فصل یکی مانده به آخرِ سریال Better Call Saul در حالی که متمایز کردنِ جیمی مکگیل و ساول گودمن سختتر از همیشه شده است، با تشابهاتی موازی با «بریکینگ بد» آغاز میشود. همراه نقد میدونی باشید.
فصل چهارمِ «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) با یک پیروزی کاذب به سرانجام رسید؛ با یک جفت چشمِ گِردشدهی وحشتزده. «ساول» همیشه از لحاظِ تماتیک دنبالهروی «بریکینگ بد» بوده است و این دو تشابهاتِ موازی سمبلیک بسیاری با یکدیگر دارند که یکی از آشکارترینشان چگونگی پایانبندی فصلِ چهارمِ هر دو سریال است. در «بریکینگ بد»، جدالِ والت و گاس فرینگ بالاخره در پایانِ فصل چهارم به نقطهی جوش میرسد؛ والت در خانهی سالمندان بمبگذاری میکند و از نقطه ضعفِ گاس (هکتور سالامانکا) برای پایین آوردنِ گاردش، برای سردرگم کردنِ سیستمِ هشداردهندهی بسیارِ حساساش استفاده میکند تا او را به سمتِ تلهای که برایش پهن کرده بکشاند. گاس سالم قدم به اتاقِ هکتور میگذارد و با صورتی متلاشیشده که میتوانیم ظلماتِ انتهای سوراخِ چشمش که حالا در جمجمهاش خالی است را ببینیم خارج میشود. همهچیز به مکالمهای در پشتبامِ بیمارستان بینِ والت و اسکایلر منتهی میشود. والت درحالیکه چشمانش با غرور و احساسِ قدرتی به اندازهی انفجار هزارانِ خورشید میدرخشد، به صدای لرزانِ اسکایلر که حالش را در این شرایطِ بحرانی میپرسد، قوت قلب میدهد؛ اسکایلر که خبرِ مرگِ گاس را از تلویزیون تماشا کرده، با شگفتی این خبر را به والت میدهد؛ والت جواب میدهد: «تموم شد. خطری تهدیدمون نمیکنه». دستِ اسکایلر ناخودآگاه از وحشت جلوی دهانش قرار میگیرد: «کار تو بود؟ چه اتفاقی افتاد؟». والت جواب میدهد: «من بُردم». والت در حالی بهعنوانِ امپراتورِ جدید پادشاهی موادمخدرِ ایالات متحده به ماشینِ بیصاحب گاس، به تختِ فرمانروایی او که در پارکینگِ بیمارستان رها شده خیره میشود که همزمان به حیاط پشتی منزلِ وایت کات میزنیم؛ دوربین گلدانِ گلِ زنبقی را که والت از آن برای مسوم کردنِ براک استفاده کرده بود در گوشهی حیاطِ پشتی منزلش پیدا میکند. در همین حین خوانندهی ترانه میخواند: «تا وقتی که به آن مکانی که هرگز نمیتوانی از آن برگردی سفر کنی؛ جایی که آخرین نقاشی نیست و تنها چیزی که باقی مانده سیاهی است». فصل چهارمِ «ساول» هم با عناصرِ یکسانی به سرانجام میرسد. درست همانطور که اولین تلاشِ والت برای منفجر کردنِ ماشینِ گاس در پارکینگ به در بسته میخورد، اولین تلاشِ جیمی مکگیل برای باز پس گرفتنِ پروانهی وکالتش بهدلیل اینکه نمایندگانِ کانونِ وکلا به درستی عدم صداقتِ جیمی را براساسِ امتناعِ او از اشاره کردن به برادرش چاک متوجه میشوند شکست میخورد. همانطور که والت تصمیم میگیرد شکستش را با مسموم کردنِ براک و انداختنِ تقصیرش به گردنِ گاس، با خیانت کردن به جسی و همچنین عملیاتِ بمبگذاری در مکانی خطرناکتر اجرا کند، دومین تلاشِ جیمی برای پیروزی هم به یک خیانتِ دردناک و لحظهی وحشتناکی که ساول گودمن، طرفِ تاریکِ جیمی بر جیمی مکگیل غلبه میکند منتهی میشود.
باید اعتراف کنم که در اپیزودِ فینالِ فصل چهارم، در سکانسِ سخنرانی جیمی برای قاضیها در دادگاه تجدیدِ نظر، گولِ جیمی را خوردم. مخصوصا در لحظهای که جیمی بعد از خواندن آن بخش از نامهی چاک که به خوشحالی مادرشان از به خانه آوردنِ جیمی نوزاد از بیمارستان احساس میکرد اشاره میکند. به نظر میرسید جیمی برای اولینبار واقعا دارد متوجهی وزنِ این جملات میشود؛ دارد متوجه میشود که چاک بخش قابلتوجهای از زندگیاش را برای مورد عشق قرار گرفتن توسط والدینشان به اندازهی برادرِ کوچکترِ دردسرسازش در تلاش بوده است. جیمی نامه را میبندد و به نظر میرسد تصمیم میگیرد سناریوی از پیش آماده شدهاش را کنار بگذارد و حرف دلش را بزند. به این ترتیب او نهتنها قاضیها را تحتتاثیر قرار میدهد، بلکه کیم هم که برای هر دوی برادران مکگیل ارزش قائل بود، از اینکه بالاخره جیمی با چاک به صلح رسیده است اشک شوق میریزد. اهمیتِ واکنشِ کیم در این صحنه مهمتر از بازی متقاعدکنندهی باب اُدنکرک است. بالاخره وقتی کیم بهعنوان کسی که جزیی از نقشهی گول زدنِ قاضیها بوده است در لابهلای داستانی که جیمی از رستگاری او و برادرش بعد از مرگ تعریف میکند غرق میشود، ما چرا باید با دیدن او به حقیقت داشتنِ آن شک کنیم. مدتی بعد کیم در راهروی دادگاه ذوقزده به نظر میرسد. او از اینکه باور دارد جیمی توانسته اندوه و تنفرش نسبت به چاک را به چیزی آرامشبخش تبدیل کند و به جنگِ تمامنشدنیاش با برادرش حتی بعد از مرگش پایان بدهد دارد از خوشحالی بال در میآورد. اما ناگهان جیمی بدون مقدمه و کاملا عادی و بهطرز بیرحمانهای شروع به خندیدن به ریشِ قاضیهایی که گول حرفهایش را خوردند میکند. جیمی با هیجان هر چی از دهانش در میآید نثارِ آن عوضیها میکند. خندهی کیم جای خودش را به بهتزدگی میدهد و همچون کسی که تا مچ پاهایش در بتنِ سفتشده گیر کرده باشد، یکجا خشکش میزند. جیمی درحالیکه در حال مسخره کردنِ قاضیها است، همزمان در حال مسخره کردنِ کیم و ما هم است. آخرین نگاههای گیج و منگِ کیم به جیمی در راهروی دادگاه درحالیکه جیمی از او دورتر و دورتر میشود تا پشت دیوار ناپدید شود، نگاههای کسی است که میداند در خلقِ این هیولا نقش داشته است. فصلِ چهارمِ هر دو سریال با نگاههای وحشتزدهی زنانِ زندگی والتر وایت و جیمی مکگیل به پایان میرسد؛ آنها ناگهان به خودشان میآیند و میبینند دیگر شریکِ زندگیشان را نمیشناسند. هر دو نفر در پایانِ فصل چهارم آخرین خط قرمزشان را زیر پا میگذارند؛ والت برای غلبه کردنِ بر گاس، با سوءاستفاده از یک بچه، دست به همان کاری میزند که جسی را یکی-دو فصل پیش از دستِ نوچههای گاس خشمگین کرده بود و جیمی هم برای غلبه کردن بر قاضیهای کانون وکلا، از نامهی صادقانه و مهربانانهی چاک برای بازی کردن با احساساتِ آنها، برای بازی کردن با احساساتِ کیم و همچنین بازی کردن با احساساتِ ما تماشاگرانش سوءاستفاده میکند. جیمی بلافاصله پس از موفقیتش در دادگاه، تصمیم میگیرد اسمش را به معنای واقعی کلمه از جیمی مکگیل به ساول گودمن تغییر بدهد و اگرچه والت در تماسِ تلفنیاش با اسکایلر از او نمیخواهد که او را از این به بعد هایزنبرگ صدا کند، اما لازم نیست. چون کاری که او برای سرنگون کردنِ شرارتِ تمامعیاری مثل گاس فرینگ انجام میدهد فقط از کسی مثل هایزنبرگ برمیآید و هرکسی که جایگزین گاس فرینگ میشود، باید به اندازهی او یا بیشتر از او شرور باشد.
