نقد سریال پیکی بلایندرز (Peaky Blinders) | فصل آخر

نقد سریال پیکی بلایندرز (Peaky Blinders) | فصل آخر

با تکیه به پایان‌بندی فصل ۵ و استفاده‌ی درست از قدرت نقش‌آفرینی کیلین مورفی، سریال Peaky Blinders دقیقا همان‌جایی به پایان رسید که می‌خواستیم؛ در نقطه‌ی اوج.

کیلین مورفی بدون شک تنها داشته‌ی پیکی بلایندرز نیست. استیون نایت در طول تقریبا ۹ سال، اثری را به مخاطب ارائه کرد که با ۶ فصل ۶ قسمتی، قصه‌ی جاه‌طلبی‌های یک مرد زخمی را با جزئیات قابل‌توجه به تصویر کشید. از شخصیت‌های فرعی جذاب با نقش‌آفرینی‌های جذاب‌تر تا طراحی صحنه و طراحی لباس سطح بالا که تماشاگر را به بریتانیای بعد از جنگ جهانی اول و قبل از جنگ جهانی دوم بردند، تنها بعضی از نقاط قوت کلیدی این اثر هستند. سریال Peaky Blinders با شکل‌گیری یک گروه درست از سازندگان و برخورداری از نکات مثبت گوناگون به محبوبیت فراوان رسید.

با همه‌ی این‌ها فصل ششم که شاید بهترین فصل کل سریال باشد، بارها و بارها یک حقیقت را به یاد تماشاگر می‌آورد: پیکی بلایندرز و توماس مایکل شلبی بدون کیلین مورفی نمی‌توانستند به جایگاه امروز برسند. مورفی در فصل آخر، کامل‌ترین نقش‌آفرینی خود را ارائه می‌دهد؛ با یک اجرای چندلایه که تک‌تک باورها و تجربه‌های احساسی تامی شلبی را در نظر گرفته است.

(از این‌جا به بعد مقاله، بخش‌هایی از داستان سریال پیکی بلایندرز را اسپویل می‌کند)

تامی شلبی یک شخصیت با چند چهره است؛ سرباز بازگشته از جنگ، قاتل، کورکننده‌ی چشم‌ها، پدر عاشق فرزند، مرد دردکشیده، کمک‌کننده به اعضای خانواده، فاصله‌گرفته از اعضای خانواده، کولی معتقد به باورهای کولی‌ها، سیاستمدار، بازی‌دهنده، بازی‌خورده و گیرافتاده میان تصمیمات درست و غلط. انکار هرکدام از این واقعیت‌ها درباره‌ی تام خطرناک بود و می‌توانست هر پایان‌بندی برای چنین اثری را به نابودی بکشاند.

او هرگز یک قهرمان نبود، ولی بعضی مواقع می‌توانست شبیه یک قهرمان لعنتی به نظر برسد. آدم‌های زیادی با چنین شخصیت‌هایی ارتباط برقرار می‌کنند؛ کاراکترهای سیاه و مشکل‌دار که با تمام جاه‌طلبی‌ها، گاهی فرصت لازم برای انجام چند کار درست را به‌دست می‌آورند.

ما شخصیت‌هایی مثل تامی را به این دلیل می‌فهمیم که غالبا خودمان را نیز بدون نقص نمی‌دانیم. تامی نه‌تنها قدم به قدم خود را بالا کشید، بلکه مرتکب کارهای بحث‌برانگیز زیادی شد. ماجرا هیچ‌وقت درباره‌ی توجیه تک‌تک کارهای تامی نبود و سریال Peaky Blinders نمی‌خواست خطاها و بی‌اخلاقی‌های او را فراموش کند. در بسیاری از مواقع، شخصیت‌های دیگر جواب اشتباهات تامی را پس دادند. اما با وجود دشمنانی حتی بدتر از او در داستان، این حفرکننده‌ی تونل توانست کمی به نور برسد؛ تا برخی از کارها در کارنامه‌ی وی به چشم بخورند که می‌توان از آن‌ها دفاع کرد.

