نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت آخر

نقد سریال Better Call Saul (فصل ششم) | قسمت آخر

اپیزود فینال بهتره با ساول تماس بگیری با تمرکز روی عشق جیمی و کیم، همان چیزی که همواره قلبِ تپنده‌ی این سریال بوده است، دنیای پُرجرم و جنایتِ بریکینگ بد را به سرانجامی عمیقا انسانی می‌رساند. همراه نقد میدونی باشید.

درحالی که ساول گودمن و والتر وایت در زیرزمینِ تعمیرکارِ جاروبرقی در انتظار انجام کارهای ناپدیدشدنشان روبه‌روی یکدیگر نشسته‌اند و درباره‌ی پشیمانی‌هایشان صحبت می‌کنند، به نمایی کات می‌زنیم که بزرگ‌ترین نقطه‌ی تمایزِ آن‌ها را با وجودِ همه‌ی تشابهاتشان در خود متراکم کرده است: درحالی که درکنار تختخواب والت بشکه‌ی پولش دیده می‌شود، درکنارِ تختخوابِ ساول یک صندلی خالی به چشم می‌خورد. هر دو شی سمبلِ چیزی که انگیزه‌بخشِ آن‌ها برای عصیان‌گری، چیزی که مُسببِ نابودی‌شان و تنها چیزی که پس از فروپاشیِ امپراتوریِ خودفریبی‌شان باقی‌مانده است، هستند؛ والت و تکاپوی بیمارگونه‌اش برای قدرت‌طلبی در قالبِ بشکه‌ی پولش نمود پیدا می‌کند و صندلی خالی هم به تسخیرشدگیِ ساول توسط دردِ حل‌نشده‌ی ناشی از فقدانِ عزیزترین افرادِ زندگی‌اش تجسم فیزیکی می‌بخشد. این نقطه‌ی تمایز بنیادین دقیقا همان چیزی است که سرانجامِ آن‌ها را از یکدیگر متفاوت می‌کند.

در جایی از این اپیزود والت در کمالِ دورویی (که جلوتر به آن می‌رسم) جمله‌ای را خطاب به ساول به زبان می‌آورد که مهم‌ترین تم دنیای بریکینگ بد را که ۱۲۵ اپیزود و یک فیلم سینمایی در طولِ ۱۴ سال گذشته به پرداختِ آن اختصاص داشته است را خود متراکم کرده است: «پس، تو همیشه این‌طوری بودی». آیا این آدم‌ها به‌طور بنیادین هیولا هستند یا اینکه آن‌ها همیشه ظرفیتِ تغییر کردن را دارند؟ والتر وایت و جیمی مک‌گیل در لابه‌لای ویرانی‌هایی که از خودِ به جا گذشته‌اند، همیشه پتانسیلِ اثباتِ خوبی‌شان را داشته‌اند: والت که با استفاده از یک تماس تلفنی به موقع به‌شکلی تظاهر می‌کند که انگار اسکایلر نه همدستش، بلکه گروگانش بوده است و جیمی هم درحالی که با سیم تلفن ماریون را تهدید می‌کند، در مواجه با انعکاسِ ترسناک خودش در نگاهِ ناامید و دلشکسته‌ی پیرزن به خود می‌لرزد و عقب‌نشینی می‌کند. بالاخره اگر این آدم‌ها هیولاهای یکدستِ سیاه بودند، این‌قدر واقعی و همدلی‌برانگیز نمی‌بودند.

هردو سریال به همان اندازه که درباره‌ی سقوط هستند، به همان اندازه هم درباره‌ی این هستند که خارج شدن از جاده‌ی انتخابِ بد اگر غیرممکن نباشد، خیلی دشوار است. پاسخِ بریکینگ بد به این سؤال بدبینانه بود. گرچه والت برای کاهشِ برخی از عواقبِ شرارت‌هایش به آلبکرکی بازمی‌گردد (افشای محلِ دفن هنک و استیو، آزاد کردنِ جسی و نابودی امپراتوریِ شیشه‌اش)، اما نه‌تنها او به اسکایلر اعتراف می‌کند در تمامِ این مدت از خانواده به‌عنوانِ پوششی برای انگیزه‌های خودخواهانه‌اش سوءاستفاده می‌کرد، بلکه در جریانِ آخرینِ تصاویر سریال که او را درحال قدم زدن در آزمایشگاه شیشه به تصویر می‌کشد، هیچ پشیمانی و انزجاری در صورتش دیده نمی‌شود، بلکه این سکانس همچون دیدار عاشق و معشوق پس از مدت‌ها دوری سرشار از بارِ رومانتیک و نوستالژیک است.

برخلافِ والت که از خانواده برای مخفی کردنِ انگیزه‌های خودخواهانه‌ی واقعیِ هایزنبرگ استفاده می‌کند، جیمی از انگیزه‌های خودخواهانه‌ی ساول گودمن برای مخفی کردنِ مجموعِ اندوه‌ها، افسوس‌ها و زخم‌هایش استفاده می‌کند. اگر هایزنبرگ نسخه‌ی بی‌تعارف‌تر، لخت‌تر و دست‌نخورده‌تری از عصاره‌ی واقعی والتر وایت بود، ساول گودمن یک جایگزینِ قُلابی، مقوایی و کاریکاتوری بود که برای پناه گرفتنِ جیمی مک‌گیل در پشتِ آن خلق شده بود. اگر والتر وایت پرسونای مُتهاجمِ هایزنبرگ را برای آزاد کردنِ شرارتِ تلنبارشده‌ای که همیشه در اعماقِ وجودش منتظر شرایط مناسبی برای فوران کردن بود خلق کرد، پرسونای ساول گودمن به‌عنوان یک مکانیزم دفاعی دربرابرِ خودبیزاری عمیقِ جیمی مک‌گیل شکل گرفته بود.

به بیان دیگر، اگر والتر وایت با هرچه بیشتر فرو رفتن در پرسونای هایزنبرگ به خودِ فیلترنشده‌ی واقعی‌اش نزدیک‌تر می‌شد، جیمی مک‌گیل با هرچه بیشتر فرو رفتن در پرسونای ساول گودمن از خودِ واقعی‌اش دورتر می‌شد. هرچه والتر وایت با گذشتِ زمان بیشتر در پوستِ هایزنبرگ احساس راحتی می‌کرد، جیمی با گذشتِ زمان باید برای احساس راحتی کردنِ در پوستِ معذب‌کننده‌ی ساول گودمن با خودش کلنجار می‌رفت. هایزنبرگ شدن درباره‌ی برداشتنِ نقاب والتر وایت از صورتش بود و ساول گودمن شدن درباره‌ی گذاشتنِ یک نقاب روی صورتِ جیمی مک‌گیل بود.

پس طبیعتا همان‌طور که بریکینگ بد با تاییدِ قاطعانه‌ی دروغی که از مدت‌ها قبل به آن یقین پیدا کرده بودیم به پایان رسید (هسته‌ی کرم‌خورده‌ی والت)، بهتره با ساول تماس بگیری با استفاده از فلش‌بک‌های سه‌گانه‌اش که موتیفِ سفر در زمان آن‌ها را همچون یک ریسمان به یکدیگر دوخته است، به یادآوریِ چیزی اختصاص دارد که داستانِ تحولِ جیمی به ساول گودمن همیشه درباره‌ی آن بوده است: خوش‌قلبیِ جیمی که در همه‌ی این سال‌ها جایی در اعماقِ این آدم دفن شده بود، احساس افسوس و اندوهِ ناخودآگاهانه‌اش از آدمِ فاسدی که به آن تبدیل شده است و تمایلش به جبران کردن. به‌ویژه باتوجه‌به اینکه پیتر گولد با وام‌گیری از «سرودِ کریسمسِ» چارلز دیکینز، مکالمه‌های سه‌گانه‌ی جیمی با مایک، والت و چاک را نه به‌عنوان فلش‌بک‌های سنتی، بلکه همچون ملاقات کردنِ ارواحِ تاثیرگذارترین مردانِ زندگی‌اش به تصویر می‌کشد. همان‌طور که در «سرود کریسمس» اسکروچِ خسیس و طمع‌کار که عاری از هرگونه عواطفِ انسانی است و تنها به ثروتمند شدن اهمیت می‌دهد (پیشنهاد جیمی به دزدیدن پول لالو و استفاده از ماشین زمان برای سرمایه‌گذاری)، توسط سه روح که او را به مهم‌ترین بزنگاه‌های زندگی‌اش در گذشته، حال و آینده‌اش می‌بَرند ملاقات می‌شود، مایک، والت و چاک هم نقشِ مشابه‌ای را در این اپیزود برای ساول ایفا می‌کنند.

دیدارش با مایک در گذشته‌ای که هنوز معصوم‌تر از حالا بود اتفاق می‌اُفتد، دیدارش با والت گرچه از لحاظ فنی در گذشته جریان دارد، اما بازتا‌ب‌دهنده‌ی شرایط فعلی‌اش در زمان حال است و دوباره با اینکه دیدارش با چاک هم در گذشته‌ای دور اتفاق می‌اُفتد، اما به‌طور سمبلیک همچون نیم‌نگاهی به آینده‌ی احتمالی ساول به تصویر کشیده می‌شود: همان‌طور که اسکروچ به آینده‌ای که در آن مُرده است بُرده می‌شود (نه‌تنها هیچکس از مرگِ مرد منفوری مثل او ناراحت نمی‌شود، بلکه از این فرصت برای دزدیدنِ دارایی‌هایش و فروختنش به مال‌خر سوءاستفاده می‌کنند)، حضور چاک و معنای شومی که فانوسِ نفتی‌اش با خود حمل می‌کند هم هشداردهنده‌ی سرانجامِ وحشتناک ساول است: او در صورتِ پرهیز از گلاویز شدن با احساساتِ سرکوب‌شده‌اش، در بهترین حالت با طرد کردنِ همه‌ی افرادِ پیرامونش در تنهایی خودکشی خواهد کرد یا به سرنوشتی بدتر دچار خواهد شد.

