سریال Better Call Saul با اپیزودی که هر چهار شخصیت اصلیاش را در تنگنا قرار میدهد باز دوباره نشان میدهد که چرا اینقدر دوستش داریم. همراه نقد میدونی باشید.
یکی از بزرگترین خصوصیاتی که دربارهی جنس داستانگویی وینس گیلیگان و تیمش در «برکینگ بد» دوست داشتم نحوهی در تنگنا قرار دادن کاراکترهایشان بود؛ اتفاقی که باز دوباره در اپیزود این هفتهی «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) افتاد و من را یاد مستند حیات وحشی که اخیرا در تلویزیون دیدم انداخت. این مستند نشان میداد که مسئولانِ یک پارک ملی در آفریقا با چه حقهای گلهی زرافهها و آهوها را گیر میاندازند تا روی آنها آزمایش انجام بدهند (نه از آن آزمایشهایی که کمپانیهای شرور «آمبرلا»گونه روی موجودات زنده انجام میدهند!). آنها با استفاده از تعداد زیادی کارگر، ماشین و هلیکوپر حیوانات را تعقیب کرده، محاصره میکنند و تحت فشار قرار میدهند. حیوانات فکر میکنند که در حال فرار کردن هستند. چیزی که آنها در روبهرو میبینند، صحرای باز و وسیعی است که میتوانند تا ابد به دویدن در آن و فرار از دست مزاحمهایشان ادامه بدهند. ولی حلقهای که به دور آنها بسته شده به تدریج تنگتر و تنگتر میشود. حیوانات فکر میکنند کماکان در حال قسر در رفتن هستند. فکر میکنند سرنوشتشان دست خودشان است. فکر میکنند قدمهایی که برمیدارند به سمت مقصدی که خود در ذهن دارند منتهی میشوند. ولی نمیدانند که آنها در حال هدایت شدن به سمت زندان هستند. بنابراین ناگهان به خودشان میآیند و خود را درون محیط مثلثی شکلی پیدا میکنند که هرچه در آن پیشروی میکنند به نوک ملث نزدیکتر میشوند و دیوارها به هم نزدیکتر میشوند. تا اینکه آنها در نهایت چارهای جز دم به تله دادن با پای خودشان ندارند. خبر خوب این است که این حیوانات بعد از تمام شدن کار دانشمندان و پزشکان دوباره به محل زندگیشان برگردانده میشوند. در حالی که کاراکترهای دنیای «برکینگ بد» خودشان باید راهی برای بیرون آمدن از تنگناهایی که در آنها گرفتار میشوند پیدا کنند. در تنگنا قرار گرفتن کاراکترها برخی از بهترین لحظاتِ «برکینگ بد» را شامل میشود. چون فکر میکنم در این لحظات است که جنسِ قصهگویی این سریال در خالصترین حالت ممکن مشخص میشود. تماشای اینکه نویسندگان چگونه بدون اینکه خود کاراکتر متوجه شود تمام راههای فرارش را میبندند و بعد در حالی که او بهطرز سراسیمهای دیوارهای فلزی کلفتِ سلولِ یک در یک متریاش را که دورش شکل گرفته است به دنبال راهی برای فرار جستجو میکنند حرف ندارد. از چهار روز گرفتار شدن وسط بیابان تا محاصره شدن در کاروان با ماموران پلیس. از یک زندانی منتظر کشته شدن در زیرزمین تا پایانبندی فصل سوم. از قدم گذاشتن زنی به درون استخر تا قهقهی شیطانی مردی در فضای خالی زیر خانهاش وقتی میفهمد زنش پولش را بذل و بخشش کرده است.
همه از صحنههایی هستند که در ذهنِ تلویزیون ثبت شدهاند. همه به خاطر اینکه کاراکترهایشان را به نقطهای از فشردگی و تنگنا رساندهاند که میتوانید صدای خرد شدن استخوانهای آنها را از نزدیک شدن دیوارها به یکدیگر بشنوید بهیادماندنی شدهاند. و بعد فکری که برای فرار از این مخمصمه به سرشان میزند به لحظاتِ رضایتبخشی منجر میشوند. جواب این سوال که «برکینگ بد» چگونه این کار را انجام میدهد از اشاره به یکی از تصورات غلط طرفداران سریال شروع میشود. یکی از بزرگترین باورهای اشتباهی که اکثر طرفداران «برکینگ بد» دارند این است که فکر میکنند لحظه لحظهی سریال یا حداقل نقاط داستانی مهمش از روز اول برنامهریزی شده بوده است. اینکه اتاق نویسندگان از همان ابتدا میدانستند که داستان والتر وایت در قسمت آخر به چه شکلی تمام میشود. چون نه تنها بارها شنیدهایم که بهترین سریالها آنهایی هستند که مسیرشان را از قبل مشخص میکنند، بلکه داستانگویی «برکینگ بد» در طول پنج فصل به حدی منسجم و درهمتنیده و دقیق است و آنقدر گذشته و حال و آیندهی داستان با ارتباط نزدیکی با یکدیگر نوشته شدهاند که در ابتدا به نظر میرسد نویسندگان از همان روز اول همهچیز را روی کاغذ آورده بودند. ولی وینس گیلیگان بارها گفته است که آنها شاید یک نقشهی مات و محو از مقصد داشتند، ولی سعی میکردند داستانشان را فصل به فصل و حتی اپیزود به اپیزود برنامهریزی کنند. این همان چیزی است که ساختار داستانگویی «برکینگ بد» و حالا «ساول» را همیشه غیرقابلپیشبینی و سرزنده نگه میداشت و میدارد. هدفِ گیلیگان با انتخاب این روش، از قصد انداختن خودشان در هچل بوده است. اینکه نویسندگان از قبل تمام اتفاقات آینده را پیشبینی کنند برای گیلیگان مثل فاصله افتادن بین نویسندگان و کاراکترها میماند. باعث میشود که دستِ نویسندگان در حال تکان دادن عروسکها مشخص شود. باعث میشود نویسندهها به جای فکر کردن شبیه کاراکترهایشان، شبیه یک مشت نویسندهی سریال تلویزیونی فکر کنند. باعث میشود عنصرِ غافلگیری و سراسیمگی در دنیای واقعی در قصه کمرنگتر شود. همچنین برنامهریزی آیندهی دور داستان در مقایسه با قصهگویی در لحظه مثل خرید نان میماند. میتوانید یک روز ۲۰تا نان بخرید و آن را در فریزر ذخیره کنید تا برای مدتی دیگر هر روز صبح نیازی به رفتن به نانوایی و خرید نان برای صبحانه نداشته باشید. ولی سنگک یخزدهی شُل و ول و بیمزهای که برای خوردن در مایکروویو داغ میشود کجا و نان تازهای که یکراست از تنور سر از سفره در میآورد کجا.
