در جدیدترین اپیزود سریال American Gods، آقای دنیا و آقای چهارشنبه با هم روبهرو میشوند و شدو هم طبق معمول هاج و واج به اطراف نگاه میکند! همراه نقد میدونی باشید.
وقتی برای اولینبار خبر ساخت اقتباس تلویزیونی رمان نیل گیمن اعلام شد و فهمیدیم داستان دربارهی جنگ خدایان قدیم و جدید است، احتمالا همهی ما، مخصوصا اکثریتی که با کتاب آشنایی نداشتند، فکر میکردیم که با سریال پرزد و خورد و تند و سریعی طرف خواهیم بود. حتی اپیزود اول هم تا حدودی این تصور را به واقعیت تبدیل کرد. اما از اپیزود دوم به بعد، سریال American Gods قدم جا پای فصل اول سریال کامیکبوکی «واعظ» (Preacher) گذاشت، توجهاش را به معرفی و پرداخت کاراکترهای پرتعداد سریال و فضاسازی دنیای عجیب و غریبش معطوف کرد و ناگهان با چیزی متفاوتتر از آنچه که تصور میکردیم روبهرو شدیم: «خدایان آمریکایی» قرار بود به سریالی با ضربآهنگ آرام تبدیل شود. گرچه روایت باطمانینهی داستانی که در یک دنیای فانتزی میگذرد اهمیت دارد، اما از یک جایی به بعد تماشاگران به دنبال حساس شدن ماجرا هستند. از جایی به بعد درگیری اصلی باید اتفاق بیافتد. مخصوصا وقتی با سریالی هشت قسمتی طرفیم که فقط زمان اندکی برای معرفی کاراکترها در دو طرف نبرد و پیش بردن داستان اصلی دارد. تاکنون «خدایان آمریکایی» کار خوبی جهت مبارزه با محدودیتهای زمانیاش انجام داده است و با استفاده از سکانسهای افتتاحیهاش و سکانسهای میانهی اپیزودش که یکی از یکی دیدنیتر و شنیدنیتر هستند، کاری کرده تا عدم رسیدگی سریال به درگیری اصلی (جنگ خدایان قدیم و جدید) چندان به چشم نیاید و همزمان بازیگران مهمی مثل بلکوییس، آقای نانسی، جن و بقیه را که در نبرد پیشرو حضور خواهند داشت، معرفی کند.
اگرچه این انحرافات و فاصله گرفتنها از داستان اصلی کاری کرده تا تماشاگران از گروه گستردهی بازیگران سریال آگاه شوند و اطلاعات اندک و کارراهاندازی دربارهی هویت و شخصیت آنها به دست بیاورند، اما مشکل این نوع داستانگویی این است که این کاراکترها فقط در مدت زمان کوتاهی معرفی میشوند و جایشان را در اپیزود بعدی به افراد دیگری میدهند. بنابراین تاثیرگذاریشان روی داستان محدود مانده است. از یک طرف این نوع داستانگویی کاری کرده تا «خدایان آمریکایی» یک سری سکانسهای معرکهی شخصیتمحور داشته باشد؛ از مونولوگ آتشینِ آقای نانسی در آغاز اپیزود دوم گرفته تا داستان مرگ و زنده شدنِ لورا در اپیزود هفتهی گذشته. اما از طرف دیگر این سوال برای بسیاری از تماشاگران پابرجاست: اینکه ماجرا چیست و چرا آقای چهارشنبه، سابقهدار تازه آزاد شدهای مثل شدو را به عنوان بادیگاردش انتخاب میکند، چرا برای اضافه کردن خدای مرگ اروپای شرقی به دار و دستهاش پافشاری میکند و چرا در جریان کولاک و برف و بوران، دست به سرقت از بانک میزند؛ برف و بورانی که ظاهرا توسط بادیگاردش اتفاق میافتد. سوال خوبی است. سوالی که برای لحظاتی در اپیزود اول هم در جریان رویارویی شدو با تکنیکال بوی و بعد حلقآویز شدن او از درخت به آن اشاره شد و بعد به پسزمینه منتقل شد.
