اپیزود دهم فصل آخر بهتره با ساول تماس بگیری یکی از پُرتقاضاترین خواستههای طرفداران را به حقیقت بدل میکند: اختصاص یک اپیزود کامل به دورانِ سیاه و سفیدِ پسا-بریکینگ بد. همراه نقد میدونی باشید.
ویژگی مشترکِ پسندیدهی سه اپیزود اخیرِ فصل آخرِ بهتره با ساول تماس بگیری تعهدشان به درهمشکستنِ انتظاراتِ قبلیمان از نحوهی پایانبندی سریال و وارد کردنِ مخاطب به یک قلمروی ناشناخته پیش از سه اپیزودِ نهایی است. نهتنها اپیزود هشتم جنگِ گاس فرینگ و لالو سالامانکا را برخلافِ چیزی که از روتینِ داستانگویی تلویزیون انتظار داشتیم با یک فینالِ زودهنگام به سرانجام رساند، بلکه اپیزود نهم هم علاوهبر فراهم کردنِ پاسخِ پُرتنشترین معمای کُل سریال (سرنوشتِ رابطهی جیمی و کیم)، با یک پرشِ زمانیِ شوکهکننده سیر تکاملِ پرسونای ساول گودمن را کامل کرد و رسیدن او به دورانِ بریکینگ بد را محقق کرد. حالا که همهی معماها و پیرنگهای نیمهکارهای که انتظار میرفت نتیجه گرفتنشان تا اپیزودِ آخر عقب انداخته شوند، نتیجه گرفتهاند، بزرگترین سوالی که باقی مانده بود این بود: سرنوشتِ جین تاکوویک در فلشفورواردهای پسا-بریکینگ بد که با کشفِ هویت واقعیاش توسط راننده تاکسی در هچل اُفتاده بود، چه میشود؟
اما سوالی که طرفداران به سوی خیالپردازی دربارهاش هدایت شده بودند این بود که دیدارِ ساول گودمن با والتر وایت و جسی پینکمن چگونه خواهد بود (سوالی که اگر به خاطر خبر رسمی حضور کوتاه این دو کاراکتر در این فصل نبود، هرگز دلیلی برای فکر کردن به آن نمیداشتیم)؟ چون نهتنها نحوهی پایانبندیِ اپیزود نهم که ساول گودمن را پشتِ میزِ دفترش در انتظار ورودِ موکلانش به تصویر میکشید دیدار با والت و جسی را نوید میداد، بلکه خلاصهقصهی رسمیِ اپیزود دهم که خبر از ورود یک بازیکن جدید به بازی میداد، لحظهشماری برای دیدار با والتر وایت را تقویت میکرد (و باعث میشد تا تیزرِ سیاه و سفیدِ پایان اپیزود نهم را که نویددهندهی دیدار با جین است نادیده بگیریم). اپیزود دهم اما با افشای اینکه منظور از آن «بازیکن جدید» ظهورِ مجددِ جیمی قالتاقِ خودمان است، روندی که با دو اپیزود گذشته شروع شده بود را حفظ میکند: این اپیزود که «نیپی» نام دارد، نه دربارهی فراهم کردن چیزی که انتظارش را داشتیم، بلکه بهوسیلهی جمعبندیِ زودهنگامِ آخرین پیرنگِ نیمهکارهی سریال (حداقل در ظاهر اینطور به نظر میرسد)، دربارهی هرچه غیرقابلپیشبینیتر کردنِ سه اپیزودِ باقیمانده است.
علاوهبر این، بعد از رویدادهای آخرالزمانی و طاقتفرسای سه اپیزودِ گذشته که پُر از تراژدیهای دلخراش و پیروزیهای باشکوه بود، «نیپی» حکم یک اپیزودِ مالیخولیایی را دارد که نهتنها این فرصت را ایجاد میکند تا جین را با آگاهی از سرنوشتِ هاوارد و کیم از زاویهی تازهای ببینیم، بلکه حاوی همان حس و حالِ مُفرح، کارتونی و بامزهای که از کلاهبرداریهای جیمی مکگیل در فصلهای آغازینِ سریال به یاد میآوریم است. پس از سه اپیزود گذشته که نفسمان را تا جایی که نفس کشیدن را فراموش کرده بودیم حبس کرده بودند، این اپیزود این فرصت را برایمان فراهم میکند تا نفسمان را قبل از پایانبندی احتمالا طوفانی سریال در سه اپیزودِ باقیمانده چاق کنیم. اما مهمترین وظیفهی این اپیزود که آن را بهطرز نامحسوسی به یکی از هوشمندانهترین اپیزودهای سریال بدل میکند این است که آن بهطرز عامدانهای فریبدهنده است: «نیپی» همچون یک فینالِ قُلابی طراحی شده است؛ مسئله این است: در شبکههای اجتماعی دیدهام که عدهای با انتظارِ اینکه این فصل هم مثل فصلهای قبلی ۱۰ قسمتی خواهد بود، تصور کردهاند که «نیپی» اپیزودِ آخر سریال است.
