سریال Atlanta، برندهی جایزهی بهترین سریال کمدی گلدن گلوب ۲۰۱۷، یکی از بهترین سریالهای ماههای اخیر است.
دونالد گلاور، خالق، نویسنده و بازیگر نقش اصلی سریال «آتلانتا» که به تازگی برندهی جایزهی بهترین سریال کمدی گلدن گلوب 2017 هم شد، سریالش را اینطوری توضیح میدهد: «ماموریت اصلیام با این سریال این بود که به مردم نشون بدم که سیاهپوست بودن چه حسی داره. چیزی که اصلا قابلتوضیح دادن نیست. یه جورایی فقط باید احساسش کرد». واقعا هم همینطور است. مهم نیست بخشی از عموم مردم چقدر طرفدار و پشتیبانِ اقلیتهای جامعه هستند و چقدر سعی میکنند تا به آنها به عنوان کسی مثل خودشان نگاه کنند، اما حقیقت این است که ما واقعا هیچوقت از ته قلب نمیتوانیم شرایط زندگی، چالشها و افکار کسی را که در اقلیت قرار میگیرد درک کنیم. هیچوقت نمیتوانیم بفهمیم مهاجری که مجبور به زندگی در کشوری بیگانه شده چه میکشد. هیچوقت نمیتوانیم بفهمیم یک زن در مقابل دنیای جنسیتگرای اطرافش که کاری از دستش برای مقابله با آن بر نمیآید و تحمل حملاتی که به او میشود نیز به یک نُرم تبدیل شده، چه احساسی دارد. مهم نیست چقدر به حقوق برابر و اینجور حرفها باور داشته باشیم، حقیقتش هیچوقت نمیتوانیم واقعا یک غیرسفیدپوست یا در اینجا یک سیاهپوست را درک کنیم. مخصوصا در کشوری مثل ما که سیاهپوستبودن مشکل اصلی نیست و مشکلات نژادی دیگری وجود دارد. و آثاری مثل «آتلانتا» بهمان کمک میکنند تا بفهمیم.
«آتلانتا» یکی از بهترین سریالهای جدید سال ۲۰۱۶ بود و تقریبا جزو سه چهارتا سریال برتر همهی مطبوعات آنلاین و نوشتاری قرار میگرفت و میدانید برای چه؟ به خاطر اینکه در به تصویر کشیدن فرهنگ سیاهپوستها و انجام آن به شکلی که دیگران هم متوجهی نحوهی زندگی و افکار آنها بشوند فوقالعاده است. دونالد گلاور با این سریال واقعا پیچیدگی این فرهنگ را به تصویر میکشد و به ماموریتی که داشته میرسد: او ما را مجبور به حس کردن میکند. و در این زمینه در کنار کمدیهای بزرگی مثل «لویی» و سریال Master of None قرار میگیرد. یعنی اگر با جنس و حالوهوای این دو کمدی حال کرده باشید، حتما «آتلانتا» را هم دوست خواهید داشت. همانطور که «لویی» به یک استندآپ کمدینِ غمگینِ میانسالِ معمولی در نیویورک میپردازد و از طریق او دربارهی «احساس» در دنیایی شلوغ و کثیف صحبت میکند و همانطور که «استاد هیچی» دربارهی یک بازیگر خردهپای هندی/امریکایی بود که برخلاف استعدادش، به خاطر نژادش به جز نقشهای راننده تاکسی و فروشنده سوپرمارکت کار بهتری پیدا نمیکرد، «آتلانتا» هم دربارهی مرد جوان سیاهپوستِ فقیرِ بیخانمانی است که سریال از طریق او به مسائل نژادی، اجتماعی و فرهنگی میپردازد.
نقطهی اشتراک همهی این سریالها این است که موفق میشوند کاری کنند تا ما شخصیتها و دنیایشان را که در ظاهر خیلی خیلی با ما فاصله دارد لمس کنیم. مخصوصا «استاد هیچی» و «آتلانتا». یادم میآید تماشای «استاد هیچی» را مدام پشت گوش میانداختم. چون فکر میکردم کمدیای دربارهی تقلای بازیگری هندی در جایی که همهچیز علیه اوست، به درد خود هندیها میخورد و امکان دارد کسی مثل من با آن ارتباط برقرار نکند، اما بعد از دو اپیزود «استاد هیچی» بدل به یکی از بهترین سریالهایی که تاکنون دیدهام شد. چرا؟ به خاطر اینکه اینجا با یک کاراکتر مرکزی و فضای کاملا جدید طرفیم که اگر بگویم تا حالا اینقدر خوب به آن پرداخته نشده بیراه نگفتهام. هندی/امریکاییبودن یک بازیگر در نیویورک، فرصتهای زیادی را جلوی سریال برای داستانگویی میگذارد. داستانهایی که هیچ فیلم و سریال دیگری مثلا با یک شخصیت سفیدپوست یا با ملیت دیگری پتانسیل روایت آن را ندارد. خب، چنین چیزی دربارهی «آتلانتا» هم صدق میکند.
