نقد سریال کاراگاهی The Sinner - گناهکار

نقد سریال کاراگاهی The Sinner - گناهکار

سریال The Sinner شاید True Detective جدید تلویزیون نباشد، اما یک سریال کاراگاهی قوی و معتادکننده با یک کانسپت نو است.

«گناهکار» یکی از شگفتی‌های تلویزیون در یکی-دو ماه گذشته بود. در دورانی که سرمایه‌گذاری‌های سرسام‌آورِ شبکه‌ها و کمپانی‌ها برای بهره‌برداری هرچه بیشتر از سفره‌ی تازه‌ای که در قالب تلویزیون پهن شده است بالا گرفته، هر هفته شاهد انتشار و پخش سریال‌های جدیدی هستیم که دنبال کردن همه‌ی آنها خیلی سخت است. متاسفانه مجبور هستیم فقط تعدادی از آنهایی را که در نگاه اول بهتر از بقیه به نظر می‌رسند انتخاب کنیم و آنهایی را که در جلب نظر بلافاصله‌ی ما شکست خورده بودند با بی‌رحمی تمام فراموش کنیم.

این روزها حتما باید نت‌فلیکس و اچ.بی.اُ یا «مردگان متحرک» باشید تا بتوانید نظر تماشاگران بی‌حوصله‌ را جلب کنید و در فضای اشباع‌شده‌ی تلویزیون سری توی سرها در بیاورید. حتما سریالی باید به دل فرهنگ‌عالمه وارد شده باشد و چپ و راست در مطبوعات و انجمن‌ها مورد بحث و گفتگو قرار بگیرد تا بقیه را مجبور به تماشای آن کند. و معمولا سریالی که بیشتر از بقیه ترافیک دارد و سروصدای مطبوعاتی به پا می‌کند بهترین سریال نیست، بلکه سریالی است که موفق شده به هر دلیلی خودش را به یک ستاره تبدیل کند. بنابراین همیشه ستارگان بسیاری وجود دارند که کشف نشده، منتظرند تا دیده شوند. «گناهکار»، محصول شبکه‌ی یو.اس.اِی یکی از همین ستاره‌های کشف‌نشده است. همه‌ی شبکه‌ها یکی-دوتا سریال عالی ناشناخته دارند. از «هالت اند کچ فایر» (Halt and Catch Fire)، سریال تکنولوژیک ای.ام.سی گرفته تا «باقی‌ماندگان» (The Leftovers)، سریال آخرالزمانی اچ.بی.اُ و «آمریکایی‌ها» (The Americans)، سریال جاسوسی اف.‌ایکس و به نظر می‌رسد که «گناهکار» هم قرار است به مهم‌ترین سریال یو.اس.ای که مورد بی‌مهری قرار گرفته است تبدیل شود. البته این حرف‌ها به این معنی نیست که «گناهکار» از لحاظ تجاری یک سریال شکست‌خورده است. سریال آن‌قدر بیننده داشت که سران شبکه از عملکرد آن ابراز رضایت کردند و با اینکه در ابتدا با یک مینی‌سریال هشت قسمتی طرف بودیم، اما به ساخت فصل دوم هم چراغ سبز دادند. «گناهکار» حتما به اندازه‌ی پرچم‌دار اصلی یو.اس.ای یعنی «مستر روبات» (Mr Robot)، بزرگ و پیچیده نیست، اما قدم موفق دیگری برای این شبکه محسوب می‌شود.

