نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت پنجم، فصل پنجم

نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت پنجم، فصل پنجم

در جدیدترین اپیزودِ «بهتره با ساول تماس بگیری»، کیم و مایک دربرابر وسوسه‌های شیاطینِ زندگی‌شان برای تن دادن به هایزنبرگِ درونشان شکست می‌خورند. همراه نقد میدونی باشید.

پنجمین اپیزودِ فصل پنجمِ «بهتره با ساول تماس بگیری» که «تقدیم به مکس» نام دارد، درباره‌ی به خود آمدن است. کاراکترهای دنیای «بریکینگ بد» بی‌وقفه تحت‌تاثیرِ عناصرِ فراوانی در جنب و جوش به سر می‌برند. آن‌ها همچون یک سری فعل و انفعالاتِ شیمیایی، مدام مشغولِ تغییر و تحول، قُل‌قُل کردن روی حرارات، تغییرقیافه دادن از ماده‌ای به ماده‌ای دیگر و آزاد کردنِ انرژی‌شان به اشکالِ مختلف هستند. اکثر اوقات سراسیمگی روانی آن‌ها آن‌قدر ناخودآگاه یا شاید از زاویه‌ی دیدِ خودشان آن‌قدر عادی و توجیه‌پذیر است که خودشان متوجه‌ی تحولاتشان نمی‌شوند. آن‌ها بدون اینکه حتی خودشان متوجه شوند، پایشان را روی پدالِ گاز فشار می‌دهند، دستشان را از روی فرمان برمی‌دارند، چشمانشان را می‌بندند و خودشان را به نیرویی که آن‌ها به جلو هُل می‌دهد می‌سپارند. شاید برای اولین‌بار در زندگی‌شان، آن‌ها احساس می‌کنند که گویی قلبشان از جا کنده شده است و یک جا در معده‌شان افتاده است؛ موهای تن‌شان از سابیده شدنِ با برقِ چشمانِ زمختِ مرگ راست می‌شود. مثل لحظه‌ای می‌ماند که در خواب احساس می‌کنیم در حال سقوط از بلندی هستیم. تمامِ حواس‌‌شان در آن واحد با نور قرمزِ کورکننده‌ای فعال می‌شوند. آن‌ها تاکنون در زندگی‌ یکنواخت و درمانده‌شان این‌قدر احساسِ قدرت و سرزندگی نکرده بودند؛ مثل لحظه‌ای که والتر وایت برای باز پس گرفتنِ موادش برای اولین‌بار به دیدنِ توکو می‌رود و پس از استفاده از بمبِ شیمیایی دست‌سازش، در میانِ آژیرِ دزدگیرِ ماشین‌ها و بارانِ شیشه‌خُرده‌ها، با دماغی خون‌آلود پشتِ فرمانِ ماشینش می‌نشیند و درحالی‌که فریاد می‌زند، اسکناس‌های خون‌آلودش را در مشت‌هایش مچاله می‌کند. آن‌ها دقیقا نمی‌دانند کجا هستند (آیا ماشین‌شان در حال نزدیک شدن به دره است یا در خطر شاخ به شاخ شدن با یک کامیون قرار دارد؟!)، اما به‌گونه‌ای در تلاطمِ احساساتشان به سر می‌برند که شاید حتی به فکرشان هم خطور نمی‌کند. آن‌ها تا حالا به اندازه‌ی کافی نگرانِ اینکه کجا هستند بوده‌اند؛ اکنون وقتِ بی‌خیالی است.

اما مشکلِ عدم اطلاع از اینکه کجا هستی این است که هرگز نمی‌دانی چقدر در باتلاق فرو رفته‌ای. ناگهان دنیای شتاب‌زده‌ی اطرافشان از حرکت می‌ایستد و آن‌ها متوجه می‌شوند که کجا هستند؛ پشتِ فرمان درحالی‌که نیمی از ماشین روی جاده است و نیمی دیگر از لبه‌ی دره آویزان است. آن‌ها زمانی به خودشان می‌آیند که دیگر کار از کار گذشته است. وحشت‌زده می‌شوند، اما انگار راهی برای بازگشت وجود ندارد. یا شاید راهی بازگشت وجود دارد، اما آن‌ها از زاویه‌ی دیدِ خودشان دلیلی برای بازگشت و تن دادن به مقدارِ بیشتری خطر ندارند. آن‌ها برای لحظاتی خودشان را بر سر دوراهی پیدا می‌کنند. اگر تاکنون سرشان را پایین انداخته بودند، حالا برای لحظاتی شک و تردید در اعماقِ وجودشان جوانه می‌زند. اپیزودِ این هفته که حول و حوشِ تصمیماتِ حیاتی کیم و مایک می‌چرخد، درباره‌ی چشم در چشمِ شدنِ آن‌ها با وضعیتِ فعلی‌شان است. در طولِ عمرِ «بهتره با ساول تماس بگیری»، کاراکترهای کیم وکسلر و مایک اِرمنتراوت نماینده‌ی دو مسیرِ کاملا متفاوت برای جیمی مک‌گیل، شخصیتِ اصلی سریال بوده‌اند. کیم تا همین چند اپیزودِ اخیر حکم همان مسیری را داشت که می‌خواستیم جیمی در آن قدم بردارد؛ جدیتِ خطری که روحِ جیمی را تهدید می‌کرد براساسِ مقدار انحرافش از مسیرِ کیم محاسبه می‌کردیم. با اینکه می‌دانستیم باقی ماندن جیمی و کیم درکنارِ یکدیگر غیرممکن خواهد بود، اما نمی‌توانستیم جلوی خودمان را از خیال‌پردازی درباره‌ی آینده‌ی آلترناتیوی که زوجِ جیمی و کیم در خوبی و خوشی زندگی می‌کنند بگیریم.

