نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت دوم، فصل چهارم

نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت دوم، فصل چهارم

در جدیدترین اپیزود سریال Better Call Saul، جیمی متقاعدمان می‌کند که زندگی‌‌ بدون یک دستگاه کپی کامل نیست! همراه نقد میدونی باشید.

اپیزود افتتاحیه‌ی فصل چهارم «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) بیشتر از اینکه اپیزود آغازینِ واقعی این فصل باشد، حکم عواقب باقی مانده از فینالِ شوکه‌کننده‌ی فصل سوم را داشت. آن اپیزود حکم کسی را داشت که بعد از زلزله در خانه قدم می‌زند و تابلوهای سقوط کرده، کریستال‌های متلاشی‌شده و دیوارهای ترک برداشته را تماشا می‌کند. اپیزودی که وظیفه‌اش این بود تا دستش را روی قلبش بگذارد و ببیند دارد چقدر تند تند می‌زند. می‌خواست بعد از تعطیلات موتورمان را روشن کند. اپیزود این هفته اما حکم افتتاحیه‌ی واقعی فصل چهارم را دارد. اگر اپیزود قبل فقط سوییچ را چرخانده بود و موتور را روشن کرده بود، اپیزود این هفته اسلحه روی سر راننده می‌گذارد و بهش دستور می‌دهد که راه بیافتد. این اپیزود جایی است که اکثر کاراکترهای اصلی سکانس‌های طوفانی و پُرملاتی دارند. شاید طلایی‌ترین سکانس اپیزود این هفته در بین سکانس‌های طلایی پُرتعدادش، جایی است که درگیری درونی جیمی مک‌گیل در طول فصل چهارم را که در پایان‌بندی اپیزود قبل بهش اشاره شده بود روی دایره می‌ریزد: جیمی برای پیدا کردن کار از خانه خارج می‌شود و برای استخدام به عنوان بازاریاب، سر از یک کمپانی فروش دستگاه‌های کپی در می‌آورد. یکی از جذابیت‌ها و نکات نویسندگی «بهتره با ساول تماس بگیری» این است که هیچ‌وقت نمی‌توان دست روی لحظه‌ای که جیمی مک‌گیل به ساول گودمن پوست انداخت گذاشت. به خاطر اینکه اصلا لحظه‌ی تک و تنهایی وجود ندارد و وجود نخواهد داشت. جیمی به مرور طی لحظاتِ بسیاری متحول می‌شود؛ به‌طوری که فقط کافی است برای مدتی در حال خیره شدن به او خواب‌مان ببرد تا وقتی بیدار شدیم ببینیم رنگش عوض شده است. به همین دلیل یکی از جذابیت‌های «ساول» این است که ببینید چگونه تمام شخصیت‌های درونی جیمی به‌طرز غیرقابل‌جداشدنی در یکدیگر مخلوط شده‌اند و به هارمونی با یکدیگر کار می‌کنند و همین او را به کاراکتر غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای تبدیل کرده است که به همان اندازه که واضح است، به همان اندازه هم مبهم است. اما در طول دو اپیزودی که از فصل چهارم گذشته است یک چیزی درباره‌ی جیمی به شکلی که مو لای درزش نمی‌رود آشکار شده است: اگر «ساول» روایتگرِ تبدیل شدن یک وکیل خرده‌پای خوش‌قلب اما مشکل‌دار، به یک شیاد و کلاهبردار شرور باشد، در حال حاضر در نقطه‌ای به سر می‌بریم که این دوتا شخصیتِ وسط میدان نبرد با یکدیگر گلاویز شده‌اند.

از آغاز فصل چهارم به این سمت، به نقطه‌ای رسیده‌ایم که جنبه‌ی ساول گودمنی این آدم به اندازه‌ی جنبه‌ی جیمی مک‌گیلی‌اش رشد کرده است. حقیقت این است که سریال در حالی شروع شد که ساول گودمن به عنوان موجود میکروسکوپی بی‌نام و نشانی گوشه‌ای از روحِ جیمی مک‌گیل را تشکیل داده بود که کاری از دستش برنمی‌آمد تا تغییری در شرایطش بدهد. ولی این موجودِ بی‌نام و نشانِ میکروسکوپی همیشه انگیزه‌‌ی چیرگی بر جیمی مک‌گیل را داشته است. او برای اینکه بتواند به آرزویش برسد باید اندازه و زور و بازو و قدرتش را به حد جیمی برساند. ما نفهمیدیم این موجود چه زمانی همچون قارچ رشد کرد و از آن موجود میکروسکوپی به هیولایی چالش‌برانگیز رسید. اما می‌دانیم که جیمی طی اتفاقاتی بارها و بارها مجبور به استفاده از قابلیت‌های منحصربه‌فرد آن شد و هر بار استفاده از آن قدرت بیشتری بهش می‌دهد. او داشت جلوی چشمانمان رشد می‌کرد. در ابتدا این موجود همچون دستیار یا دوستی به نظر می‌رسد که جیمی بهش دستور می‌دهد تا کارهایش را راست و ریست کند و او را از هچل‌هایی که در آنها گرفتار می‌شود نجات بدهد. در ابتدا با اکراه و شک و تردید و به مرور راحت‌تر و سریع‌تر. او هم خیلی سریع دستورات را با لبخند اجرا می‌کند. اما واقعیتِ موجودات قارچی و انگلی و سرطانی این است که دست از رشد کردن نمی‌کشند. آنها بی‌سروصدا بزرگ می‌شوند و بعد ناگهان یقه‌ی همان کسی را که بهشان بال و پر داده بود می‌گیرند. حالا آنها آن‌قدر بانفوذتر شده‌اند که نمی‌توان دوباره به سر جای قبلی‌شان سرکوبشان کرد. جنگی در می‌گیرد و آنها جای خودشان را از خدمتکار به فرمانده عوض می‌کنند. اما فقط یک فرمانده می‌تواند وجود داشته باشد. موجود سرطانی دیگر به فعالیت در سکوت و در سایه‌ها راضی نیست. او می‌خواهد در کانون توجه قرار بگیرد. می‌خواهد کنترلِ بدن صاحبش را به دست بگیرد. خب، در حال حاضر ما در قوس شخصیتی جیمی مک‌گیل در نقطه‌ای به سر می‌بریم که دو نیروی درونی او به‌طرز واضحی برای چیرگی به جان هم افتاده‌اند. شاید هنوز مدتی طول بکشد تا جنگ به خون‌بارترین و خشونت‌بارترین لحظاتش کشیده شود، اما کاملا مشخص است که هر دو طرفِ نبرد در تقلا به سر می‌برند و خیلی طول نمی‌کشد که آنها شمشیرهایشان را از غلاف بیرون بکشند، خون جلوی چشمانشان را بگیرد و به قصد کشت به سمت یکدیگر حمله‌ور شوند. در یک طرف خوش‌قلبی جیمی قرار دارد که همیشه یکی از خصوصیات دوست‌داشتنی‌اش بوده است و در طرف دیگر حس تنفر عمیقش، پشیمانی‌های دردناکش، شیاطین درونی عذاب‌آورش و غریزه‌‌اش برای زدن به سیم آخر قرار دارند که خوش‌قلبی‌اش را یک گوشه گیر انداخته‌اند و از همه طرف محاصره‌اش کرده‌اند.

