نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت سوم، فصل پنجم

نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت سوم، فصل پنجم

سریال «بهتره با ساول تماس بگیری» با خلقِ نسخه‌ی خودش از صحنه‌ی رُتیلِ گرفتار در شیشه‌ی مُربا از «بریکینگ بد»، یکی از پنج اپیزودِ برتر تاریخِ سریال را ارائه می‌کند. همراه نقد میدونی باشید.

اگر «بریکینگ بد» به یک چیز مشهور باشد، آن چیزی نیست جز خلقِ تصاویری که سریال آن‌ها را با لیزر روی سطحِ مغزِ مخاطب حکاکی می‌کند؛ تصاویری که با مدت‌ها شخصیت‌پردازی باطمانینه، تعلیق‌آفرینی قطره‌چکانی و درگیری‌های آرام‌سوز باردار هستند. سریال ناگهان درست در غیرمنتظره‌ترین لحظه‌ی ممکن، تصمیم به وضع حمل می‌گیرد و هر چیزی را که در این مدت روی هم جمع شده بود در قالبِ تصویری اکسپرسیونیستی که نماینده‌ی تمامِ آنهاست در دامن مخاطب رها می‌کند؛ آن‌ها میدان‌های شلوغی هستند که تمام خطوطِ داستانی جداگانه و تمام تم‌های پراکنده به آن‌ها ختم می‌شوند؛ به عبارت دیگر، «بریکینگ بد» استادِ ساختنِ تصاویرِ استعاره‌ای مناسب برای انتقالِ بحران‌های درونی کاراکترهایش است. از نمای پایانی اپیزود یازدهمِ فصلِ چهار که والت را از چارچوبِ درِ منتهی به فضای کاذب زیرِ خانه‌اش، در حالِ قهقه‌زدن‌های جوکری‌اش به تصویر می‌کشد تا نمای نشستنِ مگسِ مزاحم روی چراغِ قرمزِ چشمک‌زنِ دستگاه اعلام حریق؛ از نمای فرو رفتن و معلق شدنِ اسکایلر در استخرِ آبی منزلشان تا نمای به پرواز در آمدنِ شلوارِ والت در پهنای آسمانِ آبی در سکانسِ آغازینِ سریال و تعداد بی‌شماری دیگر؛ هرکدام از آن‌ها جرقه‌زننده‌ی زنجیره‌ای از واکنش‌های شیمیایی از احساساتِ درهم‌تنیده‌ی گوناگون در ذهن‌مان هستند؛ یکی بحرانِ کلاستروفوبیکی که والت از مورد تهدید قرار گرفتن توسط گاس احساس می‌کند را نمایندگی می‌کند و دیگری غرق شدنِ اسکایلر در امپراتوری شیشه‌ی آبی هایزنبرگ را در خود خلاصه کرده است. درباره‌ی موشکافی سمبلیکِ هرکدام از آن‌ها می‌توان یک مقاله‌ی جداگانه نوشت. اما نه‌تنها «بهتره با ساول تماس بگیری» این نکته از زبانِ تصویری «بریکینگ بد» را به ارث بُرده است، بلکه تاکنون خالق برخی از بهترین نماهای معرفِ دنیای «بریکینگ بد» بوده است؛ از نمای پایانی سکانسِ فلش‌بکِ افتتاحیه‌ی اپیزودِ ششمِ فصل چهارم که جیمی پس از عبور از جلوی کتابخانه‌ی اچ.اچ‌.ام، می‌ایستد و بعدا تصمیم می‌گیرد برگردد و وارد کتابخانه شود (این یعنی کتابخانه بیشتر از مقصد، حکم یک‌جور حواس‌پرتی را دارد. وکیل شدن بیشتر از مقصد واقعی جیمی مک‌گیل، حکم یک حواس‌پرتی را داشته است) تا نمای اکستریم‌ لانگ‌شاتِ سیلوئتِ صحنه‌ی قتلِ ورنر به دستِ مایک در ظلماتِ مطلق در فینالِ فصل چهارم؛ از نمای پایانی اپیزود پنجمِ فصل سوم و نگاهِ وحشت‌زده‌ی چاک به تابلوی نئونی قرمزِ «خروج» در اتاقِ دادگاه تا نمای فلج‌شدگی کیم پس از شنیدنِ جمله‌ی معروفِ جیمی در لحظاتِ پایانی فینالِ فصل چهارم است که روی دستِ لحظه‌ی «من خودِ خطرم» از «بریکینگ بد» بلند می‌شود.

اپیزودِ این هفته‌ی «ساول»، شاملِ یکی دیگر از این تصاویرِ استعاره‌ای پُرمغز می‌شود؛ تصویرِ تسخیرکننده‌ای که جای ویژه‌ای در اسطوره‌شناسی دنیای «بریکینگ بد» پیدا می‌کند و حالاحالا‌ها در حینِ گفت‌وگو درباره‌ی قوسِ شخصیتی جیمی مک‌گیل به آن اشاره خواهیم کرد؛ نتیجه اپیزودی است که تا این لحظه جزو ۵ اپیزود برترِ «ساول» قرار می‌گیرد. اما پیش از اینکه به آن صحنه که شاملِ بستنی قیفی و مورچه می‌شود برسیم، باید مسیرِ منتهی به آن را بررسی کنیم. اپیزودِ این هفته، اپیزود مهمی در پروسه‌ی دگردیسی جیمی و کیم است؛ همچنین این اپیزود، بخش‌های غافلگیرکننده‌ای از شخصیت‌های آن‌ها را افشا می‌کند که در دو اپیزودِ پیش حضور کمرنگی داشتند: از جنبه‌ی شورشی و قانون‌شکن کیم تا جنبه‌ی جیمی مک‌گیل‌وارِ ساول گودمن؛ از سیاهی درونِ کیم تا روشنایی درونِ جیمی. این اپیزود باری دیگر نشان می‌دهد که نه‌تنها برخلافِ چیزی که پس از پایان‌بندیِ فصل چهارم احساس می‌کردیم، جیمی و کیم هرچقدر هم از یکدیگر فاصله بگیرند، کماکانِ دو روی یک سکه هستند، بلکه مجددا با هرچه پیچیده‌تر کردنِ شرایط‌شان، آن‌ها را با بدترین چالش‌های شخصی‌شان مواجه می‌کند. آن‌ها در طولِ این اپیزود به‌طور جداگانه با مسئله‌ی اخلاقی یکسانی گلاویز می‌شوند. هر دوی آن‌ها خودشان را متقاعد کرده‌اند که از لحاظ شغلی هر کاری که عشقشان بکشند می‌توانند انجام بدهند و هر دوی آن‌ها در طولِ این اپیزود به‌طرز غافلگیرکننده‌ و گستاخانه‌ای با محدودیت‌های قدرتشان مواجه می‌شوند. از یک طرف جیمی را داریم که اعتقاد دارد با خلاص شدن از شرِ چاک و انتخابِ هویتِ جدید ساول گودمن دیگر هیچ چیزی جلودارش نخواهد بود؛ جیمی در لباسِ ساول گودمن می‌تواند از تمامِ قابلیت‌های کلاهبرداری و فریبکاری‌اش که تاکنون سرکوبشان می‌کرد، در افسارگسیخته‌ترین حالتی که تاکنون از او دیده‌ایم استفاده کند؛ اما درست بعد از تماشای جیمی در اپیزودِ قبل درحالی‌که راهروهای دادگاه را فتح کرده بود و بر آن‌ها فرمانروایی می‌کرد، او در این اپیزود به استخدامِ یک قاچاقچی موادمخدر در می‌آید. از طرف دیگر حقوقِ کیم هم از قراردادش با بانکِ میسا ورده می‌آید. با این وجود هر دوی آن‌ها در این اپیزود مجبور به انجامِ کارهای ناخوشایندی برای صاحب‌کارانشان می‌شوند که پاسخِ منفی آن‌ها را قبول نمی‌کنند. کیم تا پیش از این اپیزود فکر می‌کرد که با پیوستن به شرکتِ شویکارت و کوکلی به تعادلِ ایده‌آلی بینِ رضایت‌مندی مالی و عاطفی دست پیدا کرده است. او به این نتیجه رسید که از این طریق می‌تواند کارهای میسا ورده را به دستیارهایش بسپارد و وقتش را برای رسیدگی به پرونده‌های کسانی که به کمکِ افرادی مثل او به‌عنوانِ وکیلِ تسخیری نیاز دارند خالی کند.