اما هر وقت که در رویاهای خوش‌ِ قلابی‌مان غرق می‌شدیم، مایک حبابی را که به دورِ‌ خودمان کشیده بودیم می‌ترکاند و به نماینده‌ی مسیری که متاسفانه جیمی در پیش خواهد گرفت تبدیل می‌شد. از آنجایی که مایک به‌عنوان یکی از دست راست‌های گاس فرینگ (بزرگ‌ترین هیولای نیومکزیکو پیش از ظهورِ هایزنبرگ)، در دنیای بی‌رحم و بی‌اخلاقی که ساول گودمن یک روزی در آن فرو خواهد رفت فعالیت می‌کند و از آنجایی که کیم وکسلر حکم انسانِ اخلاق‌مدار و انسان‌دوستی را دارد که جیمی می‌توانست به کسی مثل او تبدیل شود، اما نشد، پس، مسیرِ مایک و کیم به‌‌طرز فاحشی از هم فاصله دارد. آن‌ها به‌طرز قابل‌درکی به دو دنیای متفاوت تعلق دارند. اما اوضاع آن‌طور که در ظاهر به نظر می‌رسید پیش نرفت. برخلافِ چیزی که فکر می‌کردیم به نظر نمی‌رسد که سرنوشتِ زوجِ جیمی و کیم، جدایی‌شان خواهد بود؛ گرچه بیهوده‌ترین کاری که می‌توانیم انجام بدهیم پیش‌بینی آینده‌ی این سریال است، اما حداقل فعلا به نظر می‌رسد که سرنوشتِ ترسناک‌تری انتظارِ کیم را می‌کشد؛ کیم، جیمی را برای فرو رفتن در باتلاقِ خودش تنها نمی‌گذارد، بلکه آن‌ها دوتایی با هم در باتلاق فرو خواهند رفت. دقیقا به خاطر مسیرهای کاملا متفاوتِ کیم و مایک بود که آن‌ها در طولِ چهار فصل و پنج اپیزودی که از عمر سریال گذشته هرگز با هم دیدار نکرده‌اند و دقیقا به خاطر نزدیکی آن‌ها به دیدار با یکدیگر در «تقدیم به مکس» است که باید نگرانِ وضعیتِ کیم باشیم. در جایی در اواسطِ اپیزودِ این هفته، درحالی‌که جیمی برای پیشنهادِ کار با مایک تماس می‌گیرد و کیم در نزدیکی‌اش به مکالمه‌ی تلفنی‌‌شان گوش می‌دهد، کیم و مایک (همکارانِ گذشته و آینده‌ی جیمی) بیشتر از هر زمانی به حضورِ در یک سکانس نزدیک می‌شوند.

اما این تماس نتیجه نمی‌دهد. از آنجایی که مایک در حال تجدید قوا در مکزیک است، او حوصله‌ی گوش سپردن به چرت و پرت‌های جیمی را ندارد. فعلا زمانی‌که مایک و جیمی/ساول به‌طور مداوم با یکدیگر کار کنند فرا نرسیده است و معلوم نیست که آیا کیم و مایک در آینده با یکدیگر صحبت خواهند کرد یا نه، اما دیدارِ ناموفقِ آن‌ها در اپیزودی اتفاق می‌افتد که هر دوی آن‌ها با سؤالِ یکسانی مواجه شده‌اند: آیا آن‌ها باید به سمتِ زندگی امن‌تر و صادقانه‌تری عقب‌نشینی کنند یا به سوی تصاحبِ زندگی بی‌پرواتر و احتمالا هیجان‌انگیزتری هجوم ببرند؟ هر دوی آن‌ها به دلایلِ متفاوتی، گزینه‌ی دوم را انتخاب می‌کنند. اصلا همین که کیم که تاکنون او را به‌عنوانِ سمبلِ اخلاقیات می‌شناختیم، با همان سوالی دست‌وپنجه نرم می‌کند که یک آدمکش با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند، تمام چیزی که باید درباره‌ی قلمروی خطرناکی که کیم در آن قدم گذاشته است بدانید را بهتان می‌گوید. اکثرِ زمانِ خط داستانی کیم در این اپیزود، به مونتاژی در مایه‌های «یازده یار اوشن» اختصاص دارد که طی آن، جیمی و کیم ازطریقِ یک سری فریبکاری‌های زیرکانه سعی می‌کنند میسا ورده را مجبور به عقب‌نشینی از تصاحبِ زمینِ آقای اَکر کنند. جیمی هر چیزی را که در چنته دارد رو می‌کند؛ از دستکاری آدرسِ خانه‌ی آقای اَکر که یادآورِ همان ترفندی است که برای قاپیدنِ پرونده‌ی میسا ورده از چاک و اچ‌.اچ‌.ام انجام داد تا جایی که عشقِ جیمی به فیلم‌های قدیمی به‌طرز زیبایی با نحوه‌ی پخش کردنِ موادِ رادیواکتیو در حیاطِ خانه‌ی اَکر به نتیجه می‌رسد؛ جیمی از همان متودی که زندانیان فیلمِ «فرار بزرگ» برای خلاص شدن از شرِ خاکِ تونل اختراع کرده بودند استفاده می‌کند.

