فینالِ فصلِ پنجمِ Better Call Saul با توئیستی که نگاهمان به کلِ سریال را تغییر میدهد و با کلیفهنگری که آیندهی هولناکی را برای همهی کاراکترها پیریزی میکند، این فصل را در اوج به پایان میرساند. همراه نقد میدونی باشید.
در اپیزودی که ماشهی مسلسلها کِشیده میشوند و طوفانِ گلوله به پا میکنند، در اپیزودی که صورتی با یک ماهیتابه پُر از روغنِ داغ، ذوب میشود، این واژهها هستند که نمایندهی قدرتِ تخریبگرِ واقعی این اپیزود هستند؛ این واژهها هستند که با کنار هم قرار گرفتنِ زنجیروارشان، ارتعاشاتِ ترسناکی که پردهی گوشهایمان یارای ایستادگی در برابرشان را ندارند میسازند، قلبها را با سرعتِ صوت میدرند و آدمها را با احساسِ سوزشی عمیق روی قفسهی سینهشان، با بهتزدگی و حیرت تنها میگذارند. این همواره یکی از خصوصیاتِ سریالهای «بریکینگ بد» بوده است؛ معروفترین نمونهاش فریادِ «ما یه خونوادهایم» والت در اپیزودِ «آزیمندیاس» است که بارِ کلِ تاریخِ داستانگویی سریال را حمل میکند. هر از گاهی سروکلهی اپیزودهایی پیدا میشوند که واژههایشان چالشبرانگیزتر از همیشه هستند. آدم آرزو میکند کاش میتوانست گوشهایش را مثل چشمهایش دربرابرِ آنها ببندد. هرکدامشان همچون ضرباتِ متوالی چاقوی کوچکِ کُندِ یک قاتلِ ناشی هستند که آدم را زجرکُش میکنند. به خاطر همین است که در پایانِ اپیزود فینالِ فصل پنجمِ «بهتره با ساول تماس بگیری» که «چیزی غیرقابلبخشش» نام دارد، یاد شعری از حسین پناهی افتادم که میگوید: «کلماتی هست که میمیرند، کلماتی هست که کلماتِ دیگر را میبلعند، کلماتی هست که با هیچ پاککنی پاک نمیشوند، کلماتی هست که در خواب راه میروند، کلماتی هست که قلبشان از مشتشان بزرگتر است، کلماتی هست که مثلِ تختهسنگهای دامنهی کوهستان خیس از بارانِ شبانهاند و در زیرِ نورِ ستارگان برق میزنند، کلماتی هست که هیچوقت به دنیا نمیآیند، کلماتی هست که چشمِ دیدنِ کلماتِ دیگر را ندارند، کلماتی هست که مادر ندارند، کلماتی هست که خود را میسوزانند، کلماتی هست که فرصتِ گریه کردن ندارند، کلماتی هست که بستگی دارند، کلماتی هست که کلماتِ دیگر را کول میکنند، کلماتی هست که سرِ زا میروند، کلماتی هست که تنهایند، کلماتی هست که دزدیده میشوند، کلماتی هست که دل را به لرزه میاندازند، کلماتی هست که بعد از بیانشان سیگار میچسبد».
«چیزی غیرقابلبخشش» تقریبا شاملِ تمام این نوع کلمات میشود؛ مخصوصا دوتای آخری. درواقع لبریز از دوتای آخری است. یکی از خصوصیاتِ «ساول» که تاکنون برایم عادی نشده است و احتمالا در ادامه هم عادی نخواهد شد، ماهیتِ غیرقابلپیشبینی سریال است. در دورانی که تلویزیون پس از «بازی تاج و تخت»ها و «وستورلد»ها به سوی توئیستزدگی متمایل شده است، «ساول» شاید بهترین نمونه از نحوهی اصولی نوشتنِ غافلگیری است. بهترین توئیستها آنهایی نیستند که ناگهان از پشتِ دیوار جلوی مخاطب میپرند تا برای یک لحظهی گذرا زهرهترکش کنند و بهترین توئیستها بدونشک آنهایی نیستند که در شخصیت ریشه ندارند و صرفا حرکتی جهتِ رودست زدن به مخاطب هستند؛ بهترین توئیستها آنهایی هستند که نه غافلگیری، بلکه نقطهی کور هستند. آنها در جلوی چشمانمان قرار دارند، ولی تا وقتی که داستان، آن را با انگشت در لابهلای جمعیت نشان نداده، به چشم نمیآیند. بهترین توئیستها خلافِ چیزی که باور داشتیم را بهمان نشان نمیدهند، بلکه چیزی که در اعماقِ ناخودآگاهمان به آن شک کرده بودیم را تایید میکنند. سریالهای دنیای «بریکینگ بد» با توئیستهایشان، کاراکترهایش را شخم میزند؛ آنها حکمِ نقطهی جوشِ دیگی که مدتِ زیادی در پس زمینه در حال گرما دیدن بوده است را دارند. در پایانِ فصلِ چهارمِ «بریکینگ بد»، وقتی با دیدنِ گلدانِ حیاطِ پشتی منزل وایت متوجه میشویم که والت مسئولِ مسموم کردنِ براک بوده است، سریال حتی به ما مخاطبان که فکر میکردیم خط قرمزهای والت را میدانیم نیز رودست میزند. این لحظه نه یک لحظهی غافلگیرکنندهی خشک و خالی، بلکه نقطهی تکاملِ قوسِ شخصیتی والت به شرارتی در حد و اندازهی گاس فرینگ است؛ چیزی که از آن میترسیدیم تایید میشود؛ این توئیست نه از تلاشِ نویسندگان برای پنهانکاری، بلکه از تصمیمِ شخصیت برای پنهان کردنِ انگیزهی واقعی خودش جهت گول زدنِ جسی سرچشمه میگیرد. اگر یک اپیزود باشد که بهتر از هر اپیزودِ دیگری از دنیای «بریکینگ بد» نمایندهی داستانگویی غیرقابلپیشبینیِ شخصیتمحورِ خالقانش باشد، آن «چیزی غیرقابلبخشش» است.
اپیزودِ این هفته اپیزودی است که ورق را به کلی برمیگرداند و پرده را کنار میزند. اپیزودی که برایمان آشکار میکند که از روز اول بدونِ اینکه خودمان بدانیم در حالِ دیدنِ چه سریالی بودهایم. «چیزی غیرقابلبخشش» منبعِ نبوغِ خالصِ این سریال را افشا میکند. ما تاکنون در این نقدها بارها و بارها دربارهی دلایلِ مختلفمان برای دوست داشتنِ این سریال گفتهایم و اجزای تشکیلدهندهاش را از یکدیگر باز کرده و زیر ذرهبین بُردهایم و به این نتیجه رسیدهایم که هرکدام از آنها حالا کمی بیشتر یا کمتر، به یک اندازه در موفقیتِ آن نقش داشتهاند، اما «چیزی غیرقابلبخشش» ما را به هستهای که تمام دیگر تصمیماتِ عالی سریال از آن ریشه میگیرند میبرد. مسئله این است که اگر در طولِ دورانِ دنبال کردن تلویزیون و بررسیاش یک چیزی یاد گرفته باشم، آن این است که سریالهایی که از اجزای بینقصی تشکیل شدهاند به تالار مشاهیرِ جاویدانِ تلویزیون راه پیدا نمیکنند. سریالهایی که به درجهی متعالی تلویزیون دست پیدا میکنند آنهایی نیستند که همهچیز را به ایدهآلترین شکل ممکن انجام میدهند، بلکه آنهایی هستند که چیزی که اصلا از آنها انتظار نداری را به ایدهآلترین شکل ممکن انجام میدهند. این موضوع معمولا در اواخر سریال آشکار میشود. تازه آنجاست که آنها حقیقتا برهنه شده و هویتِ واقعیشان را لو میدهند. در آن لحظه است که واقعا با تمام مولکولهای بدنت ایمان میآوری که در تمام این مدت در حال تماشای چیزی استثنایی و غیرقابلتکرار بودهای. این لحظه در «بریکینگ بد» جایی است که والت در اپیزودِ آخر، خودخواهیاش را به اسکایلر اعتراف میکند و بغضِ دردناکِ اسکایلر میترکد؛ این لحظه در «سوپرانوها» بدون اینکه چیزی را اسپویل کنم، در نمای پایانی سریال اتفاق میافتد و این اتفاق در «باقیماندگان» در اپیزودِ یکی مانده به آخر، در لحظهای که متوجه میشویم داستانِ این سریال در تمامِ این مدت نه دربارهی کوین، بلکه دربارهی نورا بوده است به وقوع میپیوندد. گرچه هنوز یک فصلِ کامل به سرانجامِ «ساول» باقی مانده است و در این مدت ممکن است شاهدِ لحظاتِ آشکارکنندهی بزرگتری باشیم، اما در حال حاضر، «چیزی غیرقابلبخشش» همان اپیزودِ موعود است.
