اولین اپیزود فصل جدید سریال Better Call Saul به تصمیمی منتهی میشود که جیمی مکگیل را در مسیر بدون بازگشتی قرار میدهد. همراه نقد میدونی باشید.
در توصیفِ «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) همین و بس که در آغاز هر فصل جدید با ضربهی محکمی روبهرو میشوم که گویی در تصادف اتوموبیل بودهام. سطح کیفی این سریال به حدی بالاتر از دور و وریهایش است که معمولا بهش عادت ندارم. دیدهاید میگویند برای لذت بردن از بعضی فیلم و سریالها باید کمی انتظاراتتان را پایین بیاورید. ماجرا دربارهی «بهتره با ساول تماس بگیری» برعکس است. برای عدم شوکه شدن در مقابل کیفیت این سریال، باید انتظاراتتان را بالا ببرید وگرنه حسِ شگفتزدگی و ذوقزدگی کسی را خواهید داشت که برای اولینبار در عمرش قدم در یک هتلِ پنج ستارهی باشکوه میگذارد یا بعد از یک عمر که خفنترین ماشینی که سوار شده بود ۲۰۶ بوده، سر از لامبورگینی اونتادور درمیآورد. اینجا است که آنقدر تمام جزییاتی که احاطهاش کرده است شگفتانگیز و تازه هستند که چشمانش همچون آروارههای کروکودیل باز میشوند و شروع به بلعیدن هر چیزی که در خط دیدش قرار میگیرند میکنند و برای مدتی تمام کلماتی که از دهانش بیرون میآید به ابراز هیجانش از چیزهای باورنکردنیای که دارد میبیند به عنوان راهکاری برای جلوگیری از سکته کردن خلاصه شده است. در آغاز فصلهای جدید «ساول» چنین وضعیتی دارم. از یک طرف میخواهم روی تخت پادشاهی هتل در آرامش دراز بکشم و با یک لیوان نوشیدنی در دست که تکههای یخِ شناور در آن به آرامی به دیوارههای کریستالیاش برخورد میکنند، تلویزیون تماشا کنم و از اقامتم لذت ببرم، اما در عمل مدام در حال ورجه وورجه و هیجانزده شدن از هر چیزی که پیدا میکنم هستم و نمیتوانم برای یک لحظه آرام بگیرم. این موضوع دربارهی تماشای سریالی که تمام چرخدهندهها و اجزای تشکیلدهندهاش در هارمونی فکاندازی کار میکنند نیز صدق میکند؛ تماشای پیشدرآمدِ یکی از بهترین سریالهای تاریخ که به جای روی آوردن به راه و روشهای پیشپاافتاده و ترفندهای زشت، سعی میکند هویت خودش را داشته باشد و بدون تکیه کردن به میراثِ گذشتهاش روی پای خودش بیاستد نفسگیر است. بنابراین مهم نیست با اپیزودی طرفیم که با یکی از تعلیقزاترین سکانسهای این سریال آغاز میشود و سایهی مرگ و عذاب وجدانِ سنگینی در طول آن احساس میشود، مسئله این است که نمیتوانستم جلوی خودم را از فریاد زدن، خندههای عصبی، تکرار جملهی «آخه چرا این سریال اینقدر خوبه»، نگاه عجیب اطرافیانم بهم و ابراز احساساتِ افسارگسیختهام که خودشان را به در و دیوار جمجمهام میکوبیدند بگیرم. به همین دلیل مجبورم هر اپیزود را دو بار ببینم تا حداقل در بار دوم کنترل خودم را بیشتر داشته باشم. حالا که خودم را از هیجانزدگی ناشی از تماشای مهارت سازندگان این سریال خالی کردهام، وقت این است تا ببینیم این مهارت خرج تولید چه نتیجهای شده است.