در همین خصوص گیلیگان تعریف میکند که وقتی در آغاز فصل پنجم «برکینگ بد»، ماجرای مسلسل خریداری شده توسط والت در صندوق عقب ماشینش را معرفی کردند، اصلا نمیدانستند که سرانجام این مسلسل چه میشود و بعد به تدریج تصمیم گرفتند که چگونه از این مسلسل استفاده کنند. یکی از رازهای قصهگویی قوی «برکینگ بد» و «ساول» این است که نویسندگان دستی دستی برای خودشان چالش درست میکنند. کاراکترها را در هچل میاندازند و بعد دور هم مینشینند و فکر میکنند که چگونه میتوانند آنها را از هچل در بیاورند. تمام اینها را به خاطر این گفتم که اپیزود این هفتهی «ساول» جایی است که این بخشِ از داستانگویی «برکینگ بد» در آن متبلور میشود. اگرچه با اپیزودی طرفیم که شاید در سریال دیگری فقط یک اپیزود مقدمهچینِ فراموششدنی میشد، ولی این سیستم قصهگویی که توضیح دادم همان چیزی است که آن را به اپیزود لذتبخشی تبدیل میکند؛ لذتبخش از جهت تماشای اینکه چطور چرخدندههای داستان برای به گوشه راندن کاراکترها حرکت میکنند؛ از این جهت که آنها بعد از پیدا کردن خودشان در مقابل دیوارهایی که در اطرافشان علم شده است چه تصمیمی میگیرند. چون در این لحظات است که روحِ کاراکترها در شفافترین حالت ممکنشان برهنه میشود. تنگناهای سریالهای دنیای «برکینگ بد» به حدی تنگ هستند که اصلا به وضعیت کاراکترهایی که در آنها زجه میزنند غبطه نمیخوریم. بعضیوقتها این تنگناها به حدی وحشتناک هستند که گویی فقط یک تصمیم برای رهایی از آنها وجود دارد و اگرچه کاراکترها در مقابلش تعلل میکنند، ولی بالاخره بیشتر از اینها نمیتوانند فشرده شدن ریههایشان را تحمل کنند؛ نتیجه تصمیماتی است که اگرچه در ابتدا همچون رهایی عمل میکنند، ولی در ادامه به دیوارهای بلندتر و ضخیمتری تبدیل میشوند که بعد از مدتی فرصت دادن به زندانی برای چاق کردن نفسش، با سرعت بیشتری به نزدیک شدن ادامه میدهند. والتر وایت در پایان فصل سوم تنها راهی که برای نجات پیدا میکند، خواستن از جسی برای کشتنِ گیل است. او نجات پیدا میکند، ولی در عوض نه تنها با مجبور کردن جسی به آدمکشی برای او، فروپاشی روانی و افسردگیاش را کلید میزند، بلکه تیغموکتبُری گاس بهش خبر میدهد که او حالا مشکل بزرگتری دارد. پس تنگناهای شخصیتی سریالهای دنیای «برکینگ بد» به همان اندازه که دست و پا زدن کاراکترها جذاب است، به همان اندازه هم تلاش برای خلاص شدن از آنها یا شاید شکست خوردن و له شدن بین دیوارهای سلولشان دیدنی است. چون تصمیمشان در این لحظه است که شخصیتهایشان را تعریف میکند.
اپیزود این هفتهی «ساول» که «حرف بزن» نام دارد جایی است که هر چهار شخصیتِ اصلی خودشان را در تنگناهای خودشان قرار میدهند و این لحظه همیشه برای من هیجانانگیزترین بخشِ شخصیتپردازی سریالهای دنیای «برکینگ بد» بوده است. چرا که شاید تنگناهای شخصیتی در ظاهر به معنی درجا زدن کاراکترها به نظر برسد، ولی در واقع آنها در دنیای «برکینگ بد» لحظاتی هستند که کاراکترها برای دست به کار شدن انگیزه پیدا میکنند. تنگناهای شخصیتی مثل درجا چرخیدن لاستیکهای عقب یک ماشین مسابقه در شرف حرکت میماند. شاید ماشین هنوز سر جایش قرار داشته باشد، ولی جیغ حاصل از اصطکاک تایر روی آسفالت و دود سفیدی که به هوا بلند میشود کافی است تا بدانیم تا چند ثانیه دیگر ماشین همچون فشنگ به جلو میجهد. حالا ما در طول اپیزود این هفتهی «ساول» نه یکی و نه دوتا، بلکه چهارتا ماشین داریم که در کنار یکدیگر در حال تیکاف کشیدن سر جایشان هستند. فکر کنم حالا میتوانید تصور کنید که اپیزود این هفته چقدر برایم لذتبخش بود. مخصوصا با توجه به اینکه «حرف بزن»، اولین اپیزود فصل چهارم است که موتورِ این فصل را روشن میکند. اگرچه اتفاقات قابلتوجهای در طول سه اپیزود قبل افتاده بود، اما همزمان همهی کاراکترها در یک فضای بسته، سرگردان بودند و دور خودشان میچرخیدند. این جمله نه گله و شکایت کردن از این سه اپیزود، بلکه فقط توضیح وضعیت کاراکترها در جریان سه اپیزود قبل بود. «حرف بزن» اما اولین اپیزود فصل چهارم است که همهی کاراکترهای اصلی از سکانسهایی بهره میبرند که آنها را بعد از تمرینات و آمادگیهای سه اپیزود قبل، پشت خط شروعِ قوس شخصیتیشان در ادامهی این فصل قرار میدهد؛ همه سکانسهایی دارند که احتمالا تا پایان این فصل بارها و بارها برای توضیح دادن اینکه همهچیز از کجا شروع شد به آنها برمیگردیم. همه سکانسهایی دارند که رک و پوستکنده تعریف میکنند که دقیقا چه در سر این آدمها میگذرد و بزرگترین ترسها و نگرانیها و خواستههایشان چیست. خط داستانی ناچو اگرچه به خاطر اکشنِ درگیرکنندهاش در جایگاه منحصربهفردی قرار میگیرد، ولی نکتهی تحسینبرانگیزش این است که سازندگان باز دوباره از اکشن برای روانکاوی شخصیتشان و برهنه کردن اوجِ انزوا و وضعیت ناامیدانهی ناچو استفاده میکنند. نوچههای گاس ساکِ موادی را در مُتلی که حکم مرکز دار و دستهی اسپینوزا، یکی از زیردستانِ سالامانکاها را دارد تحویل میدهند. بعد ناچو، عموزادهها را به آنجا میبرد و به دروغ یکی از ماشینها را به عنوان همان ماشینی که در بیابان به او و آرتورو حمله کرده بودند شناسایی میکند. ناچو فکر میکند عموزادهها میروند و با نیروی کمکی برای تلافی کردن برمیگردند، ولی او هنوز عموزادهها را خوب نشناخته است. آنها بدجوری کلهشق هستند.