کیم از این طریق هم جیب‌هایش را پُر از پول نگه می‌داشت و هم روحش را جلا می‌داد. کیم برای مدتی از این شرایط خشنود بود. اما بالاخره زمانی فرا می‌رسد که دو دنیای جدا و متناقضِ کیم دربرابرِ یکدیگر قرار می‌گیرند و اینجا است که او مجبور به انتخاب یکی از آن‌ها می‌شود. کیم در این اپیزود با اشتیاق مشغول رسیدگی به پرونده‌های مجانی‌اش است که ریچ شویکارت با او تماس می‌گیرد؛ ریچ باملایمت اما قاطعانه به کیم یادآوری می‌کند چیزی که شرکت را سر پا نگه می‌دارد نه پرونده‌های مجانی‌اش، بلکه میسا ورده است. بنابراین میسا ورده باید اولویتِ اصلی کیم باشد و کیم باید همیشه شخصا برای رسیدگی به آن حاضر و آماده باشد. از قضا کارِ میسا ورده به یک بن‌بست برخورد کرده است که توجه‌ی کیم را می‌طلبد. میسا ورده قصدِ احداثِ یک مرکز تماس در منطقه‌ای در شهرِ توکامکاری را دارد، اما مشکل این است که یکی از ساکنانِ یک‌دنده‌ی این منطقه به اسمِ آقای اَکر، راضی به فروختن خانه‌اش، خالی کردن آن و نقل‌مکان به جایی دیگر نمی‌شود؛ این مشکل با مشکلاتِ قبلی فرق می‌کند. تا حالا کیم در زمینه‌ی انجامِ کارهای میسا ورده، عملکردِ بی‌نقصی از خودش نشان داده بود، ولی این یکی دقیقا در تضاد با فلسفه‌ی شغلی شخصی کیم و فعالیت‌های انسان‌دوستانه‌اش در زمینه‌ی رسیدگی به پرونده‌های مجانی‌اش قرار می‌گیرد؛ کیم برای بیرون انداختنِ پیرمردی از داخلِ خانه‌ای که خودش ساخته و ۳۰ سال در آن زندگی کرده احضار می‌شود.

حالا مشخص می‌شود که چرا کیم ماجرای بیرون انداختن آقای اَکر از خانه‌اش را به دستیارهایش سپرده بود؛ او به‌طرز خودآگاهانه‌ای تصمیم گرفته بوده که مستقیما ارتباطی با این درگیری نداشته باشد. کیم در حالی در قالبِ پرونده‌های مجانی‌اش می‌خواهد از قانون برای یاری رساندن به آدم‌های خوبی که تصادفا یا با بی‌احتیاطی در دردسر افتاده‌اند کمک کند که همزمان در این اپیزود به‌عنوانِ کارمندِ یک شرکتِ کله‌گنده و به‌عنوانِ مامورِ حقوقی یک بانکِ گردن‌کلفت مجبور می‌شود از همان قانون برای ظلم کردن به یک پیرمرد که در حالتِ عادی از او حمایت می‌کرد استفاده کند. مسئله این است که میسا ورده براساسِ اجاره‌نامه‌ای که آقای اَکر در سال ۱۹۷۴ امضا کرده بود، حق دارد که این زمین را باز پس بگیرد؛ درواقع همان‌طور که کیم یادآوری می‌کند، تمام همسایه‌های آقای اَکر پولِ ناچیزی که بانک پیشنهاد کرده را گرفته‌اند و نقل‌مکان کرده‌اند. اما نکته این است که چیزی که از لحاظ قانونی درست است، الزاما از لحاظِ اخلاقی هم درست نیست. بنابراین کیم از اینکه مجبور به رشوه دادن به آقای اَکر برای راضی کردن او به ترکِ منزلش می‌کند، از خودش متنفر می‌شود؛ او از انجامِ این کار احساسِ افتضاحی دارد. او در حالی در وقتِ آزادش به افرادِ سردرگم یاری می‌رساند تا در هزارتوی سیستم گم نشوند و ناآگاهانه قدم به درونِ آرواره‌های هیولای مرکزِ هزارتو نگذارند که حالا خود به‌عنوانِ رئیسِ تیمِ حقوقی میسا ورده به سربازِ مطیعِ یکی از همان هیولاها تبدیل شده است. وقتی آقای اَکر، کیم را به‌عنوانِ یک زنِ شیک‌پوشِ ثروتمندِ سنگدل توصیف می‌کند، کیم طی یکی از آن از کوره در رفتن‌هایی که به ندرت از او می‌بینیم، کنترلش را از دست می‌دهد و با نشان دادنِ روی بی‌رحمانه‌اش، دندان‌هایش را برای آقای اَکر تیز می‌کند و او را با تهدیداتش بمباران می‌کند.

