سریال Better Call Saul در یکی از تنشزاترین و قویترین اپیزودهایش، فصل سوم را به پایان میرساند. همراه نقد میدونی باشید.
«بهتره با ساول تماس بگیری» برخلاف «برکینگ بد» با حال و هوای بسیار شادابتر و کمیکتری آغاز شد. برخلاف «برکینگ بد» که از همان اپیزود اول درد و رنجها و عقدههای سرکوبشدهی یک معلم شیمی ساده را روی سرمان خراب میکند، «ساول» با شوخی و خندههای معروف جیمی مکگیل کلید خورد. حتی سکانس پرتنشی که جیمی در وسط بیابان سعی میکند تا در مقابل قاضی بیکلهای مثل توکو وکالت آن دو اسکیتباز را برعهده بگیرد، بیشتر از اینکه ترسناک باشد، هیجانانگیز و خندهدار بود. اما هرچه در سریال جلوتر آمدیم و هرچه در عمق روابط کاراکترها و زندگیهایشان ورود کردیم و هرچه چالشهایشان بیشتر و بیشتر در هم گره خورد، سریال هم تیره و تاریکتر شد. فصل سوم اوج این تاریکی بود. اپیزود به اپیزود شوخیها بیشتر از قبل محو میشدند و ناراحتیها و هراسها جایشان را میگرفتند. چون بالاخره داشتیم به دوران مهمی از تغییر شخصیت و جهانبینی جیمی نزدیک میشدیم. میدانستیم یک روزی به این نقطه میرسیم و خیلی هم برایش هیجانزده بودیم، اما حالا که به آن رسیدهایم دوست داریم کاش هیچوقت به آن نمیرسیدیم. یا حداقل کاش هیچوقت از قطعیت تبدیل شدن جیمی به ساول گودمنِ خودخواه و بیرحم خبر نداشتیم. اینکه از چیزی خبر نداشته باشیم و اتفاق بیافتد دردش خیلی کمتر از این است که از یک فاجعهی بزرگ خبر داشته باشی و هیچکاری از دستت برنیاید و فقط باید نظارهگر تصادفهای زنجیرهای باشی که آدمها را لای آهنپارهها له و لورده میکنند.
یکی از چیزهایی که به خاطر آشنایی قبلیمان با ساول گودمن میدانستیم این بود که او در دوران «برکینگ بد» تنها است. همین تنهایی مثل تیغ گیوتینی بود که آماده بود تا در موقع مقرر رها شود و گردن برادرش چاک را قطع کند. چون میشد با قطعیت حدس زد که مرگ او یکی از مهمترین اتفاقاتی است که در شکلگیری سرنوشتِ جیمی نقش خواهد داشت. بعد از سه فصل انتظار بالاخره این اتفاق افتاد. با اینکه چاک بدجوری کفریمان کرده بود و بعضیوقتها برای مرگش لحظهشماری میکردیم، اما مرگ او در این اپیزود به یکی از غمانگیزترین و تراژیکترین اتفاقات دنیای «برکینگ بد» تبدیل میشود. چرا که نه تنها سازندگان در طول این اپیزود زاویهی بیمار و وحشتزدهی چاک را به نمایش میگذارند که قبل از این آن را با این شدت ندیده بودیم، بلکه مرگ چاک فقط مرگ چاک نیست. مرگ او به معنای کشته شدن بخشی از جیمی هم است. مرگ او به معنای کشته شدن انسانی شرور که دوست داشتیم به دردناکترین شکل ممکن جان بدهد نیست. مرگ او، مرگ بیماری است که هیچوقت از قصد شرور نبود، بلکه کنار هم قرار گرفتن هزاران هزار تجربهی مختلف، او را به لحظهی سقوط فانوس کشاند.