عموزادهها ساکهای تفنگشان را روی دوششان میاندازند و به دل دشمن میزنند. مایکل ماندو در این سکانس معرکه است. او در جریان حملهی عموزادهها همزمان ترکیبی از هراس، خطری که در مغزش فعال شده است، دردی که از زخمهایش احساس میکند و بعد تصمیم مستاصلانهای که برای کمک به عموزادهها با حضور نیروی پشیتیبانی اسپینوزاها میگیرد را به نمایش میگذارد. او تنها در حالی که زخم گلولههایش خونریزی میکنند و به خاطر شانهی زخمیاش باید ضامن تفنگش را با گذاشتن بین زانوهایش بکشد و در حالی که اصلا برنامهای برای شرکت در این حمله نداشته است، مجبور میشود هوای عموزادههایی را داشته باشد که آنقدر کلهخراب و از جان گذشته و نترس هستند که ناچو نیست. اگرچه با توجه به اینکه عموزادهها در «برکینگ بد» زنده هستند ممکن است احتمال داشته باشد که صحنهی اکشنی با محوریت آنها از تنش مورد نظر بهره نبرد، ولی نکته این است که سازندگان از این موضوع آگاه هستند. بنابراین آنها خیلی زود نشان میدهند که اهداف دیگری از این سکانس دارند. به خاطر همین هوشمندی است که وقتی عموزادهها از ماشین پیاده میشوند دوربین همراه آنها نمیرود، بلکه همراه ناچو در ماشین باقی میماند و در عوض ما نظارهگرِ ماجرا از راه دور باقی میمانیم. این حرکت کافی است تا بدانیم این سکانس بیشتر از اینکه دربارهی موفقیتِ عموزادهها در برابر تعداد زیاد دشمنانشان باشد، دربارهی احساسی است که ناچو به این اتفاق دارد. وقتی همراه ناچو این صحنه را نظاره میکنیم، باعث میشود بهطور ناخودآگاه آن را از زاویهی دید او دنبال کنیم. از آنجایی که ناچو نمیداند عموزادهها حالا حالاها زنده خواهند بود، طبیعتا از نتیجهی حمله نگران است و ما با نگرانیاش همراه میشویم. نکتهی دوم این است که ناچو در این صحنه بیشتر از اینکه نگران زنده بیرون آمدنِ عموزادهها باشد، وحشتزده از چیزی است که به بخشی از آن تبدیل شده است. اگرچه دار و دستهی اسپینوزاها هم آدمکش و قاچاقچی تشریف دارند. ولی حقیقت این است که آنها نقشی در حمله به آروتو و ناچو نداشتهاند و هرچه گناهکار هم باشند، در این یک زمینه گناهکار نیستند و به خاطر هرچه باید مجازات شوند، به خاطر این موضوع نباید مجازات شوند. پس اینکه این همه آدم به خاطر دروغ او کشته میشوند برای او هولناک است. بنابراین لحظهای را داریم که ناچو ناگهان به یاد میآورد که تا همین چند وقت پیش فکر میکرد با نفله کردنِ هکتور میتواند از این کار و کاسبی بیرون بزند و زندگی آرامی را برای خودش جمع و جور کند و حالا چشم باز کرده و در حالی که دارد از درد دو گلولهای که خورده به خودش میپیچد، تماشا میکند که شاهد قتلعامی است که از دروغ او سرچشمه میگیرد.