به خاطر همین است که فلش‌بک‌های این اپیزود همچون خاطراتی که ساول همراه‌با ما مشغولِ مرورشان است به تصویر کشیده می‌شوند. آن‌ها نه به‌عنوانِ تکه‌‌ای از گذشته‌ی شخصیت‌ها برای شناختِ بهتر آن‌ها که خودشان الزاما به آن فکر نمی‌کنند، بلکه به‌عنوانِ پروسه‌ی خودکاویِ ساول برای هرچه عمیق و عمیق‌تر شدن در دردناک‌ترین گوشه‌های روانش جلوه داده می‌شوند. به خاطر همین است که اتفاقات زمانِ حال به کاتالیزورِ یادآوری این خاطرات بدل می‌شوند. وقتی جین تاکوویک مشغولِ فرار از دست ماموران پلیس است، به زمانی‌که همراه‌با مایک تحت‌تعقیبِ راهزنِ فراری قرار گرفته بود فکر می‌کند؛ زمانی‌که دستگیر شده و زندانی می‌شود، یاد انزوایِ دوران گرفتاری‌اش با والت در زیرزمینِ تعمیرکار جاروبرقی می‌اُفتد و اعترافش در دادگاه هم خاطره‌ی چاک را برای او زنده می‌کند.

نخستین فلش‌بک این اپیزود در حوالیِ دوران سرگردانی جیمی و مایک در بیابان در جریانِ اپیزودِ «جاده انتخابِ بد» (بعد از تماس جیمی با کیم در سکانس افتتاحیه این اپیزود) اتفاق می‌اُفتد. درحالی که آن‌ها مشغولِ استراحت هستند، جیمی از مایک می‌پُرسد چه چیزی جلوی آن‌ها را از دزدیدنِ پول لالو و فرار کردن گرفته است. در ظاهر (مخصوصا باتوجه‌به تصمیم جیمی برای استفاده از ماشینِ زمانِ فرضی‌اش برای سرمایه‌گذاری و ثروتمند شدن) به نظر می‌رسد که او تنها به پول اهمیت می‌دهد. اما این‌طور نیست. پول همیشه برای او وسیله‌‌ای برای نادیده گرفتنِ چیزی که واقعا به آن اهمیت می‌دهد است (دستور او به فرانچسکا بلافاصله پس از خارج شدنِ کیم از دفترش را به خاطر بیاورید: «مشتری بعدی کیه؛ بیا یه‌ذره پول دربیاریم»). در اواخر اپیزود فینالِ فصل اول جیمی به مایک می‌گوید چه چیزی جلوی آن‌ها را از بالا کشیدنِ پولِ اختلاسِ کتلمن‌ها گرفته بود و قول می‌دهد که دیگر اجازه ندهد هیچ چیزی جلوی او را از انجام این کار بگیرد. آن زمان جیمی برای به‌دست آوردنِ احترام چاک و ظاهر شدن در حدواندازه‌ی استانداردهای اخلاقیِ بالای برادرش دربرابرِ این وسوسه مقاومت کرده بود.

اما درعوض چیزی که نصیبش شد ابرازِ بی‌اعتمادی چاک نسبت به صداقت و تعهدِ شغلیِ او بود. انعطاف‌پذیریِ اخلاقی جیمی تحت‌تاثیرِ نحوه‌ی ناشایسته دیده شدنش توسط چاک است؛ وقتی یک نفر احساس می‌کند نزدیک‌ترین افرادِ زندگی‌اش هرگز نمی‌توانند شایستگی‌اش را به رسمیت بشناسند، به این نتیجه می‌رسد که تلاش برای اینکه خلافش را اثبات کند، بیهوده خواهد بود و به محقق‌کننده‌ی پیش‌گوییِ منفی دیگران درباره‌ی خودش بدل می‌شود. جیمی با خودش می‌گوید اگر چاک با وجودِ همه‌ی تلاش‌هایم از باور کردنِ تحولم امتناع می‌کند، پس به‌جای اینکه خودم را بیشتر از این خسته کنم، به همان چیزی بدل می‌شوم که چاک ازم انتظار دارد. گرچه این طرز فکر مکانیزمِ دفاعیِ ناسالم و مُخربی است، اما همچنان برخلافِ چیزی که مایک فکر می‌کند، ما به‌عنوانِ کسانی که محرمِ خلوت‌ِ جیمی بوده‌ایم می‌دانیم که جستجوی جنون‌آمیزِ او برای ثروتمند شدن، برای جلوه دادنِ تصویر موفق و غبطه‌برانگیزی از خودش، از انگیزه‌اش برای پُر کردنِ حفره‌ی به‌جامانده از شکستش در به‌دست آوردنِ احترام چاک سرچشمه می‌گیرد.

پس همین که جیمی فرضیه‌ی ماشین زمان را مطرح می‌کند (آن هم فرضیه‌ای که بعدا متوجه می‌شویم از کتابی که به چاک تعلق داشته است الهام گرفته است و تازه آن هم درحالی که آخرین‌بار این کتاب را یک‌بار در سکانسِ افتتاحیه‌ی این فصل در لابه‌لای وسایلِ عمارتِ ساول گودمن و یک‌بار دیگر هم روی میزِ آپارتمان کیم در اپیزود دوم این فصل دیده بودیم) نشان می‌دهد که این آدم جایی در سرکوب‌شده‌ترین اعماقِ ناخودآگاهش با حسرت و پشیمانیِ شدیدی دست‌به‌گریبان است. در پایانِ این فلش‌بک که به دروغِ جیمی درباره‌ی استفاده از ماشین زمان برای پولدار شدن ختم می‌شود، درحالی به جین تاکوویک کات می‌زنیم که در سطل زباله مخفی شده است. سریال با یادآوری اینکه جین الماس‌هایش را در داخلِ قوطیِ چسب زخم نگه‌داری می‌کند بهمان یادآوری می‌کند انگیزه‌ی او برای پولدار شدن به هر قیمتی که شده همیشه یک‌جور مکانیزم دفاعی بوده است. اما مشکل این است که چسب زخم وسیله‌ی مصنوعی، موقتی و ناکارآمدی برای مداوای جراحتِ روانی عمیقِ جیمی مک‌گیل است. پس، ماهیتِ چسب زخم‌گونه‌ی تکاپوی بی‌رویه‌ی ساول گودمن برای ثروتمند شدن با جلوگیری از درمانِ واقعی زخمش، باعثِ تداوم خونریزیِ آن و عفونت کردنش می‌شود. پول با فراهم کردنِ زندگی پُرزرق‌و‌برقی که برای خودش ساخته است، یا حواسس را از زخمش منحرف می‌کند یا هزینه‌ی ناپدید شدنش، هزینه‌ی نقاب جدیدی که برای فرار از خودش نیاز دارد را فراهم می‌کند.

اما چیزی که ماشین زمان را به سمبلِ ایده‌آلی برای پشیمانیِ جیمی بدل می‌کند، ماهیتِ فانتزی‌اش است. همان‌طور که والت هم بعدا می‌گوید، سفر در زمان از لحاظ علمی غیرممکن است. از یک طرف جیمی آن‌قدر با احساس پشیمانی‌اش دست‌به‌گریبان است که ناخودآگاهانه‌ شیفته‌ی مفهوم سفر در زمان می‌شود (چی می‌شد اگر می‌توانستم به گذشته برگردم و تصمیم دیگری می‌گرفتم؟)، اما از طرف دیگر جیمی آن‌قدر از پذیرفتنِ مسئولیتِ عواقب تصمیماتش وحشت‌زده است که تعجبی ندارد چرا شیفته‌ی سفر در زمان می‌شود: چون سفر در زمان این امکان را فراهم می‌کند تا بدون اینکه مجبور شود با پیچیدگی‌های احساسی ناشی از پذیرفتنِ مسئولیتِ کارهایش مواجه شود، همه‌چیز را به‌طرز معجزه‌آسایی پاک کرده و بازنویسی کند؛ درست همان‌طور ازطریقِ خلقِ هویت ساول گودمن و ضبط کردنِ آن روی نوارِ وی‌اچ‌اِسی که قبلا حاوی جیمی مک‌گیل بوده است، تظاهر می‌کند هیچ‌وقت کسی به اسم جیمی مک‌گیل وجود نداشته است.

بنابراین، موتیفِ ماشین زمان ایده‌ی ساده و در عین حال فراگیری برای تجسم بخشیدن به تقلای درونیِ ساول گودمن است: سفر در زمان به همان اندازه که پریشانی، نارضایتی و عذاب وجدانِ او نسبت به وضعیتِ فعلی‌اش را بازتاب می‌دهد، به همان اندازه هم نشان‌دهنده‌ی عادتِ مُخربش به یافتنِ یک میان‌بُر برای پرهیز از تن دادن به پروسه‌ی سختِ بهبودی است. نتیجه یک مفهومِ واحد است که درهم‌تنیدگیِ بزرگ‌ترین نقطه‌ی قوت و ضعفِ جیمی را شامل می‌شود. نکته‌ی بعدی اینکه فلش‌بکِ جیمی و مایک در حوالی اپیزودِ «حامل پول» اتفاق می‌اُفتد. در اواخر آن اپیزود درست در زمانی‌که جیمی ار فرط خستگی، درماندگی و تشنگی از پا درآمده بود و مرگش را پذیرفته بود، چیزی که او را برای ادامه دادن متقاعد می‌کند سخنرانیِ مایک است: مایک می‌گوید عزیزانش چشم انتظارِ او هستند، هرکاری انجام می‌دهد برای این است که آن‌ها زندگی بهتری داشته باشند و دوست دارد در زمانِ مرگش با آگاهی از اینکه هرکاری در توانش بوده است برای آن‌ها انجام داده است بمیرد. یادِ کیم که با این جملات در ذهنِ جیمی تداعی می‌شود به انگیزه‌بخشِ او برای شورش علیه مرگ بدل می‌شود.