اما خوشبختانه هنوز خوش‌قلبی‌ جیمی همچون یک شوالیه‌ی شجاع اما زخمی کم نیاورده است و به ایستادگی ادامه می‌دهد. آیا او می‌تواند پیروز این نبرد باشد؟ از یک سو همان جیمی پُرتلاش و فعال را داریم که اگرچه تا یک سال دیگر نمی‌تواند وکالت کند، اما قرار نیست زانوی غم بغل بگیرد. او نمی‌خواهد بار اضافی روی دوش کیم باشد. بنابراین اول صبح از خواب بیدار می‌شود. صبحانه آماده می‌کند. آب پرتغال تازه می‌گیرد و از خانه بیرون می‌زند. استخدام به عنوان فروشنده‌ی دستگاه‌های کپی شاید در شان کسی که به عنوان وکیل برای خودش شغل و مهارت فوق‌العاده‌ای دارد و از دفتر کار شیک و منشی و مشتریان ثابتی بهره می‌بُرد نباشد، اما اینها همه حرف‌های بدبینانه و منفی‌گرایانه‌ی بخش سرطانی‌اش هستند. جیمی به آنها گوش نمی‌دهد. او مسئولیتی بر گردن دارد. پس دست به کار می‌شود و با صاحبان کمپانی دیدار می‌کند و خیلی محکم و حرفه‌ای و مشتاق با آنها صحبت می‌کند. در این لحظات با همان جیمی محترم اما زبان‌بازی طرفیم که امکان ندارد از تماشای اینکه چگونه شوخ‌طبعی را با همان چیزهایی که صاحبان کار می‌خواهند بشوند ترکیب می‌کند لبخند احمقانه‌ای روی صورت آدم پدیدار نشود. او به‌طرز هنرمندانه‌ای طوری خودش را باانگیزه نشان می‌دهد که انگار آماده است با دستان خالی یک کوه را از جا بردارد. آنها با هم دست می‌دهند و به جیمی می‌گویند که با او تماس خواهند گرفت. جیمی از اتاق خارج می‌شود، اما هنوز چند قدم دور نشده است که لبخند روی صورتش خشک می‌شود. اینجا باید یک پرانتز باز کنم و بگویم یکی از چیزهایی که از «ساول» خیلی دوست دارم مربوط به زمان‌هایی می‌شود که ناگهان همه‌چیز بدون اسلوموشن شدن اسلوموشن می‌شود. همه‌چیز از حرکت می‌ایستد و ما این فرصت را پیدا می‌کنیم تا چیزی را که درون ذهنِ کاراکترها، مخصوصا جیمی جریان دارد به وضوح ببینیم. این یکی از عناصرِ سریال است که فقط به بازی باب اُدنکرک خلاصه نمی‌شود، بلکه از آن عناصری است که از قبل روی آن فکر شده است و تمام اجزای سریال دست به دست هم می‌دهند تا لحظه‌ای که دروازه‌ای به روی محتویات ذهنِ کاراکترها باز می‌شود به خوبی صورت بگیرد. اینجا توقف‌ها زمان‌هایی است که کاراکترها در حال فکر کردن هستند. زمانی که اگر دقت کنیم به‌طور آشکاری می‌توان چرخ‌دهنده‌های درون جمجمه‌شان را که به‌طرز سراسیمه‌ای عقب و جلو می‌روند دید.