نکتهی بعدی اینکه این سکانس حکم یکی دیگر از آن سکانسهایی را دارد که دنیای «برکینگ بد» را غنیتر میکنند. چگونه؟ خب، وقتی هنک موفق شد به هر ترتیبی که شده از پس عموزادهها در آن پارکینگ لعنتی بربیاید، کف کرده بودیم. ولی حالا با دیدن بلایی که عموزادهها به تنهایی سر این همه آدم مسلح آوردند، اهمیت کاری که هنک انجام داد بیشتر هم میشود. هر دوی هنک و اسپینوزاها توسط عموزادهها غافلگیر میشوند. اما نه تنها اسپینوزاها مسلح هستند، بلکه تعدادشان خیلی بیشتر از یک نفر است. اگر آنجا گاس یک دقیقه قبل از حمله به هنک هشدار میدهد، اینجا هم ناچو هوای آنها را از پشت دارد. ولی اگر اینجا اسپینوزاها شکست میخورند، آنجا هنک از پس آنها برمیآید. بنابراین فکر میکنم این سکانس طوری طراحی شده بود که شخصیتها و اتفاقاتِ «برکینگ بد» را عمیقتر از چیزی که هست کند. همچنین نمیدانم شما هم چنین حسی داشتید یا نه، ولی این سکانس برای من حال و هوای «جی.تی.ای»وار شدیدی داشت. انگار در حال تماشای فیلم لایو اکشنِ یکی از مراحل GTA V بودم. از مُتل فرسوده و درب و داغانی وسط محلهی بیابانی و خلوتی از نیومکزیکو که تداعیکنندهی مناطقِ بیابانی لوس آنتوس بود تا حملهی تنهایی عموزادهها به دل دشمن که دیوانهبازیهای ترور، یکی از شخصیتهای از جان گذشتهی این بازی را به یاد میآورد. از به همراه داشتنِ یک ساکت پُر از اسلحه که چرخ تفنگهای کاراکترهای GTA را به خاطر میآورد تا تیراندازی در روز روشن وسط شهر و عدم پیدا شدن سروکلهی پلیسها و حس و حال بیقانون و غرب وحشیواری که حکمفرما میشود. بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که پلانسکانسِ تحویل جنس در آغاز اپیزود به اسپینوزاها نقشِ پررنگی در اکشن ادامهاش ایفا میکند. این سکانس به خوبی لیاوت محلِ درگیری را از جلوی در ورودی تا جایی که جنس تحویل گرفته میشود به تصویر میکشد. بنابراین وقتی عموزادهها حمله را آغاز میکنند، گرچه دوربین همراه ناچو باقی میماند (چون این سکانس به واکنش ناچو به این درگیری اختصاص دارد)، ولی همزمان ما با توجه به آگاهیمان از لیاوتِ محل درگیری، میتوانیم نحوهی وقوع آن را در ذهنمان متصور شویم. خلاصه در پایان خط داستانی ناچو، هدفِ گاس مشخص میشود: او با پاپوش درست کردن برای اسپینوزاها، قلمروی آنها را توسط افراد دیگری از چنگشان در میآورد و از آنجایی که وضعیت سالامانکاها با توجه به سکتهی هکتور خوب نیست، گاس انتظار دارد که دون بولسا، آن را در اختیار او بگذارد. تنگنایی که دربارهاش میگفتم برای ناچو در این لحظه اتفاق میافتد؛ وقتی بعد از تمام استرسها و زجرهایی که کشیده است متوجه میشود کار گاس هنوز با او تمام نشده است، بلکه تنها پاداشی که دریافت میکند قولِ کار بیشتر است. سکانس نهایی او در مغازهی پدرش ناراحتکننده است. بچهای که خسته و کوفته و خونآلود و برهنه فقط به دنبال لحظهای آرامش در کنار پدرش میگردد.
از سوی دیگر جیمی را داریم که این هفته تصمیم غیرمنتظرهای میگیرد؛ بعد از اینکه فروشندگی دستگاههای کپی را قبول نکرد و با دزدیدن مجسمه، پول مفتی به جیب زد و از این طریق یک سیلی محکم هم به صورتِ چاک بزند، فکر نمیکردم که او دنبال شغل بگردد. راستش همینطور هم میشود. وقتی از فروشگاه موبایل با او تماس میگیرند تا خبر استخدامش را بهش بدهند، جیمی قبول نمیکند. حتی اینبار برخلاف ماجرای شرکتِ دستگاههای کپی، او تلاشی برای اینکه تقصیرِ عدم خواستن این شغل را گردن شخص دیگری بیاندازد هم نمیکند. ولی وقتی متوجه میشود کیم بهطرز آشکاری نگران او است و ازش میخواهد به روانکاو سر بزند، تصمیم میگیرد تا برای قسر در رفتن از زیر پیشنهادِ کیم این شغل را قبول کند و طوری رفتار میکند که انگار خیلی هیجانزده است و آماده است که ۱۰ ماه باقی مانده از دوران تعلیقش را با این کار بگذراند و بعد سر وکالت برگردد. در شرایط عادی، این بهترین راهی است که جیمی میتواند تا پایان دوران تعلیقش وقتکشی کند. از آنجایی که جیمی فروشندهی بالفطرهای است که از تعامل با غریبهها و متقاعد کردن و نرم کردن آنها با زبانبازیهایش لذت میبرد، پس این شغل در بدترین حالت میتواند او را سرگرم نگه دارد. با این تفاوت که جیمی به عنوان مسئول شعبهای انتخاب شده است که حتی مگسی هم برای پراندن آن اطراف پیدا نمیشود. کار و کاسبی این شعبه به حدی کساد است که اگر جیمی یک آزمایشگاه پخت شیشه هم در آن راه بیاندازد صد سال سیاه هیچکس متوجهاش نمیشود. اگر ماجرای عدم علاقهی جیمی به انجام شغل دیگری به جز وکالت بعد از درگیریاش با چاک را هم فراموش کنیم، این بدترین اتفاقی است که برای آدم بیشفعال و خلاق و درنده و جاهطلب و پُرجنب و جوشی مثل او میتواند بیافتد. بنابراین خیلی زود کار جیمی به پرتاب کردن توپ تنیس به شیشهی فروشگاه و گرفتن آن در بازگشت و تکرار دوباره و دوباره و دوباره این کار از شدت بیحوصلگی کشیده میشود. جیمی شروع به توپبازی کردن میکند، ما به خط داستانی کیم سر میزنیم و وقتی برمیگردیم، جیمی کماکان در حال توپبازی کردن است. جیمی در این لحظه در تنگنای شخصیتیاش قرار میگیرد. او نه راه پس دارد و نه راه پیش. از یک طرف مجبور شده تا به خاطر مشکوک نشدن کیم به خودش این کار را قبول کند و از طرف دیگر به تازگی از طریق دزدیدن مجسمه، از اولین فرصتش برای زباندرازی کردن به چاک استفاده کرده است. از یک طرف علاقهای به این کار ندارد، ولی از طرف دیگر از آنجایی که جیمی همیشه انجام هر کاری را به تنبلی و به بطلالت گذراندن وقتش ترجیح میدهد، پس در موقعیت فشردهای قرار گرفته است. جیمی حسابی دارد زجر میکشد. ولی پرتاب توپهایش به شیشهی فروشگاه و بعد گرفتن آن برای کسانی که با معروفترین صحنهی پرتاب توپ تنیس سینما آشنا باشند به این معنی است که این شرایط چندان دوام نمیآورد. منظورم سکانسِ توپبازی کاراکتر جک نیکلسون با دیوارِ هتل از شدت کسالت در «درخشش» استنلی کوبریک است و در ادامه میبینیم که او برای مبارزه با بیحوصلگیاش رو به چه کارهای وحشتناکی که نمیآورد. خوشبختانه این اپیزود با تبر به دست گرفتنِ جیمی و تکهتکه کردن کیم به پایان نمیرسد. ولی اتفاقی که میافتد برای شخصیت او دستکمی از قتلعام با تبر ندارد!