اما تازه در جریانِ دومین دیدار کیم و آقای اَکر است که از دلیلِ خشمِ ناگهانی کیم و احساسِ عذابِ وجدانی که از کار کردن برای میسا ورده احساس می‌کند اطلاع پیدا می‌کنیم؛ تازه در دومین دیدارشان است که متوجه می‌شویم توهینِ آقای اَکر با توصیف کردنِ کیم به‌عنوانِ یک زنِ ثروتمندِ سنگدل، چقدر و چرا  به او بر خورده است. از آنجایی که کیم، همان کیم خودمان است، پس او در راه بازگشت به خانه تصمیم می‌گیرد دور بزند و مشکلِ آقای اَکر را به روشِ محبت‌آمیزِ خودش حل کند. کیم این‌بار نه در قالبِ کارمندِ شرکتی که می‌خواهد خانه‌‌ی این پیرمرد را به زور از چنگش در بیاورند، بلکه در قالب دوستِ دلسوزی که می‌خواهد این پیرمرد را در این شرایط تنها نگذارند و با احساسِ همدردی صادقانه با او، به او کمک کند تا خانه‌‌ی مناسبِ جدیدی پیدا کند پشتِ در خانه‌اش ظاهر می‌شود. او در جریانِ این صحنه که بغضِ سنگینی را در گلوی تماشاگر ایجاد می‌کند، گذشته‌اش را که خودِ او و سریال تاکنون از ما مخفی نگه داشته‌ بودند آشکار می‌کند؛ کیم تعریف می‌کند که او در چنان خانواده‌ی فقیری بزرگ شده که آن‌ها مدام شبانه در حالِ فرار کردن از دستِ صاحب‌خانه‌هایشان بوده‌اند. کیم همیشه خوددار بوده است، اما کمک کردن به آقای اَکر برای هرچه بی‌دردسرتر نقل‌مکان کردن که درواقع کمک کردن به خودش برای هرچه راحت‌تر مهار کردنِ آتشِ عذاب وجدانش است، آن‌قدر برای او مهم است که گوشه‌ای حیاتی از گذشته‌اش را برای آقای اَکر و ما عریان می‌کند.

جزییاتی که کیم از گذشته‌اش افشا می‌کند در راستای تمام چیزهایی که تاکنون از شخصیتِ او دیده‌ایم قرار می‌گیرند؛ حالا می‌دانیم هویتِ کیم به‌عنوانِ یک جنگنده، به‌عنوانِ حامی جیمی در زمان مورد ظلم قرار گرفتنِ او توسط چاک، به‌عنوانِ قهرمانِ ضعیفان، به‌عنوانِ یک شورشی مشتاقِ مبارزه با بی‌عدالتی به هر شکلی که شده و به‌عنوانِ کسی که نمی‌تواند واقعا از ثروت و مقامی که در شویکارت و کوکلی دارد با خیالِ راحت لذت ببرد از کجا سرچشمه می‌گیرد؛ از همه مهم‌تر اینکه حالا می‌فهمیم شیفتگی او به مهارتِ فریبکاری جیمی و توانایی‌اش در زمینه‌ی کره گرفتن از آب از کجا می‌آید؛ کیم به‌عنوانِ کسی که با سختی بزرگ شده، علاوه‌بر یاد گرفتنِ راه و روشِ آن، از ارزشِ حیله‌گری برای بقا هم آگاه است. اما آقای اَکر که کیم را به اندازه‌ای که ما او را می‌شناسیم نمی‌شناسد، تصور می‌کند که حرف‌های او یک مشت دروغ کثیف است؛ بنابراین او دست به سینه می‌شود و با نگاهی تحقیرآمیز به کیم می‌گوید: «تو برای به دست آوردن چیزی که می‌خوای هر چیزی می‌گی، مگه نه؟». این اتفاق در حالی می‌افتد که کیم اپیزودِ اولِ این فصل را با احساسِ افتضاحِ ناشی از دروغ گفتن به موکلش به پایان رسانده بود. آن‌جا وقتی کیم طبقِ پیشنهادِ جیمی مجبور می‌شود برای نجات دادنِ بابی، موکلش و زنِ باردارش به او دروغ بگوید و وقتی متوجه می‌شود که فریبکاری نتیجه می‌دهد، در راهروی تاریک و خلوتِ دادگاه، از غلبه کردنِ احساسِ تلخ شکست بر خودش، به زانو در می‌آید. اما حالا که جیمی دور و اطرافِ کیم نیست که راهِ فریبکارانه‌ای را برای هرچه زودتر راضی کردنِ آقای اَکر برای ترکِ خانه‌اش پیشنهاد کند، او به روشِ خودش عمل می‌کند؛ او همان‌طور که به جیمی گفته بود، دیگر نمی‌خواهد به موکلانش دروغ بگوید.

پس، کیم در راه بازگشت به خانه بازمی‌گردد و این‌بار با آقای اَکر همچون موکلِ خودش رفتار می‌کند؛ کیم نه‌تنها به او دروغ نمی‌گوید، بلکه با صداقتِ تمام، یکی از شخصی‌ترین و پنهان‌ترین خاطراتِ زندگی‌اش را با او در میان می‌گذارد. اما صداقت راه به جایی نمی‌برد؛ درست همان‌طور که رفتارِ صادقانه‌ی جیمی هرگز نتوانست نگاهِ چاک را نسبت به برادرش تغییر بدهد. مسئله این نیست که آقای اَکر آدمِ گنددماغ و لجبازی است، بلکه مسئله این است که آقای اَکر دقیقا تبدیل به همان مانعی می‌شود که پارادوکسِ مرکزی شخصیتِ کیم را آشکار می‌کند. در جایی از این اپیزود، آقای اَکر، کیم را به‌عنوانِ یکی از آن ثروتمندانی توصیف می‌کند که هر ماه مقداری پول به خیریه می‌دهند تا تمام کارهای بدی را که انجام داده‌اند جبران کنند؛ این جمله، کیم را خلع سلاح می‌کند و واقعیتِ وجودی‌اش را به‌طرز غیرقابل‌انکاری در جلوی او به معرض نمایش می‌گذارد. حرفِ آقای اَکر یادآورِ سکانسِ گفتگوی جیمی و کیم در رستوران، پس از اجرای عملیاتِ جایگزین کردنِ نقشه‌ی جدیدِ بانکِ میسا ورده با نقشه‌ی قدیمی از اپیزودِ نهم فصل قبل است؛ آن‌جا جیمی خودشان را ابرقهرمان توصیف می‌کند. همان‌طور که در نقدِ آن اپیزود گفتم، جیمی حق دارد. آن‌ها ابرقهرمان هستند، اما ابرقهرمانانِ در و داغونِ دنیای پیچیده‌‌ی آلن مور. آن‌جا جیمی که از کارشان ذوق‌زده است می‌گوید که باید دوباره آن را انجام بدهند.

