نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت اول، فصل سوم

نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت اول، فصل سوم

در اولین قسمت فصل سوم سریال Better Call Saul، چاک به انتقام از جیمی فکر می‌کند و مایک دل ‌و ‌روده‌ی ماشینش را در جستجوی جواب بیرون می‌ریزد.

اولین چیزی که نظرم را در افتتاحیه‌ی فصل سوم «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) جلب کرد، نه صحنه‌ یا لحظه‌ای به‌خصوص، بلکه یک حس کلی بود. «برکینگ بد» و حتی بیشتر از آن، «ساول» از اتمسفر آرامش‌بخش و در عین حال پرآدرنالینی بهره می‌برند که مختص خودشان است؛ شاید فقط سریال «آمریکایی‌ها» بتواند ادعای اجرای درست آن را کند. تصورش را کنید اگر لبه‌ی دنیایی وجود داشت و شما می‌توانستید به آنجا سفر کنید و پشت‌صحنه‌ی دنیا را ببینید؛ تصور کنید متوجه می‌شدید تمام اتفاقات این دنیا، از جیک‌جیک گنجشگ‌ها تا زندگی پرتلاطم و به ظاهر غیرمنظم آدم‌ها و انفجارِ سوپرنواها، همه و همه توسط ترکیبی از چرخ‌دهنده‌‌های میکروسکوپی و ریز و بزرگ و غول‌پیکری صورت می‌گرفتند که همچون یک ساعت اتمی بدون اینکه حتی یک صدم ثانیه عقب بیفتند کارشان را انجام می‌دهند. فکرش را کنید ایستادن در مقابل چنین چرخ‌دهنده‌های عظیم‌جثه‌ای که در هم گره خورده‌اند چقدر نفسگیر و هیجان‌انگیز می‌توانست باشد. در ظاهر هیچ اتفاقی نمی‌افتد. فقط شاهد چندتا چرخ‌دهنده‌ی روغن‌کاری شده هستیم که روی یکدیگر می‌لغزند و صدای تق‌تق آرامی از خود ایجاد می‌کنند. اما همزمان اتفاقات زیادی دارد می‌افتد؛ یک دنیا در حال اداره شدن است.

در هنگام تماشای «ساول» احساسِ روبه‌رو شدن با چرخ‌دهنده‌های هدایت‌کننده‌ی هستی بهم دست می‌دهد. میخکوب می‌شوم. شاید در ظاهر هیچ اتفاقی نمی‌افتد؛ کاراکتری کیف ناهارش را باز می‌کند و به ساندویجش گاز می‌زند، دیگری از پنجره به بیرون خیره است و پسته می‌خورد، یکی زیر مجسمه‌‌ی بزرگی از گاوچرانی اسب‌سوارِ نشسته است، دیگری با پیچ‌گوشتی سوراخ سنبه‌های ماشینش را می‌گردد. روی کاغذ اتفاق عجیب و غریبی نمی‌افتد، اما همزمان دارد می‌افتد؛ یک دنیا دارد اداره می‌شود و وینس گیلیگان همان‌طور که در «برکینگ بد» و دو فصل اول «ساول» نشان داد، همان نگهبانی نامیرایی است که وظیفه‌اش از روز ازل، نگهداری و حفاظت از چرخ‌دهنده‌های این دنیا بوده است. و او در کارش نمونه ندارد. کاراکترها بی‌وقفه مورد پردازش روانی قرار می‌گیرند، دنیاسازی بی‌وقفه صورت می‌گیرد، جزییات دیدنی و نادیدنی بی‌وقفه جلوی رویتان جولان می‌دهند، فیلمبرداری نما به نما غافلگیرکننده باقی می‌ماند و خیلی چیزهای دیگر از نحوه‌ی تنظیم نور گرفته تا طراحی صحنه آن‌قدر پرجزییات و فعال هستند که کاری از دستتان برنمی‌آید، جز زل زدن به گردش یک دنیا در جلوی چشمانتان.