در مقایسه، مایک در پاسخ به فرضیه‌ی جیمی در ابتدا از روزِ قتل پسرش نام می‌بَرد. اما مایک که همیشه خودآگاه‌ترین مُجرمِ دنیای بریکینگ بد بوده است، بلافاصله متوجه می‌شود که در این صورت از پذیرفتنِ مسئولیتِ شخص خودش در اتفاقی که برای پسرش اُفتاد شانه خالی خواهد کرد و تقصیرِ همه‌ی بدبختی‌هایش و آدمی را که به آن بدل شده گردنِ قاتلانِ پسرش خواهد انداخت. بنابراین خودش را تصحیح می‌کند و از روزی که اولین رشوه‌اش را گرفت به‌عنوانِ بزرگ‌ترین پشیمانی‌اش یاد می‌کند. گرچه مایک شجاعتِ لازم برای پرهیز از خودفریبی را دارد (چیزی که خاطره‌ی آن حتما به الهام‌بخشِ جیمی برای اعترافِ خودش در پایانِ این اپیزود بدل می‌شود)، اما حتی او هم زندانیِ نوع دیگری از خودفریبی است. وقتی جیمی از او می‌پُرسد چه چیزی جلوی آن‌ها را از دزدیدنِ پول لالو گرفته است، مایک جواب می‌دهد چون این پول به آن‌ها تعلق ندارد. این جواب یادآورِ پاسخش به سؤالِ مشابه‌ای در فینالِ فصل اول است: «من برای انجام یه کاری استخدام شده بودم. انجامش دادم. ته‌اش همین بود».

مایک در عینِ سرزنش کردنِ خودش به‌عنوان مُسببِ قتل پسرش، از پایبندیِ سفت‌و‌سختش به اصولِ اخلاقی‌اش (مثل پرهیز از کُشتنِ توکو در فصل دوم) برای متمایز کردنِ خودش از دیگر مُجرمان استفاده می‌کند. او برای خودش یک خط قرمز تعیین کرده است: تا وقتی که کسی را نکشد، رسما یک مُجرم به حساب نمی‌آید. برای مثال، او در اپیزودِ نهم فصل اول در پاسخ به حرفِ پرایس که می‌گوید «من آدم بدی نیستم» می‌گوید: «منم نگفتم که آدم بدی هستی؛ فقط گفتم یه مُجرمی». پرایس می‌پرسد: «فرقش چیه؟». مایک جواب می‌دهد: «مجرم‌های خوب و پلیس‌های بد زیادی رو می‌شناسم. کشیش‌های بد و دزدهای باشرافت. میتونی طرفِ قانون باشی یا برعکسش، ولی اگه با کسی معامله کردی باید بهش وفا کنی. می‌تونی امروز با پولت بری خونه و دیگه هیچ‌وقت این کار رو نکنی. ولی تو چیزی رو برداشتی که مال تو نبوده و اون رو برای سودِ شخصی خودت فروختی. حالا یه مجرم به حساب میای. مجرم خوب، مجرم بد؟ به خودت بستگی داره». مایک در عینِ اعتراف به اینکه مُسبب قتل پسرش بوده است، با جلوه دادنِ خودش به‌عنوانِ یک مُجرمِ اخلاق‌مدار و حرفه‌ای سعی می‌کند خودش را متقاعد کند که با قاتلانِ پسرش تفاوت دارد.

توهمِ خودساخته‌ی او اما برای مدتِ زیادی دوام نمی‌آورد. مایک در اپیزود سوم فصل سوم متوجه می‌شود گرچه او با پایبندی به اصولش از کُشتنِ راننده‌ی کامیونِ سالامانکاها خودداری کرده بود، اما به‌طور غیرمستقیم باعثِ مرگ رهگذرِ بی‌گناهی که راننده سالامانکاها را نجات داده بود و به‌دست هکتور کُشته شده بود، شده است. اصرارِ مایک روی محافظت از غیرنظامیانی که «داخل بازی» نیستند در خشمِ مایک از قتلِ پسرش به‌عنوانِ بیگناهی که بی‌دلیل کُشته شده بود ریشه دارد. بنابراین، تمام فکروذکرِ مایک با انگیزه‌ی انتقام‌جویانه‌ای به‌طرز وسواس‌گونه‌ای به آسیب رساندن به تشکیلاتِ سالامانکاها معطوف می‌شود. تلاش مایک برای مجازاتِ سالامانکاها به جُرم قتلِ رهگذر بی‌گناه از دردِ ناخودآگاهانه‌ی حل‌نشده‌ای که او همچنان نسبت به چگونگی مرگِ پسرش احساس می‌کند سرچشمه می‌گیرد. اما این کار که به نفعِ جنگ سردِ گاس علیه سالامانکاها است، باعثِ کشیده شدن او به مدارِ گاس می‌شود و متلاشی شدنِ حباب توهمش را تهدید می‌کند: اجبار او به قتلِ ورنر زیگلر که باعث تجاوز از خط قرمزی که برای متمایز نگه داشتنِ خودش از قاتلانِ پسرش برای خودش تعیین کرده بود، ناتوانی‌اش در محافظت از ناچو، نقشش در مرگ هاوارد و اطمینان حاصل کردن از ناپدید کردنِ جنازه‌اش (همان کاری که سالامانکاها با رهگذر بیگناه انجام داده بودند)؛ او دقیقا به همان کسی بدل می‌شود که تمام زندگی‌اش را به انکار کردن آن سپری کرده بود: قاتلان پسرش.

پس اشاره به اصول کاری مایک در آخرینِ سکانسش، وسیله‌ای برای یادآوری تراژدی اوست: اینکه او چگونه با متقاعد کردنِ خودش به اینکه مُجرم خوبی است، مُجرم خوبی که با قاتلان پسرش تفاوت دارد، از پردازش و حل کردنِ اندوه مرگ پسرش خودداری می‌کند. در بازگشت به جیمی، به دومین فلش‌بکِ این اپیزود که در حوالیِ اپیزود یکی مانده به آخر بریکینگ بد اتفاق می‌اُفتد می‌رسیم. زیرمتنِ دیالوگ‌هایی که در آغازِ این فلش‌بک بینِ ساول و والت رد و بدل می‌شوند خیلی به وضعیتِ جیمی در دورانِ پسا-بریکینگ بد مربوط می‌شود. والت در توصیفِ مشکل آب‌گرم‌کن می‌گوید: «آتیش جرقه می‌خوره، اما مُدام خاموش می‌شه». این دیالوگ ماهیتِ رابطه‌ی جیمی و کیم را توصیف کرده و بازگشت دوباره آن‌ها درکنار هم در پایانِ این اپیزود را زمینه‌‌چینی می‌کند؛ گرچه آن آتشِ عشقِ سوزانی که رابطه‌ی جیمی و کیم را تعریف می‌کند دیگر مثل گذشته به‌طور مداوم روشن نیست، اما همزمان این بدین معنی نیست که آن به‌طرز بازگشت‌ناپذیری خاموش شده است. درست همان‌طور که این آب‌گرم‌کن به تعمیر نیاز دارد، احساساتِ آن‌ها با وجودِ جداییِ وحشتناکشان همچنان به اُمیدِ اینکه دوباره گُر بگیرد به جرقه‌زدن ادامه می‌دهد و شعله‌ی عشقِ جیمی و کیم همچنان قابل‌بازیابی است.

در ادامه والت اضافه می‌کند که مشکلِ آب‌گرم‌کن احتمالا از فرسودگیِ ترموکوپل‌اش سرچشمه می‌گیرد. واژه‌ی «ترموکوپل» حداقل از دو نظر قابل‌‌تامل است. نخست نقشِ حفاظتی ترموکوپل در آب‌گرم‌کن است؛ کاری که این قطعه انجام می‌دهد این است که وقتی دمای آب‌گرم‌کن بیش از حد بالا می‌رود، ترموکوپل جریانِ گاز را قطع می‌کند و شعله برای جلوگیری از انفجار خاموش می‌شود. کیم در طولِ سریال همیشه عملکردی ترموکوپل‌گونه برای جیمی داشته است؛ او همیشه آخرین مانعِ جیمی برای ظهورِ تمام‌عیارِ ساول گودمن بوده است. چیزی که به فاجعه‌ی قتلِ هاوارد منجر می‌شود در نتیجه‌ی فروپاشی اخلاقیِ کیم، در نتیجه‌ی فرسودگیِ عضوی که نقشِ ترموکوپلِ این زوج را ایفا می‌کند اتفاق می‌اُفتد. همان‌طور که کیم می‌گوید رابطه‌شان باعث مسمومیت اطرافیانشان می‌شود، انفجار ناشی از آب‌گرم‌کنی که ترموکوپل‌اش (کیم) عملکردِ آن (جیمی) را کنترل نمی‌کند برای هرکسی که در شعاع آن قرار دارد نیز خطرناک است.

پس تعجبی ندارد همان‌طور که فرسودگیِ اخلاقی کیم در تولد ساول گودمن نقش داشت، پشیمانیِ صادقانه‌ی کیم به حافظِ روح جیمی مک‌گیل بدل می‌شود. اطلاع پیدا کردنِ ساول از اعترافِ صادقانه‌ی کیم باز دوباره به ناجیِ روحش بدل می‌شود؛ اعترافِ کیم با قطع کردنِ جریانِ گازی که سوختِ تهوع‌آورترین پیروزیِ پرسونای ساول گودمن را تأمین می‌کند (کاهش محکومیتش از حبس ابد به هفت و نیم سال)، از نابودیِ تمام‌عیار آخرینِ باقی‌مانده‌های جیمی مک‌گیل جلوگیری می‌کند. اما از طرف دیگر، می‌توان ترموکوپل را به‌عنوانِ استعاره‌ای از زوجِ جیمی و کیم هم تعبیر کرد (ترموکوپل که در انگلیسی ترموکاپل تلفظ می‌شود به‌طور تحت‌الفظی «زوج داغ» یا «جفت داغ» ترجمه می‌شود). بنابراین، تعجبی ندارد چیزی که جلوی موفقیتِ ساول گودمن در کاهشِ محکومیتش به هفت سال که به معنای نابودی تمام‌عیارِ جیمی مک‌گیل است را می‌گیرد، احیای رابطه‌ی جیمی و کیم است؛ نجاتِ روح جیمی به جلب رضایتِ کیم بستگی دارد؛ جیمی باید در راستای تعمیرِ قطعه‌ی صدمه‌دیده‌ای که رابطه‌ی آن‌ها را دوباره شعله‌ور می‌کند اقدام کند. شعله‌ای که در پایانِ این اپیزود در سکانس سیگار کشیدنِ آن‌ها به معنای واقعی کلمه تجسم پیدا می‌کند؛ شعله‌ای که تنها چیزی است که در دنیای سیاه و سفیدِ آن‌ها، رنگی است.

