروا و یکدنده قرار میگیرد این است که او حتی از تصمیمگیری دربارهی روزمرهترین و پیشپااُفتادهترین چیزهای زندگیاش هم پرهیز میکند، از اظهارنظر کردن طفره میرود و به معنکسکنندهی صدای دیگران تنزل یافته است. کسی که زمانی حکمِ نیروی قدرتمندی را داشت که جریان رودخانه را به نفعِ خودش تغییر میداد، حالا به جسمِ سرگردانی که خودش را بدون کوچکترین مقاومتی به ارادهی رودخانه تسلیم کرده است، تقلیل یافته است.
برای مثال، وقتی دوستپسرش نظرش را دربارهی استفاده از میرکل ویپ بهجای سُسِ مایونز میپُرسد، کیم جواب میدهد: «نمیدونم. نظر خودت چیه؟» و سپس با جوابِ مثبتِ دوستپسرش موافقت میکند. پس از پایانِ مهمانی (آن هم مهمانیای که از فرطِ ابتذال به صحبت کردن دربارهی رنگِ غذا خلاصه شده است) نظرِ دوستپسرش ("خیلی خوش گذشت") را در نامتقاعدکنندهترین و بیاحساسترین حالتِ ممکن تایید میکند. وقتی دوستپسرش از او دربارهی خطرناکبودنِ برنامهی ریلیتی شویی که تماشا میکند میپُرسد، کیم به گفتنِ یک «شاید» بسنده میکند.
علاوهبر این، قابلذکر است که کیم بهعنوانِ یک خورهی سینما که زمانی در آغوشِ جیمی فیلمهای کلاسیک میدید، کارش به اینجا کشیده شده: درحالی که دوستپسرش تنهایی مشغولِ تماشای یک ریلیتی شویِ درپیتِ فاقدِ ارزش هنری است، خودش هم در یک اتاقِ دیگر سرش را با حل کردنِ یک پازلِ یکدست سفید گرم میکند که نهتنها سمبلِ زندگی یکنواختش است، بلکه دشواری بیشتر از معمولِ حل کردنِ چنین پازلی، میتواند منعکسکنندهی دشواری این زندگی بهخصوص برای شخصِ کیم نیز باشد. انگار کیم خودش را روی حالتِ خلبانِ خودکار تنظیم کرده است. برای مثال، سکانس مسواک زدنش بهطرز نامحسوسی تکاندهنده است. جلساتِ مسواکزنی کیم و جیمی همیشه سرشار از عشق و صمیمیتِ پُرحرارتِ این زوج بود. درواقع، مسواکزدنِ دوتایی جیمی و کیم همان نقشی را در این سریال ایفا میکند که صبحانه خوردنهای خانوادگیِ والت، اسکایلر و والتر جونیور در بریکینگ بد برعهده داشتند: یک مراسمِ روتین که میزانِ همبستگی عاطفی آنها بهعنوان اعضای یک خانواده یا بهعنوانِ یک زوج را به تصویر میکشد.
همانقدر که کاهشِ تعدادِ سکانسهای صبحانه خوردنهای والت و خانوادهاش در فصلهای پایانی و سپس انقراضِ کامل آنها فروپاشیِ این خانواده را هشدار میداد، حالا هم تماشای کیم درحالی که در تنهایی از مسواکِ برقی استفاده میکند، آن را نه بهعنوانِ عملی که کیم برای انجام آن مشتاق است، بلکه بهعنوانِ عملی که کیم میخواهد در سریعترین و با مصرفِ کمترین انرژی ممکن از شرش خلاص شود به تصویر میکشد. در نتیجه، نهتنها این سکانس مثل یک فحش میماند، بلکه بیشازپیش روی ریتمِ ماشینی و رُباتگونهی زندگیِ کیم فعلی تاکید میکند.
خودداری کیم از تصمیمگیری و ابرازِ وجود در سر کارش هم تداوم پیدا میکند: وقتی همکارش از او میخواهد تا بینِ بستنی وانیلی و توتفرنگی یکی را انتخاب کند، بهوسیلهی انتخابِ هردو هیچکدام را انتخاب نمیکند. یا وقتی همکارانش وقتِ ناهار بهطرز سادهلوحانهای دربارهی کراک و موادمخدر صحبت میکنند، گرچه کیم بهعنوانِ کسی که در دورانِ وکالتش با معتادان سروکار داشته است، حتما حرفهای هیجانانگیزِ زیادی از تجربههای شخصیاش برای گفتن دارد و میتواند باورهای رایجِ اشتباهِ دوستانش را تصحیح کند، اما کماکان از پیوستن به بحثشان و اظهارنظر امتناع میکند. کیم بهعنوانِ کسی که یک زمانی لالو سالامانکا را با خیره شدن به درونِ چشمانش دست به سر کرده بود، باید غُر زدنِ این زنان دربارهی پستونک خریدنِ نوجوانها را تحمل کند و هیچ چیزی برای شخصِ او کسالتبارتر از این نیست.