اما «گناهکار» چه جور سریالی است؟ «گناهکار» در دسته‌های سریال‌های کاراگاهی/جنایی متفاوت و عمیقی قرار می‌گیرد که این اواخر داشته‌ایم. سریال‌هایی که چیزی فراتر از کشف یک قاتل و رمزگشایی از یک صحنه‌ی جرم هستند. مثلا «شب حادثه» (The Night Of) بیشتر از اینکه درباره‌ی کشف قاتل واقعی داستان باشد، وسیله‌ای برای به تصویر کشیدن واقع‌گرایانه‌ی سیستم قضایی و زندان‌ها و طرز نگاه جامعه‌ی آمریکا نسبت به اقلیت‌ها بود. یا «کوچک دروغ‌های بزرگ» (Big Little Lies) داستان راز قتلش را از طریق جستجو در مشکلات تبعیض جنسیتی جامعه و روانشناسی چندتا مادر عادی روایت می‌کرد. حتی می‌توان «۱۳ دلیل برای اینکه» را هم یک سریال کاراگاهی دانست که کاراگاهانش بچه‌هایی هستند که می‌خواهند دلیل واقعی نه قتل، بلکه خودکشی یکی از دوستانشان را پیدا کنند. همه‌ی این سریال‌ها در یک چیز اشتراک دارند؛ همه‌ی آنها از یک جنایت یا یک مرگ غیرمنتظره‌ به عنوان چارچوبی برای پرداخت به بحث‌های تماتیک بزرگ‌تری استفاده می‌کنند. «گناهکار» حتی بیشتر از مثال‌های فوق در چارچوب داستان‌های پلیسی/کاراگاهی قرار می‌گیرد. یعنی خیلی راحت می‌توان آن را با یکی از سریال‌های پلیسی آشنا و معمول شبکه‌های دولتی اشتباه گرفت. همه‌‌ی کلیشه‌های این نوع سریال‌ها در «گناهکار» یافت می‌شود. از یک قتل فجیع و غافلگیرکننده گرفته تا کاراگاه میانسالی که یک دفترچه یادداشت دستش می‌گیرد و با آدم‌ها مصاحبه می‌کند و بین دادگاه و زندان و صحنه‌های جرم در رفت و آمد است. «گناهکار» اما سعی کرده تا با ایجاد یک خلاقیت کوچک اما بسیار تاثیرگذار، انرژی تازه‌ای به ساختار کهنه‌اش تزریق کند و آن هم این است که ما از همان اپیزود اول می‌دانیم که قاتل چه کسی است. معمولا سوال اصلی سریال‌های پلیسی این است که: «چه کسی فلان جنایت را انجام داده است؟». ما کل داستان در جستجوی هویت قاتل هستیم. بعضی‌وقت‌ها قاتل یکی از اعضای خانواده مقتول که فکرش را نمی‌کردیم در می‌آید و بعضی‌وقت‌ها معلوم می‌شود که یکی از نیروهای بالارتبه‌ی پلیس پشت این قضایا بوده است و بعضی‌وقت‌ها یک مظنون داریم، اما سوال این است که چگونه می‌توانیم مقصر بودن او را اثبات یا رد کنیم. «گناهکار» اما این روند را برعکس کرده است. حالا از همان ابتدا می‌دانیم قاتل چه کسی است.