بااین‌حال، کیم باور دارد که آن‌ها باید از قدرت‌هایشان فقط به‌عنوان جایگزینی در موقعیت‌های خاص استفاده کنند: «فکر کنم باید از قدرت‌هامون برای خوبی استفاده کنیم». ولی جیمی به او یادآوری می‌کند چیزی که با پرونده‌ی هیول، به‌عنوان وسیله‌ای برای مبارزه با بی‌عدالتی شروع شده بود، حالا با تغییر نقشه‌های میسا ورده، به وسیله‌ای برای کمک کردنِ به بیشتر پول در آوردنِ یک شرکت بزرگ تبدیل شده است. اینجا جیمی همان سؤالِ اساسی را که کاراکترهای دنیای «بریکینگ بد» را تعریف می‌کند از کیم می‌پرسد: «و منظورت از خوب چیه؟». سؤالِ سختی که تنها جوابی که کیم برای آن دارد چیزی به مبهمی «وقتی ببینیمش، متوجه‌اش می‌شیم» است. و بعد تنها کاری که در مقابل تحت فشار قرار گرفتن توسط سؤال فلسفی جیمی انجام می‌دهد این است که اخم کند و سکوت اختیار کند. کیم حداقل به‌طور ناخودآگاه می‌داند که جیمی با این سؤال مچش را گرفته است. شاید یکی از دلایلِ کیم برای آزاد کردنِ هیول به هر قیمتی مبارزه با بی‌عدالتی بود، ولی وقتی انگیزه‌های او را به خوبی کندو کاو می‌کنیم، در عمیق‌ترین لایه به یک انگیزه‌ی خودخواهانه می‌رسیم. کیم در هنگامِ قبول کردن پرونده‌ی هیول، در یکی از بی‌انگیزه‌ترین و کسالت‌بارترین روزهای کاری‌اش قرار داشت. و پرونده‌‌ی هیول فرصتی برای تنوع بخشیدن و تزریقِ هیجان و چالش و خطر به کار یکنواختش بود. این موضوع درباره‌ی عوض کردن نقشه‌های میسا ورده هم صدق می‌کند. جیمی می‌پرسد: «و منظورت از خوب چیه؟» و کیم در ناخودآگاهش خیلی خوب می‌داند که «خوب» یعنی وقتی که انجام این کار به نفعِ خودشان باشد.

جیمی و کیم قرار نیست به یک جفت قهرمانان حقوقی تبدیل شوند که قربانیان سیستم قضایی را با قدرت‌های خارق‌العاده‌شان نجات می‌دهند. آن‌ها این کار را فقط برای سیراب کردنِ کمبودها و نیازها و شیاطین درونی خودشان انجام می‌دهند. درست همان‌طور که اگرچه در ابتدا برای ایستادگی والتر وایت در مقابلِ بی‌عدالتی و انجام هر کاری برای حفاظت از خانواده‌اش و تأمین آن‌ها هورا کشیدیم، ولی درنهایتِ به صحنه‌ی اعترافِ والت به خودخواهی‌اش در اپیزودِ فینال می‌رسیم. مشکلِ کیم همان چیزی است که آقای اَکر به او می‌گوید؛ او از کار کردن برای یک بانک احساسِ بدی دارد، اما دست به کارهایی برای کمرنگ کردنِ عذابِ وجدانش می‌زند و برای این کار از دیگران سوءاستفاده می‌کند؛ سوءاستفاده از راه خوب؛ چگونگی استفاده از موکلانِ مجانی‌اش برای کاهشِ عذابِ وجدانش، به نفعِ آن‌ها هم است؛ اینجا با یک موقعیتِ بُرد-بُرد طرفیم. اما آقای اَکر در بینِ تمام کسانی که کیم تاکنون بهشان کمک کرده، اولین کسی است که متوجه می‌شود کیم این کار را نه به خاطر دلسوزی برای او، بلکه با هدفی خودخواهانه انجام می‌دهد. بنابراین آقای اَکر رک و پوست‌کنده به کیم می‌گوید که احساسِ بدی که کیم نسبت به خودش دارد، مشکلِ او نیست؛ آقای اَکر به کیم اجازه نمی‌دهد تا با کمک کردن به او بتواند خودش را از کار کردن برای میسا ورده راضی کند. اگر کیم تاکنون به اندازه‌ی پایان‌بندی این اپیزود خشمگین و افسارگسیخته نبوده است، به خاطر این بود که او همواره از موکلانِ مجانی‌اش به‌عنوان سطلِ آبی برای کنترل کردنِ آتشِ عذاب وجدانش استفاده می‌کرد؛ به محض اینکه به خاطر کار کردن برای میسا ورده احساسِ تبدیل شدن به چرخی از چرخ‌دنده‌های بی‌رحمِ سیستم به او دست می‌داد، بلافاصله این احساس را با رسیدگی به پرونده‌های مجانیِ ضعیفان سرکوب می‌کرد؛ او تا حالا توانسته بود تعادلِ دقیقی بینِ آن‌ها حفظ کند؛ نه خودآگاهانه، بلکه ناخودآگاهانه. اما به محض اینکه آقای اَکر از پذیرفتنِ کمکِ کیم سر باز می‌زند، به محض اینکه کیم خودش را در قالب همان صاحب‌خانه‌هایی که در کودکی یواشکی از دستشان فرار می‌کردند پیدا می‌کند، به محض اینکه او موفق نمی‌شود با پرداخت پول به خیریه، کارهای بدش را جبران کند، به محض اینکه صداقتِ کیم به مورد تحقیر قرار گرفتنش منجر می‌شود و از همه مهم‌تر، به محض اینکه آقای اَکر، انگیزه‌ی ریاکارانه و خودخواهانه‌ی فراسوی کارهای خیرخواهانه‌ی کیم را به درستی حدس می‌زند، این تعادل به هم می‌ریزد، ساختمان روانی کیم فرو می‌پاشد و او به طرفِ تاریک کشیده می‌شود. البته که آقای اَکر درنهایت از لحاظ مالی شکست می‌خورد، البته که او درنهایت پیرمرد لجبازی است که به زور از خانه‌اش بیرون خواهد شد، اما او در رویارویی‌اش با کیم برنده‌ی نهایی خواهد بود؛ چرا که علاوه‌بر افشا کردنِ واقعیتِ کیم، اجازه نمی‌دهد به یکی از قربانیانِ ناخواسته‌ی درگیری‌های روانی کیم تبدیل شود. اما درحالی‌که کیم به طرفِ تاریک کشیده می‌شود، سقوطِ جیمی در طرفِ تاریک کامل‌تر می‌شود. در ابتدا به نظر می‌رسد خطری که جیمی را تهدید می‌کند، در مقایسه با کیم فیزیکی‌تر است.