گرچه ساول در فلش‌بکِ دوم هم واقعا با خودش صادق نیست، اما پیشرفتِ قابل‌توجه‌ای نسبت به فلش‌بکِ قبلی‌اش با مایک کرده است. نخست اینکه تلاشِ وسواس‌گونه‌ی والت برای تعمیرِ آب‌گرم‌کن تداعی‌گرِ حرکتِ مشابه‌ای که در اپیزود دهم فصل دوم بریکینگ بد انجام می‌دهد است. همان‌طور که آن‌جا اصرارِ جنون‌آمیزش برای تعویض کردنِ کفِ پوسیده و گندیده‌ی انباری خانه‌اش که از نشتی آب‌گرم‌کنِ فرسوده‌شان ناشی شده بود، راهی برای فرار از اعتراف به پوسیدگی روحش، منبعِ اصلی آشفتگیِ روانی‌اش بود، اینجا هم شکایتش از اینکه آتشِ آب‌گرم‌کن بلافاصله پس از روشن شدن مُدام خاموش می‌شود، بازتاب‌دهنده‌ی پریشان‌حالیِ فعلی‌اش است. نکته‌ی بعدی اینکه وقتی ساول فرضیه‌ی ماشین زمان را مطرح می‌کند، والت ادعا می‌کند بزرگ‌ترین پشیمانی‌اش این است که از شرکتی که در دوران دانشگاه همراه‌با گرچن و اِلیوت تأسیس کرده بود، خارج شده بود. مسئله اما این است که والت خارج شدنش از شرکت را گردن دیگران می‌اندازد و جدایی‌اش را نتیجه‌ی حیله‌گری‌های هنرمندانه‌ی آن‌ها برای سوق دادنِ او به سوی استعفا دادن جلوه می‌دهد.

با اینکه تنها چند روز از مرگ هنک، طرد شدنِ والت توسط خانواده‌اش، حرفِ ظالمانه‌ای که درباره‌ی تماشای خفه شدنِ جِین به جسی گفته بود و تحویل دادنِ جسی به نئونازی‌ها برای شکنجه کردنش گذشته است، اما والت به شکلِ تهوع‌آوری برای فرار از گردن گرفتنِ اتفاقات اخیر، از بیرون انداخته شدن از شرکتش به‌عنوانِ بزرگ‌ترین پشیمانیِ زندگی‌اش یاد می‌کند. انگار می‌خواهد خودش را به زبان بی‌زبانی متقاعد کند که اگر به خاطر بیرون انداخته شدنش از شرکت نبود، هرگز مجبور به شیشه پُختن نمی‌شد که حالا این بلا سر خودش و اطرافیانش بیاید. نکته‌ی بعدی اینکه والت طوری رفتار می‌کند که انگار گرچن و اِلیوت هیچ نقشی در موفقیتِ شرکت نداشته‌اند و درعوض آن‌ها رشد و شکوفاییِ شرکتشان را تنها و تنها مدیونِ اکتشافاتِ والت هستند. به خاطر همین است که او در ذهنِ مُتوهمِ خودش پیشنهادِ گرچن و اِلیوت برای پرداختِ هزینه‌های درمانش را به پای عذاب وجدان آن‌ها به علتِ خیانتی که با بیرون کردنش از شرکت کرده بودند می‌نویسد و پیشنهادِ شغلی آن‌ها را به‌عنوان صدقه برداشت می‌کند (چون طبق تصوراتِ خودش آن‌ها ازطریقِ استخدام کردن او دارند فقط تکه‌ی کوچکی از کیکی را که خودش پخته است به او می‌دهد).

اما همان‌طور که این اپیزود هم روی آن تاکید می‌کند، گرچه والت باور داشت امپراتوری هایزنبرگ را خودش به‌تنهایی ساخته است، اما اگر به خاطرِ مدیریتِ ساول گودمن نبود، او یا در همان چند ماه نخستِ فعالیتش دستگیر می‌شد یا می‌مُرد. با وجود این، والت پیش از اینکه به سؤالِ ساول جواب بدهد، یک نگاه به ساعتی که جسی به او هدیه داده بود می‌اندازد. خودش هم می‌داند که پشیمانیِ واقعی‌اش سوءاستفاده از جسی در تمام این سال‌ها و تحویل دادنِ او به نئونازی‌هاست، اما حداقل فعلا مغرورتر و متوهم‌تر از آنی است که به آن اعتراف کند. اما دروغِ منزجرکننده‌ای که والت برای انکار نقشش در وضعیتِ فعلی‌اش می‌گوید وسیله‌ای برای برجسته کردنِ حقیقتِ نصفه‌و‌نیمه‌ای که ساول گودمن می‌گوید است. درست همان‌طور که والت با سرگرم کردنِ خودش با آب‌گرم‌کن مشغولِ جست‌وجو در دنیای خارج برای کشفِ علتِ آشفتگیِ روانی‌اش است (دقیقا همان‌طور که چاک با جست‌وجو به‌دنبالِ الکتریسیته‌ی آزاردهنده‌ی دنیای بیرون از خودکاوی سرباز می‌زد)، همین که جیمی مجددا فرضیه‌ی سفر در زمان را مطرح می‌کند نشان می‌دهد که او در اعماقِ ناخودآگاهش با فکر به تغییر و جبران گلاویز است.

این‌بار ساول می‌گوید از ماشین زمان برای بازگشت به روزی که خودش را جلوی یک فروشگاه از عمد زمین زده بود تا از آن فروشگاه به جُرمِ غفلت خسارت بگیرد استفاده می‌کند. نتیجه‌ای که والت و ما در جایگاهِ بینندگان از این داستان می‌گیریم زمین تا آسمان تفاوت دارد. والت به این نتیجه می‌رسد که پس، ساول از اولش همین‌قدر شیاد بوده است. باز دوباره والت از این فرصت برای نگاه تحقیرآمیز به ساول، بالا کشیدنِ خودش و تصدیقِ داستانی که برای قربانی و بی‌تقصیر جلوه دادنِ خودش به خودش می‌گوید استفاده می‌کند. والت با خودش می‌گوید اگر من به خاطر فریبکاری گرچن و اِلیوت در مسیرِ بدل شدن به چنین آدمِ افتضاحی قرار گرفتم، تو از اولش هم همین‌قدر آب‌زیرکاه بودی. پس، من بهتر از تو هستم. اما نکته این است: همان‌طور که والت ادعا می‌کند وضعیتِ فعلی‌اش از خیانتِ گرچن و اِلیوت برای بیرون کردنِ او از شرکتی که با اکتشافاتِ خودش تأسیس شده بود سرچشمه می‌گیرد، ساول هم برای توجیه وضعیتِ اسفناکِ فعلی‌اش می‌تواند آن را نتیجه‌ی خیانتِ چاک برای بیرون کردن او از پرونده‌ی سندپایپر که به‌لطفِ کشفِ خودش ساخته شده بود، جلوه بدهد.

ساول اما ناخودآگاهانه نه‌تنها این کار را نمی‌کند، بلکه درعوض از زمین خوردن جلوی فروشگاه که حکم نقطه‌ی آغازینِ جیمی قالتاق را دارد به‌عنوانِ بزرگ‌ترین افسوسش یاد می‌کند. به بیان دیگر، چیزی که والت برداشت می‌کند این است که ساول همیشه همین‌قدر شیاد بوده است، اما چیزی که ما (مخصوصا باتوجه‌به پاسخِ قبلی‌اش به این سؤال) برداشت می‌کنیم این است که ساول با وجودِ بهره بُردن از توجیهی مشابه‌ی والت برای قربانی جلوه دادنِ خودش، درعوض رویدادی را انتخاب می‌کند که مُقصرش تنها و تنها خودش است. به عبارت دیگر، با اینکه ساول در این نقطه از داستانش هنوز آمادگی عاطفی لازم برای رویارویی مستقیم با نقشش در مرگِ چاک و هاوارد را ندارد، اما بااین‌حال، به‌شکلی بسیار ناخودآگاهانه و غیرمستقیم به حقیقتی که سعی در سرکوبش دارد اعتراف می‌کند. شاید به خاطر اینکه ابرازِ خشم والت از بیرون انداخته شدنش از شرکتی که اسمِ خودش را روی آن گذاشته بود (گری مَتر؛ گری یا خاکستری ترکیبی از وایت به معنای سفید و شوارتز به معنای سیاه است) جیمی را به یادِ نحوه‌ی بیرون کردنِ چاک از شرکتی که حاملِ اسم خودش بود می‌اندازد.

به بیان دیگر، گرچه چاک مغرورتر از آن بود تا دردِ ناشی از اخراج شدنِ محترمانه‌‌اش از تنها چیزی که به آن اهمیت می‌داد را در مقابلِ جیمی بروز بدهد، اما درحالی که والت مشغولِ ابراز خشم و اندوهش نسبت به بیرون انداخته شدن از شرکتش است، احتمالا ساول نمی‌تواند جلوی خودش را از دیدنِ چاک به‌جای والت بگیرد؛ او شاید برای اولین‌بار با چیزی مواجه می‌شود که تا حالا نسبت به آن نابینا بوده است: احتمالا چاک هم همین‌قدر از سلبِ چیزی که به زندگی‌اش معنا می‌بخشید ناراحت شده بود. اما یکی دیگر از مأموریت‌های فلش‌بکِ ساول و والت، غنی‌تر کردنِ انگیزه‌ی ساول برای شراکت با والت است. قبلا در نقد اپیزودِ یازدهم گفتم که تصمیم ساول برای همکاری با والت از تعیین‌کننده‌ترین ترومای زندگیِ جیمی که خمیرمایه‌ی او را شکل داده است سرچشمه می‌گیرد: ساده‌لوحی و معصومیتِ پدرِ جیمی او را به قربانیِ ایده‌آلی برای کَلاش‌های شهر بدل کرده بود و بی‌اعتنایی او به هشدارهای جیمی درباره‌ی ادعاهای دروغینشان و شرمی که جیمی از تماشای فریب خوردنِ متوالیِ پدرش احساس می‌کرد باعث می‌شود او بیزاری عمیقی نسبت به آدم‌های ساده‌لوح داشته باشد و از ساده‌لوح‌بودنِ آن‌ها برای توجیه گرگ‌بودنِ خودش استفاده کند.