نبوغِ «بهتره با ساول تماس بگیری» که با اپیزودِ این هفته رسما تایید میشود این است که وینس گیلیگان و پیتر گولد خیلی زود متوجه شدند این داستان برخلافِ ظاهرش، داستانِ ساول گودمن نیست؛ اینکه پروتاگونیستِ واقعی این سریال برخلافِ تمام نشانههایی که به آن اشاره میکنند، نه ساول گودمن، بلکه کیم وکسلر است. آنها متوجه شدند که ساول گودمن درواقع نقشِ شرایطی را ایفا میکند که کیم بهعنوانِ پروتاگونیستِ اصلی داستان به آن واکنش نشان میدهد. ما در تمامِ این مدت مشغولِ تماشای تحولِ جیمی مکگیل به ساول گودمن نبودهایم، بلکه مشغولِ تماشای پاسخِ کیم به این تحول بودهایم. اولی چارچوبی است که دومی بهعنوانِ قلب سریال در محدودهی آن میتپد. این افشا که مقدمهاش را در سکانسِ پایانی اپیزودِ هفتهی گذشته با ایستادگی کیم جلوی لالو دیده بودیم، اینجا منفجر میشود. اگر «ساول» دربارهی واکنش نشان دادنِ کیم به تحولِ جیمی مکگیل باشد، «چیزی غیرقابلبخشش» جایی است که او پس از سالها دندان روی جگر گذاشتن بالاخره واکنش نشان میدهد. «ساول» با این اپیزود از خواب بیدارمان میکند و مجبور میکند چرخدهندههای مغزمان را که به چرخیدن به یک طرفِ عادت کرده بود، به طرفِ مخالف بچرخانیم. اپیزودِ این هفته کاری میکند تا از خودمان بپرسیم که آیا در تمام مدت در حالِ تماشای این سریال از زاویهای اشتباه بودهایم؟ ما برای مدتِ بسیار زیادی گمان میکردیم که این داستان با تحولِ جیمی مکگیل به ساول گودمن به سرانجام خواهد رسید؛ منظور از ساول گودمن، مردی که لباسهای رنگارنگ میپوشد و با گوشی بلوتوثش در راهروهای دادگاه وراجی میکند نیست؛ منظور جانورِ بیاخلاق و کثیفی است که شرایط به قدرتِ رسیدنِ هایزنبرگ را فراهم کرد. گمان میکردیم چیزی که او را به این سمت هُل میدهد نحوهی رفتارِ برادرش چاک با او و چگونگی به سرانجام رسیدنِ رابطهی عاشقانهاش با کیم (بهعلاوهی امتناعِ خودش از تن دادن به هرگونه درمانی) خواهد بود. سریال در تمام این مدت خودش را بهعنوانِ یک تراژدی غیرقابلفرار که طی آن یک انسانِ طغیانگر اما خوشقلب به تدریج به خاطر انتظاراتی که دنیا از او دارد به هیولا تبدیل میشود معرفی کرده بود؛ در این نسخه از داستان، کیم بهعنوان کسی که شیفتهاش شده بودیم و به او احترام میگذاشتیم به تلفاتِ جانبی تحولِ جیمی تبدیل میشود.
در این نسخه از داستان، کیم با وجودِ نقشِ پُررنگی که در هرچه دردناکتر جلوه دادنِ سقوطِ جیمی ایفا خواهد کرد، حکم یک شخصیتِ مکمل را خواهد داشت؛ کاراکتری که تحتتاثیرِ جیمی خواهد بود و همواره حتی در مستقلترین حالت ممکن هم سایهی کمرنگِ جیمی مکگیل روی او احساس میشود. این نسخه در حالتِ عادی هیچ مشکلی ندارد. اما کمی بالاتر گفتم که سریالهای متعالی تلویزیون یک قدم فراتر از ایدهآل برمیدارند و راستش یکی از دلایلی که «ساول» تا پیش از اپیزودِ این هفته اینقدر موفق بوده است، به خاطر این است که این سریال در تمام این مدت یک قدم فراتر از ایدهآل برداشته بود، اما فقط آن را بهطور رسمی تایید نکرده بود. بعد از اپیزود این هفته بهتر از همیشه میتوانیم تناقضِ رفتارمان را تشخیص بدهیم. ما در حالی بارها و بارها غیرقابلپیشبینیبودنِ این سریال را ستایش میکردیم که همزمان انتظار داشتیم که تابلوترین سرانجامی که میشد برای کیم تصور کرد بهطرز کاملا قابلپیشبینیای به وقوع بپیوندد. بنابراین «چیزی غیرقابلبخشش» با افشای اینکه در تمامِ این مدت نظارهگرِ چیزی دیگر بودهایم، فصل ششم و آخر را در آغازِ مسیرِ کاملا جدیدی قرار میدهد. چرا که در پایانِ اپیزودِ این هفته، کسی که حتی بیشتر از خودِ جیمی شبیه به ساول گودمن حرف میزند و رفتار میکند کیم است؛ کسی که چشمانمان را از وحشت گِرد میکند نه جیمی، بلکه کیم است؛ کسی که دیگری را وسوسه میکند نه جیمی، بلکه کیم است؛ کسی که راه را برای سقوطِ دیگری هموار میکند نه جیمی، بلکه کیم است؛ کسی که دربارهی قدرتش بهعنوانِ خدایی که از نوک انگشتانش صاعقه شلیک میکند تعریف میکند نه جیمی، بلکه کیم است؛ کیم است، کیم است و باز دوباره کیم است. اپیزود این هفته دربارهی بیدار شدنِ هایزنبرگِ درونِ کیم است و وقتی این اتفاق میافتد ساول گودمن دربرابرِ آن سر تعظیم فرود میآورد.
اما «چیزی غیرقابلبخشش» پیش از اینکه به سکانسهای هشداردهندهی کیم و تیراندازی نفسگیرِ نهایی در عمارتِ لالو برسیم، بلافاصله پس از اتمامِ «جادهی انتخابِ بد» اما اینبار از نقطه نظرِ کیم و جیمی آغاز میشود. پس از اینکه جیمی وضعیت را با تلفن از مایک جویا میشود، به خودش اجازه میدهد نفسِ حبسشدهاش را بیرون بدهد؛ درواقع اپیزود این هفته به همهی کاراکترها فرصتی برای بیرون دادنِ نفسهای حبسشدهشان میدهد. مایک پس از اینکه با افشای نقشهی ترورِ لالو به سراسیمگی جیمی خاتمه میدهد یک نفس راحت میکشد؛ کیم پس از اینکه جیمی به او خبر میدهد که لالو دیگر سراغشان نخواهد آمد یک نفسِ راحت میکشد و حتی لالو هم پس از بازگشت به جنوب طبق پیشنهادِ کیم برای سر و سامان دادن به کار و کاسبیاش، فرصتی برای آرام گرفتن پیدا میکند. گویی این اپیزود بعد از چند هفتهی اخیر که کاراکترها را در خطرِ فیزیکی و احساسی ممتد و سنگینی قرار داده بود، میخواهد به آرامشِ پس از طوفان تبدیل شود و به همه فضایی برای تامل در بابِ اتفاقاتی که افتاده و کندو کاو درونِ خودشان برای اینکه ببینید چه کسی هستند و به چه کسانی تبدیل شدهاند فراهم کند. اما واقعیت این است که اسمِ آرامش بعد از طوفان بد در رفته است. کلا هر آرامشی که پیش و پس از طوفان قرار دارد، آرامش نیست. آرامشِ پیش از طوفان یعنی دلهره و لحظهشماری برای یک رویدادِ ترسناکِ ناشناخته و آرامشِ پس از طوفان نیز یعنی رویارویی با ویرانیهای به جا مانده از طوفان. بنابراین آرامشِ نسبی «چیزی غیرقابلبخشش» به طوفانِ ساکتی که در ذهنهایشان زوزه میکشد اختصاص دارد. چرا که شاید آرامش، بعد از طوفان از راه میرسد، اما آرامش الزاما مترادفِ نظم و کنترل نیست؛ یک دنیای پسا-آخرالزمانی میتواند در اوجِ آرامش، پُرهرج و مرج و آشفته نیز باشد. بالاخره همانطور که مایک گفت، آنها در جادهی انتخابِ بد قرار گرفتهاند و جان سالم به در بُردن از یک طوفان نهتنها بهمعنی خارج شدن از این جاده نیست، بلکه معمولا بهمعنی احساسِ راحتی کردن در این جاده و پیشتازی هرچه سریعتر به سمتِ طوفانهای بعدی است.