جیمی تصمیم میگیرد به رفیق جدیدش آیرا سر بزند تا پولِ فروش مجسمه را ازش بگیرد که ظاهرا خیلی بیشتر از چیزی که انتظار میرود فروش رفته است. همچنین از آنجایی که آیرا در حقِ جیمی رفاقت میکند و پول اضافه را با کمال تعجب جیمی بالا نمیکشد، از این لحظه میتوان به عنوان لحظهای یاد کرد که دوستی این دو بهطور رسمی آغاز میشود و تا اواخر «برکینگ بد» که جیمی از کار و کاسبی او به عنوان سمپاش برای حل مشکلِ هایزنبرگ استفاده میکند ادامه پیدا میکند. اما قبل از اینکه به آنجا برسیم، جیمی مکگیل اول باید به ساول گودمن تبدیل شود و احتمالا خود آیرا هم نمیداند که بهطور غیرمستقیم نقش پُررنگی در تحول جیمی به ساول گودمن بازی کرده است؛ چرا که وقتی آیرا به جیمی یادآوری میکند که برای ماموریت بعدی باید با شماره جدیدش تماس بگیرد، جیمی از این لحظه به عنوان لحظهی الهامبخشی برای رونق دادن به فروشگاه کسادش استفاده میکند. کات به جیمی که در حال رنگ کردن ویترین فروشگاه با یک شعار تبلیغاتی جدید است: «آیا دولت در حال شنود است؟ اینجا حریم خصوصی به فروش میرسد». این دقیقا یکی از همان جملات تبلیغاتیای است که ساول گودمن در تبلیغاتهای تلویزیونی و بیلبوردهایش استفاده میکرد. سعی میکرد تا با چنین سوالاتی اینطور نشان بدهد که طرفدارِ مردم علیه دولت است و خودش را در خدمت مردم جا بزند. از آنجایی که ساول گودمن علاوهبر کتهای رنگارنگش، با تلفنهای پرتعداد داخل کشوی میزش هم شناخته میشود، پس کار کردن جیمی در این فروشگاه یعنی شاهد چگونگی شکلگیری یکی دیگر از خصوصیات معرفِ شخصیتِ او هستیم. فعلا اما کاری که جیمی با شعار روی ویترین انجام میدهد باعث میشود با یک تیر، سه نشان بزند. اول اینکه برای خودش شغل مشخصی دارد تا کیم بهش مشکوک نشود. دوم اینکه با جذب خلافکاران به مغازهاش، به لرزاندنِ تن چاک در قبر ادامه میدهد و سوم اینکه همان کاری را انجام میدهد که همیشه برای انجامش مشتاق است: خلاقیت به خرج دادن برای پول در آوردن در سریعترین زمان ممکن و تبدیل کردن جنس مُرده، به اسکناسهای زنده. بالاخره نباید فراموش کنیم فکرِ جیمی برای زمان خودش یکجورهایی انقلابی است. داریم دربارهی زمانی حرف میزنیم که استفاده از تلفنهای کمقیمت بین خلافکاران هنوز به محبوبیت نرسیده بود. بنابراین جیمی با هدف قرار دادن بزرگترین نیاز خلافکاران که ارتباط بدون ترس از گرفتار شدن است، دست روی بازار دستنخوردهی بزرگی میگذارد. بازاری که اتفاقا هیچوقت تقاضا در آن پایان ندارد. تا وقتی که خلافکار وجود دارد، خلاف وجود دارد و تا وقتی که خلاف وجود داشته باشد، نیاز به موبایلهای جدید بعد از هر کار نیز وجود دارد. در تمام این مدت با اینکه جیمی با انواع و اقسام تلفنها محاصره شده است و با اینکه سرش آنقدر خلوت است که هیچ کاری به جز توپبازی ندارد، ولی هیچوقت به خواستهی کیم در رابطه با زنگ زدن به روانکاو فکر هم نمیکند.
گفتم کیم و این هفته متوجه میشویم که دلیل سر زدنِ کیم در اپیزود هفتهی گذشته به دادگاه چه بوده است. ظاهرا این کار به روتین جدید کیم تبدیل شده است؛ او به دادگاه میرود و به عنوان بیننده به تماشای خردهپروندههای متخلفین خردهپایی مینشیند که از وکیل مناسب بهره نمیبرند. چرا؟ خب، جوابمان پیش قاضی مانسینگر است. او کیم را به اتاقش فرا میخواند و بهطرز زیرکانهای نه تنها مچ کیم را میگیرد، بلکه برای ما توضیح میدهد که کیم به دنبال چه است. قاضی مانسینگر به کیم از پروندهای میگوید که احتمالا او بهش علاقه خواهد داشت: خانوادهی زن جوانی که به خاطر اشتباه پزشکی به کما رفته است و اگرچه بیمارستان از وکیلهای قدرتمندی بهره میبرد، ولی این خانواده توانایی مالی استخدام وکیل خوبی برای گرفتن حقشان را ندارند. کیم بلافاصله فریاد میزند اینکه با داستان فیلم «حکم» مو نمیزند و بلافاصله چشمانش از اشتیاق برق میزند و یک لبخند بزرگ روی صورتش نقش میبندد. کیم در تلهی دوستِ قاضیاش میافتد. متوجه میشویم کیم چرا به دادگاه سر میزند؛ او بهطرز دیوانهواری در جستجوی همان پروندههایی است که به خاطرشان وکیل شده است. به این ترتیب میفهمیم دلیل ترس و نگرانی کیم در اپیزود قبل از دیدن طرحِ گسترش شعبههای میسا ورده بیشتر از سنگینی کار، به خاطر این بوده است که انجام کارهای حقوقی بانکی برای گسترش فعالیتهایش، آن کاری نیست که کیم دوست دارد به عنوان یک وکیل انجام دهد. کیم کمک کردن به آدمهایی که به کمکش نیاز دارند را به پول در آوردن ترجیح میدهد. مخصوصا و تاکید میکنم، مخصوصا با توجه به عذاب وجدانی که کیم بعد از مرگِ چاک احساس میکند. بالاخره کاری که جیمی در نبرد دادگاهیاش با چاک در فصل قبل انجام داد، سر به چنگ آوردن پرونده میسا ورده برای کیم بود. بنابراین کیم به همان اندازه که میخواهد از پول در آوردن از میسا ورده که زندهکنندهی عذاب وجدانش است دور شود، به همان اندازه میخواهد تا با انجام کار خوبی برای کسی که بدون استطاعت مالی به کمک نیاز دارد کمی از آتشِ شعلهور روحش را نیز کاهش بدهد.