چیزی که باور کردنِ این تصور را آسان کرده این است که این اپیزودِ بهطرز عامدانهای شبیه به اپیزودِ فینال سریال طراحی شده است. از یک طرف، همهچیز با موفقیتِ جین در غلبه بر تهدیدِ راننده تاکسی، اجرای یک کلاهبرداری بینقصِ دیگر که شانسِ بازآفرینیِ هیجان نوستالژیکِ شیادیهای گذشتهاش را برای او فراهم میکند، پشت پا زدن به لباسِ پُرزرقوبرقِ جیمی قالتاق در سکانس آخر و ناپدید شدن در اُفق همچون یک خداحافظیِ تلخ و شیرین با این کاراکتر احساس میشود و از طرف دیگر، ختم به خیر شدنِ همهچیز در آسانترین حالتِ ممکن باعث میشود تا احساسِ بدی نسبت به آن داشته باشیم؛ مخصوصا در سریالی مثل ساول که بارها بهمان ثابت کرده عواقبِ تصمیماتِ کاراکترهایش را بهطرز سفتوسختی جدی میگیرد. حتی اگر از ۱۳ قسمتیبودنِ این فصل هم بیاطلاع بودیم، نحوهی پایانبندی این اپیزود ازمان میخواهد تا به آن شک داشته باشیم. احساس نارضایتیمان در صورتی که این اپیزود نقشِ فینال سریال را ایفا میکرد بهطرز عامدانهای در تضادِ با احساس رضایتمندی جین از پیدا کردنِ آن پایان خوشی که در جستجوی آن است، قرار میگیرد.
احساس نارضایتیمان با هدف برجسته کردنِ خودفریبیِ جین در پایانِ این اپیزود دربارهی عاقبت به خیر شدنش طراحی شده است. به بیان دیگر، اگر این اپیزود شبیه به فینالِ سریال احساس میشود فقط به خاطر این است که شخصِ جین تاکوویک دوست دارد این اپیزود نقشِ آخرین فصلِ داستانش را ایفا کند. نبوغِ «نیپی» این است که قبل از رسیدن به پایانبندیِ واقعی این کاراکتر از خود او میپرسد: اگر پایانبندی داستانِ زندگیت دستِ خودت بود، آن را چگونه به سرانجام میرساندی؟ اگر جیمی مکگیل میتوانست از مهارتهای کارگردانیاش برای کارگردانی داستانِ زندگی خودش استفاده کند، خودش را شایستهی چه سرانجامی میدانست؟ طبیعتا جین تا واقعا وادار نشود به احساسات و خودبیزاریهای سرکوبشدهاش اعتراف نخواهد کرد، از ابداعِ نقابهای جدید برای مخفی شدن در پشت آنها دست نخواهد کشید و به انجام کلاهبرداریهایش برای تسکین دردهایش و فرار از تنها شدن با افکارش ادامه خواهد داد.
پس، پاسخ جین به این سؤال، نگارشِ سناریویی است که در آن نهتنها از اجرای یک کلاهبرداری جدید برای تزریقِ طراوت و جنبوجوش به زندگیِ ملالآور و یکنواختش استفاده میکند، بلکه تصمیمش برای پشت پا زدن به پیراهن و کرواتِ پُرزرقوبرقِ ساول گودمن در پایان اپیزود هم همچون یک ابرازِ پشیمانیِ دروغین و ناکافی احساس میشود. انگار جین دارد به بینندگانِ سریال میگوید: «ببینین چقدر از گذشتهام پشیمونم؛ ببینین چقدر تغییر کردم؛ اینقدر پشیمونم که دیگه نمیخوام به اون آدم قبلی تبدیل بشم». اما واقعیت این است که این تصمیم گرچه در ظاهر همچون اولین قدمِ واقعی این آدم به سوی بهبودی به نظر میرسد، اما این ادعا پس از تن دادن به تمام رفتارهای مُخربِ جیمیِ قالتاقِ سابق در یک ساعت گذشته غیرصادقانه است و چیزی بیش از حرفِ مُفتی بدون پشتوانهی عملی نیست. نخستین نشانهی جدیدترین خودفریبیِ جین در همان تیتراژِ آغازین این اپیزود یافت میشود: ما به تخریب شدن، مخدوش شدن، از رنگ و رو اُفتادن و پلاسیده شدنِ فزایندهی تیتراژِ سریال با گذشت هر فصل عادت داریم.