این استراحتِ کاذب برای لالو به این معنی است که او فرصت پیدا میکند به دیدنِ دون اِلایدو رفته تا علاوهبر خودشیرینی، ناچو را رسما بهعنوانِ مسئولِ تشکیلاتِ سالامانکاها در شمالِ مرز معرفی کند. او جزییاتِ کارهایی را که گاس و خوآن بولسا برای بیرون راندنِ سالامانکاها از بازی انجام دادهاند نمیداند، اما لازم نیست؛ همین که او از تصاحبِ جایگاهِ سالامانکاها بهعنوانِ عزیز دُردانههای دون اِلایدو توسط گاس اطلاع دارد کافی است. او بهعنوان یک خلافکارِ تحتتعقیب دیگر نمیتواند مستقیما با گاس درگیر شود، اما همزمان از نقطه ضعفِ دون اِلایدو هم آگاه است. او بهعنوانِ عضوِ باهوشِ سالامانکاها میداند که دون اِلایدو درواقع یک بچهی کوچک در ظاهرِ یک مردِ گندهی خطرناک است که بهراحتی تحتتاثیرِ هدیههای گرانقیمت و پُرزرق و برق قرار میگیرد. این چیزی بود که مردِ مغرور، سنتی و خرفتی مثل هکتور سالامانکا قادر به پذیرفتنِ آن نبود. پس، هکتور بهجای سوءاستفاده از همان خصوصیتی که گاس با بستهبندی خوشگلِ پولهایش برای جا باز کردن در قلبِ دون اِلایدو از آن استفاده کرده بود، شروع به قلدربازی و شاخ و شانهکشی کرد. بنابراین درحالیکه دون اِلایدو پیشِ لالو مشغول تعریف کردنِ از پولهای بستهبندیشدهی گاس میکند، نشانهای از هیچگونه حسودی و نگرانی در چهرهی لالو دیده نمیشود. در عوض، او سوییچ یک فِراری را به دستِ اِلایدو میدهد. شاید پولِ سالامانکاها کمتر باشد، اما لالو با زیرکی موفق میشود تا آن را بیاهمیت جلوه بدهد. لالو این کار را ازطریقِ بستهبندی کردنِ پولها درونِ صندوق جلوی (یا به قولِ اِلایدو، فرانک!) یک فِراری قرمزِ فریبنده که یک نمونه از همان مُدلی که کاراکترِ تام سِلک در سریالِ «مگنوم، کاراگاه خصوصی» میراند است انجام میدهد. با یک نگاه به ذوقزدگی کودکانهی دون اِلایدو و البته چهرهی ناراضی خوآن بولسا که نشان میدهد لالو موفق شده تا جایگاهشان در سازمان را باز پس بگیرند مشخص است که این حرکت جواب داده است.
اشتیاقِ دون اِلایدو از هدیه گرفتن مثل تمامِ خصوصیاتِ معرفِ کاراکترهای دنیای «بریکینگ بد» حکمِ یک تیغِ دولبه را برای او دارد. از یک طرف رفتارِ کودکانهی اِلایدو که حمایتش در یک چشم به هم زدن با یک هدیه قابلخریدن و از دست دادن است، همان چیزی است که به زیردستانش انگیزه میدهد برای جلب نظرش با یکدیگر رقابت کنند و این درنهایت به نفعِ خودِ او خواهد بود، اما از طرف دیگر این رفتار همان چیزی است که گاس با سوءاستفاده از آن بهعنوانِ نقطهی ضعف، اِلایدو را در حال لذت بُردن از نوشیدنی گرانقیمتی که بهعنوانِ هدیه گرفته، از معادله حذف میکند. اما درحالیکه لالو با اِلایدو رفیق است و در بینِ پرسنلش احساسِ راحتی میکند، ناچو در تمامِ طولِ دیدارشان مضطرب است و احساسِ بیگانگی میکند. سفرِ ناچو همراهبا لالو به جنوب برای دیدار با اِلایدو و اقامت در خانهی لالو یادآورِ سفر جسی پینکمن همراهبا گاس به جنوب برای دیدار با اِلایدو و اثباتِ تواناییهای پخت و پزش در آزمایشگاهِ کارتل در «بریکینگ بد» است. ناچو همواره تشابهاتِ سمبلیکِ فراوانی با جسی داشته است و گرچه سفرِ آنها به جنوب نتایجِ متفاوتی در پی دارد، اما شخصیتهایشان را در موقعیتِ یکسانی قرار میدهد. هر دوی جسی و ناچو زمانی به جنوب میروند که در شرایطِ روانی آشفتهای به سر میبرند؛ از یک طرف جسی پس از کُشتنِ گِیل به اجبارِ والت با عذاب وجدانِ خفقانآوری دستوپنجه نرم میکند. او با کله به بنبست نهیلیسم برخورد کرده است. او کمکم علاقهاش را به کار کردن از دست میدهد و با مهمانی گرفتن در خانهاش و پخش کردنِ پولهایش بینِ بیخانمانها و معتادان، هویتِ واقعیاش بهعنوانِ یک قاچاقچی موادمخدر را به خطر میاندازد. در حالتِ عادی، گاس باید به مایک دستور بدهد که با کُشتنِ جسی، جلوی به خطر افتادنِ تشکیلاتِ پنهانشان توسط کسی که بهدلیلِ وضعیت روحی متزلزلش، هر لحظه ممکن آنها را لو بدهد بگیرد. اما از آنجایی که گاس دلِ خوشی از کار کردن با والت ندارد، تصمیم میگیرد اعتمادبهنفسِ جسی را به او برگرداند و دوباره به زندگی او برای جدی گرفتنِ کار و آیندهاش، معنا تزریق کند.
بنابراین کار به جایی کشیده میشود که جسی بهعنوانِ بخشی از نقشهی گاس برای قتلِ دون اِلایدو به جنوب میرود و آنجا آنها را پس از اینکه مایک گلوله میخورد و گاس مسموم میشود، به دکترِ شخصی گاس میرساند. در پایانِ ماموریتشان، جسی که در حال فاصله گرفتنِ از مدارِ دنیای موادمخدر بود، مجددا طی فریبکاریهای گاس و پس از سر زدن به قلبِ تاریکی به وضعیتِ گذشتهاش بازمیگردد. از سوی دیگر، ناچو در حالی فقط برای محافظت از پدرش مجبور است درگیرِ دنیای قاچاقچیان بماند که برای ترفیع گرفتن به دیدنِ دون اِلایدو، هیولای اصلی میرود. همانطور که جسی نظرِ کارتل را با قابلیتهای پخت و پزش جلب کرد، ناچو هم با بداههپردازی، نظرِ اِلایدو را دربارهی نقشههایش برای گسترشِ قلمرویشان ازطریقِ به جان هم انداختنِ باندهای موتورسوار جلب میکند. درست همانطور که گاس، جسی را برای نفعِ شخصی از دست و پا زدن از باتلاق بیرون میکشد تا دوباره در تاریکی رها کند، این موضوع دربارهی ناچو نیز صدق میکند. گرچه خانهی لالو در جایی بدون پوششِ تلفن همراه واقع است، اما ظاهرا گاس با فراهم کردن یک دکلِ قابلحمل در آن نزدیکی، با او تماس میگیرد. ناچو باید درِ حیاطِ خانهی لالو را به روی تیمِ آدمکشهای گاس باز کند. البته که ناچو با این کار در مرگِ اعضای بیگناهِ خانهی لالو شریک میشود. وقتی ناچو برای باز کردنِ در حیاط از خانه خارج میشود، با لالو روبهرو میشود که درکنارِ آتش بیدار است. در اپیزودی که مایک حضور کمرنگی دارد، ناچو در زمینهی ساختنِ ابزارهای کاربردی از آت و آشغال و بداههپردازی برای دور زدنِ موانعِ غیرمنتظره، ثابت میکند که یک پا مایک است. او نهتنها از ظرفِ آلومینیومی نوشیدنی برای باز کردنِ قفلِ درِ حیاط استفاده میکند، بلکه با ساختنِ یک آتش موقتی در آشپزخانه، لالو را از حیاط دور میکند؛ مخصوصا باتوجهبه اینکه لالو گمان میکند که آتشسوزی آشپزخانه تقصیرِ سیرو، جوانترین و بیمسئولیتترین بادیگاردش است. اما درست در لحظهای که اولین امواجِ گلولههای آدمکشها شلیک میشوند، لالو بلافاصله از سیرو بهعنوانِ سپرِ انسانی استفاده میکند.
