در جدیدترین اپیزود سریال Better Call Saul، همهی کاراکترها از خط قرمزهایشان عبور میکنند. همراه نقد میدونی باشید.
یکی از جذابیتهای فصل سوم «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) که خیلی پررنگتر از دو فصل قبل هم شده، غیرمنتظرهبودنش است. از این لحاظ که سریال از ساختار کلیشهای تلویزیون که از نقطهی صفر شروع میکند و در فینالِ فصل به پایانی طوفانی میرسد پیروی نمیکند، بلکه همهی خطهای داستانی در این فصل آنقدر بهطرز منظمی غیرمنظم بودهاند که همهی لحظات بهیادماندنی و خفن سریال مربوط به قسمت آخر نمیشوند، بلکه هر اپیزود به اندازهی خودش مهم است و حاوی لحظات طلایی و بحثبرانگیزی است که هر هفته سریال را در بالاترین کیفیت نگه میدارد. این همان ویژگیای است که سریالهایی مثل «باقیماندگان» و «آمریکاییها» مثال بارز آن هستند و همان چیزی است که «ساول» در فصل سوم در آن به استادی رسیده است. به خاطر همین است که اپیزودی مثل نبرد دادگاهی جیمی و چاک که معمولا باید در قسمت آخر از راه میرسید، در میانهی فصل اتفاق میافتد و کاری میکند تا فصل با یک زلزلهی دگرگونکننده روبهرو شود و انرژی تازهای بگیرد. دغدغه و اولویت وینس گیلیگان و پیتر گولد ارائهی فینالی طوفانی نیست، بلکه ارائهی فصلی طوفانی است.
روند داستانگویی سریال به جای اینکه ساختار خشکِ روتین معمول تلویزیون را دنبال کند، نحوهی زندگی پویای کاراکترهایشان را به عنوان یک سری انسان دنبال میکند. همین میشود که اینجور سریالها نه تنها از لحاظ ارائهی فینالی طوفانی از دگیر سریالها موفقتر ظاهر میشوند، بلکه اپیزودهای قبل از فینال هم پرهیجان و مهم احساس میشوند. اپیزود هشتم فصل سوم «ساول» که «سُرخوردن» نام دارد، یکی از همینهاست. شاید به قیافهی «سُرخوردن» نخورد که اپیزود مهمی باشد، اما این اپیزود جایی است که تقریبا پای همهی کاراکترهای مهم، مخصوصا جیمی میلغزد و سُر میخورند. بعضی از آنها مثل جیمی طوری سُر میخورند که زمین سفت زیر پایشان و دردی را که در وجودشان تیر میکشد احساس میکنند و برخی دیگر مثل کیم طوری سُر میخورند که هنوز خود متوجه آن نشدهاند. انگار همین الان که داریم دربارهشان صحبت میکنیم روی هوا هستند و بعدا با زمین برخورد خواهند کرد. اما همه در یک چیز نقطهی اشتراک دارند: سُر خوردن. اما شاید هیچکدام به اندازهی لحظهی سُر خوردن جیمی مکگیل مهم نباشد.
طرفداران «ساول» از همان ابتدای آغاز سریال هر صحنهای را که گیرشان میآمد روی هوا قاپ میزدند تا لحظهی تغییر جیمی به ساول گودمن را شکار کنند. اما حتما تاکنون متوجه شدهاید که درگردیسی جیمی نه در یک لحظه، بلکه در سلسله لحظات بسیاری اتفاق میافتد که معمولا خودآگاهانه نیستند. بنابراین ما تقریبا هر چند اپیزود یک بار با یک صحنهی جدید که به پرسونای آیندهی جیمی اشاره میکند روبهرو میشویم و «سُرخوردن» شامل یکی از همین صحنههاست. یا شاید بهتر است بگویم چندتا. در نتیجه اپیزود این هفته از نظر اشاره به ساول گودمن، شاید مهمترین اپیزود تاریخ سریال است. البته که ممکن است تا هفتهی بعد با صحنهی ساول گودمنیتری روبهرو شویم که روی دست قبلیها بلند شود، اما هماکنون «سُرخوردن» ساول گودمنیترین اپیزود سریال است و بالاخره از اپیزودی که شامل تصاویر زیادی از جیمی دراز کشیده روی زمین و شمردن پول و صحبت کردن دربارهی چرک کف دست است، غیر از این هم انتظار نمیرود. به ویژه با توجه به اینکه این اپیزود پس از مدتها با یک فلشبک تازه نیز آغاز میشود.