وقتی با یک مدیوم تصویری سروکار داریم و سازندگانش تصمیم می‌گیرند تا بدون دیالوگ‌های توضیحی افکارِ شخصیت‌هایشان را تصویری کنند یعنی نه تنها تمام اجزای سریال (از بازیگران گرفته تا نویسندگان و کارگردانان) باید بتوانند این توقف‌ها را در اوج سکوت به لحظاتِ پُرحرفی که همه توانایی ترجمه کردنشان را داشته باشند تبدیل کنند، بلکه باید این‌قدر به مخاطبانشان اعتماد داشته باشند که لقمه را در دهانشان نگذارند. نتیجه برخی از خالص‌ترین و ناب‌ترین لحظاتِ «ساول» است که داستانگویی در زلال‌ترین شکل خودش نمایان می‌شود. لحظاتی که چشمه‌ی زلال و خنک کاراکترها که به عمقِ دست‌نیافتنی شخصیتشان راه دارد آشکار می‌شود. جایی که رفتار و تصمیمات کاراکترها به جای خارجی و تابلو شدن، بسیار درونی و غیرمحسوس ارائه می‌شوند. اما «ساول» یک قدم فراتر می‌رود. در «ساول» ما فقط کاراکترها را در حال فکر کردن نمی‌بینیم، بلکه روانشناسی‌شان در لحظه تصویری می‌شود. ما جیمی را فقط در حال فکر کردن به انجام یا انجام ندادن یک چیز نمی‌بینیم، بلکه نحوه‌‌ی شکل‌گیری آن انتخاب در ذهنش را تماشا می‌کنیم. این لحظات در «ساول» فقط به به تصویر کشیدن کاراکترها در حال اندیشیدن خلاصه نشده است، بلکه درباره‌ی زوم کردن روی آتشی که درونشان شعله‌ور است و هدایتشان می‌کند است. نوع اولی درباره‌ی انتخاب بین سیب و پرتقال است، اما نوع دوم درباره‌ی کالبدشکافی روانشناسی یک شخصیت است. در اپیزود این هفته این لحظه زمانی از راه می‌رسد که جیمی از اتاقِ مدیران شرکت سازنده‌ی دستگاه کپی خارج می‌شود. جیمی ناگهان به یاد می‌آورد که قولِ آنها درباره‌ی اینکه با هم صحبت می‌کنند و با او تماس می‌گیرند شکل محترمانه‌ی «نه» است. در حالی که دوربین روی چهره‌ی نارضایت‌بخش، بی‌آرام و قرار و بدگمانش نزدیک می‌شود، لحظه‌ای را که ساول گودمن کنترل این بدن را از جیمی مک‌گیل به دست می‌گیرد می‌شود دید. او تصمیم می‌گیرد که نمی‌تواند روزها منتظر تماس احتمالی آنها صبر کند. نمی‌تواند تصمیم‌گیری را به آنها بسپارد. اینجا جایی است که همان جیمی قالتاق و زبان‌باز و مارمولک وارد عمل می‌شود. او به اتاق برمی‌گردد و برای آنها توضیح می‌دهد که چرا باید تصمیم امروز را به فردا نسپارند. جیمی از ریشه‌های کاری‌اش که به اتاق نامه‌نگاری بازمی‌گردد تعریف می‌کند. از اینکه ته و توی دستگاه‌های کپی را مثل کف دستش می‌شناسد. بیشتر از هرکس دیگری با آنها گلاویز شده است. بیشتر از هرکس دیگری دست‌ها و لباس‌هایش در حال سر در آوردن از آنها جوهری شده است. او حتی از دستگاه کپی به عنوان قلب تپنده‌ی ادارات یاد می‌کند که اگر از کار بیافتد کار و درآمدزایی را عقب می‌اندازد.

بگذارید اینجا یک پرانتز دیگر باز کنم (این سکانس چقدر خوب است!). یکی دیگر از بهترین ویژگی‌های «ساول» که در این سکانس هم آشکار است، زمان‌هایی است که کاراکتری می‌خواهد شخص دیگری را متقاعد به چیزی کند. مثلا در اینجا جیمی می‌خواهد مدیران شرکت را متقاعد کند که او فروشنده‌ی کاربلدی است، زیر و بم دستگاه‌های کپی را می‌شناسد، خاک این حوزه را خورده است و خلاصه آن‌قدر گزینه‌ی بی‌نظیری است که آنها باید بی‌خیال مصاحبه با دیگران شوند. ماموریت سختی است. معمولا در سریال‌های دیگر شخصیت اصلی تنها کاری که باید انجام بدهد متقاعد کردن شخصیت‌های داخلِ خود داستان است و این کار چندان سختی نیست. چون این نویسنده‌ها هستند که جای آنها تصمیم می‌گیرند و متقاعد می‌شوند. اما کار سخت وقتی است که شخصیت اصلی اگرچه سعی می‌کند تا آدم‌های داخل خود داستان را متقاعد کند، اما در واقع در حال متقاعد کردنِ بینندگان سریال است. کار جیمی شاید در متقاعد کردن مدیران کله‌پوک و ساده‌لوح شرکت آسان باشد، اما نویسندگان تصمیم می‌گیرند تا دیالوگ‌های او در این صحنه را طوری بنویسند که انگار در حال متقاعد کردن بینندگان سریال است. فرقش این است که در اولی ما متقاعد شدن اهدافِ جیمی را براساس منطق دنیای سریال قبول می‌کنیم، ولی در دومی از آنجایی که خودمان هم متقاعد شده‌ایم، آن را براساس منطقِ سفت و سخت دنیای واقعی قبول می‌کنیم. در نتیجه جیمی به عنوان کسی معرفی می‌شود که آن‌قدر در کارش خوب است که حتی بینندگانش که از جیک و پیکش خبر دارند هم نمی‌توانند در مقابل چاخان‌ها و شیادی‌ها و زبان‌بازی‌هایش مقاومت کنند. این اولین‌باری نیست که جیمی این‌قدر متقاعدکننده ظاهر شده است. چه وقتی که وسط بیابان توکو را راضی می‌کند تا فقط پاهای آن اسکیت‌سواران را بشکند و چه وقتی که مایک او را استخدام می‌کند تا با ابداع سناریوی عجیب و غریبِ فیلم‌های خانگی نشستن روی کیک‌ها، ماموران پلیس را گول بزند و صاحب‌کار مایک که برای پیدا کردن کارت‌های بیسبالش دسته‌گل به آب داده بود را نجات بدهد و چه وقتی که حالا با چنان اشتیاق و هیجان و شور کودکانه‌ای خاطراتش از کار با دستگاه‌های کپی را تعریف می‌کند که شخصا برای لحظاتی در یک خلسه‌ فرو رفته بودم و داشتم به خرید یکی از آنها فکر می‌کردم. در بازگشت به این صحنه، جیمی در کارش موفق می‌شود. مدیران شرکت درجا تصمیم می‌گیرند تا او را استخدام کنند. روی کاغذ همه‌چیز طبق برنامه‌ی همیشگی جیمی پیش می‌رود. جیمی یک چیزی را می‌خواهد، کمی زبان‌بازی می‌کند و آن را به دست می‌آورد، اما این خرده‌پیرنگ با یک غافلگیری تمام می‌شود: جیمی نه تنها از اینکه استخدام شده است خوشحال نمی‌شود، بلکه اتفاقا عصبانی می‌شود. حالش از مدیران شرکت به خاطر اینکه این‌قدر راحت حرف‌هایش را باور کرده‌اند بهم می‌خورد. جیمی خیلی جدی دلیل می‌آورد که آنها از کجا به این سرعت فهمیده‌اند که او خطری برای کمپانی‌شان نیست.