لالو درست همانطور که از یک قاچاقچی بزرگ انتظار میرود، یک تونلِ مخفی در زیر خانهاش دارد که از وانِ حمام شروع میشود و به خارج منتهی میشود. لالو برای لحظاتی تصمیم میگیرد وانِ حمام را پشتسرش بندد و قاتلانش را هاج و واجِ اینکه او کجا غیبش زده است ترک کند. اما درست همانطور که از کسی به جسارت و زیرکی او انتظار داریم، فکر بهتری به ذهنش خطور میکند. او با باز گذاشتنِ وانِ حمام، مسیر فرارش را از عمد به قاتلانش لو میدهد. بنابراین آنها در حالی فکر میکنند که هدفشان زخمی و تنها در حال فرار است که او درواقع به محض اینکه از درِ خروجی تونل بیرون میآید، به سمتِ خانه برمیگردد و آنها را غافلگیر میکند. به این ترتیب، نهتنها ناچو در کُشتنِ یک سری آدمِ بیگناه شریک میشود، بلکه حالا صدها کیلومتر دور از خانه، بدون هیچ دوست و آشنایی، به دشمنِ اصلی لالو تبدیل شده است که خیلی زود متوجه میشود ناچو مثل آشپزِ محبوبش، در بینِ مُردگان نیست؛ آن هم نه یک لالوی معمولی، بلکه عصبانیترین لالویی که تاکنون دیدهایم؛ لالویی که ماسهها زیر قدمهای محکم و باصلابتِ انتقامجوییاش آه و ناله میکنند. از این نظر وضعیتِ ناچو در حال حاضر تداعیگرِ وضعیتِ جسی پسِ اپیزودِ «آزیمندیاس» است. درست همانطور که والت با لو دادنِ جای جسی به عمو جک، او را به بردهی نئونازیها که گوشهای از شکنجههایش را در «اِل کامینو» دیدیم تبدیل میکند، حالا هم ناچو در رابطه با لالو در وضعیتِ مشابهای گرفتار شده است. اما یکی از سوالاتِ مطرحشده پس از این اپیزود، به نحوهی مرگِ آدمکشهای گاس مربوط میشود. مسئله این است که گرچه گاس ادعا میکند که بهترین آدمکشهای ممکن را استخدام کرده است، اما آنها بهطرز افتضاحی از لالو رودست میخورند. بنابراین سؤال این است که آیا این موضوع یک سوتی از سوی سازندگان است یا قضیه کمی پیچیدهتر از چیزی که در ظاهر به نظر میرسد است؟
حداقل دو نظریه برای توضیحِ شکستِ آنها وجود دارد؛ از یک طرف ممکن است بیش از اینکه آدمکشهای گاس در کارشان بد باشند، لالو خیلی در کارش خوب است. در حالت عادی کسی که تمام بادیگاردهایش مُردهاند و خودش زخمی شده فرار میکند، اما لالو در حرکتی غیرمعمول، تنهایی به دلِ خطر برمیگردد و آنها را غافلگیر میکند. اما از طرف دیگر ممکن است دلیلِ شکست آدمکشهای گاس، عدمِ مدیریت و نظارتِ مایک روی این مأموریت باشد. در صحنهای که گاس، نقشهی قتلِ لالو را برای مایک توضیح میدهد، به نظر میرسد که مایک هیچ نقشی در آمادهسازی این مأموریت نداشته است. مایک تاکنون نهتنها مسئولِ بررسی دقیقِ آرشیتکتهای آلمانی برای ساختِ ابرآزمایشگاهِ گاس بود، بلکه او مسئولیتِ آمادهسازی مواد لازم برای محلِ اقامتشان و نظارت روی آنها را نیز برعهده داشت. همچنین مایک به شرایطِ آشفتهی انبارِ شرکتِ مدریگال هم سر و سامان میدهد. این در حالی است که ما از «بریکینگ بد» به یاد میآوریم که مایک بهعنوانِ دستِ راستِ گاس، شخصا روی همهچیز نظارت دارد. از همین رو طرفداران فکر میکنند که شاید شکستِ آدمکشهای گاس حکم یکجور شخصیتپردازی برای گاس دارد. جایی که او متوجه میشود باید به مایک اجازه بدهد تا شخصا روی تمام بخشهای تشکیلاتش نظارت داشته باشد. اشتباهِ گاس در استخدامِ بهترین آدمکشها یک اشتباهِ عمدی از سوی نویسندگان است تا نشان بدهند که چرا گاس از این به بعد بیشتر به دقتِ مایک تکیه خواهد کرد. اما چرا مایک در این مأموریت نقش نداشت؟ از آنجایی که گاس میداند که انجام این مأموریت بهمعنی کُشتنِ افرادِ بیگناه است و از آنجایی که او میداند که مایک احساسِ خوبی نسبت به قتلِ بیگناهان بهعنوانِ تلفاتِ جانبی ندارد، پس مایک را از این مأموریت دور نگه میدارد. احتمال اینکه آدمکشهای گاس بهدلیلِ عدمِ شناختِ کافی با زیرکی لالو غافلگیر شده باشند بیشتر است، اما همزمان باید خودمان را برای افشای چیزی فراتر از چیزی که در ظاهر به نظر میرسد نیز آماده کنیم.
اما از قبل میشد انتظار داشت که ترورِ لالو شکست بخورد. نه فقط به خاطر اینکه وقتی مایک بهطرز قاطعانهای از مرگِ لالو صحبت میکند، قانون مورفی (مخصوصا در چارچوبِ یک سریالِ تلویزیونی) دیکته میکند که اتفاقی غیرمنتظره خواهد افتاد، بلکه به خاطر چیزی که ساول گودمن در اولین حضورش در «بریکینگ بد» دربارهی لالو میداند؛ وقتی والت و جسی، ساول گودمن را دزدیده و به بیابان میبرد، او در ابتدا با وحشتزدگی گمان میکند که این دو نفر توسط لالو فرستاده شدهاند. مایک در اپیزودِ این هفته به جیمی اطمینان میدهد که لالو تا فردا خواهد مُرد. در نتیجه جیمی در آینده متوجه خواهد شد که اینطور نیست. هنوز این احتمال وجود دارد که لالو پیش از پایانِ سریال بمیرد، اما چگونگی مرگش بهشکلی خواهد بود که جیمی از آن اطلاع پیدا نمیکند. در توصیفِ نبوغِ این سریال همین و بس که میداند چگونه کاری کند تا دلمان حتی برای یکی از شرورترین آنتاگونیستهایش هم بسوزد. گرچه لالو این اپیزود را با نمایی که او را دلهرهآورتر از همیشه، در هیبتِ تهدیدِ کلهخرابی که تقریبا تمام کاراکترهای باقیمانده در فصلِ آخر باید از فکرِ رویارویی با او به خود بلرزند به تصویر میکشد، اما همزمان بهلطفِ بازی تونی دالتون که قادر است انسانیت، اندوه، دلشکستگی و آسیبپذیری قابللمسی به درونِ کالبدِ شخصیتش تزریق کند، ناراحتکننده میشود. سریالهای دنیای «بریکینگ بد» بدون اینکه شرارتِ آنتاگونیستهایش را کمرنگ کنند، قادر هستند نشان بدهند که آنها نه ساکنانِ یک سیارهی بیگانه، بلکه آدمهای همین دنیا هستند. یک نمونه از آن را در اپیزودِ هفتهی گذشته در صحنهای که هکتور سالامانکا را با کلاهِ قیفی مشغولِ شرکت در جشن تولدِ خانهی سالمندان نشان میدهد دیدیم. در اپیزودِ این هفته هم نگهبانِ جلوی درِ خانهی لالو را در حال کندهکاری مجسمههای چوبی میبینیم؛ اشارهی کوچکی به اینکه کلِ زندگی این آدم به نگهبانِ بینام و نشانِ یک قاچاقچی که کلِ هویتش به کُشته شدن در پسزمینه خلاصه میشود نیست، بلکه او هم با وجودِ کلاشینکف و بیسیمش، یک سرگرمی شخصی هم دارد. یا وقتی که متوجه میشویم لالو مهارتِ آشپزیاش و علاقهاش به غذا را از آشپزِ پیرِ خانهاش یاد گرفته است یا از گوجهفرنگیهای باغبانش تعریف میکند. اصلا همین که نگهبانِ جلوی درِ خانه با دیدنِ لالو ذوق میکند و از خوشحالی تیرِ هوایی شلیک میکند نشان میدهد که لالو حداقل در بینِ اعضای خانهی خودش، یکی از آن رئیسهای همیشه مغرور و عصبانی نیست. البته که لالو وقتی فرصتش پیش میآید بلافاصله از بادیگاردِ نوجوانش بهعنوانِ سپرِ انسانی برای نجاتِ خودش استفاده میکند، اما در آن واحد، شرارتِ آنها نه کامیکبوکی و بیگانه، بلکه از جایی انسانی سرچشمه میگیرد.
نحوهی پایان یافتنِ اپیزودِ این هفته با لالو دومین باری است که یک فصل به دور از جیمی به پایان رسیده است. تا حالا تنها فینالی که با کاراکترِ دیگری به غیر از جیمی به پایان رسید، فینالِ فصل سوم بود که به آتشسوزی خانهی چاک اختصاص داشت. اما نماهای پایانی فینالهای «ساول» فارغ از اینکه جیمی در آنها حضور دارد یا ندارد، همه نشانهای از خطری که جیمی را تهدید میکند و او را به سمتِ فروپاشی اخلاقیاش نزدیکتر میکنند هستند. فصل اول با تصمیمِ جیمی برای نپذیرفتنِ پیشنهادِ شغلیاش در شرکتِ کلیف اند مِین و رانندگی به سمتِ مخالفِ آیندهی غیرساول گودمنیاش به پایان میرسد. فصل دوم با ضبط صوتی که چاک از آن برای ضبطِ اعترافِ جیمی استفاده میکند، فصل سوم با خودکشی چاک و فصل چهارم با نگاهِ وحشتزدهی کیم به جیمی که برای تغییرِ نامش از او فاصله میگیرد. تمامی اینها تصاویری باردار هستند. لیوانِ کلیف اند مِین بهعنوان زندگی درخشانی که جیمی میتوانست داشته باشد در «حامل پول» بازمیگردد؛ ضبط صوتِ چاک بدل به کاتالیزوری میشود که به نبردِ دادگاهی برادران مکگیل منجر میشود و شرایطِ خودکشی چاک را زمینهچینی میکند؛ خودکشی چاک تبدیل به رویدادِ دگرگونکنندهای میشود که جیمی را بهطرز غیرقابلترمیمی درهم میشکند و نگاهِ وحشتزدهی کیم به نمادِ مسیرِ وحشتناکی که او با تغییرِ اسمش به ساول گودمن در آن قرار میگیرد تبدیل میشود. حالا اگرچه فینالِ فصل پنجم با نمایی از لالو به سرانجام میرسد، اما در تمام اندک لحظاتی که لالو را در حال فشردنِ دندانهایش روی یکدیگر و قدم برداشتن به سمتِ دوربین میبینیم، نمیتوان به هیچ چیزِ دیگری به جز جیمی و کیم فکر کرد. همانقدر که هرکدام از نماهای آخرِ فینالهای قبلی دربارهی هرچه بیشتر سقوط کردن جیمی بودهاند، این یکی با متلاشی کردنِ او در کفِ چاه، به این پروسه خاتمه خواهد داد. گرچه اسمِ اپیزودِ این هفته به کارِ غیرقابلبخششی که ناچو و گاس در حقِ لالو انجام میدهند اشاره میکند، اما معنای واقعیاش را باید در خط داستانی جیمی و کیم جستوجو کنیم.