اپیزودِ افتتاحیهی فصل چهارم (اگر از بازیگوشیهای همیشگی مایک ارمنتراوتِ خودمان فاکتور بگیریم) حال و هوای بسیار سنگین و گرفتهای دارد. حال و هوایی که طبق معمول همیشه توسط سکانسِ فلشفورواردِ سیاه و سفید آغازینِ فصل جدید پیریزی میشود. فلشفورواردهای «ساول» همیشه حامل تمها و احساساتی که سازندگان قرار است در آن فصل در خط زمانی گذشته به آنها بپردازند بوده است. این سکانسها حکم نسخهی امپیتری کل فصل را دارند. آنها همان عصارهای هستند که از فشردن لیمو ترش سرازیر میشوند. هر چیزی که در ادامهی آنها میبینیم تلاشی برای بسط و گسترش دادنِ تمام ایدههای پرتعدادی است که در جریان این فلشفورواردها مطرح میشوند. فلشفوروارد فصل اول، جین را در حال انجام کار تکراری و حوصلهسربرش (مخصوصا برای آدم بیشفعالی مثل ساول گودمن) به عنوان مدیر فروشگاه شیرینیپزی نشان میدهد؛ در حالی که او بعد از بازگشت به خانه چیزی جز تماشای ویاچاسهای ویدیوهای تبلیغاتیاش از دورانِ ساول گودمن در تنهایی و بهطور مخفیانه ندارد. این سکانس حکم معرفیکنندهی ایدهی اصلی کلِ سریال را داشت: بیایید ببینیم جین قبل از ساول گودمن شدن چه کسی بوده است و چگونه ساول گودمن شده است؟ در فلشفوروارد فصل دوم، جین خودش را در اتاقِ زبالهدانی فروشگاه زندانی میکند و از آنجایی که از ترسِ لو رفتن هویت واقعیاش نمیتواند از خروجی اضطراری استفاده کند مجبور است ساعتها آنجا با خودش تنها باشد و در پایان جملهی «س.گ. اینجا بود» را روی دیوار زبالهدانی کندهکاری میکند. اشارهای به اینکه نه تنها این فصل بیشتر از همیشه روی تغییر جیمی مکگیل به ساول گودمن اختصاص دارد، بلکه یواش یواش میزان خطرات و پارانویای سریال هم در حال افزایش است. فصل سوم با فلشفورواردی آغاز میشود که جین را در حال خوردن بیسروصدای ناهارش روی نیمکتی در فروشگاهِ محل کارش نشان میدهد؛ در همین حین، سروکلهی دزدی فراری پیدا میشود و در کیوسک عکاسی روبهروی نیمکت جین مخفی میشود. نخستین واکنش جین لو دادن جای دزد به مامورانِ فروشگاه است، اما او بلافاصله بعد از دستگیری دزد، فریاد میزند و به دزد یادآوری میکند که وکیل بگیرد؛ فلشفورواردی که به بهترین شکل ممکن درگیری دیوانهواری را که در فصل سوم بین جیمی مکگیل و ساول گودمن سرِ به دست گرفتنِ کنترل این بدن شکل خواهد گرفت زمینهچینی میکند. این سکانس بهمان هشدار میدهد که برخلاف فصلهای گذشته که ساول گودمن در پسزمینه فعالیت میکرد و فرصت پیدا نمیکرد تا بهطور علنی خودی نشان بدهد، این جنگ سرد به تدریج به جنگِ گرمِ تمامعیاری تغییر شکل خواهد داد و کار تا جایی پیش میرود که ساول گودمن، جیمی مکگیل را خونین و مالین زمین میزند و پیروز برمیخیزد. در پایان فصل سوم تمام این اتفاقات هم میافتد.
جیمی طی اتفاقات بسیار پیچیدهای از کسی که سعی میکرد به هر ترتیبی که شده روحش رو حفظ کند عقبنشینی میکند و تصمیم میگیرد با اکراه و اجبار اما آماده و مصمم و خشمگین تبدیل به همان چیزی شود که برادرش چاک میخواست شود. تبدیل به کسی شود که دلِ یک پیرزن را بهطرز دردناکی میشکند و اینبار به جای دفاع کردن در مقابل حملات برادرش، با یک ضدحملهی جانانه به مبارزه با او برمیخیزد. تمام اینها به تصادفِ کیم و خودکشی چاک در پایان فصل منجر شد؛ مرگی که البته طبق سنت همیشگی سازندگان «برکینگ بد» به حدی پیچیده و چندلایه است که ما را در تنگنای طاقتفرسایی سر اینکه باید چه حسی نسبت بهش داشته باشیم قرار میدهد. از یک طرف فصل سوم جایی بود که تنفرمان نسبت به چاک به نهایت خودش رسیده بود، اما از طرف دیگر هیچ چیزی دردناکتر و غمانگیزتر از بیماری که به جنون رسیده و با خستگی عجیبی خانهاش را خراب میکند تا بالاخره تنها چیزی که برای آرام کردن رنج درونیاش پیدا میکند پایان دادن به زندگیاش است نیست. از یک طرف همین چاک بود که با عدم اعتماد به جیمی و عدم توانایی دیدن او به عنوان وکیلی خوب هر کاری برای نابود کردن او انجام داد، اما از طرف دیگر نقشهای که جیمی برای ضربه زدن به برادرش از طریق شرکت بیمه انجام داد، همان چیزی بود که راه را برای اخراج چاک از اچ.اچ.اِم و مرگش هموار کرد. از یک طرف خودخواهی و خودبزرگبینی چاک همان چیزی بود که اجازه نمیداد تا جیمی که روزگاری به قالتاقبودن معروف بود را به عنوان آدمی متحول شده ببیند و قبول کند و از طرف دیگر میتوانستیم درک کنیم که طرز فکر این آدم از کجا نشئت گرفته است و میتوانستیم ببینیم که بخشی از چاک در وجود همهی ما یافت میشود. خلاصه میتوانیم ساعتها دربارهی اینکه چه چیزی منجر به خودکشی چاک شد و احساسی که باید نسبت به آن داشته باشیم صحبت کنیم، اما یک چیز بدون تغییر باقی میماند: اینکه خودکشی چاک حکم دست روی دست گذاشتنِ والتر وایت در هنگام مرگ جِین را برای جیمی داشت. اگرچه والت قبل از ماجرای جِین کارهای وحشتناک کمی نکرده بود، اما دست به سینه ایستادن در مقابل بالبال زدن یک نفر در لحظهی مُردن و بعد انداختن تقصیرش به گردن جسی و پدرِ دختر نقطهای بود که والت طوری از خط قرمز عبور کرد که دیگر نمیتوانستیم تصور کنیم که او چگونه میخواهد مسیر بازگشتش را پیدا کند. او در آن لحظه به شکلی سقوط کرد که بازگشت از آن همچون بالا رفتن از سرسرهای کفمالیشده، سخت و غیرممکن بود.