در غیبتِ شغلِ محبوبش، شیادیهای پُرحادثهاش و رابطهی مُفرحش با جیمی که بهطرز سرمستانهای ارضایش میکرد و به زندگیاش رنگ و هیجان میبخشید، تنها چیزی که باقی مانده یک شریکِ زندگی بیآزار اما ملالآور، یک سری دوستانِ مهربان اما مُبتذل و یک شغلِ بیروح است که قابلیتهایش را به چالش نمیکشد. به بیان دیگر، بزرگترین ریسکی که کیم در این زندگی میتواند کند این است که بهجای مایونز از میرکل ویپ استفاده میکند.
دلیلش این است که کیم میداند آخرینباری که روی صندلی کارگردانی نشسته بود، دستور صادر میکرد، طرح و نقشه میریخت و برای سرنوشتِ دیگران تصمیمگیری میکرد، به چنانِ فاجعهای منجر شد که حالا هیچ چیزی او را به اندازهی اینکه تصمیماتش میتوانند روی زندگیِ دیگران تأثیرگذار باشند، نمیترساند. بنابراین، او در طولِ شش سال گذشته از رهبربودن وحشتزده بوده است. گرچه کیم میتوانست شغلِ دیگری پیدا کند که از مهارتها و علایقی که در دورانِ وکالتش در آلبکرکی بهدست آورده بود، در آن حوزه استفاده کند، اما خودش این را نمیخواهد. شاید به خاطر اینکه پس از بلایی که سر هاوارد آمد و نقشی که در تولدِ ساول گودمن ایفا کرد، خودش را شایستهی یک زندگیِ رضایتبخش نمیداند، بلکه خودش را داوطلبانه به جهنمی که لحظهلحظهاش یادآورِ اشتباهاتش است، محکوم کرده است.
یا شاید هم با آگاهی از اعتیادِ کنترلناپذیرش به شیادی میداند که در چنین زندگیِ یکنواخت و سادهای، حواسپرتیهای کمتری برای وسوسه کردنش وجود دارند. هرچه است، برخلافِ جین که سربهزیریاش بهعنوانِ کارمند شیرینیفروشی بیش از هفت-هشت ماه دوام نیاورد، احساسِ انزجار کیم نسبت به گذشتهاش و وحشتزدگی او از احتمالِ تکرار آن به این معنی است که او نهتنها در طولِ شش سال گذشته بدونِ اجبار به این زندگیِ طاقتفرسا تن داده است، بلکه شاید اگر به خاطر تماس جین نبود، آن را بدون وقفه تا ابد ادامه میداد.
وینس گیلیگان در قامتِ کارگردانِ این اپیزود به منظورِ تقویتِ کرختی و ملالتِ عاصیکنندهی حاکم بر زندگی و شغلِ کیم در سکانسهای او از موسیقی استفاده نمیکند. علاوهبر این، با اینکه ریتمِ داستانگویی این سریال همینطوری در حالتِ عادی کُند است، اما نهتنها با نگه داشتنِ بیشتر از معمولِ پلانها به سطحِ تقریبا بیسابقهای از کُندی دست پیدا میکند، بلکه بهطرز عامدانهای روی جزییاتِ تصادفی و روزمرهی بیاهمیتِ محلِ کار کیم تمرکز میکند: مثل صحنهای که یکی از کارمندان دستگاهِ پانچاش را به همکارش قرض میدهد یا صحنهای که یک کارگر را مشغولِ خوردن نوشیدنی و تکاندنِ خاکِ لباسش میبینیم. گرچه آن کیم وکسلری که میشناختیم بهحدی سرکوب شده که این نسخه همچون یک آدم غریبه به نظر میرسد، اما با وجود این، هر از گاهی آن کیمِ واقعی از لابهلای آن دیوارِ فولادی ضخیمی که به دور خودش کشیده، بیرون میزند. کیم وکسلری که میشناختیم آدم مُتعهد و مسئولیتپذیری بود که هرگز کارش را سرسری انجام نمیداد. حتی وقتی به ناحق به زیرزمین اچاچاِم فرستاده شده بود، همچنان کارش را بدونِ غُر زدن با دقت انجام میداد. بنابراین، گرچه نوشتنِ متنِ کاتالوگهای آبپاش در حد و اندازهی متونِ حقوقی شغلِ سابقش هیجانانگیز نیست، اما او نهتنها آنها را با همان میزان ملاحظه، وسواس و جزیینگری مینویسد، بلکه به فرا گرفتنِ تمام اصطلاحاتِ عجیب و غریبِ مخصوص صنعتِ آبپاشسازی تن داده است و برای انجامِ تحقیقاتِ شخصی به منظور آشنا کردنِ خودش با جزییات محصولات، در بخشِ تولیدِ شرکت حضور پیدا میکند.
یا مثلا به نمایی که دوربین از بالا خوابیدن کیم در تختخوابش را به تصویر میکشد، نگاه کنید؛ این نمای بهخصوص بیشمار نمای مشابه که خوابیدنِ دونفرهی جیمی و کیم را در تختخوابشان به تصویر میکشیدند، تداعی میکند. گرچه کیم در نبودِ دوستپسرش تمام تختخواب را در اختیارِ خودش دارد، اما نحوهی خوابیدنش بهگونهای است که انگار میخواهد از تجاوز به فضای اشغالشده توسط کناردستیاش پرهیز کند؛ گویی کیم بهطور ناخودآگاهانه سعی میکند تا فضایِ مخصوص جیمی را در غیبتِ او دستنخورده حفظ کند. استعارهی بصریِ ایدهآلی از اینکه کیم جیمی را حتی با گذشتِ همهی این سالها پشت سر نگذاشته است و کماکان حجمِ سنگین و ملموسِ باقیمانده از جای خالی او را در کنارش احساس میکند.