فصل ۶ با پذیرش تک‌تک موارد یادشده، تامی شلبی را به تصویر می‌کشد. به دقایق آغازین نخستین اپیزود این فصل نگاه کنید. تامی که همیشه با بسیاری از تصمیمات خود به مرگ نزدیک شده، سلاح گرم را به سمت سر می‌گیرد. با اینکه بسیاری از افراد رفتار سردی با او دارند، انقدر برای بعضی‌ها مهم است که گلوله‌ها را از تفنگ خارج کرده باشند تا نمیرد. سپس تامی را میان گل‌ولای می‌بینیم و بعد از آن باز هم بلند می‌شود. این شخصیت در کل داستان مشغول رسیدن از خیابان‌های کثیف شهر به خانه‌های بزرگ و باشکوه بوده است. آغشته شدن نیمی از چهره‌ی او به سیاهی و کثیفی در عین تمیز ماندن نسبی آن طرف صورت، سکانس را کامل می‌کند. تامی شلبی را می‌توان با همین قاب تعریف کرد.

پیکی بلایندرز در همان دقایق نشان می‌دهد که داستان رستگاری تامی شلبی، خالی از خون و خون‌ریزی نخواهد بود. او شخصیتی نیست که بتواند یک روز فقط سازنده‌ی خانه برای کارگرهای شهر باشد و دنیا را از شر تندروهای خطرناک خلاص کند. فصل ششم سریال Peaky Blinders عالی است. چون نه‌تنها کیلین مورفی در آن تمام جلوه‌های مثبت و منفی شخصیت اصلی را به نمایش می‌گذارد، بلکه استیون نایت به تمام ابعاد قصه‌گویی انجام‌شده در پنج فصل قبلی توجه کرد. هیچ بخش مهمی از داستان کنار گذاشته نمی‌شود و قرار نیست ناگهان یک تامی تازه را ببینیم؛ بلکه با پذیرش بخش به بخش قصه‌ای که روایت شد، به سوی پایان قصه می‌رویم.

این‌جا مشغول صحبت درباره‌ی اثری هستیم که طی بهترین دقایق خود، از تیغ دولبه استفاده می‌کند تا بیننده میخکوب شود. فصل ششم از ابتدا تا انتها پر از تیغ‌های دولبه است؛ پر از سکانس‌هایی که فقط در خدمت پرداختن به یک خط داستانی یا یک بخش از شخصیت‌پردازی یک کاراکتر نیستند، بلکه قضاوت مخاطب را هم به چالش می‌کشند. یکی از بهترین نمونه‌های این نوع از داستان‌گویی، در مرگ روبی به چشم می‌آید.

مشکلات تام با خانواده، بدبینی او به بسیاری از افراد، آمادگی وی برای جدا شدن از همه و پذیرش مرگ، عشق انکارناپذیر تامی به فرزندهای خود، آتش خشم خاموش‌ناشدنی این شخصیت و صدالبته باور داشتن وی به عقاید خاص کولی‌ها، همه و همه با یک اتفاق مورد بررسی قرار می‌گیرند. چون شرایط پیش‌آمده برای روبی عملا داستان را از چند جهت جلو می‌برد. پیکی بلایندرز طی پنج فصل قوانین داستان‌گویی خود را محکم کرد و به همین خاطر است که امروز دیگر نیازی به توجیه تلاش تام برای پیدا کردن ازمه و شنیدن توضیحات او در این رابطه ندارد.