از همین رو تعجبی ندارد که سکانسِ فلشفوروارد افتتاحیهی فصل چهارم با توجه به این اتفاق بزرگ طراحی شده است. بزرگترین تغییری که این سکانس سیاه و سفید با قبلیها کرده این است که دیگر خبری از جنگ و جدل بین پرسوناهای مختلفِ جین نیست. در تمام فلشفورواردهای قبلی همیشه جین را در حال خاطرهبازی، فکر کردن یا مبارزه کردن با شخصیتهای متضاد درونیاش میدیدیم، اما بحران اصلی فلشفوروارد این اپیزود به چیز دیگری تغییر کرده است. جین از لحظهای که در بیمارستان بستری میشود در پارانویا و ترس شدیدِ ناشی از اینکه نکند هویت واقعیاش لو برود قرار میگیرد. چه وقتی که در حال دید زدن بیرون از روی تختخوابش است که با دیدن افسرِ پلیس و صدای خشخش بیسیمش جا میخورد، چه وقتی که در جریان گفتگویش با صندوقدارِ بیمارستان سر قبول نشدنِ شماره بیمهاش در سیستم جان به لب میشود، چه وقتی که در تاکسی متوجه میشود که راننده اهل آلبکرکی است و با نگاههای نافذ و ترسناک او در آینه روبهرو میشود و البته چه وقتی که وسط راه از تاکسی پیاده میشود، وارد یک کوچهی باریک میشود و آنجا منتظر میایستد تا ببیند آیا راننده تاکسی دنده عقب میگیرد و سراغش را میگیرد یا بیخیال میشود و میرود. اول اینکه کارگردانی در جریان این سکانس برای رسیدن به نهایتِ تعلیق از طریق کمترین مواد خارقالعاده است. سکانس گفتگوی جین با صندوقدار به گونهای نوشته است و به گونهای بازی میشود که در لحظه میتوان چند برداشت از آن کرد. از یک طرف میتوان رفتارِ صندوقدار را به عنوان آدم سادهلوح و وراجی که در کارش اشتباه کرده است برداشت کرد، از یک طرف میتوان عدم قبول شدنِ شماره ملی جین توسط سیستم را به عنوان لحظهای برداشت کرد که جین متوجه میشود همان آقای تعمیرکار جاروبرقی که کار تغییر هویت میکند به ازای پول هنگفتی که گرفته، کارش را به درستی انجام نداده است و الان است که اتفاق بدی بیافتد و از طرف دیگر میتوان نحوهی رفتارِ صندوقدار را به عنوان وسیلهای برای معطل کردنِ جین برای رسیدن پلیسها دید؛ مخصوصا با توجه به اینکه در جریان این صحنه صدای آژیر دوردست پلیس هم به گوش میرسد که برای فرو ریختن قلبِ تماشاگران کافی است. به این شکل به خوبی متوجه میشویم که جین در حال کشیدن چه زجری برای فهمیدنِ انگیزهی واقعی صندوقدار است. جین وقتی سوارِ تاکسی میشود به عقب نگاه میکند و به نظر میرسد از اینکه کسی دنبالش از بیمارستان خارج نشده است یک نفس راحت میکشد.
اما بلافاصله چشمش به لوگوی تیم بیسبال ایزوتوپس آلبکرکی که از آینهی تاکسی آویزان است میافتد، آن را به سمتِ آینه دنبال میکند و با دو چشم هراسآوری که او را زیر نظر دارند روبهرو میشود. کارگردانِ این اپیزود تقریبا بههیچوجه راننده تاکسی را از طریق دیگری به جز بازتاب چشمانش در آینه به تصویر نمیکشد. و از این طریق به فضای کلاستروفوبیکی دست پیدا میکند. ما نمیدانیم این راننده تاکسی دقیقا چه کسی است و چه قیافهای دارد. تنها چیزی که از او میبینیم دو چشم است. انگار جین یک روز از خواب بیدار شده و خودش را در یک سلول انفرادی پیدا کرده است و تنها چیزی که وجود دارد دو چشم است که بدون جواب دادن به سوالاتش از دریچهی روی درِ سلول به او زل زده است. نحوهی به تصویر کشیدن راننده تاکسی فقط از طریق چشمانش مثل وقتی است که فیلمهای ترسناک هیولامحور، هیولاهایشان را از طریق اکستریم کلوزآپهایی از چهرهشان به تصویر میکشند؛ به حدی که در جریان این سکانسِ یاد سکانس سورئالِ معروفِ همبستر شدن با شیطان در «بچهی روزمری» که شامل اکستریم کلوزآپهای وحشتناکی از چشمانِ قرمز شیطان و همراهانش است افتادم. چشمانی که انگار اگر به مدت زیادی به آنها چشم بدوزی، هیپنوتیزم میشوی، اما همزمان هرچه سعی میکنی چشمانت را از آنها برگردانی شکست میخوری. چشمانی که هم حرف میزنند، هم نم پس نمیدهند. هم به چیزی که در ذهنِ صاحبشان میگذرد اشاره میکنند، هم آن را با تمام وجود مخفی نگه میدارند. جین به معنای واقعی کلمه فقط دو چشم برای فهمیدن انگیزهی طرف مقابل دارد. و کارگردان با استفاده از این دو چشم حرفهای زیادی میزند. رفت و آمد چشمهای راننده بین جاده و جیمی به گونهای است که انگار او دارد فکر میکند که مسافرش را کجا دیده است. او اگرچه به مسافرش شک کرده است و اسمش نوک زبانش است، اما دقیقا آن را به خاطر نمیآورد. یا شاید هم او را به خاطر آورده است، اما نمیداند باید چه واکنشی نشان بدهد. آن دو چشم به تنهایی یک دنیا حرف میزنند و این بهعلاوهی حرفهای بیشتری که مغزِ جین از ترس تولید میکنند یعنی سراسیمگی و پریشانحالی او به بهترین شکل ممکن قابللمس میشود.
