نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت چهارم، فصل پنجم

نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت چهارم، فصل پنجم

جدیدترین قسمتِ «بهتره با ساول تماس بگیری» با یادآوری اپیزودِ مشهورِ «مگس» از «بریکینگ بد»، جیمی و مایک را با آخرین فرصتشان برای جلوگیری از وقوعِ آینده‌ی ناگوارشان روبه‌رو می‌کند. همراه نقد میدونی باشید.

چهارمین اپیزودِ فصلِ پنجمِ «بهتره با ساول تماس بگیری» که «ناماسته» نام دارد، نماینده‌ی یکی دیگر از چیزهایی است که به خاطرش این سریال را دوست داریم. گرچه تمامِ خصوصیاتِ معرفِ «ساول»، کم یا زیاد، آشکارتر یا نامحسوس‌تر در تمامِ اپیزودهای سریال یافت می‌شوند، ولی هرکدام از آن‌ها در بعضی اپیزودها پُررنگ‌تر از دیگر اپیزودها هستند. مثلا اپیزودِ هفته‌ی گذشته، با سکانسِ افتتاحیه‌ی بلعیده شدنِ بستنی جیمی توسط لشگرِ مورچه‌ها، به نماینده‌ی آن بخشِ از سریال‌های دنیای «بریکینگ بد» که مسئولِ خلقِ استعاره‌های بصری برای نفوذِ به آنسوی جمجمه‌ی کاراکترهایش و بررسی پروسه‌ی ترسناکِ تحولشان است تبدیل شد. اپیزودِ این هفته در حالی کماکان شامل نمادپردازی‌های بی‌وقفه‌ی «بریکینگ بد» می‌شود که بخشِ دیگری از ساختارِ داستانگویی این سریال را در کانونِ توجه قرار می‌دهد؛ چیزی که اتفاقا فقط یکی از ویژگی‌های «ساول» نیست، بلکه درواقع حکمِ هسته‌ای را دارد که دیگر بخش‌های سریال در خدمتِ آن هستند؛ دیگر بخش‌های سریال همه بیل و کنگ‌هایی هستند که سریال با استفاده از آن‌ها راهش را به سوی هسته‌ی اصلی‌اش باز می‌کند. هسته‌ای که فکر می‌کنم همه‌ی سریال‌ها برای رسیدن به آن تلاش می‌کنند، سریال‌های اندکی در انجامش موفق می‌شوند و شاید تا حالا هیچ سریالی به اندازه‌ی «ساول» در کشف و درنوردیدنِ باظرافت این هسته، در گرفتنِ آن مثل موم در دستش و در جراحی لایه‌لایه‌ی آن موفق نبوده است؛ فکر می‌کنم این هسته، تعیین‌کننده‌ی تفاوتِ «بریکینگ بد» و «ساول» نیز است. اگر «بریکینگ بد» میکروسکوپی که مولکول‌های تشکیل‌دهنده‌ی روانشناسی کاراکترهایش را به نمایش می‌گذارد باشد، «ساول» میکروسکوپی است که به دیدنِ اتم‌های تشکیل‌دهنده‌ی روانشناسی کاراکترهایش ارتقا پیدا کرده است؛ چه هسته‌ای؟ «ساول» استادِ عریان کردنِ صدای غُرغُرِ گوشزدکننده و آزاردهنده‌ای که در انتهای راهروی بی‌انتهای ذهن‌مان قرار دارد است؛ همان نویزی که مثل شنیدنِ صدای ممتدِ رفت‌و‌آمدِ ماشین‌ها در بزرگراه از دوردست می‌ماند که شاید اگر زور بزنی ارتعاشاتش در هوا را احساس کنی، اما اکثر اوقات در پس‌زمینه گم می‌شود؛ صدای هویتِ حقیقتی درونی‌مان که در گوش‌مان پچ‌پچ می‌کند؛ صدای شفاف‌ترین و صادقانه‌ترین احساسات‌مان که حتی خودمان از حضورش ناآگاه هستیم؛ صدایی که می‌تواند لحن و اشکالِ مختلفی داشته باشد؛ می‌تواند وسوسه باشد، می‌تواند یک انگیزه‌ی بی‌اختیار باشد، می‌تواند یک خشمِ غیرقابل‌کنترل باشد، می‌تواند خارشی که نوکِ ناخن‌هایمان را به سمت خود فرا می‌خواند باشد، می‌تواند یک گرانش باشد، می‌تواند یک طعمه باشد، می‌تواند یک‌جور گرسنگی باشد؛ می‌تواند احساس کردنِ گرمای نفسِ شخصی در پشت‌سرتان باشد که شما را ملزم به برگشتن و دیدن می‌کند.

این احساسِ تردید و بلاتکلیفی مورمورکننده چیزی است که «ساول» را از بررسی معمولی آدم‌های درگیرِ حرفه‌ی وکالت، به سریالی که هسته‌ی تُرد و نازک و دورافتاده‌ی طبیعتِ روانشناسی انسان را سریع‌تر و کاربردی‌تر از هر سریالِ دیگری عریان می‌کند تبدیل کرده است؛ این موضوع در سراسرِ اپیزودِ این هفته حضور دارد. چیزی که شاید بهتر از هر جای دیگری در سکانسِ افتتاحیه‌ی «ناماسته» دیده می‌شود؛ این سکانس که بعدا متوجه می‌شویم یک فلش‌فورورارد است، جیمی را در یک مغازه‌ی اجناسِ دست‌دوم، مشغولِ جست‌وجو برای یک جنسِ سنگین به تصویر می‌کشد؛ انتخاب‌هایی که از ماشینِ تایپ و مجسمه‌ی بودا شروع می‌شوند و درنهایت به توپ‌های بولینگ ختم می‌شوند. در تمام مدتی که جیمی مشغولِ محاسبه‌ی مقدار خوش‌دستیِ هرکدام از این اشیا است، نمی‌دانیم که او در اینجا چه کار می‌کند و چه هدفی با آن‌ها در سر دارد، اما همان صدای وزوزِی که بهتان گفتم شنیده می‌شود؛ فعلا مهم نیست جیمی چه نقشه‌ای در سر دارد؛ مهم این است که او در تمامِ طولِ این سکانس، همچون شخصی در خلسه احساس می‌شود؛ شخصی که کاملا تحتِ فرمانِ صدای انتهای راهروی ذهنش است. اگر تمِ مشترکِ اپیزودِ هفته‌ی گذشته، خریداری‌شدن و مقاومت دربرابر خریداری‌شدن بود (از جیمی و کیم که توسط صاحب‌کارانشان خریداری شده‌اند تا آقای اَکر و مانوئل وارگا که دربرابر مورد تصاحب قرار گرفتن ایستادگی می‌کنند)، تمِ «ناماسته»، تلاش برای پاکسازی و امتناع از پاکسازی به ازای ایجاد کثیفی‌های بیشتر است. اولین کسی که او را مشغولِ پاکسازی می‌بینیم، کیم است؛ چیزی که به همان اندازه که در مقایسه با اتفاقاتِ اپیزودِ هفته‌ی گذشته و تن دادنِ کیم به تمایلاتِ شورشی‌اش غافلگیرکننده است، به همان اندازه هم در مقایسه با کیمِ وکسلری که از چهار فصل گذشته می‌شناسیم، قابل‌انتظار است. «ناماسته» در صبحِ فردای شبِ پایان‌بندی اپیزودِ هفته‌ی قبل آغاز می‌شود. جیمی و کیم را در رختخواب می‌بینیم که نشان از صمیمیتشان دارد؛ آن‌ها پس از خرابکاری‌های شبِ گذشته در حالتِ مستی، برای رفتن به سر کار از آپارتمانشان خارج می‌شوند که با عواقبِ تمام بطری‌های شکسته‌ای که دیشب از بالکن به بیرون پرتاب کرده بودند مواجه می‌شوند. چیزی که مهم است، نحوه‌ی واکنشِ آن‌ها به شیشه خُرده‌های پخش‌شده در پارکینگ است.