چاک کسی بود که تمام زندگیاش را به مطالعهی قانون اختصاص داد و در این کار آنقدر افراط کرد که همهچیز را از زاویهی قانون میدید. قانون برای او به یک ایدئولوژی، یک مذهب و یک روش زندگی تبدیل شده بود. سیمپیچی مغز او بهطور کلی با یاد گرفتنِ زبان قانون تغییر کرده بود. او کمکم به آدمی تبدیل شد که عنصر احساس و انسانیت را از تعاملات و طرز فکرش حذف کرده بود. برای او همهچیز به دو چیز تقسیم میشد. یا چیزی خلاف قانون است و باید به سزای اعمالش برسد، یا چیزی به حق است و باید به حقدار برسد. عدم توانایی چاک در دیدنِ طیف رنگهای خاکستری بیشماری که بین سیاه و سفید قرار میگیرند کاری کرده بود تا همه را به عنوان دوستی نزدیک یا دشمنی قسمخورده ببیند و البته کافی بود کسانی که آنها را دوست میپنداشت کمی از چیزی که او آن را قانون میداند فاصله بگیرند تا به جمع دشمنانش اضافه شوند. حالا همین چاک برادری داشت که در نقطهی متضادش قرار میگرفت. کسی که به قانون به عنوان چیزی نگاه میکرد که قابلشکستن و قابلپیچاندن بود. با این حال جیمی هیچوقت به خاطر کش رفتن از دخل پدرش یا هنجارشکنیهای دیگرش مورد مواخذه قرار نمیگرفت و همیشه محبوب بود. چاک با اینکه نمیتوانست این چشمپوشیهای پدرش را درک کند، اما برادرش را دوست دارد و نه تنها در کودکی، بلکه در بزرگسالی هم هوایش را داشت.
اما رابطهی این دو برادر وقتی به گرهای کور تبدیل شد که جیمی تصمیم گرفت زندگی بیدر و پیکر و قالتاقبازیهای گذشتهاش را کنار بگذارد و با دنبال کردن مسیر برادرش، وکیل شود. یک مرد قانون. جیمی هیچ فکر بدی در ذهن نداشت. او واقعا میخواست به وکیل خوبی تبدیل شود. اما برادرش که از بیماری روانی رنج میبرد و اصرارش روی عدم اذعان آن باعث تشدیدش شده بود، در طول سالها آنقدر از جیمی متنفر شده بود که هیچوقت نتوانست تغییر برادرش را به عنوان یک تغییر واقعی قبول کند. بلکه به این نتیجه رسید که حالا برادرش قصد دارد حوزهی کاری او را به گند بکشد. بنابراین دست به کار شد تا جلوی راهش سنگ بیاندازد و همین سنگ انداختنها و باور نداشتنها بود که باعث شد جیمی به چیزی که چاک میترسید تبدیل شود. باعث شد تا جیمی برای جاخالی دادن از این سنگها دست به کارهای غیرقانونی بزند. یکجورهایی چاک پیشبینی غیرواقعی خودش را با دست خودش به واقعیت تبدیل کرد. درست مثل لرد ولدمورت در «هری پاتر» و سرسی لنیستر در «بازی تاج و تخت» که بعد از شنیدن پیشگویی آیندهشان دست به کار شدند تا جلوی آن را بگیرند و همین تلاش برای جلوگیری از وقوع سرنوشت پیشگوییشدهشان بود که به واقعیت تبدیل شدن آن پیشگویی منجر شد.
همین پافشاری چاک روی باور نکردن جیمی بود که نقش بزرگی در تغییر او به ساول گودمن بازی میکند. البته که پافشاری دیوانهوارش علاوهبر روح جیمی، جان خودش را هم گرفت. درگیری این دو به حدی کثیف و قمر در عقرب شد که جیمی برای خلاص شدن از دستش باید او را در ملا عام، ترور شخصیتی میکرد. تروری که اگرچه در ظاهر برای هر دو طرف عالی به نظر میرسید اما اینطور نشد. جیمی در نبردی پیروز شد که با توجه به معلق شدنِ پروانهی وکالتش چندان پیروزی نبود و اگرچه به نظر میرسید چاک هم بعد از رسوایی دادگاه با حقیقت بیماریاش روبهرو شده و در حال مقابله با آن است، اما همانطور که قبلا هم گفتم بیماری چاک سرچشمهای طبیعی نداشت که با چهارتا قرص و دارو و جلسهی روانشناسی حل شود. بیماری چاک در عمق مشکلات شخصیتیاش ریشه دارد. تا وقتی که چاک همین آدم گنددماغ و تنفربرانگیز باقی بماند، بیماریاش با قدرت ادامه پیدا میکند و بهبودیاش همیشگی و مدام نخواهد بود. به خاطر همین است که در پایان چاک کنترلش را از دست میدهد و بعد از صعودی نصفه و نیمه، با سرعت بیشتری سقوطش را از سر میگیرد.