قابلذکر است که پیتر گولد به تازگی در مصاحبهای به این نکته اشاره کرده است که تاریخِ خط زمانی سکانسهای سیاه و سفید جین مشخص نیست. این یعنی هنوز دقیقا مشخص نیست که آیا والتر وایت در جریان خط زمانی جین مُرده باشد. بعد از اینکه او به نبراسکا نقلمکان میکند، والت هم به نیوهمشایر میرود و قبل از بازگشت به نیومکزیکو برای انتقام از دار و دستهی نئونازیها، چند ماهی آنجا زندگی میکند. بنابراین این احتمال وجود دارد که خط داستانی جین قبل از بازگشت والت به نیومکزیکو و کشته شدنش جریان داشته باشد؛ این موضوع توضیح میدهد که جین چرا اینقدر نسبت به همهچیز بدگمان است. از آنجایی که جای والت هنوز مشخص نیست، افبیآی دربهدر به دنبال او میگردند. این یعنی آبها هنوز از آسیاب نیافتاده است. همچنین با توجه به گفتگوی پایانی والتر و ساول، احتمالا جین به اندازهی افبیآی، از هیتمنهای والتر وایت هم وحشت دارد. در نهایت ماجرای جین و راننده تاکسی نیمهکاره باقی میماند. جین از ماشین پیاده میشود، اما تاکسی هم بیحرکت میایستد. اشاره به برزخی که جین در آن گرفتار شده است. جین با تغییر هویتش نجات پیدا نکرده است. او همان زندگیای را دارد که در اپیزود یکی مانده به آخر «برکینگ بد» در دوران اقامتِ والت در آن کلبهی متروکه دیدیم. اما وضعیتِ جین رابطهی نزدیکی با وضعیتِ جیمی در زمان حال دارد. فلشفورواردها همیشه حکم نگاهی به بحرانِ جیمی در هر فصل را داشتهاند و چنین چیزی دربارهی فصل چهارم هم صدق میکند. جیمی از این میترسد که نکند به عنوان کسی که پشت ماجرای بیمه بوده است لو برود. بنابراین او در حال حاضر در موقعیتی است که مدام چشمها و رفتار دور و وریهایش را بررسی میکند تا ببیند آیا کسی از هویت واقعیاش اطلاع پیدا کرده است یا نه. شاید الان در مرحلهی یکی مانده به آخرِ پروسهی تبدیل شدنِ تمام و کمالِ جیمی به ساول گودمن هستیم. ساول گودمنی که میشناختیم کسی بود که اهمیت نمیداد بقیه دربارهاش چه فکر میکنند. او کسی بود که خودش را به عنوان یک وکیل شیاد قبول کرده بود و آن را با ویدیوهای تبلیغاتی و بیلبوردها و تراکتها و کارت ویزیتهایش به دنیا فریاد میزد. اما جیمی مکگیل در آغاز فصل چهارم در برزخ قرار دارد. یک پای او در آنسوی خط قرمز قرار دارد و یک پای او در این سمت باقی مانده است. او از یک سو راه و روشهای ساول گودمنی را به آغوش کشیده است و اولین قدمهایش برای تبدیل شدن به انسانی بدون حس همدلی با دیگران را برداشته است، اما از سوی دیگر نمیخواهد تا این حقیقت فاش شود. بنابراین همانطور که جین در آینده از این وحشت دارد که نکند کسی بفهمد که این همان ساول گودمنِ خلافکاری است که گم و گور شده است، جیمی هم از این وحشت دارد که نکند کسی متوجه شود که او دیگر همان جیمی همیشگی نیست و به نظر میرسد این بحران و وحشت در ادامهی فصل چهارم قویتر هم خواهد شد.