اپیزودِ هفته‌ی گذشته با تاکید ویژه‌ی مجددی روی بزرگ‌ترین نقطه‌ی مشترکِ جیمی و کیم به پایان رسید. پس از اینکه آقای اَکر ماهیتِ واقعی دورو و خودخواهِ کیم را آشکار کرد و پس از اینکه صداقتِ کیم برای به دست آوردنِ اعتمادِ آقای اَکر به مورد تحقیر قرار گرفتنِ او منجر شد، کیم شکست‌خورده به خانه بازگشت؛ سپس، او با انجامِ یک کارِ غیراخلاقی از لحاظ اجتماعی در قالبِ پرتاب کردنِ بطری‌های نوشیدنی و ذوق کردن از شنیدنِ صدای متلاشی شدنشان روی آسفالت (همان بطری‌هایی که در اوایلِ اپیزود از احتمال سقوط‌شان نگران بود)، نه‌تنها نشان داد که کاملا به دامِ فلسفه‌ی اغواکننده‌ی زندگی ساول گودمن افتاده است، بلکه جیمی را هم ترغیب می‌کند تا در مراسمِ بطری‌شکنی‌اش شرکت کند و جنبه‌ی ساول گودمنی‌اش را راحت‌تر و بدون نگرانی از مخفی کردنِ آن در حضور کیم در آغوش بکشد. پس، آیا این چیزی است که انتظارِ کیم را می‌کشد؟ آیا سرنوشتِ ناگوار کیم کشیده شدنِ به مدارِ ساول گودمن است؟ آیا او بعد از اپیزودِ هفته‌ی قبل، به تدریج به سقوطِ اخلاقی‌اش ادامه خواهد داد؟ اگرچه اپیزودِ هفته‌ی گذشته با هایزنبرگ‌وارترین لحظه‌‌‌ی کیم که تاکنون دیده‌ایم به پایان رسید و روی شباهتِ بنیادینِ او و جیمی که همواره تیمِ دونفره‌ی آن‌ها را به تیمِ جذابی تبدیل کرده بود تاکید کرد و نشان داد که چرا آن‌ها به‌دلیلِ ماهیتِ شورشی یکسانشان، این‌قدر به هم می‌آیند و چرا کیم باتوجه‌به دورانِ کودکی سختش، این‌قدر جیمی را درک می‌کند و هوای او را دارد، اما «ناماسته» به این حقیقت اختصاص دارد که همزمان چرا این دو نفر با هم تفاوت دارند؛ «ناماسته» روی بزرگ‌ترین تضادشان تاکید می‌کند؛ همان تضادی که کیم را به پویاترین شخصیتِ این سریال و به بهترین شخصیتِ مکملِ جیمی تبدیل کرده است. تفاوتِ آن‌ها در نحوه‌ی واکنش نشان دادن آن‌ها به عواقبِ کارهای غیراخلاقی‌شان مشخص می‌شود. در بازگشت به صحنه‌ی رویارویی جیمی و کیم با شیشه خُرده‌های جلوی آپارتمانش، کیم از دیدنِ این صحنه ناراحت و وحشت‌زده می‌شود. در اپیزودِ هفته‌ی گذشته، وقتی جیمی پس از دیدارش با لالو سالامانکا و برعهده گرفتنِ پرونده‌ی کریزی‌اِیت در همان نقطه‌ای که سوارِ ماشینِ ناچو شده بود، پیاده می‌شود، با ضیافتِ مورچه‌ها بر سرِ جنازه‌ی متلاشی‌شده‌ی بستنی‌ قیفی‌اش در پیاده‌رو روبه‌رو می‌شود. جیمی اما واکنشِ خاصی به گندی که از خودش به جا گذاشته است نشان نمی‌دهد؛ نظرِ او برای چند لحظه به‌ جای بستنی جلب می‌شود، اما بلافاصله مورچه‌ها را از روی کفشش می‌تکاند و به مسیرش ادامه می‌دهد.