در تمامِ این مدت کیم نقشِ آدمِ بی‌خبر از همه‌جا را به بهترین شکلِ ممکن ایفا می‌کند. کوین به اشتباه باور می‌کند که تمام این دردسرها نه از گورِ وکیل محبوبش، بلکه از گورِ آقای اَکر بلند می‌شوند. همان‌طور که قبلا دیده بودیم، رابطه‌ی جیمی و کیم زمانی‌که کیم حاضر به پشت سر گذاشتنِ خط قرمزهای اخلاقی‌اش می‌شود، در خوشحال‌ترین و محکم‌ترین حالتِ خودش به سر می‌برد و این موضوع درباره‌ی این اپیزود نیز صدق می‌کند. با این تفاوت که این‌بار صحنه‌های دوتایی آن‌ها در حال خوش گذراندن پس از انجام فریبکاری‌هایشان، حاوی لایه‌ی ضعیف اما قابل‌تشخیصی از ترس و نگرانی است. تاکنون هر وقت این دو را در حال کلاه گذاشتن سرِ مرد مغروری در کافه، آزاد کردنِ هیول یا تعویضِ نقشه‌های شعبه‌ی میسا ورده می‌دیدیم، کارشان شبیه یک جور بازیگوشی خطرناک بود؛ خطرناک بود، اما جنبه‌ی بازیگوشانه‌اش بر جنبه‌ی خطرناکش می‌چربید. مثل بانجی‌جامپینگ بود؛ احساسِ واقعی سقوط بهت دست می‌داد، اما همیشه طنابی به پاهایشان متصل بود تا آن‌ها را پیش از متلاشی‌شدنِ سرشان در برخورد با زمین، بالا بکشد. اپیزودِ این هفته شاملِ سکانسی است که جیمی، کیم را تشویق می‌کند که ادای کوین را به بهترین شکلِ ممکن در بیاورد. کیم در ابتدا مقاومت می‌کند و سعی می‌کند دیدارش با کوین را به‌طور کلی شرح بدهد، اما جیمی مدام اصرار می‌کند که او حالتِ نشستن و لحنِ صدا و لهجه‌ی کوین را به واقع‌گرایانه‌ترین شکلی که می‌تواند تقلید کند و حرف‌هایش را با تمام جزییات بازگو کند. کیم در ابتدا از انجامِ این کار احساسِ راحتی نمی‌کند، اما به تدریج یخش باز می‌شود و بدونِ اینکه نیاز داشته باشد کسی هُلش بدهد، کوین را به‌طرز بامزه‌ای به سخره می‌گیرد. در ظاهر صحنه‌ی بی‌ضررِ لذت‌بخشی به نظر می‌رسد، اما معنای تاریکی در زیرِ آن جولان می‌دهد.

گرچه کیم به‌دلیلِ عذابِ وجدانی که نسبت به نحوه‌ی فریب دادنِ صاحبکاران و دوستانش احساس می‌کند، علاقه‌ای به صحبت کردن درباره‌ی آن ندارد، علاقه‌ای به لذت بُردن از پیروزی‌اش ندارد، اما جیمی عذاب وجدانش را از بین می‌برد. یا بهتر است بگویم ساول گودمن. چون یکی از ویژگی‌های متمایزکننده‌ی جیمی و ساول گودمن، واکنشِ آن‌ها به فریبکاری‌هایشان است. اگر جیمی در گذشته از پیروزی‌های ناشی از سوءاستفاده از اعتمادِ دیگران (مثل بهم زدن دوستی آیرین و دیگر پیرزنان خانه‌ی سالمندان) با احساسِ تهوع‌آوری مواجه می‌شد، ساول گودمن کسی است که وقتی با جای بستنی متلاشی‌شده‌اش در پیاده‌رو مواجه می‌شود، آن را نادیده گرفته و به مسیرش ادامه می‌دهد. گرچه کیم هر از گاهی دست به کارهای غیراخلاقی می‌زد، اما همیشه از روبه‌رو شدن با کثیفی‌هایی که از خودش به جا گذاشته، از بطری‌هایی که شکسته است آگاه بود و با مسئولیت‌پذیری‌اش، جارو برمی‌داشت و آن‌ها را تمیز می‌کرد. حالا در این صحنه می‌بینیم که جیمی، کیم را به سمتِ احساسِ راحتی کردن از کاری که انجام داده و حتی به سخره گرفتنِ قربانی‌اش و رقصیدن روی شیشه‌خُرده‌های به جا مانده از آن هدایت می‌کند و درنهایت به معاشقه‌ی آن‌ها منجر می‌شود. اما نکته این است که انگیزه‌ی کیم از انجامِ این کار، احساسِ نزدیکی به جیمی نیست. دلیلِ کیم از انجام این کار این است که او از دستِ کوین، از دستِ ریچ، از دستِ میسا ورده و از دستِ خودش به خاطر گرفتار کردنِ خودش در مشکلِ آقای اَکر عصبانی است. شاید او به‌طور خودآگاه قصدِ خراب کردنِ شغلش در شرکت یا موقعیتش به‌عنوانِ وکیلِ برترِ بانک را نداشته باشد، اما خشمِ او و نیازِ جنون‌آمیزش برای کنترل کردنِ اوضاع به موقعیتِ بسیار متزلزلی منجر شده است.