در پایان گرچه هر دو نفر فصل را با پیروزی، در حین لبخند زدن و احساس کردنِ جنب و جوشِ آدرنالین در رگهایشان به پایان میرسانند، اما همزمان بزرگترین سقوطشان را هم تجربه میکنند؛ آخرین انگشتی که آنها را از لبهی دره آویزان نگه داشته بود آزاد میشود؛ از اینجا به بعد فقط شاهد هرچه بیشتر فرو افتادنشان در دره و هرچه سیاهتر شدنِ دنیای اطرافشان هستیم. آنها ادعا میکنند که برنده شدهاند، اما نمیدانیم چرا تنها چیزی که احساس میکنیم نه آسودگی ناشی پیروزی، بلکه دلهرهی آیندهای نامعلوم و نه شیرینی پیروزی، بلکه تلخی شکست است. بنابراین اگر فصل چهارمِ «ساول» با دنبالهروی از فرمولِ «بریکینگ بد» به پایان رسیده باشد، طبیعتا فصل پنجمِ سریال هم باید با دنبالهروی از فرمولِ سریالِ اصلی آغاز شود و این دقیقا همان اتفاقی که است که در اپیزودِ افتتاحیهی فصلِ جدید میافتد. همانطور که فصل پنجمِ «بریکینگ بد» با تلاشِ والت برای ساختنِ امپراتوریاش از صفر آغاز میشود و او را بدون اینگه نگرانِ یک آقا بالا سر باشد، هیجانزده و پُراشتیاق در حینِ اجرای کاربردیترین و حرفهایترین و امنترین نقشهی ممکن برای پخت شیشه به تصویر میکشد، دو اپیزودِ آغازینِ فصل پنجم «ساول» هم جیمی را درحالیکه کبکش خروس میخواند و درحالیکه دیگر هیچ چیزی چوب لای چرخش نمیکند، مشغولِ پایهگذاری امپراتوریاش نشان میدهد. پس از اینکه آنها در فصلِ قبل پُرتنشترین روزهایشان را سپری کردند، حالا هر دوی والت و جیمی روی ابرها سیر میکنند. به همان اندازه که تماشای والت و جیمی درحالیکه تمام زنجیرهای محدودکنندهشان را پاره کردهاند و با سرعتِ دویست کیلومتر بر ساعت در بزرگراه ویراژ میدهند، به همان اندازه که تماشای شکوفایی هوش و ذکاوتِ شرورانهی آنها لذتبخش و جذاب است، به همان اندازه هم صعودِ بیملاحظه و بیاحتیاط و آزادانهی آنها به این معنی است که سقوطِ شدیدتر و محکمتری را تجربه خواهند کرد. فصلِ پنجم «ساول» درست مثل «بریکینگ بد» بیش از هر چیز دیگری دربارهی این است که هماکنون در چه نقطهای از تحولِ جیمی مکگیل هستیم. هر دوی اسکایلر و کیم در فصلِ پنجمِ سریالهایشان، خودشان را نسبت به هویتِ شریکِ زندگیشان در قلمروی ناشناختهای پیدا میکنند؛ این موضوع بهدلیلِ ماهیتِ پیشدرآمدِ «ساول»، بیشتر دربارهی جیمی صدق میکند؛ یکی از جذابیتهای سریالهای دنیای «بریکینگ بد»، ردیابی پروسهی تحولِ پویای کاراکترهایش است. البته که در هیچکدام از این سریالها هیچ لحظهی قاطعانهای که والت را به هایزنبرگ یا جیمی را به ساول تبدیل کند وجود ندارد. پروسهی تحولِ انسان تدریجی رُخ میدهد، در طول و عرضِ داستان پخش شدهاند و همیشه پُر از رفت و برگشتهای فراوان است. دقیقا به خاطر همین است که مطالعهی تحولِ آنها جذاب است. چون ماشینِ دگردیسی آنها بیست و چهار ساعته، بهشکلِ خستگیناپذیر و توقفناپذیری مشغولِ کار کردن است. بنابراین باید دوباره این سؤال را از نو بپرسیم: جیمی مکگیل، ساول گودمن و جین تاکوویک؛ آیا آنها یک مرد که سه اسمِ جداگانه دارند هستند یا آیا آنها سه مردِ جداگانه هستند که از سه اسمِ مختلف استفاده میکنند؟
باب اُدنکرک این شخصیت را با اسمهای متفاوتی بازی کرده است؛ تازه این در حالی است که هویتِ ویکتور با کِی که مخصوصِ کلاهبرداریهای کوتاهش همراهبا کیم (جیزل) صرفا جهتِ خوشگذرانی یا هویتِ جیمی قالطاق از دورانِ کلاهبرداریهایش همراهبا دوستِ صمیمیاش مارکو در شیکاگو است را نادیده بگیریم. «ساول» اما با فلشفورواردهایی به اتفاقاتِ بعد از «بریکینگ بد» آغاز شد؛ باب اُدنکرک در این فلشفورواردها نقشِ جین تاکوویک را برعهده دارد که زندگی تنها، پُرتقلا و پُراسترسی را بهعنوانِ فروشندهی یک شیرینیفروشی سپری میکند. سپس، در بازگشت به گذشته با جیمی مکگیل آشنا شدیم که شخصیتِ پیچیدهتری نسبت به ساول گودمنی که از سریالِ اصلی میشناختیم بود. گرچه او درنهایت از اسم ساول گودمن برای تولیدِ آگهیهای بازرگانی و فروختنِ تلفنهای یکبارمصرف استفاده میکند، اما او در تمام این مدت کماکان هنوز همان جیمی مکگیلی که میشناختیم و دوستش داشتیم بود؛ نامِ ساول گودمن در این نقطه، چیزی بیش از یک حرکتِ تبلیغاتی برای ساختنِ برندی متفاوت از جیمی مکگیل، برای ساختنِ هویتی خیابانی که مورد اعتمادِ مشتریانِ اکثرا خلافکارش قرار بگیرد نبود. تازه، در جریانِ سکانسِ فلشفورواردِ افتتاحیهی اپیزودِ پنجمِ فصل چهارم که در زمانِ اپیزودِ «اُزیمندیاس» از سریالِ اصلی جریان داشت، برای مدتی با ساول گودمن واقعی مواجه میشویم که بهطرز سراسیمهای مشغولِ بستنِ ساکها و جمعآوری پولهایش برای فرار از آلبکرکی است. پس، سؤال این است که چه چیزی این سه نفر را از یکدیگر متمایز میکند؟ آیا اصلا این سؤال اهمیت دارد؟ و چه زمانی جیمی مکگیل در زمانِ حال به ساول گودمن پوست خواهد انداخت؟ جداسازی جین از دوتای دیگر آسان است. او بیش از هر چیزِ دیگری به بقا اهمیت میدهد و هر چیزی که ممکن است هویتِ واقعیاش بهعنوان ساول یا جیمی را آشکار کند در خودش سرکوب میکند؛ درحالیکه دقیقا خصوصیاتِ این دو شخصیت بودند که در گذشته به زندگیاش معنا میبخشیدند و آن را به جنب و جوش میانداختند. در جریانِ نیمنگاههای کوتاهی که در آغازِ هر فصل به زندگی سیاه و سفیدِ جین میاندازیم، میبینیم که چقدر زندگی او در اوماها بهطرز دردناکی تهی است و همزمان میبینیم که هر وقت او اجازه میدهد یکی از هویتهای قبلیاش برای لحظاتِ کوتاهی خودی نشان بدهد، چقدر هیجانزده، سرزنده و وحشتزده میشود. زندگی در قالبِ جین تاکوویک، بهعنوانِ یک آدمِ عادی که باید در شلوغی اطرافش ناپدید شود، بهعنوان کسی که نمیتواند در کت و شلوارهای رنگارنگش قدم بزند و بلند بلند ازطریقِ هندزفریاش حرف بزند، بدترین مجازاتی است که کسی مثل او میتواند تحمل کند. ساول گودمن را نسبتا به خوبی از زمانِ حضورش در «بریکینگ بد» میشناسیم. همانطور که خودِ باب اُدنکرک هم در مصاحبههایش گفته است، ما فقط او را در زمانیکه درگیرِ کارِ والت و جسی بود میدیدیم. یعنی همیشه این احتمال وجود دارد که ساول هر شب پیشِ کیم وکسلر در خانه برمیگشته.
گرچه تصور کردنِ ساول گودمنی که زندگی مشترکِ خوبی را همراهبا کیم در پشتصحنهی «بریکینگ بد» دارد غیرممکن نیست (بالاخره این نویسندهها میتوانند هرچیزی را متقاعدکننده روایت کنند)، اما سخت است. بالاخره ساول گودمنی که ما در فصلِ دوم «بریکینگ بد» با او آشنا میشویم، یک آدمِ تماما بیرحم و بیاخلاق است؛ کسی که حاضر است برای پول دست به هر کاری بزند و هرکسی که تهدیدی برای او حساب میشود را مثل آب خوردن بفروشد. او شاید هیولایی در حد والت، توکو یا گاس نباشد، اما او کسی است که فعالیتِ آسانتر و موئثرتر و گستردهتر افرادی مثل والت و گاس را تأمین میکند. ساول گودمن کاراکترِ دوبُعدی اما سرگرمکنندهای است و هر دو بُعدش را خودخواهی تشکیل دادهاند. جیمی مکگیل اما کاراکتری با چندین و چند بُعد است. او همچون جین، بازماندهای است که برای بقا میجنگد و تاکنون کارهای افتضاحی را به اسم حفظِ خود و هر از گاهی به اسم محافظت از کسانی که دوستشان دارد مثل کیم انجام داده است. جیمی همچنین درست مثل ساول، یک کلاهبردارِ بالفطره است که بعضیوقتها لذتِ فوقالعادهای از سرنگون کردنِ کسانی که خود را از لحاظ اجتماعی برتر از او میدانند میبرد. او ضرباتی که دریافت میکند را با استفاده از سپرِ سرسختِ جین تحمل میکند و در همین حین، از بیرحمی و هوشِ ساول برای برنامهریزی نقشهی بعدیاش علیه دشمنانش، برای ضدحمله استفاده میکند. جیمی اما همزمان انسانِ عمیقا مهربان و بامحبتی نیز است. او واقعا از صمیمِ قلب از وقت گذاشتن و صحبت کردن با مشتریانِ مسناش لذت میبرد. اگرچه برادرش چاک به وضوح به او علاقه ندارد، ولی جیمی نقشش بهعنوانِ یک پرستارِ فداکار و نگران برای برادرش را ایفا میکند. گرچه غریزههای جیمی به سمتِ حیلهگری و میانبُر زدن میل میکند، اما در آن واحد او قادر به نشان دادنِ خوبی و شرمندگیای است که کاملا از ساول گودمنی که در «بریکینگ بد» میبینیم غایب هستند. جیمی زمانیکه با چاک دعوا میکند، کماکان دورادور نگرانش باقی میماند و از هاوارد میخواهد تا در غیبتِ او، شخصی را برای تأمینِ مایحتاجِ چاک استخدام کند و زمانیکه کارِ افتضاحی انجام میدهد (مثل خودخواه جلوه دادنِ آیرین دربرابر دوستانش و به هم ریختنِ دوستی آنها)، نهتنها وقتی به هدفش میرسد، با اعتراف کردن و خراب کردنِ خودش، سعی میکند دوستی این پیرزنها را به حالتِ قبلیاش برگرداند، بلکه میتوانی در صورتش ببینی که میخواهد از شدتِ شرم، بالا بیاورد. ساول گودمنی که در «بریکینگ بد» میبینیم اما با شرمساری و همذاتپنداری بیگانه است. تاکنون متمایز نگه داشتنِ هرکدام از این سه هویت تقریبا آسان بوده است. جین، جین است. جیمی، جیمی است و ساول، ساول است. شاید جین جلوهای از ساول را از خود بهروز بدهد و شاید جرقهای از ساول در جیمی دیده شود، اما درنهایت کنترلِ جین در دستِ جین است، کنترلِ جیمی در دستِ جیمی است و کنترلِ ساول هم در دستِ ساول است. خودِ نویسندگان هم آنها را به این شکل در سناریوها خطاب میکنند؛ حتی وقتی جیمی در فصلهای اخیر خودش را ساول صدا میکند، سناریوها کماکان او را بهعنوانِ جیمی معرفی میکنند. تنها جایی که در سناریو از او به اسم ساول نام برده شده است، به فلشفورواردِ اپیزودِ پنجمِ فصل چهارم به دورانِ «اُزیمندیاس» خلاصه میشود.