بنابراین تعجبی ندارد که وقتی کیم به شیشه‌خُرده‌ها اشاره می‌کند و ایده‌ی تمیز کردنِ آن را مطرح می‌کند، جیمی که اصلا تا آن لحظه متوجه‌شان نشده بود، آن را جدی نمی‌گیرد و به کیم می‌گوید که باید بگذارد خودِ نماینده‌ی ساختمان به آشغال‌های آن‌ها در پارکینگ رسیدگی کند. این فلسفه‌ی ساول گودمن است؛ ساول گودمن هر آسیبی که به نفعش است به دنیای اطرافش وارد می‌کند و سپس، خودش را کنار می‌کشد و رسیدگی به عواقبش را به دیگران می‌سپارد؛ درست همان‌طور که با تخفیفِ ۵۰ درصدی‌اش فقط به حفظِ مشتریانش فکر می‌کند و برای او مهم نبود که آن‌ها به محض اینکه از جلوی چشمِ او دور می‌شوند، از این تخفیف به‌عنوانِ بهانه‌ای برای انجامِ چه خلافکاری‌هایی استفاده می‌کنند. بنابراین اگر اپیزودِ هفته‌ی گذشته درباره‌ی تاکید روی ویژگی‌های اخلاقی جیمی مک‌گیل بود (تردیدش از کار کردن با لالو و بی‌تجربگی‌اش در زمینه‌ی هزینه‌‌ی پایینِ خدماتش گرفته تا تلاشش برای اطمینان حاصل کردن از سلامتِ کریزی‌اِیت)، اگر اپیزودِ هفته‌ی گذشته درباره‌ی این بود که جیمی با وجودِ تمام تغییراتِ ظاهری و باطنی «ساول گودمن»‌واری که کرده هنوز در اعماقِ وجودش جیمی خودمان است، اپیزودِ این هفته درباره‌ی این است که او چقدر از جیمی خودمان فاصله گرفته است. جیمی در حالی به لاشه‌ی بستنی‌اش در پیاده‌رو و خرده‌شیشه‌ها در پارکینگ بی‌اعتنایی می‌کند که این رفتار در تضاد با جیمی چند فصل قبل قرار می‌گیرد؛ جیمی نه‌تنها در فصل دوم نسبت به دیوانه‌بازی‌ها و بی‌ادبی‌هایش در اداره «کلیف اند مین» به منظورِ مجبور کردنِ رئیس‌اش به اخراج کردنِ او، احساسِ عذاب وجدان می‌کند و با نگاه کردن به درونِ چشمانِ کلیفورد مِین، به درونِ چشمانِ عواقبِ ناگوارِ رفتارهای بدش، با گفتنِ اینکه چقدر کلیف مرد خوبی است، به گندکاری خودش اعتراف می‌کند، بلکه او پس از اینکه رابطه‌ی آیرین و دوستانش را برای گرفتنِ سهمش از اچ‌.اچ.‌ام به هم می‌زند و از اعتمادِ پیرزنان به او سوءاستفاده می‌کند، دوباره به درونِ چشمانِ عواقبِ ناگوارِ رفتارش نگاه می‌کند و با افشای واقعیتِ ماجرا، اعتبارِ خودش بینِ آن‌ها را به ازای بازگرداندنِ‌ این پیرزنان درکنار یکدیگر و احیای دوستی‌شان نابود می‌کند؛ او کسی است که وقتی با بیهوش شدن چاک و ضربه خوردنِ سرش در مغازه‌ی کپی مواجه می‌شود، حاضر است حضورِ مخفیانه‌اش را به خاطر نجاتِ برادرش آشکار کند. داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که وقتی در اپیزودِ اولِ سریال، توسط توکو آزاد می‌شود، نمی‌تواند چشمانش را روی دوقلوی اسکیت‌باز ببندد، بلکه در عوض، با به خطر انداختنِ آزادی‌اش، با قاضی بی‌رحم و زبان‌نفهمی مثل توکو گفت‌وگو می‌کند و او را متقاعد می‌کند که مجازاتِ اسکیت‌بازها را از کُشتنِ آن‌ها، به شکستنِ یکی از پاهایشان کاهش بدهد؛ به قولِ خودِ جیمی، او حکمِ آن‌ها را از اعدام به شش ماه آزادی مشروط تغییر می‌دهد!

بنابراین دیدنِ جیمی مک‌گیلی که با بی‌اعتنایی به آسیب‌های جانبی تصمیماتش زندگی می‌کند، ساول گودمن‌‌وارترین چیزی است که از او دیده‌ایم. این چیزی است که کیم را از هویتِ ساول گودمن می‌ترساند. کیم از وقتی که جیمی را می‌شناسد، او را به‌عنوانِ مردِ سخت‌کوشی که راه‌های نامرسوم و بعضا فریبکارانه‌ای را برای پشت سر گذاشتنِ موانعی که اکثرشان با بی‌عدالتی ذاتی دنیا در برابرش قرار گرفته‌اند به کار می‌گیرد می‌شناسد. کیم هرگز مشکلی با این جیمی نداشته است. جیمی گذشته، سعی می‌کند به کسی آسیب نرساند و وقتی هم که توسط چاک مجبور به مقابله به مثل می‌شد و به کسی آسیب می‌رساند، عمیقا عذاب وجدان می‌گرفت و سعی می‌کرد آن را درست کند. ولی ساول گودمن تمام ویژگی‌های جیمی را دارد به جز یک چیز: ساول گودمن با خودخواهی تمام روی پدال گاز فشار می‌آورد، هر چیزی که سر راهش است را زیر می‌گیرد و بی‌اعتنا به ویرانی‌های پشتِ ‌سرش پیش می‌رود. این بی‌اعتنایی که برای اولین‌بار در جریانِ ابرازِ خوشحالی جیمی از نحوه‌ی سوءاستفاده از نامه‌ی چاک برای سوءاستفاده از احساساتِ قاضی‌های دادگاه تجدید نظرش در فینالِ فصل چهارم در واضح‌ترین حالتِ ممکن نمایان شد، چیزی است که باعث می‌شود کیم احساسِ مشکوکی نسبت به هویتِ جدید جیمی داشته باشد. حالا این را مقایسه کنید با احساسِ شکست‌خوردگی و تهوع‌آوری که پس از دروغ گفتن کیم به موکلش در اپیزودِ اول این فصل به او دست می‌دهد؛ درحالی‌که جیمی و کیم از نظر روحیه‌ی سخت‌کوش، شورشی، مبارز و فریبکارشان تشابهات زیادی به هم دارند، به همان اندازه هم آن‌ها از نظرِ چگونگی واکنش نشان دادن به کارهای غیراخلاقی‌شان در تضاد با هم قرار می‌گیرند. از همین رو، در حالی جیمی با گذاشتنِ مسئولیت پاک کردن شیشه‌خُرده‌ها بر دوشِ نماینده‌ی ساختمان، سوارِ ماشینش می‌شود و می‌رود که کیم می‌ماند و شروع به جارو کردنِ شیشه‌خُرده‌ها می‌کند. او به معنای واقعی کلمه مشغولِ تمیز کردنِ گندکاری خودش می‌شود؛ تازه او در همین حین، با تلفن مشغول گفت‌وگو با دستیارش برای انجام کارهای لازم جهتِ درست کردنِ خرابکاری‌اش در رابطه با آقای اَکر نیز است. واقعیت این است که کیم هرچقدر هم جیمی را دوست داشته باشد و هرچقدر هم حاضر باشد هر از گاهی با فریبکاری‌های جیمی همراه شود و خط قرمزهای اخلاقی‌اش را زیر پا بگذارد، اما او درنهایت انسانِ به مراتب مسئولیت‌پذیرتر و دلسوزتری نسبت به جیمی است.