پس از رویارویی جیمی و کیم با لالو، گرچه آنها تصمیم میگیرند با هم در یک هُتلِ تجملاتی مخفی شوند، اما بلافاصله واکنشِ متفاوتی به نزدیکیشان به خطرِ مرگ نشان میدهند. به همان اندازه که جیمی میخواهد تا وقتی که آبها از آسیاب افتاد به دور از دسترسِ لالو مخفی بمانند، به همان اندازه کیم میخواهد با رفتن به دادگاه، به سر روتینِ عادی زندگیاش برگردد. به همان اندازه که کیم از گرنت، کارمندِ ادارهی وکلای تسخیری میخواهد پروندههایی که روی دستهایشان باد کرده را به او بدهد، به همان اندازه جیمی با سراسیمگی خودش را به خانهی مایک میرساند تا از امنیتشان اطمینان حاصل کند. واکنشِ متفاوتِ آنها به دیدارشان با لالو قابلدرک است. واقعیت این است که خطرِ لالو نه یک خطرِ پُرآدرنالین، بلکه یک خطرِ فلجکنندهی واقعی است. جیمی با وجودِ تمامِ طغیانگریهایش میداند که خطرِ لالو شوخیبردار نیست. او به انتهای تاریکِ لولهی تفنگِ کارتل خیره شده است؛ او قتلعامِ انسانهای پیرامونش توسط مایک را دیده است؛ او آنقدر به مرگ نزدیک میشود که برای نجاتِ یافتن از کویر راضی به شرطبندی روی جانِ خودش از طریقِ نشستنِ جلوی مسیرِ حرکتِ ماشینِ راهزن میشود؛ او آنقدر به مرگ نزدیک شده که مجبور به خوردنِ ادرارِ خودش شده است. بنابراین هرچیزی که مربوطبه کارتل میشود آنقدر برای جیمی واقعی است که نمیتواند دست از جدی گرفتنِ آن بردارد؛ جیمی شاید به قولِ مایک در جادهی انتخابِ بد قرار گرفته باشد، اما واقعا علاقهای به ادامه دادن در این مسیر ندارد. سفرِ کویریاش شاید به تولدِ ساول گودمن منجر شد، اما او حالا بهتر از هر زمانِ دیگری میداند که ساول گودمنبودن چقدر هولناک است. اما خطرِ کارتل برای کیم بهعنوانِ کسی که تجربههای کویری جیمی را پشت سر نگذاشته است و در برخورد با لالو، مجبور به دیدنِ توانایی مرگبارِ او نمیشود، انتزاعی است. مغزِ کیم قادر به درکِ وحشتی که با آن روبهرو شدهاند نیست.
درست همانطور که جیمی پیش از سفرِ کویریاش آنقدر نسبت به دنیای بیگانهای که به آن قدم گذاشته بود ناآگاه بود که در وسط بیابان از آبِ ارزشمندش برای تمیز کردنِ کفشش استفاده میکرد. اما همزمان شاید خلافش حقیقت دارد. شاید کیم هم به اندازهی جیمی وحشت کرده است؛ شاید او هم در حالِ دستوپنجه نرم کردن با ضایعههای روانی ناشی از فکر کردن به مرگِ جیمی در کویر و شوکِ رویارویی با لالو است، اما فقط واکنشش به آنها در مقایسه با جیمی فرق میکند. شاید این ضایعههای روانی دارند خودشان را به شکلِ دیگری بروز میدهند؛ شاید شوکِ ناشی از اتفاقاتِ اخیر دارد کیم را به سمتِ آزاد گذاشتنِ تاریکترین و غیراخلاقیترین جنبههای شخصیتش هُل میدهد. اگرچه تشابهاتِ فراوانی بینِ جیمی و والتر وایت وجود دارد، اما اپیزودِ این هفته رسما تایید میکند که کیم حکمِ حلولِ دوبارهی والتر وایت را دارد؛ او نزدیکترین کاراکترِ «ساول» به والت است. وقتی تمام چیزهایی را که دربارهی کیم میدانیم کنار هم میگذاریم میبینیم که او چقدر شبیه والت است. کیم شغل و زندگیاش را از هیچی میسازد. او گرچه رفتارِ متقاعدکنندهای بهعنوانِ جزیی از دنیای هاوارد هملینها و کوین واچتلها دارد، اما همزمان در دنیای آنها احساسِ یک غریبه را دارد و همیشه باید تنفرش را نسبت به مردانِ ثروتمند و قدرتمندی که انگار بهراحتی به چیزهای خوب دست پیدا میکنند پنهان نگه دارد. او با اختلاف بهتر از هرکس دیگری در حوزهی کاریاش است و قادر است بلافاصله خودش را با موقعیتهای غیرمنتظره وفق بدهد. ما در رابطه با نقشهی بیرون نگه داشتنِ هیول از زندان دیدیم که کیم حتی از جیمی هم باهوشتر و کلاهبردارتر است و همچنین در رویاروییشان با کارتل دیدیم که کیم میتواند در مقایسه با جیمی، دوستِ بهتری برای کارتل باشد. از همه مهمتر اینکه کیم پس از تجربهی ترسناکی که میتوانست به قیمتِ جانش تمام شود، بهجای عقبنشینی، خودش را در حالِ فکر کردن به انجامِ کاری عمیقا شرورانه پیدا میکند و در تمام این مدت خودش و همسرش را با صحبت دربارهی اینکه این کارِ عمیقا شرورانه از انگیزهای عمیقا خوب سرچشمه میگیرد قانع میکند. همانقدر که والت قادر به درست جلوه دادن کارهای افتضاحش ازطریقِ عبور دادن آنها از فیلترِ تأمینِ خرج خانوادهاش بود، همانقدر هم کیم استادِ درست جلوه دادنِ کارهای افتضاحش ازطریقِ عبور دادنِ آنها از فیلترِ کمک به مردمِ ضعیف است. تمام این خصوصیات موبهمو دربارهی والت نیز صدق میکنند.
همانقدر که والت با وجودِ تلاشِ گرچن و اِلیوت برای کمک به او، از آنها متنفر بود، حالا هاوارد و کوین هم نقشِ مشابهای را برای کیم ایفا میکنند. انگیزهی والت و کیم هر دو از نیازشان به احساس کردنِ قدرت و احترام ناشی میشود. کیم در طولِ فصل پنجم نشان داده که دیگر نمیخواهد مثل کودکی ۱۲ ساله که منتظرِ مادرِ مستش میماند باشد. کلِ دورانِ شغلی کیم دربارهی دستکم گرفته شدن او یا عدم بهرهبرداری درست از او بوده است. مردانِ زندگیاش مدام به او میگوید باید به چه چیز فکر کند و به چه چیزی نیاز دارد. درست همانطور که هاوارد در دادگاه غافلگیرش میکند یا درست همانطور که جیمی پس از شنیدنِ کاری که کیم میخواهد با هاوارد انجام بدهد میگوید که او چنین آدمی نیست و قادر نیست با عذابِ وجدانِ ناشی از آن کنار بیاید. کیم میخواهد کنترلِ شغلِ خودش را به دست بگیرد و میخواهد به دیگران دستور بدهد. واقعیت این است که جیمی با وجودِ تمامِ تشابهاتش با والت، یک نقطهی متضادِ بنیادین با او دارد. هرچه جیمی با چنگ و دندان دربرابرِ متحول شدن به ساول گودمن مقاومت میکند، والت با آغوشِ باز هایزنبرگ را میپذیرد. بنابراین هرچه جیمی پس از سفرِ کویری و حضورِ سرزدهی لالو در آپارتمانشان، وحشتزده شده است و به این فکر میکند که چطور میتواند از دنیای کارتل خارج شود، نزدیکی کیم با مرگ و تباهی بهطرز هایزنبرگواری انرژی دو چندانی به درونِ رگهایش شلیک کرده است و او را حریصتر و بیرحمتر کرده است. درست همانطور که به تدریج ترسِ والت برای توجیه کردنِ کارهای شرورانهترش به اسمِ محافظت از خانوادهاش میریزد، حالا ترسِ کیم هم برای توجیه کردنِ نقشههای وحشتناکی که در ذهنش جولان میدادند به اسمِ کمک به مردمِ ضعیف ریخته است. یکی از کلیدیترین سکانسهای «چیزی غیرقابلبخشش»، سکانسِ دیدن کیم از اتاقِ بایگانی دفترِ وکلای تسخیری است. این سکانس نسخهی موازی سکانسِ دیگری از اپیزود سوم فصلِ چهارم که «چیزی زیبا» نام داشت است. در یکی از سکانسهای این اپیزود، کیم در یکی از جلساتِ معمولی میسا ورده حضور دارد که ناگهان کوین از او میپرسد که آیا مُدلها را دیده است یا نه. سپس، کوین، کیم را به سمتِ یک اتاقِ پرزرق و برق که همچون یک موزهی هنرهای مُدرن است هدایت میکند؛ کیم در آنجا با نسخهی مُدلِ تمامِ شعبههای بانکی که میسا ورده قصد دارد در سراسر کشور افتتاح کند مواجه میشود. کیم از دیدنِ کارِ گستردهای که در پیش دارد شوکه میشود و نفسش بند میآید. برای لحظاتی به اطرافش خیره میشود و چشمانِ ورقلمبیدهاش سعی میکنند چیزی را که دارد میبیند هضم کند.