به خاطر همین است که اگرچه مثلا در این اپیزود به جز بالا رفتن تُن صدای چندتا از کاراکتر‌ها، اتفاق دیوانه‌وار دیگری نمی‌افتد، اما همزمان احساس می‌کنید هر لحظه ممکن است اتفاقی بیافتد. و رسیدن به این حسِ «هر لحظه ممکن است اتفاقی بیافتد» کاری کرده تا «ساول» همچون شناگری معلق در استخرِ تعلیق و تنش باشد. فصل سوم «ساول» در موقعیت منحصربه‌فردی قرار دارد. بعد از فصل اول که حکم معرفی این پیش‌درآمد را برعهده داشت، فصل دوم تمرکزش را روی شخصیت‌های اصلی و فرعی بیشتر کرد و طوری به کسانی مثل جیمی و مایک و کیم و چاک پرداخت که در پایان فصل آنها را مثل کف دست‌مان می‌شناختیم. می‌دانستیم هر لحظه در ذهن‌شان چه می‌گذرد و چه انگیزه‌ای دارند. نهایتا فصل با نهایت نامردی گیلیگان با دو کلیف‌هنگر به پایان رسید؛ چاک صدای جیمی در حال اعتراف کردن به خلافکاری‌اش را ضبط کرد و مایک هم با یادداشتی روبه‌رو شد که خبر از ورود گاس فرینگ به «ساول» می‌داد. حالا فصل سوم تمام ویژگی‌های لازم برای بلند شدن روی دست دوتای قبلی را دارد. نه تنها این فصل نانِ شکیبایی و مقدمه‌چینی و شخصیت‌پردازی مداوم و عمیق فصل دوم را می‌خورد، بلکه با پایان‌بندی‌اش انرژی دو چندانی به آغاز فصل سوم داده است.

«برکینگ بد» و «ساول» همیشه درست مثل بزرگ‌ترین منبع الهامشان یعنی سریال «سوپرانوها»، درباره‌ی هویت کاراکترها و تغییر و تحول آن هویت در گذر زمان و درگیری آدم‌ها با با تن دادن به این تحول یا ایستادگی در مقابل آن بوده‌اند. آیا ما در گذر ثانیه‌ها تغییر می‌کنیم و تجربه‌های زندگی ما را به آدم‌های دیگری نسبت به گذشته بدل می‌کند یا ما در نهایت، در مرکزی‌ترین هسته‌ی وجودمان، همان کسی هستیم که بودیم و خواهیم بود؟ مشهورترین صحنه‌ی «برکینگ بد» درباره‌ی این موضوع، سکانس صحبت کردن والتر وایت در کلاس درس درباره‌ی ماهیت علم شیمی است که آغازگر تصمیمات این معلم ساده برای تبدیل شدن به پادشاه مواد مخدر بود. اما یکی از نهایی‌ترین و بزرگ‌ترین رازهای سریال جایی بود که متوجه شدیم والتر وایت هیچ‌وقت به چنین آدمی تبدیل نشد، بلکه در تمام این مدت چنین آدمی بوده است. خشم و افسردگی و استرس وجودش در طول سال‌ها روی هم جمع شد و در نهایت با خبر سرطانش، لبریز کرد. بنابراین همیشه بین منتقدان و طرفداران سر این بحث بوده که آیا والت از روز اول همان کسی بود که در روز آخر زندگی‌اش به آن تبدیل شد یا نه.

جیمی مک‌گیل اما شخصیت تراژیک‌تری نسبت به والت است. برخلاف والت که برای تبدیل شدن به «خود خطر» پا پیش گذاشت، جیمی همیشه در حال دست و پا زدن برای فرار از تغییر بوده است. اما مشکلاتی که مدام سر راهش ظاهر می‌شدند کاری کردند تا او دست به کار شود و از استعداد ذاتی‌اش برای دق‌بازی و زرنگ‌بازی استفاده کند و خودش را بالا بکشد. اگر فصل اول تلاش جیمی برای فرار از راه و روش بی‌قانونی بود و اگر هم کاری می‌کرد از سر ناچاری بود، فصل دوم در حالی آغاز شد که جیمی کلید برقی که روی آن نوشته شده بود «خاموش نکنید» را خاموش کرد و متوجه‌ی هیچ اتفاقی در اطرافش نشد و تصمیم گرفت دست از فرار کردن از استعداد عجیبش بکشد، کلیدهای برق بیشتری را خاموش کند و از آن برای موفقیت خود و رسیدن به استقلال استفاده کند و به نظر می‌رسد فصل سوم جایی است که جیمی بیشتر به سمت تاریکی کشیده می‌شود و درگیری درونی او بین شخصیت قبلی و بعدش ملتهب‌تر خواهد شد.