همان‌طور که در نقد اپیزودِ هفته‌ی گذشته حدس زدیم، ریچ شویکارت به درستی به نقشِ کیم در دردسرهایی که آقای اَکر و وکیلش برای آن‌ها درست کرده‌اند پی بُرده است. اصلا تصور اینکه هیچکس به نقش داشتنِ کیم در مقابله‌به‌مثل کردنِ آقای اَکر نقش ندارد باورنکردنی می‌بود. ریچ در ابتدا سعی می‌کند بدونِ اینکه خیانتِ کیم را لو بدهد به‌طور غیرمستقیم به او برای رسیدن به چیزی که می‌خواهد کمک کند. ریچ در جلسه‌ای که آن‌ها با کوین دارند، گزینه‌ی عقب‌نشینی از تصاحبِ زمینِ آقای اَکر و استفاده از زمینِ مشابه‌ای در نزدیکی‌اش برای ساختِ مرکزِ تماس را مطرح می‌کند. گرچه جیمی باتوجه‌به نحوه‌ی به پهلو نشستنِ کوین به درستی حدس زده بود که او آدمِ مغروری است، اما شاید در محاسبه‌ی مقدار غرورش اشتباه کرده بود. چرا که نقشه‌ی آن‌ها برای کلافه کردنِ کوین و عقب‌نشینی پیش از کشیدنِ دعوا به دادگاه، با عدم پا پس کشیدنِ کوین دربرابرِ آقای اَکر شکست می‌خورد. حالا کیم باید تصمیم بگیرد که آیا باید به مبارزه کردن ادامه بدهد یا نه. حتی جیمی هم می‌‌داند که کیم دارد افراط می‌کند؛ می‌داند که کیم دارد این کار را به جاهای باریکی می‌کشاند. وقتی معلوم می‌شود دیگر راهی برای نجاتِ خانه‌ی آقای اَکر ازطریقِ منصرف کردنِ کوین وجود ندارد، جیمی درباره‌ی خطری که کیم را از ادامه دادنِ این کار تهدید می‌کند هشدار می‌دهد. جیمی سعی می‌کند کیم را سر عقل بیاورد؛ به کیم می‌گوید که او تمامِ تلاش‌هایش را کرده است و با نقل‌مکانِ آقای اَکر به خانه‌ای دیگر، آسمان به زمین نخواهد آمد. اما کیم نمی‌تواند شکست را بپذیرد و بی‌خیال شود. هیچ نتیجه‌ی دیگری به جز سرنگون کردنِ کوین و ریچ که از لحاظ اجتماعی در طبقه‌ی بالاتر از امثالِ آقای اَکر قرار می‌گیرند راضی‌اش نمی‌کند.

