قسمت نهایی فصل اول سریال American Gods اگرچه همان چیزی نبود که انتظار داشتیم، اما شامل اکثر چیزهایی است که به خاطرشان این سریال را دوست داریم.
فصل اول سریال «خدایان آمریکایی» در نقطهی بحثبرانگیزی به پایان میرسد. از همان ابتدای فصل که فهمیدیم خط داستانی سریال از مسیر کتاب پیروی نمیکند، حدس زدیم که احتمالا برایان فولر و مایکل گرین تصمیم گرفتهاند تا صحنهی معروفِ گردهمایی خدایان قدیم در ویسکانسین را به قسمت آخر منتقل کنند و در این مسیر کاراکترها را برای گردهمایی نهایی بهتر معرفی کنند. حرکت قابلدرکی بود و به دو نتیجهی مثبت و منفی منجر شد. از یک طرف کمی با خدایان پشتپرده بهتر آشنا شدیم و اپیزودهای مستقل و منحصربهفردی مثل اپیزود هفتهی گذشته را داشتیم و از طرف دیگر سریال کمی بیش از اندازه کُند و مبهم شد. چرا که سازندگان مجبور بودند برای هشت اپیزود جزییات هویتِ آقای چهارشنبه و هدفی را که دارد پنهان نگه دارند و از سوی دیگر شدو مون هم مجبور بود به هاج و واج ماندن ادامه بدهد. این درست برخلاف کتاب قرار میگیرد؛ جایی که بخشِ گردهمایی ویسکانسین خیلی خیلی زودتر از راه میرسد و در جریان یک مراسم فوقالعاده ماوراطبیعه است که داستان دستش را رو میکند و فاش میکند که دربارهی چه چیزی است و چه کاره است. خب، جدا از این حرفها، بالاخره انتظار میرفت که سازندگان فصل را با آن صحنهی باشکوه تمام کنند. اما وقتی در آغاز این اپیزود آقای نانسی از پای چرخ خیاطی قدیمیاش بلند میشود و به آقای چهارشنبه و شدو میگوید که باید یک داستان برایشان تعریف کند، معلوم میشود که این اپیزود قرار نیست به ویسکانسین ختم شود، بلکه در عوض با یکی دیگر از آن داستانهای فرعی طرف خواهیم بود و احتمالا رسیدنِ دار و دستهی آقای چهارشنبه به ویسکانسین به افتتاحیهی فصل دوم موکول خواهد شد.
اینکه اقتباسهای تلویزیونی از کتاب فاصله میگیرند و فقط با استفاده از پیریزی کتاب، دنیای گستردهتر و بزرگتر خودشان را میسازند، خیلی عالی است و یکی از بهترین نمونههایش هم «باقیماندگان» است که از کتاب تام پروتا به عنوان سکوی پرتاب استفاده کرد تا در فصلهای بعدی وارد مسیرهای گوناگون و شگفتانگیز دیگری شود. اما «خدایان آمریکایی» تاکنون نشان داده است که چندان در این کار عالی و بینقص نیست. بعضیوقتها تلاش سازندگان برای گسترش دنیایشان فراتر از کتاب به اپیزودهای حوصلهسربری مثل دیدار آقای چهارشنبه با ولکان منجر میشود و بعضیوقتها به نتایج درخشانی مثل روایت گذشتهی مد سویینی در اپیزود هفتهی گذشته. پس، سوال است که اپیزود این هفته در کدام دسته قرار میگیرد؟ و آیا موفق میشود کاری کند تا از به دست نیاوردنِ پایانی که انتظار داشتیم، ضدحال نخوریم؟ هم در دستهی اول قرار میگیرد و هم نمیگیرد. هم آره و هم نه. در دستهی اول قرار میگیرد چون صحنهی ویسکانسین اگرچه صحنهی مهمی نیست، اما نقش مهمی در زمینهی چسباندن همهی خطهای داستانی جدا به یکدیگر بازی میکند و خب، طبیعتا ضدحال بزرگی است. مخصوصا با توجه به اینکه این فصل تاحدودی پراکنده و بیش از اندازه گنگ و مبهم احساس میشد و حداقل چیزی که میخواستیم این بود که در پایان، تصویر کمی بیشتر برایمان روشن شود و قصه وارد فاز بعدیاش شود.