اما حالا که دورانِ پیشدرآمد با اپیزود نهم و تکمیل شدنِ سیر تحول جیمی به ساول گودمن به پایان رسید، طبیعی است که تیتراژ هم در چهار اپیزودِ باقیمانده متناسبت با دیگر دورههای زندگیِ شخصیت اصلیاش تغییر کند. اتفاقی که برای تیتراژِ آغازین «نیپی» میاُفتد (اتفاقی که باعث شد یک لحظه از جا بپرم) این است که اینبار فقط نویز و پارازیت و بخشهای سیاه و سفیدِ تیتراژ جدید افزایش پیدا نکرده، بلکه ظاهرا آن نوارِ ویاچاِسی که حاوی ویدیوی تیتراژ است بهحدی صدمه دیده است که تصویرِ سقوط، زمین خوردن و متلاشی شدنِ ماگِ «بهترین وکیل دنیا» که آن را بارها و بارها دیدهایم بهطورِ کامل پخش نمیشود. درعوض، ویدیو در بینِ راه دچار گلیچهای ناهنجار میشود، موسیقی قطع میشود و سپس به یک صفحهی یکدست آبی که اسم سریال و خالقانش با یک فونتِ ساده روی آن نقش بستهاند کات میزنیم. این اتفاق از همان ابتدا «نیپی» را با انرژی نحس و شومی باردار میکند. اما این تغییر چه معنایی دارد؟
همانطور که در نقدِ اپیزود اول این فصل هم گفتم، سازوکارِ نوارهای ویاچاس همیشه استعارهی ایدهآلی برای توصیفِ مکانیزم دفاعی جیمی دربرابرِ دردهاش بوده است. کسانی که با نوار ویاچاس کار کردهاند میدانند وقتی یک فیلمِ جدید روی یک نوار ضبط میکنیم، کیفیتِ تصویر مقدار ناچیزی کاهش پیدا میکند و اگر به ضبط کردنِ فیلمهای جدید روی یک نوارِ یکسان ادامه بدهیم، کیفیتِ تصویر به تدریج بدتر میشود. جیمی برای فرار از گذشتهی دردناکش و پرهیز از پردازشش یک پرسونای جعلی ابداع میکند و پشتش مخفی میشود. به عبارت دیگر، جیمی با خودش مثل یک نوار ویاچاس رفتار میکند: او با بازتعریفِ خودش بهعنوان ساول گودمن یک داستانِ جدید دربارهی کسی که میخواهد باشد روی داستانِ معرفِ قبلیاش بهعنوانِ جیمی مکگیل ضبط میکند. اما مشکل این است که هرچه جیمی بیشتر از این روشِ ناسالم برای گریختن از ابراز احساساتِ سرکوبشدهاش استفاده میکند، خودِ واقعیاش، آن نسخهی اورجینالِ جیمی مکگیل که پرسونای ساول گودمن روی آن ضبط شده، محوتر و گمشدهتر میشود و ساول بدون به فساد کشیدن، بدونِ تخریب کردنِ خودش نمیتواند به ضبط دوباره و دوبارهی داستانهای قلابیِ جدید روی نوار ویاچاساش ادامه بدهد. افزایش بخشهای سیاه و سفیدِ تیتراژ در گذر زمان، زندگی سیاه و سفیدِ فعلی جین تاکوویک را زمینهچینی میکند.
این دقیقا همان کاری است که جین در این اپیزود انجام میدهد: او سعی میکند با نگارش یک پایانِ خوش برای خودش، داستانِ جعلی تازهای را مجددا روی نوارِ ویاچاساش ضبط کند. پس تعجبی ندارد که چرا تیتراژ این اپیزود دربوداغونتر از همیشه شده است: تا حالا هویتِ جین تاکوویک سمبلِ جهنمِ گریزناپذیری بود که جیمی به آن محکوم شده بود. اما او در طولِ این اپیزود جین تاکوویک را از هویتی که سمبلِ همهی شکستهایش است، به هویتی که سمبلِ پایانِ خوش داستان جیمی مکگیل است متحول میکند و او این کار را بدونِ پرداخت هرگونه هزینهای و بدونِ به رسمیت شناختنِ تمام درد و زجرهایی که تاکنون به دیگران مُتحمل شده است، انجام میدهد. او جین تاکوویک را از هویتِ مردی که با شکستهاش تنها است، به هویتِ مردی رستگارشده تغییر میدهد.
جین تاکوویک تاکنون حکم مرد زخمی و برهنهای را داشت که جیمی مکگیل پس از نابودی پرسونای ساول گودمن، پس از سلبِ لاک دفاعیاش با آن تنها مانده بود، اما واقعیت این است که جیمی در طول این اپیزود جین تاکوویک را به پرسونای دروغینِ تازهای برای بازسازی حبابِ توهم ترکیدهاش و برای اینکه احساس بهتری نسبت به خودش داشته باشد بدل میکند. حالا که جیمی در داخلِ کالبدِ هویت جین تاکوویک که یادآوریکنندهی شکستهایش است گرفتار شده است (ترک کردنِ آن بهمعنی لو رفتنش است)، حداقل میتواند هویتِ جین تاکوویک را با استفاده از قدرتِ خودفریبی که او در آن بیرقیب است، به بهترین اتفاقی که میتوانست برای او بیافتد تغییر بدهد: از این طریق میتواند خودش را فریب بدهد که زندگی کردن در قامتِ جین تاکوویک جهنمی نیست که به آن محکوم شده است، بلکه پایان خوشی است که آن را شخصا رقم زده است و لیاقتش را دارد.