تمام اینها را گفتم تا به این برسم که «خدایان آمریکایی» بالاخره در این اپیزود به همان جایی میرسد که انتظار داشتیم. بعد از چهار هفته مقدمهچینی، سریال بالاخره فاش میکند که ماجرا از چه قرار است. نتیجه این است که این قسمت در مقایسه با قسمتهای قبلی کمتر شخصیتپردازی میکند و در زمینهی توضیحات و روشن کردن هدفِ آقای چهارشنبه و کسانی که با آنها در افتاده، پرملاتتر است و اینگونه به اپیزودی تبدیل میشود که ماموریت زمینهچینی اتفاقات سه اپیزود پایانی را برعهده دارد و خوشبختانه با استفاده از فرم کارگردانی پرزرق و برق سریال این کار را به شکلی انجام میدهد که این توضیحات زیاد چندان اذیتکننده نمیشوند. اپیزود این هفته بیشتر با عکسالعملهای کاراکترها در شرایط جدیدشان کار دارد. لورا بعد از بازگشت از مرگ به زندگی، اینبار عمیقا عاشق همسرش است، اما متوجه میشود که شدو بیشتر از اینکه از زنده شدن او خوشحال باشد، از خیانتی که بهش شده ناراحت است. شدو از زمانی که از زندان بیرون آمده، چیزهای دیوانهوار زیادی دیده است، اما اینکه به اتاقت برگردی و با جنازهی متحرک و زندهی همسرت روبهرو شوی، مرحلهی تازهای از دیوانگی است. مخصوصا وقتی که این یکی فقط یک اتفاق دیوانهوار معمولی نیست، بلکه به تو مربوط میشود و زندهکنندهی احساسی فروخفته در وجودت هم هست.
نکتهی مثبت ماجرا این است که شدو با اینکه درگیر اتفاقات شگفتانگیزی مثل گرفتار شدن در جنگ خدایان قدیم و جدید است، اما همزمان اعصابش سر خیانت لورا هم خراب است و این کاری میکند تا شدو در مقایسه با بقیهی کاراکترها که همه موجودات بزرگ و ماوراطبیعهای هستند، انسانتر به نظر برسد. نیاز لورا به بخشندگی و مهربانی همسرش که میتواند به معنای راه نجاتش برای بیرون آمدن از مخمصهای که در آن گرفتار شده و شاید تپیدن دوبارهی قلب مُردهاش باشد نیز همین نقش را ایفا میکند. هر دو انسانهای معمولیای با مشکلات رایجی هستند که حالا خودشان را درون ماجرایی ناشناخته پیدا کردهاند و احساس نیاز و ناراحتیشان کاری میکند تا سریال مقداری از احساسات کمداشتهاش را جبران کند.
چیزی که دربارهی لورا در این اپیزود نظرم را جلب کرد این بود که رفتارش در برخورد با شدو نسبت به چیزی که در تنهاییهای او در اپیزود قبل دیده بودیم کمی تغییر کرده است. بعد از بیرون آمدن این زن از قبر با لورایی طرف بودیم که خیلی همدردیبرانگیزتر و غمگینتر و سربهزیرتر از قبل احساس میشد. اما در صحنههای دوتایی او و شدو در این اپیزود با ترکیبی از لورای قبل از تصادف و بعد از تصادف طرفیم. او هنوز کمی نچسب احساس میشود. این نه به خاطر نویسندگی بد این اپیزود، بلکه به خاطر این است که شرایط جدید لورا برای او تازه است. به خاطر این است که لورا تازه دارد افسرده نبودن و اهمیت ندادن را یاد میگیرد. او تازه دارد راه و روش اهمیت دادن به شدو یا کلا هرکسی در زندگیاش را فرا میگیرد. بنابراین کسی که تازه شروع به دوچرخهسواری کرده، مطمئنا باید چندباری زمین بخورد. نباید از همان ابتدا بینقص باشد. پس، احساس میکنم نچسبی نسبی لورا در این اپیزود به دلیل نابلدیاش است. به خاطر همین است که لورا در این اپیزود اینقدر برای متقاعد کردنِ شدو برای قبول کردنِ دوبارهی او تلاش میکند. لورا نمیداند که چرا زنده شده است و چه هدفی به عنوان یک زامبی روی زمین دارد. او میداند که هروقت ماموریت نامعلومش تمام شد، آنوبیس سراغش خواهد آمد و کارش را در کفن و دفن او تمام خواهد کرد و البته میداند که شاید، فقط شاید شانسی برای بازگشت تمام و کمالش به زندگی وجود داشته باشد. به عنوان یک انسان، نه زامبی. این در حالی است که هماکنون به جز شدو که روشنایی زندگیاش است، هیچ هدف و ایدهی دیگری روی زمین ندارد. به خاطر همین است که وقتی شدو به سینهی لورا دست رد میزند، خشمگین میشود و وقتی مد سویینی از راه میرسد و به او میگوید که شدو اهمیتی بهش نمیدهد، او را حسابی با قدرت زامبیوارش چپ و راست میکند.