داستان از همان جایی که در اپیزودِ قبل به پایان رسیده از سر گرفته می‌شود؛ جیمی به‌طرز غیرداوطلبانه‌ای توسطِ ناچو به دیدار با لالو می‌رود؛ جیمی در ابتدا به‌‌طرز قابل‌درکی باور دارد که دیدارش با یک سالامانکا به مجازاتِ عقب‌افتاده‌اش در رابطه با ماجرای توکو، مادربزرگش و دوقلوهای اسکیت‌باز ارتباط دارد، اما او خیلی زود متوجه می‌شود که لالو قصد دارد او را به‌عنوانِ وکیلِ کریزی‌اِیت استخدام کند. شاخک‌های هشداردهنده‌ی جیمی به محض اطلاع از اینکه مأموریتِ او رساندنِ اطلاعات خرابکارانه به کریزی‌اِیت برای آسیب رساندن به گاس فرینگ ازطریقِ خوراندنِ آن اطلاعات به پلیس است، تکان می‌خورند؛ نه‌تنها این کار عمیقا غیراخلاقی است، بلکه همکاری با دار و دسته‌ی سالامانکاها یعنی درگیر شدن در کار جنایتکارانِ گردن‌کلفتی که بسیار خطرناک‌تر از مشتریانِ خلافکارِ خُرده‌پای فعلی‌اش هستند. جیمی که از پذیرفتنِ این کار تردید و هراس دارد، موبایلِ یک‌بارمصرفش را به‌عنوانِ راه‌حلِ مشکلِ لالو پیشنهاد می‌کند، اما لالو خودِ او را لازم دارد. در نقد دو اپیزودِ آغازینِ این فصل درباره‌ی این صحبت کردیم که چقدر متمایز کردنِ جیمی مک‌گیل و ساول گودمن سخت‌تر از همیشه شده است؛ اما اگر دو اپیزود اول پُر از نشانه‌هایی از فتحِ شدنِ بخش‌های تازه‌ای از جیمی مک‌گیل به دستِ ساول گودمن بود، اپیزود این هفته ثابت می‌کند که هنوز جیمی مک‌گیل کنترلِ حکومتِ مرکزی را برعهده دارد؛ اما شاید نه برای مدتِ زیادی. این اپیزود ثابت می‌کند که کماکان ساول گودمن چیزی بیش از یک نامِ تبلیغاتی نیست. جیمی قیمتِ خدماتش به لالو را فقط هفت هزار و نهصد و بیست و پنج سنت تعیین می‌کند؛ جیمی در حالی باور دارد که قیمتِ بالایی داده است که لالو از شنیدن این رقم تعجب می‌کند؛ درواقع این رقم آن‌قدر اندک است که لالو کلِ آن را همان‌جا در جیبش همراهش دارد. این موضوع به ماهیتِ ساده‌لوح، تازه‌کار و بی‌تجربه‌ی جیمی اشاره می‌کند؛ اگر یادتان باشد ساول گودمن برای حل‌و‌فصل کردن هرکدام از مشکلاتِ والت و جسی، بیش از ۵۰ هزار دلار دستمزد می‌گرفت. همچنین وقتی کارِ جیمی تمام می‌شود و او با لالو در پیستِ اتوموبیل‌سواری دیدار می‌کند، جیمی روی این نکته تاکید می‌کند که کریزی‌اِیت خبرچینِ پلیس است (خبرچینی که متعلق به لالو است)، پس اگر لالو چیزی درباره‌ی خیانتکاری‌هایش شنید، نباید دستورِ قتلش را صادر کند؛ دوباره لالو از شنیدنِ این حرف متعجب می‌شود: «به تو چه ارتباطی داره؟»، جیمی جواب می‌دهد: «با تمام احترام، شما استخدامم کردین، ولی اون موکلمه. می‌خوام زنده نگه‌اش دارم». تازه، جیمی به هنک و استیو اصرار می‌کند که یکی از شروطِ معامله‌شان این است که کریزی‌اِیت، خبرچینِ شخصی آن‌ها باشد؛ که آن‌ها نباید کریزی‌اِیت را مثل یک بیماری مقاربتی بین یکدیگر دست به دست کنند؛ «می‌خوام زنده نگه‌اش دارم»؛ این یکی از همان دردسرهای اخلاق‌مدارانه‌‌ای است که اهمیت دادن یا ندادن به آن، چیزی است که جیمی مک‌گیل را از ساول گودمن متمایز می‌کند.

در آخر، جیمی در حالی پس از اتمامِ کارش می‌خواهد از شرِ لالو خلاص شود که از شنیدنِ اینکه از این بعد جزیی از دارایی‌های لالو است وحشت‌زده می‌شود؛ این در تضاد با ساول گودمنی که از «بریکینگ بد» به یاد داریم قرار می‌گیرد؛ ساول گودمن نه‌تنها خودِ مشتریانِ خلافکارش را جست‌وجو کرده و برای همکاری با آن‌ها متقاعدشان می‌کرد، بلکه با اشتیاق آن‌ها را موکلِ طولانی‌مدتِ خودش حفظ می‌کرد. درنهایت، کار جیمی با وجودِ مقاومت‌هایش به وکالتِ کریزی‌اِیت کشیده می‌شود و از آنجایی که این کار بیش از یک کارِ حقوقی، حکم یک کلاهبرداری را دارد، پس جیمی با مهارت‌های باالفطره‌اش در این زمینه، از پس انجامِ آن برمی‌آید؛ حتی با وجود اینکه این‌بار مخاطب‌های او نه هر افسرِ پلیسی، بلکه یک جفت مامورِ اداره‌ی مبارزه با موادمخدر هستند که آن‌ها را به‌طرز دردناکی می‌شناسیم: هنک شریدر و استیو گومز. گرچه تهیه‌کنندگانِ «ساول» حضور دیـن نوریس و استیون مایکل کوئیزادا در این فصل را مخفی نکرده بودند (شاید چون «ساول» از آن سریال‌هایی نیست که دنبال این‌جور غافلگیری‌های پیش‌پاافتاده باشد)، اما با این وجود، سناریوی قدرتمندی برای صحنه‌ی معرفی مجددِ او نوشته شده است؛ ما اول تی‌شرتِ نارنجی معروفش را در پس‌زمینه‌ می‌بینیم. سپس، شکمِ گنده‌اش که یکی از خصوصیاتِ بسیار آشنای اوست وارد قاب می‌شود. در ادامه، نمایی از پسِ کله‌ی هنک را در حال قدم برداشتن می‌بینیم (با وجود تعداد بالای کچل‌های «بریکینگ بد»، کله‌ی او شکلِ منحصربه‌فردِ خودش را دارد) و درنهایت، او کارت شناسایی‌اش را محکم به شیشه‌ می‌کوبد و بعد لنز دوربین روی چهره‌‌ی بشاش‌اش متمرکز می‌شود؛ از همه مهم‌تر اینکه هنک را در حال گله کردن از رفتارِ اعصاب‌خردکنِ همسرش ماری در زمینه‌ی بلافاصله بیرون انداختنِ غذاهایی که تاریخ انقضایشان گذشته است می‌بینیم که به همان اندازه که یکی از بامزه‌ترین شیمی‌های «بریکینگ بد» را یادآوری می‌کند، به همان اندازه هم دردِ ناشی از دیدنِ صورتِ مچاله‌‌شده‌ی ماری از شنیدنِ خبرِ مرگِ هنک را در ذهن‌مان تداعی می‌کند. هنک نماینده‌ی یکی از پیشرفت‌های قابل‌توجه‌ی «بریکینگ بد» بینِ دو فصل اولِ سریال است. هنک در حالی در اولین حضورهایش حکم یک شخصیت‌ِ خودستا و پُرحرف و مغرورِ تک‌بعدی که در خدمتِ شخصیت‌پردازی والتر وایت بود را داشت که سریال پس از رویدادهای ترسناکی که در طولِ فصل دوم پشت سر گذاشت (درگیری با توکو و دورانِ فعالیتش در اِل پاسو)، لایه‌های آسیب‌پذیری از شخصیتش را افشا کرد؛ معلوم شد دلیلِ پُرحرفی‌ها و خودستایی‌های زیادِ هنک به خاطر این است که او از این راه می‌خواهد ترس و عدم اطمینان از خودش را پنهان کند. به این ترتیب، هنک به شخصیتی تبدیل شد که شاید حتی بیشتر از والتر وایت، نماینده‌ی نبوغِ «بریکینگ بد» است. با این وجود، فعلا هنکی که در این اپیزود می‌بینیم، همان هنکِ متکبر و مردسالار است؛ او در اولین رویارویی‌اش با جیمی به رقیبِ سرسختی برای او تبدیل می‌شود.

