مینیسریال Alias Grace که براساس یکی از رمانهای نویسنده The Handmaid's Tale ساخته شده، درام روانشناختی رازآلودی است که به معمای پیرامونِ تنها بازماندهی یک جنایت واقعی میپردازد.
اگرچه نتفلیکس به پادشاه شبکههای استریمینگ تبدیل شده و امثال آمازون و هولو با فاصلهی زیادی در جایگاه دوم و سوم قرار میگیرند، اما حتی پادشاهها هم بعضیوقتها غفلت میکنند و بعضیوقتها هرچه رقابت برای رقابتکنندگان سخت باشد، برای تماشاکنندگان مسابقه هیجانانگیز و لذتبخش است و میتواند منجر به اتفاقات غافلگیرکنندهای شود. این اتفاق غافلگیرکننده سال گذشته با پخش سریال «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) توسط شبکهی هولو به وقوع پیوست. این سریال که اقتباسی از روی یکی از مشهورترین رمانهای علمی-تخیلی مارگارت اتوود است، هولو را یک شبه از یک شبکهی ناشناخته به مرکز بحث و گفتگوهای محافل سرگرمی و غیرسرگرمی تبدیل کرد. هر طرف را نگاه میکردیم داشتنند دربارهی «سرگذشت ندیمه» حرف میزنند. از اینکه چقدر حکومتِ پسا-آخرالزمانی فاشیست سرکوبگرِ ضدزنش شبیه به دنیای خودمان است و از اینکه چقدر صدای خشخش بیسیمهای نگهبانان سیاهپوش این حکومت که مثل سوسکهای موذی همهجا پرسه میزنند مورمورکننده است. بنابراین مهم نبود نتفلیکس هفتهای چندتا فیلم و سریال منتشر میکرد. مهم این بود که آنها قافیه را به هولو باخته بودند. نتفلیکس با این همه دبدبه و کبکبه و با این همه سابقه به یک فسقلهبچه باخته بود. مهم این بود که «سرگذشت ندیمه» نه تنها به موضوع اصلی بحث همه تبدیل شده بود، بلکه با درو کردن اکثر جایزههای مهم در مراسم اِمی ۲۰۱۷، به اولین سریال از یک شبکهی استریمینگ تبدیل شد که اِمی بهترین سریال درام را به چنگ آورد. جذابیت رقابت برای مای مخاطب اینجا مشخص میشود. در حالی که «سرگذشت ندیمه» در حال آتش به پا کردن و قربان صدقه رفتن توسط همه بود، خبر رسید که شبکهی سیبیاس کانادا «نام مستعار گریس» (Alias Grace)، یکی دیگر از رمانهای فمینیستی مارگارت اتوود را در قالب یک مینیسریال ۶ اپیزودی اقتباس کرده است. سریالی که خیلی زود سر از نتفلیکس درآورد تا سر آنها از داشتنِ یک اقتباس ماراگارت اتوودی در شبکهشان بیکلاه نماند.
خبر بد این است که هرچه «سرگذشت ندیمه» در کانون توجه قرار گرفته بود، «نام مستعار گریس» آنطور که باید و شاید صدا نکرد و با وجود لیاقتش مخاطبان زیادی را به دست نیاورد. هرچه «سرگذشت ندیمه» مثل بمب صدا کرد، «نام مستعار گریس» خیلی بیسروصدا آمد و خیلی بیسروصدا هم در گوشهای از سرورهای نتفلیکس جا خوش کرد. شاید به خاطر اینکه «سرگذشت ندیمه» به اقتباس دیگری از مارگارت اتوود اجازهی عرض اندام نداد. شاید به خاطر اینکه در نگاه اول به نظر میرسید «نام مستعار گریس» فقط با هدف سوءاستفاده از محبوبیت دوبارهی ماراگارت اتوود در فضای جریان اصلی ساخته شده است. شاید به خاطر اینکه «سرگذشت ندیمه» آنقدر خوب بود که به نظر میرسید «نام مستعار گریس» در مقایسه با آن چیزی برای عرضه نخواهد داشت. شاید سریال از ستارههای شناختهشدهتری بهره نمیبرد. هرچه هست، «نام مستعار گریس» به هیچوجه لیاقت فراموش و دستکم گرفته شدن را ندارد. شاید سریال در مقایسه با «سرگذشت ندیمه» در سطح پایینتری قرار بگیرد، اما فاصلهی کیفی این دو در بدترین حالت آنقدر ناچیز است که آدم تعجب میکند چطور این دو سریال که از لحاظ مضمون و منبع اقتباس اینقدر به هم شبیه هستند اینقدر در استقبال توسط مردم با هم تفاوت دارند. در بهترین حالت «نام مستعار گریس» به دنبالهی معنوی فوقالعادهای برای «سرگذشت ندیمه» و بهترین سریالی که طرفداران «سرگذشت ندیمه» باید در فاصلهی بین پخش فصل دوم تماشا کنند تبدیل میشود. اگر «سرگذشت ندیمه» را دیده باشید و با ندیمههایی که سرشان را زیر کلاهشان پایین میاندازند و با مونولوگهایی که فقط به شما اجازهی شنیدنشان را میدهند از اتفاقات عجیب و ابسورد زندگیشان تعریف میکنند آشنا باشید، احتمالا بلافاصله میدانید در برخورد با «نام مستعار گریس» باید انتظار چه جور داستان و چه جور اتمسفری را بکشید.