بنابراین، آماتوربودن و ساده‌لوحی والت که مایک نسبت به آن هشدار می‌دهد، او را دقیقا به فردِ ایده‌آلی برای اینکه ساول او را برای منفعتِ شخصی‌اش همچون یک عروسکِ خیمه‌شب‌بازی کنترل کند، بدل می‌کند. حالا این اپیزود ازطریقِ ترسیم تشابهاتِ شخصیتیِ والت و چاک افشا می‌کند که بخشِ دیگری از انگیزه‌ی ساول برای همکاری با والت به‌دست آوردنِ احترام و تاییدی که چاک از او دریغ کرده بود است. انگیزه‌ی ساول از تلاش برای تصدیق شدنِ مهارت‌های وکالتش توسط یک فردِ کمال‌گرای باهوش‌تر و بزرگ‌تر از خودش از اشتیاقِ ناخودآگاهانه‌اش برای پُر کردنِ خلاء احساسی ناشی از شکستش در جلبِ حمایتِ چاک سرچشمه می‌گیرد. ساول تازه در جریانِ این فلش‌بک متوجه می‌شود که چطور والت را در زندگی‌اش جایگزینِ چاک کرده است؛ چطور فرار از خودکاوی و پردازشِ احساساتی که نسبت به برادرش دارد باعث شده تا دوباره خودش را ازطریقِ والت محکوم به رابطه‌ی سمی و مُخربِ مشابه‌ای کند.

چون نه‌تنها والت درست مثل چاک به ساول می‌گوید که تو همیشه همین‌قدر شیاد بودی و تغییرناپذیر خواهی بود، بلکه درست مثل چاک ساول را به‌عنوانِ یک وکیلِ واقعی قبول ندارد و در واکنش به پیشنهادِ او برای شکایت از گرچن و اِلیوت، قابلیت‌های وکالتش را زیر سؤال می‌بَرد و می‌گوید هیچ‌وقت او را برای این کار استخدام نمی‌کرد. نکته‌ی بعدی درباره‌ی این فلش‌بک نه در خودِ این سکانس، بلکه در سکانسی از بریکینگ بد که در همین بازه‌ی زمانی اتفاق می‌اُفتد مربوط می‌شود. در اپیزود یکی مانده به آخر بریکینگ بد درحالی که والت و ساول در زیرزمینِ تعمیرکار جاروبرقی به سر می‌بَرند، والت به‌دنبالِ آدمکش‌های مزدور برای انتقام از نئونازی‌ها می‌گردد. اما ساول به او می‌گوید بهترین کاری که می‌تواند انجام بدهد این است که خودش را معرفی کند، سرش را با افتخار بالا بگیرد و به جان دیلینجرِ زندان بدل شود. ساول در این اپیزود به نصیحتِ خودش عمل می‌کند (صحنه‌ی قدم زدنِ او به سوی دادگاه در حالتِ اسلوموشن درحالی که یک نیش‌خندِ جان دیلینجرگونه به لب دارد یا صحنه‌ی ابراز عشق و احترامِ زندانیان به او در اتوبوس را به خاطر بیاورید).

سومین و آخرین فلش‌بک این اپیزود که درست پس از اعترافِ صادقانه‌ی جیمی در دادگاه قرار دارد، به احتمال زیاد در شبِ قبل از اپیزود اول سریال اتفاق می‌اُفتد (جیمی به چاک قول می‌دهد که روزنامه‌ی فاینشنال‌تایمز را برای او خواهد خرید؛ چاک در اپیزود اول از دیدنِ این روزنامه‌ در بینِ خریدهای جیمی خوشحال می‌شود). اینکه این فلش‌بک درست قبل از اپیزودِ اول سریال اتفاق می‌اُفتد تصادفی نیست؛ چون این دقیقا همان «گذشته»‌ای است که تغییرِ آن کلِ سریال را تحت‌تاثیرِ خودش قرار می‌داد. جیمی پس از یک عمر طفره رفتن از فراهم کردنِ پاسخ صادقانه‌ای برای فرضیه‌ی ماشین زمان‌محورِ خودش بالاخره به خودش اجازه می‌دهد تا با فکر کردن به آن توسط سونامی سهمگین اما بهبودی‌بخشِ احساساتِ گره‌خورده با آن زیر گرفته شود. اول از همه نخستین چیزی که چاک به محضِ ورود جیمی می‌گوید این است که: «داشتم نگران می‌شدم». انگار چاک حرفِ دل ما را به زبان می‌آورد. درست در زمانی‌که داشتیم نگرانِ سرنوشت جیمی مک‌گیلِ تسخیرشده توسط ساول گودمن می‌شدیم، درست در زمانی‌که دلشوره داشتیم نکند او باز دوباره با قسر در رفتن از عواقبِ تصمیماتش آخرین شانسش برای نجاتِ جیمی را نابود کند (جیمی در فلش‌بک از اینکه نزدیک بود یک بتن‌ریز زیرش بگیرد صحبت می‌کند)، درست مثل چاک از دیدنِ اینکه جیمی همچنان صحیح و سالم است یک نفسِ راحت می‌کشیم.

مکالمه‌ی جیمی و چاک در جریانِ این فلش‌بک یک تفاوتِ کلیدی نسبت به تعاملاتِ قبلی‌شان (یا بهتر است بگویم تعاملاتِ آینده‌شان) دارد. برخلاف همیشه این‌بار چاک دنبالِ بهانه‌ای برای وقت گذراندن با جیمی می‌گردد. چاک برای یک بار هم که شده صادقانه فکر می‌کند درباره‌ی شارلاتان‌بودنِ برادرش اشتباه می‌کند و می‌خواهد از صحبت کردن درباره‌ی موکل‌ها و پرونده‌های جیمی به‌عنوانِ بهانه‌ای برای درد و دل کردن با یکدیگر استفاده کند. اما جیمی که فکر می‌کند این‌بار هم مثل همیشه از به‌دست آوردنِ احترام برادرش شکست خواهد خورد، جیمی که فکر می‌کند انگیزه‌ی واقعیِ چاک نظارت روی کار او است ("یا شاید فقط می‌خوای بگی کجای کارم اشتباهه") دست رد به سینه‌ی پیشنهادِ چاک می‌زند. در پاسخ چاک بلافاصله به رفتارِ چاک‌گونه‌ی سابقِ خودش بازمی‌گردد و با اشاره به یخ‌هایی که جیمی برایش آورده است، می‌گوید: «امیدوارم اونو از یخ‌دونیِ یه مسافرخونه ندزدیده باشی».

به این ترتیب، این فلش‌بک تراژدیِ برادران مک‌گیل را در خود خلاصه کرده است: هردوی جیمی و چاک انتظارِ بدترین چیزها را از یکدیگر دارند. جیمی همیشه انتظار دارد که توسط چاک نقد شود و چاک هم همیشه انتظار دارد که جیمی هرگز واقعا تغییر نکرده است و این کمبودِ مشترک چیزی است که به پیوندِ برادرانه‌شان صدمه وارد می‌کند. گرچه هر دو در نقاطی از زندگی‌شان صادقانه دوست داشتند که رابطه‌شان خوب شود، اما هیچکدامشان نمی‌توانستند مسئولیتِ سهمِ خودشان در این مشکل را برعهده بگیرند. به همین علت است که هردوی آن‌ها مشترکا به کتابِ «ماشین زمان» علاقه‌مند هستند. نارضایتیِ آن‌ها از وضعیتِ فعلی رابطه‌شان باعثِ خیال‌پردازیِ آن‌ها درباره‌ی اینکه چه می‌شد اگر می‌توانستند به گذشته برگردنند و تصمیمِ متفاوتی بگیرند، منجر می‌شود. در پایانِ این فلش‌بک چاک به جیمی می‌گوید: «اگه از مسیرت خوشت نمیاد، برگشتن و تغییر مسیر دادن هیچ خجالتی نداره». شاید تغییرِ گذشته غیرممکن باشد، اما تغییر مسیر نه.

راهِ نجات جیمی در تمام این مدت در تاریک‌ترین و دردناک‌ترین لحظه‌ی زندگی‌اش نهفته بود. در نگاهِ نخست می‌توانیم جمله‌ی چاک را به پای تلاشِ نامحسوسش برای سوق دادنِ جیمی به سمت استعفا دادن از وکالت برداشت کرد، اما این جمله در آن واحد حاوی همان درسی است که جیمی تنها در صورتِ آشتی کردن با یاد و خاطره‌ی چاک می‌توانست در این لحظه‌ی بحرانی از آن بهره‌‌برداری کند. این جمله پارادوکسِ سمبلیکی دارد: یک نمونه از همان جملاتی که به او زخم وارد کرده بود در آن واحد حاوی مرهمِ آن هم است. به بیان دیگر، در تمامِ این مدت کلیدِ رهاییِ جیمی از مسیرِ تباهی‌اش دست همان کسی بود که او را در این مسیر قرار داده بود و جیمی همیشه خشمگین‌تر و غمگین‌تر از آن بود که آمادگیِ عاطفی لازم برای رجوعِ دوباره به این خاطره را داشته باشد. برخلافِ چاک که با لجبازی خودویرانگرایانه‌اش هیچ‌وقت به نصیحتِ خودش عمل نکرد، جیمی جلوی خودش را از دچار شدن به سرنوشت ناگوارِ برادرش می‌گیرد.