اما اتفاقی که اینجا می‌افتد چندان غافلگیرکننده هم نیست. اگر به فصل دوم برگردیم، حتما به یاد می‌آورید اگرچه جیمی شغل نان و آب‌داری در شرکت حقوقی «دیویس اند مِین» به دست آورد ولی او به عنوان آدم خلاقی که خارج از قوانین از پیش تعیین شده فعالیت می‌کند و نمی‌توانست کسی را به عنوان بالادستی که مدام متودهایش را زیرسوال می‌برد تحمل کند تصمیم گرفت از آن خارج شود. تصمیم گرفت تمام مزایای آن کار را به ازای آزادی و انجام کارش به شکلی که خودش دوست دارد رها کند. بنابراین چطور می‌توان تصور کرد جیمی تصمیم بگیرد تا فروشنده‌ی دستگاه کپی شود؟ مخصوصا بعد از اینکه تنفرِ برادرش از او باعث شد تا شغلش را از دست بدهد. از نگاه جیمی، پیدا کردن شغل دیگری به جز وکالت یعنی شکست خوردن از برادرش. بنابراین او حاضر است تا با مایک تماس بگیرد و نیازش به پول را احتمالا از طریق دزدیدنِ مجسمه‌های گران‌قیمتِ مدیران شرکت تولید دستگاه‌های کپی برطرف کند، اما تن به این کار ندهد. مخصوصا وقتی که رییس‌اش آدم‌های ساده‌لوحی مثل این دو نفر باشند. آدم‌هایی که او را یاد پدرش می‌اندازند که چقدر راحت توسط دیگران گول می‌خورد و سرش کلاه می‌رفت. او به همان اندازه که از پدرش به خاطر این اخلاقش متنفر بود، به همان اندازه هم از کسانی که خصوصیاتِ پدرش را دارند بیزار می‌شود. این موضوع به مشکل اصلی شخصیت جیمی اشاره می‌کند: او برای کسانی که می‌تواند گولشان بزند احترام قائل نمی‌شود. به محض اینکه یک نفر ضعیف‌تر از او ظاهر می‌شود و در دامش می‌افتد از چشمانِ جیمی می‌افتد و از زاویه‌ی دید او انسانیتش را از دست می‌دهد و لیاقت هر بلایی که سرش بیاید را پیدا می‌کند. این خطرناک است. از آنجایی که جیمی تقریبا می‌تواند هر کسی را گول بزند، در نتیجه احتمال اینکه او به مرور زمان تمام آدم‌های دور و اطرافش را فراری بدهد زیاد است. به زودی دیگر کسی باقی نمی‌ماند که جیمی احترامی برایش قائل باشد. به عبارت دیگر او به نسخه‌ی متضاد پدرش تبدیل شده است. اگر پدرش آن‌قدر مهربان و ساده و انسان‌دوست بود که مورد کلاهبرداری بقیه قرار می‌گرفت، جیمی برای اینکه به کسی مثل پدرش تبدیل نشود، آن‌قدر قالتاق و مارموز است که از آن سوی بام افتاده است.

مشکل اصلی شخصیتِ جیمی خیلی شبیه به مشکلِ والتر وایت از «برکینگ بد» است. والتر وایت حکم یک معلم نابغه را داشت که مجبور بود برای کسانی درس بدهد که اهمیتی به عشق و علاقه‌ی او نمی‌‌دادند. والتر وایت گرچه یکی از باهوش‌ترین افراد رشته‌اش بود، اما نقش یک معلم معمولی را در یک دبیرستان درپیت با حقوقی که اصلا در حد و اندازه‌ی مهارت‌ها و دانشش نبود داشت. خب، حالا این آدم به محض اینکه فرصتی برای چشیدن طعم به کار بستن دانشش برای پول در آوردن فراتر از رویاهایش و رییس بودن پیدا می‌کند نمی‌تواند از آن دست بکشد. به خاطر همین بود که اگرچه والت بارها در طول سریال به پول هنگفتی دست پیدا می‌کند که می‌تواند با خیال راحت کنار بکشد، اما همیشه در کنار صاحب‌کارهایی که مجبورش می‌کنند تا به پختن ادامه بدهد، خودش هم نمی‌تواند از این کار دل‌ بکند. حتی با وجود اینکه دنیای اطرافش در حال فروپاشی است و حتی با وجود اینکه در حال آزار دادن و سیاه کردن روزگار همان کسانی که به بهانه‌ی تامین مالی آنها دست به کار شده بود است. چون والت این کار را دوست دارد. چون او در این کار حس نابغه‌ای را داشت که واقعا بود. در رابطه با جیمی مک‌گیل با کمی تغییر با سناریوی مشابه‌ای مواجه‌ایم؛ جیمی حکم یک‌‌ فروشنده‌ی نابغه را دارد که همزمان یک وکیل حرفه‌ای هم است که باید زیر دستِ کسانی که به راحتی گول می‌خورند کار کند. به نظر می‌رسد جیمی حدس زد که اگر بخواهد با چنین آدم‌هایی همکاری کند بعد از مدتی به مشکل برمی‌خورند. در این سناریو تقصیرکار نه جیمی، که مدیران شرکت دستگاه‌های کپی هستند. این آنها هستند که در حد و اندازه‌ی نبوغِ جیمی نیستند و چرا جیمی باید با کسانی که در سطح پایین‌تری از لحاظ هوشی قرار می‌گیرند کار کند؟ اما اتفاقا برعکس. این بهانه‌ای بیش نیست. بهانه‌ای که جیمی برای کار نکردن برای خودش جور کرده است. بعد از اینکه جیمی از ساختمانِ شرکت دستگاه‌های کپی خارج می‌شود، موبایلش را در می‌آورد، با یکی دیگر از کارهایی که در روزنامه پیدا کرده است تماس می‌گیرد و برای مصاحبه وقت می‌گیرد. ما هیچ‌وقت دیگر مصاحبه‌های شغلی جیمی در آن روز را نمی‌بینیم. نمی‌بینیم چون احتمالا آنها هیچ فرقی با اتفاقی که در اولین مصاحبه‌اش افتاد ندارند. مسئله این است که جیمی تلاشش را می‌کند و خودش را به عنوان بهترین فرد برای کار اثبات می‌کند، اما در نهایت بهانه‌ای برای نه گفتن پیدا می‌کند. این‌طوری وجدان درد نمی‌گیرد. درست مثل کاری که با انداختنِ مرگ چاک گردن هاوارد انجام داد، با وجود اینکه می‌دانست اگر این اتفاق تقصیر کسی هم باشد، تقصیر خودش است. حالا در رابطه با این مصاحبه‌های شغلی هم دارد خودش را گول می‌زند. او از یک طرف خیالش راحت است که دارد برای به دست آوردن این شغل‌ها حسابی تلاش می‌کند و حتی تا یک میلی‌متری به چنگ آوردن آنها هم پیش می‌رود، اما در لحظه‌ی آخر برای خودش بهانه‌ای جور می‌کند و به این شکل به خودش می‌قبولاند که بهتر است آنها را رد کند. نه به خاطر اینکه خودش این شغل‌ها را نمی‌خواهد، بلکه به خاطر اینکه این شغل‌ها خصوصیات مد نظرش را ندارند. نه به خاطر اینکه این شغل‌ها خصوصیات مد نظرش را ندارند، بلکه به خاطر اینکه او فقط ادای گشتن به دنبال کار را در می‌آورد و ته ته وجودش آنها را نمی‌خواهد، ولی نمی‌‌خواهد اذعان کند که نخواستن آن، مشکل خودش است.