«سرگذشت ندیمه» و «نام مستعار گریس» بهطور همزمان متضاد و مکمل یکدیگر هستند. همزمان یکدیگر را پس میزنند و در آغوش میگیرند. همزمان دیانای یکدیگر را به ارث بردهاند و هویت منحصربهفرد خودشان را دارند. این دو سریال آنقدر به هم شبیه هستند که اگر پس فردا معلوم شود داستانِ «سرگذشت ندیمه» در واقع در آیندهی دورِ دنیای «نام مستعار گریس» جریان دارد تعجب نمیکنم. یکی از دلایلش این است که هر دو حول و حوش موضوع یکسانی میچرخند: حق و حقوق زنان و نحوهی نگاه جامعه به آنها. اگر مارگارت اتوود با «سرگذشت ندیمه» با گمانهزنی ما را به آیندهای میبرد که در اوج مدرنیته، حقوق زنان از آنها سلب شده است و سیستم جدید با آنها همچون گلهی دامی رفتار میکند که تنها وظیفهشان تولیدمثل است، او با «نام مستعار گریس» ما را به دههی ۱۸۴۰ میبرد. زمانی که زنان هنوز حقوق و احترامی را که بعدا ازشان سلب میشود هم نداشتهاند. مارگارت اتوود در «سرگذشت ندیمه» با طراحی یک سناریوی خیالی، از آن به عنوان چارچوبی برای صحبت دربارهی زنان در گذشته و حال استفاده میکند و از آن برای هشدار دربارهی آینده بهره میگیرد. اگرچه داستان در یک دنیای علمی-تخیلی جریان دارد، اما تا سر حد مرگ با کاراکترها و استیصالشان ارتباط برقرار میکنیم. چیزی که «نام مستعار گریس» را به داستان ترسناکتری تبدیل میکند این است که داستان آن در دنیای واقعی خودمان جریان دارد. مخصوصا با توجه به اینکه اتوود این داستان را براساس یک پروندهی جنایی واقعی به نگارش در آورده است. بزرگترین نقطهی تفاوت «نام مستعار گریس» با «سرگذشت ندیمه» این است که اینجا با یکی از آن سریالهای جرایم واقعی سروکار داریم. آن هم یکی از آنهایی که هدفشان آلوده کردن دستشان به خون و کالبدشکافی مغز شخصیت اصلیشان برای کشف رازِ ترسناکی است که آنجا لانه کرده است. به این معادله یک راوی غیرقابلاعتماد و بازیگوش که با کسانی که به دنبال رازش هستند بازیهای روانی میکند اضافه کنید تا همهچیز برای قصهای که بیوقفه تماشاگر را برای سر در آوردن از شخصیت اصلیاش در حال گمانهزنی و شک و تردید نگه میدارد برسیم.
سوژهی کالبدشکافی داستان، خدمتکار ایرلندی جوانی به اسم گریس مارکس است. گریس به همراه جیمز مکدرموت دست به قتل صاحبکار و اربابشان توماس کینیر و نانسی مونتگومری، سرخدمتکار خانه میزنند. چیزی که گریس مارکس را در دههی ۱۸۴۰ به یکجور سلیبریتی در کانادا و دادگاهش را به رویداد پرسروصدا تبدیل کرده بود این بود که آیا گریس به عنوان یک دختر جوانِ معصوم که به قیافهاش نمیخورد که دست به چنین جنایت وحشتناکی بزند، واقعا این کار را کرده است یا نه. تقریبا تنها فردی که از آن عصر مرگبار باقی مانده است گریس است. حالا ۱۵ سال از آن زمان گذشته است و در این مدت جیمز مکدرموت به دار آویخته شده است و گریس هم که در ابتدا قرار بود به خاطر شهادتِ جیمز علیه او به دست داشتن در برنامهریزی و انجام قتلها حلقآویز شود، از حکم مرگ جان سالم به در میبرد و محکوم به حبس ابد میشود. معمولا در داستانهای اینچنینی هویت شخصِ قاتل بزرگترین معمایی است که برای اطلاع از آن جذبِ داستان میشویم، اما این موضوع دربارهی «نام مستعار گریس» صدق نمیکند. درست مثل دوتا از بهترین سریالهای کارگاهی سال گذشته یعنی «شکارچی ذهن» (Mindhunter) و «گناهکار» (The Sinner) که نه به هویت قاتل، بلکه روانشناسی آنها و پیچیدگیهایی که در زندگیشان تجربه کرده بودند علاقه داشتند و درست مثل آن دو سریال که بیشتر از تلاش برای دستگیری قاتلان و جنایتکاران، حول و حوش نشستن دور یک میز و گفتگو برای گشت و گذار در دالانهای تاریک ذهن کاراکترهایشان میچرخید، «نام مستعار گریس» در این زمینه به جمع آنها میپیوندد. البته که در اینجا برخلاف «شکارچی ذهن» و «گناهکار» دقیقا نمیدانیم که قاتل چه کسی است. از یک طرف جیمز در شهادتش گفته است که گریس بهطور مستقیم در قتلها نقش داشته است و در بدترین حالت آنها در این کار همدست هستند، اما از طرف دیگر خاطرات درهمبرهم و پرهرج و مرج گریس از روی قتل باعث شده که فعلا کسی نتواند به یک جمعبندی کلی دربارهی اتفاقات آن روز و مسببان واقعیاش دست پیدا کند.