پس به محض اینکه کیم با اشتیاق پروندهی پیشنهادی دوست قاضیاش را با فیلم «حکم» مقایسه میکند و از به دست آوردن همان چیزی که دنبالش بوده بال در میآورد، دوستش بلافاصله تایید میکند که بله، اینجور پروندهها فقط در فیلمها یافت میشوند. لبخند کیم ناگهان روی صورتش خشک میشود. دوست قاضیاش ادامه میدهد که کیم نمیتواند در دادگستری آلبکرکی دنبال یکی از آن پروندههای رویایی سینمایی باشد. اما با این حال به محض اینکه قاضی به سر کارش برمیگردد، با کیم روبهرو میشود که دوباره به عنوان بیننده در دادگاه نشسته است. تعجبی ندارد که کیم به این راحتیها قانع نمیشود. کیم در یک موقعیت عادی قرار ندارد. کیم یک وکیل سادهلوح که به دنبال پروندههای انساندوستانه و منحصربهفرد باشد نیست. اگر اینطور بود احتمالا کیم حرفِ دوست قاضیاش را قبول میکرد. چیزی که قاضی نمیداند این است که کیم با عذاب وجدان وحشتناکی دست و پنجه نرم میکند. چیزی که قاضی نمیداند این است که او مسئولِ پروندهای است که از چنگ چاک در آوردند و با شکست اسفناک او، مقدمات خودکشیاش را فراهم کردند (کیم از ماجرای گریه و زاری جیمی جلوی کارمند بیمه خبر ندارد. پس اعتقاد دارد نبرد دادگاهیشان دلیل اصلی خودکشی چاک بوده است). قاضی نمیداند که تمام زندگی کیم در حال حاضر به پیدا کردن پروندهای منحصربهفرد برای کاهشِ آشوب روانیاش بستگی دارد. پس او به این راحتیها بیخیال بشو نیست. جالب است در حالی که جیمی به خاطر عدم وکالت با بحران مواجه شده است، کیم به خاطر مجبور شدن برای وکالت دچار بحران شده است که بدتر است. اگر پروندهی بزرگی مثل میسا ورده آدم را خوشحال نمیکند یعنی وضع او بهطرز هشداردهندهای نگرانکننده است.
اما نکتهی هشداردهندهتر کنار هم گذاشتنِ خطهای داستانی جیمی و کیم در این اپیزود است. مسئله این است که وقتی به برخی از معروفترین زوجهای فیلمهای عاشقانه سینما نگاه میکنیم با کسانی روبهرو میشویم که طرز فکرهای متفاوتی با یکدیگر دارند و این دقیقا همان چیزی است که آنها را مثل آهنربا به هم جذب میکند. آدمها ویژگیها و خصوصیاتی را در آدمهای دیگر میبینند که شگفتزدهشان میکند و همین طرز فکر متفاوت باعث میشود آنها در خیابانهای سنگفرش کشورهای اروپایی قدم بزنند و در حالی که زمان از دستشان در رفته است گفتگو کنند. ولی این اصلا به این معنی نیست افراد هرچه بیشتر با هم متفاوت باشند، به زوجهای موفقتری تبدیل میشوند. حقیقت این است که زوجهای معروف سینمایی به همان اندازه که تفاوت دارند، به همان اندازه هم به یکدیگر شبیه هستند. در واقع بعضیوقتها آنها همچون درختانی هستند که از یک باغچه رشد کردهاند و ریشههایشان در زیر زمین به هم گره خورده است، ولی هرچه بالاتر رفتهاند از هم فاصله گرفتهاند. پس اگرچه به نظر میرسد تفاوت برای داشتنِ یک رابطهی پویا و پُرجنب و جوش لازم است، ولی به شرطی که آنها از یک نقطه ریشه گرفته باشند و ارزشها و تفکرات پایهای مشترکی داشته باشند. با توجه به این موضوع، رابطهی جیمی و کیم همیشه رابطهی متزلزلی و سوالبرانگیزی به نظر میرسید، ولی سریال کار خوبی در نمایشِ چرایی جذب این دو به یکدیگر انجام داده است. از سیگارهایی که در پارکینگ اچ.اچ.ام با هم رد و بدل میکردند تا خنداندن یکدیگر. همچنین هر دوی آنها وکیلهایی هستند که از صفر شروع کردهاند و با جان کندن به جایی که هستند رسیدهاند و هر دوی آنها قبل از ماجرای چاک، اخلاق کاری بالایی داشتند و در رابطه با کیم هنوز دارد. همزمان کیم هم آدم چندانِ خشکی نیست و هر از گاهی آماده است تا با حقهبازیها و شیطنتهای جیمی همراه شود و با اسمهای مستعارشان ویکتور و جزل کمی با کلاه گذاشتن سر آدمهای پست، خوش بگذرانند. ولی به همان اندازه که سریال وقت گذاشته بود تا نشان دهد چرا آنها همه رقمه با یکدیگر جفت و جور میشوند، از آغاز فصل چهارم ماموریت جدیدی برای خودش انتخاب کرده است: چرا جیمی و کیم به درد هم نمیخورند و چرا راه آنها به سرعت در حال فاصله گرفتن از یکدیگر است. اپیزود این هفته جایی است که این موضوع از طریق خط داستانی جیمی و کیم بهطرز آشکاری مشخص میشود؛ این اپیزود دست روی تفاوت بزرگی بین آنها میگذارد که همچون ساطوری عمل میکند که وسط رشتهی رابطهی آنها فرود آمده است.