سریال همیشه وقتی قصد داشته در فلان اپیزود به حیلهگیری و ناراحتی درونی جیمی اشاره کند، کارش را با یک فلشبک شروع میکرده. فلشبکهایی که معمولا به رابطهی جیمی با رفیقش مارکو میپردازند. جیمی بعد از اینکه کار و کاسبی خودش را با کیم به راه انداخت، اگرچه هر از گاهی در تولید پیامهای تبلیغاتیاش شیطنت میکرد، اما اصلا شبیه جیمی قالطاقی که میشناختیم هم نبود و طبیعی بود که با فاصله گرفتن او از پرسونای قبلیاش، دلیلی هم نداشت که گذشتههای او را به یاد بیاوریم. چون با جیمی آینده طرف بودیم. اما جیمی بعد از بیکار شدن و کشیدنِ درد بیپولی به نقطهای رسیده که طبیعی است باز به گذشتهاش سر بزنیم. گذشتهای که نقش خیلی خیلی مهمی در ترتیب و شکلدهی هستهی شخصیت او داشته است. گذشتهای که جیمی توانایی فرار از آن را ندارد. چون آن بخشی از هویتش شده است. چیزی که ظاهرا ریشهاش به پدرش برمیگردد. بزرگترین وحشتِ جیمی این است که نکند به کسی همچون پدرش تبدیل شود. مرد خوب و بسیار سختگوشی که هیچوقت این صفات به کمکش نیامدند، بلکه اتفاقا مورد سوءاستفادههای دیگران قرار گرفتند. همانطور که خود جیمی هم میگوید، پدرش هیچوقت کاری را که برای موفق بودن لازم بود انجام نمیداد و جیمی هم که از کودکی از این اخلاق پدرش خوشش نمیآمد، به خودش قول داده بود که هیچوقت به چنین کسی تبدیل نشود.
البته جیمی بالاخره از یک جایی تصمیم گرفت تا از ولگردی و یللی تللی کردن دست بکشد و وکیل شود. بله، جیمی وارد همان مسیری شد که از آن وحشت داشت. تبدیل شدن به یک مرد خوب و قانونمدار که از راه درستی پول در میآورد. اما خب، چاک که به برادرش ایمان نداشت، همهچیز را خراب کرد و کاری کرد تا جیمی عمیقترین سقوطش را تجربه کند. پس البته که جیمی دیگر اشتباهی را که یک بار مرتکب شده بود دوباره تکرار نخواهد کرد. جیمی همراه با مارکو در سوپرمارکت قدیمی و نابود شدهی پدرش قدم میزند؛ همان سوپرمارکتی که چاک باور دارد به خاطر جیمی به این روز افتاد. اما جیمی داستان دیگری دارد؛ او باور دارد پدرش احمقی بود که هیچوقت ساز و کار بیرحم دنیا را یاد نگرفت و در عوض به قربانیاش تبدیل شد. جیمی حالا تمام دلایل لازم برای ساول گودمن شدن را دارد و همیشه یکی از خصوصیات معرف انسانها هم قدرت فوقالعادهی توجیهشان بوده است. به محض اینکه شروع به توجیه کردن کارهای اشتباهشان میکنند، قدم در مسیر سُری میگذارند که به شتاب غیرقابلتوقفی میرسد و دیگر نمیتوان جلوی آن را گرفت.
جیمی در تمام این مدت در حال مبارزه با وسوسههایش بوده است. مبارزه با ماهیت وجودیاش. اما دیگر بس است. او بالاخره در این اپیزود دست به کار میشود و با استفاده از ترکیبی از مهارتهای قالطاقیاش از دوران جوانی و دانش قانونیاش از دوران وکالتش، جلوهی کاملا روشنی از ساول گودمن را بهمان نشان میدهد. به شکلی که حتی خودش بهطور خودآگاهی به هدف جدیدی که برای خودش تعیین کرده اذعان میکند. در صحنهای که کیم از او میخواهد تا نگران پول نباشد، جیمی جواب میدهد که: «تو به کار خودت برس، من هم کاری که باید بکنم رو میکنم». و فقط در جریان یک اپیزود جیمی کارش را با گرفتن گیتاری به جای پولی که صاحبان مغازهی لوازم موسیقی بهش قول داده بودند شروع میکند و در ادامه نه تنها با کلکی که سوار میکند خودش را از انجام کارهای خدمات اجتماعی معاف میکند، بلکه همزمان هفتصد دلار هم به جیب میزند. امکان ندارد زمانی که جیمی دارد مسئول خدمات اجتماعی را با شکایت از او میترساند و برق چشمانش در هنگام نگاه کردن به آن ۷۰۰ دلار را ببینید و یاد مازموربازیهای ساول گودمن در «برکینگ بد» و چگونگی دراز کشیدنش در کفِ اتاقش و گذاشتن سرش روی ماساژور برقیاش نیافتید. گرچه تماشای جیمی در حال به مبارزه رفتن با دنیایی که بهش بدی کرده بود لذتبخش و هیجانانگیز است، اما شامل یکجور حس و حال غمانگیز و تراژیک هم میشود. بالاخره در این مدت ما عاشق جیمی شدهایم و با اینکه میدانیم سرنوشتش به کجا ختم میشود، اما اصلا دوست نداریم به آدم شروری که در آینده است تبدیل شود. در نتیجه صحنههای حیلهگیری او در این اپیزود از یک طرف به خاطر تماشای روح ساول گودمنیاش جذاب است و از طرف دیگر زنگ خطری برای هرچه نزدیکتر شدن او به آدم تاریک و پولدوستی که در آینده به آن تبدیل میشود محسوب میشود.