این در حالی است که مسئولان قضایی و سیاسی شهر و مردم هم ته دلشان دوست دارند بهشان ثابت شود که گریس دست به چنین کاری نزده است. تا بتوانند با خیال راحت سرشان را روی بالشت بگذارند که دنیا تعادلش را از دست نداده است. چون قاتل از آب در آمدن گریس یعنی دنیا به جای بیرحم و ترسناکی تبدیل شده است. اما آنها هیچوقت به این فکر نمیکنند که حتما دنیا باید از قبل جای بیرحم و ترسناکی باشد که دختر سربهزیری مثل گریس را مجبور به قتل کرده باشد. پس اگرچه راز قتلهای مرکزی قصه مبهم است، اما سریال علاقهای به روشنتر کردن آن ندارد یا گریس به عنوان تنها بازماندهای که میتواند بعد از سالها رک و پوستکنده این کار را برای دیگران انجام دهد علاقهای به آن ندارد. مسئله این است که در همان اپیزود اول سروکلهی روانکاوی به اسم دکتر سیمون جوردن پیدا میشود تا با کمک راه و روشهای علمی جدید راهی برای ورود به ذهنِ کنجکاویبرانگیز این دختر پیدا کرده و حقایقِ اتفاقات سالهای گذشته را بیرون بکشد. ما در قالب فلشبکهایی سریع نحوهی به قتل رسیدن توماس کینیر و نانسی مونتگومری را میبینیم. بنابراین سوالی که بیشتر با آن کار داریم این نیست که این قتل دقیقا به چه شکلی به وقوع پیوسته است، بلکه این است که گریس دقیقا چطور آدمی است. مسیری که او برای رسیدن به آن روز نحس سپری کرده چگونه بوده است. شاید نزدیکانِ گریس به او به عنوان دختر ساده و معصوم و دلرحمی نگاه میکنند که توانایی خفه کردنِ کسی را با دستمال گردنش نداشته است، اما تمام اینها به خاطر این است که آنها به صورت کودکانه، پوست لطیف، چشمان بانجابت و آرامش در رفتارش نگاه میکنند و به این نتیجه میرسند که حتما درون این آدم هم به اندازهی نمای خارجیاش اینقدر زلال است. اما وقتی گذشتهی این دختر را مرور میکنیم به تدریج تصویر متفاوتی از او شروع به شکلگیری میکند. تصویر دختر زیبایی که روحش آنقدر تکهتکه شده است که دیگر او همان دختری که همراه خانوادهاش از ایرلند به سمت کانادا سوار بر کشتی شد نیست.
مری هرون به عنوان کارگردان سریال که درام روانشناختی بزرگی مثل «روانی آمریکایی» (American Psycho) را در کارنامه دارد با موفقیت توانسته به فضای خفقانآوری دست پیدا کند. همانطور که «شکارچی ذهن» را به راحتی میتوان در ژانر وحشت دستهبندی کرد، چنین چیزی دربارهی «نام مستعار گریس» هم صدق میکند. همانطور که دیوید فینچر با سریالش به فضایی دست پیدا کرده بود که حتی در آرامترین لحظاتش هم احساس میکردیم هزاران هزار سوسک فاضلاب در حال جولان دادن روی پوستمان هستند، «نام مستعار گریس» هم یکی از آن درامهای کاراگاهی روانشناختی است که سر و کله زدن با ذهنهای دربوداغان و روحهای درهمشکستهی کاراکترهایش مساوی است با فضایی که انگار کثافت و نکبت و هرج و مرج و مرگ و ناامیدی و خون از در و دیوارش سرایز میشود. هدفِ مری هرون با «نام مستعار گریس»، ساختن سریالی ضد-«دانتاون ابی» بوده است. «دانتاون ابی» به عنوان یک سوپ اُپرای تاریخی ملایم عمل میکند. تقریبا هیچکدام از کاراکترها با درگیری وحشتناکی که در حل کردن آن به بنبست بخورند روبهرو نمیشوند، هیچکس دچار ضایعههای روانی دردناکی نمیشود، کاراکترها با وجود درگیریهای جزییشان، هوای یکدیگر را دارند و کلا زندگی در داخل و اطرافِ عمارت دانتاون معمولا امن و امان است. «دانتاون ابی» حتی در استرسزاترین لحظاتش هم با هدف آرامش بخشیدن به مخاطب ساخته شده است و برای این کار حاضر به زیر پا گذاشتن واقعیت هم است. تماشای «دانتاون ابی» این تصور را در مخاطب ایجاد میکند که زندگی در آن دوران در مقایسه با حالا چقدر ساده و بیشیله و پیله و بیدردسر بوده است. «نام مستعار گریس» با هدف در هم شکستن این تصور پا پیش میگذارد. حتی «سرگذشت ندیمه» هم با وجود تمام وحشتهایش به لطف مونولوگهای آفرد که هر از گاهی بامزه میشوند سعی میکند تا از بیش از اندازه زانوی غم بغل گرفتن در تاریکی مطلق فاصله بگیرد و متعادلتر کردنِ لحنش به امید و نور هم اجازهی ورود بدهد. «نام مستعار گریس» اما به آن یک ذره کمدی هم اعتقاد ندارد. مارگارت اتوود سانتیمانتالیسم را کاملا کنار گذاشته است. مری هرون هم به عنوان کارگردان این متریال با لذت و اشتیاق تمام این دنیای دمکرده و خسته را بدون تزریق کمی اکسیژن به آن به تصویر کشیده است. انگار پای صحبتهای قصهگویی نشستهایم که میخواهد شما را از زندگی سیر کند. میخواهد کاری کند تا شب نتوانید به خواب بروید.
نتیجه «نام مستعار گریس» را به سریال ویکتوریایی سیاهی در مایههای «پنی دردفول» (Penny Dreadful) تبدیل کرده است. با این تفاوت که اینجا هیولاهای واقعی نه شیاطین و گرگینهها و خونآشامها، که انسانها هستند. مری هرون طوری حال و گذشتهی گریس را به هم گره زده است که به خوبی در فضای ذهنی آزاردهندهی این دختر قرار میگیریم. به محض اینکه احساس میکنید در حال تماشای یک گفتگوی آرام بین دو نفر هستید، فلشبکهای ناگهانی و خشونتباری که جنازهی نانسی را در حال سقوط از پلههای زیرزمین نشان میدهند رشتهی افکارتان را با خشونتِ فرو رفتن چاقو در شکم پاره میکنند و صدای کوبیده شدن گردنِ نحیف نانسی روی پلههای چوبی سفتِ زیرزمین توی گوشتان شروع به زنگ زدن میکند. بعد از مدتی این تکه تصاویر جسته و گریخته به کابوس حالبههمزن و مضطربکنندهای تبدیل میشوند که دوست نداریم آنها را دوباره ببینیم. اما سرک کشیدن در ذهنِ گریس یعنی روبهرو شدن دوباره و دوباره با تصاویری که مثل میخهای بلند در گوشتِ مغز او فرو رفتهاند و راهی برای خلاص شدن از آنها وجود ندارد. یا مثلا سکانسهای مربوط به سفر هشت هفتهای گریس و خانوادهاش از ایرلند به کانادا با کشتی دست کمی از یک داستان هولناک ندارد. از جیغ موشهایی که انگار آمادهی مُردن مسافران و تیکهتیکه کردن گوشتشان هستند تا مردان و زنانی که در فضای خفهکننده و بوگندوی زیر عرشه بیوقفه در حال بالا آوردن و آه و ناله کردن هستند. از امواج آب که بدون لحظهای استراحت، بیوقفه کشتی را برای به جنون رساندن مسافران تکان میدهند و میدهند و میدهند تا بوی تعفن بیماری و مرگ که جای اکسیژن را گرفته است. در این میان نیمنگاههایی که به دوران اقامتِ گریس در تیمارستان بعد از قتلها میاندازیم و او را محبوس در تابوتی ایستاده میبینیم کافی است تا از عمقِ وحشتی که او تجربه کرده است اطلاع پیدا کنیم.