«آتلانتا» در شهر آتلانتایی میگذرد که قبل از اینکه توسط مردگان متحرک تسخیر شود (!)، یکی از برترین شهرهایی است که در آن رپرهای جوان فعالیت میکنند و فرهنگ سیاهپوستی غنیای دارد. یکی از آنها آلفرد مایلز معروف به «پیپر بوی» (پسر کاغذی) است که به تازگی با انتشار یک قطعهی جدید در محلهشان و آن دور و اطراف شهرتی به هم زده است و حالا دارد سعی میکند تا فرق بین زندگی واقعی و زندگی خیابانی را بفهمد. مدیر برنامههای او شخصیت اصلی سریال، اِرن نام دارد که از یک طرف مشغول مدیریت کار آلفرد است و از طرف دیگر با بهترین دوستش ونسا که از او یک دختر دارد وقت میگذارند. و البته چگونه میتوان از داریوس، نفر سوم گروه سه نفرهی آنها گذشت که شاید در ظاهر یک شخصیت فرعی باشد، اما در حال حاضر اگر بیشتر از شخصیتهای اصلی طرفدار و هواخواه نداشته باشد، کمتر ندارد. این خلاصهقصه شاید حوصلهسربر به نظر برسد و واقعا هم همینطور است و در این زمینه حق با شماست، اما سریال را براساس اینها قضاوت نکنید.
اتفاقات عجیب و غریبی در این سریال میافتند و این کاراکترها خودشان را در موقعیتهای مضحکی پیدا میکنند که یا خودتان را از شدت خنده در حال قهقهزدن پیدا میکنید، یا از شدت عجیببودن یک اتفاق خیره به نمایشگر، مغزتان قفل میکند، یا یکجور مالیخولیا تمام وجودتان را دربرمیگیرد. اولین چیزی که باید دربارهی این سریال بدانید این است که «آتلانتا» اصلا در ظاهر و اجرا سریال بسیار جدی و باپرستیژی به نظر نمیرسد. در عوض با سریالی طرفیم که بهطور مثبتی شلخته و پراکنده است و اگرچه از یک خط روایی اصلی بهره میبرد، اما در هر اپیزودش ما را به موقعیتهایی منتقل میکند که اصلا و ابدا انتظارشان را نمیکشیم و سریال با این نحوهی داستانگویی موفق میشود همیشه جذاب و سرگرمکننده باقی بماند و کاری کند تا هیچوقت واقعا نتوانید یکی از ۱۰ اپیزودش را به عنوان بهترین یا بدترین انتخاب کنید. چون هر اپیزود در کنار ادامه دادن روانشناسی و داستان شخصیتها از اپیزودهای قبلی، شامل خردهپیرنگها و شگفتیهای کوچکِ منحصربهفرد خودش نیز است.
مهمتر از همهی اینها بزرگترین چیزی که من را بهشخصه به «آتلانتا» جذب کرد این بود که با سریال خشکی که فقط روی یک موضوع تمرکز کند طرف نیستیم. اگر «آتلانتا» قرار بود از ابتدا تا پایان داستانی دربارهی مسائل نژادی باشد، مطمئنا تکراری و خستهکننده و شعاری میشد، اما دونالد گلاور که این موضوع را به خوبی میداند، به طیف وسیعی از موضوعات میپردازد. سریال از یک طرف در طول ۱۰ اپیزود شخصیتهایش را پردازش میکند، به نقد مسائل اجتماعی میپردازد، نگاهی به درون صنعت موسیقی میاندازد و از طرف دیگر تا دلتان بخواهد خندهدار میشود و از جایی به بعد با اضافه کردن عناصر سنگین سورئال به داستان واقعگرایانهاش، انتزاعی میشود. یک اپیزود کاملا به ونسا، مادر بچهی اِرن اختصاص دارد، یک اپیزود مربوط به یک برنامهی تلویزیونی با حضور آلفرد به عنوان مهمان است و یک اپیزود به تلاش اِرن و داریوس برای پول درآوردن اختصاص پیدا میکند که به جاهای دیوانهکنندهای کشیده میشود.