ناراحتکنندهتر وقتی است که در همین اپیزود باز دوباره میبینیم که جیمی مکگیل چه تواناییهای صاف و سادهای منحصربهفردی دارد و چگونه این تواناییها نادیده گرفته میشوند. جیمی این توانایی را دارد تا با زبانبازی آدمها را متقاعد به کاری که در ابتدا نمیخواهند کند و معمولا از این توانایی در کارهای خوبی استفاده کرده است. او وقتی برای مشتریانش که میخواهند پیرزن و پیرمردهای آسایشگاه سالمندان باشند یا مشتریانِ پیامهای بازرگانیاش، زبانبازی میکند، قصد دزدیدن پولشان را ندارد. اتفاقا باور دارد که خدماتی که در ازای پولشان میخواهد به آنها بدهد ارزشش را دارند. جیمی به عنوان کسی که ما او را به عنوان دغلباز میشناسیم، در این زمینه خیلی صاف و روراست است. مثلا در این اپیزود میبینیم که پیام بازرگانی رایگانی که او برای مغازهی لوازم موسیقی درست کرده بود جواب داده است و باعث افزایش مشتری شده است. جیمی با قبول ساخت یک پیام بازرگانی از جیب خودش، کاری را انجام داده که هرکسی نمیکند. اما به محض اینکه نوبت صاحبان مغازه میشود تا به قولی که داده بودند عمل کنند زیرش میزنند و از خوبیای که جیمی به آنها کرده بود سوءاستفاده کرده و دبه میکنند. چرا که صاحبان مغازه به این نتیجه رسیدهاند که با حذف جیمی از معادله و خرید یکراست فضای تبلیغات از تلویزیون میتوانند در خرجهایشان صرفهجویی قابلتوجهای کنند. راستش آنها لزوما اشتباه نمیکنند. چون بالاخره جیمی که میخواهد هرچه زودتر از شرِ قراردادش با شبکهی تلویزیونی خلاص شود، دارد پول زیادی از آنها میگیرد و میخواهد ششتا پیام بازرگانی متفاوت برایشان درست کند، در حالی که یک عدد هم کافی است. اما یادمان نرود که آنها باید از قبل به این موضوع فکر میکردند. باید احتمال میدادند که ممکن است این پیام بازرگانی رایگان، در افزایش مشتری تاثیر داشته باشد. اما آنها احتمالا با خودشان فکر کردهاند که تا تنور داغ است نان را بچسبانیم و بیخیال آینده. شاید این قرارداد روی کاغذ نیامده باشد، اما آنها مثل مرد به هم قول دادند. جیمی به قولش وفا کرد، اما آنها دنبال پیچاندن جیمی هستند.
خب، جیمی با مثال دیگری از برادرش روبهرو میشود. او در اوج بدبختی تصمیم گرفت تا کاری را که هیچکس دیگری نمیکند بکند و برای آنها مجانی کار کند، اما آنها از خوبی او سوءاستفاده میکنند و زیر همهچیز میزنند. در نتیجه جیمی یک نفس عمیق میکشد، به بچه کوبریک میگوید که دوربینش را به سمتش بگیرد و بعد همان لحظه تصمیم میگیرد تا یک حرکتِ تمام قالطاقی روی مغازهداران پیاده کند. وقتی که حرکتش جواب میدهد، البته که او دیگر به گذشته برنخواهد گشت و به این کار ادامه خواهد داد. گرچه جیمی به خاطر خوببودنِ پدرش از او متنفر است و نمیخواهد راه او را ادامه بدهد، اما هرچه نباشد، او پسرِ همان پدر است. در نتیجه خوببودنِ در خونش است. جیمی اصرار دارد که باید سهم خودش از اجارهی دفتری را که با کیم گرفته بودند بدهد. این موضوع اگرچه از یک نظر نشان میدهد که جیمی میخواهد روی پای خودش بیاستد و سر بار کس دیگری نباشد و این خوب است، اما بعضیوقتها باید عواقب پافشاری روی انجام کار خوب را هم در نظر گرفت.