درنهایت، تاکید پردهی نخستِ این اپیزود روی سربهزیری زامبیوارِ کیم و انزوای خُردکنندهی زندگی جدیدش وسیلهای برای هرچه وسوسهبرانگیزتر کردنِ تماس جیمی با او و هرچه شجاعانهتر جلوه دادنِ پاسخ منفی کیم به فرصتِ بادآوردهای که برای ترکِ این زندگیِ خنثی در خانهاش را میزند است. سوالی که در پایانِ مکالمهی تلفنی جیمی و کیم در اپیزود قبل باقی ماند این بود: کیم چه چیزی به جیمی گفته بود که او را اینقدر خشمگین و برآشفته کرد؟ حالا با دیدنِ نسخهی کامل مکالمه متوجه میشویم که کیم خیلی ساکت و آرام است و هرچه بیشتر ساکت میماند، ساول هم بیشتر دربارهی دست به سر کردنِ پلیس پُز میدهد.
واقعیت این است که انگیزهی ساول از تماس با کیم خودخواهانه است؛ او بیش از اینکه دلتنگِ کیم شده باشد، دلتنگِ چیزی که ازطریقِ بودن با کیم میتواند بهدست بیاورد است؛ او با بهدست آوردنِ مجدد کیم، ازطریقِ تصدیق شدن توسط کیم نهتنها میتواند همچنان خودفریبیاش دربارهی اینکه هیچ کار اشتباهی انجام نداده است را تداوم ببخشد، بلکه میتواند پوچیِ حاکم بر زندگی فعلیاش (همان ترسی که ناخودآگاهانه به مامور حراست اعتراف میکند) را که حتی کلاهبرداریهایش نیز برای سرکوب آن کفایت نمیکنند برطرف کند.
او کیم را به خاطرِ خود کیم نمیخواهد؛ او کیم را بهطرز سوءاستفادهگرایانهای بهعنوانِ بهترین ابزاری که برای تداومِ خودفریبیاش باقی مانده است میخواهد. پس، به محض اینکه با امتناع کیم از فراهم کردنِ چیزی که میخواهد مواجه میشود، بلافاصله با یادآوری نقشی که کیم در مرگ هاوارد ایفا کرده بود، سعی میکند تا او را نیز آزار بدهد. به بیان دیگر، ساول با خودش میگوید: «اگر به من برای دفن کردنِ عذاب وجدانم کمک نمیکنی، پس من هم با نبشقبر کردنِ عذاب وجدان تو اجازه نمیدم تا تنهایی زجر بکشم». وقتی کیم به ساول میگوید که خودش را به پلیس تحویل بدهد، ساول این حرف را به پای دورویی کیم مینویسد و از او میپُرسد که چرا خودش در تمامِ این سالها سکوت اختیار کرده بود و اضافه میکند حالا که گاس، مایک و لالو مُردهاند هیچ بهانهای برای اعتراف نکردن ندارد.
همین که کیم بلافاصله پس از مطمئن شدن از مرگِ گاس، مایک و لالو برای سفر به آلبکرکی و اعتراف کردن مصمم میشود نشان میدهد برخلافِ چیزی که ساول اعتقاد دارد کیم در تمام این سالها از ترسِ دارودستهی گاس بهعنوان بهانهای برای سکوت کردن استفاده نکرده بوده، بلکه واقعا نگرانِ این بوده که گاس در صورتِ اعتراف کردن چه بلایی سر جیمی خواهد آورد. به بیان دیگر، گرچه کیم خیلی زودتر میتوانست گناهی را که روی سینهاش سنگینی میکرد گردن بگیرد، اما هنوز آنقدر به جیمی اهمیت میدهد که تصمیم میگیرد عذابِ سکوت کردن را به ازای اطمینان حاصل کردن از زنده ماندنِ جیمی به جان بخرد.
کیم پس از پایان تماس برای خواندنِ آواز «تولدت مبارک» فراخوانده میشود. از یک طرف، امروز تولدِ ۵۰ سالگی جیمی است، اما از طرف دیگر، امروز روز تولد دوبارهی کیم هم است. گرچه کیم تصمیم میگیرد برای انجام کار درست به آلبکرکی بازگردد، اما دنیای بریکینگ بد پیچیدهتر از آنی است که اعترافِ او به ختم به خیر شدنِ همهچیز منجر شود. درواقع، اعترافِ کیم به شریل، همسر هاوارد احتمالا قرار نیست برای او مشکل حقوقی در پی داشته باشد. عدمِ وجود مدرک فیزیکی و هیچ شاهدِ زندهی دیگری غیر از شوهرِ سابقِ فراریاش به معنا است که کیم محاکمه نخواهد شد.