اینجاست که اتفاق ترسناک مرکزی این اپیزود به وقوع میپیوندد. جنون چاک افسارش را به دست میگیرد. او به جان خانهاش میافتد و در جستجوی چیزی که کنتور برق را در حال حرکت نگه داشته، لامپها را باز میکند، دیوارها را سوراخ میکند، کاشیهای آشپزخانه را خرد میکند و خیلی طول نمیکشد که خانهی مدرن و زیبای چاک به خانهای تبدیل میشود که انگار وسط منطقهای جنگزده قرار دارد و توسط تیر و ترکشها آبکش شده است. نتیجه صحنهای است که به سرعت فیلم «مکالمه»، اثر فرانسیس فورد کاپولا را به یاد میآورد. فیلمی که به عنوان پدر تریلرهای پارانویدی شناخته میشود. در سکانس نهایی آن فیلم هم هری کال، شخصیت اصلی داستان به جان در و دیوار خانهاش میافتد. هری کال از مشتریهایش پول میگیرد تا بهصورت مخفیانه به مکالمهی کسانی که میخواهند گوش کند. سرنوشت این مرد به جایی ختم میشود که او به این نتیجه میرسد کسی در خانهاش دستگاه شنود کار گذاشته است و آنقدر نسبت به دنیای اطرافش بدگمان میشود که کل آپارتمانش را در جستجوی دستگاه شنود زیر و رو میکند. شباهت چاک و هری کال فقط به بلایی که سر خانههایشان میآورند خلاصه نمیشود. بلکه این دو در زمینهی فروپاشی تفکراتشان هم خیلی بهم شبیه هستند. نقطهی مشترک چاک و هری این است که هر دو به خودشان باور دارند. به کارشان اطمینان دارند. خود را به عنوان قدرت مطلقی میبینند که بر دیگران نظارت دارند، نه کسی که مورد نظارت قرار میگیرد. کسانی که بقیه باید به ساز آنها برقصند و آنها هیچوقت به ساز دیگران نمیرقصند. خلاصه با کسانی طرفیم که باور دارند کنترل دنیای اطرافشان را در دست دارند. اما اگر دربارهی یک چیز قطعیت وجود داشته باشد این است که کنترل، توهمی بیش نیست. پس فروپاشی روانی این دو زمانی اتفاق میافتد که با این حقیقت تلخ روبهرو میشوند.
وقتی میگویم بیماری اصلی چاک نه آلرژیاش به الکتریسته، بلکه خودخواهی و غرور بیش از اندازهاش است منظورم همین است. چاک شاید کمی با بیماریاش مبارزه کرده باشد، اما هنوز آن چیزی را که باید بعد از نبرد دادگاه متوجه میشده، متوجه نشده است. نبرد دادگاه قلابی بودن بیماریاش را به او نفهماند، بلکه عدم کنترل داشتن او بر اوضاع را به او فهماند. اما او نکتهی اول را گرفت و به آن چسبید و نکتهی اصلی را نادیده گرفت. بنابراین کماکان با همان چاک همیشگی طرفیم که فکر میکند دنیا در مشتش است. بنابراین راه میافتد تا با تهدید به شکایت کردن از اچ.اچ.ام به هاوارد بفهماند که او حالاحالاها بازنشسته نخواهد شد. که آنها نه پول خرید سهمش را دارند و نه حوصله و وقت کشاندن ماجرا به دادگاه. اما چاک در نقشهی دقیقی که کشیده بود به این نکته توجه نکرده بود که او با تهدید اچ.اچ.ام از خط قرمز بزرگی عبور کرده است. او بعد از تمام کارهایی که هاوارد برای او کرده است، نمک خورده و دارد نمکدان را میشکند. هرکس دیگری هم باشد نمیتواند چنین دینامیت ناثباتی را در شرکت نگه دارد. بنابراین چاک در نقشهی دقیقش هیچوقت به این نکته فکر نکرده بود که بعضیوقتها تحمل آدمها به اینجایشان میرسد و حاضر میشوند به هر ترتیبی که شده از شر انگلی که بهشان چسبیده خلاص شوند. چاک هیچوقت فکر نکرده بود که هاوارد حاضر میشود از جیب خودش و با قرض و قوله، پولش را بدهد و جلوی نابودی شرکت توسط او را بگیرد. ناگهان چاک با حقیقتی غیرقابلانکار روبهرو میشود. معلوم میشود در تمام این مدت این هاوارد بوده که دلش برای آیندهی شرکت میسوخته. در حالی که چاک به چیز دیگری باور داشت و فکر میکرد اوست که دارد برای منافع این شرکت میجنگد. چاک با تشویق کارکنان شرکت بدرقه میشود و او هیچ کاری از دستش برنمیآید. چاک بالاخره طعم شکست را میچشد.