ما تاکنون به دیدنِ جیمی در حالِ فرمانروایی کردنِ هر اتاقی که به آن قدم می‌گذارد و بازی دادن هرکسی که به قربانی فریبکاری‌هایش تبدیل می‌شود عادت کرده‌ایم؛ اما هنک یکی از تنها کسانی است که به‌جای تبدیل شدن به بازیچه‌ی دستِ جیمی، او را مجبور به امتیاز دادن می‌کند. وقتی که هنک سر بزنگاه تصمیم می‌گیرد از مذاکره کنار بکشد و اتاق را ترک کند، جیمی در مخصمه قرار می‌گیرد و مجبور می‌شود یک امتیاز برای نگه داشتن آن‌ها پای میزِ مذاکره بدهد: کریزی‌اِیت نمی‌تواند با لو دادن جای پول‌ها قسر در برود؛ او فقط در صورتی آزاد می‌شود که دستِ پلیس به پول‌ها برسد. درنهایت، روزِ جیمی با یک پیروزی به پایان می‌رسد؛ اما یک پیروزی کاذب. گرچه او پولِ بزرگی به جیب می‌زند و لالو را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد، اما او حالا رسما به جزیی از چیزی تبدیل شده که چه برای بدنِ و چه برای روحش بسیار خطرناک است. اینجا است که به اهمیتِ تصویر به‌یادماندنی این اپیزود می‌رسیم؛ این اپیزود با نمای هایزنبرگ‌گونه‌ی کلاسیکی از بستنی قیفی رهاشده توسط جیمی در پیاده‌رو آغاز می‌شود. طی یک سری اکستریم‌ کلوزآپِ پُرتنش، یک مورچه را تماشا می‌کنیم که برای نهایت استفاده از این تکه شکرِ لذیذِ غیرمنتظره، از لای شکافِ پیاده‌رو خارج می‌شود و چنگگ‌هایش را در این تپه‌ی غذا فرو می‌کند. به تدریج مورچه‌های بیشتری (که هیچکدامشان محصولِ جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری نیستند) به مورچه‌ی اول می‌پیوندند و خیلی طول نمی‌کشد که بستنی تحت هجومِ بی‌امانِ این حشره‌های سرخ و سیاه ناپدید می‌شود. مورچه‌ها با ولعِ به جانِ بستنی می‌افتند و همین‌طوری که روی یکدیگر می‌لولند، آن را ذره‌ذره می‌بلعند. گرچه این سکانس از لحاظ فنی در زمانِ حال جریان دارد، اما درواقع حکمِ هشداری به اتفاقی که در آینده به وقوع خواهد پیوست را دارد. این سکانس یادآورِ سکانسِ افتتاحیه‌ی اپیزودِ پنجمِ فصل پنجمِ «بریکینگ بد» است؛ همان اپیزودی که به قطاردزدی دار و دسته‌ی والت اختصاص داشت. آن اپیزود با سکانسِ ظاهرا بی‌ارتباطِ مرموزی آغاز می‌شود؛ ما یک پسربچه‌ی نوجوان را در حالِ موتورسواری در بیابان‌، مشغول شکار رُتیل و حبس کردنشان در شیشه‌های مُربا می‌بینیم؛ سکانس با جلب شدنِ نظرِ پسربچه به سوتِ قطاری در دوردست به پایان می‌رسد. شاید نه به‌طور خودآگاه، اما این سکانس به‌طور ناخودآگاه سرشار از هشدار و بیم و زنگ خطر است. والت در طولِ این اپیزود یکی از بزرگ‌ترین پیروزی‌هایش را تجربه می‌کند؛ داریم درباره‌ی اجرای موفقیت‌آمیزِ یک سرقتِ تمام‌عیارِ لعنتی که خفن‌ترین یاغیانِ غرب وحشی از دیدنِ چیزی شبیه به آن کف و خون قاطی می‌کنند صحبت می‌کنیم. اما درست در لحظاتِ پایانی این اپیزود درحالی‌که گروه کفِ دست‌هایشان را به نشانه‌ی «بزن قدش» به یکدیگر می‌کوبند و از مخفی نگه داشتنِ ذوق‌زدگی‌شان که دارد از تمام منافذِ بدنشان به بیرون شلیک می‌شود ناتوان هستند، حواسشان به پسربچه‌ی موتورسوار در نزدیکی‌شان جلب می‌شود که برایشان دست تکان می‌دهد. در یک چشم به هم زدن، فریادِ جسی نمی‌تواند جلوی برخورد گلوله‌ی تفنگِ تاد به سینه‌ی پسربچه را بگیرد. در یک چشم به هم زدن، بزرگ‌ترین پیروزی والت به آغازگرِ سقوط آزادِ امپراتوری هایزنبرگ منجر می‌شود.