جیمی اگر پیشنهاد کمکِ کیم را قبول میکرد، طبیعتا اینقدر پول لازم نمیبود و مجبور نبود که برای به دست آوردن پول دست به هر کاری بزند تا وقتی که دوران محرومیتش تمام شود و به سر کار قبلیاش برگردد، اما قبول نکردن پول دو نتیجه در بر دارد. او علاوهبر اینکه برای به دست آوردن پول در وضعیت فشردهای قرار گرفته، بلکه کیم هم که سرش با پروندهی میسا ورده شلوغ است، مجبور میشود تا پروندههای دیگری را هم قبول کند. آیا کیم دارد این کار را به خاطر این میکند که باور دارد جیمی نمیتواند اجارهاش را پرداخت کند و به پول اضافه نیاز خواهد داشت یا به خاطر عذاب وجدانی که بعد از ماجرای چاک احساس میکند، میخواهد خودش را در یک عالمه کار دفن کند؟ هرچه هست امتنای جیمی از قبول پولِ کیم، من را خیلی یاد امتنای والتر وایت از قبول کمک مالی گرچن و الیوت شوارتز میاندازد. همانطور که آنجا والت نمیتوانست پول کسانی را بپذیرد که با شرکتی که با هم راه انداخته بودند ثروتمند شده بودند و همانطور که آنجا والت بیشتر از اینکه به پول نیاز داشته باشد، به این نیاز داشت تا با استفاده از به کار بستنِ قابلیتها و دانشش احساس زنده بودن کند، در اینجا هم جیمی دست رد به سینهی کیم میزند. شاید به خاطر اینکه جیمی، مرد پرجنب و جوشی است که نمیتواند یک سال بیکار یکجا بنشیند و شاید به خاطر اینکه حالا جیمی بالاخره بهترین بهانهی ممکن برای افسارگسیختگی و زدن به جاده خاکی را پیدا کرده است و با کمال میل میخواهد به همان چیزی تبدیل شود که هویت همیشگیاش بوده و همیشه دنیا او را به سمت قبول آن هدایت میکرده است.
از سوی دیگر مایک را داریم؛ یکی دیگر از کسانی که در این اپیزود وارد مسیر غیرقابلتغییری میشود. مایک هم مثل جیمی هیچوقت اخلاقمدارترین آدم روی زمین نبوده است، اما کسی بوده که همیشه شانس فاصله گرفتن از حرفهی مخفیاش را داشته است. بعد از اپیزود هفتم و داستان ناراحتکنندهای که از زبان آن زن دربارهی سرنوشت نامعلوم شوهرش شنید، او در آغاز این اپیزود سر به بیابان میگذارد و با هزار جور بدبختی، جنازهی مرد خوبی که بعد از پیدا کردنِ رانندهی کامیون سالامانکاها به آنها زنگ زده بود و کشته شده بود را پیدا میکند تا خانوادهاش حداقل چشم انتظار او نباشند و از سرنوشت محتومش اطلاع پیدا کنند. نقطهی ضعفِ مایک اما همیشه علاقهاش به جور کردن پول برای آیندهی نوهاش، کیلی بوده است. به همین دلیل سراغ گاس فرینگ میرود تا از او برای پولشویی کمک بگیرد. تا اگر یک وقت جنازهی او هم سر از بیابان در آورد، پولها حیف و میل نشوند و به دست کیلی برسند. مایک با گاس فقط یک معامله میکند و درصد قابلتوجهای هم برای او به عنوان دستمزد در نظر میگیرد، اما همگی خوب میدانیم که گاس به «پول» کسانی مثل مایک نیاز ندارد، او به «کسانی» مثل مایک نیاز دارد. مایک هم سُر میخورد. چرا که خوب میدانیم همکاری آنها به یک معامله خلاصه نمیشود و در واقع آغازکنندهی فعالیت طولانیمدتی است که سالها طول میکشد و با گلولهای در شکم و در کنار یک رودخانه به پایان میرسد.