اما او هنوز به زندگی امید دارد. هنوز یک هدف دیگر برایش باقی مانده است: جیمی. مسئله این است که چاک همیشه آدمی بوده که دوست داشته برتریاش را مثل چکش بر سر دیگران بکوبد و بعد از اثابت بیخاصیتبودنش توسط هاوارد، فقط جیمی مانده است. بنابراین وقتی جیمی از راه میرسد تا از اتفاقات گذشته معذرتخواهی و اعلام پشیمانی کند، چاک از این فرصت نهایت استفاده را میکند. او بعد از شکست خجالتآورش به هاوارد باید به خود ثابت کند که هنوز دست بالا را دارد. پس نه تنها معذرتخواهی جیمی را قبول نمیکند و نه تنها به او میگوید که او نباید از اشتباهاتش ناراحت باشد و باید آنها را در آغوش بکشد، بلکه ترسناکترین جملهای را که یک برادر میتواند به یک برادر بگوید هم به او میگوید: «راستش رو بخوای تو هیچوقت چندان برام اهمیت نداشتی». (موهای تنم سیخ شد!) جملهای که کمی بعد از رفتنِ جیمی متوجه میشویم از ته دل به زبان آورده نشده. مسئله این است که چاک با وجود تمام سنگهایی که جلوی راه جیمی میاندازد، او را دوست دارد. این به تضاد بزرگ شخصیتی او منجر شده است.
چاک از یک طرف برادرش را دوست دارد و از طرف دیگر آنقدر مغرور است که احساساتش را سرکوب میکند و آنقدر آنها را سرکوب کرده است که آنها در اعماق وجودش گم شدهاند. به خاطر همین بود که حال چاک بعد از ماجرای دادگاه بهتر شد. جیمی طوری او را نابود کرد که چاک دیگر لازم نبود این احساسات آشفته را دربارهی جیمی حس کند. ماجرای دادگاه کاری کرد تا عشقش نسبت به برادرش کمتر شود و با فاصله گرفتن از او حالش بهتر شود و برای مبارزه با بیماریاش دست به کار شود. اما تمام دستاوردهای چاک در این مدت با قدم گذاشتن جیمی به داخل خانهاش و معذرتخواهی از بین رفت. با بازگشت جیمی، چاک دوباره احساس برادرانهی بینشان را حس میکند، اما طبق معمول آنقدر از احساساتش فاصله گرفته است که نمیتواند حس واقعیاش را به جیمی بگوید. در نتیجه از سر غرور چنین جملهای سرد و بیرحمانهای را به او میگوید.