حالا متوجه می‌شویم سکانسِ افتتاحیه، استعاره از چه چیزی بوده است؛ والت همچون یک رُتیل درونِ شیشه‌ی مُربا حبس می‌شود. نه‌تنها جسی از والت جدا می‌شود، بلکه والت با ادامه دادن به پختن، آخرین خط قرمز که کُشتن یک بچه است را پشت‌ سر می‌گذارد و بیش‌ازپیش درگیرِ شرارتِ نئونازی‌ها می‌شود و در آغوشِ آن‌ها احساسِ راحتی می‌کند. حالا سکانسِ افتتاحیه‌ی اپیزودِ این هفته‌ی «ساول» نیز نقشِ مشابه‌ای را برای جیمی ایفا می‌کند. جیمی با کنار گذاشتنِ چیزی شیرین (شغلِ نسبتا صادقانه‌ای که پیش از جنگش با چاک داشت)، درگیرِ چیزی نابودکننده‌ می‌شود. اما آن بستنی همزمان می‌تواند استعاره‌ای از خودِ جیمی هم باشد؛ جیمی مثل آن بستنی استعاره‌ای از معصومیت است، اما مشتریانِ بدی که او جذب می‌کند، مثل آن مورچه‌ها به جانش می‌افتند و تمام معصومیتش را نابود می‌کنند. جیمی در ابتدا معامله‌ی شیرینی را پیشنهاد می‌کند (مثل پنجاه درصد تخفیف)، اما درنهایت او زنده زنده توسط کارِ فاسدکننده‌اش بلعیده می‌شود؛ در ابتدا ذره ذره؛ مگر لقمه‌ی هرکدام از مورچه‌ها چقدر بزرگ است؛ اما ناگهان او به خودش می‌آید و می‌بیند چیزی از بستنی باقی نمانده است؛ ناگهان به خودش می‌آید می‌بیند تنها چیزی که باقی مانده ساول گودمن است. این اتفاق برخلافِ قتلِ پسربچه‌ی موتوسوار، نه با اتفاقی انفجاری و پُرسروصدا، بلکه خیلی نامحسوس صورت می‌گیرد که حتی خودِ جیمی هم تا وقتی که دیگر خیلی دیر شده، متوجه‌اش نمی‌شود؛ تازه اگر اصلا متوجه‌اش شود. او وقتی سوارِ ماشینِ لالو می‌شود که بستنی‌اش کماکان سالم و دست‌نخورده کفِ پیاده‌رو افتاده است و در پایانِ اپیزود وقتی در همان نقطه از ماشینِ ناچو پیاده می‌شود که چیزی جز کمی نانِ بستنی از بستنی‌اش در کفِ پیاده‌رو باقی نمانده است. نظرِ جیمی برای لحظاتِ گذرایی به محلِ مرگِ بستنی جلب می‌شود. اما او بلافاصله مورچه‌هایی که از کفشش بالا رفته‌اند را پایین می‌اندازد و به مسیرِ قبلی‌اش بازمی‌گردد؛ شاید او طوری وانمود کند که هیچ اتفاقی نیافتاده است، اما دیدارِ او با لالو همه‌چیز را تغییر داده است. اپیزود این هفته اما تصویرِ استعاره‌ای جداگانه‌ای را هم برای به تصویر کشیدنِ تحولِ کیم در این اپیزود در نظر گرفته است. جیمی و کیم در این اپیزود دو سکانسِ مشترک با یکدیگر در بالکنِ آپارتمانشان دارند؛ یک بار کیم، جیمی را پس از پارک کردنِ ماشینش صدا می‌کند و یک بار جیمی، کیم را پس از پارک کردنِ ماشینش صدا می‌کند. هر دو نفر روزِ سختشان را با خوردن نوشیدنی به پایان می‌رسانند. در اولین دیدارِ آن‌ها در بالکنِ آپارتمانشان، کیمِ هیجان‌زده و خوشحال است. او فردا باید به موکلانِ مجانی‌اش رسیدگی کند. جیمی بطری خالی کیم را از او می‌گیرد، آن را در نزدیکی خودش روی لبه‌ی باریکِ نرده‌ی بالکن می‌گذارد و یک بطری پُر به دست کیم می‌دهد. در طولِ گفتگوی آن‌ها، نظرِ کیم مدام به بطری‌ خالی‌اش روی لبه‌ی نرده پرت می‌شود؛ نگاهِ او سرشار از نگرانی و اضطراب است. انگار او می‌ترسد نکند دستِ جیمی به بطری برخورد کند، آن سقوط کند و بشکند.

به همان اندازه که بستنی قیفی نماینده‌ی معصومیتِ جیمی مک‌گیل است، به همان اندازه هم بطری نوشیدنی به نماینده‌ی معصومیت کیم تبدیل می‌شود؛ کیم از روزی که جیمی نامش را به ساول گودمن تغییر داد، احساسِ بدی نسبت به این تصمیم داشته است و از روزی که دید پیشنهادِ فریبکارانه‌ی جیمی چگونه به نجات دادنِ موکلش که حرف صادقانه توی گوشش نمی‌رفت منجر شد، نگران است که نکند به طرفِ تاریکِ جیمی کشیده شود. بنابراین کیم در طولِ گفتگوی آن‌ها (که از قضا درباره‌ی همکاری موفقیت‌آمیزِ ساول گودمن و لالو سالامانکا است) مدام از سقوطِ بطری‌اش توسط جیمی دلهره دارد؛ استعاره‌ای از اینکه کیم می‌ترسد نکند جیمی باعث شود او خط قرمزش را پشت سر بگذارد. در دومین دیدارِ آن‌ها در بالکن، اما همه‌چیز برای کیم تغییر کرده است. او از یک شکستِ تمام‌عیار به خانه باز می‌گردد. او نه‌تنها با هدفِ بیرون کردنِ یک پیرمرد از خانه‌اش تلاش کرده، بلکه آن پیرمرد گولِ تلاشِ مثلا انسان‌دوستانه‌ی او را نخورده و تناقضِ اخلاقی‌اش را برای او افشا کرده است. پس، این‌بار نه‌تنها کیم پس از خالی کردنِ بطری نوشیدنی‌اش، آن را به دستِ خودش پرتاب می‌کند تا صدای متلاشی شدنِ شیشه در برخورد با آسفالت را بشوند، بلکه بطری‌های دست‌نخورده را هم یکی پس از دیگری پایین می‌اندازد. از همه مهم‌تر اینکه جیمی هم در این کار به او می‌پیوندد. این اتفاق به همان اندازه که برای آینده‌ی کیم خطرناک است، بیش از آن برای آینده‌ی جیمی خطرناک است. اگر فقط یک چیز بوده که جیمی را تاکنون تحت‌کنترل نگه داشته است، یا حداقل به‌طرز قابل‌توجه‌ای از سرعتش کاسته است، آن چیز کیم بوده است. عشقِ جیمی نسبت به کیم و اهمیت دادن به چیزی که او درباره‌اش فکر می‌کند، یکی از تنها نقاطِ روشنِ زندگی او بوده که جلوی سقوط آزادش را می‌گرفته. اما حالا که کیم هم به طرزِ فکر او پیوسته است، حالا که دیگر کیم سعی نمی‌کند با اَخم‌هایش، او را به خود بیاورد، جیمی سریع‌تر در پوستِ ساول گودمن احساس راحتی می‌کند و شاید او کیم را نیز همراه‌با خودش به تباهی بکشاند.