برای اولین‌بار در طولِ زندگی مشترکشان، نه کیم، بلکه این جیمی است که به کیم هشدار می‌دهد و او را نصیحت می‌کند. اگر جیمی سعی می‌کند کیم را از ادامه دادنِ این کار منصرف کند، یعنی او باید راستی‌راستی به عواقبِ احتمالی تصمیمش فکر کند. وقتی حتی جیمی هم که از هر فرصتی برای به خاک مالیدنِ دماغِ امثال کوین استقبال می‌کند، از ادامه دادنِ این کار احساسِ خوبی ندارد، یعنی کیم دارد ریسکِ بزرگی را به جان می‌خرد. گرچه تماشای همکاری جیمی و کیم همیشه سرگرم‌کننده و لذت‌بخش است، ولی اگر جیمی احساسِ خوبی نسبت به آن ندارد، یعنی کیم از اینجا به بعد روی لبه‌ی تیغ قدم خواهد برداشت. اما واقعیت این است که نجاتِ آقای اَکر فقط درباره‌ی یک حرکتِ قهرمانانه برای نجاتِ خانه‌ی یک پیرمردِ تنها نیست؛ این کار به همان اندازه که برای جیمی بی‌‌ارزش است و او دلیلی برای به خطر انداختنِ خودشان برای یک غریبه ندارد، به همان اندازه ارتباطِ نزدیکی با هویتِ کیم دارد؛ دست روی دست گذاشتنِ کیم درحالی‌که میسا ورده خانه‌ی آقای اَکر را تصاحب می‌کند در تضاد با خصوصیاتِ معرفِ شخصیتِ کیم قرار می‌گیرد. کیم به‌عنوان کسی که تجربه‌های دردناکی از فرار کردن از دستِ صاحبخانه‌هایشان در کودکی دارد نمی‌تواند خود به یکی از کسانی که دیگران را از خانه‌هایشان بیرون می‌‌اندازد تبدیل شود؛ نمی‌تواند با خودش کنار بیاید. مخصوصا باتوجه‌به اینکه آقای اَکر تناقضِ درونی کیم را به‌طرز غیرقابل‌انکاری برای او آشکار کرد. آقای اَکر فاش کرد که چگونه کیم از پرونده‌های رایگانش به‌عنوان یک‌جور خیریه برای جبران کردنِ کارهای بدی که برای یک شرکتِ کله‌گنده انجام داده استفاده می‌کند.

بنابراین کیم برخلاف گذشته نمی‌تواند کوتاه بیاید و از پرونده‌های رایگانش به‌عنوان وسیله‌ای برای آرام کردنِ عذاب وجدانش استفاده کند. تنها چیزی که کیم را آرام می‌کند نجات دادنِ خانه‌ی آقای اَکر است و بس. نه فقط برای اینکه به آقای اَکر ثابت کند که وقتی داستانِ کودکی‌اش را برای او تعریف کرد راست می‌گفت، بلکه برای اینکه به خودش اثبات کند که راهش را گم نکرده است. نجات خانه‌ی آقای اَکر به هر قیمتی که شده همان‌قدر برای کیم مهم است که خراب کردنِ ماشینِ هاوارد با توپ بولینگ برای جیمی مهم است؛ انگیزه‌ی هر دوی آن‌ها از یک زخمِ روحی سرچشمه می‌گیرد. گرچه در اپیزودِ هفته‌ی گذشته تصمیمِ کیم برای نجاتِ خانه‌ی آقای اَکر یک عملِ قهرمانانه برداشت می‌شد، اما اپیزودِ این هفته نشان می‌دهد که بعضی‌وقت‌ها راه منتهی به انجام یک عملِ قهرمانانه از وسطِ سرزمینِ تاریکی هموار می‌شود. شاید در ابتدا این‌طور به نظر برسد که تصمیم کیم برای مبارزه در جبهه‌ی آقای اَکر چیزی است که هویتِ اخلاق‌مدارش در مقایسه با ساول گودمن را تعریف می‌کند، اما اپیزودِ این هفته این سؤال را مطرح می‌کند که چه می‌شود اگر فروپاشی اخلاقی کیم از پافشاری‌اش روی یک عملِ اخلاقی سرچشمه بگیرد؟ به عبارت دیگر، چه می‌شود اگر چیزی که باعثِ فروپاشی اخلاقی کیم می‌شود، آخرین چیزی است که انتظارش را داریم؟ کیم برای نجاتِ خانه‌ی آقای اَکر مجبور به دست به یقه شدن با قوانینِ بی‌رحمِ دنیا می‌شود و برای اینکه آن را شکست بدهد راهی به جز قدم گذاشتن به قلمروی تاریکی و به کار گرفتنِ روش‌های همان دنیایی که علیه‌اش مبارزه می‌کند ندارد. این اولین‌باری نیست که کاراکترهای دنیای «بریکینگ بد» به‌دلیلِ مشابه‌ای سقوط کرده‌اند. والتر وایت افسارگسیختگی‌اش را با انگیزه‌ی تأمینِ خرج و مخارجِ خانواده‌اش پس از مرگش آغاز می‌کند، اما در ادامه انگیزه‌ی ابتدایی‌اش به پوششی برای پنهان کردنِ انگیزه‌های خودخواهانه‌ی واقعی‌اش تبدیل می‌شود.