ولی حالا در آغازِ فصل پنجم سر دوراهی قرار گرفتهایم. از یک طرف فصل قبل با تصمیمِ جیمی برای وکالت تحتِ اسم گودمن به سرانجام رسید، اما از طرف دیگر پیتر گولد، در مصاحبههایش گفته است که نهتنها این تصمیم بیشتر حکم یک استراتژی مارکتینگ را دارد، بلکه میگوید تا زمانیکه کیم، او را جیمی صدا کند، ما هم او را جیمی صدا میکنیم. البته که کیم در اپیزودِ افتتاحیهی فصل پنجم، به جیمی خطاب کردنِ او ادامه میدهد. همچنین در صحنهای که کیم به جیمی هدیه میدهد، خودِ جیمی از ضمیرِ سوم شخص برای اشاره به ساول استفاده میکند؛ انگار که ساول یک موجودِ جداگانه است؛ یا حداقل کاراکتری که جیمی مکگیل بهعنوانِ یک خورهی سینما، نقشآفرینی بهجای او را برعهده دارد. پس، تا جایی که کیم، جیمی و سناریوها میدانند، او همچنان جیمی مکگیل است. اما آیا واقعا همینطور است؟ در جریانِ تماشای اپیزودِ افتتاحیهی فصل پنجم، بهطور ناخودآگاه به همان اندازه که او را در افکارم جیمی صدا میکردم، به همان اندازه هم او را ساول خطاب میکردم؛ نه فقط در صحنههایی که او بهعنوان وکیل حاضر است، بلکه حتی در صحنههایی که او در خارج از فضای کار، مشغولِ گفتوگو با کیم است. گرچه او هنوز به مرحلهی انفجارِ تمام و کمالِ شخصیتِ گودمن نرسیده است، اما بیپروایی، بیرحمی، جنب و جوش و شرارتِ ظریف اما محسوسی در رفتار و گفتارش دیده میشود که تاکنون از جیمی ندیده بودیم. این جیمی انگار در یک دنیای دیگر سیر میکند. یکجور عدمِ نگرانی و ناآگاهی نسبت به واکنشِ دیگران به او در چشمانش برق میزند. این جیمی انگار با سرعتِ بیشتری نسبت به دنیای اطرافش در حرکت است و بیاعتنا به کسانی که برایش دست تکان میدهند، پایش را روی پدالِ گاز فشار میدهد و نگاهِ دلهرهآوری در چشمانش برق میزند که نشان میدهد به شکلی تشنهی شتاب است که هر چیزی را به ترمز گرفتن ترجیح میدهد؛ البته اگر تاکنون پدال ترمز را از جا در نیاورده باشد و در سطل زباله نیانداخته باشد. جیمی هنوز به لحظهی مشابهی صحنهی «اسمم رو بگو»ی والت نرسیده است، اما همزمان تماشای به واقعیت پیوستنِ بدترین ترسهای چاک در این اپیزود، حاوی احساسِ پریشانکنندهای است: برادرش در هیبتِ جیمی قالطاق میخواهد جامعهی حقوقِ آلبکرکی را به خاک و خون بکشد. مسئله این است که جیمی در دورانِ کار روی پروندهی سندپایپر، قانونمدارترین و اخلاقمدارترین وکیلِ دنیا نبود، اما او حتی در بیقید و بندترین لحظاتش نیز از خویشتنداری و خودآگاهی و شرمی بهره میبرد که حالا جای خالی آن به وضوح احساس میشود. درواقع جیمی در این اپیزود برای معرفی کردن شغلِ جدیدش بهعنوان وکیل به مشتریانِ تلفنهای یکبارمصرفش، یک چادرِ شبیه به چادرِ سیرکهای سیار بر پا میکند و با وارد کردنِ شمارهاش در موبایلها، خودش را جادوگری معرفی میکند که آنها میتوانند با فشردنِ یک کلید، او را همچون غولِ چراغجادو برای رسیدگی به مشکلِ حقوقیشان احضار کنند.
جیمی همواره استادِ به راه انداختنِ اینجور نمایشها و نقشآفرینیهای پرزرق و برق و هیپنوتیزمکننده برای تحتتاثیر قرار دادنِ مشتریانش و به تله انداختنِ قربانیانش بوده است. اگرچه در نگاه اول به نظر میرسد که چادر زدنِ جیمی بخشی از یکی دیگر از فیلمهای اوست، اما به مرور زمان فاصلهی بینِ جیمی و مردی که نقشش را بازی میکند کمتر و غیرقابلتشخیصتر میشود. اگر او شبیه به گودمن راه میرود، شبیه به گودمن تیپ میزند، شبیه به گودمن رفتار میکند، از مشتریان گودمن دفاع میکند و خودش را گودمن صدا میکند، سؤال این است که او چقدر با گودمنبودن فاصله دارد؟ بالاخره او درست در همان صحنهای که از ضمیر سوم شخص برای اشاره به ساول استفاده میکند، همین کار را برای اسمِ واقعیاش هم انجام میدهد و به کیم میگوید: «من دیگه نمیتونم به جیمی مکگیلبودن برگردم. جیمی مکگیلِ وکیل همیشه قراره برادرِ بازندهی چاک مکگیل باشه. دیگه کارم باهاش تموم شده». جیمی تغییر اسمش را بهعنوانِ حرکتی در جهتِ مجددا ساختنِ شهرت و اعتبارِ شخصیاش میبیند؛ استدلالی که ممکن است در آن لحظه از نگاهِ کیم، قابلدرک به نظر برسد، اما واقعیت این است که ما میدانیم که این تغییرِ اسم نمایندهی چیزی بسیار بدتر از تلاش برای یک شروعِ تازه و حرکتی در جهتِ فریاد کشیدن و چنگ انداختن برای احترامی که هیچوقت بهعنوان جیمی به آن دست پیدا نکرده بود است. کیم احساسِ خوبی نسبت به تغییرِ اسمِ جیمی ندارد، چون کیم هم مثل ما میداند که این تغییر اسم نه یک استراژی مارکتینگِ ساده، بلکه از بزرگترین ضایعهی روانی جیمی سرچشمه میکند. جیمی بهطرز قابلدرکی هیچوقت صبر نمیکند تا رابطهاش با برادرش را بررسی کند. یا پیچیدگی آن را با کمک یک متخصص موشکافی کند. تنها کاری که جیمی میکند سرکوب کردن احساساتِ سیاهش به شکلی که آنها تمام بدنش را به تدریج آلوده میکنند و دادنِ افسارش به دستِ تنفر خالصی که نسبت برادرش دارد است. درحالیکه درست همانطور که ما بارها در این نقدها، رابطهی جیمی و چاک را بررسی کردهایم، رابطهی آنها خیلی پیچیدهتر و چندلایهتر از خلاصه شدن به یک احساسِ مطلق و یک توضیح صاف و ساده است. بنابراین جیمی مرتکبِ همان اشتباه غولآسا و تعیینکنندهی چاک میشود: همانطور که چاک با وجود تمامِ تلاشهای جیمی نمیتوانست قبول کند که او میتواند یک وکیل خوب باشد و نظرش را با آگاهی از قالتاقبازیهای جیمی در گذشته نسبت به او عوض کند، جیمی هم نمیتواند نظرش را دربارهی چاک گسترش بدهد و تمام زاویههای شخصیتی او را ببیند. در نتیجه همانطور که چاک آنقدر روی گذشتهی جیمی تمرکز میکند که کارش به جایی میکشد که جیمی از نگاه او تبدیل به دشمنِ قسمخوردهی قانونی تبدیل میشود که او باید به هر ترتیبی که شده از آن محافظت کند، چاک هم از نگاه جیمی به برادرِ خیانتکار و کثیفی تبدیل میشود که آدم حتی از فکر کردن بهش هم حالت تهوع میگیرد.