کیم مجبور نیست هیچکدام از این کارها را انجام بدهد. همان‌طور که جیمی می‌گوید، یک نفر شیشه‌خُرده‌ها را بدونِ اینکه هویتِ مسببانش آشکار شود تمیز خواهد کرد؛ همچنین او از لحاظ قانونی، جوابگوی بانکِ میسا ورده است، نه پیرمردِ لجبازی که بارها به او توهین کرد. اما واقعیت این است که کیم از این بهانه‌ها برای آسان کردنِ کارش استفاده نمی‌کند. او خودش را به نفهمی نمی‌زند. کیم می‌داند مسئولِ شیشه‌خُرده‌ها است، حتی اگر هیچکس متوجه‌اش نشود و کیم می‌داند که به زور بیرون کردن یک پیرمرد از خانه‌ای که ۳۰ سال در آن زندگی کرده فارغ از اینکه چقدر از لحاظ قانونی درست است، از لحاظ انسانی درست نیست. هیچکس یقه‌ی کیم را به خاطر نادیده گرفتنِ آن‌ها نخواهد گرفت. کیم نه طبقِ قطب‌نمای اخلاقی جامعه، بلکه طبقِ قطب‌نمای اخلاقی شخصی خودش رفتار می‌کند. این نقطه‌ی تضادِ جیمی و کیم است. اگر جیمی از قانونِ بی‌قانونِ سیستم و جامعه‌ی فاسدِ اطرافش برای سوءاستفاده از آن برای افزایشِ بی‌قانونی و فساد استفاده می‌کند، کیم وقتی با کمبودهای سیستمِ مواجه می‌شود، به‌جای تن دادن به آن، سعی می‌کند با رو آوردن به باورهای اخلاقی شخصی خودش، آن کمبودها را شخصا درست کند. فرقِ جیمی و کیم این است که وقتی جیمی با بی‌عدالتی و تاریکی دنیا مواجه می‌شود، به صفِ ارتشِ آن اضافه می‌شود، اما کیم در برابرش ایستادگی می‌کند و جلوی خاموش شدنِ فانوس‌اش در محاصره‌ی ظلمات را می‌گیرد. البته که کیم مثل هر آدمِ دیگری تحت‌فشار عاصی می‌شود و سعی می‌کند با شکستنِ چندتا بطری عصبانیتش را خالی کند؛ البته که او هر از گاهی با قدم گذاشتن به آنسوی خط قرمزهایش سعی می‌کند کمی هیجان و خطر و آدرنالین به زندگی‌اش تزریق کند، اما نکته این است که کیم فردا صبح با هدفِ از نو تلاش کردن و تمیزکاری از خواب بیدار می‌شود؛ کیم به طرفِ بخشِ عمیقِ استخر کشیده می‌شود، اما به محض اینکه برای بیرون نگه داشتنش صورتش از آب، مجبور به راه رفتن با نوکِ انگشتانش می‌شود، به سر جای قبلی‌اش بازمی‌گردد. برخلافِ جیمی که به محض رویارویی با ظلم و بی‌عدالتی و خیانت و دروغ، خود با ظلم و بی‌عدالتی و خیانت و دروغ به جنگ با آن‌ها می‌رود، کیم شاید برای مدتی برای پیوستن به طرفِ تاریک وسوسه شود، اما مجددا به مبارزه کردن بدون از دست دادنِ روحش ادامه می‌دهد. بنابراین، کیم با آماده کردن یک پاورپوینت، سعی می‌کند کوین، رئیس میسا ورده را راضی به ساختنِ مرکزِ تماس در قطعه زمینِ دیگری کند؛ حرکتی که جواب نمی‌دهد. اما کیم هم ناامید نمی‌شود. او هنوز قدرت‌های جادویی جیمی را دارد.

کیم یک بار در پایانِ فصل قبل به جیمی گفت که آن‌ها فقط باید از قدرت‌هایشان برای کارهای خوب استفاده کنند؛ حالا او در قالب کمک کردن به پیرمردی تنها برای مبارزه با یک بانکِ کله‌گنده، دلیل خوبی برای پوشیدنِ لباسِ ابرقهرمانی‌شان پیدا کرده است. استفاده از جیمی بلافاصله جواب می‌دهد. جیمی استادِ شناسایی مخاطبانش و ارتباط برقرار کردن با آن‌ها به زبانِ خودشان است. گرچه کیم نگران است که نکند آقای اَکر حتی فرصت صحبت کردن با جیمی را هم به او ندهد، اما جیمی با نشان دادنِ عکسی که شاملِ یک انسان و یک اسب می‌شود، بلافاصله منظورش را تاثیرگذارتر از هر واژه‌ای به آقای اَکر منتقل می‌کند! با اینکه مرامِ سامورایی کیم تحسین‌آمیز است، اما نباید فراموش کنیم که او با این کار دارد خودش را به دردسر می‌اندازد. موکلِ کیم نه آقای اَکر، بلکه میسا ورده است. همچنین شاید ریچ شویکارت فعلا شخصی به اسمِ ساول گودمن را نشناسد، اما او می‌داند که جیمی، نامزدِ کیم است و احتمالا زیاد طول نمی‌کشد تا هویتِ یکسانِ آنها برای او افشا شود. این در حالی است که اپیزودِ ششم این فصل «وکسلر علیه گودمن» نام دارد؛ احتمالا این اپیزود به ماجراهای دادگاهِ آقای اَکر علیه میسا ورده اختصاص دارد. احتمالا برای اینکه آقای اَکر دادگاه را برنده شود، کیم باید شکست بخورد و شکستِ خوردنِ کیم به ضررِ اعتبارِ شغلی‌اش تمام خواهد شد؛ همچنین همیشه احتمال افشای تبانی او و جیمی هم وجود دارد. خلاصه اینکه نقشه‌ی آن‌ها می‌تواند به روش‌های مختلفی خراب شود؛ یا شاید هم کیم در حالی دادگاه را همان‌طور که خودش می‌خواهد به آقای اَکر می‌بازد که شغلِ عالی‌اش را از دست خواهد داد؛ تمیز کردنِ گندکاری‌اش به قیمتِ شغلش تمام خواهد شد. شاید هم این دقیقا همان چیزی است که کیم می‌خواهد. به همان اندازه که نقطه‌ی قوتِ کیم این است که به‌طور اتوماتیک به راه راست بازمی‌گردد، به همان اندازه هم نقطه‌ی ضعفش این است که به جیمی و ذهنِ خلاقِ او در زمینه‌ی میان‌بُر زدن در قانون علاقه دارد. او خیلی وقت است که در میسا ورده احساس راحتی نمی‌کند. بنابراین شاید او با این کار به همان اندازه که به‌طور خودآگاهانه می‌خواهد به یک پیرمردِ تنها در شرف از دست دادنِ خانه‌اش کمک کند، به همان‌ اندازه هم به‌طور ناخودآگاهانه‌ای به‌دنبالِ خلاص شدن از دستِ این شغل است. شاید کیم از این طریق می‌خواهد یک توپ بولینگ به سمتِ مرد ثروتمندی که دیگر علاقه‌ای به همکاری با او ندارد پرتاب کند. حالا که حرف از توپ بولینگ شد، باید گفت که قوسِ شخصیتی جیمی در این اپیزود خلافِ جهتِ کیم است. هرچه وحشت‌زدگی کیم نسبت به شیشه‌خُرده‌ها استعاره‌ای از تلاش او برای درست کردنِ اوضاعِ آقای اَکر در ادامه‌ی اپیزود است، به همان اندازه هم بی‌اعتنایی جیمی به شیشه‌خُرده‌ها استعاره‌ای از پشتِ پا زدنِ جیمی به آخرین راه نجاتش در ادامه‌ی اپیزود است.