این در حالی است که وقتی سریال بهطور مستقیم به وحشت اشاره نمیکند هم از اتمسفر شومی بهره میبرد. «نام مستعار گریس» از لحاظ فنی هیچکدام از مکانیکهای واضح ژانر وحشت را ندارد. از لحاظ فنی خبری از یک خانهی جنزده نیست. از لحاظ فنی خبری از هیچگونه ارواح خبیثی نیست. از لحاظ فنی خبری از صداهای ناگهانی غیرقابلتوضیح شبانه نیست. از لحاظ فنی خبری از ترسهای ناگهانی که جلوی روی تماشاگر ظاهر شوند نیست. اما هنر مری هرون این است که یک سری اشیا و تصاویر ساده را طوری به تصویر میکشد که انگار یک جای کارِ آنها میلنگد. سارا گدون در نقش گریس و نحوهی به تصویر کشیدن او توسط مری هرون، سوخت جاذبهی شوم سریال را تامین میکند. کلوزآپهایی که هرون از صورت گدون میگیرد به نظر وسیلهای برای هرچه نزدیکتر کردن ما به گریس هستند، اما در واقع وسیلهای برای این هستند که چقدر ما در فهمیدن این دختر ناتوان هستیم. مهم نیست چقدر به او نزدیک میشویم، به محض اینک دستمان را دراز میکنیم تا او را بگیریم، مشتمان به جای او، هوا را میگیرد و تازه متوجه میشویم که گول چشمانمان را خوردهایم. او کماکان از دسترس خارج است. چشمهای درشت گدون در این کلوزآپها، ما را به وسیلهی برق معصومانهشان به درون خود جذب میکنند. برای لحظاتی به نظر میرسد شخصیت واقعی او را از لابهلای هزاران پرندهی مشابهای که در آسمان در حال چرخیدن هستند تشخیص دادهایم، اما ناگهان هجومِ صدمثانیهای حسی بیگانه و سرد به درون آن چشمان، ما را خلسهای که در آن فرو رفته بودیم بیدار میکند و اینجاست که متوجه میشویم این ما نبودیم که گریس را شکار کرده بودیم، بلکه این گریس بود که ما را طوری به تله انداخته که حتی درد فرو رفتن تیغهای تله در بدنمان را هم احساس نکرده بودیم. سکانس افتتاحیهی اپیزود اول سریال که گریس را جلوی آینه در حال مونولوگگویی توی سرش نشان میدهد به بهترین شکل ممکن شخصیت چندگانهی گریس و بازی فوقالعادهی سارا گدون در به نمایش گذاشتن آن را به تصویر میکشد. گدون طوری در عرض چند ثانیه با میمیکهای صورت و چرخشهای معنادار سرش بین یک دختر معصوم و یک قاتل روانی سوییچ میکند که آدم میماند کدام راست و کدام یک بازی است. یکی از بزرگترین جذابیتهای «نام مستعار گریس» این است که خود گریس علاقهای به فاش کردن واقعیت روزِ وقوع قتلها ندارد. بعضیوقتها مثل چیزی که در «گناهکار» دیدیم، خود قاتل دوست دارد که گذشتهی فراموششدهاش را به یاد بیاورد و در این زمینه با هرکسی که لازم باشد همکاری میکند. بعضیوقتها مثل چیزی که در «شکارچی ذهن» دیدیم، کاراگاهان سعی میکنند تا جنایتکاران را به روشهای مختلف مجبور به همکاری با خود و افشای انگیزههای آدمکشیشان کنند.