درحالیکه کیم مشغولِ گشتزنی در لابهلای مُدلها و فکر کردن به کاری که تا آیندهای تقریبا دور انجام خواهد داد است، به تدریجِ صدای کوین در پسزمینه گم میشود و جایش را به موسیقی میدهد. کیم در این لحظه از کارِ سختی که در پیش دارد شوکه نشده است، بلکه از اینکه خودش را در موقعیتِ انجام کاری که در تضاد با هویتش قرار میگیرد پیدا کرده شوکه شده است. کیم بهعنوانِ بچهای از یک خانوادهی فقیر که در زمستان مجبور به فرار کردن از دستِ صاحبخانههایشان میشدند، بهعنوانِ بچهای که در کودکی هرروز فیلم «کُشتنِ مرغمقلد» را تماشا میکرد و دوست داشت به وکیلی مثل آتیکس فینچ که برای حقوقِ مردمِ ضعیف مبارزه میکند تبدیل شود، حالا خودش را در میانِ این مُدلها مشغول انجامِ کارِ ملالآورِ تبدیل کردن یک بانکِ منطقهای متوسط به یک بانکِ بزرگ در سراسرِ کشور پیدا کرده است. دقیقا همانطور که والت بهعنوانِ کسی که از نبوغِ بینظیری در حوزهی شیمی بهره میبرد، یک روز به خودش میآید و میبیند معلمِ سادهی یک دبیرستان است. اما «چیزی غیرقابلبخشش» شاملِ سکانسی است که با تمام تشابهاتِ ظاهریاش، از نظر محتوا در تضاد با سکانسِ مُدلِ شعبههای بانک از فصلِ قبل قرار میگیرد. از فصلِ قبل تاکنون کیم به تدریج ایمانش را به قدرتِ قانون و شرکتهای حقوقی خصوصی بزرگ از دست داده است. او در ابتدا تلاش میکند تا با تقسیم کردنِ کارش بینِ میسا ورده و وکالتهای تسخیریاش، هم خودش را از لحاظ مالی تأمین کند و هم خودش را از لحاظِ انجام کاری که دوست دارد سیراب نگه دارد. اما وقتی این دو دنیای متضاد سرِ ماجرای آقای اَکر با یکدیگر شاخ به شاخ شدند، وقتی آقای اَکر دورویی کیم را بهطرز غیرقابلانکاری برای او آشکار کرد، کیم به این نتیجه رسید که آنها از لحاظ بنیادین در مغایرت با یکدیگر قرار میگیرند و او چارهای به جز انتخاب فقط یکی از آنها ندارد؛ مخصوصا باتوجهبه اینکه جیمی در آغازِ فصل پنجم با مردِ زن و بچهداری که معاملهای که به نفعش بود را قبول نمیکرد، به کیم نشان داد که پایبندی به اخلاق و قانون همیشه به چیزی که به نفعِ مردمِ ضعیف است منجر نمیشود؛ جیمی همچون یک شیطان، قدرتِ فریبندهی تاریکی را برای کیم آشکار کرد.
بنابراین گرچه کیم یک زمانی با افتخار به تمامِ تندیسهایی که به ازای افتتاح کردن هرکدام از شعبههای میسا ورده به دست آورده بود نگاه میکرد، اما در اپیزودِ هفتهی گذشته، وقتی پس از تصمیمش برای استعفا کردن از شویکارت و کوگلی، دوباره به آنها خیره میشود هیچ چیزی جز پوچی مطلق احساس نمیکند؛ تنها چیزی که در تمامِ اتاقِ کارش برای او اهمیت دارد و برای برداشتن آن بازمیگردد، چوبپنبهی نوشیدنی گرانقیمتی که از کلاهبرداریشان به یادگاری دارد است؛ همان چیزی که سمبل سرنگون کردنِ ثروتمندانِ مغرور است؛ همان کاری که حالا کیم دوست دارد آن را انجام بدهد. به این ترتیب به سکانسِ دیدنِ کیم و گرنت از اتاقِ بایگانی دفترِ وکلای تسخیری در اپیزودِ این هفته میرسیم. این اتاق در تضادِ مطلق در مقایسه با اتاقِ مُدلهای شعبههای میسا ورده قرار میگیرد؛ هرچه آن اتاق با نورپردازی رنگارنگش، زیبا و دلربا بود، این یکی در زیرزمینِ تاریک، پُرگرد و غبار و کثیفِ دادگاه قرار دارد؛ هرچه آن اتاق باز و گشاد بود، این یکی کوچک و کلاستروفوبیک است. از همه مهمتر اینکه اگر آن اتاق پُر از مُدلِ بانکهایی که سمبلِ گسترشِ امپراتوری ثروتمندان هستند بود، این یکی پُر از جرمهای مرتکبشده توسط مردمِ ضعیفِ جامعه که همینطوری بیصاحب و بیسرپرست رها شدهاند است. دوباره درحالیکه کیم مشغولِ گشتزنی در لابهلای ققسهها و خیره شدن به کوهِ پروندهها است، صدای توضیحاتِ گرنت در پسزمینه محو میشود و موسیقی جای آن را میگیرد. کیم درست همانطور که آنجا شوکه شده بود، در هضم کردنِ چیزی که در زیرزمینِ دادگاه دیده نیز دچار مشکل شده است. اما اگر حیرتزدگی کیم در دیدنِ مُدلِ شعبههای میسا ورده از احساسی بد سرچشمه میگیرد، حیرتزدگی او از دیدنِ زیرزمینِ دادگاه از احساسی خوب نشات میگیرد. اگر او در فصل قبل متعجب شده بود که چقدر از هویت و آرمانهایش فاصله گرفته است، او در اپیزودِ این هفته خودش را در زیرزمینِ دادگاه از نو کشف میکند. هرچه او در فصل قبل خودش در جایی بیگانه پیدا کرده بود، او حالا خانهی واقعیاش را در زیرزمینِ دادگاه پیدا میکند. او بالاخره آماده و آزاد است تا تمام تمرکز و وقتش را روی انجامِ کاری که در تمام زندگیاش آرزوی آن را داشت بگذارد.
تا اینجا هیچ مشکلی وجود ندارد. هیچ چیزی قهرمانانهتر و غیرخودخواهانهتر از رها کردن یک شغلِ نان و آبدار و برعهده گرفتنِ پروندههای بیسرپرست با کمترین درآمدِ مالی وجود ندارد. اما چیزی که این سکانس را ترسناک میکند تفکری که کیم با استفاده از آن، این کار را برعهده میگیرد است. کیم فقط قصد ندارد به مردم ضعیف و بیکس کمک کند، بلکه او حالا اعتقاد دارد که کمک کردن به مردم ضعیف و بیکس به هر قیمتی که شده درست است. او با ایمان آوردن به فلسفهی جیمی به این نتیجه رسیده که هدف، وسیله را توجیه میکند. او اعتقاد دارد که آسیب رساندن به امثالِ هاوارد هملینها و کوین واچتلها به ازای نتیجهی خوبی که برای تعدادِ زیادی مردمِ ضعیف در پی دارد درست است. این همان تفکرِ خطرناکی بود که هایزنبرگ را قادر میساخت خفه شدنِ جِیـن را تماشا کند، قادر میساخت منفجر شدن دو هواپیما بالای سرش بهعنوان نتیجهی تصمیماتِ خودخواهانهاش توجیه کند، باعث میشد تا نابود کردنِ زندگی جسی، کُشتنِ گِیل، پنهان کردنِ جنازهی پسربچهی موتورسوار، قتلِ همزمانِ نوچههای زندانی گاس و بسیار کارهای وحشتناکِ دیگرش را به اسمِ حمایت از خانوادهاش توجیه کند. او حتی حاضر بود خانوادهی خودش را هم به اسمِ حمایت از خانوادهاش متلاشی کند. چون درست همانطور که انگیزهی واقعی والت حمایت از خانوادهاش نبود، درست همانطور که او از حمایت از خانوادهاش بهعنوانِ پوششی برای پنهان کردنِ عقدههای شخصی و خودشیفتگی و قدرتطلبیاش استفاده میکرد، تفکرِ انساندوستانهی کیم هم از کمبودهای شخصیاش سرچشمه میگیرد. او بیش از اینکه علاقهای به اجرای عدالت برای مردمِ ضعیف داشته باشد، به سیاه کردنِ روزگارِ آدمهایی علاقه دارد که نمایندهی طبقهای که دلِ خوشی از آنها ندارد هستند؛ فارغ از اینکه آیا آنها واقعا گناهکار هستند یا نه. انگیزهی کیم هرچقدر هم که انساندوستانه باشد، برای اجرای آن به روشِ هایزنبرگ باید تن به همان بیعدالتی و شرارتی بدهد که قصدِ مبارزه علیه آن را دارد و این فارغ از اینکه چقدر انگیزهات خالص است، در طولانیمدت به تباهی منتهی میشود.