سکانس سیاه و سفید افتتاحیه‌ی اپیزود اول به خوبی روی همین درگیری درونی دست می‌گذارد. جیمی در آینده سرش به کار خسته‌کننده و تکراری خودش نسبت به شغل پرجنب و جوش و پرهیجان قبلی‌اش گرم است و سعی می‌کند برای اینکه یک وقت لو نرود زمانی وکیل هایزنبرگ بزرگ بوده، از صبح تا ظهر به کارش می‌رسد، دم ظهر سرش را در گوشه‌ای پایین می‌اندازد و ناهارش را می‌خورد و روتین زندگی‌اش را بدون تغییر حفظ می‌کند. اما یک روز او با یک انتخاب روبه‌رو می‌شود: آیا خلافکار خرده‌پایی را که در حال فرار از دست پلیس است مثل یک شهروند قانون‌مدار لو بدهد یا دروغ بگوید و ریسکش را به جان بخرد. در ابتدا جیمی تصمیم هوشمندانه‌ای می‌گیرد و جای آن فراری را به پلیس نشان می‌دهد، اما چند ثانیه بعد، در حالی که پلیس‌ها دارند آن جوان را می‌برند، ناگهان از جا می‌پرد و فریاد می‌زند: «چیزی بهشون نگو و وکیل بگیر!» این صحنه به بهترین شکل ممکن هرج‌و‌مرجی را که بین دو جناحِ شخصیتی جیمی در طول این سریال و مخصوصا این فصل وجود دارد و خواهیم دید به نمایش می‌گذارد. جنگ بین کسی که هست و کسی که فکر می‌کند باید باشد. اگر یادتان باشد سکانسِ افتتاحیه‌ی سیاه و سفیدِ فصل قبل هم جایی بود که جین اشتباهی در اتاق زباله حبس می‌شود و از ترس زنگ زدن به پلیس، مجبور می‌شود ساعت‌ها را در آنجا سپری کند و آنجا بود که در تنهایی روی گوشه‌ای از دیوار کثیف و شلوغ اتاق می‌نویسد: س.گ اینجا بود. آن صحنه به خوبی قوس شخصیتی جیمی در فصل دوم را توصیف می‌کرد؛ جیمی، ساول گودمن را پیدا کرده، اما جرات به نمایش گذاشتن علنی آن را ندارد یا حداقل فکر می‌کند که اشتباه است. اما سکانسِ افتتاحیه‌ی فصل سوم نشان می‌دهد که جیمی حالا جسورتر از گذشته شده است و آماده‌ی به نمایش گذاشتن علنی بخش تاریک درونش است. بعد از دو فصل که جیمی را سربه‌زیر و آرام در آینده‌ی دنیای «برکینگ بد» نشان می‌داد، این سکانس فاش می‌کند که نه، او هنوز تغییر نکرده است و هیچ‌وقت تغییر نخواهد کرد.

این موضوع درباره‌ی بقیه‌ی کاراکترهای اصلی هم صدق می‌کند. کیم گرچه با جیمی قاطی شده، اما او کماکان در عمق وجودش وکیل حرفه‌ای و قانون‌مداری است. در نتیجه می‌بینیم که نمی‌تواند پرونده‌ی مشتری‌های اضافه‌ای را که در غیبت جیمی صرفا با آنها صحبت کرده است رها کند و به فرد دیگری بسپارد؛ با وجود اینکه در چنین شرایطی، ریختن این همه کار روی سرش برای او طاقت‌فرساست، اما به درخواستِ جیمی برای منتقل کردن آنها به او سر باز می‌زند. اما هرچه کیم به حرفه‌ای‌گری و پایبندی‌اش به قانون می‌نازد، همزمان نمی‌تواند ماجرای پرونده‌ی شرکت میسا ورده را فراموش کند. اگر یادتان باشد، فصل گذشته جیمی با دستکاری مدارکِ چاک، موجب گندگاری بزرگی در دادگاه شد و در نتیجه سرانِ میسا ورده پرونده‌شان را از اچ‌.اج‌.ام گرفتند و به جیمی و کیم سپردند. پس، کیم با وجود تمام پافشاری‌اش روی قانون نمی‌تواند فراموش کند که آنها چگونه پرونده‌ی میسا ورده را به دست آوردند و این موضوع شاید برای کسی مثل جیمی اتفاقی فراموش‌شده و عادی باشد، اما برای کسی مثل کیم که یکی از خصوصیات شخصیتی‌اش قانون‌مداری و عذاب وجدانش است، چیزی است که مثل خوره به جانش افتاده و می‌تواند به معنی خطر بزرگی برای جیمی باشد که هر لحظه ممکن است گلویش را بچسبد.