راستش همهچیز برای یک نقطهی اوج ایدهآل در این اپیزود وجود داشت. از حضور در خانهی ایستر و گردهمایی عیسی مسیحهای مختلف در آنجا گرفته تا حضور خدایان جدید و رونمایی پرجوش و خروشِ آقای چهارشنبه از هویت واقعیاش. با این حال «خدایان آمریکایی» از تمام اینها نه برای آغاز جنگ، بلکه برای لحظهی قدرتنمایی خدایان قدیم استفاده میکند. لحظهای که آقای چهارشنبه تیمش را درست میکند و با حرکتی که ایستر از طریق خشک کردن گیاهان میزند، متوجه میشویم که جنگ خدایان در دنیای دیگری به وقوع نمیپیوندد، بلکه عواقب آن توسط انسانها احساس خواهد شد. با این حال جنگ هنوز در راه است و باید تا فصل دوم برای دیدن وقوع احتمالی آن صبر کنیم. نمیدانم شما در کدام سمت قرار میگیرد، اما اگر از من بپرسید اگرچه اعتقاد دارم تمام کردن این فصل با سکانس ویسکانسین نتیجهی بهیادماندنیتر و بهتری را برای کل فصل بر جای میگذاشت، اما شخصا از محتوای فعلی این اپیزود لذت بردم. شاید به خاطر اینکه بالاخره سازندگان از زمان افتتاحیه تاکنون، اپیزودی را با محوریتِ آقای چهارشنبه و شدو عرضه کردند که حوصلهسربر و بیهدف احساس نمیشد و قصهی سرراست و مشخصی داشت.
این مشکل اکثر اپیزودهای این فصل با محوریتِ چهارشنبه بود. اگرچه او طوری صحبت میکرد که در حال انجام کار مهمی است، اما ما چندان این اهمیت را باور نمیکردیم و همهچیز کمی مثل وقتکشی احساس میشد. ولی خط داستانی این اپیزود خیلی سرحالتر است و مشخص است که سازندگان یک خط داستانی روشن برای این اپیزود کشیدهاند که از آغاز، میانه و پایانبندی درستی بهره میبرد. اپیزودی است که یک موضوع و تم مرکزی درست و حسابی دارد. اپیزود را با شنیدن داستان کامل بلکوییس از زبان آقای نانسی که توسط خدایان جدید جذب شده شروع میکنیم، در ادامه تلاش آقای چهارشنبه را برای جذب ایستر که با مدیا دست همکاری داده است دنبال میکنیم، این وسط مد سویینی فاش میکند که به دستور چهارشنبه لورا را کشته و در پایان ایستر با پس زدنِ مدیا، به جمع دار و دستهی چهارشنبه میپیوندد. ما نیز در این میان با دو نیمه از شخصیت اودین روبهرو میشویم. نیمهای که دستور قتل لورا را داده است و نیمهای که کاری میکند ایستر بعد از مدتها احساس آزادی و امید کند؛ همانطور که از یک خدای قدیم انتظار داریم. آنها به روشهای خوب و بدی در زندگی انسانها تاثیر میگذارند. همچنین قدرتنمایی آقای چهارشنبه با احضار کردنِ صاعقهای از آسمان برای کشتنِ نوچههای تکنیکال بوی و ایستر با از بین بردنِ بهار و نابود کردنِ طبیعت سبز، از آن حرکاتِ بزرگی هستند که نمونهاش را تا اینجای سریال ندیده بودیم.