تازه، همانطور که شریل میگوید، حتی اگر او زندان هم بیافتد، این چیزی را دربارهی تخریبِ اعتبار هاوارد در طولِ این سالها درست نخواهد کرد. تراژدیِ کیم این است که او بهعنوانِ یکی از بهترین وُکلایی که حتی تحسینِ خود هاوارد را هم بهدست آورده بود، از دستوپا کردنِ پروندهی قدرتمندی که نقشش در مرگِ هاوارد را اثبات کند، عاجز است. گرچه کیم درنهایتِ درماندگی بهدنبالِ مجازات شدن میگردد، اما فارغ از همهی تلاشهایش هیچوقت بهطور رسمی بهعنوانِ گناهکار شناخته نخواهد شد و تا ابد با آگاهی از این حقیقت که از انجامِ کاری که با هاوارد کردند قسر در رفته است بهطور روانی شکنجه خواهد شد.
بنابراین، فروپاشی عاطفیِ کیم در داخلِ اتوبوس، آن هقهق زدنهای کنترلناپذیرِ پالایشکنندهاش در آن واحد ترکیبی از احساس سبکی کردن و باز شدنِ چشمانش به روی هیبتِ واقعی وحشت است. از یک طرف، از انفجارِ تمام اندوه، عذاب وجدان و حرفهای ناگفتهی تلنبارشدهای که در طولِ این سالها مثل یک بلوکِ سیمانی روی سینهاش سنگینی میکردند احساس سبکی میکند، اما از طرف دیگر، اینها ضجه و زاریهای کسی است که چشمانش به روی وحشتِ واقعی کاری که کرده باز شده: کیم متوجه میشود اعترافش هرگز قرار نیست زجر و ویرانی به جا مانده از کارش را ترمیم کند. اما این حرفها به این معنی نیست که اعترافِ او بیهوده است. در اپیزود چهارمِ این فصل جیمی متوجه میشود که در دادگاه بایکوت شده است. وقتی دلیلش را از بیل اُکلی میپُرسد، او جواب میدهد که کارش برای فراری دادنِ لالو، یک قاتلِ روانی اشتباه بوده است. جیمی که همچنان اصرار میکند به او تهمت زدهاند، از بیل میخواهد تا ادعایش را ثابت کند. بیل اما چیزی را به زبان میآورد که میتواند به جمعِ ۱۰ جملهای که فلسفهی دنیای بریکینگ بد را توصیف میکنند بپیوندد. او میگوید: «اثبات کردن یه بحثه، دونستن یه بحث دیگه».
شاید گناهکاربودنِ کیم هیچوقت رسما ثابت نشود، اما همین که خودِ او آن را میداند کفایت میکند. در دنیایی که کاراکترهایش به یکجور قدرتِ فرابشری مُجهز هستند که آنها را قادر میکند ردِ بهجامانده از کارهایشان را بهشکلی که انگار هیچوقت اتفاق نیافتادهاند بپوشانند (تجزیه کردنِ جنازهها در بشکه، بازگرداندنِ صحنهی جرم به حالتِ سابقش یا دیوانه جلوه دادنِ قربانیانشان)، در دنیایی که ساول حتی با وجودِ حبس کشیدنِ استعارهایاش همچنان به انکارِ مسئولیتِ کارهایش ادامه میدهد، چیزی که اهمیت دارد نه محاکمه شدن، بلکه دانستنِ خودِ فرد است.
در اوایلِ اپیزود در گوشهی کاتالوگی که کیم مشغولِ ویرایشِ آن است، عبارتِ «اُفقهای تازهای در آبیاری» دیده میشود. معنای واژهی «آبیاری» در انگلیسی دوپهلو است؛ گرچه معنای نخستش آبیاری کردنِ زمینهای کشاورزی است، اما دومین معنایش «پروسهی شستشو دادنِ یک زخم به وسیلهی جریانِ متداوم آب یا دارو» است. ما در سکانسِ گریه کردنِ کیم در اتوبوس شاهدِ درد کشیدنِ کیم از شستشو شدنِ زخمِ روانیاش هستیم که گرچه بیاندازه دردناک است (اگر دردناک نبود جیمی در تمام طولِ عمرش از تن دادن به آن فرار نمیکرد)، اما درنهایت به منظورِ آغاز پروسهی بهبودی ضروری و تسکینبخش است. شاید عواقبِ کاری که او با هاوارد کرد غیرقابلترمیم باشد، اما حداقل حالا نهتنها خودش را هم از دست نخواهد داد، بلکه افراد بیشتری صرفا بهدلیلِ تلاش کیم برای فرار از پذیرفتنِ مسئولیتِ کارهایش آسیب نخواهند دید. درست برخلافِ جیمی که در طولِ شش سال گذشته در تلاش برای انکارِ نقشش در مرگ چاک و هاوارد مُدام در حال تکرارِ اشتباهاتش بوده است و این چرخهی تکرارشوندهی باطل در این اپیزود با اقدامِ ساول برای آسیب زدن به یک مردِ سرطانی و یک پیرزنِ تنها به نقطهی اوجش میرسد.
وقتی جین وارد خانهی مرد سرطانی میشود، از گوشهی دیوار سرک میکشد؛ نتیجه، نمایی است که تداعیگرِ نمای معروفِ سرک کشیدنِ جیمی از پشتِ دیوار دادگاه در اپیزودِ هفتم فصل قبل است (تصویر بالا). اما با یک تفاوتِ کلیدی: آنجا جیمی بلافاصله پس از اطمینان حاصل کردن از آزادی لالو، خانوادهی مقتول را با عذاب وجدان از پشتِ دیوار دید میزند. پس انعکاس صورتش روی دیوار به سمبلِ تقلای جیمی مکگیل و ساول گودمن، به سمبلِ دو نیمهی تشکیلدهندهی این آدم که در این لحظه با هم گلاویز هستند، بدل میشود.