در «نام مستعار گریس» اما گریس میداند که بقیه چه میخواهند و از دادنش سر باز میزند. به قول سارا پالی، نویسنده و تهیهکنندهی سریال: «گریس حس یه شکار رو داره. اون تو دنیای کاملا درندهای زندگی میکنه. وظیفهاش اینه که جواب این همه اذیت و آزار و خشونت رو نده». برای اطرافیان گریس و تمام کسانی که میخواهند راز قتلها را کشف کنند، خود گریس اهمیت ندارند. آنها برایشان مهم نیست که این دختر چه زندگی دردناکی داشته است. برای آنها مهم نیست که از دست دادن مادر در نوجوانی و داشتن یک پدر الکلی که او را آزار میداده و خیلی درد و رنجهای دیگر چه حسی دارد. برای آنها مهم نیست یک خدمتکار زن بودن در این جامعه چه حسی دارد. برای آنها مهم نیست که زنبودن در جامعهای که حرف اول و آخر را مردان میزنند چه حسی دارد. تنها چیزی که برای آنها اهمیت دارد کشف راز قتلها است و بس. اگر «نام مستعار گریس» دربارهی یک چیز باشد، دربارهی این است که چگونه زیبایی زنان میتواند به نابودیشان منجر شود. چرا که زیبایی آنها مساوی است با دنیایی که آنها را به عنوان یکجور دارایی و شی ارزشمند میبینند و در نتیجه برای تصاحب آنها به هر روشی که شده تهییج و تحریک میشود. گریس در تمام زندگیاش در حال دست و پنجه نرم کردن با چنین چیزی بوده است. هر مردی که وارد زندگیاش میشود، به درون دنیای فانتزی او سقوط میکند و هزار جور فکرهای ناجور دربارهی او به ذهنش خطور میکند. از وکیلش که فکر میکند فقط به خاطر اینکه گریس با او وقت گذرانده، این دختر عاشقش شده است تا دکتر جوردن که به عنوان باشخصیتترین و باحیثیتترین کاراکتر مرد سریال نمیتواند جلوی خودش را از پیدا کردن وسواس فکری برای او و شکل دادن فانتزیهای شخصی خودش با گریس بگیرد. از جیمز مکدرموت که ادعا میکند انگیزهاش برای کشتن دو نفر به دست آوردن گریس بوده است تا عدم آرامش گریس در کنار پدرش. حتی مردانی مثل دکتر جوردن و آقای کینیر که در ابتدا خیلی جنتلمن به نظر میرسند هم به مرور فکرهای ناجوری دربارهی گریس به ذهنشان خطور میکند. حتی جرامایا، تنها دوست نزدیک گریس که در مقایسه با بقیه، مرد بااحترامتری به نظر میرسد هم وقتی پای ازدواج با گریس به میان کشیده میشود عقبنشینی میکند، چرا که فقط میخواهد تا از جذابیت و زیبایی گریس برای تبلیغات هرچه بهتر نمایشش استفاده کند، نه چیزی بیشتر. به عبارت دیگر همهی مردان گریس را طلب میکنند، اما هیچکدامشان علاقهای به اینکه خود گریس چه چیزی میخواهد ندارند. همهی مردان او را میخواهند، اما هیچکس به او ازدواج، اعتماد، آرامش، احترام و امنیت نمیدهد.
بعد از تجربهای که گریس با مردان داشته است، او انگیزهها و خواستهها و نگرانیهایشان را مثل کف دستش بلد است. بنابراین طبیعی است که علاقهای به صحبت با دکتر جوردن که احتمالا به آزادی خودش منجر میشود را ندارد. و حتی وقتی راضی به انجام این کار میشود، سعی میکند او را تا لب چشمه ببرد و تشنه برگرداند. درست به همان شکلی که مردانی که تاکنون در زندگیاش بودهاند با او همچون اسباببازی رفتار کردهاند. شاید تنها کاری که از گریس برای انتقام و سر جای خود نشاندن این آدمها بر میآید عدم افشای حقیقت است. تنها کاری که از دستش برمیآید دور چرخاندن آنهاست. لحظهای در اپیزود سوم است که مونولوگهای داخل سر گریس از اشاره به دکتر جوردن، به مخاطبانِ سریال تغییر میکند. گریس تعریف میکند که دربارهی دکتر جوردن چه فکر میکند. معلوم میشود به همان اندازه که دکتر جوردن در حال تلاش برای مطالعهی گریس است، گریس هم به همان اندازه در حال مطالعه، کالبدشکافی و امتحان کردن دکتر جوردن است. با این تفاوت که گریس خیلی در کارش موفقتر است. چون دکتر جوردن اولین مردی نیست که با او برخورد کرده است. لحظهای در این اپیزود است که گریس از دکتر جوردن دربارهی وضعیت خوابش سوال میکند و وقتی جوردن از این سوال تعجب میکند و کمی دستپاچه میشود، گریس به خوابآلودگی چشمانش اشاره میکند. برای یک لحظه جای دکتر و بیمار عوض میکند. بنابراین یکی از جذابیتهای سریال تماشای این است که گریس چگونه دکتر جوردن را با داستانهایش هیجانزده میکند و بعد از طریق صدای توی سرش به ما خبر میدهد که چیزی که به او گفته فقط یکی از چندین نسخه اتفاقی بوده که میتوانسته بگوید. اما اگر خود گریس بدون اینکه خودش متوجه شود در حال دست به سر کردنِ دکتر جوردن و دیگران باشد چه؟ دقیقا همین شک و تردیدها و سوالات است که حکم ارواح خبیثی را دارند که به دنبال جایی و کسی برای تسخیر کردن میگردند.
صحنهای در اپیزود سوم است که دکتر جوردن از گریس میخواهد که چشمانش را بسته و تمام جزییات خانهی توماس کینیر را طوری به یاد بیاورد که انگار در حال تماشا کردن یک تابلوی نقاشی است. همین که گریس چشمانش را میبندد، از زاویهی نقطه نظر او قدم به خانهی مذکور میگذاریم. با اینکه نور خورشید از پشت پردههای خانه فضا را روشن کرده است، اما پرسه زدن در خانهی خالی از سکنه، پشت سر گذاشتن راهروها و تابلوهای روی دیوارها و حرکت کردن به سمت آشپزخانه و نزدیک شدن به درِ زیرزمین موهای تن آدم را سیخ میکند. دوربین آنقدر سیال و روان حرکت میکند که انگار این نقطه نظر متعلق به یک روح سرگردان است که چند سانتیمتر بالاتر از سطح زمین معلق است. «نام مستعار گریس» در اپیزود سوم و در اکثر اپیزودهایش سرشار از چنین لحظاتی است. لحظاتی که آدم را یاد «کشتن گوزن مقدس» و اتمسفر مضطربکنندهی فیلمهای یورگوس لانتیموس میاندازد؛ آزاری که یکنواخت ادامه پیدا میکند. آنا پاکویین که نقش نانسی را برعهده دارد از آن بازیگرانی است که جان میدهد برای دنیای فیلمهای لانتیموس. پاکویین طوری بهطور همزمان خطرناک و دوستداشتنی به نظر میرسد که آدم در برخورد با او دقیقا نمیداند با چه جور آدمی سروکار دارد. شخصیت او اکثرا جدی و رییسمآبانه است، اما همزمان آنقدر شوخی و خنده هم میکند که او را به فرد غیرقابلپیشبینیای تبدیل میکند. یورگوس لانتیموس بلد است چگونه به پیشپاافتادهترین صحنههای فیلمش هم ناآرامی تزریق کند. در «کشتن گوزن مقدس» گفتگوهای به ظاهر معمولی کاراکتر کالین فارل و بری کیگان آنقدر مورمورکننده است که گویی مجبور به تماشای کشیدن شدن یک چاقوی خیلی خیلی کُند روی گلوی یک گوسفند هستیم. چنین حس بیقرارکنندهای اگرچه با شدت کمتری اما کماکان در روابط کاراکترهای «نام مستعار گریس» هم وجود دارد. فقط اگر در فیلمهای لانتیموس با دنیاهای سورئال و ابسورد سروکار داریم، این واقعگرایی «نام مستعار گریس» است که آن را به داستان قابللمستری تبدیل کرده است. مثلا یکی از موتیفهای تکرارشوندهی داستان خرافات و افسانههای فولکلوری است که کاراکترها به آنها اعتقاد دارند. از پنجرههایی که باید بعد از مرگ کسی باز شوند تا روحش توانایی پرواز کردن به بیرون را داشته باشد و برای همیشه در خانه گرفتار نشود. تا جایی که گریس کابوسِ فرشتههای بیسر خونآلودی را روی شاخههای درختان نزدیک خانه میبیند. فردا صبح وقتی او به حیاط میرود تا رختهای شستهشده را از روی بند لباس جمع کند، با ملافههای سفیدی روبهرو میشود که باد آنها را به همان درختی که گریس دیشب در کابوس دیده بود گره زده است. نتیجه تصاویری کوبنده است که «نام مستعار گریس» از آنها کم ندارد.