تلاش چاک برای پیدا کردن کابل برق هم استعارهی مناسبی دربارهی وضعیت ذهنی حال حاضرش است. چاک به شرکت برق زنگ میزند و میگوید چیزی در خانهاش است که به کنتور متصل نیست. این دقیقا رابطهی چاک و جیمی را توصیف میکند. چاک هنوز جیمی را دوست دارد، اما آن را نمیتواند پیدا کند. چاک میداند که چیزی در وجودش به وجود این الکتریسیته اشاره میکند، اما هرکاری میکند نمیتواند آن را پیدا کند. چرا که احساساتش نسبت به جیمی آنقدر مورد سرکوب قرار گرفتهاند که از خودآگاه به ناخودآگاهش منتقل شدهاند. چاک به جای اینکه حقیقتِ عشقش به برادرش را به خود اذعان کند سعی میکند صورت مسئله را پاک کند. در نتیجه شروع به نابود کردن خانه و در هم شکستن کنتور برق میکند و از این طریق بهطرز کاملا آشکاری فریاد میزند که جیمی هیچ اهمیتی برایش ندارد. البته که دارد و کنتور به چرخیدن ادامه میدهد. شاید کنتور برق را شکسته باشد، اما کنتور ذهنش هنوز کار میکند و فقط با کشتن خودش است که میتواند جلوی چرخیدن آن را هم بگیرد. صحنهای که چاک خسته و کوفته و آشفته روی صندلیاش نشسته و با لگدهای متوالیاش سعی میکند تا چراغ را روی زمین بیاندازد و خود را در آتش بسوزاند، یکی از ترسناکترین مرگهایی است که وینس گیلیگان و تیمش تاکنون ارائه کردهاند. خودکشی تراژیکی که اگر کابوسوارانهتر از خودکشی هانا بیکر در «۱۳ دلیل که چرا» نباشد، کمتر نیست.
داستان چاک اما شاید اینجا به پایان رسیده باشد، اما تاثیری که روی جیمی خواهد گذاشت تازه شروع شده است. هر چیزی که جلوی جیمی از تبدیل شدن به ساول گودمن را گرفته بود با مرگ چاک از بین میرود و راه او را هموار خواهد کرد. اگرچه ما میدانیم چاک در اعماق وجودش برادرش را دوست داشت، اما آخرین جملاتی که او به جیمی گفت این بود که او هیچوقت تغییر نخواهد کرد و به آسیب رساندن به بقیه ادامه خواهد داد. پس بهتر است از تمام کارهای بدی که میکند پشیمان نباشد و آنها را در آغوش بکشد. خب، این تعریف شخصیت ساول گودمن در «برکینگ بد» است و مطمئنیم که جیمی با شنیدن خبر خودکشی چاک، این نصیحت را آویزهی گوشش خواهد کرد. یکی از بهترین کارهای «ساول» نحوهی تغییر قطرهچکانی جیمی مکگیل به ساول گودمن بوده است. وینس گیلیگان و پیتر گولد همیشه سعی کردهاند تا کاراکترشان را مثل دنیای واقعی به آرامی متحول کنند. آنقدر آرام که خودش متوجه آن نشود. در این اپیزود هم با نمونهی تحسینبرانگیزی از آن روبهرو شدیم. بعد از بلایی که جیمی در اپیزود هفتهی گذشته سر دوستی پیرزنهای سندپایپر آورد، همگی با هم قبول داشتیم که جیمی مرتکب یکی از حالبههمزنترین کارهای زندگیاش شده است. اگر با ساول گودمن طرف بودیم، او مطمئنا پولش را میگرفت و پشت سرش را هم نگاه نمیکرد. اما جیمی هنوز کاملا به ساول پوست نیانداخته است. پس، وقتی متوجه میشود که دوستان آیرین هنوز با او قهر هستند، خودش را به آب و آتش میزند تا همهچیز را به حالت اولش برگرداند.
جیمی اگرچه در اپیزود قبل حرکت بیرحمانهای را روی آیرین اجرا کرد، اما در طول این اپیزود میبینیم که او هنوز تمام انسانیتش را فراموش نکرده است. به حدی که وقتی میبیند تمام تلاشهایش برای آشتی دادن پیرزنها نتیجه نمیدهد، تصمیم میگیرد تا با خراب کردن خودش، رابطهی آنها را درست کند. نهایتا پیرزنها در حالی با هم آشتی میکنند که جیمی برای همیشه از چشم آنها میافتد و تمام محبوبیت و اعتبارش نزد سالمندان را از دست میدهد. حرکتی که شاید در کوتاهمدت به این معنی باشد که جیمی هنوز به آدم سنگدلی که از کنار چنین اتفاقی بگذرد تبدیل نشده، اما در طولانیمدت به معنی سقوطش خواهد بود. چرا که همیشه سه چیز جلوی تبدیل شدن جیمی به ساول گودمن را میگرفت: تلاشش برای به دست آوردن احترام برادرش، رابطهی کم و بیش عاشقانهاش با کیم و علاقهاش به وکالت سالمندان. شاید در ظاهر جیمی در این اپیزود با چالش بزرگی روبهرو نمیشود، اما در واقع میشود. چه جور هم میشود. او نه تنها برادرش را با آن وضع وحشتناک از دست میدهد، بلکه با از دست دادن مشتریهای سالمندش هم باید به دنبال حوزهی دیگری برای کار بگردد. حوزهای که به سالمندان ربط نداشته باشد. و البته باید اسمی را که بعد از ماجرای آیرین اعتبارش را از دست داد هم عوض کند.