داستان حول و حوش زنی به اسم کورا تنتی (جسیکا بیل) می‌چرخد. همسر مرد سربه‌زیر و سختکوشی به اسم میسون (کریستوفر ابوت) و مادر یک پسر کوچک. کورا یک زن معمولی است. از همان‌هایی که صبح‌ها کابینت‌ها و یخچال و فریز آشپزخانه را دستمال می‌کشد. ماهیتابه روی گاز می‌گذارد و برای خانواده صبحانه درست می‌کند و لباس‌های پخش و پلا وسط خانه را برمی‌دارد و تا می‌کند و آنهایی را که کثیف هستند برای خوراندن به ماشین لباسشویی جدا می‌کند. مادر یکی از همان خانواده‌هایی که آخرهفته یک سبد غذا و یک زیرانداز پشت وانت می‌اندازند و به ساحل دریاچه می‌روند تا بچه‌شان با شن‌ها بازی کنند، خودشان تنی به آب بزنند، زیر آفتاب دراز بکشنند و با دوستانشان غذا بخورند. اما کورا در عین عادی‌بودن، کمی عجیب به نظر می‌رسد. دوربین طوری سر میز شام او را از بقیه جدا می‌کند و از تاریکی پشت سرش به او نزدیک می‌شود که انگار یک جای کار درباره‌ی این زن می‌لنگد. انگار حواس او سر جایش نیست. انگار یک چیزی پس ذهنش اذیتش می‌کند، اما حتی خودش هم دقیقا نمی‌داند چه چیزی. بالاخره خیلی زود شک و تردیدمان به کورا تایید می‌شود. شک و تردید کورا به خودش تایید می‌شود. کورا و بقیه در ساحل نشسته‌اند و او در حال پوست کندن میوه برای شوهر و بچه‌اش است که صدای موسیقی بیرون آمده از بلندگوهای ضبط صوت چندتا دختر و پسر جوان که در نزدیکی‌شان نشسته‌اند و صحبت می‌کنند حواسش را جلب می‌کند. این موسیقی شاید برای بقیه فقط یکی دیگر از هزاران صداهای محیطی باشد، اما کورا طوری آرام‌آرام از شنیدن آن عصبی می‌شود که انگار یک نفر دارد ناخن‌هایش را روی تخته سیاه می‌کشد. ناگهان قبل از اینکه بتوانیم بفهمیم چه خبر است، کورا خودش را روی مرد غریبه‌ای که خودش هم خواننده‌ی موزیکِ در حال پخش است، می‌اندازد و او را با همان چاقوی میوه‌خوری که در دست دارد سوراخ سوراخ می‌کند و بعد به نامزد مرد قوت قلب می‌دهد که دیگر حالش خوب است.

امکان ندارد عاشق داستان‌های کاراگاهی باشید و این لحظه یقه‌تان را نگیرد و دنبال خودش نکشد. برای کنجکاو کردن تماشاگر به راز قتل، سر رسیدن کاراگاه سر صحنه‌ی جرم یک چیز است، اما سوراخ سوراخِ شدن یک غریبه توسط چاقوی یک مادر عادی چیزی کاملا دیگر. اولی مثل پریدن از لبه‌ی پرتگاه با چتر نجات می‌ماند. دومی مثل پرت شدن از لبه‌ی پرتگاه بدون چتر نجات برای دیدار با صخره‌های تیز پایین است. این صحنه نمونه‌ی عالی استفاده اصولی از خشونت برای وارد کردن یک شوک اساسی به اعصاب بیننده است. این صحنه طوری به‌طرز غیرپرزق و برقی ناگهانی است که دفعه‌ی اول که آن را دیدم به‌طرز بی‌اختیاری چشمانم را بستم و همان لحظه احساس کردم که جای ضربات چاقو را روی بدن خودم هم احساس می‌کنم. دفعه‌ی دوم که دیدم باز دزدکی، از لای پلک‌هایم تماشا کردم. قضیه مربوط به ترس از رنگِ خون و فوران خون در این صحنه نمی‌شود. حتی کات‌های سریعی که بین نماهای عمل و عکس‌العمل‌ها وجود دارند آن‌قدر سریع هستند که چیزی به‌طور واضح مشخص نیست. مطمئنا همه‌ی ما صحنه‌‌های بسیار خشن‌تر از این را دیده‌ایم و خواهیم دید. چیزی که این عمل خشونت‌بار را مثل میخ در ذهن بیننده می‌کوبد زمان‌بندی وقوعش است. معمولا اعمال خشونت‌آمیز در سینما و تلویزیون مدت اندکی بعد یا قبل از اینکه از وقوعشان مطمئن می‌شویم اتفاق می‌افتند. اینکه می‌دانیم اتفاق بدی قرار است بیافتد و نمی‌توانیم جلوی آن را بگیریم و هر لحظه برای وقوع آن لحظه‌شماری می‌کنیم به تعلیقی منجر می‌شود که آن عمل خشن را به لحظه‌ای قابل‌پیش‌بینی اما کماکان غافلگیرکننده تبدیل می‌کند.