بنابراین مثل اتفاقی که در دفترِ مدیران دستگاه‌های کپی افتاد، در نگاه اول به نظر می‌رسد که جیمی حق دارد این شغل را به خاطرِ حماقتِ صاحب‌کارانش قبول نکند، اما در واقع این یک بهانه‌ی من‌درآوردی است تا خودش را راضی به قبول نکردن کاری که دوست ندارد کند. مدیرانِ شرکت دستگاه‌های کپی احمق نیستند. جیمی علاقه‌ای به کار کردن ندارد، اما به جای اینکه به این حقیقت اذعان کند، سعی می‌کند برای فرار از گناهکار شدن، سناریوهای عجیب و غریبی برای قربانی جلوه دادن خودش طراحی کند. حقیقت این است که از لحظه‌ای که جیمی اول صبح پایش را برای پیدا کردن کار از خانه بیرون می‌گذارد هدف مشخصی انتخاب کرده است: جیمی می‌خواهد از راه خلاف پول در بیاورد. اما اگر او یکراست سراغ اجرای این هدف برود، به کیم خیانت کرده است. اما اگر مسیرش را طوری طراحی کند که در آخر روز نتواند کاری پیدا کند و آن‌وقت مجبور به روی آوردن به خلاف (زنگ زدن به مایک) شود، در آن صورت یکراست سراغ خلاف نرفته است، بلکه دنیا او را مجبور به این کار کرده است. در آن صورت جیمی می‌تواند به خودش بگوید که من از صبح تا شب دنبال کار گشتم، اما چیزی پیدا نکردم. وقتی می‌گویم شخصیت‌های درونی جیمی در این نقطه از سریال سر به دست گرفتنِ کنترل این بدن در حال دست و پنجه نرم کردن با یکدیگر هستند منظورم همین است. ما قبلا یک جیمی مک‌گیل می‌شناختیم که فقط در صورتی رو به خلافکاری می‌آورد که مجبور می‌شد. تازه خیلی از کارهای غیرمعمولش بیشتر از اینکه خلافکاری باشند، نشان دادن انعطاف در دنیای پیچیده‌ای هستند که خط صاف قانون همیشه جوابگو نیست. و تازه بعضی‌وقت‌ها از کارهایش آن‌قدر ناراحت می‌شد که مثل ماجرای به هم زدن دوستی پیرزن‌های خانه‌ی سالمندان، حاضر شد اعتبار خودش را به ازای بازگرداندن آنها پیش یکدیگر خراب کند. این در حالی است که ما قبلا یک ساول گودمن هم می‌شناختیم که ماشینِ بی‌نقص شیادی بود. اما در حالا حاضر ما در حال تماشای شخصی که بین این دو نفر قرار می‌گیرد هستیم. از یک سو جیمی هنوز آن‌قدر وجدان دارد که نمی‌تواند یکراست به دل خلافکاری بزند و از سوی دیگر جیمی آن‌قدر روحش را از دست داده است که حاضر است با چنین وضوحِ آشکاری خودش را گول بزند. او هنوز آن‌قدر کیم را دوست دارد که نمی‌تواند آشکارا به کیم خیانت کند، اما آن‌قدر دوست ندارد که جلوی طراحی سناریویی برای منطقی و قابل‌قبول‌سازی خیانتش را بگیرد. در این میان گرچه صحبت درباره‌ی اینکه جیمی باید یک ذره زور بزند و حدود یک سال شغلی که دوست ندارد را تحمل کند، اما فراموش نکنیم داریم درباره‌ی کسی حرف می‌زنیم که خودش خیانت وحشتناکی را تجربه کرده است. جیمی بعد از تمام سگ‌دوهایی که با عشق و علاقه برای وکیل شدن می‌زند متوجه می‌شود که برادر خودش هر کاری برای سنگ انداختن جلوی او انجام می‌دهد و بارها و بارها بهش ثابت می‌شود در دنیایی که برادرها به برادرها اعتقاد ندارند، رو آوردن به راه‌های دورانِ «چارلی قالتاق»‌بودنش مسیر پیشرفتش را آسان‌تر می‌کند. خب، به نظرتان چگونه می‌توان از کسی که یک‌ بار مسیر سخت پیشرفت از زیرزمین تا استقلال را پشت سر گذاشته است انتظار داشته باشیم تا به جای لذت بردنِ از استقلالش، دوباره برای پیمودن همین مسیر به زیرزمین برگردد.