جزئیات بخش به بخش داستان بیماری روبی و از دست رفتن دخترک را می‌توان به باد ستایش گرفت. وقتی کودک نقاشی‌های مرد ترسناک را می‌کشد، ذهن تماشاگر احتمالا در ابتدا به سمت باورهای کولی‌ها می‌رود؛ تا مثلا از خود بپرسد که آیا واقعا مانند کابوس‌های تامی که یک گربه‌ی سیاه در آن‌ها حضور داشت، دخترک ناخواسته در جریان اتفاقات تلخ پیش رو است؟

وقتی تامی دخترک را نزد یک پزشک درست‌وحسابی می‌برد، مخاطب کم‌وبیش احساس می‌کند که اتفاق رخ‌داده، آن‌چنان دلیل علمی ندارد. در نتیجه وقتی مجددا بیماری شدت می‌گیرد، خیره شدن روبی به آتش و نقاشی‌های او ترسناک‌تر از قبل به نظر می‌رسند. مگر پزشک نگفته بود که روبی هیچ مشکلی ندارد؟ کمی جلوتر می‌رویم و بیماری مشخص می‌شود تا بیننده از حس‌وحال پذیرش باورهای تامی بیرون بیاید و سریال او را به دنیای واقعی پرتاب کند؛ دنیای واقعی که در آن احتمالا دکترهای دهه‌ی ۳۰ میلادی به سرعت متوجه بیماری سل نمی‌شدند.

زمانی‌که تامی به سوی ازمه می‌رود، ما بیشتر متمرکز روی دور شدن او از خانواده هستیم؛ تا شبیه مردی به نظر برسد که در عقاید بی‌معنی خود گم شده است. سپس وقتی توضیحات ازمه را می‌شنویم، دوباره با فاصله گرفتن از بیمارستان و علم پزشکی، تن به باورهای کولی‌ها می‌دهیم. نکند آن‌ها راست بگویند؟ نکند واقعا یک نفرین به روبی آسیب زده باشد؟ نکند اینکه تامی برای راحت کردن خیال خود یک زن را مجبور به دروغ‌گویی راجع به سنگ زینتی کرد، حالا چنین بلایی را سر او می‌آورد؟ تامی افراد زیادی را مجبور به انجام کارهای زیادی کرد و شاید اکنون دنیا به‌دنبال انتقام‌گیری است.

روبی می‌میرد. تمام این احساسات، سوالات، فریادهای تامی در قبرستان و گریه‌های لیزی در بیمارستان تمام می‌شوند. روبی مرد و تامی هیچ راهی برای کسب پیروزی در این نبرد ندارد. همین ماجرا او را به کشتن خونسردانه‌ی دو زن و یک مرد در کمپ می‌رساند. نه، او یک قهرمان بدون عیب و نقص نیست. قهرمان‌های بدون عیب و نقص در آخرین بخش‌های داستان خود به نقطه‌ای نمی‌رسند که فاصله‌ی نسبتا کمی با شلیک به بچه‌ها داشته باشند. ولی همین تامی شلبی، سلاح را هم با کوبیدن به درخت از بین می‌برد.

علاوه‌بر تک‌تک جزئیات قابل‌توجه دیگر، این ماجرا باعث می‌شود که تامی و مخاطب آماده‌ی فریب خوردن باشند. از آن‌جایی که ما او را در بیمارستان هم بدون ماسک دیدیم، به محض ارسال نامه از سوی پزشک حدس می‌زنیم که ماجرا درباره‌ی نزدیک بودن مرگ است؛ مرگ شخصیتی که باتوجه‌به اشتباهاتش پذیرفته‌ایم که فاصله‌ی زیادی با نقطه‌ی پایان ندارد. سکانس مواجهه‌ی تام با دکتر، بی‌اشکال اجرا می‌شود.

او از تامی سوالاتی را می‌پرسد که ما هم پاسخ آن‌ها را می‌دانیم. آیا این اواخر دچار توهمات و مشکلاتی از این دسته نشده‌ای؟ آماده‌ایم که به پزشک بگوییم: «چرا! دقیقا همین بلا سر تامی آمده است!». سنگینی مرگ روبی انقدر روی همه‌چیز تاثیر گذاشته است که اصلا وقتی برای زیر سؤال بردن حرف‌های پزشک وجود ندارد. اما استیون نایت و تیم او به محکم‌کاری بیشتر اهمیت داده‌اند؛ تا پزشک هم یک پزشک دیگر را به تامی معرفی کند و هم با کمک کردن به تامی برای مخفی نگه داشتن مسئله، کاملا وفادار به نظر برسد.