اما مسئله این است که احساساتِ وحشتناکی که این دو نفر به یکدیگر دارند با مقدار زیادی خاطرات خوش و حسِ برادرانه و مهربانی و دلسوزی نیز مخلوط شده است. این دو نفر نمیتوانند با یکدیگر همچون غریبههایی رفتار کنند که بهراحتی قابل حذف شدن از زندگیشان هستند. آنها به همان اندازه که نقاط متضاد دارند، به همان اندازه هم به سختی به یکدیگر گره خوردهاند. به همان اندازه که چشم دیدن یکدیگر را ندارند، به همان اندازه هم از پوست و گوشت و خون یکدیگر هستند. اپیزودِ فینالِ فصل چهارم در حالی تمام میشود که جیمی متوجه نمیشود که ساول گودمن شدن درواقع بهمعنی چاک مکگیل شدن است. جیمی با عوض کردن فامیلیاش، حتی بیشتر از همیشه به چاک نزدیک میشود. جیمی متوجه نمیشود همانطور که چاک، قلب او را بهعنوان نزدیکترین شخصِ زندگیاش شکست، او هم قلب کیم را بهعنوان عزیزترین شخصِ زندگیاش میشکند. جیمی متوجه نمیشود همان خیانتی که چاک به او کرده بود را او به کیم میکند. نویسندگان در فصل چهارم، خطِ باریکی بینِ جیمی و هاوارد ترسیم کرده بودند. هر دو نفر فصل را با عذاب وجدانِ ناشی از خودکشی چاک شروع میکنند. هاوارد به اشتباه باور دارد که خریدنِ سهامِ چاک و بیرون کردنِ او از اچ.اچ.ام دلیلِ فروپاشی روانی و خودکشیاش بوده. وقتی او این موضوع را به جیمی اعتراف میکند، جیمی بهطرز بیرحمانهای، با مخفی کردنِ نقشِ خودش در این اتفاق، اجازه میدهد هاوارد بهتنهایی این بار را به دوش بکشد. از اینجا به بعد آنها دو مسیرِ جداگانه را برای پشتسر گذاشتنِ این فاجعه پیش میگیرند. هاوارد به دیدنِ دکتر روانکاو میرود، اما وقتی جیمی در دستشویی دادگاه با هاوارد که وضعِ آشفتهای دارد و با بیخوابی دستوپنجه نرم میکند روبهرو میشود، به این نتیجه میرسد که دیدنِ روانکاو به دردش نخواهد خورد و شمارهِ دکتر را پاره کرده و در چاهِ توالت میاندازد. آنها دوباره در اپیزودِ ششمِ فصل چهارم با هم دیدار میکنند. جیمی که برای گرفتنِ ارثِ ۵ هزار دلاری چاک به اچ.اچ.ام سر میزند، آنجا با با هاوارد روبهرو میشود که در شرایط افسردکنندهای به سر میبرد. جیمی به محض اینکه با وضعِ بد هاوارد و شرکت روبهرو میشود سعی میکند به هاوارد انگیزهای برای برگشتن روی پای خودش بدهد. جیمی از هاوارد ایراد میگیرد که چرا به خاطر اتفاق بدی که افتاده اینقدر خودش را آزار میدهد. اما بهتر است جیمی این حرفها را به خودش بزند. درست مثل برخورد آنها در دستشویی دادگاه در اپیزود قبل، جیمی فکر میکند که وضعش بهتر از هاوارد است. اما قضیه درست برعکس است. اینکه هاوارد از لحاظ ظاهری و روانی بههمریخته و افسرده به نظر میرسید لزوما به این معنی نیست که وضعش در مقایسه با جیمی که پُرجنب و جوش و سرحال است بهتر است. جیمی فکر میکند هاوارد در یک نقطه گرفتار شده است و او در حال حرکت رو به جلو است. اما همیشه گرفتار شدن در یک نقطه بد نیست و بعضیوقتها حرکت رو به جلو درواقع سقوط رو به پایین است. جیمی نمیداند که بیشفعالی و تلاش برای موفقیت لزوما چیز خوبی نیست.
هاوارد به این دلیل در یک نقطه گرفتار شده است که دارد سعی میکند از راه درست، با درگیریهای روانیاش کنار بیاید و شرکت را از گردابی که در آن افتاده است نجات بدهد. او وضع خوبی ندارد. چون همچون شوالیهی زخمی و خستهای است که به دل نبرد زده است و اگر در این کار موفق شود، مشکلاتش را واقعا زمین زده است. اما در عوض شاید جیمی در حال دویدن به نظر برسد، اما دویدنِ او بیش از اینکه تهاجم به میدان نبرد باشد، فرار کردن از آن است. اتفاقی که درنهایت میافتد این است که هاوارد با درمانِ کردنِ احساساتش، ذهنِ آشفتهاش را تصفیه میکند، اما جیمی بهجای درگیر شدن با احساساتِ پیچیدهای که نسبت به برادرش دارد با کمک روانکاو، آن را به حالِ خودش رها میکند؛ نتیجه این است که ذهنِ جیمی عفونت میکند، آن عفونتها ریشه میدوانند و به تدریج بهدلیلِ راههای ناسالمی که جیمی برای مقابله با آنها پیش میگیرد، شخصیتِ جیمی را تحتتاثیرِ خشم و نفرت قرار میدهند و او را به سوی انتقامجویی هُل میدهند. اپیزودِ فینالِ فصل سوم و آخرین جملهای که چاک به جیمی میگوید را به یاد بیاورید. مسئله این است که چاک همیشه آدمی بوده که دوست داشته برتریاش را مثل چکش بر سر دیگران بکوبد و بعد از اثابت بیخاصیتبودنش توسط هاوارد (خرید سهامش)، فقط جیمی مانده است. بنابراین وقتی جیمی از راه میرسد تا از اتفاقات گذشته معذرتخواهی و اعلام پشیمانی کند، چاک از این فرصت نهایت استفاده را میکند. او بعد از شکست خجالتآورش به هاوارد باید به خود ثابت کند که هنوز دست بالا را دارد. پس نهتنها معذرتخواهی جیمی را قبول نمیکند و نهتنها به او میگوید که او نباید از اشتباهاتش ناراحت باشد و باید آنها را در آغوش بکشد، بلکه ترسناکترین جملهای را که یک برادر میتواند به یک برادر بگوید هم به او میگوید: «راستش رو بخوای تو هیچوقت چندان برام اهمیت نداشتی». (موهای تنم سیخ شد!) جملهای که کمی بعد از رفتنِ جیمی متوجه میشویم از ته دل به زبان آورده نشده. مسئله این است که چاک با وجود تمام سنگهایی که جلوی راه جیمی میاندازد، او را دوست دارد. این به تضاد بزرگ شخصیتی او منجر شده است. بنابراین جیمی از آن روز به بعد، در حالی نصیحتِ چاک را با جان و دل به فلسفهی شخصیاش تبدیل میکند که همزمان خبر ندارد که چاک در اعماقِ وجودش او را دوست داشت. بنابراین وقتی جیمی تصمیم میگیرد اسمش را به ساول گودمن تغییر بدهد، یعنی او به سرکوب کردن و دفن کردنِ رابطهاش با چاک بهجای گلاویز شدن با آن به کمک روانپزشک، بهجای پذیرفتن و درک کردنِ آن بخشِ دردناک از زندگیاش، ادامه خواهد داد. اولین روزهای فعالیتِ جیمی بهعنوان گودمن در اپیزودِ آغازینِ فصل پنجم در مقایسه با گودمنی که از زمانِ «بریکینگ بد» به یاد میآوریم صیقلخورده و بینقص نیست. او سیرکی را برای معرفی خودش به مشتریانِ احتمالیاش برپا میکند و حتی دوستانِ فیلمسازِ جوانش را استخدام میکند تا با صحنهسازی پیرامونِ بیل اُکلی، وکیل دادستانی، مشتریانِ بیشتری جذب کند. اما او هنوز فروشندهی ماهری که باید باشد نیست و مجبور میشود برای جلب نظرِ مشتریانی که تلفن همراه به آن نرسیده، زیر قولش به کیم بزند و از تخفیف پنجاه درصدی برای جلب رضایتشان استفاده کند.
حتی وقتی که کیم از دست جیمی به خاطرِ ایدهی تخفیفِ پنجاه درصدیاش ناراحت میشود، جیمی در ابتدا سعی میکند کیم را متقاعد کند و سپس، وقتی همچنان با اخمهای کیم روبهرو میشود، از این کار منصرف میشود. ساول گودمنی که از «بریکینگ بد» میشناسیم هیچوقت تحتتاثیرِ اخمهای کیم قرار نمیگرفت. وقتی کیم با ایدهی تخفیفِ پنجاه درصدی مخالفت میکند و میگوید که اینجور تخفیفها باعث تشویق کردنِ خلافکاران به ارتکاب جرم میشود، جیمی دلیل میآورد: «نه، اونا به تشویق نیاز ندارن. هر اتفاقیم بیافته، این اُسکلها میرن بیرون و کارهای احمقانه میکنن و به خاطرش دستگیرش میشن». جیمی بهطور ناخودآگاه با این جمله به فلسفهی کاری کیم توهین میکند. مسئله این است که کیم از وقتِ آزادش برای دفاع کردن از پروندههای سطحِ پایین استفاده میکند، چون او واقعا به اینکه «همه از نظرِ قانون برابر هستند» اعتقاد دارد. اما اینکه جیمی مشتریانش را یک مشت اُسکل میداند که بدونشک در رعایتِ قانون شکست میخورند و دوباره مرتکب جرم میشود مستقیما در تضاد با کاری که کیم ماهها مشغولِ انجامش است قرار میگیرد: مشورت دادن به مشتریانش، چون به قابلیتهای آنها برای سر و سامان دادن به زندگیشان ایمان دارد. جیمی در حالی مشتریانش را به چشمِ کودنهایی که تا ابد میتواند از بیملاحظگیشان برای چاپیدنِ آنها استفاده کرده، بهعنوانِ چاه بیانتهای درآمدزایی نگاه میکند که کیم به مشتریانش بهعنوانِ انسانهایی که باید آنها را کمک کند تا زندگیشان به خاطر یک اشتباه برای همیشه متلاشی نشود نگاه میکند. جیمی میخواهد آنها را در چرخهی ارتکاب جرم و نیاز پیدا کردن به خدماتِ او حفظ کند، اما کیم میخواهد به آنها کمک کند تا پس از گذراندنِ مجازاتِ اندکشان، دوباره پایشان به اداره پلیس و دادگاه باز نشود؛ اگر یادتان باشد در فصل قبل، کیم نهتنها شخصا به دیدنِ زنی که از ترس زندان رفتن از حضور در دادگاه سر باز زده بود میرود تا با متقاعد کردنِ او جلوی سنگین شدنِ جرمش را بگیرد، بلکه برای جلوگیری از حبس کشیدنِ نوجوانی که زندانی شدنش باعثِ درگیر شدنش با فرهنگِ زندان میشد مبارزه میکند. کیم به همان اندازه که به موکلهایش کمک میکند، به همان اندازه هم آنها را میترساند تا دوباره مرتکب جرم نشوند، اما در مقابل، جیمی دستگیر شدن خلافکاران را بهعنوان مشکلِ کوچولویی که نباید خللی در فعالیتهای مجرمانهشان ایجاد کند جلوه میدهد. کیم با هدف کاهشِ جرم فعالیت میکند، اما جیمی از ایجاد هرجومرج و هرچه راحتتر کردنِ راههای قسر در رفتنِ خلافکاران از چنگالِ قانون، پول در میآورد. اما قضیه کمی پیچیدهتر از این حرفهاست. چرا که اپیزودِ اول با یک دوراهی برای کیم به پایان میرسد. بابی، موکلِ کیم از پذیرفتنِ معاملهی سخاوتمندانهای که برای او جور کرده است سر باز میزند و با وجود توصیههای مصرانهی کیم، حاضر است با کشیدنِ پرونده به دادگاه، پنج ماه حبس کشیدن را در مقابل سالها زندانی شدن به خطر بیاندازد. او با حماقتِ تمام باور دارد که هیئت منصفه با دیدنِ زن حاملهاش در حین اشک ریختن، دلشان به حال آنها خواهد سوخت.