حسی که جیمی بعد از اطلاع از مرگ چاگ دارد خیلی پیچیدهتر از یک مرگ معمولی است. اپیزود این هفته بعد از افتتاحیهی سیاه و سفیدش در حالی به زمان حال باز میگردد که برای مدت کوتاهی، تفاوت بزرگی بین جیمی و ما بینندگان وجود دارد. ما بیش از یک سال فرصت داشتهایم تا به خودکشی چاک فکر کنیم، دربارهی تاثیراتش گمانهزنی کنیم، دربارهی اتفاقاتی که خواهد افتاد صحبت کنیم، چیزهایی که دیده بودیم را پردازش کنیم، اتفاقی که افتاده است را قبول کنیم، افسردگیمان را پشت سر بگذاریم و آمادهی چیزی که دنیای متحول شدهی سریال به همراه خواهد آورد شویم. اما جیمی اپیزودِ این هفته را بیخبر از همهجا با یکی از آن حالتهای باانگیزه و بااشتیاقش شروع میکند. او کیم را متقاعد کرده است تا دفتر کارشان را به هوای کار کردن در خانه بیخیال شوند و با کمال میل آماده است تا نقشش در رابطهی عاشقانهشان را به بهترین شکل ممکن انجام بدهد. وظیفهی او این است که صبح زودتر از خواب بیدار شود، قهوه را آماده کند و هوای کیم را همه رقمه داشته باشد، اما جیمی در روزنامه دنبال کار هم میگردد تا بتواند از لحاظ مالی هم کمک حالشان باشد. حقیقت این است که جیمی هیچوقت آدم تنبلی نبوده است. او هیچوقت به خاطر کمکاری و با هدف یک شبه پولدار شدن به ساول گودمن تبدیل نشده است. جیمی نه تنها اهل سگدو زدن برای چندر غاز پول بخور و نمیر بوده است، بلکه فریبکاریها و قالتاقبازیهایش هم همیشه نیاز به شخصی داشته که پایهی زجر کشیدن و عرق ریختن و تلاش کردن برای عملی کردنشان باشد. این نکتهای است که چاک هیچوقت متوجه نشد. اما مهم نیست. مهم نیست جیمی قبلا چطور آدمی بوده است. چون امروز روزی است که زندگی او دنده عوض میکند. چیزی که باعث میشود صبح عادی جیمی دیگر حکم یک صبح عادی را نداشته باشد، نحوهی آغاز آن است. اولین سکانسِ این اپیزود بعد از افتتاحیهی سیاه و سفید با نمایی از آسمانِ تاریک بالای خانهی چاک آغاز میشود. از نور سرخ و نارنجی پایین قاب و خاکسترهای پراکندهی آتش که در آسمان سرگردان هستند به نظر میرسد که آتشسوزی خانه چاک به انتها رسیده است. سپس از این نما به آرامی به نمایی از خواب آرام جیمی و کیم دیزالو میکنیم. بهطوری که برای لحظاتی خاکسترهای آتشِ خانهی چاک روی تصویرِ خواب این دو نفر به چشم میخورند. گویی جیمی و کیم نیز در حال سوختن در آتش هستند. بنابراین با اینکه همان جیمی فعال و باانگیزهی همیشگی از خواب بیدار میشود، اما نمیتوانیم تصویرِ برخاستنِ خاکسترهای آتش از تختخواب جیمی و کیم را از ذهنمان بیرون کنیم.
بالاخره وقتی جیمی در سکوت و سراسیمه با خانهی سوخته و نابود شدهی چاک روبهرو میشود، موتورش خاموش میشود و در طول این اپیزود خاموش باقی میماند. بازی باب اُدنکرک همیشه با شوخطبعی و سرزندگی و حالت طغیانگرش گره خورده بوده است، اما اپیزود این هفته تمام خصوصیاتِ معرفش را از او سلب میکند و تضادی که این کار به همراه میآورد خیلی قوی است. حالا به مدت یک اپیزود کامل باب اُدنکرکی را داریم که به زور حرف میزند، اخمهایش درهم رفته است و به ندرت از جایش تکان میخورد. صحنهی کلیدی این اپیزود جایی است که جیمی از شب تا صبح با یک بطری نوشیدنی بیدار میماند و کیم در کنارش روی کاناپه خوابش میبرد؛ اشاره به اینکه ارادهی کیم برای دلداری دادن به جیمی اصلا در حد عذاب وجدانی که او احساس میکند نیست. اما آیا چیزی که جیمی را از شب تا صبح بیدار نگه میدارد واقعا عذاب وجدان است؟ بعد از مرگ یک شخص، سختترین چیز عدم حضورشان است. آنها بخشی از زندگیمان بودهاند و حالا ناگهان ناپدید شدهاند. پس با اینکه نیستند، اما حضور نامرئیشان قویتر از همیشه است. چاک این اپیزود را تسخیر کرده است. با این وجود، او را هیچوقت نمیبینیم. حتی عکسی که در کنار تابوتش قرار دارد هم مات است. اما همین تصویر مات برای جویدنِ مغز تمام بازماندگان، مخصوصا آنهایی که بیشتر از بقیه خودشان را سرزنش میکنند کافی است. عذاب وجدان احساس وحشتناکی است. عذاب وجدان مثل گرفتار شدن در زندانی با دیوارها و زمین و سقف میخداری میماند که آنقدر به یکدیگر نزدیک میشوند که میتوانی فرو رفتن میخها در بدنت و فشرده شدن قفسهی سینهات تا مرز منفجر شدن را احساس کنی. عذاب وجدان میگوید تو این کار را انجام دادهای و هیچ کاری برای برگرداندن آن به حالت قبل از دست هیچکس برنمیآید. احساس پشیمانی و عذاب وجدان اما همچون سوخت بلااستفادهای است که یا میتوانیم از آن برای سوزاندن خودمان یا برای به راه انداختن پالایشگاه خودمان برای متحول کردن شخصیتمان استفاده کنیم. میتوانیم از این احساس به عنوان قدم اول پروسهای سخت برای قبول کردنِ دلیل پشیمانیهایمان و حرکت به سمت جلو به عنوان انسانی زخمی اما بهتر از گذشته نگاه کنیم. این بهترین اتفاقی است که میتواند در یک دنیای بینقص بیافتد. اما نه ما در یک دنیای بینقص زندگی میکنیم و نه کاراکترهای این سریال. حقیقت این است که ما قبل از اینکه بتوانیم از عذاب وجدانمان برای تبدیل شدن به آدمی بهتر استفاده کنیم، باید مسئولیتش را قبول کنیم. باید تمام عذر و بهانهها و توهماتمان را دور بریزیم و از ته قلب قبول کنیم که «تقصیر خودمان بوده است».