اما تکرارِ این نما در اپیزود این هفته فاقدِ انعکاس است. هیچ نسخهی دیگری از این آدم وجود ندارد؛ پروسهی بلعیده شدنِ روان این آدم توسط طرفِ تاریکش بهشکلی کامل شده است که حالا آن دربست به پرسونای ساول گودمن تعلق دارد. پس تعجبی ندارد که کمی بعد او هیچ ابایی از اینکه از ظرفِ حاوی خاکستر سگِ مرد سرطانی برای ضربه زدن به سرِ او استفاده کند، ندارد. گرچه امداد غیبی در لحظهی آخر فرا میرسد و جلوی آسیب دیدنِ مرد سرطانی را میگیرد و روحِ ساول را از تباهی بیشتر نجات میدهد، اما همین که ساول پتانسیلِ انجام چنین کاری را از خود نشان میدهد ترسناک است. همچنین، سازندگان از اشاره به پتانسیلِ او برای انجام چنین کاری برای هرچه مُحتملتر نشان دادن پتانسیل او برای صدمه زدن به ماریون در پایانِ اپیزود استفاده میکنند.
گرچه ساول در دورانِ پسا-بریکینگ بد از تباهی بیشتر روحش نجات پیدا میکند، اما در جریان آخرین دیدارش با کیم در دورانِ بریکینگ بد سقوط تازهای را تجربه میکند. یکی از عوارضِ خودداری جیمی از رسیدگی به احساسات دردناکی که نسبت به چاک دارد و فرار از پشت سر گذاشتنِ پروسهی بهبودی این است که او در نتیجهی عدم شناختنِ اشتباهاتِ برادرش دارد دقیقا به همان کسی که بیشتر از همه از او متنفر است، بدل میشود. هرچه بیشتر از فکر کردن به چاک فرار میکند تاثیری که او روی زندگیاش میگذارد افزایش پیدا میکند.
درست برخلافِ هاوارد که در پاسخ به کارآموزی که آرزو میکرد کاش یک روز هم از او مثل چارلز مکگیل یاد کنند، میگوید: «شاید مسائل مهمتری هم باشه». ساول در پایانِ اپیزود نهم به فرانچسکا میگوید: «بیا عدالت رو اجرا کنیم، حتی اگه آسمون به زمین بیاد». چاک هم در اپیزودِ پنجمِ فصل سوم که به نبردِ دادگاهیاش با جیمی اختصاص داشت، با بیان این ضربالمثل تظاهر میکرد که پافشاریاش روی ممنوعالوکاله کردنِ همیشگی جیمی، از انگیزهی عدالتخواهانه و بیطرفانهی مشابهای سرچشمه میگیرد. اما ما میدانیم که هردو از شعارِ عدالت بهعنوانِ پوششی برای مخفی کردنِ خصومتهای شخصیشان یا انگیزههای خودخواهانهشان استفاده میکردند.
یا مثلا همانطور که در نقدِ اپیزود قبل هم توضیح دادم، نقش دکتر فرانکنشتاینگونهای که چاک در خلقِ هیولای ساول گودمن ایفا میکند (حساسیتش به الکتریسته بهطور سمبلیک به او جان میبخشد) و نقشِ دکتر فرانکنشتاینگونهای که بعدا ساول گودمن در خلقِ هیولای هایزنبرگ ایفا میکند (خدایی که از نوک انگشتانش آذرخش شلیک میکند)، آنها را به یکدیگر متصل میکند. نه تنها تابلوی «خروج» در پسزمینهی صحنهی خیره شدنِ جین به ماشینِ همزنِ شیرینیفروشی در اپیزود قبل تداعیگرِ نگاه خیرهی چاک به تابلوی «خروج» در پایانِ نبرد دادگاهیاش با جیمی بود، بلکه حتی در همین اپیزود هم وروزِ چراغی که ساول از آن برای پیدا کردنِ رمزعبورِ حساب بانکی مرد سرطانی در تاریکی استفاده میکند یادآورِ وزوز فانوسِ چاک و جستجوی جنونآمیزش بهدنبال منبعِ برق بود. حالا پروسهی بدل شدنِ جیمی به برادرش در این اپیزود به نقطهی اوجش میرسد: آخرین دیدارِ جیمی و کیم منعکسکنندهی آخرین دیدار جیمی و چاک در اپیزودِ فینال فصل سوم است. همنطور که آنجا چاک با روشن کردن چراغهای خانهاش وانمود میکند که حالش خوب است و نیازی به جیمی ندارد، اینجا هم جیمی سعی میکند با معطل کردنِ مشتریانش که باعثِ هرچه شلوغتر به نظر رسیدنِ دفترش میشود، خودش را موفق و بینیاز از کیم جلوه بدهد.