جیمی و کیم هر دو وکیل هستند. هر دو برای یک شرکت کار میکردند. ولی اپیزود این هفته فاش میکند که چقدر از هم فاصله دارند. کیم کسی است که کسالتبارترین ماموریت دنیا را برای خودش انتخاب کرده است. او هر روز صبح در دادگاه مینشیند و سادهترین و سطح پایینترین و بیهیجانترین پروندهها را تماشا میکند. کیم در حال غرق شدن در تجارتِ غولآسای میسا ورده است و دارد چیزی را که در ابتدا او را به وکالت علاقهمند کرده بود را از دست میدهد. و این موضوع آنقدر برایش اهمیت دارد که حاضر است کار نان و آبداری مثل میسا ورده را جدی نگیرد و در عوض وقتش را اینطوری بگذراند. پس با وجود اینکه دوست قاضیاش بهش یادآوری میکند که دارد چه کار احمقانهای میکند، ولی او دوباره به سر جایش در دادگاه برمیگردد و به کار احمقانهاش ادامه میدهد. اما هرچه کیم حاضر است تا برای احساس کردنِ دلیل واقعی وکیل شدن، خودش را به دردسرهای اضافه بیاندازد، جیمی از قصد مصاحبههای کاریاش را خراب میکند و حتی وقتی شغلی در فروشگاه موبایل به دست میآورد، در ابتدا آن را قبول نمیکند. دلیلش برای قبول کردنش چیست؟ کیم. جیمی از دو طرف در حال کشیده شدن توسط دو شخصیت درونیاش است. از یک طرف میخواهد رابطهاش با کیم را حفظ کند، ولی از طرف دیگر میخواهد بهطور آزادانهای به غریزههای دوران خلافکاریهایش با دوستش مارکو تن بدهد. از یک طرف تا وقتی که بتواند به کلاهبرداریهایش ادامه بدهد به شغل دیگری نیاز ندارد، ولی همزمان نمیخواهد کیم بداند که شغلی ندارد. از یک طرف کیم را داریم که حاضر است برای رسیدن به چیزی که زندهاش میکند به کسالتبارترین کار دنیا تن بدهد. ولی در طرف دیگر جیمی قرار میگیرد که نمیتواند کار حوصلهسربرش را تحمل کند، در نتیجه رو به چیزی که زندهاش میکند میآورد: کمی انعطافپذیری، حقهبازی و قانونشکنی برای رونق بخشیدن به مغازهاش. در این لحظه میتوان جلوهای از چیزی را که جیمی از وکیل بودن دوست دارد و بعدا در قالب ساول گودمن نمایان میشود دید: او عاشقِ نحوهی به کارگیری فریبکاری و تواناییهای فروشندگی و کاریزمای خالصش برای سوءاستفاده از ترسها و ناامنیهای مردم برای متقاعد کردن آنها به هر چرت و پرتی که میتواند به آنها بخوراند است. بزرگترین تفاوت جیمی و کیم اینجاست: آنها هر دو وکیل هستند، ولی انگیزهها و نحوهی کارشان در متضادترین نقطهی ممکن از یکدیگر قرار میگیرد. وقتی ریشهی درختان آنها در دو باغچهی متفاوت قرار دارد که دیواری آنها را از یکدیگر جدا میکند، دیگر گره خوردنِ شاخ و برگهای آنها اهمیتی ندارد. اینکه آنها میتوانند یکدیگر را بخندانند و سر خوردن غذای چینی یا تایلندی موافقت کنند در زمانی که از لحاظ فلسفی با هم تفاوت دارند به درد نمیخورد و نمیتواند این رابطه را سر پا نگه دارد. مخصوصا با توجه به اینکه جیمی در حال حاضر در نقطهای قرار دارد که هرچه امید برای بازگشت او داشتیم از بین رفته است.
از قضا کاراکتری که بیشتر از هر کس دیگری شرایط مشابهای با جیمی دارد، مایک است. او هم به حدی از زندگی عادیاش فاصله گرفته است که نمیتوان بازگشتش را تصور کرد. هنوز شانسهایی وجود دارد؛ نه تنها به نظر میرسد رابطهی مایک و آنیتا (دوستش از جلسات مشاوره) در حال قویتر شدن است، بلکه رابطهی او با استیسی هم مشکلی ندارد. ولی مشکل این است که او یک زندگی کامل هم در پشتپرده دارد و وقتی کسی هستید که دو زندگی کاملا متضاد با یکدیگر دارید، آنها روی یکدیگر تاثیر میگذارند. هیچوقت نمیتوانی بین دو ارتش که قصد نابودی یکدیگر را دارند قرار بگیری و انتظار داشته باشی که زخمی نشوی. بالاخره باید یکی از این دو ارتش را برای پیوستن بهشان انتخاب کنی. یکی مثل گاس فرینگ به این دلیل در کارش موفق است که زندگیاش به عنوان امپراتور مواد مخدر را به عنوان زندگی اصلیاش انتخاب کرده است و در هنگام جارو کردن جلوی درِ فستفودش یا پُر کردن لیوان مشتریانش با نوشابه فراموش نمیکند که واقعا چه کسی است. اگر چیزی که کنترل جیمی را به دست گرفته احساس تنفر و خیانتی که برادرش برای او به ارث گذاشته است، مایکِ با غم مرگ پسرش مَت در فیلادلفیا دست و پنجه نرم میکند. غمی که گرچه سالها از آن میگذرد، ولی کماکان آن را همهجا با خود حمل میکند؛ غمی که در این اپیزود در ظاهرِ خشمی آتشفشانی پدیدار میشود. این جنسِ خاص از خشم را میتوانید در لحظهای که استیسی داستان عذاب وجدانش از فراموش کردن مَت برای چند ساعت تعریف میکند، در لحظهای که مجبور میشود دوباره چرت و پرتهای یکی از اعضای دروغگوی مشاوره را بشنود، در لحظهای که زندگی را برای کارمندانِ مادریگال با ایرادگیریهای عاصیکنندهاش زهرمار میکند و در لحظهای که این خشم بالاخره در دیدار با گاس لبریز میشود دید. مایک فکر میکند که درِ بطری حاوی غم و اندوهش را سفت بسته است، ولی او نمیداند که بطری سوراخ است و محتوای آن دارد به همهجای زندگیاش چکه میکند. گاس از اینکه مایک چیزی دربارهی نقشهی ناچو برای کشتنِ هکتور به او نگفته است ناراحت است، ولی مایک مردی است که تنها چیز ارزشمند زندگیاش را از دست داده است و حالا اصلا علاقهای به اینجور تهدیدبازیها و شاخ و شانهکشیها ندارد. گاس به حرفهایگری مایک نیاز دارد و مایک هم برای گرم کردن سرش به فرصتهای کاریای که گاس برای او جور میکند نیاز دارد. کارِ شخصیتهای دنیای «برکینگ بد» همیشه نمایندهی انگیزهی درونی اصلیشان بوده است. شاید پول بخشی از کار باشد، ولی چیزی که آنها را سر کار نگه میدارد چیز دیگری است و برای تکتکشان فرق میکند.