اما یک نوع عمل خشن دیگر داریم که ناگهان سروکله‌اش از ناکجا آباد پیدا می‌شود. مثل رفتن عقربه‌ی کیلومترشمار از صفر تا صد بدون عبور از روی ۲۰، ۴۰، ۶۰ و ۸۰ می‌‌ماند. من طرفدار سرسخت ژانر وحشت هستم و پوستم در مقابل خشونت‌های بی‌پروا کلفت شده است. بنابراین دیگر خودتان تصور کنید که این چند ثانیه که به برخورد نوک چاقو به پوست لطیفِ مقتول اختصاص دارد چقدر خوب کارگردانی شده است که حالم را دگرگون کرد. این صحنه به این دلیل اهمیت دارد که باعث می‌شود تاثیری که روی دنیای اطرافش می‌گذارد را با تمام وجود احساس کنیم. تمرکزم روی این صحنه به خاطر این است که اگر این صحنه به درستی اجرا نمی‌شد «گناهکار» احتمالا هیچ‌وقت به سریال پرقدرتی که الان هست تبدیل نمی‌شد و ماجراهای بعد این صحنه نمی‌توانستند مثل الان بیننده را درگیر خودشان کنند. در این صحنه با یک اتفاقِ چندکاربردی طرفیم. این صحنه نقش سقوط وحشتناکی را برای شخصیت اصلی بازی می‌کند که ما را بلافاصله نگران سرنوشتش می‌کند. تاثیری که این صحنه روی خانواده‌‌اش می‌گذارد غیرقابل‌انکار است. بدون‌شک می‌توان وحشتی که خبر این اتفاق در جامعه ایجاد می‌کند را تصور کرد و البته از آنجایی که آدم ظاهرا سالم و بی‌خطر دست به چنین کاری می‌زند، تحقیقات پلیس هم به سرعت برای بیننده اهمیت پیدا می‌کند. پس، در عرض چند ثانیه خودمان را تا گردن در داستانِ کورا پیدا می‌کنیم. دوست داریم بدانیم این انفجار ناگهانی از کجا سرچشمه گرفته و چه عواقبی خواهد داشت. پس همان‌طور که بالاتر گفتم، از همان ابتدا می‌دانیم چه کسی قاتل است. حالا سوال اصلی این است که چرا؟ چرا یک مادر عادی دست به چنین قتل دیوانه‌واری زده است؟ چه چیزی در ذهن او می‌گذرد که او را به این سمت سوق داده است؟ آیا کورا آن مرد غریبه را می‌شناخته یا همه‌چیز زیر سر آن موسیقی شوم است؟