از آن حرکاتی که حتی شدو هم نمیتواند به عنوان یک سری رویا از کنارشان عبور کند و در نتیجه کاری میکنند تا او به باوری برسد که در هفت اپیزود گذشته نمیتوانست به آن دست پیدا کند. هرچند این باعث نمیشود که مشکل اصلی شدو به عنوان یک پروتاگونیستِ خستهکننده حل شود. این در حالی است که تغییر نظر شدو نسبت به آقای چهارشنبه و دنیای فراطبیعیاش خیلی ناگهانی صورت میگیرد و به عنوان لحظهای که قوس شخصیتی او در این فصل را کامل کند اتفاق نمیافتد. مشکل این است که نه تنها اصلا شدو در این فصل از قوس شخصیتی خاصی بهره نمیبرد، بلکه تغییر نظر او در این اپیزود حکم یک کلید برق را دارد که با یک فشار از حالت «باور ندارم» به حالت «باور دارم» عوض میشود. البته فکر میکنم تغییر ناگهانی شدو فقط به خاطر فهمیدن اسم واقعی چهارشنبه بود. در داستانهای افسانهای و فولکلور، «اسم واقعی» قدرت بسیار زیادی دارد. مثلا در ویکیپدیا آمده است که وقتی اسم واقعی «رع»، خدای خورشید در مصر باستان برای ایزیس، الههی مادری و همسری فاش شد، ایزیس با قدرتی که به دست آورد بر رع چیره شد و موفق شد پسرش هوروس را بر تخت پادشاهی بنشاند. یا در افسانههای اسکاندیناوی موجودات جادویی مثل نیکس را میتوان با صدا زدن اسمشان شکست داد. پس به نظر میرسد افشای اسم واقعی چهارشنبه بود که باعث شد شدو به او ایمان بیاورد.
یکی از خصوصیات عالی «خدایان آمریکایی» که کارگردانی زیباشناسانهاش است هم در این اپیزود غوغا کرد. چه در رابطه با داستانِ بلکوییس و چه صحنههایی که در خانهی ایستر جریان داشتند، با رنگها و جلوههای فانتزی متعددی طرفیم که با انسجام فوقالعادهای در هم تنیده شدهاند. اتفاقی که به معنای مهارت بالای کار گروه جلوههای ویژه و فیلمبرداری است. از تغییر دنیای بهاری و شاداب ایستر به ابرهای سیاه و طوفانی اودین و از آسمانِ طوفانی اودین به نابودی بهار در یک چشم به هم زدن. از هالهی نورانی دور سر عیسی مسیحها تا طراحی لباس مدیا که ارجاعی به شخصیت جودی گارلند در فیلم «رژهی عید پاک» است و البته چهرهی غمانگیز لورا در سکانس آخر که به اندازهی دقیقی پوسیده، بیروح و مُرده طراحی شده و همین چهرهی از هم فروپاشیده و علاقهای که نسبت به شخصیت او در چند اپیزود اخیر پیدا کردهایم کاری کردند تا این جملهی پاول شریبر که با ناراحتی عمیقی هم منتقل میشود ضربهی احساسی خوبی بر جای بگذارد: «پس فکر کردی خدایان چی کار میکنن؟». لورا و مد سویینی برخلاف کتاب، دوتا از بهترین عناصر سریال در فصل اول بودند و امیدوارم سازندگان راهی برای حفظ کردن آنها به عنوان شخصیتهای اصلی در فصلهای آینده هم پیدا کنند. بازیگران جدید و قدیمی هم در بهترین لحظاتشان به سر میبرند. چه وقتی که اودین به عنوان خدای مرگ و جنگ و پادشاهی با خیال راحت خرگوشهای وسط جاده را زیر میگیرد و نگاه خیرهی شدو کافی است تا به خنده بیافتید و چه بازی جرمی دیویس در نقش عیسی مسیح اصلی با همان خصوصیات کلیشهای که از چنین کاراکتری انتظاری داریم (واکنشش به سقوط لیوانش به زیر آب استخر عالی است!) روی هم رفته با اپیزود سرگرمکننده و بامزهای طرفیم. اپیزودی که داستان سرراستی برای روایت دارد و سعی نمیکند الکی گنگ و پرمدعا جلوه کند. همان چیزی که از این سریال انتظار داریم و همان چیزی که وقتی سازندگان برای فراهم کردنش دست به کار میشوند، «خدایان آمریکایی» را به سریال لذتبخشی تبدیل میکند.