بالاخره از کسی که در این شرایط بحرانی، درکنارِ فرزندِ کوچک و همسر باردارش، گیمبوی بازی میکند غیر از این هم انتظار نمیرود! وقتی کیم مشکلش را با جیمی در میان میگذارد، جیمی پیشنهاد میکند با اجرای یکی از همان حقههای مشهورشان، بابی را متقاعد به پذیرفتنِ پنج ماه حبسش کنند. کیم نهتنها قبلا همراهبا جیمی در قالب ویکتور و جیزل، قربانیانشان را مجبور به حساب کردنِ نوشیدنیهای گرانقیمت کرده است، بلکه همین اواخر هیول را ازطریقِ فریبکاری و جعلِ مدرک از زندانی شدن نجات داد. حتی وقتی که جیمی از در تنگنا قرار دادن او برای فریبکاری معذرتخواهی میکند، کیم پیشنهاد میکند که «بیا دوباره انجامش بدیم» و به این ترتیب آنها با اجرای یک حقهبازی دیگر، نسخهی جدیدِ نقشهی شعبهی بانکِ میسا ورده را با نسخهی قدیمی عوض میکنند. بااینحال، وقتی جیمی ایدهی حقهبازی برای متقاعد کردنِ بابی به پذیرفتنِ معاملهی پنج ماه حبس را مطرح میکند، کیم با قدرت با آن مخالفت میکند؛ او حتی از شنیدنِ این پیشنهاد رنجیده خاطر میشود. با این وجود، کیم بدون اینکه چیزی به جیمی بگوید، این کار را انجام میدهد. درنهایت محبتی که او نسبت به موکلش احساس میکند قویتر از اخلاقمداری حرفهایاش از آب در میآید. او آنقدر در مدارِ جیمی قالطاق بوده که نسبت به طرز فکرِ او مصون نیست. خط داستانی این اپیزود در زمان حال، با برداشتنِ قدمِ بزرگ جیمی به سوی ساول گودمنشدن و جشن گرفتنِ این تحول آغاز میشود، اما با وحشتزدگی کیم در راهپلهی دادگاه، با آگاهی از اینکه او هم در حال متحول شدن است به پایان میرسد؛ با این تفاوت که کیم اصلا دل خوشی از این اتفاق ندارد. کیم در جریانِ حقهبازیهای قبلیاش میدانست که این کارها اشتباه هستند، اما پس از انجامشان، احساسِ سرزندگی و هیجان همچون مواد مخدر به درون رگهایش شلیک میشد و سرحالش میآورد. اما او در پایانِ این اپیزود واکنشِ احساسی کاملا متضادی نشان میدهد: عذابِ وجدانی فلجکننده. کیم از اینکه برای نجات دادنِ موکلش مجبور به حقهبازی میشود ناراحت نمیشود، بلکه از اینکه حقهبازی، نه صداقت اینقدر برای کمک کردن به موکلش تأثیرگذار بود ناراحت میشود؛ او از اینکه دروغگویی، نه قانونمداری به نفعِ موکلش تمام شد عصبانی است. در جایی از این اپیزود، بیل اُکلی را مشغولِ پُفک خریدن از وندینگ ماشین میبینیم. او بستهی پُفک را انتخاب میکند، چرخدهندهها شروع به حرکت میکنند، اما بسته پیش از سقوط گیر میکند. بیل نگاهی به دور و اطرافش میاندازد و وقتی از خلوت بودنِ اطرافش مطمئن میشود، یک ضربه به دستگاه میزند. بستهی پُفکش سقوط میکند و او موفق میشود از خوردنِ پُفکش لذت ببرد.
در این سناریو، ویندینگ ماشین استعارهای از سیستمِ قضایی است. واقعیت این است که سیستمِ قضایی، دستگاهی است که همیشه در ایدهآلترین و بینقصترین حالتِ ممکن کار نمیکند. این سیستم هر از گاهی دچار مشکل میشود و به یک ضربه، به یک لگد، به یک تنه، به چیزی دور از چشمِ دیگران برای انجام درستِ کارش نیاز دارد. در یک طرف چاک قرار دارد که بهگونهای بهطرز کورکورانه و متعصبانهای به ماهیتِ مقدس و بینقصِ قانون اعتقاد دارد که این اعتقاد یکی از همان چیزهایی بود که جلوی دیدنِ طیفِ گستردهی خاکستری بین سیاه و سفید را گرفت، جلوی او را از انعطاف به خرج دادن گرفت و به سقوطش منجر شد و در طرف دیگر جیمی قرار دارد که بهگونهای از ایمانِ افراطی برادرش به قدرتِ مطلقِ قانون در کشفِ حقیقت، بهگونهای از آدمهایی شبیه به برادرش که قادر به برداشتنِ عینکِ پیشداوریشان نیستند آسیب دیده است که حالا هیچ احترامی برای قانون برای او باقی نمانده است. کیم در برزخی بین این دو قرار گرفته است. او از یک طرف طرفداری نامتزلزلِ چاک از قانون را تحسین میکند و از طرف دیگر جیمی بارها به او ثابت کرده است که فرمانبرداری از قانون بهتنهایی کافی نیست. سکانسِ افتتاحیهی اپیزودِ این هفته طبقِ سنتِ اپیزودهای افتتاحیهی هر فصل، به جین اختصاص دارد که فلشفورواردِ افتتاحیهی فصل چهارم را از سر میگیرد. جین از ترس اینکه نکند راننده تاکسی، او را بهعنوانِ ساول گودمن شناخته باشد، بلافاصله واردِ وضعیتِ قرمز میشود. او ساکش را جمع میکند، الماسهایش را از مخفیگاه خارج میکند و درحالیکه در تمامِ این مدت به بیسیم پلیس گوش میدهد، از شهر بیرون میزند و چند روزی گم و گور میشود. درست درحالیکه به نظر میرسد همهچیز امن و امان است، او به سر خانه و زندگیاش بازمیگردد. در ابتدا به نظر میرسد ترسِ جین از شناسایی شدن توسط راننده تاکسی چیزی بیش از پارانویای بیدلیلِ او نیست. اما درست در زمانیکه به نظر میرسد جین دوباره به روتینِ تکراری همیشهاش برگشته است، راننده تاکسی جلوی روی او در فروشگاه ظاهر میشود، مچِ او را در آسیبپذیرترین حالتش میگیرد و از او میخواهد تا شعارِ مشهورش را تکرار کند («بهتره با ساول تماس بگیری»). جین در یک چشم به هم زدن به حالتِ وحشتزدگی وارد میشود؛ حالتی که شامل تماس گرفتن با مغازهی تعمیر جاروبرقی در آلبکرکی میشود؛ آنجا اِد معروف به «ناپدیدکننده» تلفن را جواب میدهد. برای لحظاتی به نظر میرسد داستانِ جین و در ابعادی بزرگتر داستانِ «بهتره با ساول تماس بگیری» با تصمیمِ شخصیتِ اصلیاش برای پذیرفتنِ یک نام و پرسونای جدید به نتیجه خواهد رسید؛ نتیجهگیری قابلدرکی است. ایدهی گرفتار شدنِ جیمی در چرخهی تکرارشوندهای از زندگی کردن با ترس و لرز و انتخاب کردنِ هویتهای مصنوعی مختلفی که هیچکدام به اندازهی هویتهای قبلیاش معنادار و رضایتبخش نخواهند بود، سرنوشتِ دردناک اما مناسبی برای ساول گودمن حساب میشود.