در ابتدا خودِ کورا هم به اندازه‌ی بقیه از این اتفاق شوکه شده است. او آن‌قدر شرمنده و ناراحت است که فقط می‌خواهد هرچه زودتر مورد محاکمه قرار بگیرد. خودش هم نمی‌داند که چه چیزی او را به انجام این کار سوق داده است. خاطره‌ی بدی لانه کرده در اعماق ذهنش؟ یا یک زخم روانی که هیچ‌وقت ترمیم نیافته بود و یکدفعه دهان باز می‌کند؟ ظاهرا او رابطه‌ای با قربانی نداشته و به نظر نمی‌رسد که انگیزه‌ی قبلی داشته است. اگر حافظه‌ی کورا مثل بچه‌ی آدم کار می‌کرد، احتمالا راز قصه در همان اپیزود اول فاش می‌شد. اما این‌طور نیست. اینجاست که دومین شخصیت اصلی سریال یعنی هری امبرز (بیل پولمن) به عنوان یک کاراگاه مشکل‌دار وارد ماجرا می‌شود. اگرچه پلیس به محض اینکه کورا به گناهکار بودنش اعتراف می‌کند، به این ماجرا به عنوان پرونده‌ای حل‌شده نگاه می‌کند، اما هری متوجه تضادهای منطقی داخل داستان می‌شود. زخمی روی سر کورا، جای سوزن سرنگ روی بازوهایش و گذشته‌ی گل‌آلودی که مشکوک به نظر می‌رسد هری را وارد دنیای آشنای جستجو به دنبال سرنخ و پرده‌برداری از راز واقعی این جرم می‌کند. قابل‌ذکر است حالا که با سریالی با کانسپت متفاوتی طرفیم به این معنا نیست که «گناهکار» یک تجربه‌ی کاملا نوآورانه و ساختارشکن است. کماکان با سریالی طرفیم که شامل تمام ویژگی‌ها و عناصر ریز و درشتِ گره خورده با داستان‌های کاراگاهی است. از کاراگاه ریشویی که کرواتش را شل می‌بندد گرفته تا داستانی که برای تعلیق‌آفرینی و حفظ تماشاگران، اطلاعات را به شکل قطره‌چکانی فاش می‌کند. هنوز بررسی چندباره‌ی صحنه‌ی جرم منجر به پیدا شدن سرنخ‌های مهمی می‌شود که در ابتدا جدی گرفته نشده بودند و هنوز یک مظنون مشکوک داریم که در یک کلوب شبانه کار می‌کند. هیچکدام از این حرف‌ها به معنی گله کردن از سریال نیست، بلکه فقط اشاره‌ای به خصوصیات ژانر است که همگی در این سریال هم وجود دارند. اما نکته این است که کانسپت متفاوت سریال نقش یک لایه رنگ نو را دارد که روی این خصوصیات آشنا کشیده شده است و به آنها حسی تازه بخشیده است.

اینجا روانشناسی شخصیت اصلی در مرکز توجه قرار دارد. صحنه‌ی جرم اصلی که کاراگاه باید با ذره‌بینش در آن جستجو کند نه ساحل، بلکه ذهنِ کوراست. ما مطمئنیم که جواب جایی در هزارتوی ذهن کوراست، اما سوال این است که چگونه می‌توان آن را از درون ذهن آسیب‌دیده‌ای که ممکن است خاطرات را کج و کوله به یاد بیاورد پیدا کنیم. یکی از ویژگی‌های مثبتِ جنبه‌ی روانشناسانه‌ی سریال، حالت عمیق‌تری است که به فضای سریال بخشیده است. در رابطه با «گناهکار» اگرچه با یک داستان خیالی طرفیم، اما جنبه‌ی روانشاسانه‌ی ماجرا کاری کرده تا «گناهکار» به محصولات ژانر «جرایم واقعی» پهلو بزند. همچنین سریال برای پرده‌برداری آرام از راز قصه از منطق خودش پیروی می‌کند. منطقی که به خوبی پی‌ریزی و به خوبی دنبال می‌شود. بنابراین تقریبا «گناهکار» هیچ‌وقت به دام یکی از آن سریال‌هایی که می‌خواهند خودشان را به‌طرز بزرگنمایانه‌ای زیرک نشان بدهند نمی‌افتد. سریال هیچ‌وقت با گول زدن بیننده یا حرکات غیرمنطقی سعی نمی‌کند تا خودش را باهوش جلوه بدهد و البته به جز یک اپیزود که کمی احساس درجا زدن بهم دست داد، سریال از دام دیگری به اسم الکی کش دادن ماجرا که می‌تواند گریبانگیر قصه‌های پلیسی شود دوری می‌کند. هر اپیزود با ریتم دقیقی به سوی پرده‌برداری از یک تکه اطلاعات مهم جدید حرکت می‌کند و اپیزود بعد به عواقب این اطلاعات که به فاش شدن اطلاعات جدید منجر می‌شود می‌پردازد.