همانطور که چاک به جیمی میگوید که هیچوقت برای او اهمیت نداشته است، جیمی هم بهطور از پیشبرنامهریزیشدهای از هر ترفندی که میتواند برای اینکه تظاهر کند جداییشان هیچ اهمیتی برای او ندارد استفاده میکند؛ خودش را بیخیال و بیتفاوت جلوه میدهد، با موبایلش بازی میکند، خودکارش را بازیگوشانه روی میز پرتاب میکند، پاهایش را روی میز میاندازد، دربارهی خریدنِ باتلاق در فلوریدا به کیم طعنه میزند و با گفتنِ «لازم نیست با عقل جور دربیاد»، تصمیم کیم برای نقلمکان به فلوریدا را احمقانه و مسخره جلوه میدهد. نهتنها با یادآوری سهمِ کیم از پول سندپایپر خاطرهی بدِ کیم را عمدا برای عذاب دادن او زنده میکند، بلکه حتی بدون اینکه به چشمان کیم نگاه کند بهش میگوید: «زندگی خوبی داشته باشی، کیم». علاوهبر این، هنوز کیم از درِ بیرون نرفته است که به فرانچسکا میگوید: «مشتری بعدی کیه؛ بیا یه ذره پول دربیاریم». با اینکه ساول میتواند اجازه بدهد کیم از اتاق خارج شود، اما عمدا از این طریق میخواهد به زبانِ بیزبانی بگوید: «کیم اینقدر جدایی از تو برام بیاهمیته که هنوز از اتاق خارج نشدی دارم به مشتری بعدی فکر میکنم».
همچنین، ساول با آگاهی از اینکه کیم به فرانچسکا اهمیت میدهد، برای خطاب کردنِ فرانچسکا از قصد از عبارتِ زنستیزانهی زشتی که اینجا نمیتوانم تکرار کنم استفاده میکند که جزیی از همین مکانیزمِ دفاعیِ وحشتناکی که برای کنار آمدن با فقدانِ کیم ساخته است، قرار میگیرد. ساول با خودش میگوید اگر کیم از بودن با من امتناع میکند، پس خودم را در نگاهش آنقدر منزجرکننده میکنم که او هم به اندازهای که من ناراحتم، ناراحت شود.
اما واقعیت این است که هم چاک و هم ساول برخلافِ چیزی که وانمود میکنند عمیقا به جیمی و کیم اهمیت میدهند. همانطور که چاک بعد از حرفِ ظالمانهای که به جیمی میزند بهشکلی بهم میریزد که دچارِ فروپاشی روانی میشود (این اپیزود با فلشبکی که به کتاب خواندن چاک برای جیمی در کودکی اختصاص دارد آغاز میشود)، در اینجا هم ساول قبل از رفتارِ ظالمانهای که قرار است با کیم داشته باشد، مدتِ زیادی را برای سرکوب کردنِ احساساتِ واقعیاش به کلنجار رفتن با خودش سپری میکند. همانقدر که تصویری که چاک از سلامتِ روانیاش ترسیم میکند سُست است که به خاکستر شدنِ خانهاش منجر میشود، این موضوع دربارهی ستونهای پوشالی و تقلبیِ دفترِ کار ساول که با ضربهی توپ غُر شده و سقوط میکنند نیز صدق میکند.
پس از اینکه کیم مدارک طلاق را امضا میکند، بدونِ اینکه خودش متوجه باشد در مقابلِ دفتر وکالت ساول با همتای خودش در بریکینگ بد مواجه میشود: جسی پینکمن. نحوهی زمینهچینی حضور جسی را دوست داشتم. در صحنهای که کیم در فرودگاه آلبکرکی منتظر اتوبوس است، گیلیگان از تابلوی «آلاسکا» در پسزمینه برای زنده کردنِ یاد جسی در ذهنِ مخاطب استفاده میکند تا حضور او در ادامهی اپیزود طبیعیتر احساس شود. علاوهبر این، سیگار روشنِ کردن کیم درحالی که دوربین به آرامی به سمت چپ پَـن میکند و جسی را که در تمام این مدت پشتِ ستون بوده است افشا میکند تداعیگرِ آخرین دیدار والت و اسکایلر در بریکینگ بد است (تصویر پایین). اما چیزی که برخورد کیم با جسی را معنادار میکند این است که جسی حکم همتای کیم در بریکینگ بد را دارد. هردوی کیم و جسی کاراکترهایی هستند که چه گیلیگان و چه پیتر گولد بارها به اینکه در ابتدا هیچ نقشهی بلندمدتی برای آنها نداشتهاند، اعتراف کردهاند.
نهتنها جسی قرار بود در همان چند اپیزودِ نخست سریال کُشته شود، بلکه انگیزهی اورجینالِ سازندگان برای خلقِ کیم نیز چیزی عمیقتر از «ما به یک شخصیت زن در زندگی جیمی نیاز داریم» نبود (درواقع، مجموعِ دیالوگهای کیم در اپیزودِ اول سریال به دو جمله خلاصه شده است). با وجود این، هردو به تدریج به قلبِ تپندهی انسانیِ سریالهایشان بدل شدند. همانطور که معصومیت و خلوچلبودنِ کودکانهی جسی وسیلهای برای درکِ حجمِ هیولاوارانهی واقعی والت بود، تاثیر فاسدکنندهی جیمی روی کیم هم نقشِ مشابهای را در داستانِ آنها ایفا میکرد. هردوی جسی و کیم آخرین موانعی هستند که جلوی والت و جیمی را از آزاد کردنِ بیقیدوبندِ شرارتهایشان میگیرند. به محض اینکه شراکتِ والت و جسی به سرانجام میرسد و والت آدمکش خونسردی مثل تاد را بهعنوانِ همدستِ جدیدش جایگزین جسی میکند، خباثتِ والت بهطرز بیرویهای رشد میکند. از طرف دیگر، بلافاصله پس از خارج شدن کیم از زندگی جیمی، ساول گودمن در بیشرمانهترین شکلِ ممکن در یک چشم به هم زدن ظهور میکند. چیزی که به کاتالیزورِ جدایی این دو زوج بدل میشود قتلِ فرد بیگناهِ ازهمهجابیخبری که در یک زمانِ اشتباه در یک مکانِ اشتباه حضور پیدا میکند است (پسربچهی موتوسوار در آنجا و هاوارد در اینجا).