اما درست درحالیکه اِد مشغول یادآوری محل و زمانِ دیدارشان است، جین تصمیم دیگری میگیرد: «نظرم تغییر کرد. خودم درستش میکنم». جین به «خودم» اشاره میکند، اما منظورِ او از «خودم» دقیقا چه کسی است؟ ما جین را به اندازهی جیمی یا ساول نمیشناسیم، اما تصمیمِ جسورانهی او برای مقابله به مثل کردن دربرابرِ راننده تاکسی در تضاد با کسی که میخواهد نامرئی به نظر برسد قرار میگیرد. این تصمیم بیشتر از کسی انتظار میرود که در طولِ چهار فصل گذشته دنبالش کردهایم یا حداقل کسی که جین پیش از نقلمکان به اوماها بوده است. هر دوی جیمی و ساول مبارزهای بیپروایی هستند و به نظر میرسد که جین تصمیم گرفته تا بهجای از ترس سربهزیر ماندن، خودِ واقعیاش باشد. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. این تصمیم ناگهانی نیست. جین را در طولِ تمام فلشفورواردهای افتتاحیهی گذشته، در حالِ حسرت خوردن دیدهایم؛ جیمی/ساول هیچوقت نمیتواند در قالبِ جین احساس راحتی و رضایت کند. جیمی و ساول بهعنوانِ شخصیتهای غریزی این مرد که با ماهیتِ شورشی، جنگنده، ضدسیستم، شارلاتان، رادیواکتیوی و بیرحمشان تعریف میشوند هرگز نمیتوانند آرام بگیرند. سکانسِ افتتاحیهی فصل اول با بازگشتِ جین به خانه و تماشای آگهیهای تبلیغاتی ساول گودمن در خفا به سرانجام میرسد. در سکانسِ افتتاحیهی فصل دوم، جین پس از ساعتها حبس شدن در اتاقِ زباله، از خودش یک یادگاری به جا میگذارد؛ او روی دیوارِ «س.گ. اینجا بود» را حکاکی میکند. در سکانس افتتاحیهی فصل سوم، جین پس از لو دادنِ مخفیگاه یک فراری به پلیس همچون یک شهروندِ مطیع و قانونمدار، ناگهان به خودش میآید، ساول گودمن درونش فوران میکند و فریاد میزند و به فراری دستگیرشده میگوید که حرفی به پلیس نزند و وکیل بگیرد. وضعیتِ جین خیلی شبیه به وضعیتِ والتر وایت در اپیزودِ یکی مانده به آخرِ «بریکینگ بد» است. اگرچه والت از چنگ قانون قسر در میرود، اما کارش به حبس شدن در کلبهای وسط ناکجا آباد درحالیکه از شدتِ تنهایی، اسکناسهایش را خرجِ یک ساعت بیشتر نگه داشتنِ اِد در کنارش میکند کشیده میشود. والت مُردن در طوفان گلوله در حین تلاش برای رستگاری را به پوسیدنِ تدریجی در تنهایی ترجیح میدهد. ظاهرا جین برخلافِ والت هیچکس دیگری را برای فدا کردنِ جانش برای پاک کردنِ گوشهای از گناهانش ندارد، اما او تصمیمِ مشابهای میگیرد. او یک بار دیگر مبارزه کردن در هیبتِ ساول گودمن را بهجای تا ابد با ترس و لرز نگاه کردن به پشتسرش در قالبِ جین انتخاب میکند.
اما اگر فکر میکردید متمایز کردنِ جیمی و ساول در اپیزودِ اول سخت بود، باید اپیزود دوم را تماشا کنید. اپیزود دوم نهتنها شاملِ صحنههای ساول گودمنی آشکارتری است، بلکه به همان اندازه هم شاملِ جیمی مکگیل میشود؛ به همان اندازه که شاملِ هرچه غرق شدنِ بیشتر جیمی در پرسونای ساول گودمن است، به همان اندازه هم به تلاشهای او برای آشتی کردن با کیم و فراموش کردنِ دلخوریهای گذشته اختصاص دارد. نتیجه به یکجور سردرگمی دوستداشتنی منجر شده است. اینکه این مرد در یک چشم به هم زدن، از سکانسی به سکانسی دیگر مدام در حال رفتوآمد بینِ جیمی و ساول است و حتی بعضیوقتها آنها در آن واحد بهطرز غیرقابلجداشدنی به درونِ یکدیگر ذوب شدهاند، به یکجور بیگانگی و سراسیمگی منتهی شده است. به همان اندازه که این آدم را میشناسی، به همان اندازه هم شاخکهای هشداردهندهات به او واکنش نشان میدهند. این دقیقا همان حسی است که کیم این روزها دارد. گرچه اپیزود اول با موافقت با فلسفهی جیمی، با اثباتِ اینکه بعضیوقتها سیستمِ قضایی برای اینکه به درستی کار کند به کمی هُل و دستکاری نیاز دارد به سرانجام رسید، اما اپیزود دوم با عواقبِ ناگوارِ افراط کردنِ جیمی در زمینهی نادیده گرفتنِ هرگونه محدودیتی در زمینهی دستکاری قانون آغاز میشود. سکانسِ افتتاحیه در طی یکی دیگر از مونتاژهایی که «بهتره با ساول تماس بگیری» به پادشاهِ بلامنازعِ آنها در تلویزیون تبدیل شده، ارتکابِ جرمِ مسلسلوارِ یک جفت معتاد را دنبال میکند. آنها که از هر بهانهای برای خلافکاری استفاده میکنند، حالا از تخفیفِ پنجاه درصدی ساول گودمن برای توجیه کارشان استفاده میکنند. این صحنهها یادآورِ اپیزودِ ششمِ فصل دومِ «بریکینگ بد» است. اگر یادتان باشد در جریانِ آن اپیزود سریال نظرش را برای مدتی از تولیدکنندگانِ شیشه، به مصرفکنندگانش تغییر میدهد. وقتی جسی برای باز پس گرفتنِ جنسشان از زوجِ معتادی که آن را دزدیده بودند به خانهی آنها وارد میشود، با پسربچهی تهای کثیف و ژولیدهای که هیچ چیزی به جز تماشا کردن کانالهای تبلیغاتی ندارد روبهرو میشود. دیگر بقیهاش که به له شدنِ سرِ پدر بچه زیر دستگاه خودپرداز توسط مادر بچه که هر دو با مصرف مواد از خود بیخود شدهاند به سرانجام میرسد را خودتان میدانید. در جریانِ این خُردهپیرنگ، نویسندگان جسی و والت را که همیشه فاصلهشان را با مصرفکنندگان جنسهایشان حفظ میکنند و سعی میکنند به خودشان وانمود کنند که کارشان هیچ فرقی با کارهای دیگر ندارد، از نزدیک درگیرِ اتفاقاتِ ترسناکِ ناشی از مصرفِ جنسهایشان میکنند.
حالا طی سکانسِ افتتاحیهی اپیزودِ دوم «ساول» هم برای مدتی از جیمی فاصله میگیریم تا هرج و مرجی را که رفتارش در پی دارد ببینیم. فردا صبح این دو معتاد را درحالیکه در ماشینشان، خوابشان بُرده پیدا میکنیم. نیمی از ماشین روی چمنهای حیاطِ یک خانه است. این پلان با نمایی باز از خیابانی آرام در یک روزِ آفتابی آغاز میشود. یک پیرزن در حال برداشتنِ روزنامهاش است و یک زنِ دونده با نیمنگاهی گذرا به معتادان، به مسیرش ادامه میدهد. صدای آوازِ گنجشکها و واقواقِ سگها از دوردست به گوش میرسد. شاید استعارهای از اینکه با اینکه مشکلِ مواد مخدر درست جلوی درِ منزلِ آمریکا قرار دارد، اما همه به آن بیتوجه هستند. اما دیگر صحنهی کلیدی این اپیزود با محوریتِ ساول گودمن، پلانسکانسِ تقریبا یک دقیقه و ۲۰ ثانیهای راهروهای دادگاه است. جیمی مکگیل همیشه آدمی بوده که هر موقعیتی را مثل موم در دستش داشته است و هر فردی را با چربزبانیها و نگاهیهای افعیگونهاش مطیعِ خود میسازد، اما همزمان جیمی تاکنون قادر به استفاده از تمامِ قابلیتهایش با آزادی کامل نبوده است. جیمی مکگیل پیش از ساول گودمن شدن، مثل پیتر پارکر بدون لباسِ مرد عنکبوتی است. بنابراین این پلانسکانس با الهام از پلانسکانسهای مارتین اسکورسیزی در «رفقایخوب»، با هدفِ به تصویر کشیدنِ جیمی درحالیکه همچون یک رقاصِ بالهی حرفهای دربرابرِ نگاه هزاران هزار تماشاگر و در میانِ نورپردازیهای پُزرق و برق و موزیکِ پاپ، حرکاتش را اجرا میکند طراحی شده است. جیمی در این صحنه تمام پروندهها و تمام نکتهها را همچون کسی که در یک لحظه میتواند در در چند جای متفاوت باشد، نوکِ انگشتانش میچرخاند؛ چه وقتی که در حال صحبت کردن با هندزفری بولوتوثش است و چه وقتی که بهطور جسورانه و پرخاشگرانهای به وکیلهای دادستانی حمله میکنند؛ چه وقتی که در حال گرفتنِ دستمزدش است و چه وقتی که مشغول چابلوسی کردن و بگو بخند کردن با دخترِ نامهرسان است؛ جیمی در یک کلام در راهروهای دادگاه فرمانروایی میکند. همانطور که اسکورسیزی در پلانسکانسِ مشهورش در «رفقایخوب» نشان میدهد که زندگی گنگستری درکنارِ تمام آدمکشیها و خونریزیهایش، چه مزایای اغواکنندهای دارد که زانوهای آدم را دربرابرِ آن شِل میکند، «ساول» هم در اینجا بلافاصله پس از دیدنِ عواقبِ ناگوارِ تخفیفِ پنجاه درصدی جیمی، با این پلانسکانس ما را مات و مبهوتِ قدرت و نفوذِ خالصی میکند که جیمی در این لحظات از خودش ساطع میکند. اما همه بهراحتی تحتتاثیرِ جیمی قرار نمیگیرد. یکی از آنها سوزان اِریکسون، وکیلِ دادستانی است که چیزی را در جیمی میبیند که دیگران قادر به دیدنش نیستند. جیمی میخواهد با هرچه زودتر حلوفصل کردنِ پروندههای مشترکش با اِریکسون، مشتریانِ بیشتری قبول کند و پول بیشتری به جیب بزند و اِریکسون این را میداند: «این مشکل توئه، نه من»