البته این حرفها به این معنی نیست که شدو و لورا هماکنون قلب احساسی سریال هستند. اگرچه شدو و لورا نزدیکترین کاراکترها به تماشاگران هستند و ما چیزهای بیشتری نسبت به بقیه دربارهی زندگی شخصیشان میدانیم و با اینکه ریکی ویتل و امیلی براونینگ بهتر از متریالی که در اختیار دارند ظاهر میشوند، اما یکی از کمبودهای سریال که در این پنج اپیزود وجود داشته این است که این دو از عمق کافی بهره نمیبرند. این یکی از مشکلاتی بود که خواندن کتاب را هم به کار سختی تبدیل کرده و به سریال هم منتقل شده است. تمامش هم به خاطر این است که شدو بعد از پنج اپیزود هنوز کاراکتر گیچ و منگی است که کنترل داستان و اوضاعش را به دست نگرفته است. هنوز در موقعیتی که با تصمیم خودش دست به کار بزرگی بزند قرار نگرفته است. اکثر دیالوگها و فعالیتهایش به متعجب شدن در مقابل اتفاقی دیوانهوار و پرسیدن دربارهی واقعی یا توهم بودن آن خلاصه شده است.
قابلذکر است که شخصیتش در این اپیزود از یک تناقص قابلتوجه نیز ضربه میخورد. شدو با صحنهی روبهرو شدن با جنازهی متحرکِ لورا خیلی عادی برخورد میکند. انگار که هیچ اتفاقی نیافتده است. مشکلی نیست. بعد از تمام چیزهایی که شدو دیده، میتوان تصور کرد که او دیگر در مقابل اتفاقات عجیب زندگیاش مقاومت نمیکند و چه باور کرده باشد و چه نکرده باشد، با آنها همراه میشود. پس، انتظار میرود چنین چیزی دربارهی صحنهی ورود مدیا، تکنیکال بوی و آقای دنیا به اتاق بازجویی هم صدق کند. انتظار میرود تا او به جای اینکه یکجا خشکش بزند، با اتفاقی که دارد میافتد تعامل برقرار کند. اما در سکانس اتاق بازجویی، در حرکتی کاملا متناقض با چند دقیقهی قبل، کاملا به همان حالت متعجب همیشگیاش سوییچ میکند. شدو در طول این چند اپیزود در زمینهی برخورد با اتفاقات عجیبی که دور و اطرافش میافتند، رشد نکرده است. بلکه همان مرد سردرگمی است که در اپیزود اول دیده بودیم و این موضوع برای مایی که انتظار داریم او هرچه زودتر در واکنش نشان دادن به دنیای جدیدش، دست به عمل بزند ناامیدکننده است. با این حال سریال با استفاده اتفاقات شگفتانگیزش، مثل دعوای بامزهی لورا و مد سویینی کاری میکند تا این کمبودهای شخصیتی چندان به چشم نیایند و سریال را غیرقابلدیدن نکنند. یا حداقل فعلا.