انگیزه‌ی ابتدایی چاک محافظت از قداستِ قانون دربرابرِ چیزی که آن را ماهیتِ فاسدکننده‌ی برادرش می‌داند است، اما به تدریج متوجه می‌شویم که دلیلِ واقعی خصومتِ او با برادرش، حسودی‌اش است که جلوی او را از باور کردن اینکه یک نفر می‌تواند تغییر کند می‌گیرد. مایک کارش را با انتقام از قاتلانِ پسرش که او را بی‌دلیل کُشته بودند شروع می‌کند، اما به تدریج خود تبدیل به آدمکشی که فردِ بیگناهی را فقط به خاطر اینکه گاس احساس امنیت کند می‌کشد تبدیل می‌شود. حالا در کمالِ وحشت، این اتفاق دارد برای کیم هم می‌افتد. او افسارگسیختگی‌اش را با هدفِ انجام کارِ درستی آغاز می‌کند، با هدفِ برقراری عدالت در دنیایی بی‌عدالت آغاز می‌کند، اما نکته این است که نیازِ جنون‌آمیزِ کیم به انجامِ این کار به سقوطش منتهی خواهد شد. نقطه‌ی مشترکِ تمام این کاراکترها این است که انگیزه‌ی واقعی تمامی آن‌ها از زخمی ترمیم‌نشده سرچشمه می‌گیرد که باعث می‌شود چشمانشان را ببندند و بدون نشان دادن هرگونه انعطاف‌پذیری، به انجامِ آن به هر قیمتی که شده فکر کنند. والت از اینکه با وجودِ نبوغش مجبور به تدریس در دبیرستان است احساس بدی دارد؛ او تحت‌تاثیرِ فشارِ جامعه که مرد را تأمین‌کننده‌ی خرجِ خانواده می‌داند قرار گرفته است؛ او تحت‌تاثیر غرورِ ویرانگرش است. چاک نسبت به قابلیت‌های اجتماعی جیمی و نسبت به علاقه‌ی بیشتر پدر و مادرش به جیمی حسودی می‌کند و از قداستِ قانون به‌عنوانِ بهانه‌ای برای سنگ انداختن جلوی پای جیمی و ابراز تنفر و خشمش نسبت به او استفاده می‌کند. حتی تنفری که جیمی در قالب ساول گودمن از قانون پیدا می‌کند، از تمام تلاش‌های ناموفقش برای برگرداندنِ نظرِ برادرش درباره‌ی او، از قلبِ شکسته‌اش بعد از شنیدنِ آخرین جمله‌ی برادرش به او سرچشمه می‌گیرد. حالا جیمی از هر فرصتی برای تبدیل شدن به همان نوعِ وکیلِ شیادی که برادرش از آن وحشت داشت استقبال می‌کند.

تمام آن‌ها به‌گونه‌ای توسط ضایعه‌های روانی‌شان آسیب دیده‌اند که حاضر هستند دنیا را به آتش بکشند و خودشان نیز همراه‌با آن در شعله‌هایش بسوزند. مشکلِ کیم هم این است: تلاشِ کیم برای نجاتِ خانه‌ی آقای اَکر بیش از اینکه تلاشی برای نجاتِ خانه‌ی آقای اَکر باشد، حرکتی خودخواهانه از سوی کیم برای سوءاستفاده از ماجرای خانه‌ی آقای اَکر برای انتقام گرفتن از امثالِ صاحبخانه‌هایی که او و خانواده‌اش در کودکی از آن‌ها فراری بودند است. در دنیای «بریکینگ بد» هرگز معطوف شدن تمام فکر و ذکرِ کاراکترها روی انجامِ کاری برای کنار آمدن با کمبودهای درونی‌شان عواقبِ خوبی در پی نداشته است. بنابراین شاید هایزنبرگ‌وارترین لحظه‌ی کیم در این اپیزود جایی است که ریچ در دفترش حاضر می‌شود و بی‌سروصدا سعی می‌کند پرونده‌ی میسا ورده را از او بگیرد. در صحنه‌‌ی دیدارِ کیم و کوین در باشگاهِ گلف، کیم به‌طرز نامحسوسی کاری می‌کند خودِ کوین او را به‌عنوانِ وکیلِ رسیدگی به دعوای حقوقی آقای اَکر منصوب کند. از آنجایی که به احتمالِ زیاد هدفِ کیم شکست خوردن از جیمی است، پس برای اینکه هیچ شک و شبه‌ای درباره‌ی تبانی او و جیمی باقی نماند، او خودش را در ابتدا از پرونده عقب می‌کشد و با دست گذاشتن روی نقطه‌ی ضعفِ کوین که غرورش است، کاری می‌کند تا خودِ کوین روی سپردنِ پرونده‌ی آقای اَکر به او اصرار کند. اجرای نقشه‌ی جیمی و کیم وابسته به مبارزه کردنِ کیم در جبهه‌ی میسا ورده در دادگاه است. بنابراین وقتی ریچ تصمیمش برای حذفِ کیم را با او در میان می‌گذارد، کلِ نقشه‌شان تهدید می‌شود. ریچ در اینجا آدم‌بده نیست. او متوجه‌ی بی‌احتیاطی‌های کیم شده است و با سپردنِ پرونده‌های دیگر به او می‌خواهد از کیم و شرکتش محافظت کند.