از همین رو میتوان تغییراتِ تیتراژ این اپیزود را از زوایای دیگری هم تفسیر کرد. مثلا به محض اینکه ویدیوی تیتراژ متوقف میشود و واژهی «استاپ» روی صفحه نقش میبندد، اولین برداشتم این بود که انگار حتی خودِ سریال هم صدای اعتراضش نسبت به اصرارِ این آدم به خودفریبی درآمده است و دارد میگوید: «بس کن!». مخاطب خاص و اصلیِ شعارِ تبلیغاتیِ ساول گودمن خودش است؛ ساول گودمن کسی است که جیمی مکگیل همیشه برای فرار از مسئولیتپذیری به آن پناه میبَرد. همانطور که یک وکیل موکلش را در دادگاه نمایندگی میکند، ساول گودمن هم جیمی را در زندگی نمایندگی میکند. پس چقدر سمبلیک که اپیزودی که به فوران مجددِ ساول گودمنِ خفتهی درون جین میپردازد، اپیزودی که به تماس اورژانسی جین با ساول گودمن درونش برای نجات دوبارهی او از این مخمصه اختصاص دارد، با یک هشدار، با یک نصحیت آغاز میشود: «دست از تماس گرفتن با ساول بردار!».
همچنین، ویدیو پس از «استاپ» شدن، با نمایش واژهی «پلی» مجددا پخش نمیشود، بلکه به پدیدار شدنِ واژهی «رکورد» ختم میشود. تا پیش از این اپیزود ما شاهدِ رویدادهایی بودیم که قبلا اتفاق اُفتاده بودند؛ در تمام این مدت مثل جین مشغولِ مرور نوارهای ویاچاسی که حاوی اتفاقاتِ زندگی گذشتهی او هستند بودیم. اما از اینجا به بعد به پایانِ نوارهای ضبطشده رسیدهایم. دنبال کردن جین در زمانِ حال بهمعنی رسیدن به بخشهای خالیِ زندگیِ این آدم است که قرار است با اتفاقاتِ جدید پُر شوند. حداقل فعلا جین با تن دادن به رفتارهای سمیِ جیمی قالتاقِ گذشته، آن را با محتوای تکراری و اشتباهاتِ تکراری پُر میکند.
پس طبیعی است که برخلافِ ادعای جین دربارهی پیدا کردنِ یک پایان خوش، این اپیزود بهطرز متناقضی پُر از ارجاعاتِ مختلف به هویتهای سرکوبشدهی قبلی اوست: وقتی در پایانِ تماس تلفنیاش با خانمِ صاحب فروشگاهِ لباس، دستهایش را در مقابلِ آینه با حالتِ «وقت نمایشه» از هم باز میکند، تداعیگرِ حرکت مشابهای است که در اپیزود دوم سریال در مقابل آینهی دستشوییِ دادگاه انجام داده بود (تصویر بالا)؛ از مهارتها و تجربههای گذشتهاش در ارتباط با ساکنانِ مُسنِ خانهی سالمندانِ سندپایپر برای بهدست آوردنِ اعتمادِ مادرِ جف استفاده میکند؛ آن شمارههای همقافیهای که برای به یاد سپردنِ جای اجناسِ فروشگاه به جف آموزش میدهد یادآورِ مهارتهای قافیهسازیاش در خواندنِ شمارههای بازی بینگو که در خانهی سالمندان اجرا میکرد است؛ برای کارگردانی کردنِ جف از تجربهاش بهعنوانِ تهیهکنندهی آگهیهای بازرگانی و جعل مدرک (مثل ویدیوی اخاذی از کوین واکتل) استفاده میکند.
همچنین، اساماسِ مخفیانهی جین به جف ("حالا برو") برای آغاز مأموریت درحالی که سر مامور حراست را با یک مکالمهی قلابی گرم کرده است تداعیگر مأموریت دزدیدنِ ماشین هاوارد و بیرون انداختنِ وندی در مقابل چشمانِ کلیف مِین است که طی آن کیم آغاز مأموریت را با یک اساماسِ مخفیانه به جیمی خبر میدهد؛ از حال رفتنِ جف بر اثر برخورد سرش به زمین یادآورِ زمین خوردن دوقلوهای اسکیتباز و بیهوش شدنِ غیرقابلپیشبینی چاک بر اثر برخوردِ سرش به لبهی میزِ مغازهی فوتوکپی است؛ همانطور که قبلا از شهرتش بهعنوانِ وکیل لالو سالامانکا در بینِ خلافکاران برای جذبِ مشتری استفاده کرده بود، حالا هم از شهرتش بهعنوانِ وکیل والتر وایتِ معروف برای متقاعد کردنِ جف استفاده میکند؛ حتی این اپیزود شاملِ یکی از مونتاژهای پُرانرژی و مُفرحی که یکی از امضاهای این سریال است نیز میشود (جالب است بدانید که موسیقی این مونتاژ از ساندترکِ سریال کلاسیک مأموریت غیرممکن برداشته شده است)؛ مونتاژی که این خط داستانی را که همیشه اینقدر مُرده، پارانویایی، کافکایی و سوتوکور بوده است مثل یک شوکِ الکتریکی به جُنبوجوش میاندازد.