فرد دیگری که وارد بازی خطرناکی میشود، ناچوست. او از بزرگترین خط قرمز زندگیاش تا این لحظه عبور میکند و نقشهاش برای حذف کردنِ هکتور سالامانکا از زندگی پدرش را کلید میزند. تقریبا همیشه عادت کردهایم که مایک را مرکز صحنههای پرتعلیق سریال ببینیم، اما این هفته نوبت ناچو است که طی مونتاژی تمام مراحل عملیاتش را مرور کنیم. از پر کردن کپسولهای قلابی گرفته تا تمرین انداختن طعمه در جیب کت هکتور و خراب کردنِ کولر. ناچو طوری به تکتک مراحل کار فکر کرده است که اگر خبر نداشتم، فکر میکردم شاگرد مایک بوده است! لحظات طلایی خط داستانی ناچو اما لحظهی تعویض کپسولها و انداختن آنها در جیب هکتور است. «ساول» باری دیگر ثابت میکند که چقدر در تبدیل کردن یک سناریوی ساده به لحظاتی پرتنش، فوقالعاده است. همهچیز آنقدر خوب کارگردانی میشود که قلبم در دهانم آمده بود و مدام منتظر بودم که یکی مچِ ناچو را بگیرد. مخصوصا با توجه به اینکه خبری از او در «برکینگ بد» نیست. نکتهی هوشمندانهی کارگردانی این سکانس این است که در شروع آن، آشپز رستوران را بهمان نشان میدهد، بنابراین در هنگام اجرای مرحلهی آخر عملیات، مدام به این فکر میکردم که نکند آشپز ناچو را ببیند. این در حالی است که بعد از فرود موفقیتآمیز دارو در جیب کت، کارگردان سریع به سکانس بعد کات نمیزند، بلکه تنش را برای لحظاتی بیشتر کش میدهد. صورتِ عرقکرده و نگران ناچو را در کلوزآپ میبینیم، در حالی که منتظر است تا ببیند آیا هکتور متوجه پرتاب دارو شده است یا نه. به همین دلیل با اینکه عملیات ظاهرا با موفقیت صورت گرفته، اما هنوز این احتمال وجود دارد که هکتور از جا بلند شود. کارگردان با همین حرکت ساده اما مهم، مقدار تنش صحنه را که به ۱۰۰ رسانده بود، به فراتر از حد آن میبرد و چند صدم ثانیه آنجا نگه میدارد. راستش فکر میکنم این صحنه براساس تجربیات شخصی کارگردان از تقلب در دانشگاه طراحی شده باشد، چون شخصا خیلی یاد لحظات پراسترس تقلب افتادم!
یکی دیگر از کسانی در این اپیزود از خط قرمز خودش عبور میکند چاک است. با این تفاوت که برخلاف دیگران که همه با عبور از خط قرمزهایشان به محدودهی خطر وارد میشوند، او از خطی عبور میکند که میتواند به معنی بهتر شدن حال و روزش باشد. او نه تنها بالاخره بیماریاش را واقعا پذیرفته است و با اشتیاق کامل برای از بین بردنش مبارزه میکند، بلکه این مبارزه دارد جواب میدهد. با توجه به چیزی که چاک دربارهی حادثهی دادگاه برای دکترش تعریف میکند، ظاهرا او ماجرای جیمی را بهطور کلی فراموش کرده و تمام تمرکزش را روی بهبودیاش گذاشته است. اما اپیزود در حالی به پایان میرسد که هاوارد با خبرِ بیمهی وکالتش که جیمی در اپیزود هفتم آن را نابود کرد از راه میرسد. باید دید واکنش چاک به بلایی که جیمی سرش آورده است چه چیزی خواهد بود. نهایتا باید اشارهی ویژهای به کیم کنم که خوشبختانه نویسندگان با او به عنوان یک شخصیت مجزا با درگیریهای مجزای خودش رفتار میکنند. در این اپیزود کیم تلاش میکند تا پولی را که به هاوارد به خاطر پرداخت خرج و مخارجِ دانشگاهش بدهکار است پس بدهد. هاوارد آن را قبول نمیکند و بهش یادآور میشود که بعد از آن دادگاه، روز و شب درگیر حفظ مشتریهای شرکت بوده است و کاری که آنها در دادگاه انجام دادند، پیامدهای بزرگتری داشته است که فقط به چاک خلاصه نمیشده است. کیم هم به او یادآور میشود که وقتی از بیماری چاک خبر داشت، نباید پشتِ ادعای او را میگرفت. روی هم رفته در حالی که فقط دو اپیزود از پایان این فصل مانده، سریال در اپیزود این هفته با مهارت بینظیری لحظات بهیادماندنی جدیدی ارائه میکند و تماشاگران را برای سرنوشت تهدیدآمیز کاراکترها هیجانزده.