اما درحالی که جیمی در زمانِ حال در ذهنش با این خاطرات گلاویز است، ساول گودمن در بی‌شرمانه‌ترین و منزجرکننده‌ترین حالتش ظهور می‌کند. گرچه جین در ابتدا از نحوه‌ی دستگیری‌اش ابرازِ ناامیدی می‌کند، اما به محضِ اینکه چشمش به یک حکاکی روی دیوار سلولش می‌خورد که درباره‌ی قدرتِ وکیلش پُز می‌دهد، با آگاهی از اینکه می‌تواند بدترین اتفاقی که برایش اُفتاده است را با جادوی ساول گودمن به بهترین اتفاقی که برایش اُفتاده است تغییر بدهد، خنده‌ی شیطانی سر می‌دهد. او در مسیرِ منتهی به اتاقی که برای تفهیمِ اتهاماتش در نظر گرفته‌اند با ماری، همسرِ هنک مواجه می‌شود. نگاهِ خیره‌ی ماری که به‌لطفِ غیرمنتظره‌بودن آن برای مخاطب نیز شوکه‌کننده است، همچون یک جفت چشمانِ لیزری به درونِ جمجمه‌اش رسوخ می‌کند. نحوه‌ی به‌کارگیریِ ماری در این اپیزود خارق‌العاده است: نه‌تنها سازندگان هوشمندانه قربانی‌ای را که در هیاهوی پایان‌بندیِ بریکینگ بد به حاشیه رانده شده را به منظور نوشتن یک پایانِ شایسته‌تر برای او به کانونِ توجه بازمی‌گردانند، بلکه از او برای نبش‌قبر کردنِ وحشت‌های اپیزود «اوزیماندیاس» استفاده می‌کنند و او را به نماینده‌ی غاییِ همه‌ی قربانیانِ جنایت‌هایی که ساول گودمن در آن‌ها نقش داشته است بدل می‌کنند.

اما نه‌تنها حرف‌های ماری درباره‌ی اینکه مرگِ هنک و استیو چه خلاء بزرگی در زندگی‌شان به جا گذاشته است وجدانِ ساول را بیدار نمی‌کند، بلکه ساول از آن به‌عنوانِ مهماتِ آزادی‌اش سوءاستفاده می‌کند: هدفِ ساول از دعوتِ ماری به داخل اتاق این است تا به دادستان ثابت کند که «اگر من می‌توانم مستقیما به درونِ چشمانِ همسر هنک زُل بزنم و این‌قدر بی‌شرمانه و متقاعدکننده دروغ ببافهم، پس حتما می‌توانم نظرِ حداقل یکی از اعضای هیئت منصفه را جلب کنم». به این ترتیب، ماریِ بیچاره پس از ویدیویِ اعتراف والت که در آن هنک را با داستان‌بافی‌هایش مغرمتفکرِ خلافکاری‌هایش جا زده بود، مجددا مجبور می‌شود تا تلاشِ ساول برای به موش‌مُردگی زدنِ خودش را تحمل کند. کارِ ساول بعد از شجاعتِ کیم در نشستن در مقابل شریل برای قضاوت شدن به‌طور ویژه‌ای زننده است. وحشتِ واقعی موفقیتِ ساول در کاهش محکومیتش از حبس ابد به هفت سال و نیم فقط این نیست که او با گذراندن دوران حبس کوتاهش در یک زندانِ نرم و راحت مجازاتی که شایسته‌اش است را دریافت نخواهد کرد، بلکه این است که او از روراست شدن با خودش قسر در خواهد رفت، برای همیشه از بهبود غمی که هیچ‌کدام از این خودفریبی‌ها تسکین‌بخشش نخواهد بود شکست خواهد خورد.

اینکه ساول صرفا جهت هرچه بیشتر تحقیر کردنِ دادستانی تصمیم می‌گیرد تا از اطلاعاتی که درباره‌ی قتلِ هاوارد دارد برای تأمینِ بستنی‌اش در زندان سوءاستفاده کند، نقطه‌ی اوجِ سقوط اخلاقی‌اش است. اما درست در این لحظه کیم به کمکِ جیمی می‌شتابد: نه‌تنها دادستان افشا می‌کند کیم قبلا اعترافش درباره‌ی قتلِ هاوارد را تحویلشان داده است، بلکه بیل اوکلی هم در هواپیما به ساول خبر می‌دهد کیم اعترافش را حضوری تحویلِ شریل داده است و شریل هم می‌تواند با شکایت از او، تمام چیزی را که دارد و خواهد داشت ازش بگیرد. جیمی برای بازپس‌گرفتنِ کسری از احساساتی که کیم نسبت به او داشت حاضر است هر کاری انجام بدهد و او درست در زمانی‌که به یقین رسیده بود کیم را برای همیشه از دست داده است، با این خبر از کاری که می‌تواند برای به‌دست آوردنِ مجددِ محبتِ کیم انجام بدهد اطلاع پیدا می‌کند.

جین تاکوویک به‌طرز ناخودآگاهانه‌ای بزرگ‌ترین ترسش که مُردن در تنهایی بود را به مامور حراست اعتراف کرده بود و به همین علت است که او با وجودِ موفقیت نقشه‌ی سرقتِ فروشگاه همچنان آن‌قدر در زندگی‌اش احساس خلاء و نارضایتی می‌کند که سراغِ کیم را می‌گیرد و به خاطر همین است که مکالمه‌ی تلفنیِ ناموفقش با کیم به افسارگسیختگی‌اش و شیرجه زدن به درونِ شیادی‌های گذشته‌اش برای تسکینِ دادنِ دردش منجر می‌شود. مکالمه‌ی تلفنیِ جیمی و کیم تداعی‌گرِ مکالمه‌ی جیمی و چاک در فلش‌بکِ این اپیزود است. وقتی کیم به جیمی می‌گوید باید خودش را به پلیس معرفی کند، جیمی فکر می‌کند کیم به یک چاکِ جدید بدل شده است: کسی که با وجودِ نقشی که در فروپاشی این رابطه دارد، سعی می‌کند ازطریقِ نقد کردنِ جیمی ظاهرسازیِ اخلاق‌مدارانه کند. درست همان‌طور که جیمی در واکنش به نصیحتِ چاک درباره‌ی تغییر دادنِ مسیرش می‌گوید که چرا خودش این کار را نمی‌کند، واکنشِ او به حرفِ کیم درباره‌ی معرفی کردنِ خودش به پلیس هم این است که چرا خودت این کار را نمی‌کنی. این طرز فکر باعث شده بود تا جیمی و چاک در چرخه‌ی تکرارشونده‌ی باطلی از سرزنش کردنِ یکدیگر گرفتار شوند.

بنابراین، به محض اینکه جیمی از اعترافِ کیم به شریل اطلاع پیدا می‌کند متوجه می‌شود نه‌تنها پیشنهادِ کیم به او برای تحویل دادنِ خودش به پلیس ژستِ ریاکارانه‌ای برای فضلیت‌نمایی نبوده است، بلکه کیم مُسببِ به رسمیت شناختنِ کم‌کاری خودش در بهبودِ رابطه‌اش با چاک هم می‌شود. واقعیت این است که مدت‌ها قبل از اینکه کیم رابطه‌‌اش با جیمی را به‌عنوانِ چیزی مسموم توصیف کند، مدت‌ها قبل از اینکه آن‌ها تشویق‌کننده‌ی شرارت‌های یکدیگر باشند، آن‌ها الهام‌بخشِ خوبیِ یکدیگر بودند. در فلش‌‌بکِ افتتاحیه‌ی اپیزودِ ششمِ فصل چهارم جیمی و کیم به‌عنوانِ نامه‌رسانِ اچ‌اچ‌ام مشغولِ کار هستند که از دور با چاک که توسط کارمندانِ شرکت تشویق می‌شود مواجه می‌شوند. کیم که در این نقطه از داستان دانشجوی حقوق است با لحنی سرشار از تحسین و اشتیاق تعریف می‌کند چاک چگونه موفق به برنده شدنِ یک پرونده‌ی برنده‌ناشدنی شده است. وقتی چاک به آن‌ها نزدیک می‌شود، کیم درباره‌ی جزییاتِ پرونده از او سؤال می‌پُرسد و چاک هم که تحت‌تاثیرِ اطلاعاتِ کیم قرار گرفته، جوابش را می‌دهد. در مقایسه، نه‌تنها واکنش جیمی به مکالمه‌ی آن‌ها به‌شکلی است که انگار به یک زبانِ بیگانه گوش می‌دهد، بلکه تلاشش برای پیوستن به گفتگوی آن‌ها به‌وسیله‌ی مزه‌پراکنی هم به‌طرز خجالت‌آوری شکست می‌خورد.

این اتفاق به انگیزه‌بخشِ او برای وکیل شدن بدل می‌شود: جیمی نه‌تنها دوست دارد کیم با همان لحنِ تحسین‌آمیزی که چاک را خطاب می‌کند درباره‌ی او هم حرف بزند، بلکه با دیدنِ احترامی که چاک برای اطلاعاتِ حقوقی کیم قائل است، دوست دارد تا به‌وسیله‌ی وکیل شدن احترامِ چاک را به‌دست بیاورد. عشق جیمی به کیم درست همان‌طور که در نحوه‌ی آغاز داستان جیمی سرمشق او بود، در انتخاب چگونگیِ به انتها رساندنش نیز به الهام‌بخشش بدل می‌شود. بنابراین، وقتی ساول در دادگاه حضور پیدا می‌کند، مخاطبِ اصلی او، قاضیِ اصلی او کیم است. حتی یک نمای کلیدی در آغازِ این سکانس وجود دارد (تصویر بالا) که به تجسمِ بصری انگیزه‌ی واقعی ساول بدل می‌شود: این نما کیم را از پشتِ پارتیشن‌هایی که جایگاه وکلا را از جایگاه حاضران جدا می‌کند، به‌شکلی به تصویر می‌کشد که انگار در معرضِ هدف‌گیری قرار گرفته است؛ آن طرحِ دایره‌ای‌شکل که یک علامتِ به‌علاوه در مرکز آن قرار دارد، تداعی‌گرِ دوربینِ یک تفنگ‌ تک‌تیرانداز است؛ آن تفنگ اعترافِ ساول است و او آن را به سمتِ کیم نشانه گرفته است.