گردهمایی تمامِ این عناصرِ نوستالژیک در زمانی اتفاق میاُفتد که بیشتر از همیشه دربرابر تاثیرِ تسکیندهنده و فریبندهشان آسیبپذیر هستیم. درست همانطور که جین میخواهد از این کلاهبرداری برای فرار از حقیقت استفاده کند، ما هم پس از تحملِ وحشتِ ناشی از فروپاشی اخلاقیِ تمامعیار جیمی در سه اپیزود گذشته، دلتنگِ روزهای سادهی گذشته هستیم. اما درست در زمانیکه مشغول قهقه زدن به زمین خوردنِ اغراقشدهی جف هستیم، سریال آن را با یادآوری حقیقت زهرمارمان میکند: تمام نمایشگریهای جین در غم و اندوهِ عمیقی ریشه دارند. وقتی جف بیهوش میشود، جین برای جلوگیری از برگشتنِ مامور حراست به سمتِ مانیتورها وانمود میکند که دچار فروپاشی عاطفی شده است: جین با غصه از پوچیِ زندگیاش گله میکند و گریهکنان میگوید که والدینش مُردهاند، برادرش فوت کرده است و هیچ زن و بچهای ندارد. هیچکس برای اینکه به زنده ماندنش اهمیت بدهد وجود ندارد و اگر بمیرد هم هیچکس متوجهی جای خالیاش نمیشود.
چیزی که فیلم بازی کردنِ جین را برای مامور حراست متقاعدکننده و طبیعی میکند این است که آن از ترسها و احساساتِ واقعی سرچشمه میگیرد و چیزی که حرفهای جین را برای ما دردناک میکند این است که او تنها در حینِ تظاهر کردن میتواند با خودش صادق باشد؛ جین تنها زمانی به احساساتش اعتراف میکند که مجبور میشود از آن احساسات برای تداومِ کلاهبرداریای که برای خودفریبیاش طراحی کرده بود، استفاده کند؛ دقیقا درست همانطور که در پایانِ فصل چهارم از تظاهر به ابراز احساساتش دربارهی مرگِ چاک برای فریب قاضیهای کانونِ وکلا به منظور بازپسگرفتنِ مجوز وکالتش سوءاستفاده کرده بود. اما چیزی که جین نسبت بهش بیاطلاع است این است که اندوهِ حلنشدهاش نسبت به چاک که مثل یک آجر در گلویش گیر کرده چقدر بهطور ناخودآگاهانه روی تصمیماتش تأثیرگذار است.
برای مثال، همانطور که جیمی در نقشهی تبرئه کردنِ هیول در اواخرِ فصل چهارم، ناخودآگاهانه او را بهعنوانِ قهرمانی که مردم شهرش را از آتشسوزیِ کلیسا نجات داده بازتعریف میکند (داستانی که از آرزوی خودش برای نجاتِ چاک از آتش سرچشمه میگیرد)، بلکه حالا در این اپیزود هم پایانِ خوشی که برای سگِ گمشدهی نداشتهاش ابداع میکند، پیدا کردنِ یک خانوادهی خوب است (همان چیزی که از کمبودِ آن در زندگیاش به مامور حراست گله میکند). به خاطر همین است که به نظر میرسد جین فقط صرفا جهت تهدیدِ جف به مادرش نزدیک نمیشود، بلکه انگار واقعا از معاشرت با او لذت میبَرد؛ تا جایی که حتی پس از موفقیتِ نقشهاش، با اینکه میتواند بهانهای برای ترکِ خانهی مادر جف بیاورد، اما تصمیم میگیرد همچنان با او وقت بگذراند. مشکل اما این است که روش مُخربی که جین برای فرار از اعتراف به حفرهی احساسیِ درونیاش استفاده میکند، فقط به گمشدنِ بیشتر خودش و آسیب زدن به اطرافیان و عزیزانش منجر میشود: مادر جف درحالی از جین به خاطر تاثیرِ مثبتی که روی پسرش گذاشته تشکر میکند که ما میدانیم اتفاقا عکسش حقیقت دارد.