در همین حین، چاک اگرچه بعد از دعوایش با جیمی، برای مدت کوتاهی با او عادی رفتار می‌کند، اما خیلی زود برای برادرش فاش می‌کند که نباید فکر کند کاری را که با او کرده فراموش کرده است. هرچه جیمی می‌خواهد یک لحظه از درگیری‌های دنیای واقعی فرار کنند و خاطره‌ای از رابطه‌ی برادرانه‌شان را به یاد بیاورد، چاک طوری از جیمی متنفر است که نمی‌تواند از حقیقت زمان حال فاصله بگیرد. چاک به نقطه‌ای رسیده که دیگر گذشته هیچ اهمیتی برایش ندارد و با اینکه مدرک محکمی در قالب آن نوار صدا در دست دارد، اما به حدی از جیمی بیزار است که حتی برای حفظ ظاهر هم که شده نمی‌تواند ادای یک برادر خوب را در بیاورد و در لحظه‌ای که جیمی فراموش می‌کند این برادرش بوده که در کودکی برایش قصه می‌خوانده، می‌توان ناراحتی و تلخی و تنفری را که بر روی چهره‌ی چاک می‌دود تشخیص داد. آب طوری از سر این دو برادر گذشته است که هیچ امیدی به بازگشتشان نیست. چاک هیچ‌وقت متوجه بخش خوب جیمی نخواهد شد و جیمی هم بهتر است هرچه زودتر به جای کنار آمدن با او، متوجه‌ی این حقیقت شود.

«ساول» به عنوان یک پیش‌درآمد خیلی غیرقابل‌پیش‌بینی‌تر از حد معمول است و یکی دیگر از اتفاقات غیرقابل‌پیش‌بینی این اپیزود جایی است که سریال در رابطه با نوار صدای جیمی وارد مسیر دیگری می‌شود و این سوال را ایجاد می‌کند که چاک دقیقا چه نقشه‌ای برای آن کشیده است و قصد دارد به چه روشی از آن برای ضربه زدن به جیمی استفاده کند؟ اولین پیش‌بینی تماشاگران در پایان فصل دوم این بود که چاک احتمالا نوار را برای میسا ورده یا پلیس پخش می‌کند و کاری می‌کند تا جیمی تا آخر عمرش از وکالت منع شود. اما هاوارد و خودِ چاک در این اپیزود فاش می‌کنند که چنین کاری شدنی نیست. جیمی می‌تواند ادعا کند که صدای او دستکاری شده است و چنین فکری کار به جایی نمی‌برد. اما چاک تازه به این نتیجه نرسیده. او از قبل می‌دانسته که صدای جیمی را پیش پلیس نخواهد برد، بلکه نقشه‌ی دیگری برای آن دارد. نقشه‌ای که ما گوشه‌ای از آن را در این اپیزود می‌بینیم. درست در لحظه‌‌ی پیدا شدن سروکله‌ی ارنی، با خودم گفتم گیلیگان کسی است که از دور از ذهن‌ترین شخصیت‌های جلوی دوربین هم نهایت استفاده را می‌کند و مطمئنم که ارنی به چیزی بیشتر از خریدار شخصی چاک تبدیل خواهد شد و در همین فکر بودم که ناگهان چاک از او خواست تا باتری‌های ضبط صوت را عوض کند. ارنی در حین این کار به اشتباه نوار را پلی می‌کند و صدای جیمی را می‌شنود و چاک داد و قال راه می‌اندازد که او نباید آن صدا را می‌شنیده و او را تحت فشار قرار می‌دهد که به هیچ عنوان نباید آن را برای کس دیگری فاش کند. در پایان معلوم می‌شود چاک از قصد خواسته تا ارنی صدا را گوش بدهد.

اولین پیش‌بینی‌مان درباره‌ی نقشه‌ی چاک می‌تواند این باشد که او قصد دارد از این طریق تمام دوستان و نزدیکان جیمی را از او فراری بدهد. شاید او می‌خواهد به دیگران نشان بدهد که جیمی وقتی چنین بلایی سر برادرش آورده است، چگونه می‌توان به او اعتماد کرد که یک روز شما قربانی بعدی‌اش نباشید. اما احساس می‌کنم قضیه باید بزرگ‌تر از این حرف‌ها باشد. چاک در پایان فصل دوم و بعد از  دروغ‌ها و صحنه‌سازی‌ها و مقدماتی که برای گول زدن جیمی برای فاش کردن حقیقت انجام داد، نشان داد که خیلی آب‌زیرکاه‌تر و عوضی‌تر از چیزی است که ادعا می‌کند و بروز می‌دهد و جیمی با تمام نیرنگ‌بازی‌هایش باید جلوی برادر بزرگترش لنگ بیاندازد. پس، بیایید باور کنیم که فراری دادن دوستان جیمی از او، فقط یکی از مراحل نقشه‌ای است که چاک برای جیمی از همه جا بی‌خبر کشیده است و چشم‌انداز خوابی که چاک برای برادرش کشیده بزرگ‌تر از این حرف‌هاست.