اما از یک زاویه‌ی دیگر هم می‌توان این نما را تفسیر کرد: کیم (و حتی ما تماشاگران) در این نقطه تصور می‌کند که ساول می‌خواهد حرفِ اتهام‌برانگیزی علیه او بگوید. پس، این نما را می‌توان به‌عنوانِ تجسم بصریِ دلهره‌ی کیم از تفنگِ مرگباری که به سمتش نشانه رفته است هم برداشت کرد. اما نکته این است: نشانه‌ی این تفنگِ استعاره‌ای دقیقا روی کیم تنظیم نشده است. پس، این شلیک که به‌طرز عامدانه‌ای نافرجام خواهد بود، ماهیتِ واقعی تهدیدِ ساول که به‌طرز عامدانه‌ای گمراه‌کننده بوده است را زمینه‌چینی می‌کند. ساول واقعا قصد آسیب رساندن به کیم را نداشته است، بلکه صرفا ازطریقِ نشانه گرفتنِ تفنگِ استعاره‌ای‌اش به سمتِ او قصد جلبِ توجه‌اش را داشته است. این سکانس نقشِ نسخه‌ی معکوسِ سکانس ابراز پشیمانیِ دروغینِ جیمی در مقابلِ کانون وکلای نیومکزیکو در اپیزودِ فینالِ فصل چهارم را ایفا می‌کند. وقتی ساول شروع به صحبت کردن می‌کند و داستانی که قبلا به ماری گفته بود را واژه به واژه تکرار می‌کند یادآورِ روخوانی غیرصادقانه‌‌ی نامه‌ی چاک که از آن برای پشیمان جلوه دادنِ خودش دربرابرِ کانون وکلا استفاده می‌کند است. اگر آن‌جا جیمی روخوانی نامه را نیمه‌کاره رها می‌کند تا از روش دیگری برای فریب دادنِ مخاطبانش استفاده کند، این‌بار او با انگیزه‌ی روراست‌بودن با خودش و مخاطبانش از ادامه دادنِ داستان ازپیش‌آماده‌شده‌اش امتناع می‌کند.

همان‌طور که آن‌جا وقتی متوجه می‌شود نامه‌ی چاک در جلب نظر کانون وکلا تأثیرگذار نخواهد بود، بلافاصله در لحظه داستانِ جدیدی را بداهه‌پردازی می‌کند، اینجا هم وقتی متوجه می‌شود پذیرفتنِ مسئولیتش در جنایت‌های والتر وایت برای جلب نظر کیم کافی نیست، بلافاصله احساساتِ واقعی‌اش درباره‌ی اتفاقی که برای هاوارد و چاک اُفتاد را ابراز می‌کند. مهم‌تر از همه، کیم در فینالِ فصل چهارم که فکر می‌کند جیمی واقعا به احساس اندوه و عشقش نسبت به چاک اعتراف کرده است اشک می‌ریزد. اما او در راهروی دادگاه با دیدنِ ابراز خوشحالی جیمی درباره‌ی اینکه «دیدی چطوری گولشون زدم» شوکه می‌شود. درحالی که جیمی با به سخره گرفتنِ ساده‌لوحیِ اعضای کانون وکلا مشغولِ توهین به آنهاست، نمی‌داند که دارد کیم را هم با آن‌ها جمع می‌بندد. اما برخلافِ آن‌جا که جیمی کاملا نسبت به کیم نابینا بود، تمام حواسش در جریانِ اعترافِ پایانی‌اش به او و تنها او معطوف است.

همچنین، در فصل چهارم کیم اُمیدوار است جیمی را ازطریقِ نقشه‌اش (گریه کردنِ ظاهری جیمی پای قبر چاک؛ برگزاری یک مراسم یادبود) وادار کند تا احساسات سرکوب‌شده‌اش نسبت به چاک را تخیله کند. اما این کار نتیجه‌ی عکس می‌دهد: جیمی که کمک کردنِ کیم به او برای اجرای این کلاهبرداری را به‌عنوانِ تصدیق شدن رفتارش توسط کیم برداشت می‌کند و از آن برای پُر کردنِ حفره‌ی به‌جامانده از امتناع چاک از حمایت از او استفاده می‌کند، نه‌تنها در طی اجرای این نقشه به ابراز احساساتِ واقعی‌اش درباره‌ی چاک نزدیک‌تر نمی‌شود، بلکه بدتر تا سر حد عوض کردنِ نامش از خودِ واقعی‌اش فاصله می‌گیرد؛ اتفاقی که کیم خودش را در آن مُقصر می‌داند. اما این‌بار کیم با آگاهی از قدرتِ تاثیرگذاری‌اش روی جیمی از آن برای بدل شدن به الگویی که به جیمی برای بازیابیِ خودِ گم‌شده‌ی واقعی‌اش کمک می‌کند، استفاده می‌کند. در جریانِ اعترافِ نهایی جیمی هم ما و هم کیم می‌دانیم که آن ساختگی نیست. چون برخلافِ تمام ابرازِ پشیمانی‌های قبلی‌اش (فینال فصل چهارم یا اعترافش به مامور حراست در اپیزود دهمِ این فصل) که به‌طرز تابلویی پُرآب‌و‌تاب بودند، این یکی خیلی مهارشده‌تر و عاری از مبالغه است.

این‌بار او این حرف‌ها را به خاطر اینکه از ته دل بهشان باور دارد می‌زند و بالاخره فهمیده است که بلند بلند به زبان آوردنِ آن‌ها علاوه‌بر زنی که عاشقش است، به نفعِ آغاز پروسه‌ی بهبودیِ خودش که بی‌توجهی به آن نزدیک بود به صدمه زدن به یک پیرزن منجر شود است. اعترافِ نهایی جیمی حکم یک‌جور جلسه‌ی جن‌گیری برای بیرون راندنِ روح شیطانیِ ساول گودمن را دارد و با هر جمله‌ای که از دهانِ جیمی بیرون می‌آید تکه‌ای از آن فرومی‌پاشد. ساول گودمن برای محافظت کردنِ جیمی دربرابرِ حقایقی که از تامل در آن‌ها وحشت‌زده بود خلق شده بود و این نقاب پس از اقرار به آن‌ها دیگر هیچ کاربردی نخواهد داشت. یکی از دلایلی که باعث می‌شود این سکانس طبیعی و متقاعدکننده احساس شود (دلیلی که نه فقط درباره‌ی این سکانس، بلکه درباره‌ی کل سریال صدق می‌کند)، اعتمادِ پیتر گولد و تیمش به بازیگرانشان برای پُر کردنِ جاهای خالی به‌وسیله‌ی ظرافت‌های بازیگری‌شان است.

برای مثال، گرچه فروپاشی عاطفیِ کیم در اپیزود دوازدهم خیره‌کننده بود و احتمالا از این به بعد از آن برای یادآوری نقش‌آفرینی درخشان رِی سیهورن در این سریال به‌عنوان مثال استفاده خواهد شد، اما بازی نامحسوس سیهورن در پایانِ اعتراف جیمی ضربه‌ی دراماتیکِ قوی‌تری دارد. پس از اینکه جیمی به احساسش درباره‌ی مرگ هاوارد و چاک اعتراف می‌کند و به سمتِ کیم برمی‌گردد، کوچک‌ترین نشانه از یک لبخند در چهره‌ی کیم که در تمام این مدت کاملا سنگی باقی مانده بود، پدیدار می‌شود. درواقع، آن‌قدر این لبخند ناچیز است که نمی‌توان اسمش را لبخند گذاشت. کیم بیش از اینکه لبخند بزند، به عضله‌های صورتش که در تمام این مدت منقبض بودند، استراحت می‌دهد. اما همین واکنش میکروسکوپی در آن واحد حاملِ یک دنیا حرف است.

پس از اینکه جیمی به سر جای خودش بازمی‌گردد، بیل اوکلی به او می‌گوید: «اون چیزی که درباره‌ی برادرت گفتی که جرم نبود». در اپیزود چهارمِ این فصل جیمی متوجه می‌شود که در دادگاه بایکوت شده است. وقتی دلیلش را از بیل اوکلی می‌پُرسد، او جواب می‌دهد که کارش برای فراری دادنِ لالو، یک قاتلِ روانی اشتباه بوده است. جیمی که همچنان اصرار می‌کند به او تهمت زده‌اند، از بیل می‌خواهد تا ادعایش را ثابت کند. بیل اما جواب می‌دهد: «اثبات کردن یه بحثه، دونستن یه بحث دیگه». بهتره با ساول تماس بگیری همیشه نگاهِ بدبینانه‌ای به قانون داشته است (برخلافِ بریکینگ بد که قهرمانش یک کلانتر است) و نقطه‌ی اوجِ این بدبینی هم جایی است که ساول گودمن می‌توانست با کاهشِ محکومیتش از حبس ابد به هفت و نیم سال قسر در برود. در دنیایی که مجرمانش به یک قدرتِ فرابشری در پوشاندنِ ردِ به‌جامانده از تصمیماتشان مجهز هستند و قانون هم نقاط ضعفِ خودش را دارد، تنها راه رستگاری روراست‌بودنِ فرد با خودش است. یا همان‌طور که هاوارد در اپیزودِ اول فصل اول به جیمی گفته بود: «بعضی‌وقت‌ها تو حرفه‌ی ما فکروذکر آدم طوری به برنده شدن معطوف می‌شه که فراموش می‌کنیم به ندای قلب‌مون گوش کنیم».