در دنیای واقعی این مسئولیتپذیری دقیقا همان چیزی است که همه از آن وحشت داریم و هر کاری برای فرار از آن انجام میدهیم؛ حتی باور کردن دروغهایی که خودمان برای خودمان میبافیم. جیمی اکثر زمان این اپیزود را در حالی که ساکت به نقطهای خیره شده است سپری میکند. معلوم نیست آیا عذاب وجدان کمرشکنی را در این لحظات تحمل میکند یا اصلا از مرگ بردارش ناراحت نیست و نگران این است حالا که ماجرای بیمه به جاهای باریکی کشیده است نکند دستش رو شود و تمام چیزهایی را که دارد از دست بدهد. شاید هم با ترکیبی از این دو طرفیم. هرچه هست اولین چیزی که آدمها در مقابل احساس شرم و پشیمانی شدید انجام میدهند این است که از همهی بهانههایی که میتوانند پیدا کنند برای توجیه کردن اشتباهشان یا فرار از گلاویز شدن با احساسات پیچیدهشان استفاده میکنند. اگر به «برکینگ بد» برگردیم، والت دلایل زیادی برای تماشای خفه شدن جِین و دخالت نکردن در آن داشت. او جسی را همچون پسرش دوست داشت و نمیخواست که دختر معتادی مثل جین پولِ پسرش را بالا بکشد. اما همزمان یک دلیل خودخواهانه هم وجود داشت. والت نمیخواست تا کسی به جز خودش افسارِ جسی را در دست داشته باشد. او میخواست تا در هنگام پختنِ مواد همیشه یک شریک جرم داشته باشد. آیا همهی اینها به این معنی بود که والت با تماشای مرگ جین کار درستی انجام داد؟ نه. اما اگر ما جای والت بودیم تصمیم متفاوتی میگرفتیم؟ احتمالا نه. بنابراین سکوت جیمی وقتی میشکند که هاوارد فاش میکند که او از مرگِ چاک احساس گناه میکند. او باور دارد مجبور کردنِ چاک برای بازنشسته شدن سر ماجرای بیمه منجر به خودکشیاش شده است. جیمی هم که بهطرز دیوانهواری دنبال فرصتی برای خلاص شدن از دست افکاری که به دور مغزش سیمخاردار کشیدهاند میگردد از این فرصت استفاده میکند و رک و پوستکنده به هاوارد میگوید که نقشش در مرگ چاک باری است که خود او باید به دوش بکشد. در حالی که چشمان وحشتزدهی کیم و هاوارد او را دنبال میکنند، موتور جیمی دوباره روشن میشود. اما جیمی متوجه نگاه آنها نمیشود. اپیزود در حالی شروع میشود که جیمی صبح از خواب بیدار میشود، به ماهیاش غذا میدهد (که سنگهای آبی کف آکواریوم خیلی یادآورِ شیشهی آبی هایزنبرگ است)، باقیماندهی قهوه دیشب را داخل آشغال میاندازد، یک فیلتر نو داخل ظرف میگذارد، بعد یک لیوان قهوه برای خودش میریزد تا اینکه کیم بیدار شود. بعد از مراسم ترحیم وقتی هاوارد خودش را به خاطر مرگِ چاک مقصر میداند، دوباره جیمی به ماهی غذا میدهد، فیلتر کهنهی قهوه را بیرون میاندازد و از بقیه میپرسد که آیا کسی قهوه میخورد یا نه. جیمی اپیزود را همانطور که شروع کرده بود به اتمام میرساند. انگار که با یک صبح معمولی دیگر سروکار داریم. اما جیمی خوب میداند که بین این دو صبح اتفاق مهمی افتاده است. دنیا زمین تا آسمان بین این دو صبح عوض شده است. قطارِ سقوط جیمی مکگیل راه افتاده است.