اما چه بگویم از مایک ارمنترات که حقیقا یکی از شگفتی‌های متحرک این سریال است. او که حالا برخلاف «برکینگ بد» این فرصت را پیدا کرده تا در کانون توجه قرار بگیرد، در طول «ساول» نشان داده که عجب شخصیتِ لذت‌بخشی است. تماشای پسته خوردنِ معمولی این بشر هم قند توی دل آدم آب می‌کند! قدرت داستانگویی «ساول» را باید در خط داستانی مایک در این اپیزود جستجو کنید. یکی از بهترین بخش‌های «برکینگ بد» همیشه پیچیدگی نقشه‌ها و کارهایی بوده که کاراکترها، مخصوصا والت برای پیچاندن هنک و گاس فرینگ یا کلا رسیدن به اهدافشان انجام می‌دادند؛ از شارژ کردن باتری ماشین در وسط صحرا با آزمایش‌های بدوی شیمی گرفته تا نحوه‌ی قاچاق مواد توسط فرینگ به مرزهای خارجی و ساختن یک روبات مسلسل در اپیزود آخر. حالا طرح‌ و برنامه‌های دیوانه‌وار و نبوغ‌آمیز کاراکترها در «ساول» خیلی پرجزییات و جذاب‌تر به تصویر کشیده می‌شوند (یک مدرک دیگر بر اینکه چرا «ساول» بعضی‌وقت‌ها بهتر از «برکینگ بد» است).

از آنجایی که ما تقریبا صد درصد مطمئنیم که ردیاب کار فرینگ است و از آنجایی که حضور او در این فصل تایید شده، در نگاه اول اتفاقات این اپیزود برای راهی کردنِ مایک به سمت محل اختفای فرینگ ممکن بود در دام «کش دادن داستانی که پایانش را می‌دانیم» بیافتد. اما گیلیگان و تیمش بلد هستند چگونه داستانی که سرانجامش کم و بیش مشخص است را به تعلیق‌زاترین و جذاب‌ترین لحظات اپیزود تبدیل کنند. در جریان تماشای خط داستانی مایک متوجه می‌شویم، گاس فرینگ وقتی در ماشین مایک ردیاب جاسازی می‌کرد، فکرش را هم نکرده بوده که با چه آدم سریش و مصممی در افتاده است یا شاید هم این یکی از امتحان‌هایی است که همیشه او برای کارمندان جدیدش ترتیب می‌بیند. هرچه هست، تماشای مایک در حال جستجوی بی‌وقفه و باطمانیه‌اش برای کشف اینکه چه کسی، چگونه رد او را تا وسط بیابان زده و جلوی او را از کشتن هکتور سالامانکا گرفته است فوق‌العاده لذت‌بخش است.

نه تنها جاناتان بنکس طبق معمول نقش یک حرفه‌ای خونسرد اما همزمان وحشت‌زده را به‌طرز بی‌نظیری بازی می‌کند، بلکه قضیه در آن واحد خیلی غافلگیرکننده و خیلی بدیهی است. وقتی مایک در پایان فصل قبل با یادداشت روی شیشه‌ی ماشینش روبه‌رو شد، هیچ‌وقت به این فکر نکردم که گاس چطوری رد او را زده است. با خودم گفتم، این گاسه دیگه! منطق و دلیل لازم نداره! اما در این اپیزود می‌بینیم که مایک مثل من احمق نیست. بلکه این سوالی است که تا جواب منطقی‌اش را پیدا نکند بی‌خیال آن نمی‌شود و در نتیجه ماشینش را به معنای واقعی کلمه از هم باز می‌کند تا چیزی که نباید باشد را پیدا کند. بعد که آن را پیدا کرد، یک ردیاب جدید ‌می‌خرد، آن را با مال گاس تعویض می‌کند، باتری ردیاب گاس را با وصل کردن به رادیو خالی می‌کند، نوچه‌ی گاس برای برداشتن ردیاب می‌آید و مال مایک را با خود می‌برد و حالا مایک روی صفحه‌ی ردیابش با نقطه‌ی قرمز رنگی روبه‌رو می‌شود که او را به سمت این فرد ناشناش هدایت می‌کند. موسیقی، مونتاژ‌ها، تایم‌لپس‌ها، تدوین و همه‌چیز آن‌قدر در جریان صحنه‌های بدون کلامِ مایک عالی هستند که فقط در طول آنها مدام سازندگان را زیر لب تحسین می‌کردم و لبخند می‌زدم. هیچ عجله و شتابی وجود ندارد و داستان با آرامش تمام تا آنجا که لازم باشد به آرامی جلو می‌رود و همه‌چیز را به‌طرز دل‌پذیری طول می‌دهد.