فصل ۶ پیکی بلایندرز هرگز مواجهه‌ی تامی با پزشک دوم را نشان نمی‌دهد؛ با اینکه در آخر می‌فهمیم تام او را ملاقات کرده است. ولی از آن‌جایی که ما ملاقات را ندیدیم، در طول این فصل می‌پذیریم که تامی خیلی سریع با مرگ کنار آمد. پس حتی فرصت بررسی رفتارهای پزشک دوم را هم به‌دست نمی‌آوریم که بخواهیم کلیت ماجرا را زیر سؤال ببریم.

همین شیوه‌ی داستان‌گویی پیوسته که در آن عناصر مختلف قصه به هم گره می‌خورند، در سرتاسر فصل دیده می‌شود. پیکی بلایندرز در فصل ششم همین ارتباط سفت‌وسخت را هم با فصول قبلی هم دارد؛ به شکلی که شاید هیچ‌کدام از فصل‌های دیگر سریال به این اندازه وابسته به فصل قبل از خود نباشند.

سریال در هر فصل سراغ یک بازه‌ی زمانی مشخص رفت، چالشی جدید را مقابل توماس گذاشت و سپس با شکست خوردن دشمن تازه به پایان رسید. اما پایان‌بندی فصل پنجم خاص است. زیرا در انتهای فصل ۵ پیکی بلایندرز، توماس شکست خورد و بحران به پایان نرسید. تامی شلبی، فصل پنجم را با شکست به پایان رساند و فصل ششم قبل از اینکه سراغ پرش زمانی برود، این شکست را حتی سنگین‌تر از قبل کرد. در نتیجه بار مشکلات روی دوش‌های توماس سنگین و سنگین‌تر شدند. در نتیجه این شخصیت توانست جلوه‌هایی از شکنندگی خود را در فصل ۶ نشان بدهد که قبلا آن‌ها را در این حد و اندازه ندیده بودیم.

حتی موسیقی متن فصل ۶ در خدمت همین فضای تلخ و غم‌انگیز است. سریال Peaky Blinders همیشه اثری است که چه در فرم و چه در محتوا، به عامه‌پسند بودن احترام می‌گذارد و آن را می‌پذیرد. در پیکی بلایندرز چه استفاده از ضرب آهنگ Red Right Hand برای شروع اپیزودها و چه نمایش اسلوموشن قدم زدن پنج شخصیت می‌تواند جلوه‌ی خاصی به بریتانیای ۱۰۰ سال قبل بدهد.

بااین‌حال فصل ۶ انقدر خفه‌شده زیر دردهای شخصیت‌ها است که موتیف‌های آن نه نسخه‌های متفاوت Red Right Hand که صحبت‌های تکان‌دهنده‌ی پالی هستند. در این بین نکته‌ای که باعث می‌شود سیاهی فصل ۶ بیشتر به چشم بیاید، دیده شدن رفتارهای سابق شخصیت‌های اصلی در وجود شخصیت‌های دیگر است؛ به این معنی که شاید شرایط جسمی وحشتناک آرتور او را از برخی از عیاشی‌ها دور کند و شاید تامی دیگر چیزی به اسم لذت را در دنیا نشناسد، اما هنوز شخصیت‌هایی مانند مایکل، جینا و لیدی دایانا هستند که همان سبک زندگی را حتی بدتر از بدترین روزهای تام و آرتور تجربه کنند.