باز دوباره در این زمینه باید «استاد هیچی» را به خاطر بیاورم که اگرچه با تمرکز روی یک بازیگر خردهپای هندی/امریکایی شروع میشود، اما در پایان میبینیم که دربارهی مسائلی مثل ازدواج، طلاق، بچهدار شدن و عاشق شدن هم صحبت میکند و در تمام این مدت منسجم باقی میماند. این ریسک وجود داشته که «آتلانتا» به عنوان یک سریال بسیار چندچهره و انتزاعی بینندهایش را فراری بدهد، اما همیشه یک چیزی در پسزمینهی ماجرا وجود دارد که همهی عناصر پراکنده و چهلتیکهی سریال را مثل چسب در کنار هم نگه میدارد و تصویری رنگارنگ اما کلی از چیزی که میخواهد بگوید میسازد. دیوانهبازیها و جو سورئال سریال فقط وسیلهای برای شگفتزده کردن نیست، بلکه در پس تمامی آنها معنایی قرار دارد که همچون مشتهای دردناکی بعضیوقتها که اصلا انتظارشان را ندارید روانهی قفسهی سینهتان میشوند؛ مشتهایی که از دردشان کاری به جز خندیدن و گریه کردن (بهطور همزمان) ندارید. سریال در هر اپیزود بهطور نامحسوس و غیرنامحسوس فرهنگ امریکا و دنیا را نقد میکند؛ واقعا این روزها کمتر کمدیای را میتوان پیدا کرد که در ۱۰ اپیزود چنین طیف وسیعی را پوشش بدهد و با تمام تیره و تاریکبودن و تلخ شدن، کماکان بامزه باقی بماند.
همانطور که بالاتر گفتم دونالد گلاور با این سریال میخواست نشان بدهد که سفیدپوستها چه چیزی دربارهی سیاهپوستها نمیدانند و در چه چیزهایی دچار سوءبرداشت شدهاند و او در این کار موفق است. اما همهچیز به این خلاصه نمیشود. از تحمل هویت یک نفر در همهی زمینهها گرفته تا مسائل تبعیض نژادی که به روشهای بسیار جدید و بامزهای مورد کندو کاو قرار میگیرند. سریال با نمایش مبالغهآمیزِ زندان و مواد فروشان، فضای موسیقی و اینترنت برخورد میکند و به جای تکرار آن نمایشهای مبالغهآمیز و غیرواقعگرایانه، آنها را به عنوان چیزی که واقعا هستند به تصویر میکشد. «آتلانتا» از آن سریالهایی است که من آن را در عین کمدیبودن، از لحاظ روانی خشونتبار مینامم. «آتلانتا»، «فرندز» و امثال آن نیست. «آتلانتا» سریالی نیست که ۲۰ دقیقه-نیم ساعت شما را بخنداند، روحیهتان را شاد کند و تمام شود. این سریال درست مثل «لویی» و «استاد هیچی» به حدی از لحاظ روانی پرنیش و کنایهدار میشود، طوری دست روی موضوعاتی که ما تمام روز را به فرار از آنها سپری میکنیم میگذارد و به شکلی تماشاگرانش را بعد از لرزاندن ذهنشان و به فکر فرو بردنشان تنها و بیپاسخ رها میکند که به درد هرکسی نمیخورد و مطمئنا کسانی که از آن انتظار یک کمدی فقط «خندهدار» را دارد، در برخورد با محتوای آن حسابی شوکه خواهد کرد.