هشدار: این بخش از متن داستان سریال را لو میدهد.
امکان ندارد دربارهی «نام مستعار گریس» حرف زد و اپیزود پایانبندیاش را فراموش کرد. چرا که اپیزود ششم میزبان قویترین سکانس کل سریال است. منظورم سکانس هیپنوتیزم گریس است. جایی که اگر قبل از آن به ترسناک نبودن این سریال اعتقاد نداشتید، خلافش را بهتان ثابت میکند. این در حالی است که همانطور که انتظار میرفت سریال به سرانجام مبهم و غیرقاطعی ختم میشود که راستش از قضا رضایتبخشترین پایانی است که انتظارش را میتوان داشت. ماجرا به جایی منتهی میشود که وقتی جلسات روانکاوی گریس توسط دکتر جوردن جواب نمیدهند، سروکلهی جرامایا، دوست قدیمی گریس به عنوان یک هیپنوتیزمکنندهی حرفهای پیدا میشود. جرامایا که اسمش را به دکتر جروم دوپونت تغییر داده است طوری رفتار میکند که گویی گریس را از گذشته نمیشناسد. دکتر دوپونت برای دسترسی به خاطرات از دست رفتهی گریس پیشنهاد هیپنوتیزمش را میدهد. این پیشنهاد قبول میشود. نتیجه به خواب رفتن گریس جلوی حاضران و بیدار شدن او با رفتار و صدایی متفاوت است که در یک چشم به هم زدن ما را از «نام مستعار گریس» به «جنگیر» ویلیام فردکین منتقل میکند. سکانس هیپنوتیزم گریس به راحتی میتواند جزو ترسناکترین سکانسهای فیلم و سریالهای ترسناک سال ۲۰۱۷ قرار بگیرد. دلیل اصلیاش هم به خاطر این است که مری هرون در کارگردانی این سکانس کنترل و دقت تحسینبرانگیزی را به نمایش میگذارد که نمونهاش را به ندرت در سرگرمیهای ترسناک این سالها میبینیم. شاید اگر با هر کارگردان تازهکار دیگری طرف بودیم، این سکانس را خیلی پرسروصدا و با ترفندهای کلیشهای فیلمهای ترسناک به تصویر میکشید. مری هرون اما برای نفوذ به زیر پوست تماشاگرانش با این سکانس به هیچ حرکت پیشپاافتاده و بیموردی رو نمیآورد. بعضی کارگردانان فکر میکنند برای اینکه هنرشان دیده شود حتما باید دست به حرکت عجیب و غریب و نوآورانهای بزنند. حتما باید ترس را دو دستی بگیرند و به زور در حلق تماشاگر فرو کنند. کارگردانی سکانس هیپنوتیزم از هیچکدام از این جوگیریها و نابلدیها ضربه نخورده است. حرکات دوربین ساده اما محاسبه شده هستند. خبری از تدوینهای آشوبزده و سراسیمهای نیست. تنها چیزی که لازم داریم صورت پوشیدهی سارا گدون است که روی صندلی نشسته است.
اگر با سریال دیگری سروکار داشتیم برای ترسناکتر کردن این سکانس به تکنیکهای سادهی کارگردانی بسنده نمیکرد و حتما تغییر مداوم زاویهی دوربین و بازی کردن با افکتهای صوتی، قدرت واقعگرایانهی این سکانس را خراب میکرد، اما هرون به چنین چیزهایی نیاز ندارد. نتیجه این است که سکانس هیپنوتیزم فقط یک سکانس ترسناک معمولی نیست، بلکه درست مثل بقیهی لحظات سریال، به تجربهی صوتی/تصویری عمیقا غوطهورکنندهای تبدیل میشود. دو نوع صحنهی سینمایی ترسناک داریم. اولی همچون به نظاره نشستن غرق شدن فرد دیگری در باتلاق میماند. دومی اما غرق شدن خودمان در آن باتلاق و پُر شدن سوراخ دماغها و ریههایمان با گل و لای است. سکانس هیپنوتیزم در گروه دوم قرار میگیرد. ما نظارهگر این صحنه نیستیم، بلکه خود نقش یکی از حاضرانِ آن اتاق را داریم. اینجا نباید از سارا گدون در هرچه قویتر کردن این سکانس بگذریم. او بعد از به خلسه رفتن با صدای مورمورکنندهای شروع به صحبت میکند؛ صدایی که میتواند در بین مورمورکنندهترین صداهای سینما/تلویزیون قرار بگیرد. قضیه از این قرار است که گدون برای تغییر صدایش، مدتها به صدای ضبطشدهی ربکا لیلیارد (کسی که نقش مری ویتنی را بازی میکند) گوش داده و بعد آن را تقلید کرده است. چیزی که این صدا را ترسناک میکند اما این است که گدون صدای لیلیارد را بینقص تقلید نمیکند. بنابراین بیشتر از اینکه این صدا یادآور مری ویتنی باشد، مثل گوش سپردن به نسخهی شیطانی مری ویتنی است. نتیجه صدایی است که نقش ستون فقرات این سکانس را برعهده دارد. تعجبی ندارد که هرون با هوشمندی به جای پرت کردن حواس بیننده با چیز دیگری، تمرکز اصلی کارگردانی این سکانس را روی صدای گویای سارا گدون میگذارد و بار اصلی تامین سوخت ترس این سکانس را به حنجرهی این بازیگر میسپارد.