اما نقشهی سرقتِ جین جدا از جنبهی روانشناسانهاش، از لحاظِ اجرا هم قابلبحث است. درواقع این سکانس کلاس درسِ این است که نویسندگان چگونه میتوانند از کنترلِ میزانِ اطلاعاتی که به بیننده میدهند و چگونگی افشای آن اطلاعات برای خلق تعلیق و تنش استفاده کنند. برای مثال، مدیرِ فروشگاه لباس با یک لکه روی زمین مواجه میشود و از کارمندش میخواهد تا به نظافتچی بگوید که آن را تمیز کند. این بدین معنی است که نظافتچی که جین هر شب در مسیر رفتن به اتاق حراست با او سلام و علیک میکند، از مسیرِ قابلپیشبینیِ همیشگیاش منحرف خواهد شد. بنابراین، درحالی که جف با سراسیمگی مشغولِ دزدی بود، مُدام انتظار داشتم او بهطرز غیرمنتظرهای با نظافتچی که برای تمیز کردنِ لکه آمده است، روبهرو شود. پس، بیاختیار مرزهای قاب را برای ظاهر شدنِ ناگهانی نظافتچی جستوجو میکردم و بیوقفه در ذهنم دربارهی تمام راههایی که جف میتواند از رویارویی با او قسر در برود، خیالپردازی میکردم.
واقعیت اما این است که نظافتچی قبلا آن لکه را تمیز کرده است. در نتیجه، اصلا انتظارِ زمین خوردنِ جف بر اثر سُرخوردگی را نداشتم و این باعث شد با وجودِ آگاهی قبلی از چوبی که قرار است لای چرخِ نقشهی جین قرار بگیرد، به اندازهی خودِ جین از اتفاقی که اُفتاده شوکه شوم. کاری که نویسنده انجام میدهد این است که فقط دربارهی نقشِ مُخربِ نظافتچی در اجرای نقشهی سرقتِ جین هشدار میدهد، اما بهمان نمیگوید که تاثیرِ مُخربِ نظافتچی به چه شکلی اتفاق خواهد اُفتاد. نتیجه یک فریبِ کاملا عادلانه است که در آن واحد هم به تعلیقِ ناشی از لحظهشماریِ مخاطب برای اتفاق وحشتناکی که از جلوگیری از وقوعِ اجتنابناپذیر و قطعی آن عاجز هستیم دست پیدا میکند و هم به شوکِ ناشی از غافلگیر شدن. مورد دوم این است که آن شعری که جین در حین تمرین کردنِ عملیات سرقت برای به یاد سپردنِ جای اجناس به جف یاد میدهد از عددِ شش فراتر نمیرود.
بنابراین، این انتظار در مخاطب ایجاد میشود که کُل اجناسی که جف باید بدزد ششتا بیشتر نیست؛ عدد شش به سمبلِ امنیت و موفقیت بدل میشود. جف کافی است تا عدد شش دوام بیاورد تا همهچیز ختم به خیر شود. آگاهی قبلی ما از خطِ پایان باعث میشود راحتتر بتوانیم تنشمان را مدیریت کنیم. اما مجددا واقعیت این است که نویسنده از افشای کُلِ حقیقت امتناع کرده است: تعداد اجناسی که جف باید بدزدد نه ششتا، بلکه تقریبا بیستتاست. پس، به محض اینکه از رسیدنِ جف به شماره شش یک نفس راحت میکشیم، ناگهان به خودمان میآییم و میبینیم جف همچنان دارد به خواندن و دزدیدن ادامه میدهد؛ ششتا، ۱۰تا میشود؛ ۱۰تا، ۱۵تا میشود و دقیقا معلوم نیست کار جف چه زمانی تمام خواهد شد. در این شرایط، ناشناختگیِ آینده، ناآگاهیِ قبلیمان از خط پایان، مدیریتِ تنش را سختتر میکند و باعث میشود زمان در تصورمان بیشتر کِش بیاید. این بهعلاوهی ترسمان از ظاهر شدنِ غیرمنتظرهی نظافتچی میزانِ تعلیق را به سطحِ جنونآمیزی افزایش میدهد.