نکته اما این است که خط داستانی مایک و جیمی گرچه خیلی با هم فاصله دارند و معمولا به ندرت با هم برخورد می‌کنند، اما همیشه از لحاظ تماتیک، تکمیل‌کننده‌ی یکدیگر بوده‌اند. مثلا در این اپیزود می‌بینیم اگرچه یکی از خصوصیاتِ مایک حرفه‌ای‌گری‌، شکیبایی‌ و نظم و برنامه‌ی فوق‌العاده دقیقش است و این موضوع همیشه به کارش آمده و نتیجه داده است، اما چنین چیزی درباره‌ی جیمی صدق نمی‌کند. جیمی هیچ‌وقت از طریق منظم بودن و عمل کردن به کتاب قانون به نتیجه نرسیده است و تعجبی هم ندارد که برخلاف مایک، از آن فراری است. نکته‌ی بعدی این است که جیمی به‌طرز دیوانه‌واری قصد قانون‌شکنی ندارد. او همیشه صبور بوده است. شاید نه به اندازه‌ی کیم، اما همیشه کسی بوده که راه درست را امتحان می‌کند، تمام تلاشش را می‌کند و اگر موفق نشد به جای دست روی دست گذاشتن و غصه خوردن، راه اشتباه (که البته اگر بتوان با قطعیت روی آن اسم اشتباه گذاشت) را انتخاب می‌کند تا نگذارد کسی یا چیزی صبوری او را با چیز دیگری اشتباه بگیرد. مثلا در جایی از این اپیزود در حالی که کیم درگیر انتخاب از بین نقطه، ویرگول، نقطه/ویرگول و خط فاصله برای متنِ گزارش میسا ورده است، جیمی به او می‌گوید که وقتی آماده‌ی رفتی، منم آماده‌ام. و وقتی کیم باز دوباره سر گزارش برمی‌گردد و می‌گوید: «فقط دو دقیقه‌ی دیگه». جیمی بی‌خیال دو دقیقه می‌‌شود و درِ سطل رنگ را برای ادامه‌ی نقاشی دیوار دفترشان باز می‌کند. جیمی در زمانی که هیچ فشار غیرمعمولی دریافت نکند، کاملا صبور است و هیچ شکایتی هم نمی‌کند و سعی می‌کند از فرصتی که به وجود آمده نهایت استفاده را بکند.

و البته یادم رفت بگویم که یادم رفته بود چقدر این سریال از لحاظ فنی پرجزییات و زیباست. در اوایل این اپیزود با خودم قرار گذاشتم تا زیباترین و خلاقانه‌ترین نماها و تصمیمات کارگردانی‌اش را بشمارم و خیلی زود شمارش از دستم در رفت. از نمای تکیه دادن مایک به ماشینش در ترمینال قطارها و نور زردی که آسفالت و ریل‌ها را روشن کرده و تیر چراغ کجی که در پس‌زمینه به چشم می‌خورد گرفته تا نورپردازی نوآر سریال که از «برکینگ بد» شروع شده بود و در اینجا به اوجش رسیده است. تازه بعد از تماشای «ساول» است که متوجه می‌شوید سریا‌ل‌های دیگر در مقایسه با آن چقدر از لحاظ کارگردانی معمولی‌ و کارراه‌انداز هستند. خلاصه با وجود شعله‌ورتر شدن نبرد برادران مک‌گیل و راهی شدن مایک به سوی گاس فرینگ، فصل سوم «ساول» با آرامشِ پرهیجانی شروع می‌شود. آرامشی که از خود طوفان، طوفانی‌تر است.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
2 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.