رفتارِ جیمی در این اپیزود اما وقتی خطرناک‌تر و دردناک‌تر می‌شود که سکانسِ خشم کیم علیه هاوارد را در کنارش می‌گذاریم. کیم به ساختمان «اچ.اچ.ام» می‌آید تا به عنوان نماینده‌ی جیمی سر ارث و میراث و وصیت‌نامه‌ی چاک با هاوارد و ربکا دیدار کند. می‌فهمیم جیمی مقدار ناچیز ۵ هزار دلار پول دریافت می‌کند، می‌تواند جایی در هیئت مدیره‌ی بورسیه‌ای که چاک ساخته بود داشته باشد، یک نامه‌ی شخصی از چاک دارد و البته می‌تواند خرابه‌های باقی مانده از خانه‌ی چاک را برای برداشتن هر چیزی که می‌خواهد جستجو کند؛ خانه‌ای که زمینش به همسر سابقِ چاک می‌رسد. ولی خیلی زود گفتگویی که آرام شروع بود، به سمت خشمی آتشفشانی دوربرگردان می‌زند. تا حالا کیم را این‌قدر عصبانی و درنده‌خو ندیده بودیم. کیم همیشه چهره و فیزیک و زبان بدنِ سنگی و محکمی داشته است که به ندرت توسط شوک‌‌زدگی، ناامیدی یا محبت شکسته می‌شد. با این وجود او احساساتش را به‌طور غیرارادی مخفی نگه می‌دارد. اما در اپیزود این هفته کیم طوری منفجر می‌شود که انگار در حال تماشای فروپاشی یک سد و سرازیری سیل خروشانی هستیم که دیگر توانایی تحمل کردن باری را که روی دوشش سنگینی می‌کند ندارد. عصبانیتِ کیم از پول ناچیزی که چاک بعد از مرگ برای جیمی به جا گذاشته‌ است جرقه می‌خورد. کیم می‌گوید: «این پول رو وقتی به کسی می‌دی که می‌خوای دهنشونو ببندی». هاوارد بیچاره این وسط هیچ چیزی به جز مسئول رسیدگی به بی‌رحمی چاک که بعد از مرگ هم پابرجاست نیست، اما کیم برای شلیکِ خشم نابودگرش کسی به جز او را آن اطراف پیدا نمی‌کند. کیم وقتی تحریک‌تر می‌شود که هاوارد توانایی جیمی برای پیوستن به هیئت مدیره‌ی بورسیه‌ی دانشجویان وکالتِ چاک را وسط می‌کشد؛ چیزی که چاک اگر زنده بود هیچ‌وقت جیمی برای آن در نظر نمی‌گرفت. در نهایت عصبانیت کیم وقتی به نقطه‌ی غیرقابل‌بازگشتی می‌رسد که هاوارد پیشنهاد می‌کند که جیمی می‌تواند لای باقی‌مانده‌های خانه‌ی چاک بگردد و هر چیزی که دوست دارد را بردارد. در نهایت کیم نامه‌ی شخصی چاک برای جیمی را هم قبل از اینکه باز کند به عنوان یک سری توهین‌های دیگر که چاک از درون قبر برای برادرش نوشته است برداشت می‌کند. اما همه‌ی اینها همچون دریل‌هایی عمل می‌کنند که پوست کلفتِ کیم را سوراخ می‌کنند تا ما را به دلیل اصلی عصبانیتش برسانند: افشای هاوارد در پایان‌بندی اپیزود قبل درباره‌ی اینکه چاک خودکشی کرده است و فکر می‌کند که خودش باعثش شده است.

مهم‌ترین چیزی که در این صحنه متوجه می‌شویم این است که کیم مثل شیر به جیمی وفادار است. اپیزود قبل بعد از اعترافِ هاوارد درباره‌ی عذاب وجدانی که نسبت به مرگ چاک دارد بدون واکنشِ کیم به واکنشِ جیمی ("فکر کنم این باریه که خودت باید به دوش بکشی") تمام شد. کیم در پایان اپیزود قبلِ طوری به جواب جیمی واکنش نشان داد که انگار از حرفی که زده خوشش نیامده. ولی دعوای او با هاوارد نشان می‌دهد که واکنشی که کیم به جیمی نشان داد بیشتر از اینکه نشانه‌ای از ناراحت شدن از حرفِ جیمی باشد، شوکه شدن از این بود که چرا هاوارد با این حرف، جیمی را مجبور به چنین واکنشی کرده بود. کیم باور ندارد که جیمی واقعا «فکر کنم این باریه که خودت باید به دوش بکشی» را از ته دل گفته باشد. او باور دارد این واکنشِ حاصل عصبانیت جیمی و عدم توانایی ابراز احساسات پیچیده‌اش نسبت به مرگ برادرش است. و از اینکه هاوارد، جیمی را مجبور به چنین واکنشی کرده عصبانی است. اما کیم نمی‌داند که جیمی اتفاقا منتظر چنین اعترافی از سوی کسی مثل هاوارد بود تا خیالش را از عذاب وجدانی که دارد راحت کند. در نقد اپیزود هفته‌ی پیش گفتم که جیمی با این جواب خودش را از گندی که زده بود کنار کشید و اجازه داد تا دیگران به جای او قربانی شوند؛ درست مثل کاری که والت بعد از مرگ جین با جسی و پدر جین انجام داد. خب، حالا در اپیزود این هفته می‌بینیم که جواب جیمی به جرقه‌زننده‌ی دعوای شدید کیم و هاوارد منجر می‌شود. از آنجایی که کیم فکر می‌کند جیمی در این حادثه بی‌تقصیر است و از آنجایی که فکر می‌کند اعترافِ هاوارد در اپیزود قبل وسیله‌ای برای انداختنِ عذاب وجدانش گردن دیگران بوده است، کیم در مقابل هاوارد می‌ایستد و هر چیزی که از دهانش در می‌آید را نثارش می‌کند. انگار کیم بیشتر از اینکه از دست هاوارد ناراحت باشد، دارد تمام عقده‌های ناشی از رفتار چاک با جیمی که روی هم جمع شده بود را بیرون می‌ریزد. بعد از اینکه کیم به هاوارد هشدار می‌کند که به آنها نزدیک نشود انگار در حال کشیدن خطی روی زمین هستیم که او را از گذشته‌اش جدا می‌کند. در این لحظه به وضوح می‌توان اشتباهی سوار شدنِ کیم به قایقی که گرفتار طوفان شده و غرق خواهد شد را دید. مخصوصا با توجه به اینکه کیم تصمیم می‌گیرد نامه‌ی چاک را از جیمی مخفی نگه دارد. کیم این کار را از سر دلسوزی می‌کند. او نمی‌خواهد جیمی با خواندن نامه که از نگاهش احتمالا شاملِ یک سری چرت و پرت‌های توهین‌آمیز و اعصاب‌خردکن دیگر است اذیت شود.