قبل از اینکه سوزان اِریکسون با کیم تماس بگیرد و به او درباره‌ی احتمالِ تصمیم ساول برای متهم کردن او به جرایم جدید هشدار بدهد، کیم را درحالی می‌بینیم که محلِ کارش را زودتر از موعد ترک می‌کند تا برای کار در یک دفترِ مشاوره‌ی حقوقی داوطلب شود. گرچه کیم به‌طرز عامدانه‌ای خودش را برای مجازاتِ خودش به خاطر نقشی که در مرگِ هاوارد داشت از وکالت محروم کرده بود، اما اعترافِ او به شریل بخشی از عذابِ وجدانِ فلج‌کننده‌اش را تسکین داده است. آخرین‌باری که کیم پشت فرمان نشسته بود و برای زندگی دیگران تصمیم‌گیری می‌کرد به فاجعه‌ی وحشتناکی منتهی شد. با اینکه او با محکوم کردن خودش به یک زندگیِ زامبی‌وار که در آن از تصمیم‌گیری درباره‌ی روزمره‌ترین چیزهای ممکن هم خودداری می‌کند، احتمال تاثیرگذاری منفی‌اش روی دنیا را به حداقل رسانده بود، اما در آن واحد هیچ تاثیر مثبتی هم از خودش به جا نمی‌گذاشت. بنابراین، داوطلب شدنش در دفتر مشاوره‌ی حقوقی برای کمک به افرادِ بی‌بضاعت که همیشه بزرگ‌ترین رویایش بود، راهی برای جبران کردنِ گناهانش نه ازطریقِ هدر دادن خودش در یک زندگی برزخ‌گونه، بلکه ازطریقِ اضافه کردنِ خوبی به دنیا است.

کیم اما حداقل یک‌بار دیگر از مزیت‌هایِ شغلش (کارت کانون وکلای نیومکزیکوی بدون تاریخ انقضایش) برای جا زدن خودش به‌عنوانِ وکیل جیمی و فراهم کردن شرایط یک مکالمه‌ی صمیمانه‌تر با او (به‌جای ملاقات کردنش از پشت شیشه) استفاده می‌کند. دیدار آن‌ها درحالی که به دیوار تکه داده‌اند و در یک فضای نوآرگونه یک سیگار را با یکدیگر تقسیم می‌کنند تداعی‌گر نخستین سکانس دونفره‌شان در اپیزود اول است. وقتی ساول گودمن در سطل زباله دستگیر شود، احتمالا محکوم کردن خودش به بیش از ۸۰ سال زندان برای لذت بُردن از یک سیگار دیگر با کیم چیزی نبود که می‌خواست. گرچه جیمی درباره‌ی کاهش دوران حبسش در صورتِ اینکه رفتار خوبی داشته باشد شوخی می‌کند، اما واقعیت این است که او احتمالا هیچ‌وقت آزاد نخواهد شد. اما مهم نیست. چون نه‌تنها زندگی جیمی در قالبِ جین تاکوویک هیچ تفاوتی با زندان نداشت، بلکه خودِ سریال با نمایی که جین را خوابیده در کفِ قبر به تصویر می‌کشید، ازمان می‌خواست تا او را در عین نفس کشیدن، مُرده فرض کنیم.

شاید جیمی به گذراندنِ باقی عمرش در پشتِ این دیوارها محکوم شده باشد، اما او با خلاص شدن از زندانِ ساول گودمن و بازپس‌گرفتنِ محبت کیم از زمانِ مرگ چاک تاکنون این‌قدر احساس رهایی و سبکی نکرده بود. درحالی که کیم زندان را ترک می‌کند، در پشت حصارها با جیمی روبه‌رو می‌شود و برای خداحافظی می‌ایستد. سپس به لانگ‌شاتِ خارق‌العاده‌ای کات می‌زنیم (تصویر بالا) که درکِ قبلی‌مان درباره‌ی آزاد و محبوس را بهم می‌ریزد. از این زاویه که دوربین هر دو را پشت حصار به تصویر می‌کشد دقیقا معلوم نیست چه کسی ملاقات‌کننده است و چه کسی زندانی؛ از این زاویه هر دو در زندان‌های شخصی خودشان هستند. جنبه‌ی امیدوارانه‌اش این است که برخلافِ آخرین دیدار والت و اسکایلر که یک ستونِ قطور بینشان فاصله انداخته بود، اینجا فضای بینِ جیمی و کیم با وجودِ محبوس‌شدگی‌شان، خالی و هموارشده است.

آخرین نماهای این اپیزود نسخه‌ی معکوسِ جدیدی از آخرین نماهای فینالِ فصل چهارم و فینالِ فصل پنجم است. در فصل چهارم جیمی در واکنش به بهت‌زدگی کیم نسبت به تصمیمش برای تغییر نامش، انگشتانش را به نشانه‌ی تفنگ به سمت کیم می‌گیرد، سپس پشتش را به او می‌کند و او را هاج‌و‌واج و دلشکسته تنها می‌گذارد. در فینال فصل پنجم هم کیم در واکنش به بهت‌زدگیِ جیمی نسبت به پیشنهاد کیم برای ترور شخصیتی هاوارد، انگشتانش را به نشانه‌ی تفنگ به سمت جیمی می‌گیرد و پشتش را به او می‌کند (یک فصل بعد کیم با بدل شدن به شخصی تاریک‌تر از جیمی رابطه‌شان را معکوس کرده است). به عبارت دیگر، نشانه گرفتنِ تفنگ‌گونه‌ی انگشتانشان به سمتِ یکدیگر وسیله‌ای برای نشان دادن جدیتشان برای شرارت است. این‌بار اما جیمی آسودگی‌خاطرش از پذیرفتنِ مجازاتش و جدیتش برای بدل شدن به انسانی بهتر را از این طریق به کیم نشان می‌دهد. پس، برخلاف گذشته که آن‌ها به نشانه‌ی جداُفتادگی عاطفی‌شان به یکدیگر پشت می‌کردند، این‌بار کیم تا زمانی‌که جیمی از دیدش خارج نشده است، از نگاه کردن به پشت سرش دست برنمی‌دارد.

اما پیش از اینکه به سکانس سیگار کشیدن برسیم، جیمی را درحالی که با اتوبوس به خانه‌ی جدیدش منتقل می‌شود، می‌بینیم. نتیجه سکانسِ بامزه‌ای است که طی آن دیگر محکومانِ حاضر در اتوبوس جیمی را به‌لطفِ آگهی‌های تبلیغاتیِ فراگیرِ ساول گودمن به جا می‌آورند. این در آن واحد بهترین و شاید بدترین اتفاقی است که می‌تواند برای جیمی بیفتد. محکومان که جیمی را نه فقط به‌عنوان یک سلبریتی، بلکه به‌عنوانِ قهرمانشان ستایش می‌کنند، شروع به هم‌خوانیِ شعار تبلیغاتی‌اش می‌کنند. از یک طرف این سکانس بهمان خبر می‌دهد که شهرت ساول گودمن به این معناست که دورانِ حبسِ جیمی قرار نیست به جهنمی عذاب‌آور بدل شود و خطراتِ رایجِ زندان جانش را تهدید نخواهند کرد.

اما از طرف دیگر، اسمی که آن‌ها بی‌توجه به تلاشِ جیمی برای تصحیح کردنشان تکرار می‌کنند به مردی که جیمی مک‌گیل دیگر نمی‌خواهد باشد، اشاره می‌کند. جیمی شاید ساول گودمن‌نبودنش را به کیم ثابت کرده باشد، اما ساول گودمن لکه‌ی ننگی است که جیمی به این راحتی‌ها (یا شاید هرگز) نمی‌تواند از شرش خلاص شود. پس، شکنجه‌ی واقعی جیمی این است که گذشته‌اش در قالبِ همه‌ی کسانی که او را ساول خطاب می‌کنند، برای همیشه تعقیبش خواهد کرد. مطمئنا تماشای اینکه ساول گودمن، سمبلِ بدترین دورانِ زندگی‌اش به این شکل توسط دیگران پرستیده می‌شود، تماشای تاثیرِ تشویق‌کننده‌ای که ساول گودمن برای فرار از عواقبِ اشتباهاتشان روی آن‌ها گذاشته است، چشمانِ جیمی را به روی مقیاسِ بزرگ‌ترِ وحشتِ مخلوقش که پژواکِ مُخربِ به جا مانده از آن‌ حتی پس از ابرازِ پشیمانی‌اش نیز ادامه‌دار خواهد بود باز می‌کند.

اما وقتی از زاویه‌ی فرامتنی به پایکوبیِ زندانیان درحال هم‌خوانی کردنِ شعار ساول گودمن نگاه می‌کنیم، نمی‌توانیم جلوی خودمان را از پیوستن به آن‌ها بگیریم. واقعیت این است که بهتره با ساول تماس بگیری به‌عنوانِ اسپین‌آفِ یک سریالِ بی‌نقص که به یک شخصیت تک‌بُعدیِ مزه‌پران اختصاص داشت و از یک تکه دیالوگِ بی‌معنی ("کار من نبود؛ کار ایگناسیو بود. شما رو لالو نفرستاده؟") سرچشمه می‌گرفت، نه‌تنها هیچ دلیلی برای اینکه به‌طور مستقل این‌قدر خوب باشد نداشت (چه برسد به ارتقای غنای دراماتیک و تماتیکِ بریکینگ بد)، بلکه هرگز در دور از ذهن‌ترین خواب‌هایمان هم نمی‌توانستیم روزی را ببینیم که طرفداران به‌طور جدی سؤالِ «آیا ساول بهتر از بریکینگ بد است؟» را مطرح کنند. پس، آیا این سریال پس از همه‌ی دستاوردهای حیرت‌انگیزش در طی این شش فصل که استانداردهای داستان‌گویی، کارگردانی و فیلم‌برداری مدیوم تلویزیون را ارتقا داده است، شایستگیِ اینکه اسم خودش را به‌طرز خودستایانه‌ای فریاد بزند به‌دست نیاورده است؟ جیمی می‌پُرسد اگر ماشین زمان داشتی کجا می‌رفتی؟ و من با خودم فکر می‌کنم: ازش استفاده نمی‌کردم؛ تا مبادا ایجاد کوچک‌ترین تغییری در مسیر زندگی‌ام، تجربه‌ی شگفت‌انگیزی را که با دنیای بریکینگ بد داشتم به خطر بیاندازد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 10 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.