اما در عوض اتفاقی که می‌افتد این است که کیم دستورِ ریچ را در سکوت نمی‌پذیرد. کیم دنبالِ ریچ از دفترش خارج می‌شود و در محیطِ عمومی شرکت نظرِ ریچ را با فریادهایش به خودش جلب می‌کند و با بی‌اعتنایی به تمامِ تلاش‌های ریچ برای آرام کردنِ او، با صدای بلند قشرق به پا می‌کند. حرکتی که به‌راحتی می‌توانست به اخراجش منجر شود. این حرکت در تضاد با کیمی است که از فصل‌های گذشته به یاد داریم؛ این همان کیمی است که وقتی هاوارد او را به‌عنوان مجازات به زیرزمینِ شرکت می‌فرستد، مقاومت نمی‌کند، بلکه سرش را پایین می‌اندازند، به کار کسالت‌بارِ سطحِ پایینش می‌رسد و در این مدت تلاش می‌کند با پیدا کردنِ یک مشتری نان و آب‌دار برای شرکت (بانک میسا ورده)، مجددا به سر شغلِ قبلی‌اش برگردد. او حتی دربرابرِ وسوسه‌های جیمی برای پشت پا زدن به اچ‌.‌اچ‌.ام و هاواردی که قدر او را نمی‌داند مقاومت می‌کند و احساس بدی از رها کردنِ شرکتی که خرجِ تحصیلش را پرداخته بود و به آن وفادار است دارد. اما کیمی که در این اپیزود می‌بینیم فرق می‌کند. او درحالی‌که هیچکدام از احساس مسئولیت‌پذیری و قدرشناسی‌ای که معرفِ شخصیتش است در او دیده نمی‌شود، در حرکتی «ساول گودمن»‌وار با کولی‌بازی و آبروریزی ریچ را مجبور به کوتاه آمدن می‌کند. اینجا لحظه‌ای که کیم بالاخره به خودش می‌آید. او درحالی‌که نفس‌نفس می‌زند به دفترش بازمی‌گردد و چند لحظه به یک نقطه خیره می‌شود. او دست به حرکتِ بی‌سابقه‌ای زده است و به همان اندازه که هیجان‌زده است، به همان اندازه هم احساس می‌کند که بخشی از وجودش مُرده است.

گرچه خط داستانی کیم با اتخاذِ تصمیمِ قاطعانه‌ای به سرانجام می‌رسد، اما خط داستانی مایک در حالِ اندیشیدنِ او به دو مسیری که گاس فرینگ جلوی رویش گذاشته است به پایان می‌رسد: یا به زندگی عادی‌اش بازگردد و در خشم و اندوهش غلت بزند یا اینکه به جنگِ سردِ گاس علیه سالامانکاها بپیوندد. ما می‌دانیم که انتخابِ نهایی مایک چه چیزی خواهد بود، اما مثل همیشه بارِ دراماتیکِ ماجرا از دیدنِ چیزی که مایک به ازای انتخابش از دست می‌دهد و نحوه‌ی به زانو درآمدنِ قابل‌درکِ او دربرابرِ زخم‌های روانی‌اش سرچشمه می‌گیرد. اگر اپیزودِ هفته‌ی گذشته درباره‌ی قرارگرفتنِ جیمی سر دوراهی که یکی از آن‌ها به رستگاری‌اش و دیگری به ویرانی‌اش منتهی می‌شد بود و جیمی با خراب کردنِ ماشینِ هاوارد با توپ بولینگ، آینده‌ی درخشانی که می‌توانست داشته باشد را خراب کرد، مایک هم در این اپیزود با دوراهی مشابه‌ای مواجه می‌شود. مشکلِ تراژیکِ آدم‌های «دنیای «بریکینگ بد» این نیست که آن‌ها هیچ چاره‌ی دیگری به جز تن دادن به هایزنبرگِ درونشان ندارند، بلکه درباره‌ی این است که آن‌ها دلایلِ کمی برای تن ندادن به هایزنبرگ درونشان دارند. گرچه مایک در ابتدا از بیدار شدن در روستای گاس دل خوشی ندارد، اما به تدریج در آن‌جا احساس راحتی می‌کند؛ او بچه‌های مدرسه‌ای را در حالِ دویدن تماشا می‌کند، از غذاهای پیرزنِ صاحب‌خانه لذت می‌برد و از مهارت‌های فنی‌اش برای تعمیرِ خانه‌ی پیرزن استفاده می‌کند. حتی در لحظه‌ای که شاید یکی از بامزه‌ترین لحظاتِ کلِ سریال باشد، مایک یک عالمه خرت و پرت‌های الکتریکی روی میز پخش می‌کند تا با استفاده از آن‌ها برای خودش شارژرِ موبایل درست کند؛ برای لحظاتی به نظر می‌رسد که قرار است شاهد یکی از آن مونتاژهای معروفِ مایک که او را در حالِ کار کردن نشان می‌دهند باشیم. اما ناگهان جدیتِ این صحنه با پیدا شدنِ سروکله‌ی پیرزن با یک شارژرِ حاضر و آماده درهم می‌شکند.