مقالات مرتبط
- نقد فصل چهارم سریال Better Call Saulنقد فصل سوم سریال Better Call Saulآیا Better Call Saul بهتر از Breaking Bad است؟
انگیزهی کیم که در اتاقِ بایگانی وکلای تسخیری جرقه خورده بود، پس از دیدارش با هاوارد جدی میشود. سکانسِ گفتگوی هاوارد و کیم در دادگاهِ خالی عصبیکننده است؛ عصبیکننده است، چون واقعا حق با هاوارد است. هاوارد به جز یک چیز دربارهی تمامِ چیزهایی که به کیم میگوید حق دارد. او به درستی با استناد به ماجرای توپهای بولینگ و فاحشهها به این نتیجه میرسد که کنترلِ جیمی دستِ خودش نیست و با دلسوزی تاکید میکند که او از لحاظِ روانی بیمار است و به کمکِ نیاز دارد. همچنین هاوارد یادآور میشود که کیم نباید تحتتاثیرِ جیمی، شغلِ عالیاش در شویکارت و کوکلی را ترک کند. او به درستی تشخیص میدهد که جدایی از میسا ورده، تصمیمِ شخصی کیم نبوده است. اما تنها کاری که کیم انجام میدهد این است که به حرفهای او میخندد و ادعا میکند که هاوارد دارد به او توهین میکند. این صحنه ترسناک است، چون ;dl در حالی هشدارِ هاوارد دربارهی اینکه جیمی به کمک نیاز دارد را نادیده میگیرد که خودِ او یکی از کسانی بود که نهتنها جیمی را به سمت دیدن روانپزشک هُل میداد، بلکه تمام تلاشش را میکرد تا جیمی به احساساتش نسبت به مرگِ چاک واکنش نشان بدهد. این صحنه ترسناک است، چون ما میدانیم گرچه کیم همیشه یک جنبهی حیلهگر داشته است، اما این جیمی بود که با ریختنِ بنزین به روی زغالهای روشن اما ضعیفِ طرفِ تاریکِ کیم، آن را شعلهور کرد و او را به سمتِ در آغوش کشیدنِ هایزنبرگِ درونش هدایت کرد. کیم حرفهای هاوارد را به این دلیل نادیده میگیرد، چون ماجرای توپ بولینگها و فاحشهها در مقایسه با جدیدترین کارهای جیمی به چشم نمیآیند. هاوارد فکر میکند بدترین کاری که جیمی انجام داده به توپهای بولینگ و فاحشهها خلاصه شده است. او نمیداند که جیمی پس از جان سالم به در بُردن از حملهی راهزنان، با ۷ میلیون دلار پولِ کارتل در بیابان سرگردان بوده است؛ هاوارد نمیداند که لالو سالامانکا مهمانِ ناخواندهی خانهی آنها بوده است. هاوارد نمیداند که جیمی با جعلِ مدرک چگونه میسا ورده را تهدید به نابودی کرده بود.
وقتی کیم پس از تمام اینها با جیمی ازدواج کرده است و کماکان کنارش باقی مانده است، هاوارد چگونه میتواند انتظار داشته باشد که اطلاع از ماجرای توپهای بولینگ و فاحشهها نظرِ کیم را تغییر بدهد. کیم بدتر از اینها را دیده است. از همه بدتر اینکه کیم هماکنون در موقعیتی قرار دارد که بستنِ چشمانش به روی اشتباهاتِ جیمی به نفعش است. از لحظهای که کیم تصمیم گرفت بهجای جدایی از جیمی، با او ازدواج کند، روی چیزی شرطبندی کرد که هیچ چیزی جز باخت در پی ندارد. بنابراین کیم چارهی دیگری به جز سرمایهگذاری روی این پروژهی شکستخورده ندارد. او از هر فرصتی برای متقاعد کردنِ خودش به اینکه تصمیم درستی گرفته استفاده میکند. اذعان کردن به حقیقتِ حرفهای هاوارد بهمعنی اعتراف کردن به اشتباهِ مهلکِ او در ازدواج کردن با جیمی است و او به هر بهانهای برای فرار از این حقیقت چنگ میاندازد. در پایان این سکانس اما هاوارد مرتکب یک اشتباه میشود؛ اشتباهی که البته قابلدرک است. او به کیم میگوید: «میدونی کی دربارهی جیمی حق داشت؟ چاک». هاوارد باور دارد که جیمی به همان کسی که چاک از مدتها قبل دربارهی ظهورش هشدار داده بود تبدیل شده است. اما واقعیت این است که خودِ چاک یکی از دلایلِ اصلی ظهورِ ساول گودمن بود. درست همانطور که لُرد وولدمورت برای نابودی بچهای که در پیشگوییها از او بهعنوانِ قاتلش یاد کرده بودند پیشدستی میکند و اینگونه هری پاتر را در مسیرِ تبدیل شدن به قاتلِ خودش قرار میدهد و اینگونه، پیشگویی نابودی خودش را به دستِ خودش به حقیقت تبدیل میکند، چاک هم با پیشدستی برای جلوگیری از وکیلشدن جیمی، شرایطِ لازم برای تبدیل شدن جیمی به همان هیولای ترسناکی را که پیشبینیاش میکرد فراهم میکند. بنابراین به صحنهای میرسیم که کیم پیشنهادش برای پایان دادن به دعوای حقوقی اچ.اچ.ام و سندپایپر را مطرح میکند. پیش از آن، کیم در حال آماده کردنِ ظرف بستنی است. در ابتدا جیمی میگوید که «یه ذره از همهچیز» میخواهد، اما بلافاصله نظرش را عوض میکند و میگوید که بستنی نعنایی را حذف کند که برای یک لحظه باعثِ تعجب کیم میشود. اگر یادتان باشد وقتی در اپیزودِ سومِ این فصل، ناچو، جیمی را برای دیدار با لالو سوار ماشین میکند، او بستنی قیفی نعناییاش را در پیادهرو رها میکند که به بهعنوانِ سمبلِ معصومیتِ جیمی مکگیل به خوراکِ مورچهها تبدیل میشود. از همین رو، بستنی نعنایی سمبلِ ضایعههای روانی جیمی است. پس البته که او بهطور ناخودآگاه به آن نه میگوید. اما کیم در این صحنه نهتنها لباسِ خوابِ راحتیاش را به تن دارد، بلکه موهایش که همیشه بهشکلِ دُماسبی مرتبی بسته شده است، بهطرزِ آشفتهای روی شانههایش ریخته است. به عبارتِ دیگر، کیم در این صحنه از هفت دولت آزاد است. او در اینجا تا جایی که امکان دارد از آن وکیلِ کنترلشده، شیک، منظم و اخلاقمداری که دنیا او را به این شکل میبیند فاصله دارد.