این سکانس اما در زمینهی روشن کردن راز شخصیتِ گریس هم سکانس مهمی است. اگر قبل از این برای سر در آوردن از معمای گریس در یک مسیر مستقیم حرکت میکردیم، این سکانس حکم منتهی شدن این مسیر به یک چهارراه را دارد. نظریههای مختلفی دربارهی اتفاقی که برای گریس افتاده است وجود دارد. یک تئوری این است که روح مری ویتنی پس از مرگ، بدن گریس را تسخیر میکند. بسته بودن پنجرهی اتاق در لحظهی مرگ مری کار دست گریس میدهد. دست داشتن گریس در قتلها هم کار روح شرور مری ویتنی بوده است. نظریهای که البته با توجه به ماهیت واقعگرایانهی سریال رد میشود. نظریهی دوم این است که هویت گریس بعد از مرگ مری ویتنی از وسط میشکند و به دو شخصیت جداگانه تقسیم میشود. مرگ مری ویتنی حکم نقطهای را داشته که گریس بالاخره بعد از سالها تحمل درد و رنج دچار فروپاشی روانی میشود. شخصیت اول یک قاتل حیلهگر روانی با صدای مری ویتنی است که از طریق هیپنوتیزم فاش میشود و نمایندگی جنبهی بیرحم و خشن گریس را برعهده دارد و شخصیت دوم هم نمایندهی جنبهی معصوم و آرام اوست. در زمان وقوع قتلها مری ویتنی کنترل بدن گریس را در دست داشته است. پس طبیعی است که او چیز درست و درمانی از اتفاقات آن روز به یاد نمیآورد. شخصیت اصلی که در کنترل بدن گریس است نه خود گریس که پرسونای مری ویتنی است. او کسی است که تمام دستورات را از پشتپرده میدهد و او همان شخصیت شروری است که گریس بیچاره را بدون اینکه بداند بهطرز ناخودآگاهی به تمام این کارها وا داشته است. همین که گریس در حال فرار، از نام مستعار مری ویتنی استفاده میکند این نظریه را پشتیبانی میکند.
نظریه بعدی این است که گریس بعد مرگ مری ویتنی، به یک قاتل حیلهگر روانی تبدیل میشود که استاد بازی کردن با احساسات و انتظارات اطرافیانش است. زمانهایی که گریس به دست به سر کردن جیمی و دکتر جوردن فکر میکند هم این نظریه را پشتیبانی میکند. همچنین در این سناریو ماجرای هیپنوتیزم هم چیزی بیشتر از یک نقشهی هوشمندانه بین گریس و جرامایا برای بیگناه جلوه دادن خودش نیست. اما نظریهی آخر که به نظر میرسد درستترین نظریه و همان چیزی باشد که مارگارت اتوود از طریق داستانش قصد اشاره به آن را دارد این است که گریس مارکس کاملا بیگناه است و در تمام زندگیاش قربانی حیلهگریها و فریبها و دسیسههای آدمهای دور و اطرافش، مخصوصا مردان بوده است. او بعد از مرگ مادرش به قربانی پدرش تبدیل میشود. جرج پارکینسون، با اغوا کردن، باردار کردن و بعد رها کردن مری ویتنی که به مرگش منجر میشود، بهترین و تنها دوست واقعی گریس را از او سلب میکند و بعد با تحت فشار قرار دادن گریس، او را مجبور میکند که محل کارش را عوض کرده و سر از خانهی توماس کینیر در بیاورد. بعدا توجههای نه چندان علنی توماس کینیر به گریس باعث میشود که نانسی نسبت به او احساس حسودی کند. در نتیجه با سخت گرفتن به گریس، زندگی را برای او به جهنم تبدیل کرده و بعد او را تهدید به اخراج از کارش میکند که تنها وسیلهای است که او از طریق آن خرجش را در میآورد. در ادامه گریس به قربانی جیمز درمونت تبدیل میشود. کسی که از گریس به عنوان انگیزهای برای به قتل رساندن کینیر و نانسی استفاده میکند. او حتی به قربانی وکیلش هم تبدیل میشود. کسی که فکر میکند موکلش به او علاقه دارد و با دادن مشاوره بد به او، باعث میشود که گریس با دادن شهادت اشتباه در دادگاه، کارش به جاهای باریکی کشیده شود. به این ترتیب مارگارت اتوود از گریس به عنوان نمایندهی زنانی استفاده میکند که زندگیشان در قرن نوزدهم و حتی امروزه کاملا در اختیار مردان دور و اطرافشان بوده است و بیوقفه و مکررا دستخوش فریب و افکار بد آنها میشوند.