اما نکته این است که اگر جیمی در طولِ چهار فصلِ گذشته، یک مهارت آموخته باشد، آن چیزی نیست جز: هنرِ تبدیل کردنِ مشکلش به مشکلِ دیگران. بنابراین وقتی هردوی آنها در آسانسوری که طبقِ برنامهریزی قبلی جیمی با مسئولِ آسانسور، بینِ طبقاتِ گیر میکنند، اِریکسون چارهای به جز استفاده از وقتِ بلااستفادهاش برای حلوفصل کردنِ پروندههای مشترکش با جیمی ندارد. اما در حالی جیمی مثل آب خوردن درگیریهای شغلیاش را درست و راستی میکند، متقاعد کردنِ کیم به همان آسانی نیست. کیم تنها کسی است که از معنای واقعی تغییرِ اسم جیمی خبر دارد و بهعنوانِ کسی که از طرفِ روشنِ جیمی آگاه است، بهتر از دیگران متوجهی فتحِ این روشنایی توسط طرفِ تاریکش میشود. بنابراین جیمی، کیم را برای دیدن از خانهای شگفتانگیز برای خریدن میبرد؛ کیم با اکراه قبول میکند؛ این حرکتِ آشنایی است. او یکبار در فصل چهارم تلاش کرده بود با اجاره کردنِ یک دفترِ گرانقیمت در یک آسمانخراش در مرکز شهر، کیم را برای کار کردن با او تحتتاثیر قرار بدهد. شکافِ بینشان به وضوع قابلتشخیص است و سردی رابطهشان احساس میشود، اما همین که آنها در این خانهی درندشت پرسه میزنند، دربارهی تبدیل کردن اتاقِ پذیرایی وسیعش به سینمای خانگی گمانهزنی میکنند، با دیدنِ کمدِ لباسِ بزرگِ خانه کف و خون قاطی میکنند و دربارهی آیندهی مشترکشان خیالپردازی میکنند، گرمای بنیادینِ رابطهشان شروع به آب کردن یخی که بعد از ماجراهای تغییرِ اسم جیمی بینشان شکل گرفته بود میکند. اینکه کیم، شیرِ دوشِ حمام را روی جیمی باز میکند به این معنی نیست که تمام مشکلاتش حل شده است، اما حداقل به این معنی است که نهتنها کیم هنوز جیمی را با وجود تمام ایراداتش دوست دارد، بلکه جیمی هنوز آنقدر به کیم اهمیت میدهد که برای به دست آوردنِ دوبارهی دلش تلاش میکند؛ تلاشی که برخلافِ حقهبازیهایی که در راهروهای دادگاه اجرا میکند، صادقانه است. با این وجود، نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و در تمام طولِ سکانسِ خانهگردی اضطراب نداشته باشم. چرا که این سکانس یادآورِ سکانسِ شومِ مشابهای از «بریکینگ بد» است؛ اپیزودِ سیزدهمِ فصل سومِ سریال اصلی با فلشبکی به حدود ۱۶ سال پیش از اتفاقاتِ زمان حال آغاز میشود. جایی که نسخهی جوانتر والت و اسکایلر (که والتر جونیور را باردار است) مشغولِ دیدن از خانهای که در آینده در آن زندگی خواهند کرد هستند. آنها درست مثلِ جیمی و کیم دربارهی آیندهشان خیالپردازی میکنند؛ والت از اینکه آیندهی روشنی با سه بچه در این خانه خواهند داشت میگوید و از این نگران است که نکند این خانه در حدِ بلندپروازیهایشان نباشد: «ما به جز بالا، جای دیگهای برای رفتن نداریم».
این فلشبک نهتنها گوشهای از جاهطلبیهای والت را که مدتها پیش از آغاز سریال جزیی از هویتش بوده است به تصویر میکشد، بلکه به احساسِ پارادوکسیکالی در مقایسه با اتفاقاتِ زمان حال (بالا گرفتنِ درگیری والت و گاس که به کُشتنِ گِیل منجر میشود) منتهی میشود. از آنجایی که «ساول» بهعنوانِ یک پیشدرآمد تقریبا کاملا یک فلشبکِ طولانی حساب میشود، خانهگردی جیمی و کیم باتوجهبه اتفاقاتِ آینده به همان اندازه که در زمینهی ترمیم کردنِ رابطهی این دو اطمینانبخش است، به همان اندازه هم استرسزا است. اما دار و دستهی مایک، ناچو، گاس و لالو را فراموش نکنیم که صحنههای درخشانی در دو اپیزودِ آغازینِ فصل پنجم دارند. هر دوی جیمی و مایک، فصلِ چهارم را با عبور از بزرگترین خطِ قرمزشان و گرفتنِ آفتابه روی یکی از نزدیکترین افرادِ زندگیشان به پایان رسانند؛ جیمی این کار را با به سخره گرفتن نامهی چاک و تغییرِ نامش انجام داد و مایک این کار را با آدمکشی انجام داد؛ آن هم نه هرکسی. کسی که در جریانِ پروژهی ساختِ ابرآزمایشگاه خیلی با او گرم گرفته بود. با این وجود، هر دو واکنشِ متفاوتی به کارهایشان دارند. در حالی جیمی با ناآگاهی تمام در مسیرِ حرکت به سوی فساد و فروپاشی قرار گرفته است، مایک دقیقا از افتضاحی که به بار آورده آگاه است و در لابهلای آروارهی عذابِ وجدانش دست و پا میزند. این موضوع بهتر از هر جای دیگری در صحنهی راهی کردنِ کارگرانِ ورنر دیده میشود. وقتی کـای به مایک میگوید ورنر به اندازهی کافی سرسخت نبود و بلایی که سرش آمد حقش بود، مایک با یک مشتِ جانانه از کای پذیرایی میکند. چرا که از نگاهِ مایک نهتنها سرسخت نبودنِ ورنر نقطه ضعفی که باید به خاطرِ آن کُشته میشد نیست، بلکه آخرین چیزی که مایک بهعنوانِ کسی که برای انجامِ این کار از خودش متنفر است میخواهد بشوند این است که یک نفر به او بگوید چرا کارِ درستی انجام داده است. قتلِ ورنر بهدلیلِ سادهلوحی و پاکیاش نهتنها یادآورِ نحوهی به قتل رسیدنِ پسرِ مایک که پیشنهادِ رشوهی همکارانش را نپذیرفته بود است، بلکه ورنر بارها از کای حمایت کرده بود؛ همین عدمِ سرسختبودنِ ورنر بود که باعث میشد وقتی مایک میخواست کای را به خاطر سرپیچیهایش مجازات کند، دلش به حال او بسوزد و جلوی مایک را بگیرد. ولی حالا کای در حالی به ورنر مدیون است که پشتسرش حرف میزند. مایک نمیتواند چنین چیزی را تحمل کند. از طرف دیگر وقتی یکی دیگر از کارگرانِ ورنر که دل خوشی از قتلِ صاحبکارش ندارد به مایک میگوید: «اون اندازهی پنجاهتای شماها میارزید»، مایک این حقیقت را میپذیرد. مایک در حالی از کسی که از کارش حمایت میکند با مشت پذیرایی میکند که کاری با کسی که به او توهین میکند ندارد؛ چرا که خودِ مایک هم قبول دارد که لایقِ این توهین است. مایکی که ما او را بهعنوانِ یک فردِ خونسرد که بهراحتی تحتتاثیرِ چیزی قرار نمیگیرد میشناسیم، نهتنها بهگونهای ناراحت است که رو به مصرفِ بیرویهی الکل آورده است، بلکه او سرِ نوهاش کِیلی، عزیزترین شخصِ زندگیاش داد میکشد؛ در سکانسِ تکمیلِ خانهی درختی، حرفِ متی، پدرِ کیلی به وسط کشیده میشود. وقتی کِیلی از مایک میپرسد که آیا پدرش هم مثل او یک پلیس خوب بوده است، این دختربچه ناخواسته مایک را با دردناکترین سوالی که جوابِ خوبی برای آن ندارد روبهرو میکند.
مایک از قاتلانِ پسرش به این دلیل متنفر است که آنها پسرش را سر هیچ و پوچ به قتل میرسانند؛ آنها نگران هستند که نکند پسرِ مایک، دزدیهایشان را لو بدهد. آنها او را فقط به خاطر اینکه با خیالِ راحتتری از پولهای دزدیشان لذت ببرند میکشند. حالا مایک در گردشِ روزگار درست در موقعیتِ قاتلانِ پسرش قرار گرفته است. او ورنر را فقط به خاطر اینکه گاس از عدمِ لو رفتنِ ابرآزمایشگاهش اطمینان داشته باشد به قتل میرساند. این در حالی است که با اینکه گاس ساختِ ابرآزمایشگاه تعطیل کرده است، ولی به پرداختِ پولِ به مایک ادامه میدهد؛ مایک کماکان برخلافِ میلش، نه با دستبندهای فلزی، بلکه با دستبندهای مخملی بردهی تشکیلاتِ گاس است. وضعیتِ فعلی مایک خیلی یادآورِ وضعیتِ جسی پس از پایانبندی فصل سومِ «بریکینگ بد» است. همانطور که جسی بعد از اینکه گِیل را به دستورِ والت کُشت، از شدتِ عذاب وجدان شروع به خودتخریبی کرد، مایک هم ورنر را به دستورِ گاس میکُشد. شاید به خاطر همین است که وقتی جسی پس از قتلِ گیل، افسرده شده بود و به کار و زندگیاش اهمیت نمیداد، مایک زیر بال و پرِ او را گرفت. چون مایک بهعنوانِ کسی که تجربهی رنجآورِ کُشتنِ یک بیگناه را دارد، احساسِ جسی را به خوبی درک میکرد. این موضوع به همان اندازه که کاراکترِ مایک را پرداخت میکند، شخصیتپردازی ضروری و مهمی برای گاس هم حساب میشود. واقعیت این است که والتر وایت و گاس فرینگ حکمِ دو روی یک سکه را دارند؛ داستانِ آنها پُر از تشابهات موازی سمبلیک است. اما ما در جریانِ «بریکینگ بد»، به همان اندازه که والت را در حال نابود کردنِ خانواده و عزیزانش میبینیم، به همان اندازه ممکن است شرارتِ واقعی گاس را احساس نکرده باشیم. بالاخره والت در حالی حکمِ آن جنایتکارِ دستوپاچلفتی و سراسیمه را دارد که گاس فرینگ حکمِ یک آنتاگونیستِ ماکیاولیوارِ کاریزماتیک و باپرستیژ را دارد که آدم را مات و مبهوتِ مدیریتِ سازمانیافتهی تشکیلاتش میکند. بنابراین «ساول» فرصت خیلی خوبی است تا از نزدیکِ تاثیرِ فاسدکننده و ویرانگرِ گاس فرینگ روی آدمهای اطرافش را ببینیم. این موضوع علاوهبر مایک دربارهی ناچو هم صدق میکند. همانطور که شرارتِ واقعی والت در حین مبارزه با شرارتی بزرگتر از خودش در قالب گاس فرینگ شکوفا شد، این موضوع دربارهی گاس در نبرد با لالو سالامانکا هم حقیقت دارد. کسی که دارد بیشترین آسیب را از نبردِ آنها میبیند، کسی که در وسطِ میدانِ تیراندازی آنها قرار گرفته ناچو است. در فصلِ قبل، وقتی ایدهی معرفی لالو بهعنوانِ آنتاگونیستِ جدید سریال پس از زمینگیر شدنِ هکتور مطرح شد کمی دودل بودم؛ میترسیدم یک سالامانکای شرورِ دیگر باعثِ تکرارِ مکرارت شود. چون بالاخره ما تاکنون در قالب توکو، هکتور و عموزادهها همه نوعِ سالامانکایی داشتهایم.