تنها چیزی که برای جیمی اهمیت دارد این است که بهانهی فوقالعادهای برای پایان دادن به زجری که این چند روز مثل خوره به جانش افتاده است و خواب و خوراکش را گرفته بود پیدا کرده است. او واقعا از صمیم قلب احساس سبکی میکند. بله، احتمالا خود جیمی به خوبی میداند که اگر بیماری چاک را به مامور بیمه لو نمیداد، شرکت بیمه حق بیمهی آنها را افزایش نمیداد تا چاک با آن مخالفت کند و هاوارد مجبور به اخراجش شود. اما این یعنی جیمی باید قبول کند که مسبب خودکشی یک نفر بوده است. بنابراین مغز او برای دیوانه نشدن شروع به بهانه آوردن میکند. اگر چاک اینقدر با جیمی در نمیافتاد و موی دماغش نمیشد، جیمی هم هیچوقت مجبور به انجام چنین کاری برای دفاع از خودش نمیشد. قضیه به حدی پیچیده است که راه بهانه آوردن را باز میکند. هیچکس دوست ندارد به جای خلاص شدن از این هزارتوی بیانتها، با فکر کردن به پیچیدگی اتفاقی که افتاده است در آن گم شود. خبری از هیچ جواب آسانی نیست. آدمها خودشان را در موقعیتی پیدا کردهاند که مغزشان توانایی پردازش آن را ندارد. به خاطر همین تصمیم جیمی در پایان این اپیزود به همان اندازه که تهوعآور است، به همان اندازه هم انسانی است. این دقیقا همان چیزی است که «ساول» و قبل از آن «برکینگ بد» استاد اجرای آن بودند. بعد از تماشای جیمی که از شدتِ عذاب وجدان دو روز در کما فرو رفته بود، آیا میتوانیم او را به خاطر چنگ انداختن به اولین فرصتی که برای رها شدن از این جان کندن به دست میآورد سرزنش کنیم؟ واقعیت اما این است که کاری که جیمی در پایان این اپیزود میکند چیزی بیش از به زور انداختنِ عذاب وجدانش به داخل انباری و بستن در به روی آن نیست. جیمی شاید آن را از جلوی چشمش دور کرده باشد، اما خودش خوب میداند که چه کار کرده است. جیمی میداند که اگر چاک را بعد از شکست دادنش در دادگاه بیخیال میشد اوضاع احتمالا خیلی فرق میکرد. شاید برادرش سعی میکند تا تغییر کند یا حداقل هر دوی آنها به دور از یکدیگر زندگی میکردند و دیگر کاری به کار یکدیگر نمیداشتند.
اما جیمی بعد از پیروزی در دادگاه پا پس نکشید. او تصمیم گرفت تا شمشیرش را بالا ببرد و آن را در سینهی رقیب زخمیاش که خونآلود و ناتوان روی زمین افتاده بود فرو کند. به همین دلیل نقشهای برای اخراج شدن او از شرکت خودش کشید و با موفقیت اجرا کرد. واقعیت این است که ما میتوانیم دربارهی تمام فاکتورهایی که در این حادثه نقش داشتند صحبت کنیم، اما در نهایت جیمی نمیتواند این موضوع را فراموش کند که او زیادهروی کرد. او در حالی که جلوی مامور بیمه داشت گریه میکرد خوب میدانست که این کار چه نتیجهای در پی خواهد داشت. و اگر یک چیزی از «برکینگ بد» یاد گرفته باشیم، آن چیز این است که آدمها با قبول نکردن مسئولیت کارهایشان شاید برای مدت کوتاهی قسر در بروند، اما خودشان را در مسیر حرکت به سوی هچل بزرگتری قرار میدهند. والت شاید از شرِ جین خلاص شد، اما باعث شد تا دو نفر دیگر مسئولیت مرگش را به جای او برعهده بگیرند. در نتیجه نه تنها جسی در طولانیمدت به آدم کاملا متفاوتی تغییر کرد و در افسردگی و تاریکی مطلق غرق شد، بلکه پدرِ جین هم با بیاحتیاطی سر کار که کاملا قابلدرک است منجر به برخورد دو هواپیما به یکدیگر شد. روبهرو شدن والت با جنازهی تکهتکهشده و سوختهی مسافران هواپیما در استخرِ آبی خانهاش که نمادی از امپراتوری شیشهی آبیاش بود جایی بود که دیگر نمیشد بازگشتی را برای او متصور شد. برای اینکه کسی در موقعیت والت برگردد، باید قبول کند که مسبب منفجر شدن دو هواپیما و مرگ تمام سرنشینانش بوده است. اینکه کسی واقعا بتواند به چنین وحشتی اقرار کند و دیوانه نشود تقریبا غیرممکن است. بنابراین تنها مسیری که والت در این نقطه دارد حرکت به سمت جلو است. تصمیمی که به مرور اوضاعش را نسبت به وضعیتش در پایان فصل دوم نه تنها بهتر نمیکند، بلکه افتضاحتر از قبل میکند. خب، جیمی مکگیل در حال حاضر با تصمیمی که در پایان اپیزود این هفته میگیرد در مسیر نظاره کردنِ «حادثهی هواپیمایی» منحصربهفردِ خودش قرار میگیرد.