این تم داستانی خیلی شبیه به چیزی است که در «سرگذشت ندیمه» هم شاهدش هستیم. اتفاقا اگر دقت کنیم میبینیم «نام مستعار گریس» یکجورهایی حکم سنگبنای «سرگذشت ندیمه» را دارد. اگر او با «سرگذشت ندیمه» دنیایی استعارهای برای صحبت دربارهی واقعیتهای حقوق زنان در جامعهی خودمان خلق میکند، در «نام مستعار گریس» نیازی برای خلق یک دنیای علمی-تخیلی نیست. همهچیز حی و حاضر وجود دارد. اگر سرکوب زنان در «سرگذشت ندیمه» به شکل سیستماتیکتر و واضحتری صورت میگرفت، این سیستم بهطرز مخفیتر و غیرعلنیتری در «نام مستعار گریس» هم وجود دارد. همین نکته است که «نام مستعار گریس» را در این زمینه بهطور کلی به اثر پیچیدهتر و قابللمستری نسبت به «سرگذشت ندیمه» تبدیل میکند. اگر آنتاگونیستهای «سرگذشت ندیمه» آنقدر واضح هستند که به نظر میرسد همهچیز با انقلاب و کشتن سرکردههای جمهوری گیلیاد به حالت قبلیاش برمیگردد، «نام مستعار گریس» در دنیایی جریان دارد که اینگونه رفتارها آنقدر عادی است که به راحتی به چشم نمیآید و با انقلاب هم درست بشو نیست. اگر آنجا با یک سیستم سیاسی/اجتماعی سروکار داریم که قابلخراب کردن و از نو ساختن است، اینجا با یک سیستم شخصی طرفیم که با فروریزی دولت درستشدنی نیست. تعجبی ندارد که در پایان گریس بخشی از پارچههای باقیمانده از لباسهای مری ویتنی و نانسی مونتگومری را برای طرح لحافی که میدوزد استفاده میکند. همهی آنها در این داستان کنار یکدیگر هستند. همهی آنها به شکلی قربانی مردسالاری سرکوبگر جامعهشان بودهاند.
تنها خواستهی گریس در طول داستان این است که سخت کار کند، پول در بیاورد و پولهایش را جمع کند تا شاید بتواند یک روزی با یک مزرعهدار ازدواج کند و به خانم خودش تبدیل شود. همین سادگی، پایبندی به شغلش و خوبی ذاتیاش باعث شده که او برای کار در خانهی رییس زندان انتخاب شود. خصوصیات شخصیتی روانیها عدم حس همدردی و همدلیشان است. با این حال گریس در طول داستان مدام با دیگران همدلی میکند. از مادرش و مری ویتنی گرفته تا حتی نانسی. چون میداند که اگر کینیر تصمیم به اخراج نانسی بگیرد، چه بلایی سر او خواهد آمد. اگر گریس گناهکار باشد، در نتیجه تمام مردان و زنانی که از جامعهی مردسالار حمایت میکنند، حق داشتند که چنین بلاهایی را سر او و دیگر زنان بیاورند. اما گریس بیگناه است. اینطوری پایانبندی داستان بیشتر با عقل جور در میآید. در این حالت سریال به نگاهی به درون جامعهی آن دوران میاندازد و ازمان میپرسد که دنیا نسبت به آن زمان چقدر در این زمینه تغییر کرده است؟ گریس به بهترین قربانی ممکن تبدیل میشود. یک دختر ساده به معنای خوب، سختکوش و باادب که بلندپروازی خاصی هم ندارد. اما دیگران از سادگیاش سوءاستفاده میکنند تا زیبایی، بدن، آبرو و احترامش را که تنها داراییهایش هستند از او سلب کنند. خیلیها نگاه نهایی گریس به دوربین را نشانهای از ابهام شخصیتِ گریس برداشت کردهاند. انگار گریس میخواهد با این نگاه بهمان بگوید که کماکان باید به بحث و گفتگو دربارهی روانیبودن یا بیگناهبودن من ادامه بدهید. اما برداشت من از نگاه آخر گریس به دوربین، ربطی به صداقت یا دروغگوییاش ندارد.
در پایان گریس پس از آزادی از زندان با جیمی ازدواج میکند. گریس از این میگوید که جیمی به خاطر شهادت دروغش در دادگاه احساس گناه میکند. به همین دلیل مدام از گریس میخواهد تا بلاهایی را که سرش آمده است تعریف کرده تا بتواند ازش عذرخواهی کند. به این ترتیب گریس نه تنها بعد از آزادی از زندان گذشتهاش را پشت سر نمیگذارد، بلکه بارها و بارها آن را از اول تجربه میکند. آنطور که مارگارت اتوود میگوید، زنان همیشه تحت فرمانِ خواستههای مردان بودهاند و گریس هم بالاخره با مردی ازدواج میکند که به شکل دیگری تحت فرمانش است. نگاه نهایی گریس به دوربین به معنای مطرح کردن این سوال که آیا واقعا قاتل است یا نه، نیست. بلکه دربارهی این است که تمام اتفاقات و فاکتورهایی که گریس را به این نقطه رسانند حل نشده باقی ماندهاند. شاید اشتباه ما این است که ایستادگی گریس به روش خاص خودش در مقابل جامعهی مردسالارش را به عنوان رفتاری دیوانهوار میبینیم. اینقدر عادت کردهایم که زنان به قربانی مردان تبدیل شوند که وقتی یکی از آنها به راحتی بهشان اعتماد نمیکند آن را نشانهای بر روانی بودنش برداشت میکنیم. شاید عدم فراهم کردن جواب قطعی برای معمای گریس، وسیلهای برای اشاره به این است که مشکلاتی که گریس با آنها درگیر بود هنوز که هنوزه به اشکال دیگری ادامه دارند. شاید وسیلهی هوشمندانهای از سوی مارگارت اتوود است تا ببیند مردم به چه چیزی اهمیت میدهند؛ مردم بعد از به پایان رسیدن داستان، اول از همه به چه چیزی فکر میکنند: قاتلبودن یا نبودن گریس یا فکر کردن به اینکه چه چیزهایی باعث شدند تا سوال اول را از خودمان بپرسیم.