یکی از معدود نقاط ضعف داستان‌گویی در فصل ششم را می‌شود قدرت نداشتن مایکل به‌عنوان یک خطر برای تامی دانست. پیکی بلایندرز انقدر تامی شلبی را مقابل تهدیدهای بزرگ و ویران‌گری قرار داده است که حتی در عین درست‌وحسابی بودن نقشه‌ی کشیده‌شده برای کشتن تامی، مایکل هرگز در ذهن مخاطب تبدیل به یک تهدید نمی‌شود. او در مقابل کسی که از پس امثال چنگرتا هم برآمد، بیشتر شبیه پسربچه‌ای است که لقمه‌ی بزرگ‌تر از دهان خود برمی‌دارد. در نتیجه قصه از این نظر که واقعا تامی را به چالش بکشد، بی‌تعارف به مشکل می‌خورد.

البته همین کمبود نیز به روش‌های مختلف جبران می‌شود. ما در این فصل هرگز احساس نمی‌کنیم که یکی از دشمنان تامی قرار است تفنگ را روی سر او بگذارد و شلیک کند، اما بارها می‌فهمیم که نقشه‌های تامی لزوما به شکل ایده‌آل اجرا نمی‌شوند؛ چه وقتی روبی می‌میرد و چه هنگامی که تام شبیه یک مهره در بازی بزرگ شخصیت‌هایی همچون موزبی به نظر می‌رسد.

طی یکی از بهترین سکانس‌های فصل ۶ که جلوه‌ای از همان قدرت نقش‌آفرینی مورفی را نشان می‌دهد، قدم به قدم با خرد شدن او روبه‌رو می‌شویم. اول دایانا فاش می‌کند که چه ارتباطی با تامی داشته است؛ ارتباطی خالی از هرگونه احساسات واقعی برای تامی که فاش شدن آن سر این میز فقط یک ضربه‌ی دیگر به عشق شکننده‌ی او و لیزی می‌زند. سپس لیزی از اتاق خارج می‌شود. توماس شلبی که خودش قبلا جسی ایدن را این‌گونه به بازی گرفت، سر این میز هیچ حرف اضافه‌ای نمی‌زند تا خیال آزوالد و دایانا را راحت کند. او برای پیاده‌سازی برنامه‌های خود انقدر در نقش فرو رفته است که هیچ راهی جز ادامه دادن بازی ندارد.

درنهایت یکی دیگر از همان تیغ‌های دولبه را داریم. توماس شلبی می‌گوید که شاید جای من واقعا بین شما عوضی‌ها باشد. این حرف درحالی‌که او برای آن‌ها نوشیدنی می‌ریزد، شبیه خوش‌خدمتی به نظر می‌رسد؛ شبیه بخشی از بازی او برای از دست ندادن اعتماد این افراد. اما در آن سوی تیغ، همین حرف به شکل دیگری موفق به ایجاد زخم می‌شود. چون بیننده را به این مرحله می‌رساند که از خود بپرسد آیا واقعا تامی به سطحی از سیاهی در زندگی رسیده است که خود را لایق ماندن سر این میز با همین افراد می‌داند؟ منظور توماس شلبی چه بود؟ اعتراف کرد یا ادا درآورد؟ شاید هر دو.

ششمین فصل سریال Peaky Blinders همزمان با انجام همه‌ی این کارها برای شخصیت‌پردازی تامی شلبی و گسترش داستان با اتفاقاتی مثل معرفی پسر دیگر تامی، بسیاری از عناصر کلیدی فصول قبلی را هم دارد. مأموریت‌های ویژه و هوشمندانه برای شکست دادن دشمنان؟ سکانس شکار شدن قاتل پالی در خیابان کافی است. آرتور شلبی با بازی عالی پل اندرسون در سکانسی که از کارگردانی عالی بهره می‌برد، با استفاده از گاز سمی به محیط تاریک رنگ می‌دهد و در دل یک تعقیب‌وگریز هیجان‌انگیز موفق به انتقام‌گیری می‌شود.