والتر وایت شاید با هدف پول شروع به پختن میکند، ولی در نهایت این کار را به خاطر احساس سرزندگی و قدرتی که بهش میدهد انجام میدهد. گاس فرینگ شاید دنبال برپایی یک امپراتوری باشد، ولی تمام اینها وسیلهای برای سیراب کردن عطشِ خشم و خوی انتقامجویانهاش است. جیمی مکگیل هم با کلاهبرداریهایش فقط کار نمیکند تا پول مفت به جیب بزند، بلکه به کلاهبرداریهایش به عنوان یک تو دهنی به برادرش نگاه میکند. مایک کار نمیکند تا پول در بیاورد، بلکه این کار بهش فرصت میدهد تا غم و خشمش را با انجام آنها خالی کند. تمام اینها هستهی مرکزی این آدمها را تشکیل میدهند. یعنی اگر گاس فرینگ را تا مرکزیترین نقطهاش بشکافیم، با اتمی تشکیل شده از نیازش برای انتقام روبهرو میشویم که تمام اجزای دیگرش به دور آن شکل گرفته و میچرخد. پس، انگیزهی درونی آنها برای هیچکدامشان شوخیبردار نیست. حکم خط قرمزشان را دارد. گاس آنقدر به انتقام اعتقاد دارد که باعث میشود نیاز به انتقام به تنها نقطهی ضعفش تبدیل شود. چنین چیزی دربارهی مایک و اندوهش هم صدق میکند. به خاطر همین است که نمیتواند یکی از اعضای مشاوره به اسم هنری را که به اعتقاد مایک دربارهی مرگ همسرش دروغ میگوید تحمل کند. وقتی هنری دهان باز میکند، جاناتان بنکس در به نمایش گذاشتنِ عمق خشم و تهوعی که مایک در این لحظه احساس میکند حرف ندارد. اما چیزی که این سکانس را به نظرم به بهترین سکانسِ این اپیزود تبدیل میکند (آن هم در اپیزودی که همهی کاراکترها از سکانسهای بینقصی بهره میبرند)، پیچیدگی به کار رفته در نویسندگی و کارگردانی این سکانس است که معجونی از احساسات گوناگون را در بیننده بیدار میکند.
اول اینکه سکانسِ قبل از تیتراژ همیشه یکی از خلاقیتهای دنیای «برکینگ بد» بوده و این اپیزود شامل یکی از بهترینهایشان میشود. اپیزود با فلشبکی به کودکی مَت شروع میشود. با خاطرهای که مایک از پسرش دارد. جایی که او به مَت اجازه میدهد تا اسمش را روی تکه بتنی که ساخته است بنویسد. بلافاصله به زمان حال برمیگردیم. مایک در جلسهی مشاوره میگوید: «میخواستین حرف بزنم. حرف زدم». کات به تیتراژ. سکانسِ سوالبرانگیزی است، ولی معنایش مدتی بعد مشخص میشود. بعدا وقتی دیالوگِ «میخواستین حرف بزنم. حرف زدم» بعد از گرفتن مچ هنری تکرار میشود متوجه میشویم سکانسِ قبل از تیتراژ در واقع خاطرهای بوده که مایک آن لحظه در حال فکر کردن به آن بوده است. سازندگان از این طریق نشان میدهند که فلشبکی که دیدیم فقط یک فلشبک معمولی نبوده است. بلکه در واقغ حکم فلشفورواردی به فلشبکی که مایک در جلسه مشاوره دارد را داشته است. بنابراین درست در حالی که مایک دارد دندانهایش را از عصبانیت به هم میفشارد و دروغگویی هنری را فاش میکند، همزمان میدانیم که چه چیزی درون ذهنش میگذرد. جدا از خلاقیت فرمی، این سکانس از لحاظ نویسندگی هم چندلایه است. کاری که مایک با هنری در این صحنه انجام میدهد به گونهای نوشته شده و اجرا میشود که برخلاف چیزی که انتظار داریم میتواند چندین واکنش و برداشت مختلف داشته باشد. از یک طرف خوشحال میشویم که مایک بهطرز بیرحمانهای دست هنری را رو میکند و از طرف دیگر فضای جلسه بهطرز بدی ناراحتکننده و معذبکننده میشود؛ بهطوری که ممکن است به این نتیجه برسیم هرچه هم هنری دروغگو بود، کاش مایک اینطوری جلوی جمع خجالتزدهاش نمیکرد. همچنین هنری به جای اینکه حرفهای مایک را تایید کند، فقط جلسه را ترک میکند. این باعث میشود که این تردید در ذهن بیننده ایجاد شود که نکند مایک اشتباه کرده باشد. البته که ما میدانیم که مایک کارش را خیلی خوب بلد است. ولی دیگر اعضای جلسه از حرفهایگری و شغل مخفیانهی مایک به اندازهی ما اطلاع ندارند. پس، آنها ممکن است به این نتیجه برسند که هنری نه به خاطر واقعیبودن حرفهای مایک جلسه را ترک میکند، بلکه این کار را به خاطر ناراحت شدن از دست حرفهای او انجام میدهد. نتیجه سکانسی است که باری دیگر ثابت میکند که چرا «ساول» را دوست داریم: فقط چند نفر دور هم نشستهاند و صحبت میکنند، ولی پیچیدگی و احساساتِ پرهیاهویی که در آن جریان دارد، با بزرگترین اکشنهای دنیای «برکینگ بد» برابری میکند. طیفِ گستردهای از احساسات مایک که جاناتان بنکس در این صحنه به نمایش میگذارد خیرهکننده است. در جریان داستانِ اسیسی، چهرهی مایک شروع به درهم رفتن میکند. او میترسد که نکند پسرش و صدایش را فراموش کند. متوجه میشود که همه در حالی در حال فراموش کردن و پشت سر گذاشتن غمهایشان هستند که او نمیتواند. همزمان از این عصبانی است که پسرش در حال فراموش شدن است و به این فکر میکند که او نمیتواند بین آدمهای عادی زندگی کند و باید همیشه کاری برای پرت کردن حواسش پیدا کند. عجب اپیزودی!