در بین تمام شخصیتهای این اپیزود، مایک بیشتر از بقیه خوش میگذراند. مایک اهل کار کردن است و هیچ چیزی هیجانانگیزتر و سرگرمکنندهتر از تماشای مایک در حال کار کردن نیست. مایک که حالا مشاور امنیتی شرکت مدریگال شده است میتواند جلوی تلویزیون دراز بکشد، با اولین پولی که از لیدیا دریافت کرده یک جعبه پسته بخرد و ریلکس کند، اما مشکلِ مایک این است که اهل تنبلی و خوش گذراندن نیست و از همه مهمتر او اهل ریسک کردن و کمکاری هم نیست. یکی از چیزهایی که مایک را از تمام افراد شبیه به خودش جدا میکند این است که او یک قلدر خیابانی که تفنگ به دست گرفته باشد نیست. مایک استاد کارش است و از طریق احتیاط کردن به این درجه از مهارت دست پیدا کرده است. بنابراین راه میافتد تا کارش به عنوان مشاور امنیتیِ شرکت را به بهترین شکل ممکن انجام بدهد. او میخواهد به عنوان مشاور امنیتی شرکت در بین کارمندان شناخته شود تا اگر بعدا کسی سراغش را گرفت، شاهد عینی داشته باشد. بزرگترین جذابیتِ تماشای کار کردنِ مایک این است که ذهن آدم را به کار میگیرد. از آنجایی که نویسندگان علاقهای به عجله کردن هم ندارند، با طمانیانهی تحسینبرانگیزی داستانکهایشان را از صفر شروع به تعریف کردن میکنند و به سرانجام میرسانند. جذابیت صحنههای کار کردن مایک این است که مدام در حال فکر کردن به این هستیم که مایک در حال چه کاری است و چه هدفی در سر دارد و وقتی به سرانجام صحنه میرسیم و میبینیم در تمام این مدت در حال تماشای پروسهی تکامل چه چیزی بودهایم، از روایت یک داستانِ ساده و جمع و جور لذت میبریم. چه وقتی که مایک یک لنگه کفش را بالای تیر چراغ برق میاندازد و بعد در دوردست پناه میگیرد و تیر هوایی شلیک میکند، چه وقتی که شروع به کندن زمین وسط بیابانهای ناکجا آباد میکند و چه وقتی که وارد شرکت مدریگال میشود و با ماشین گلف دور میچرخد و چیزهایی را یادداشت میکند. پس تماشای اینکه این خردهپیرنگ که با مردی که تا حالا ندیده بودیم در حال جا انداختن زنجیر دوچرخهی پسرش شروع میشود، با بحث داغی حول و حوشِ پیروز نبردِ محمدعلی کلی و بروسلی ادامه پیدا میکند و به فهرست کردن تمام حفرههای امنیتی مادریگال توسط مایک منتهی میشود، نشانهی بارز دیگری از مهارت سازندگان این سریال در نوشتنِ داستانهای کوتاه در دلِ داستان اصلی سریال برای هرچه بهتر منتقل کردنِ قصدشان است. بماند که در جریان بحث کارمندان شرکت سر نبردِ محمدعلی کلی و بروسلی به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که اگر یک روز این دو نفر قرار بود با مایک درگیر شوند، حتما مایک پیروز مبارزه بود! نمیدانم چگونه، اما مطمئنم که اگر مایک مجبور شود، حتما راهی برای شکست دادن کلی و بروسلی پیدا میکند!
خط داستانی ناچو با سکته کردن هکتور و تلاش او برای عوض کردن قرصهای قلابی با قرصهای واقعی، از همان نقطهای که نیمهکاره رها شده بود شروع میشود. تنها کاری که ناچو باید انجام دهد خلاص شدن از شرِ مدرک جرم از طریق انداختن آنها به درون چاهی وسط حیاط کارگاه است که البته همان لحظه دون بولسا دستور میدهد که همه برای یادآوری این نکته که قلمروی سالامانکاها باید به همان شکل گذشته رهبری شود دور هم جمع شوند. گاس هم یادآوری میکند که اینکه انتظار داشته باشیم با خارج شدن هکتور از معادله میتوانیم اوضاع را مثل گذشته حفظ کنیم اشتباه است. اتفاق واقعگرایانه این است که رقبا برای به دست گرفتن کنترل قلمروی سالامانکاها دست به کار میشوند و این اتفاق به همراه خودش هرج و مرج و دخالتِ ادارهی مبارزه با مواد مخدر را به همراه میآورد. اگر این حرف به معنی پیدا شدن سروکلهی هنک است، من یکی که برای هرج و مرج آمادهام! فعلا برخلاف خط داستانی جیمی، تحول مهمی در این خط داستانی اتفاق نمیافتد. فقط ناچو متوجه میشود که اگرچه با بیمارستانی کردنِ هکتور، کار و کاسبی پدرش را از دست او نجات داده است، اما در عوض کل قلمرو را در آستانهی ناآرامی و جنگ قرار داده است. از طرف دیگر گاس هم احتمالا دارد به این فکر میکند که چگونه میتواند از آگاهیاش از راز ناچو به عنوان اهرم فشار استفاده کند. از آنجایی که گاس از هکتور متنفر است، طبیعتا ناچو را لو نمیدهد. اما از آنجایی که خارج شدن قلمروی سالامانکاها از دست آنها به ضرر کار و کاسبی خودِ گاس است، احتمال اول این است که گاس به او کمک میکند تا قلمروی سالامانکاها را حفظ کند و سر پا نگه دارد. ولی نباید فراموش کنیم که از هم پاشیدن کار و کاسبی سالامانکاها به همان اندازه که به ضرر گاس است، موفقیت و شکوفاییشان هم به ضررش است. بالاخره یکی از خطهای داستانی فصل قبل جایی بود که گاس از مایک برای نشان دادن ضعفهای مدیریتی سلامانکاها به دون الایدو استفاده کرد. در واقع گاس بیشتر از اینکه بخواهد از دست سالامانکاها خلاص شود، میخواهد قلمروی آنها را بهطور رسمی و بدون جنگ تصاحب کند. پس شاید بهتر است بگویم احتمالا هدفِ گاس این است که از ناچو استفاده کند تا از داخل به سالامانکاها ضربه بزند و آنها را آنقدر ضعیف جلوه بدهد که کارتل به این نتیجه برسد که بهتر است مدیریت قلمروی آنها را به خود گاس بسپارد.