در این زمینه باید به اپیزود دوم اشاره کنم که در آن اِرن و آلفرد به خاطر حضور در یک تیراندازی خیابانی بازداشت میشوند و باید منتظر بنشینند تا وضعیتشان مشخص شود. ما از زاویهی دید اِرن یک صبح تا شب را در زندان به سر میبریم و این مدت نه تنها خیلی کند و خستهکننده میگذرد، بلکه حاوی اتفاقاتی است که حضور در آنجا را به یک شکنجهی روانی تمامعیار برای اِرن و تماشاگران بدل میکند. در این اپیزود با زندانی طرف میشویم که خیلی خیلی با چیزی که اکثر ما از فیلمها و سریالهای پلیسی دیدهایم تفاوت دارد. حتی سریال The Night of که این اواخر به خاطر نمایش واقعگرایانهی سیستم قضایی امریکا مورد استقبال قرار گرفت هم در مقایسه با زندانِ «آتلانتا» غیرواقعگرایانه است. دیگر خودتان حساب کنید با چه چیزی سروکار داریم. حالا با زندان خستهکننده، حالبههمزن و ترسناکی طرفیم که در مقابل چیزی که فکر میکنیم قرار میگیرد. حتی از زبان یکی از کارکنانِ زن زندان خطاب به آلفرد که بعد از آزادیاش، زمان آزادی ارن را میپرسد میشنویم که میگوید که اسم ارن باید وارد سیستم شود. وقتی آلفرد با توپ پُر از او میپرسد که مگه جرمش چیه؟ زن جواب میدهد که: «مگه جرمش چیه؟ کاکاسیاه مگه فیلم سینماییه. باید صبر کنی تا اسمش وارد سیستم بشه». آلفرد به آرامی جواب میدهد: «از اینجا متنفرم». بله، ما هم متنفریم. اِرن هم متنفر است. اما حقیقت این است که این مکانِ تنفربرانگیز وجود دارد و سریال هم هیچ تلاشی نکرده تا برای خوب کردن حال تماشاگرانش، از شدت این تنفربرانگیزی بکاهد، بلکه ما را با کله به درون یک تنفربرانگیزی پرتاب میکند.
این اپیزود شامل لحظات خندهدار بسیاری است. مثل جایی که اِرن در میان سیل بیاحترامیهای دیگر بازداشتیها به یک ترنسجندر، زیر لب سعی میکند تا یک پیام اخلاقی بدهد! اما مهمترین صحنهای که از این اپیزود در ذهن حک میشود و از خودش یک زخم بر جای میگذارد، جایی است که یک بازداشتی سیاهپوست که از معمولیت ذهنی رنج میبرد، در میان صندلیها ادا و اطوار درمیآورد. در همین لحظه یکی از بازداشتیها به اِرن میگوید که چرا این یارو هر هفته اینجاست؟ اِرن زیر لب این سوال را تکرار میکند و در این لحظه ما و او هر دو داریم به یک چیز فکر میکنیم: «او چرا باید هر هفته اینجا باشد؟» چرا کسی کاری نمیکند تا کسی که طبیعتا کنترل رفتار خودش را ندارد، دست به کاری نزد که هر هفته بازداشت شود. در همین لحظه این بازداشتی بیمار سمت دستشویی میدود، لیوانش را از آب توالت پر میکند و در میان آه بلندی که از بازداشتیها بلند میشود آن را میخورد و بعد آب را با دهانش به سمت یکی از پلیسها تف میکند. لحظهی بعد ضربهی باتونی است که روانهی صورت او میشود و پلیسهایی که روی او خراب میشوند. اپیزود که تمام میشود کماکان خودمان را در حال فکر کردن به آن سوال پیدا میکنیم: این یارو چرا هرهفته اینجاست؟ این سکانس بهطرز خشونتباری و در عین حال خندهداری نحوهی برخورد جامعه با معلولانِ ذهنی را به نمایش میگذارد و این فقط یکی از موضوعاتی است که در این اپیزود موردبررسی قرار میگیرد و این اپیزودی است که «آتلانتا» را در بهترین حالتش نشان میدهد.
دیگر ویژگی «آتلانتا» نحوهی استفادهاش از داستانگویی سورئال برای صحبت کردن دربارهی چیزهای پیچیدهای است که به زبان ساده قابلتوضیح دادن و بررسی نیستند. مثلا در اپیزود پنجم هرکدام از کاراکترهای اصلی در یک خط داستانی سورئال قرار دارند. آلفرد در یک مسابقهی بسکتبال خیریه در مقابل تیم جاستین بیبر بازی میکند. جاستین بیبری که سیاهپوست است! در خط داستانی دوم اِرن یواشکی وارد گردهمایی مدیران برنامهی هنرمندانی که برای مسابقهی بسکتبال آمدهاند میشود و آنجا توسط کسی اشتباه گرفته میشود و در نهایت داریوس به تمرین تیراندازی میرود و آنجا از تصویر یک سگ برای هدفگیری استفاده میکند که بحثبرانگیز میشود. اِرن در پایان متوجه میشود کسی که او را اشتباه گرفته است دل خوشی از فرد واقعی ندارد و میخواهد روزگارش را سیاه کند. نکته اما این است که هیچ خطری اِرن را تهدید نمیکند. برای یکبار هم که شده سیاهپوستبودن و بیخانمانبودن و ناشناختهبودنش به او کمک میکنند تا خیلی زود ناپدید شود. جاستین بیبر سیاهپوست حتی از جاستین بیبر واقعی هم عوضیتر است. اما وقتی بین آلفرد و او درگیری ایجاد میشود، همهچیز سر آلفرد میشکند و جاستین مورد تشویق قرار میگیرد. سوال این است که در دنیای واقعی هم اگر جاستین بیبر سیاهپوست بود، آیا همینطوری با وجود تمام عوضیبازهایش پرطرفدار میشد؟ مطمئنا نه. سیاهپوستها خیلی بیشتر از بقیه باید حواسشان به رفتارشان باشد. تمرین تیراندازی داریوس با نشانِ سگ با اعتراض و دفاع دیگران تمام میشود. اعتراضکنندگان باور دارند که به جای سگ باید از نشان انسان استفاده کرد و مدافعان او هم فکر میکنند که او به هرچیزی که دوست دارد میتواند تیراندازی کند و بعد با زدن روی شانهی داریوس از آغاز یک انقلاب و خونهایی که ریخته خواهد شد حرف میزنند! ناگهان میبینیم هر دوی معترضان به داریوس و مدافعانش حسابی قاطی دارند و ما میمانیم و یک دنیای دیوانه و عصبانی و متناقض که خودش آن را قبول نمیکند.