او می‌خواهد جیمی در همین وضعیتِ صبح زود بیدار شدن، غذا دادن به ماهی، دنبال کار گشتن و تصمیم‌گیری سر اینکه چه فیلمی باید ببینند باقی بماند. اما همگی خوب می‌دانیم الان در نقطه‌ای هستیم که فاصله‌ی بین ظاهر و باطنِ جیمی بیشتر از همیشه شده است. لحظات آرام و باثباتِ جیمی و کیم در خانه چیزی بیشتر از توهم و دروغی که بالاخره بر ملا خواهد شد نیستند. جیمی دروغ می‌گوید که کل روز در حال پیدا کردن کار بوده است و کیم هم دروغ می‌گوید که تمام روز در خانه بوده است. اپیزود این هفته با این سوالِ جیمی از کیم که غذای تایلندی می‌خواهد یا مکزیکی شروع می‌شود و با سوالِ کیم از جیمی که تماشای «آرواره‌ها ۳» با پیام‌های بازرگانی را ترجیح می‌دهد یا «اوج التهاب» بدون پیام‌های بازرگانی تمام می‌شود. در هر دو نمونه با انتخاب‌هایی بدون چیزی برای از دست دادن طرفیم. تصمیم‌گیری‌های بی‌اهمیتی برای تصویرسازی رابطه‌‌ی رومانتیکِ زیبا و ملایمی که سخت‌ترین انتخاب‌های زندگی‌شان بین غذا و فیلم است. اما این انتخاب‌ها وسیله‌ای برای مخفی کردن تصمیم‌گیری‌های بااهمیت اصلی هستند. جیمی تصمیم می‌گیرد تا حقیقتِ درونی‌اش را از کیم مخفی کند و درباره‌ی ماجرای پیدا کردن کار به او دروغ بگوید و کیم هم تصمیم می‌گیرد تا ماجرای نامه‌ی چاک را از دیگری پنهان کند. افشای هر دو دروغ به معنی انفجار بمب خواهد بود. چه وقتی که کیم بفهمد در مقابل هاوارد از کسی دفاع کرده است که به جمله‌ای که در پایان اپیزود اول گفته بود کاملا اعتقاد دارد و چه وقتی که متوجه شویم محتوای نامه‌ی چاک برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم، به جای توهین‌های بیشتر، اعترافِ چاک به اشتباهاتش و ابراز پشیمانی بوده است. چه می‌شود اگر آن نامه همان چیزی باشد که باعث می‌شود جیمی به حقیقت واقعی برادرش پی ببرد و احساس بدتری نسبت به رابطه‌اش با او نداشته باشد. چه می‌شود محتوای آن نامه همان چیزی باشد که آتشِ شعله‌وری را که چاک در وجود جیمی روشن کرد و در حال حاضر به‌طور وحشیانه‌ای در حال سوختن است آرام‌تر کند. چه می‌شود اگر آن نامه همان چیزی باشد که جلوی او را در لحظه‌ی آخر از سقوط کامل به ورطه‌ی ساول گودمن‌شدن می‌گیرد و کیم با مخفی کردن آن دارد اشتباه بزرگی مرتکب می‌شود.

تم مرکزی اپیزود این هفته «اشتباه‌های فاحش» است. جیمی با تصمیمش برای دروغ گفتن به کیم درباره‌‌ی تلاش برای پیدا کردن کار، اشتباه بزرگی مرتکب می‌شود که تنها رابطه‌ی واقعی زندگی‌اش را در خطر قرار می‌دهد. کیم با تصمیمش در رابطه با مخفی نگه داشتنِ نامه‌ی چاک از جیمی همین اشتباه را تکرار می‌کند. آرتورو، نوچه‌ی هکتور و همکار ناچو با اصرارش روی گرفتن شش بسته‌ی مواد به جای پنج‌تا سرش را به باد می‌دهد و این روند با گاس فرینگ هم ادامه پیدا می‌کند. یکی از مهارت‌های نویسندگان «ساول» این است که چگونه از موقعیت این سریال به عنوان پیش‌درآمد برای کنایه زدن استفاده می‌کنند. از آنجایی که ما از سرنوشت اکثر این کاراکترها آگاه هستیم، نویسندگان می‌توانند لحظاتی را خلق کنند که معنی چندگانه‌ای دارند. مثلا در پایان‌بندی اپیزود هفته‌ی قبل با توجه به اتفاق مشابه‌ای در «برکینگ بد» می‌توانستیم حدس بزنیم که جواب جیمی به اعترافِ هاوارد، او را در مسیر وحشتناکی قرار خواهد داد. در حالت عادی این صحنه چیزی بیشتر از صحنه‌ای که یک نفر احساس گناهش را گردن یک نفر دیگر می‌اندازد نیست. اما وجود اتفاق مشابه‌ای در «برکینگ بد»، آن را در اوج سادگی به صحنه‌ی مهم و بزرگی که سرنوشت تمام این کاراکترها را تعیین می‌کند تبدیل می‌کند. نگرانی گاس در اپیزود این هفته، فراهم کردن بهترین مراقبت‌های پزشکی برای هکتور سالامانکا، دشمن و تنفربرانگیزترین فرد زندگی‌اش است: «من تصمیم می‌گیرم که چه اتفاقی براش می‌افته». گاس می‌خواهد هکتور زنده بماند اما نه فقط به خاطر اینکه مرگش باعث به هرج و مرج کشیده شدنِ صنعت مواد مخدر قلمرو‌هایشان می‌شود، بلکه بیشتر به خاطر اینکه اگر هکتور قرار است بمیرد، این خود گاس است که باید زمان و چگونگی‌اش را انتخاب می‌کند. او خودش را به عنوان فرشته‌ی مرگی می‌بیند که فقط و فقط برای گرفتنِ جان هکتور استخدام شده است.