در پایان، نزدیکیِ جین با خطر و نابودیِ حتمی دقیقا همان چیزی است که برای ابرازِ وجود و دمیدنِ زندگی به روزگارِ کسالتبارش نیاز دارد. او را برای اولینبار درحالی میبینیم که کبکش خروس میخواند و از انجامِ کار در شیرینیفروشی لذت میبَرد. درواقع آنقدر دارد خوش میگذراند که وقت ناهارش را که همکارش به او یادآوری میکند، فراموش میکند و روحش آنقدر سیر است که بهجای اینکه برای خوردن ناهارش با پلهبرقی بالا برود و روی نیمکتِ همیشگیاش بنشیند، از این فرصت برای بازگشت به صحنهی جرم استفاده میکند: او از تماشای اینکه قربانیانش بیخبر از کاری که او با آنها کرده است، به روتینِ عادی زندگیشان میرسند، تغذیه میکند. این باعث میشود تا یک پیراهن و کرواتِ پُرزرقوبرقِ ساول گودمنی چشمم را بگیرد؛ او آنها را برمیدارد و با گرفتنِ آنها در جلوی بدنش در مقابل آینه، به پوشیدنِ مجددِ یونیفرمِ هویتهای سابقش فکر میکند؛ عملی که به معنای تداومِ جنبهی جیمی قالتاقِ درونش و هرچه بیشتر آزاد کردن آن، حتی پس از نابود کردنِ تهدید راننده تاکسی است. اما چه چیزی باعث میشود تا از انجامش طرف نظر کند؟
آیا این تصمیم اولین قدم واقعی این آدم به سوی بهبودی واقعی است (که بعید میدانم)؟ یا آیا حالا که او هویتِ جین تاکوویک را برای بدل کردن آن به نقابِ ایدهآلی برای ادامه دادن قالتاقبازیهایش بازتعریف کرده است، دیگر نیازی به نقابهای منسوخشده و جلبتوجهکنندهی قبلیاش ندارد؟ تاریخ انقضای یونیفرمِ ساول گودمن به پایان رسیده است؛ حالا پوشیدنِ آن تنها به دیده شدنِ یکی از تحتتعقیبترین مُجرمان کشور منجر خواهد شد. اما یونیفرمِ مدیر غیرقابلتمایز و سربهزیرِ یک شیرینیفروشی (درست مثل یونیفرمِ گاس فرینگ در هنگام کار در رستوران) نقابِ مناسبی برای این دوره از زندگیاش است. به نظر میرسد تصمیم جین برای پشت پا زدن به یونیفرم ساول گودمن از خودآگاه شدنِ او نسبت به صدمهای که آن به دیگران وارد کرده سرچشمه نمیگیرد، بلکه او میداند که با وجودِ جین تاکوویک، دیگر نیازی به آن نخواهد داشت. بنابراین، احتمالا مهمترین سوالی که جیمی در اپیزودهای باقیمانده با آن دستبهگریبان خواهد شد این است که او دقیقا چه کسی است؟
در اپیزود قبل هر سهتای گاس، مایک و کیم به این سؤال پاسخ دادند. درحالی گاس و مایک هویتِ واقعیشان بهعنوانِ تبهکار را بپذیرفتند که کیم با تصمیمش برای بازنشسته شدن از وکالت و جدایی از جیمی، از بازگشت به روتینِ سابق زندگیاش و تظاهر به اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده است سر باز زد و از این طریق جلوی نابودیِ آخرین مدرکِ باقیمانده از قتلِ هاوارد (وجدانِ خودش) را گرفت. هرسهتای آنها بهطرز انکارناپذیری با خودفریبیشان مواجه شده و از تدوامِ آن دست میکشند: مایک میداند که ادعای او دربارهی محافظت از بیگناهانی که در بازی نیستند و گرفتنِ انتقامِ امثالِ ورنر زیگلر و ناچو چیزی بیش از دروغِ خودخواهانهای برای توجیه ادامهی همکاریاش با گاس نیست؛ گاس میداند که نقشهی بلندمدتِ انتقامجوییاش تنها در صورتی موفقیتآمیز خواهد بود که هرگونه روابط انسانی و عاطفی را که میتواند آن را به خطر بیاندازد از زندگیاش حذف کند و کیم با آگاهی از ماهیتِ سمی رابطهی عاشقانهاش با جیمی، به آن خاتمه میدهد.
جیمی اما نهتنها در مواجه با این حقیقتِ دردناک به اعماقِ پرسونای ساول گودمن عقبنشینی میکند، بلکه در طولِ این اپیزود جین تاکوویک، مرد افسرده و دربوداغونی که از فروپاشی نقابِ ساول گودمن باقی مانده بود را به نقابِ تازهای برای تداوم خودفریبیاش تغییر میدهد. سؤالِ مهمتر این است: جین نقشهی سرقت را با انگیزهی حفاظت از خودش طراحی میکند، اما منظور از «خودش» دقیقا کدامیک از هویتهای تشکیلدهندهی این آدم است؟ جیمی مکگیل، ساول گودمن یا جین تاکوویک؟ نمای پایانی این اپیزود را از این زاویه هم میتوان تعبیر کرد: پس از اینکه جین از خریدنِ آن پیراهن و کرواتِ جلف و پُرنقشونگارِ ساول گودمنوار صرفنظر میکند، آنها را جدا از یکدیگر سر جای خودشان بازنمیگرداند، بلکه ترکیبِ پیراهن و کروات را با هم آویزان میکند.