مهمترین سکانس این اپیزود بدون شک به معرفی آقای دنیا مربوط میشود. کسی که ظاهرا آنتاگونیست اصلی سریال و رییس دار و دستهی خدایان جدید است. آقای دنیا خدای همهچیز است و از قدرت بینظیری بهره میبرد. او ظاهرا نه تنها میتواند هرکسی را که دوست داشت از بالا زیر نظر بگیرد، بلکه مثل یکی از کلهگندههای بورس وال استریت رفتار میکند. فکرش را کنید جوردن بلفورتِ فیلم «گرگ وال استریت» با آن هوش و مهارت عجیبش در کنترل آدمها تبدیل به یک خدا میشد و از جزییات زندگی همه اطلاع پیدا میکرد. بنابراین وقتی آقای دنیا با کلت و شلوار مشکیاش و در حالی که موزاییکهای زیر قدمهایش روشن میشوند وارد صحنه میشود، به سرعت تمام نظرها را به سوی خود برمیگرداند و همهچیز را در مشتش میگیرد. او مرد خوشمشرب، مهربان و کاریزماتیکی است و با آقای چهارشنبه نیز با احترام رفتار میکند. اینطوری وقتی عصبانی میشود، انفجارش خیلی قویتر احساس میشود. چرا که خشمش نه به سمت رقیبش، بلکه به سمت تکنیکال بوی روانه میشود. به خاطر اینکه این پسربچهی بیترتیب بدون اجازه شدو را حلقآویز کرده بود و از ته دل از چهارشنبه عذرخواهی نکرده بود. با اینکه تاکنون سریال به تهدیدی بزرگ در سایهها اشاره میکرد، اما همزمان عدم حضور آنتاگونیستی نیز در داستان مشخص احساس میشد. شخصیتِ آقای دنیا که ترکیبی از یک تاجر و سرمایهدارِ آبزیرکاه و حرفهای که همزمان میتواند به اندازهی یک رییس مافیا خشن هم باشد، این جای خالی را پر میکند. «خدایان آمریکایی» وقتی در هیجانانگیزترین لحظات به سر میبرد که ماهیتِ عجیبش را با تمام وجود در آغوش میشود. بنابراین دیدنِ مدیا در ظاهرا دیوید بویی و بعدا مرلین مونرو و نمایش نسخهای از والهالا با تکشاخهای رنگین کمانی روی دیوارهای اتاق بازجویی، تماشاییترین لحظات این اپیزود را فراهم میکنند. و البته نشان میدهد که مدیا از طریق سلبریتیهایی که در رسانههای مختلف فعالیت کردهاند و بین مردم مورد تحسین قرار میگیرند ستایش میشود و طبیعی هم است که به شکل آنها ظاهر شود.
سکانس معرفی آقای دنیا اما علاوهبر نمایش چشمهای از خصوصیاتِ شخصیتی آنتاگونیست سریال، از اهمیتِ شدو هم پرده برمیدارد. در مونولوگی که مدیا در قالب دیوید بویی با تکنیکال بوی دارد، او از این میگوید که در زمان ماجرای وحشت از حملهی مریخیها به زمین در سال ۱۹۳۸ حضور داشته است. قضیه به پخش اپیزود «جنگ دنیاها» از یک سریال رادیویی مربوط میشود که دو سوم این اپیزود به بازخوانی تیترهای روزنامههای خیالی در مورد حملهی مریخیها به زمین اختصاص داشت. مردم این داستان را به عنوان واقعیت باور کردند و این به وحشت دستهجمعی کشور انجامید. مدیا میگوید که سر ماجرای وحشت از حملهی مریخیها، قدرت باور را لمس کرده است. که وقتی آدمها به چیزی غیرواقعی را باور کنند، چگونه آن را به واقعیت تبدیل میکنند. وقتی تکنیکال بوی به این موضوع اشاره میکند که همه این شایعه را باور نکرده بودند، مدیا جواب میدهد که لازم نبود همه آن را باور کنند. به اندازهی کافی هم کفایت میکند. «تنها چیزی که چهارشنبه لازم داره، به اندازهی کافیه. شاید حتی یه دونه». معلوم میشود آقای چهارشنبه فقط به یک معتقد نیاز دارد تا به خطر بزرگی برای دار و دستهی خدایان جدید تبدیل شود و وقتی که دوربین بعد از این جمله مستقیما به نمای کلوزآپی از شدو کات میزند، متوجه میشویم که منظور مدیا از آن یک نفر چه کسی بوده است. یکی از بزرگترین رازهای «خدایان آمریکایی» تا اینجای داستان این بوده که شدو واقعا چه کسی است. آیا او خدا یا موجود ماوراطبیعهی قدرتمندی است که خودش خبر ندارد یا یک مرد عادی که چهارشنبه میخواهد او را به فرد معتقدی تبدیل کند؟ چرا که شاید چهارشنبه بتواند با معتقد کردن او، قدرتهای نهفتهاش را آزاد کند. شاید به خاطر همین بود که وقتی کلاغِ چهارشنبه خبر زنده شدن لورا را برای او آورد، سعی کرد هرچه زودتر، قبل از اینکه نقشهی دقیقش خراب شود، شدو را از او دور کند.