یکی از خطرهایی که سریال‌های کاراگاهی را تهدید می‌کند روایت یک داستان ماشینی و عدم توجه به کاراکترهاست. همیشه وقتی داستان‌های کاراگاهی به اوج پتانسیلشان می‌رسند که داستان شخصی کاراکترها را با پرونده‌ای که درگیرش هستند گره می‌زنند. می‌توان نسخه‌‌ی دیگری از «گناهکار» را تصور کرد که به یک سری پیچ و تاب‌های داستانی در رابطه با راز مرکزی‌اش خلاصه شده باشد. اما چیزی که «گناهکار» را به سریالی پراحساس تبدیل می‌کند به خاطر توجه‌ به کاراکترهایش است. سریال به همان اندازه که به موشکافی جنایت رخ داده می‌پردازد، به همان اندازه‌ به بررسی روان پروتاگونیست‌ها در رابطه با مسائل بدی که می‌تواند از مسئولیت‌پذیری اشتباه والدین ایجاد شود و آسیب‌های روانی درمان‌نشده‌ی آنها توجه می‌کند. هرکدام از پیچ و تاب‌های داستان فقط بخشی از پازل قصه را فاش نمی‌کنند، بلکه نقش لایه‌برداری از احساسات کاراکترها را هم برعهده دارند. خیلی طول نمی‌کشد که در جریان روانکاوی‌های فشرده‌ی کورا، به کودکی و نوجوانی او برمی‌گردیم و متوجه می‌شویم که چه درد و رنج‌هایی در عمق روحش لانه کرده‌اند. از مادر خشکه‌مذهبی‌ای که دخترانش را تحت فشار قرار می‌دهد تا فیبی، خواهر کوچک‌تر کورا که به دلیل بیماری سختش، همیشه به تخت‌خوابش بند است. کورا با احساساتِ درهم‌برهم و آشوب‌زده‌ای نسبت به خواهرش بزرگ می‌شود. از یک طرف به خاطر اینکه مادرش او را به خاطر بهبودی خواهرش در محدودیت قرار می‌دهد از خواهرش متنفر است و از طرف دیگر دلش به حالش می‌سوزد. کورا هیچ‌وقت طعم لذت و آزادی واقعی را نمی‌چشد. هروقت که برای خوش‌گذرانی به بیرون از خانه می‌رود، بخشی از افکارش توسط خواهرش که اجازه‌ی خارج شدن از خانه و دوست پیدا کردن را ندارد تسخیر شده است.

نادیا الکساندر در نقش فیبی کار فوق‌العاده‌ای در نمایش فردی می‌کند که تمام زندگی‌اش را به رویاپردازی درباره‌ی کارهایی که هیچ‌وقت قادر به انجامشان نیست گذرانده است. علاقه‌ی دیوانه‌وار این دختر برای شیرجه زدن در دنیایی که همیشه از او سلب می‌شده حاوی حس خطرناکی است. داشتن یک زندگی بدبختانه و خسته‌کننده در ازای کنترل بیماری‌اش و زنده ماندن باعث شده تا او بدون کوچک‌ترین ترس و هراسی آماده پریدن در آغوش فضای بیرون از سلول زندانش (اتاقش) باشد. کورا در حین به یاد آوردن گذشته‌اش در عین پیشبرد راز قصه، احساسات سیاهی را که در پشت ذهنش مخفی شده بودند هم دوباره مرور می‌کند. این در حالی است که سریال هیچ‌وقت از فراموشی و زخم‌های روانی به عنوان وسیله‌ای برای ارائه‌ی جذابیت‌های بصری و هیجان‌های پیش‌پاافتاده استفاده نمی‌کند. در عوض افسردگی و دشواری‌هایی که کورا پشت سر گذاشته است جدی گرفته می‌شوند. شخصیت‌های درب‌و‌داغان سریال اما به این دو خواهر خلاصه نمی‌شود. هری هم به خاطر علاقه‌مندی‌های مازوخیستی‌اش، رابطه‌‌ی متزلزلی با همسرش دارد و ازدواجشان در حال از هم پاشیدن است. درگیری شخصی هری اگرچه چندان منحصربه‌فرد و ویژه نیست، اما نقش خودش را به عنوان وسیله‌ای که باعث می‌شود هری بیشتر از بقیه‌ی همکارانش با کورا ارتباط برقرار کند و برای زیر و رو کردن گذشته‌‌ی این زن که به دلیل تجربه‌ی شخصی از وجود آن مطمئن است، انگیزه‌ی قدرتمندی داشته باشد. هری شاید به کاراکتر خارق‌العاده‌ای تبدیل نشود، اما به چیزی تبدیل می‌شود که سریال‌های کاراگاهی زیادی آن را نادیده می‌گیرند: یک انسان. هری از یک آواتارِ کاراگاه به مرور به یک انسان عادی تبدیل می‌شود که صدای خسته و نگاه‌های خیره‌ی بیل پولمن از گوشه‌ی چشمانش، اجازه می‌دهد تا او به چیزی بیشتر از یک ابزار داستانی خشک و خالی صعود کند.