این لحظه‌ی نبوغ‌آمیز وسیله‌ای برای درهم‌شکستنِ پرسونای فریبند‌ه‌ی مایک است. ما عادت کرده‌ایم که مایک و مهارت‌هایش را از زاویه‌ای کاریزماتیک و قدرتمندانه ببینیم. اما اینجا برای یک لحظه لایه‌ی مضحکِ واقعی‌اش برایمان آشکار می‌شود. برای یک لحظه می‌بینیم که مایک آن‌قدر از خودش دور شده است که به‌جای اینکه از پیرزن درباره‌ی شارژر سؤال کند، بساطش را مثل دیوانه‌ها برای شارژر ساختن پهن می‌کند. این‌جا لحظه‌ای  استکه مایک به خودش می‌آید و خودش را درحالی‌که تا گردن در باتلاق گیر کرده پیدا می‌کند. دورانِ اقامتِ مایک در روستا فرصتی برای دیدنِ این است که زندگی عادی مایک چه شکلی می‌تواند باشد. پاسخ این است که مایک به‌راحتی می‌تواند یک زندگی عادی داشته باشد؛ او می‌تواند در آرامشِ یک روستا زندگی کند و از مهارت‌هایش نه به‌عنوانِ وسیله‌ای ویرانگر و فاسدکننده، بلکه به‌عنوان وسیله‌ای برای خلق کردن و تعمیر کردن استفاده کند. درست همان‌طور که جسی پینکمن مهارتِ ویژه‌ای در نجاری داشت. اما حیف که سروکله‌ی شیطان در قالب گاس فرینگ پیدا می‌شود و از تمام احساس ناامنی‌ها و نقاط ضعفِ مایک به‌طرز زیرکانه‌ای برای افزودنِ او به ارتشش سوءاستفاده می‌کند. گاس نه‌تنها به اشتباه به مایک می‌گوید او هرگز نمی‌تواند زندگی عادی آرامی را که در چند وقت گذشته در این روستا سپری کرده است داشته باشد، بلکه روی آتشی که در مرکزِ روحِ مایک می‌سوزد بنزین می‌ریزد. گاس فرینگ استادِ شناختنِ انگیزه‌ی آدم‌های اطرافش و حمله کردن به آن‌ها و تحت‌تاثیر قرار دادنِ نامحسوسِ آن‌ها ازطریقِ دست گذاشتن روی انگیزه‌هایشان است.

گاس در برخورد با والت به درستی غرور او و احساسِ ناامنی‌اش به‌عنوان مردی که می‌خواهد خرجِ خانواده‌اش را تأمین کند حدس می‌زند و دقیقا او را با دست گذاشتن روی نقاط ضعفش مجبور به پختن در زمانی‌که نسبت به ادامه‌ی کار شک و تردید دارد می‌کند. گاس به خوبی مایک را می‌شناسد. می‌داند که مایک از صد کیلومتری دروغ را تشخیص می‌دهد. می‌داند که او خلافکاری است که دوست دارد کارهای خلافکارانه‌اش را با دلیلی خوب توجیه کند (کُشتنِ قاتلانِ پسرش) و از همه‌ مهم‌تر اینکه می‌داند که آتشِ درونی مایک از جنسِ انتقام است. پس، اولین کاری که گاس انجام می‌دهد این است که مایک را به روستای باصفایی که به دستِ خودِ گاس ساخته شده می‌فرستد. مایک آن‌جا از نزدیک می‌بیند که تمام خلاف‌های گاس یک طرف روشن هم دارد؛ می‌فهمد آن‌ها خیلی به هم شبیه هستند. همان‌طور که مایک پول‌هایش را برای کِیلی و عروسش جمع می‌کند، گاس هم خلافکارِ دست‌و‌دلبازی است که از پول‌هایی که در جهنم به دست می‌آورد، برای ساختن در بهشت استفاده می‌کند. همچنین گاس به مایک اعتراف می‌کند که می‌داند که چه کسی است؛ هویتِ واقعی‌اش به‌عنوانِ یک قاچاقچی و جنایتکار را کتمان نمی‌کند. اما فرقش با امثالِ سالامانکاها این است که این تاریکی را به ازای ساختنِ یک دنیای بهتر برای دیگران به جان می‌خرد. گرچه این فلسفه یک مشت مزخرف است، اما این دقیقا همان چیزی است که مایک دوست دارد بشنود. گاس از این طریق جنایتکاران را به دو گروه خوب و بد تقسیم می‌کند و از مایک می‌خواهد که به گروهِ خوب‌ها بپیوندد. مایک دوست دارد ناراحتی‌اش از قتلِ ورنر را با انتقام‌گیری خالی کند و گاس از این طریق، با کنار کشیدنِ خودش، سالامانکاها را به‌عنوانِ مسببِ مرگِ ورنر و لایقِ خشمِ انتقام‌جویانه‌ی مایک معرفی می‌کند. برای کسی مثل مایک که از روبه‌رو شدن با احساساتِ پُردردش برای تصفیه کردن آن‌ها جهت بازگشت به زندگی عادی‌اش وحشت دارد، زانوهای او دربرابرِ پیشنهادِ وسوسه‌کننده‌ی شیطان شُل می‌شود. غافل از اینکه تصمیمِ او در این لحظه در گردشِ روزگار باعث می‌شود او سال‌ها بعد مجبور شود به‌طور ناگهانی کِیلی را در حال تاپ‌بازی کردن تنها بگذارد و بدون توضیح از زندگی‌اش ناپدید شود.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
7 + 9 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.