جیمی در این اپیزود به دعوتِ هاوارد، در رستوران با او دیدار می‌کند. یکی دیگر از کسانی که در این اپیزود می‌خواهد خرابکاری گذشته‌اش را تمیز کند، هاوارد است. گرچه هاوارد سریال را در جایگاه یکی از آن مردانِ ثروتمندِ از خود راضی تنفربرانگیز آغاز کرد، اما تا پایانِ فصل اول معلوم شد که او یکی از انسان‌های نیکِ دنیای «بریکینگ بد» است، چیزی که او را در دنیای «بریکینگ بد» رسما به گونه‌ای در خطر انقراض تبدیل می‌کند؛ معلوم شد هاوارد هر کاری در جهتِ دشمنی با جیمی و کیم انجام داده بود، تحت‌تاثیرِ چاک بوده است. حالا هاوارد می‌خواهد جبران کند؛ هاواردی که در این اپیزود می‌بینیم خیلی نسبت به هاواردِ افسرده، بی‌خواب و شکسته‌ای که جیمی در اپیزودِ ششمِ فصل قبل با او در دفترِ کارش دیدار کرد فرق کرده است. اچ.اچ.ام از بحران رهایی یافته است، هاوارد دوباره به همان تیپِ منظم و اتوکشیده‌ و خندانش برگشته است، به نظر می‌رسد که او مجددا دارد از زندگی لذت می‌برد و از همه مهم‌تر، واژه‌ی «ناماسته» که روی پلاکِ ماشینش دیده می‌شود، هر چیزی را که درباره‌ی شرایطِ روحی و روانی فعلی‌اش باید بدانیم بهمان می‌گوید: هاوارد دوباره آرامش را پیدا کرده است. هاوارد همچنین واقعا نسبت به ساول گودمن، هویتِ جدیدِ جیمی کنجکاو است و با سوالاتی که کلِ ماهیتِ سریال را تعریف می‌کنند می‌پرسد: «اگه اون جیمی مک‌گیل نیست، پس کیه؟ قضیه‌اش چیه؟». جیمی طی یکی از همان سخنرانی‌های پُرآب و تابش، تعریف می‌کند که ساول گودمن مدافعِ حقوقِ ضعیفان است. شاید جیمی با این حرف‌ها بتواند سرِ هاوارد را شیره بمالد، ولی ما خوب می‌دانیم شاید زمانی می‌توانستیم جیمی را به‌عنوانِ مدافعِ‌ حقوقِ ضعیفان بپذیریم، اما حالا دیگر نه. البته که هاوارد گولِ حرف‌های جیمی را نمی‌خورد و به درستی به این نکته اشاره می‌کند که جیمی برای دفاع از حقوقِ ضعیفان نیازی به تغییرِ نامش نداشت و می‌توانست این کار را تحتِ اسم واقعی‌اش هم انجام بدهد. دلیلش این است که تغییرِ نام جیمی هرگز نه یک استراتژی مارکتینگ بوده و نه درباره‌ی انتخابِ اسم مناسبی برای وکیلی که هدفِ اصلی‌اش دفاع از ضعیفان است؛ تغییر نام جیمی نماینده‌ی عدم پردازش کردن و کنار آمدنِ جیمی با تمام درد و رنج‌ها و دلخوری‌های گره‌خورده با چاک بوده است. هر وقت اسم ساول گودمن می‌آید، یاد تمامِ خشم و تنفر و اندوهی که جیمی نسبت به برادرش احساس می‌کند بیافتید. جیمی در حالی برای پشت سر گذاشتنِ چاک مک‌گیل به سوی ساول گودمن می‌رود که نمی‌داند هر چیزی که شخصیتِ ساول گودمن را تعریف می‌کند، تاثیرگرفته از رابطه‌اش با چاک است. او با تغییرِ اسمش اتفاقا به چاک نزدیک‌تر می‌شود. هر دوی جیمی و هاوارد از چند نظر خیلی به هم شبیه هستند؛ هر دو عمیقا چاک را دوست داشتند و او را در جایگاهِ یک وکیلِ اسطوره‌ای قبول داشتند و هر دو درنهایت توسط او مورد خیانت قرار می‌گیرند؛ چاک از هر فرصتی برای سنگ انداختن جلوی پای جیمی استفاده می‌کند؛ همچنین چاک در واکنش به پیشنهادِ هاوارد برای بازنشسته شدن، با اینکه می‌داند این کار باعثِ فروپاشی شرکت می‌شود، ولی تصمیم می‌گیرد از اچ.اچ.ام شکایت کند و سهمش را بفروشد.

همان‌طور که چاک با رفتارهایش باعث می‌شود جیمی مجبور به انجام کارهایی شود که از انجامشان آسیب‌های روانی شدیدی برمی‌دارد، هاوارد هم تحت‌تاثیرِ چاک مجبور به طرد کردنِ دوستانِ نزدیکش مثل جیمی و کیم می‌شود. درنهایت، هر دوی جیمی و هاوارد خودشان را در خودکشی چاک دخیل می‌دانند و هر دو در حالی این‌طور فکر می‌کنند که از حقیقتِ ماجرا خبر ندارند. آخرین چیزی که از چاک برای جیمی به یادگار می‌ماند اعلامِ بیزاری‌‌اش نسبت به او است؛ چیزی که ما می‌دانیم واقعا حقیقت ندارد. درواقع چاک آن‌قدر از گفتنِ این جمله ناراحت می‌شود که مجددا بیماری‌اش بازمی‌گردد و به خودکشی‌اش می‌انجامد؛ چاک نه از شدت تنفر نسبت به برادرش، بلکه از عدم توانایی ابراز کردنِ عشقش به برادرش می‌میرد. اما جیمی این را نمی‌داند. از طرف دیگر، هاوارد به اشتباه فکر می‌کند که خریدنِ سهمِ چاک و بیرون کردنِ او از شرکت، دلیلِ خودکشی‌اش است؛ مخصوصا باتوجه‌به اینکه وقتی هاوارد در این‌باره صحبت می‌کند، جیمی تمام بارِ تقصیرها را گردنِ هاوارد می‌اندازد و عذابِ وجدانش را بدتر می‌کند. خلاصه اینکه هر دوی آن‌ها در رابطه با چاک در شرایطِ پیچیده‌ای به سر می‌برند. ولی فرقِ آن‌ها این است که هاوارد به دیدنِ دکتر روانکاو می‌روند و پس از گذراندنِ دوره‌ای سختِ ناشی از گلاویز شدن با احساساتِ ناراحتش، دوباره به سر جای قبلی‌اش بازمی‌گردد. جیمی اما از تمام احساساتِ پریشانی که نسبت به چاک دارد فرار می‌کند و آن‌ها را در قالبِ هویتِ جدیدی به اسم ساول گودمن به تن می‌کند؛ او هنوز به خشم و اندوهِ حل‌نشده‌اش نسبت به چاک دو دستی چسبیده است و این موضوع در رابطه با خشم و اندوهی که نسبت به هاوارد به خاطر همکاری با چاک برای سرنگون کردنِ او احساس می‌کند نیز صدق می‌کند. هاوارد برای افزودنِ جیمی به شرکتش مشتاق است، ولی جیمی به او یادآوری می‌کند که او برای کار کردن در یک شرکتِ رسمی و باپرستیژ گزینه‌ی مناسبی نیست. اما هاوارد اعتراف می‌کند که او به تمام اینها فکر کرده است. منظورِ هاوارد این است که او نمی‌خواهد مثل گذشته، دست و بالِ جیمی را ببندد؛ شاید جیمی در اچ‌.اچ‌.ام آزادی کامل نداشته باشد، اما همزمان آن‌قدر آزاد خواهد بود که مثل گذشته به خاطر گفتگوی مستقیم با ساکنانِ سندپایپر یا به خاطرِ ساختنِ آگهی تبلیغاتی به روشِ خودش موآخذه نخواهد شد. هاوارد جیمی را همراه‌با بخشِ شورشی و قالطاقش می‌خواهد. هاوارد حتی به این نکته اشاره می‌کند که او از تصمیمِ جیمی در فینالِ فصل چهارم برای دادنِ یک شانس دوباره به دختری که به خاطرِ سوءسابقه‌اش شانسِ دریافت بورسیه‌اش را از دست داد حمایت می‌کند.