در آن سو برای کسی که یکی از همان سکانس‌های دیالوگ‌محور خاص با محوریت تسلط تامی روی همه‌چیز را می‌خواهد، گفت‌وگوی تام با مردم جزیره در غذاخوری کافی است. تازه همین گفت‌وگو نه‌تنها نکته‌ی داستانی مهمی را درباره‌ی تامی فاش می‌کند (او دیگر اهل مست کردن نیست)، بلکه زمینه‌چینی جذابی هم برای ادامه‌ی ماجرا دارد. تامی چند دقیقه بعد از دعوا با یکی از ساکنین جزیره، مقابل مایکل و افراد او کمی ضعیف به نظر می‌رسد. سپس نه‌تنها خود را از این شرایط خلاص می‌کند، بلکه آن‌ها را به زندان می‌اندازد.

جایی میان تشنج تامی در خانه، اعتراف او به عشق‌ورزی به لیزی و پذیرش مرگ، توماس مایکل شلبی یک شانس کوچک برای تولد مجددا را به‌دست می‌آورد. سرنوشت فردی مثل او چیزی جز سوختن در آتش نیست، اما شاید تامی یک شانس برای بیرون آمدن از آتش داشته باشد.

بچه‌های تامی شلبی، شاید تنها افراد حاضر در این دنیا که می‌توانستند جلوه‌ی انسانی و رفتارهای اخلاقی تامی را بیرون بکشند، در آخر ناجی او هستند. مرگ دخترک، پدر را به نقطه‌ای می‌رساند که به شکل دیگری به اوضاع نگاه بیندازد و در سکانسی که استعاره و روند منطقی داستان را ترکیب می‌کند، به حقیقت پی ببرد.

تامی قرار نیست کورکورانه مهربان شود. دلیل کشته نشدن پزشک دروغ‌گو این نیست که تامی چنین فردی را می‌بخشد. اما در آخر او پس از مدت‌ها، بیشتر به کشیدن یا نکشیدن ماشه فکر کرد. کشتن این فرد نه جلوی تلاش‌های دشمنان برای کشتن تامی را می‌گیرد و نه باعث توقف فعالیت‌های نژادپرستانه و وحشیانه‌ی موزبی می‌شود. در هر حالت همه می‌فهمند که تامی زنده مانده است و از نقشه‌ی آن‌ها خبر دارد. پس این کشتن، بی‌فایده خواهد بود. به همین دلیل تامی ماشه را نمی‌کشد. چون دیگر صدای هشدارهای پالی را شنیده است و دیگر کسی نیست که بدون معطلی آماده‌ی افزایش دادن تعداد قتل‌های خود باشد.

گذشته‌ی تامی در ارابه می‌سوزد. بچه‌های تامی اسب‌ها را دوست دارند. خود او هم با به بازی گرفتن شرط‌بندی‌ها در مسابقات اسب‌سواری توانست نخستین قدم‌ها به سمت بزرگ شدن را بردارد. آخرین قاب‌بندی طلایی سریال پیکی بلایندرز، از دل آتش موفق به نمایش توماس می‌شود؛ توماس سوار بر اسب سفیدرنگ که حتی با داشتن قدرت و مقاومت فراوان می‌تواند رام شده باشد.

قدرت چند بخش از داستان‌گویی فصل‌های مختلف پیکی بلایندرز از این سرچشمه گرفت که هر فصل این سریال کم‌وبیش می‌تواند روی پای خود بایستد؛ در عین اینکه ارتباط آن با فصل‌های دیگر را نمی‌توان انکار کرد. پس خوشحال‌کننده است که برنامه‌ریزی استیون نایت برای به پایان رساندن کامل قصه با فیلم Peaky Blinders در آینده باعث نشد که سریال ناقص بماند. پیکی بلایندرز در ۳۶ قسمت داستان خود را روایت کرد. برای اثبات کامل بودن این روایت کافی است که به یاد بیاوریم در اولین قسمت از اولین فصل، توماس را سوار بر یک اسب سیاه دیدیم.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.