نهتنها هردوی کیم و جسی به روشهای تقریبا مشابهای با عذاب وجدانِ ناشی از تصمیماتشان مقابله میکنند (جسی ازطریقِ پخش کردنِ پولهایش در کوچه و خیابان و کیم ازطریقِ دفن کردنِ خودش در پروندههای عامالمنفعه)، بلکه هردوی آنها توسط لالو و والت اجیر میشوند تا به خانهی گاس/گِیل رفته و آنها را به محض اینکه در را به رویشان باز میکنند به قتل برسانند. حتی هردوی آنها درحالی به سمتِ پُخت شیشه و شیادی کشیده میشوند که علاقهی واقعیشان نجاری و وکالت است. هیچکدامشان بیتقصیر نیستند؛ نهتنها جسی حتی پیش از شراکت با والت شیشه میپُخت، بلکه کیم هم کارگردانِ نقشهی ترورِ شخصیتیِ هاوارد بود. اما هردو به سرنوشتی بدتر از مرگ دچار میشوند: جسی بهعنوان بردهی آزمایشگاهِ نئونازیها ماهها به انجام کاری که ازش متنفر است محکوم میشود و کیم هم از انجامِ کاری که عاشقش است، محروم میشود. با وجود این، هردو مسئولیتِ تصمیماتشان را برعهده میگیرند و برای کاهشِ درد و رنجِ ناشی از آنها اقدام میکنند.
جسی نهتنها با پرهیز از کُشتنِ ماموران اِفبیآی که در آپارتمان تاد با آنها مواجه میشود، رشدش را با وجود بهای ناحقی (زندانی شدن) که باید به خاطر آن میپرداخت در عمل ثابت میکند (ناحق به این دلیل که جسی دیگر شایستهی مجازاتِ بیشتر نبود)، بلکه با نوشتنِ اعترافنامهای برای براک، پسرِ آندریا حقیقتِ مسمومیت و مرگِ مادرش را توضیح میدهد. اکنون کیم هم کار مشابهای را برای شریل انجام میدهد. آنها براک و شریل را از آن ابهامی که ممکن است مثل خوره به جانشان اُفتاده باشد، نجات میدهند. اما چیزی که کیم و جسی را در این سکانس از هم متمایز میکند این است که درحالی جسی تازه در آغازِ سقوط جهنمیاش به سر میبَرد که کیم به پایانِ تلاشِ باچنگ و دندانش برای بیرون کشیدنِ خودش از این باتلاق رسیده است. گرچه کیم انعکاسِ جوانی خودش را در چشمانِ ذوقزده و سادهلوحِ جسی میبیند، اما جسی هنوز نسبت به انعکاسِ آیندهی هولناک خودش در چشمانِ پژمردهی کیم نابینا است.
نتیجه به دلخراشترین تکه دیالوگِ این اپیزود که شاید مقیاسِ حماسی قوس شخصیتی جیمی مکگیل و تراژدی عشقِ او و کیم را بهتر از هر دیالوگِ دیگری در تاریخِ سریال در داخلِ خودش متراکم کرده است، منجر میشود: جسی میپُرسد آیا این یارو ساول کارش خوب است یا نه. کیم جواب میدهد: «وقتی میشناختمش، خوب بود». جسی سوالش را از لحاظ مهارتهای وکالتِ ساول میپرسد، اما کیم پاسخش را از نظر میزانِ انسانیتِ ساول میدهد. اما کمی پس از اعترافِ کیم به اینکه دیگر کسی به اسم جیمی مکگیل را نمیشناسد، در آینده با جلوهی هولناکِ قبلادیدهنشدهای از ساول که آن را به جا نمیآوریم، مواجه میشویم: کسی که سیم تلفن را بهطرز تهدیدآمیزی برای خفه کردن یا حداقل بستنِ دستوپای یک پیرزنِ بینوا دورِ دستانش میپیچد.