آقای دنیا اما برخلاف باور ابتدایی ما قصد نابودی چهارشنبه را ندارد. در عوض به او پیشنهاد میدهد تا با هم ادغام شوند. که چهارشنبه را با ظاهر و شکل و برند تازهای به مردم عرضه کنند. چشمانداز آقای دنیا کشور و دنیایی بیهویت است. او خدای کاپیتالیسم است. او میخواهد مردم دنیا را یکپارچه کند. مثل یک کمپانی بینالمللی چند میلیارد دلاری که محصولات یکسان اما شخصیسازیشدهای برای مناطق مختلف دنیا تولید میکند و میفروشد. آقای دنیا یادآور این است که چگونه تمام زندگی آدمهای قرن بیست و یکمی به رسانهها و مجموعهها و کمپانیها و تکنولوژیها وابسته شده است. با این تفاوت که اگر خدایان و اعتقادات قدیمی به زندگی انسانها معنا میبخشیدند، خدایان جدید فقط اجناس و محصولاتی هستند که پولمان را میخواهند و سرمان را گرم میکنند. آقای دنیا، چهارشنبه را به این دلیل برای استفاده در کرهی شمالی میخواهد که این کشور جزیی از پروسهی جهانیشدن نیست. کشوری است که ساز خودش را میزند و سرمایهدار و کسی مثل آقای دنیا که با اطلاعات سروکار دارد، نمیتواند جداافتادگی کشورها و آدمها را قبول کند. همه باید زیر یک چتر باشند. چهارشنبه اما چنین صلحی را قبول نمیکند. برخلاف خدایان قدیمی که چیزی در قبال ستایش شدن به انسانها پس میدادند، خدایان جدید فقط وقتشان را پر میکنند. اینطوری چهارشنبه دیگر یک خدا نخواهد بود، بلکه به محصولی بیخاصیت تبدیل میشود. قابلذکر است که آقای دنیا شاید شرور به نظر برسد و حتما با توجه به چشماندازش برای جهان، همینطور هم است، اما نباید فراموش کنیم که او حاصل دنیای جدید است. در گذشته جهانِ انسانها به محلی که زندگی میکردند خلاصه میشد. جهانی با حد و مرزهای مشخص. هر قبیله و منطقهای خدای خودش را داشت. اما با گذشت زمان، این مرزها فرو پاشیدند. حالا با یک دهکدهی جهانی طرفیم که ساکنانش به سرعت میتوانند در طول و عرض و ارتفاعش سفر کنند. حالا وقتی به فروشگاه میرویم، با محصولی از هر نقطهی دنیا روبهرو میشویم. اگر خدایان قدیم سری اشخاص منحصربهفرد بودند، آقای دنیا نمایندهی دنیایی متصل و همگانی است. آیا چهارشنبه میتواند در دنیایی که دیگر ساز و کارش و افکار ساکنانش با گذشته تغییر کرده، دوباره مورد ستایش قرار بگیرد؟