شاید سریال در ظاهر داستانی انحصاری در خدمت پرداختن به فرهنگ سیاهپوستان در آتلانتا به نظر برسد، اما همزمان جهانشمول نیز احساس میشود. مثلا به تیتراژ ابتدایی سریال نگاه کنید که عنوان «آتلانتا» را در هر اپیزود در یک جا قرار میدهد. یک بار روی آسفالت کف خیابان. یک بار روی زمین بسکتبال. یک بار بر روی رومیزی رستوران و جاهای دیگر. سریال از این طریق بهمان یادآور میشود که «آتلانتا» به آتلانتا و مردمش خلاصه نمیشود و مربوط به همهجا هست. که اتفاقات و آدمهایی که اینجا میبینیم به همین شکل یا شکل دیگری در همه جای دنیا پیدا میشوند. این داستانی دربارهی آدمهایی با تناقضهای بزرگ است که آنقدر به آنها عادت کردهاند و طوری این تناقضها در گوشت و خونشان ترکیب شده و به بخشی از شخصیتشان تبدیل شده که نمیتوانند متوجهی آنها شوند و بالاخره باید یک روزی این موضوع را درک کنند و هویت واقعی خودشان را کشف کنند.
اِرن مرد بیپول و بیانگیزهای است که هرروز صبح در خانهی یکی از دوستان و آشنایان و غریبهها بیدار میشود. کسی که قیاقهاش اصلا به مدیر برنامهی یک خواننده نمیخورد، اما همزمان ادای یک مدیر برنامهی موفق را درمیآورد. ارن به خودش میقبولاند که کار خوبی برای انجام دارد، اما این هویت قلابیای بیش نیست که برای خودش درست کرده است که از واقعیت فرار کند. آلفرد یک رپر کلیشهای است که فکر میکند با مواد کشیدن و خلافکاری میتواند به خوانندهی معروفتری تبدیل شود، اما در واقعیت او نه تنها معروف نیست، که طرفدارانش تقریبا وجود خارجی ندارند. اگرچه او در یک تیراندازی حضور داشته و بازداشت هم شده، اما هویت قلابی او معرفی خودش به عنوان یک رپر و الگوی نوجوانان است که در تضاد با کسی که واقعا هست قرار میگیرد؛ چیزی که بعضیوقتها خودش هم از آن تعجب میکند. ونسا اگرچه در ابتدا به عنوان مادری که کار و زندگی درست و حسابی خودش را دارد و رابطهی خوبی هم با اِرن دارد، بیمشکلترین شخصیت جمع به نظر میرسد، اما هویت قلابی او این است که احساس واقعیاش را به اِرن نمیگوید و سعی میکند به جای اینکه خودش باشد، با تحت تاثیر قرار دادن دیگران مورد تحسین آنها قرار بگیرد. چیزی که میتوان آن را در سکانسِ دیدار با دوست ثروتمندش در رستوران و مجبور کردن اِرن به بازی کردن فیلم یک شوهر خوب در مهمانی ببینید. بزرگترین دستاورد «آتلانتا» این است که سریالی براساس ردیف کردن یک سری جوک نیست، که سریالی با داستان و معناست که جوکها وسیلهای برای ارائه آن هستند. و حتی مهمتر از آن، این است که «آتلانتا» فقط داستانی «درباره»ی زندگی سیاهپوستان (و کلا اقلیتهای نژادی و ملیتی) نیست، که «احساس» بودن به جای آنهاست. این دومی بهتر است.