البته که جیمی می‌تواند این پیشنهاد را قبول کند و علاوه‌بر رسیدن به امنیتِ شغلی و مالی، با کار کردن در اچ.اچ.ام، صورتِ چاک را در قبر به خاک بمالد. اما واقعیت این است که دلایلِ جیمی برای علاقه‌مندی به کار در اچ.اچ.ام خیلی وقت است که از بین رفته‌اند. چاک مُرده‌ است، کیم در یک شرکتِ دیکر کار می‌کند و هاوارد نمی‌داند که هرچه گذشته‌ها برای او گذشته است، گذشته‌ها برای جیمی هنوز مثل روزِ اول تازه هستند. جیمی فقط نسبت به شغلی که هاوارد به او پیشنهاد می‌کند بی‌علاقه نیست، بلکه او از دیدنِ اینکه هاوارد چقدر نسبت به آخرینِ دیدارشان، از لحاظ احساسی به شرایط پایدار و مستحکمی رسیده رنجیده‌خاطر می‌شود. او نمی‌تواند ببیند هاوارد از باتلاقی که او کماکان در حال دست و پا زدن در آن است نجات پیدا کرده است. علاقه‌ی هاوارد برای استخدامِ جیمی و رسیدن به ایده‌آل‌هایی که او در فینالِ فصل چهارم ابراز کرده بود صادقانه هستند؛ ما می‌دانیم که او همیشه جیمی را دوست داشته است. اما مشکل این است که از نگاهِ جیمی، توانایی هاوارد در رسیدن به آرامشِ درونی، او را سزاوارِ تنفرِ جیمی می‌کند. بنابراین جیمی در مسیرِ بازگشت به خانه پس از دیدار با آقای اَکر (مرد ضعیفی که مورد بی‌رحمی بانکی که در گذشته موکلِ شرکتِ هاوارد بود)، در یک مغازه‌ی دست‌دوم‌فروشی می‌ایستد و در حرکتی «پالپ فیکشن»‌گونه، بهترین ابزارِهای ویرانی و هرج‌و‌مرج را جست‌وجو می‌کند. سپس، او توپ‌های بولینگش را از بالای دروازه‌ی عمارتِ هاوارد به درونِ حیاط پرتاب می‌کند؛ او یک هدفِ خاص در نظر دارد و آن هم ماشینِ هاوارد است؛ ماشینِ هاوارد با پلاکِ ناماسته‌اش بیدارکننده‌ی خشمِ جیمی بود. این ماشین به‌عنوانِ نماینده‌ی آرامشِ هاوارد، جیمی را اذیت می‌کند. پس، باید ویران شود. دیدارِ جیمی و هاوارد یادآورِ یکی از لحظاتِ کلیدی فصلِ اولِ «بریکینگ بد» است. فصل اول «بریکینگ بد» هم شاملِ صحنه‌ی مشابه‌ی دیدارِ دو دوستِ قدیمی در رستوران می‌شود. اگر یادتان باشد گرچن، دوست و همکارِ قدیمی والت به او پیشنهاد می‌کند که خرجِ درمانش را برعهده خواهد گرفت. گرچه این صحنه در «بریکینگ بد» در فصل اول اتفاق می‌افتد و در «ساول» در فصل پنجم، اما هر دوی والت و جیمی در موقعیتِ یکسانی هستند. والت در حالی در همان چند اپیزودِ اول طعمِ هایزنبرگ‌بودن را می‌چشد که جیمی باید چهار فصل صبر می‌کرد تا به مرحله‌ی ساول گودمنی‌اش برسد. هر دو به‌تازگی قدرتِ پرسوناهای بی‌قید و بندشان را در بازوهایشان احساس کرده‌اند. پس، با اینکه هنوز به موقعیتِ پایداری نرسیده‌اند، ولی غرورشان اجازه نمی‌دهد از دیگران کمک بگیرند. هر دوی آن‌ها توسط شخصی که تنفرِ نابه‌جایی را نسبت به او احساس می‌کنند پیشنهاد کمک دریافت می‌کنند. کمکی که آن‌ها را سر یک دو راهی قرار می‌دهد. اگر والت کمک را قبول کند، اگر والت غرورش را قورت بدهد، می‌تواند جلوی فاجعه‌ای را که درنهایت سر خانواده‌اش و دیگران می‌آورد بگیرد، اما او نه‌تنها پیشنهادِ گرچن را قبول نمی‌کند، بلکه به او توهین هم می‌کند.