ولی لالو خیلی زود اهمیتِ خودش را ثابت کرد و حالا با دو اپیزودِ اولِ فصل پنجم، بیشازپیش خودش را بهعنوان یک بازیگر حیاتی در داستان و یک حریفِ مقتدر و خطرناک برای گاس فرینگ معرفی میکند. لالو ترکیبی از بهترین خصوصیاتِ سه سالامانکای قبلی منهای بدترین خصوصیاتِ منفی آنها است. او ماهیتِ لجوج، غیرقابلپیشبینی، بیرحم، سمج و مرگبارِ آنها را به ارث برده است، اما تمام این خصوصیات زیرِ چترِ هوش و ذکاوت و سیاستی که در سالامانکاهای قبلی غایب بود قرار گرفتهاند. به عبارتِ دیگر لالو بدترین دشمنی است که گاس تاکنون با او درگیر شده است. گاس، حریفهایی مثل هکتور را بهجای صبحانه میخورد. گاس عاشقِ حریفهای احمقی مثل هکتور است. کسی مثل هکتور هیچ سیاستی ندارد؛ او میخواهد کارش را با قلدربازی و وحشتآفرینی پیش ببرد؛ این استراتژی دربرابرِ گاس جواب نمیدهد. کسی مثل هکتور هر چیزی که در سرش میگذرد را به نمایش میگذارد؛ نقطهی ضعفش را عریان میکند. عصبانیتِ هکتور و ناتوانایی او در کشیدنِ افسارِ خشمش، بزرگترین نقطهی ضعفش است. بنابراین گاس میتواند ضدحملهاش را براساسِ آن برنامهریزی کند. در فصلِ چهارم، وقتی هکتور با عصبانیت به رستورانِ گاس میآید و پشت میزِ گاس مینشیند، او ترسش را آشکار میکند و گاس هم مطابقِ آن عمل میکند: او با فرستادنِ دو بسته اسکناسِ بزرگ برای دون اِلایدو، حمایتِ او را جلب میکند و درست روی زخمِ هکتور نمک میپاشد. اما لالو رو بازی نمیکند. لالو روشِ مُدرن کار را بلد است. او جلوی گاس به او لبخند میزند و پشتصحنه چاقویش را تیز میکند. لالو مثل یک کاراگاه، کنجکاو، مبهم و صبور است. به عبارتِ دیگر، لالو حکم نسخهی وراجتر و بیپرواترِ مایک را دارد. تمام اینها یعنی گاس بیش از همیشه به ناچو نیاز دارد. بنابراین آنها با تفنگ بالای سرِ پدرِ ناچو ظاهر میشوند. ناچو بهعنوانِ نزدیکترین کاراکترِ «ساول» به جسی پینکمن، بهعنوانِ کاراکتری که همیشه یک پایش در دنیای خلافکاران و یک پایش در خارج از آن بوده است، به بازیچهی دستِ دیگران تبدیل شده است. او بهشکلی در لابهلای چرخدهندههای دنیای زیرزمینی خلافکاران گیر کرده است که حتی اگر بخواهد هم نمیتواند از آن خلاص شود. او از یک طرف باید به نفوذی گاس فرینگ تبدیل شود و از طرف دیگر باید با نزدیک شدن به شخصِ باهوشی مثل لالو، خودش را در معرضِ مرگ قرار بدهد.
نهتنها هکتور در فصل سوم تصمیم گرفت از کار و کاسبی پدرِ ناچو برای جابهجایی جنسهایش استفاده کند، بلکه او به دستورِ گاس، مورد اثباتِ گلوله قرار میگیرد تا دروغشان دربارهی به سرقتِ رفتنِ جنسهایشان طبیعی جلوه کند. سپس، ناچو طبقِ دستور گاس به عموزادهها دربارهی هویتِ واقعی سارقانشان دروغ میگوید؛ به این ترتیب، ناچو خودش را در قتلعامِ تمامعیارِ افرادی که هیچ نقشی در این اتفاق نداشتهاند مسئول پیدا میکند. حالا وقتی خانهی پخشکنندگانِ سالامانکاها لو میرود و پلیس قصدِ پاکسازی آن را دارد، ناچو فرصتِ مناسبی برای اثابتِ وفاداریاش به لالو پیدا میکند. او با مخفیانه وارد شدن به خانه و برداشتنِ موادهای جامانده، دست به کاری میزند که حتی کلهخرترین خلافکاران هم از آن هراس دارند. ناچو فعلا جان سالم به در میبرد، اما ناچو کسی است که دستهایش به دو ماشینِ جداگانه که به دو سمتِ مخالف حرکت میکنند بسته شدهاند. از این میترسیم که او به تدریج در حین کشیده شدن توسط دو نیروی مخالف، از وسط به دو نیم تقسیم شود. خبر خوب این است که فعلا لالو آنقدر به ناچو اعتماد میکند که از نظارتِ شخصی روی تمامِ جزییاتِ تشکیلاتش دست میکشد و رهبری فروشندههایشان را به خود ناچو میسپارد. اما خبر نگرانکننده این است که لالو نقشهی نامعلومی برای دومینگو (راستی، چگونگی معروف شدن دومینگو به کریزیاِیت بهطرز هنرمندانهای در این اپیزود توضیح داده میشود) کشیده است؛ وقتی ناچو برای اطمینان حاصل کردن از سکوتِ دومینگو، کُشتنِ او را پیشنهاد میکند، لالو میگوید که نقشهی به مراتب بهتری برای او کشیده است. چه نقشهی بهتری؟ خب، ما از دورانِ «بریکینگ بد» میدانیم که دومینگو، خبرچینِ مخفی هنکِ خودمان بوده است. همچنین این را هم میدانیم که نقشهی لالو هرچیزی که هست، برای اجرای آن به جیمی نیاز دارد. بنابراین برخی طرفداران فکر میکنند جیمی همان کسی است که ایدهی خبرچین شدنِ دومینگو به ازای آزادیاش را مطرح میکند. اما نکتهی جالبِ ماجرا این است که دومینگو نمایندهی داستانگویی متراکم و زنجیرهای این سریال است. به این صورت که تخفیفِ پنجاه درصدی جیمی به دیوانهبازی آن دو معتاد منجر میشود، دیوانهبازی آنها باعثِ گیر کردنِ بستههای مواد در لولهی ناودان میشود، گیر کردن بستههای مواد باعث دستگیر شدن کریزیِایت میشود، دستگیر شدنِ کریزیاِیت باعث میشود ناچو فرصتی برای جلبِ اعتمادِ لالو به دست بیاورد، دستگیری کریزیاِیت احتمالا به تبدیل شدن او به خبرچینِ هنک منجر میشود. بعدا وقتی اِمیلیو، دستِ راستِ کریزیاِیت فکر میکند که والت خبرچینِ پلیس است، والت مجبور میشود آن دو را بکشد که به درگیری والت و جسی با توکو و ادامهی ماجراها منجر میشود. همزمان کسی که بیشترین تاثیر را در پروسهی تغییرِ جیمی به ساول گودمن و تخفیفِ پنجاه درصدیاش داشته است، چاک است. به عبارت دیگر، در حرکتی شکسپیری چاکِ حکم آدمِ بد اصلی دنیای «بریکینگ بد» را دارد. البته که عناصرِ گوناگونی در تصمیمگیری تمام این کاراکترها نقش دارند، ولی سریالهای دنیای «بریکینگ بد» همیشه علاقهی فراوانی به روایتِ اینکه چگونه کوچکترین انتخابهایمان میتوانند عواقبِ بزرگی در پی داشته باشند داشته است؛ چیزی که بزرگترین نمونهاش را میتوان در رابطه با ماجرای برخورد هواپیماهای مسافربری بالای سر منزلِ وایت دید. حالا اینجا چاک بهعنوان کسی که قادر به تحمل کردنِ جیمی در قالب یک وکیل نبود، بهطور غیرمستقیم دقیقا به یکی از کاتالیزورهای جرم و جنایتهای بسیاری در آیندهی آلبکرکی تبدیل میشود. عجب تراژدی حماسی مریضی!