ویژگیِ مشترکِ تمام سکانسهای سیاه و سفیدِ پسا-بریکینگ بد این است که روحِ گذشتهی جین آنها را تسخیر کرده است و همهی آنها با به جا ماندنِ نشانهای از این روح به پایان میرسند؛ جین را در پایانِ اولین سکانسش مشغولِ تماشای آگهیهای تبلیغاتیِ ساول گودمن میبینیم؛ او در پایان دومین سکانسش اسمش را با میخ روی دیوارِ اتاق زبالهدانی حکاکی میکند؛ در پایانِ سومین سکانسش فریادزنان از آن سارقِ جوان میخواهد تا از حرف زدن با پلیس خودداری کند و وکیل بگیرد و سکانسهای چهارم و پنجمش نیز به شناخته شدنِ او توسط راننده تاکسی ختم میشود. کاری که جین در پایانِ این اپیزود با به جا گذاشتنِ نشانهای از هویتِ ساول گودمن در دنیا انجام میدهد، نسخهی دیگری از حکاکی کردنِ اسمش روی دیوار است: وسیلهای برای بیان اینکه: «ساول گودمن اینجا بود؛ من وجود دارم». با این تفاوت که برخلافِ تماشای آگهیهایش که در خفای خانهاش اتفاق میاُفتاد یا حکاکی اسمش روی دیوار که در لابهلای بیشمار یادگاریهای مشابه در مکانی که هیچکس به آن اهمیت نمیدهد، گم شده بود، این یکی نمونهی جسورانهتر و بلندتری از ابرازِ وجودِ جین است. هرچند همهی آنها درواقع تلاشهایی برای اثبات وجود داشتنش نه به دیگران، بلکه به خودش هستند.
بنابراین، جین کماکان از انتخابِ اینکه واقعا چه کسی است شانه خالی میکند؛ او همزمان هم خودش را بهعنوان جین تاکوویک معرفی میکند، هم دربارهی اندوهش از مرگِ برادرِ جیمی مکگیل صحبت میکند و هم نشانهای از ساول گودمن را از خودش به جا میگذارد. جین در حینِ گریه و زاری برای مامور حراست میگوید که او پس از مرگش، به یک شبح بدل خواهد شد؛ چیزی کمتر از یک شبح: یک سایه. این یادآور بزرگترین وحشتِ والتر وایت در اپیزود یکی مانده به آخرِ بریکینگ بد در دورانِ تنهاییاش در آن کلبهی دوراُفتاده است: درحالی که والت با عود کردنِ سرطانش روزبهروز نحیفتر و شکنندهتر میشود، او میداند که یک روز وقتی اِد به او سر خواهد زد، با یک جنازه مواجه خواهد شد. فکر به ناپدید شدنِ تدریجی، مواجه مستقیم با نیستیشان افرادِ مغروری مثل والتر وایت و ساول گودمن را آزار میدهد؛ فراموش شدن در گوشهی ناشناختهای از دنیا برای یکی مثل والت که از اینکه دیگران اسمش را میدانند ذوق میکند ("اسممو بگو") یا برای یکی مثل ساول گودمن که چهرهاش روی تمام بیلبوردهای شهر دیده میشد، کابوسوار است. جین فعلا این ترس را با به جا گذاشتنِ مدرک دیگری از وجود داشتنش سرکوب میکند، اما این روش چقدر دوام خواهد آورد؟ سه اپیزودِ باقیمانده از سریال پاسخ میدهند: نه خیلی زیاد.
اما یک نکتهی نهایی: هرچه از عمرِ بهتره با ساول تماس بگیری گذشته است، این سریال از زیر سایهی بریکینگ بد خارج شده است و ارزش خودش را چه بهعنوان یک سریالِ مستقل و چه بهعنوانِ مکملِ حیاتیِ بریکینگ بد ثابت کرده است. به بیان دیگر، در این نقطه آن خط جداکنندهای که آنها را بهعنوانِ سریال اصلی و اسپینآفش از یکدیگر متمایز میکرد محو شده است. حالا به همان اندازه که ساول حکمِ اسپینآفِ بریکینگ بد را دارد، بریکینگ بد هم همچون اسپینآفِ ساول احساس میشود. روندِ درهمتنیدگیِ این دو سریال تا جایی که هردو در آن واحدِ نقش اسپینآفِ یکدیگر را ایفا میکند، در اپیزود این هفته با اشارهی جین به یک معلم شیمی که برای پولدار شدن به او کمک کرده بود، کامل میشود. این تکه دیالوگِ ظاهرا تصادفی همان نقشی را در این سریال ایفا میکند که تکه دیالوگِ «کار من نبود؛ کار ایگناسیو بود. شما رو لالو نفرستاده؟» در بریکینگ بد ایفا میکرد. همانطور که بهتره با ساول تماس بگیری از تلاش برای پاسخ به اینکه ایگناسیو و لالو چه کسانی هستند و گذشتهی مشترکِ ساول گودمن با آنها چه چیزی بوده است، متولد شده بود، اکنون اشاره به والتر وایت برای کسانی که بریکینگ بد را ندیدهاند هم میتواند مطرحکنندهی سؤالِ مشابهای باشد: «این معلم شیمی کیه؟ کاش یک اسپینآف هم برای پرداخت به دورانِ همکاری جیمی با این یارو معلم شیمیه ساخته میشد؟»