درست همان‌طور که جیمی پس از قبول نکردنِ پیشنهادِ هاوارد، به ماشینش حمله می‌کند. هر دوی گرچن و هاوارد از نگاهِ والت و جیمی نماینده‌ی تمام بدبختی‌هایشان هستند. شاید آن‌ها مقداری حق داشته باشند، اما واقعیت به مراتب پیچیده‌تر است. با اینکه ما اطلاعاتِ زیادی درباره‌ی دوران همکاری والت با گرچن و اِلیوت نداریم، اما به نظر می‌رسد که این والت است که شراکتش را با آن‌ها به هم می‌زند و سهم‌اش را در زمانی‌که هنوز شرکتشان بزرگ نشده بود، به قیمتِ بسیار پایینی می‌فروشد و بعد که گرچن و اِلیوت، آن را به یک شرکتِ بزرگ و ثروتمند تبدیل می‌کنند، والت به خودش می‌قبولاند که آن‌ها به او خیانت کرده‌اند و ثروتی را که از اختراعاتِ او سرچشمه می‌گیرد از چنگش در آورده‌اند. از طرف دیگر، گرچه هاوارد بدی‌های متعددی به جیمی کرد، اما ما می‌دانیم که نه‌تنها او جیمی را واقعا دوست دارد، بلکه هر کاری که علیه جیمی انجام داده تحت‌تاثیرِ چاک بوده و حالا در اولین فرصتی که گیر آورده، با استخدامِ جیمی (همان کاری که علیه اعتقادات چاک قرار می‌گیرد) می‌خواهد اشتباهاتش را جبران کند. مسئله این نیست که طرفِ مقابل اشتباهی مرتکب نشده‌اند؛ مسئله این است که درحالی‌که آن‌ها دستشان را برای از سر گرفتنِ دوستی‌شان دراز می‌کنند، هر دوی والت و جیمی به‌گونه‌ای در لابه‌لای خشم و تنفر و غرورشان پیچیده‌ شده‌اند که دستشان را پس می‌زنند و با انتخاب کردنِ راهِ اشتباه، به آخرین فرصتشان برای بازگشت پشتِ پا می‌زنند و دومینویی را که درنهایت به فروپاشی اخلاقی و سرنوشتِ ناگوارشان منجر می‌شود به حرکت می‌اندازند. اما در اپیزودی که همه یا در حالِ تمیزکاری یا امتناع از تمیزکاری هستند، این موضوع درباره‌ی گاس فرینگ در لوس پولوس هرمانوس هم صدق می‌کند؛ جایی که لایل، دستیارِ وفادارِ گاس مدت‌ها بعد از اینکه شیفتش به پایان رسیده است و همه‌ی کارکنانِ رستوران رفته‌اند، در آشپزخانه باقی می‌ماند و به دستورِ گاس، سرخ‌کُن‌ها را با سیمِ ظرف‌شویی می‌سابد و  می‌سابد و باز هم می‌سابد و برای جلبِ رضایتِ رئیس‌اش آن‌قدر به سابیدنِ آن‌ها ادامه می‌دهد که به پوست‌پوست شدنِ انگشتانش منجر می‌شود. لایلِ بیچاره از شغلِ دوم گاس خبر ندارد و نمی‌داند که نگرانی او در رابطه با تمیزی سرخ‌کُن‌ها بیش از اینکه به خاطرِ نگرانی‌اش نسبت به رعایتِ موارد بهداشتی رستورانش باشد، درواقع به خاطرِ نگرانی او از اجرای تمیز و بی‌نقصِ مأموریتِ نوچه‌هایش برای فریب دادنِ هنگ و گومز است. نتیجه به سکانسی منجر می‌شود که از چند جهتِ خیره‌کننده است؛ از یک طرف، نحوه‌ی ادغامِ کارِ روزمره و بی‌خطرِ لایل با تعقیب و گریزِ پُرتنش و خطرناکِ هنک و گومز عالی است؛ عدم رضایتِ گاس از مقدار تمیزی سرخ‌کُن‌ها استعاره‌ای از اضطراب و استرسی که از نتیجه‌ی مأموریت احساس می‌کند است؛ پس، ادغامِ آن‌ها با یکدیگر به خوبی احساسِ درونی گاس در آن لحظات را ازطریقِ یک عنصرِ بصری، بیرونی می‌کند.

ما می‌دانیم که هنک و گومز در جریانِ این تعقیب و گریز از لحاظ فیزیکی آسیب نخواهند داد و ما می‌دانیم که هویتِ واقعی گاس فرینگ تا آینده‌ای تقریبا دور کشف نخواهد شد. بنابراین سؤالِ این است که این سکانس را به چه شکلِ دیگری می‌توان پُرتنش و دیدنی کرد؟ پاسخِ این سؤال همان چیزی است که «ساول» از روز اول تاکنون رعایت می‌کرده و رعایت کردنِ آن نه فقط برای پیش‌درآمدها حیاتی است، بلکه برای هر نوعِ داستانی حیاتی است؛ آن‌ها این سکانس را با تمرکز روی احساسی که گاس فرینگ همین‌جا در همین لحظه دارد پُرتنش می‌کنند. مخصوصا باتوجه‌به اینکه این سکانس شاید اولین‌بار در طولِ «ساول» (و یکی از اندکِ دفعات در تمام مدتی که دنبال‌کننده‌ی جیانکارلو اسپوزیتو در این نقش بوده‌ایم) است که گاس فرینگ را در حالتِ نامطمئن و در حال عرق ریختن از استرس می‌بینیم. ما آن‌قدر به دیدنِ او به‌عنوان یک سیاستمدارِ مکار و باطمانینه عادت کرده‌ایم، آن‌قدر به دیدنِ او درحالی‌که سالامانکاها و خوآن بولسا را در عینِ فرمانبرداری، بازی می‌دهد عادت کرده‌ایم که دیدنِ ترسِ واضحِ او در این اپیزود و خالی کردنِ کلافگی‌اش روی سرِ لایلِ بیچاره آشکارکننده‌ی جنبه‌ی آسیب‌پذیرِ جدیدی از گاس است. دلیلش این است که گاس در این اپیزود مجبور می‌شود برای جلوگیری از یک شکستِ تمام‌عیار، به یک شکستِ بزرگ تن بدهد؛ او مجبور می‌شود یکی از دست‌هایش را به ازای ادامه دادن به نفس کشیدن، قطع کند. طبقِ نقشه‌ی گاس، نوچه‌های او باید به‌شکلی رفتار کنند که انگار از قبل از حضورِ پلیس خبر ندارند، بلکه خیلی طبیعی و تصادفی متوجه‌ی حضورشان شده و فرار می‌کنند. اگر این مأموریت شکست بخورد، پلیس می‌تواند ردش بزند، اما حتی پیروزی آن هم یک پیروزی واقعی نیست. مهم‌ترین برتری گاس فرینگ تاکنون تغذیه کردنِ دون اِلایدو با اسکناس‌هایش بوده است. کارتل، فرینگ را جزیی از خودشان نمی‌داند، اما فقط به خاطر اینکه فرینگ استعدادِ ویژه‌ای در فرستادنِ پول دارد، هوای او را دارد. به این ترتیب، لالو با هدف قرار دادنِ پول‌های گاس، قوی‌ترین سلاح و سپر محافظش را هدف قرار می‌دهد. اما سکانسِ اصرارِ گاس روی شستشوی سرخ‌کُن‌ها در حرکتی که به تشابهاتِ والتر وایت و گاس فرینگ می‌افزاید، یادآورِ اپیزودِ مشهور «مگس» از «بریکینگ بد» نیز است. اپیزودِ نامرسومِ «مگس» درباره‌ی فروپاشی روانی والت از اضطرابِ ناشی از تهدیدِ گاس بود. او از اینکه نمی‌دانست چگونه باید از خود و خانواده‌اش دربرابرِ مردی که با خونسردی کامل می‌تواند حکمِ مرگشان را صادر کند، از مردی که او را در همه‌جا و در همه‌حال زیر نظر داشت محافظت کند، در سردرگمی و درماندگی به سر می‌برند.