قابل‌ذکر است که چیزی که فکر پرتاب کردنِ بطری‌ها را به ذهنِ کیم می‌اندازد، کاری که جیمی با بطری خودش انجام می‌دهد است؛ جیمی بطری‌اش را روی هوا رها می‌کند و آن را به سرعت می‌گیرد؛ رها می‌کند و دوباره می‌گیرد. این حرکت تبدیل به منبعِ الهامی برای کیم برای پرتاب کردنِ بطری‌اش می‌شود. اگر بطری استعاره‌ای از قانون‌مداری کیم باشد، آن وقت بازی‌ بازی کردنِ جیمی با بطری‌اش، حکمِ بازی بازی کردنِ جیمی با قانون بدون عذاب وجدان را دارد؛ کیم همیشه با وجود تمامِ اعتقاداتِ سفت و سختش به قانون‌مداری، توسط کلاهبرداری‌های جیمی (چه از لحاظ تزریق هیجان به زندگی‌اش و چه از لحاظ راهی برای رسیدن به هدفشان در جایی که قانون به درِ بسته می‌خورد) اغوا شده است. حالا که کیم در دیدارش با آقای اَکر بیش‌ازپیش از هویتِ واقعی‌اش که فرقِ چندانی با جیمی ندارد آگاه شده است، حالا که صداقتِ او به در بسته خورده است، او با جنبه‌ی شورشی جیمی همذات‌پنداری می‌کند، بخشی از آن را درونِ خودش پیدا می‌کند و حاضر است با پرتاب کردنِ بطری‌هایش، دربرابر آن مقاومت نکند، بلکه به آن تن بدهد. جیمی و کیم همیشه بیش از اندازه که با یکدیگر فرق کنند، به هم شبیه هستند. اما در اپیزودی پُر از لحظاتِ درخشان، خط داستانی ناچو و مایک را نباید فراموش کنیم. تمِ مشترکِ تمامِ خط‌های داستانی اپیزودِ این هفته، درباره‌ی «خریده شدن» است؛ جیمی با قیمتِ پایین توسط لالو خریده می‌شود؛ کیم برخلافِ میلش توسط شویکارت و کوکلی خریده شده است؛ ناچو با مورد تهدید قرار گرفتنِ جانِ مانوئل وارگا، پدرش، توسط گاس فرینگ خریداری شده است. اما به اندازه‌ی تمام کسانی که خریده می‌شوند، عده‌ای هم دربرابرِ خریده شدن مقاومت می‌کنند. آقای اَکر با وجود شکستِ اجتناب‌ناپذیر، اجازه نمی‌دهد میسا ورده و وکیل‌های ثروتمندش، او را بخرند. پدرِ ناچو هم همین‌طور. مانئول از دو جهت بزرگ‌ترین نقطه‌ی ضعفِ ناچو است؛ او از یک جهت بزرگ‌ترین نقطه‌ی ضعفِ ناچو است، چون دشمنانش می‌توانند از او برای مجبور کردنِ ناچو به انجامِ هر کاری استفاده کنند، اما او از یک جهت دیگر هم بزرگ‌ترین نقطه‌ی ضعفِ ناچو است (یا شاید نقطه‌ی قوت)؛ فکر به پدرش، تنها چیزی است که جلوی ناچو را از سقوطِ تمام‌عیار به درونِ شرارت گرفته است.

مائول همان نقشی را برای ناچو دارد که کیم برای جیمی دارد. او اما در این اپیزود ناچو را با همان چیزی چشم در چشم می‌کند که آقای اَکر، کیم را مجبور به چشم در چشم شدن با آن می‌کند. مانوئل به‌شکلی تحسین‌آمیز آن‌قدر شجاع، باهوش و یک‌دنده است که از دادنِ آن چیزی که ناچو برای راحت‌تر کار کردن با همکارانِ خلافکارش نیاز دارد سر باز می‌زند؛ ناچو سعی می‌کند با یک پیشنهادِ دست و دلبازانه برای خریدِ مغازه‌ی پدرش، او را به‌طور غیرمستقیم به سوی دورانِ بازنشستگی‌اش و نقل‌مکان به شهرِ دیگری هدایت کند، اما او دربرابرِ خریداری شدن مقاومت می‌کند؛ چون مانوئل می‌داند که هر چیزی به جز پایانِ دادن قاطعانه‌ی همکاری ناچو با دار و دسته‌ی سالامانکاها ازطریقِ مراجعه به پلیس، به چیزی جز هرچه بازتر کردنِ راهِ پسرش برای ادامه دادن به انجام این کار یا کُشته شدن در این راه منجر نمی‌شود. اما درحالی‌که همه در حال آگاهی از فروختنِ خودشان به دیگران و مقاومت دربرابرِ خریداری شدن هستند، مایک کماکان در حال دست‌وپنجه نرم کردن با حقیقتِ فروختنِ روحش به گاس فرینگ است؛ مایک در همان کافه‌ای که یک بار ورنر را به آن‌جا بُرده بود است که متوجه‌ی کارت پُستالِ تالار اُپرای سیدنی روی دیوار روبه‌رویش می‌شود؛ همان کارت پُستالی که باعث شد ورنر داستانِ نقشِ پدرش در ساختِ آن را برای مایک تعریف کند؛ عکسی که یادگاری دردناکی از دوستی که به قتل رساند است. مایک در ابتدا به کافه‌دار دستور می‌دهد و بعد به او التماس می‌کند که کارت پُستال را از روی دیوار بردارد. نکته‌ی کنایه‌آمیزِ ماجرا این است که او در حالی نمی‌خواهد با دیدنِ این کارت پُستال یاد ورنر بیافتد که خودش دقیقا به همان کافه‌ای که با ورنر آمده بود آمده و درست در همان جایی که دفعه‌ی قبل نشسته بودند نشسته است؛ انگار خودِ مایک می‌خواهد که به یاد بیاورد. مایک به همان اندازه که می‌خواهد فراموش کند، به همان اندازه هم می‌خواهد خودش را مجازات کند؛ این تناقض نتیجه‌ی بدی در پی دارد؛ او احساسِ افتضاحی دارد، اما به‌جای اینکه به درونِ کارتِ پُستال خیره شود، با احساساتِ ملتبهش گلاویز شود و ریشه‌ی آن را کشف کرده و به آن پایان بدهد، سعی می‌کند آن را به زور از جلوی چشمش ناپدید کند. او برای مقابله به احساسِ افتضاحش، رو به خشونت می‌آورد، به خاطر رو آوردن به خشونت احساس افتضاحی بهش دست می‌دهد و مجددا برای مقابله با آن رو به خشونت می‌آورد. در صحنه‌ای که اراذل و اوباشِ خیابانی به مایک حمله می‌کنند و مایک هم با آغوشِ باز آن‌ها را فرا می‌خواند و خشمش را روی آن‌ها خالی می‌کند، می‌توان نمونه‌‌ای از چرخه‌ی تکرارشونده‌ی خشونتی که مایک در ادامه در آن گرفتار می‌شود را دید.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
19 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.