وقتی کیم ایدههایش برای خراب کردنِ اعتبار و زندگی هاوارد را مطرح میکند، حتی جیمی هم به اندازهی ما نمیتواند چیزی را که دارد میشنود باور کند. جیمی در حالی فکر میکند که کیم دارد شوخی میکند که همزمان دلهرهای ضعیف اما ممتدی، وجودش را در بر میگیرد. بنابراین جیمی مدام سعی میکند کیم را از کاری که به آن فکر میکند منصرف کند؛ سعی میکند حبابِ خیالپردازیهایش را بترکاند و کیم را به دنیای واقعی برگرداند. پس، جیمی یک سوزن برمیدارد و شروع به ضربه زدن به این حباب میکند و وقتی متوجه میشود که پوستهی سختِ حباب دربرابرِ ضرباتِ نوک تیزِ سوزن مقاومت میکند ناگهان در کمالِ شگفتی و وحشت به این نتیجه میرسد که کیم نه در خیالاتش، بلکه در دنیای واقعی سیر میکند. جیمی در ابتدا به این نکته اشاره میکند که انجامِ این کار خیلی سخت خواهد بود، اما تنها پاسخی که دریافت میکند نیشخندِ ترسناکِ کیم است؛ انگار او دارد میگوید: «همگی خوب میدونیم که برام مثل آب خوردن میمونه». سپس، جیمی به او دربارهی معنایی که این کار برای هاوارد خواهد داشت و احساسِ عذابِ وجدانی که کیم نسبت به آن خواهد داشت هشدار میدهد؛ جیمی یادآور میشود که کیم حتما با نابود کردنِ زندگی یک نفر مشکل خواهد داشت. اما دوباره تنها پاسخی که دریافت میکند چهرهی خوشحال، زیبا، درخشان و متینِ کیم است که به درونِ چشمانِ جیمی خیره میشود میگوید: «واقعا؟». نگاهِ کیم در این صحنه آنقدر بهطرز ترسناکی تیز و بُرنده است دلشوره وجودمان را تصاحب میکند. جیمی در هر نقطهی دیگری از زندگیاش، با دیدنِ اینکه کیم در این حالت، یک دل نه صد دل عاشقش میشد؛ اما در اینجا، جیمی در ابتدا نسبت به حرفهای کیم نامطمئن است و سپس وقتی از جدیتش اطمینان پیدا میکند، وحشت به درونِ چهرهاش میدود. کیم درست مثل موکلِ آیندهی شوهرش خودش را متقاعد کرده است که حاضر است هر کارِ شرورانهای را به ازای هدفی خوب به نفعِ مردم ضعیف انجام بدهد، اما او همزمان درست شبیه به موکلِ آیندهی شوهرش، این کار را واقعا از روی خودخواهی انجام میدهد؛ کیم درست همانطور که والت در اپیزودِ آخر به اسکایلر اعتراف کرد، وقتی کلاهبرداری میکند، آن را دوست دارد، در انجامِ آن خوب است و از انجامش احساسِ سرزندگی میکند.
گفتگوی جیمی و کیم درست به همان شکلی به پایان میرسد که سکانسِ پایانی فینالِ فصل چهارم در راهروی دادگاه به پایان رسیده بود. در واپسینِ نماهای فصلِ چهارم کیم از اینکه احساساتِ جیمی نسبت به نامهی چاک قُلابی بوده و جزیی از نقشهاش برای به رحم آوردنِ دلِ قاضیها بوده شوکه میشود. جیمی شروع به توهین کردن به قاضیهایی که گولِ اشکهایش را خوردند میکند (که کیم هم جزوشان است). او نهتنها غم و اندوه و تنفرش نسبت به چاک را حلوفصل نکرده است، بلکه بلافاصله میخواهد اسمش را تغییر بدهد. بنابراین جیمی بیتوجه به پریشانحالی کیم، او را تنها میگذارد، بینِ راه به سمتش برمیگردد، نوکِ انگشتِ اشارهی هر دو دستش را به سمتش میگیرد و شعارِ ساول گودمن را تکرار میکند: «همهچیز ردیفه، مرد». درحالیکه جیمی از او دور میشود، دوربین هم کیم را وسط راهروی دادگاه تنها میگذارد و او را در وضعیتِ یک قربانی بسیار کوچک، تنها، آسیبپذیر، مچالهشده و سردرگم به تصویر میکشد. حالا در اپیزود این هفته با نسخهی عکسِ این سکانس مواجه میشویم. اینبار این کیم است که جیمی را با ایدههایش برای نابود کردنِ زندگی هاوارد شوکه میکند؛ اینبار این کیم است که نسبت به نگاههای نگران جیمی بیتوجه است و اینبار این کیم است که از جیمی فاصله میگیرد، بینِ راه برمیگردد، انگشتانِ اشارهاش را همچون لولهی تفنگ به سمتِ جیمی نشانه میگیرد، شلیک میکند و سپس، دودشان را همچون کابویها فوت میکند. اینبار دوربین از جیمی فاصله میگیرد و او را تنها، کوچک، سردرگم و مضطرب ترک میکند؛ جیمی در این لحظه زمین تا آسمان با ساول گودمنی که در اپیزودِ هفتمِ این فصل در راهروهای دادگاه با خدا خواندنِ خودش برای هاوارد شاخ و شانهکشی میکرد فرق میکند. تا پیش از فینالِ فصل پنجم، به همان اندازه که کیم، جیمی را به طرفِ روشنایی برگردانده است، به همان اندازه هم جیمی، کیم را به قلمروی تاریکی کشانده است.
تاکنون تصور میکردیم که افسارگسیختگی جیمی بهمعنی سرنوشتِ ناگواری برای زنی که عاشقش است خواهد بود؛ بلایی که سر کیم خواهد آمد آخرین چیزی خواهد بود که جیمی را متقاعد میکند تا بهگونهای ساول گودمن را در آغوش بکشد که کوچکترین اثری از جیمی مکگیل باقی نماند. گرچه هنوز احتمالِ وقوعِ این سناریو وجود دارد، اما پس از اپیزودِ این هفته، مخصوصا آخرین سکانسِ دوتایی جیمی و کیم، احساس میکنم که تمام معادلات و گمانهزنیهایمان اشتباه بوده است. چه میشود اگر جیمی با بلایی که سر کیم میآید به ساول گودمن تبدیل نمیشود، بلکه او تحتتاثیر شرارتهای کیم به ساول گودمن تبدیل میشود؟ جیمی به چاک تبدیل شد، جیمی، هایزنبرگِ درونِ کیم را بیدار کرد و حالا هایزنبرگِ درونِ کیم، ساول گودمنِ درونِ جیمی را بیدار میکند؛ یک چرخهی تکرارشونده از تباهی. یا شاید هم جیمی در واکنش به اتفاقِ بدی که برای کیم میافتد به ساول گودمن تبدیل نمیشود، بلکه در تلاش برای جلوگیری از اتفاقِ بدی که برای کیم میافتد به ساول گودمن تبدیل میشود؟ چه میشود اگر جیمی در موقعیتی قرار بگیرد که فقط در صورتی میتواند کیم را نجات بدهد که به سیاهترین و بیاخلاقترین جنبههای شخصیتش تن بدهد؟ یک احساسِ نامرئی در طولِ این اپیزود وجود دارد که گرچه به زبان آورده نمیشود، اما حضورش احساس میشود؛ در طولِ این اپیزود احساس میکردم که جیمی به ترک کردنِ کیم نزدیک شده است؛ اینکه او دارد به این فکر میکند که تنها راهی که میتواند از کیم محافظت کند، زیر پا گذاشتنِ عشقش و به هم زدنِ رابطهاش با او است. اما وقتی جیمی با رفتارِ هایزنبرگگونهی کیم مواجه میشود، نظرش برمیگردد. هرچه جیمی حالا بهتر از همیشه میداند چه خطری تهدیدشان میکند، کیم از ویراژ دادن در جادهی انتخابِ بد کیف میکند. بنابراین سؤال این است که نتیجه چه خواهد بود: آیا کیم نگرانی جیمی را تسکین میدهد و باعث میشود تا ترسش را پذیرفتنِ راحتتر طرفِ تاریکش کنار بگذارد یا اینکه جیمی تصمیم میگیرد برای اینکه به کیم نشان بدهد که قدم به چه قلمروی ترسناکی گذاشته است، او را واقعا بترساند؟ آیا کیم شرایطِ ساول گودمن شدنِ جیمی را فراهم میکند یا اینکه آیا جیمی با نشان دادن چشمهای از وحشتِ واقعی ساول گودمن به کیم کاری میکند تا کیم تمایلاتِ هایزنبرگیاش را سرکوب کند و هشدارِ چاک دربارهی جیمی را جدی بگیرد؟ به عبارتِ دیگر چه میشود بهترین کاری که جیمی میتواند پیش از اتمامِ سریال انجام بدهد (نجات روحِ کیم)، با انجامِ بدترین عملِ ممکن صورت بگیرد؟ چه میشود اگر جیمی برای نجات کیم به مرکزِ جهنم سفر کند و زنی که عاشقش است را به ازای اقامتِ همیشگی خودش در آنجا نجات بدهد؟ هرچه هست، «چیزی غیرقابلبخشش» بهمان اطمینان میدهد که این داستان همانقدر که تراژیک آغاز شد و ادامه پیدا کرد، در فصلِ آخر نیز همانقدر تراژیک به سرانجام خواهد رسید. گرچه «ساول» هرگز باعث نشده تا جای خالی امثالِ والتر وایت و جسی پینکمن احساس شود، اما اگر تاکنون به این فکر میکردید که آیا امکان دارد دوباره چشممان به جمالِ هایزنبرگ در این سریال روشن شود، این اپیزود بهطرز غیرمنتظرهای به سؤالمان جواب مثبت میدهد؛ البته که هایزنبرگ در این سریال حضور دارد؛ درواقع او در تمام مدت جلوی چشمانمان بوده است و او کیم وکسلر است؛ این به همان اندازه که هیجانانگیز است، به همان اندازه هم بد است و خوشبختانه خالقانِ این دنیا استادِ موشکافی هرچیزی که به «بَـد» مربوط میشود هستند.