اپیزود این هفته جایی است که بهتر از همیشه بزرگ‌ترین اشتباه زندگی گاس نمایان می‌شود: عطش دیوانه‌وار او برای انتقام از هکتور. گاس فرینگ یکی از آن خلافکاران بی‌عیب و نقص است. یا حداقل در نگاه اول این‌طور به نظر می‌رسد. مو لای درز مدیریت و امپراتوری این آدم نمی‌رود. هر وقت لازم باشد بی‌رحم می‌شود و هر وقت لازم باشد رحم و مروت نشان می‌دهد. او همان کسی است که همه‌ی قاچاقچیان مواد مخدر می‌خواهند شبیه‌اش باشند. انگار از بچگی در بهترین دانشگاهِ تربیت قاچاقچی دنیا برای این کار آموزش دیده است. به خاطر همین بود که پدر والتر وایت در آمد تا بالاخره توانست راهی برای خلاص شدن از شر کسی که همچون شبح بود خلاص شود. این اتفاق زمانی افتاد که والت به کمک جسی از تنها نقطه‌ی ضعف گاس اطلاع پیدا کرد: کینه‌اش نسبت به هکتور. این پاشنه‌ی آشیل گاس بود. تنها چیزی که با استفاده از آن می‌توان مردی را که سم قورت می‌دهد و از بمب کار گذاشته شده کف ماشینش اطلاع پیدا می‌کند شکست داد. بنابراین در اپیزود این هفته می‌بینیم که گاس چگونه برای محافظت و زنده نگه داشتن همان چیزی که در آینده منجر به مرگش می‌شود جوش می‌زند. مثل یک‌جور تراژدی یونانی می‌ماند. فکر کنید تمام فکر و ذکرتان نگهداری از همان چیزی باشد که بالاخره به تنها دلیل مرگتان تبدیل می‌شود. این در حالی است که همزمان کینه‌ای که گاس از هکتور دارد همان عنصری است که او را از یک تبهکارِ کامیک‌بوکی کلیشه‌ای متحول کرده و انسانی می‌کند. درست مثل داستان‌های قهرمانان و خدایان و اساطیر یونانی با اینکه در رابطه با گاس فرینگ با موجودی فرابشری مواجه‌ایم، اما حتی او هم از احساسات و نقص‌های انسانی آزاد نیست. اما این اپیزود جدا از یادآوری پاشنه‌ی آشیلِ گاس، چیزی که او را به هیولایی هولناک تبدیل کرده بود را هم به خاطرمان می‌آورد: در صحنه‌ای که خاطراتِ بدمان از اپیزود «تیغ‌موکت‌بُری» از فصل چهارم «برکینگ بد» را زنده می‌کند، گاس با دستان خودش روی سر آرتورو نایلون می‌کشد، ویکتور دست و پاهایش را می‌بندد و ناچو به تماشای جستجوی ناموفقِ ریه‌های آرتورو برای پیدا کردن اکسیژن در نایلون می‌نشیند. «از حالا به بعد تو مال منی». پیام دریافت شد رییس!

اما کل اپیزود این هفته یک طرف و سکانس دیدنِ ناچو و آرتورو از هکتور در بیمارستان در حضور پسرعموها هم یک طرف! خانم دکتری که گاس برای معاینه‌ی هکتور جور کرده است بدون اطلاع از مخاطبش به عموزاده‌ها می‌گوید که برای بهتر شدن حالِ هکتور باید با او حرف بزنند. نتیجه صحنه‌ای است که هنوز که هنوزه نمی‌توانم دست از فکر کردن بهش و قهقه زدن بردارم. عموزاده‌ها، ناچو و آرتورو را مجبور می‌کنند تا با هکتورِ بیهوش حرف بزنند. برای یک لحظه می‌توان عناصر متضادی را که در این سکانس با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ساعت به یکدیگر برخورد می‌کنند دید. این یکی از آن تضادهایی است که کمدیِ خالص همچون آب زلال از درون آن می‌جوشد و بیرون می‌آید. از یک طرف ناچو و آرتورو را به عنوان گردن‌کلفت‌هایی داریم که کارشان این است که یک‌جا ساکت بیاستند و خب، گردن‌کلفت به نظر برسند و از طرف دیگر هکتور را به عنوان پیرمرد خرفت و تنفربرانگیزی می‌شناسیم که اصلا کلاسش به مورد خطاب قرار گرفتن روی تخت بیمارستان برای بهتر شدن حالش نمی‌خورد. حالا ناچو و آرتورو باید سعی کنند تا مثل پیرزنی که شوهرش روی تخت بیمارستان افتاده است با او حرف بزنند. این در حالی است که آنها برای صحبت کردن با هکتور، هیچ چیزی به جز حرف زدن درباره‌ی امن و امان بودن وضعیت کار و کاسبی‌شان ندارند. بنابراین تمام دیالوگ‌های آنها به نسخه‌های مختلفی از ردیف بودن وضعیت کار در خشک‌ترین حالت ممکن خلاصه شده است. واقعا حرف ندارد. صحنه‌ای که تا یک قدمی پارودی پیش می‌رود، اما تعادلش را در لبه‌ی دره حفظ می‌کند. نتیجه یکی از روده‌بُرکننده‌ترین صحنه‌های تاریخ هر دوی «برکینگ بد» و «ساول» است و یک‌بار دیگر نشان می‌دهد که سازندگان این دو سریال چگونه به‌طرز هنرمندانه‌ای از چنین لحظاتِ کمیک و معذب‌کننده‌ای استفاده می‌کنند تا دنیای این خلافکارانِ جدی و خشن و بی‌احساس را قابل‌لمس و انسانی کنند. بماند که وقتی کمدی‌ترین لحظه‌ی این اپیزود با محوریت کارتل و عموزاده‌ها اتفاق می‌افتد، دیگر خودتان باید بفهمید که جیمی در چه وضعیت تاریکی به سر می‌برد که مسئولیت جوک‌گویی‌هایش را به دیگران سپرده است. واقعا حرف ندارد!

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 6 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.