روی هم رفته بدون اینکه چیزی را لو بدهم «گناهکار» درباره‌ی دو چیز است. اول اینکه چقدر نحوه‌ی ترتیب بچه‌ها توسط والدین اهمیت دارد و چگونه عدم برقراری تعادل بین مهربانی و سختگیری در رفتار با بچه‌ها می‌تواند به نتایج فاجعه‌باری منجر شود و دومی هم این است که هیچ‌وقت نمی‌توان آسیب‌های روانی را نادیده گرفت. اینکه آنها به‌طور فیزیکی دیده نمی‌شوند به این معنی نیست که وجود ندارند. همیشه این احتمال وجود دارد که بچه‌ها تریبت بی‌نقصی نداشته باشند. اصلا امکان ندارد که فردی بدون آسیب‌های روانی بزرگ شود، اما راه‌حل نه نادیده گرفتن‌ و اجازه دادن به بلیعده شدن توسط آنها، بلکه تلاش برای زدن یک حرف حساب با آنهاست. «گناهکار»، «کاراگاه حقیقی» جدید تلویزیون نیست. اما بعضی‌وقت‌ها سریال‌ها برای اینکه سرگرم‌کننده و لذت‌بخش باشند حتما نباید پایه‌های مدیوم تلویزیون را به لرزه بیاندازند یا از بحث‌های فلسفی عمیقی بهره ببرند. بعضی‌وقت‌ها روایت و اجرای عالی ویژگی‌های قابل‌پیش‌بینی ژانر در ترکیب با خلاقیت سازندگان می‌تواند به آثارِ معتادکننده‌ای تبدیل شوند. «گناهکار» یکی از همین دسته آثار است. سریالی که شاید قبل از تماشا دنبال هر بهانه‌ای برای جدی نگرفتن آن بگردید، اما تازه بعد از تماشایش است که متوجه می‌شوید نزدیک بود چه اثر قابل‌احترامی را از دست بدهید. مخصوصا با توجه به اینکه «گناهکار» یکی دیگر از همان سریال‌هایی است که فرصتی برای درخشش نام‌های دست‌کم گرفته شده و فراموش شده را هم است. جدا از بیل پولمن، ستاره‌ی بلامنازع سریال جسیکا بیل است. این جسیکا بیل با بقیه‌ی جسیکا بیل‌هایی که دیده‌اید فرق می‌کند. خبری از زنی که سلبریتی‌بودن از سر و رویش می‌بارد نیست. جای او را یک زن خاکی و معمولی گرفته است. اگرچه او کار چندانی به جز نشان دادن هراس و بهت‌زدگی ندارند، اما همین احساسات اندک را هم با ظرافت به نمایش می‌گذارد. اگر دنبال یک سریال کاراگاهی جمع‌و‌جور و صریح و تمیز هستید، «گناهکار» یکی از بهترین‌های امسال است.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
7 + 8 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.