بنابراین وقتی یک روز والت سر کار حاضر می‌شود و با یک مگس در محیطِ آزمایشگاه روبه‌رو می‌شود، کار را تا تا وقتی که مگس را از بین نبرده‌اند تعطیل می‌کند و جسی را نیز برای پیوستن به خودش متقاعد می‌کند. گرچه والت می‌گوید که آن‌ها برای حفظِ مقدار کیفیتِ محصول، باید هرگونه عنصرِ خارجی غیربهداشتی را نابود کنند، اما کمپینِ مگس‌کُشی او به‌طور ناخودآگاه دلیلِ دیگری دارد. والت باور دارد اگر او قادر به کُشتن یک مگسِ لعنتی نباشد، چگونه می‌تواند ادعای محافظت از خود و خانواده‌اش دربرابرِ گاس را داشته باشد. بنابراین، مگس‌کُشی جنون‌آمیزِ او به وسیله‌ای برای بیرون ریختنِ بزرگ‌ترین ترس‌ها و نگرانی‌ها و احساس ناامنی‌ها و عذاب وجدان‌هایش تبدیل می‌شود. حالا در اپیزود این هفته هم شاهدِ سناریوی مشابه‌ای هستیم؛ تاکید بی‌دلیلِ گاس روی تمیز کردن سرخ‌کُن‌ها و مجبور کردنِ لایل به انجامِ این کار درست همان‌طور که والت، جسی را مجبور به مگس‌کُشی تا دیر وقت می‌کند، جایی است که «ساول» از زبانِ داستانگویی «بریکینگ بد» برای کندو کاو درونِ ذهنِ نگران و وحشت‌زده‌ی گاس استفاده می‌کند. اما آخرین کاراکتری که در این اپیزود برای تمیز کردنِ گندکاری گذشته‌اش، تلاش می‌کند مایک است. او پس از داد کشیدن سر کِیلی در اپیزودِ دوم، در اپیزودِ این هفته به خانه‌ی استیسی سر می‌زند و می‌خواهد دوباره از نوه‌اش نگه‌داری کند. اما او هرگز اجازه‌ی ورود به خانه را پیدا نمی‌کند؛ چرا که عروسش به‌شکلِ آرام اما راسخی به او می‌گوید که زخم‌های احساسی کِیلی مدتِ زمان بیشتری برای ترمیم نیاز دارند و اینکه مایک باید از این زمان برای «پیدا کردنِ خودش» استفاده کند؛ مایک این جمله را با چنان لحنِ محزونی تکرار می‌کند که انگار «پیدا کردن خودش»، بدترین چیزی است که یک نفر می‌تواند از او درخواست کند. این صحنه به تفاوتِ جالبی بینِ مایک و جیمی، مخصوصا در این اپیزود اشاره می‌کند. این دو با تمام شباهت‌هایشان، یک نقطه‌ی متضاد دارند و آن هم این است که هرچه جیمی خشم و تنفری را که نسبت به چاک احساس می‌کند آن‌قدر سرکوب کرده که آن‌ها به‌طور ناخودآگاه تمام زندگی‌اش را تحت‌شعاع قرار داده‌اند، مایک از کار افتضاحی که با کُشتنِ ورنر انجام داده، از تناقضِ درونی‌اش با تبدیل شدن به یکی مثل قاتلانِ پسرش کاملا آگاه است.

به خاطر همین است که هرچه جیمی در ظاهر شاد و شنگول و پُرجنب و جوش به نظر می‌رسد، مایک محزون و منزوی است و رو به خودتخریبی آورده است. اما خصوصیتِ یکسانشان در نحوه‌ی واکنش نشان دادنِ آن‌ها به عذابِ وجدانشان است؛ هر دوی آن‌ها با عدم گلاویز شدن با احساساتِ ملتهبشان و کنار گذاشتنِ کارهایی که به ناراحتی‌شان منجر شده‌اند، از تطهیر کردنِ روح‌های فاسدشان امتناع می‌کنند. هردوی آن‌ها از «پیدا کردنِ خودشان» امتناع می‌کنند؛ شاید چون از چیزی که پیدا خواهند کرد وحشت دارند، اما پیدا کردنِ آن چیز هرچقدر هم وحشتناک باشد، برای بهبودی‌شان ضروری است. بنابراین همان‌طور که جیمی با تغییرِ اسمش به ساول گودمن از گذشته‌اش با چاک فرار می‌کند، مایک هم به‌جای حل‌و‌فصل کردنِ چیزی که باعثِ فریاد کشیدن سر کِیلی شده، دوباره به خانه‌ی استیسی بازمی‌گردد. مایک تلاشی برای ترمیمِ زخمِ احساسی‌اش انجام نمی‌دهد، بلکه فقط وانمود می‌کند که وجود ندارد. به خاطر همین است که درست پس از اینکه استیسی، او را از مراقبت از کِیلی منع می‌کند، مایک دوباره به روندِ خودتخریبی‌اش بازمی‌گردد؛ او دوباره به دیدنِ اراذل و اوباشی که اپیزود قبل یکی از آن‌ها را ناکار کرده بود می‌رود، اما این‌بار خودش را به دستِ مشت و لگدهای آن‌ها می‌سپارد تا شاید دردِ فیزیکی باعث شود دردِ روحی‌اش را برای مدتی فراموش کند. هر دوی جیمی و مایک چه از مشکلشان آگاه باشد و چه نباشند، به راه‌های اشتباهی برای سرکوب کردنِ زخمشان رو می‌آورند و هر دوی آن‌ها با وجود فرصتی که در قالب جدی گرفتنِ پیشنهادِ هاوارد و استیسی برای پیدا کردنِ خودشان دارند، به‌طرز قابل‌درکی راهی را که به جهنم ختم می‌شود انتخاب می‌کنند. مایک پس از چاقو خوردن، خودش را در یک روستا پیدا می‌کند؛ احتمالا یک روستا در مکزیک؛ احتمالا مایک تحت نظر نوچه‌های گاس نجات پیدا کرده و توسط دکترِ مخصوصِ گاس در مکزیک درمان شده است. اما ناجی مایک، شیطان است و شیطان در ازای نجات او، روحش را طلب می‌کند. هر باری که والت جانِ جسی را نجات داده (به جز آخرین‌بار) از روی خودخواهی بوده و منجر به سرنوشتی بدتر از مرگِ برای جسی شد. پس، نجات یافتنِ مایک توسط گاس، بدترین مرگی است که می‌توان او را به آن محکوم کرد.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 1 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.