پس آره، جیمی در این اپیزود دوتا از چیزهایی را که جلوی او را از ورود به طرف تاریکِ شخصیتش میگرفت از دست میدهد. اما حداقلش این است که فعلا رابطهاش با کیم قویتر میشود. خاموش کردن کلیدهای برق در این اپیزود توسط چاک، من را به یاد پایانبندی اپیزود اول فصل دوم انداخت. جایی که جیمی کلید برقی با برچسب «خاموش نکنید» را خاموش میکند و میبیند هیچ اتفاقی در اطرافش نیافتاده است. آن لحظهای بود که جیمی شروع به طغیان کردن در مقابل دنیای اطرافش کرد. چون باور داشت که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. اما او در این اپیزود متوجه میشود که تمام کارهایی که در این مدت انجام داده، در تصادفِ کیم و احتمال مرگ او نقش داشته است. که عواقب خاموش کردن آن کلید تازه بعد از تمام این مدت در حال نمایان شدن است. نکتهی مثبت جیمی این است که دخیل بودنش در این اتفاق را قبول میکند و سعی میکند آن را به هر ترتیبی که شده درست کند. برخلاف چاک که بعد از ماجرای دادگاه سرش را مثل کبک زیر برف کرد، جیمی تصمیم میگیرد تا بیشتر از گذشته برای کسی که دوستش دارد وقت بگذارد. کیم هم تمام پروندههایش را کنسل میکند تا بالاخره کمی آرام بگیرد. هر دو شاید خونین و مالین و زخمی باشند، اما از همیشه به یکدیگر نزدیکترند و میخواهند با خیال راحت فیلم تماشا کنند. اما این موضوع چقدر دوام میآورد؟ آیا عدم حضور کیم در «برکینگ بد» به این معنا نیست که او هم به سرنوشتی مثل چاک دچار میشود؟
در آنسوی میدان ناچو هم وقتی متوجه میشود جان پدرش در خطر است مثل چاک سراسیمه میشود و تصمیم میگیرد تا هکتور را در یک حرکت انتحاری به قتل برساند. اما او با پیدا شدن سروکلهی نوچههای هکتور کنترلش را به دست میگیرد و در نهایت عصبانیت هکتور و قرصهای قلابی ناچو کافی هستند تا ظاهرا هکتور را فلج کرده و روی ویلچر بنشانند. با این حال نگاههای شکبرانگیز گاس به ناچو نشان میدهند که او به نقشهی مخفی ناچو پی برده است. ولی از آنجایی که گاس خود دل خوشی از هکتور ندارد و خود یکی از عزیزانش را به دست هکتور از دست داده است، احتمالا با شنیدن دلیل ناچو برای کشتنِ هکتور همذاتپنداری خواهد کرد. اما ما قبلا با توجه به ماجرای کاتر سبز و گلوی ویکتور به یاد میآوریم که گاس احساساتش را به تجارتش راه نمیدهد و هرکسی را که وجودش کوچکترین تهدیدی برای او محسوب شود حذف میکند. بنابراین شاید بعد از فلج شدن هکتور، افراد او به خدمت گاس دربیایند. اما از آنجایی که گاس از رازِ ناچو خبر دارد، نمیتواند به او اعتماد کند و شاید تصمیم به حذف او بگیرد. بماند که ما قبلا در رابطه با اولین دیدارِ والت و جسی با هکتور در خانهی توکو دیده بودیم که نسخهی فلجِ هکتور اگر خطرناکتر از نسخهی غیرفلجش نباشد، کمتر نیست. پس به نظر نمیرسد فلج شدن هکتور به معنای خلاص شدنِ ناچو یا پدرش از دست او باشد.