ماریون هویتِ واقعی جین را بهلطفِ هوشیاری خودش (جین در اپیزود قبل با لحنِ بیرحمانهای سگِ بادی را خطاب کرده بود که در تضاد با ادعایش بهعنوان یک آدم سگدوست قرار میگرفت) و بیاحتیاطیهای جین (او درحالی در اپیزود دهم میگوید هیچوقت به آلبکرکی سفر نکرده که در این اپیزود اطلاعاتِ زیادی دربارهی قانونِ وثیقه گذاشتن در آلبکرکی میداند) کشف میکند. نتیجه، به تقابلی منجر میشود که تداعیگر رویارویی والت و خانوادهاش در اپیزودِ « اوزیماندیاس» است (تصویر بالا). سالمندان در داستانِ جیمی مکگیل همان نقشی را دارند که خانوادهی والت در داستانِ او ایفا میکنند. انگیزهی نخستینِ والت تأمین خرج خانوادهاش بود و انگیزهی نخستین جیمی هم جلوگیری از کلاهبرداری از سالمندانِ بیکسوکار بود. در نتیجه تقلای والت و اسکایلر با چاقو در بریکینگ بد و تهدید شدن ماریون توسط سیم تلفن در این اپیزود بهطور ویژهای ناهنجار است. والت و جین به تهدیدکنندهی همان چیزی که همیشه ادعای محافظت از آنها را داشتند بدل میشوند.
پس، همانطور که والت در حین فریاد زدنِ «چه مرگتون شده، ما یه خونوادهایم»، در نگاهِ وحشتزدهی اسکایلر و والتر جونیور با انعکاسِ خودش بهعنوانِ یک هیولای غریبه مواجه میشود، ساول هم در نگاهِ ناامید و دلشکستهی ماریون با تصویرِ مشابهای مواجه میشود: این تناقض بینِ کسی که زمانی برای حقوق سالمندان میجنگید (او آنقدر از اینکه باعث شده بود دوستان آیرین در خانهی سالمندان با او قهر کنند عذاب وجدان داشت که دستمزد زودهنگامش از پروندهی سندپایپر را برای آشتی دادن دوبارهشان فدا کرد) و کسی که حالا یک سالمند را تهدید میکند، بهشکلی وحشتناک است که حتی خودِ ساول را هم با وجودِ همهی خودِفریبیهایش میترساند. علاوهبر این، ابرازِ اندوهِ ماریون از خیانتِ ساول به اعتمادش حتما او را به یادِ خیانتِ چاک به اعتماد او هم میاندازد: جین در تمام این مدت در قالبِ ماریون اعتمادی را که چاک از او دریغ کرده بود بهدست آورده بود. پس با اینکه ساول میتواند جلوی فشردنِ دکمه را بگیرد، اما این کار را نمیکند. رفتارِ بیپروا و خودویرانگرایانهی جین در چند اپیزود اخیر رفتارِ کسی است که بهطرز ناخودآگاهانهای دوست دارد متوقف شود. ساول در این نقطه همچنان گمشدهتر و مُتوهمتر از آن است که بتوان به رستگاریاش یقین داشت، اما حداقل او پیش از تجاوز از آخرین خط قرمزی که براش باقیمانده بود، عقبنشینی میکند.
ساول پس از اینکه از خانهی مرد سرطانی به خانهی خودش بازمیگردد، ساعتِ مچیهایی را که سرقت کرده است روی میز رها میکند. این نما یادآور نمای مشابهای در اپیزودِ فینالِ بریکینگ بد است: والت پس از اینکه با جا زدن خودش به عنوانِ خبرنگار نیویورکتایمز، محلِ زندگی گرچن و اِلیوت را کشف میکند، ساعتی که جسی به او هدیه داده بود را درمیآورد و روی سطحِ تلفن عمومی رها میکند؛ والت میداند که دیگر زمانش به پایان رسیده است.
اتفاقا یکی از موتیفهای فصل آخر بهتره با ساول تماس بگیری هم خاصیتِ فرسایشی زمان و قطعیتِ فراموشی و نابودی بوده است: گلِ آبیرنگی که مدت نامعلومی پس از مرگِ ناچو در محلِ دفنش روییده است؛ صحبت کردنِ همکاران کیم دربارهی رونق گرفتنِ قرص اِکستازی بهجای شیشهی آبی هایزنبرگ؛ پارکینگِ دادگاه در غیبتِ مایک به یک دستگاهِ کارتخوانِ اتوماتیک مجهز شده است؛ وکلای جدیدی که حالا بهجای جیمی و کیم در راهروهای دادگاهِ آلبکرکی رفتوآمد میکنند؛ رویارویی کیم با میز و صندلی فلزیِ مقابلِ دادگاه که یادآور روز ازدواجش با جیمی است؛ چهرهی بیل اُکلی روی همان نیمکتهایی که قبلا به بنرهای تبلیغاتی ساول گودمن تعلق داشت دیده میشود؛ بدل شدنِ لالو سالامانکا به نامی ناشناخته در دنیای زیرزمینی آلبکرکی؛ پمپ بنزینِ آخرالزمانی و متروکهای که فرانچسکا برای جواب دادن تماس جین به آنجا میرود همان پمپ بنزینِ فعالی است که جسی به دخترِ صندوقدارش شیشه میفروشد (اپیزود چهارمِ فصل سوم). دنیا این آدمها، دغدغههایشان و باور ناشکستنیشان به جاودانگیشان را بهشکلی پشت سر میگذارد که انگار اصلا هرگز وجود نداشتهاند. جین تاکوویک آخرین بازماندهی این دورانِ تمامشده است و او پیش از اینکه توسط شنهای زمان دفن شود وقت اندکی برای پاسخ به سوالی که در تمام طولِ زندگیاش از آن فرار کرده است دارد: او در زیر همهی نقابهایی که به صورت میزند، واقعا چه کسی است؟