نقد سریال مستند Tiger King - پادشاه ببرها

نقد سریال مستند Tiger King - پادشاه ببرها

اگر در سال ۲۰۲۰ فرصتِ دیدنِ فقط و فقط یک سریال را داشته باشید، باید آن را به مستند «پادشاه ببرها»، سریال جرایم واقعی جدیدِ نت‌فلیکس اختصاص بدهید. همراه نقدِ میدونی باشید.

خلاصه کردنِ «پادشاه ببرها» (Tiger King) مثل دویدنِ روی تردمیل می‌ماند؛ هرچقدر هم زور بزنی، باز احساس می‌کنی که در تلاش برای منتقل کردنِ منظورت به هیچ جایی نرسیده‌ای؛ توصیف کردنِ این سریال در یکی-دو جمله چالش‌برانگیز است؛ آدم به تته‌پته می‌افتد؛ انگار گستره‌ی زبان دربرابرِ غلظتِ خالصِ ابسوردیسمِ سریال به زانو در می‌آید؛ تمام صفاتی که بلد هستی مشقی از آب در می‌آیند؛ در حین کلنجار رفتن برای پیدا کردنِ واژه‌های درست، احساسِ کودن‌بودن می‌کنی. احساس می‌کنی که لای دست و پای خودت گرفتار شده‌ و با صورت زمین می‌خوری. دلیلش از اشباعِ مغز با حجمِ وحشتناکی از اطلاعاتی که به پردازش کردنِ چیزهایی شبیه به آن‌ها عادت ندارد سرچشمه می‌گیرد. دو مشکل وجود دارد؛ از یک طرف به‌گونه‌ای هر اپیزودِ «پادشاه ببرها» لبریز از اتفاقاتِ مستندِ عمیقا عجیب و غریب است که آدم هاج‌ و واج می‌ماند که باید توصیفاتش را با کدامیک از آن‌ها شروع کند؛ دست روی هر چیزی بگذارید، بلافاصله مغزتان یک جایگزینِ عجیب‌تر پیشنهاد می‌کند؛ مدام می‌ترسید که چگونه می‌توانم حق مطلب را به خوبی درباره‌ی ماهیتِ اعجاب‌انگیزِ سریال برای کسی که آن را ندیده ادا کنم.

اما از طرف دیگر، اگر احیانا موفق شدید تا سر انتخابِ یک بخش از سریال برای شروعِ توصیفاتتان به توافق برسید، به سر نقطه‌ی بیچاره و درمانده‌ی نخستتان بازمی‌گردید: احتمالا در زمانی‌که مشغولِ اختراع زبان بودند، کسی فکر بهینه‌سازی آن برای «پادشاه ببرها» را نکرده بود! از این می‌ترسید که نکند اگر درباره‌ی جنبه‌ی خنده‌دارش بگویم، جنبه‌ی ترسناکش نادیده گرفت شود؛ اگر درباره‌ی جنبه‌ی ترسناکش بگویم، جنبه‌ی شگفت‌انگیزش از قلم بیافتد؛ اگر درباره‌ی جنبه‌ی شگفت‌انگیزش بگویم، جنبه‌ی شوکه‌کننده‌اش فراموش شود. «پادشاه ببرها» پکیجِ کاملی از هر احساساتِ پیچیده و متناقصی که فکرش را بکنید است؛ این سریال در آن واحد نفسگیر، رازآلود، هولناک، غم‌انگیز، پُرحادثه، آزاردهنده، هیپنوتیزم‌کننده، لذت‌بخش، اعصاب‌خردکن، تامل‌برانگیز، زرد، جنجال‌برانگیز و رام‌نشده است. اما حداقل از یک چیز مطمئن هستید؛ حداقل در هیاهوی لحنِ انعطاف‌پذیر و رفتارِ بی‌وقفه متغیرِ این سریال، یک عنصرِ پایدار وجود دارد. به محض اینکه متوجه‌ی حضورِ متداوم و تکرارشونده‌ی این عنصر در تک‌تکِ لحظاتِ سریال می‌شوی، انگار با نورِ یک فانوس دریایی در وسط یک اقیانوسِ متلاطم مواجه‌ای شده‌ای و آن عنصرِ پایدار چیزی نیست جز «دیوانگی».

دیوانگی در تار و پودِ این سریال بافته شده است، عصیانگری وردِ زبانش است، افسارگسیختگی در چشمانش برق می‌زند و به هر جایی قدم می‌گذارد، جنون جلوتر از او آن‌جا را فتح کرده است. به بیان دیگر، اگر آن‌قدر سرتان شلوغ است که وقت نمی‌کنید سالی یک سریال بیشتر ببنید، «پادشاه ببرها» را باید به‌عنوانِ تنها گزینه‌تان تماشا کنید؛ شاید سریال‌های بسیار بهتر از «پادشاه ببرها» هم وجود داشته باشند، اما بدون‌شک هیچکدام از آن‌ها در زمینه‌ی گردآوری چندین و چند سریالِ مختلف درون یک سریال قادر به رقابت با «پادشاه ببرها» نیستند.  نتیجه، یکی از وایرال‌شده‌ترین و پُربیننده‌ترین سریال‌های تاریخِ نت‌فلیکس است. سریالی که به‌شکلی برای چند هفته، فکر و ذکرِ تمامِ رسانه‌های سرگرمی‌محور و غیرسرگرمی‌محور را به خودش اختصاص داده بود که حتی در تاریخِ نت‌فلیکسی که با چنینِ استقبال‌هایی بیگانه نیست، بی‌سابقه بود. به‌طوری که بلافاصله ساختِ اقتباسِ سینمایی این مستند با بازی نیکولاس کیج در دستور کار قرار گرفت. همین که نیکولاس کیج برای ایفای نقشِ اصلی این سریال انتخاب شده (شاید یکی از ۱۰ کستینگِ برتر تاریخ!) برای درکِ خلوصِ دیوانگی این سریال کافی است!

این مستندِ هفت اپیزودی، حول و حولِ شخصیتی به اسم «جو اِگزاتیک» جریان دارد؛ صاحبِ یک باغ وحشِ شخصی پُر از گربه‌های بزرگ در اُکلاهاما که لقبِ پادشاه ببرها را برای خودش انتخاب کرده است و حتی شاملِ یک تختِ فرمانروایی مجلل و شنل و تاجِ پادشاهی‌ هم می‌شود! او هم‌اکنون چند سالی است که به اتهامِ استخدام یک آدمکش برای کُشتنِ یک فعالِ حقوقِ حیوانات در حبس به سر می‌برد. اما این تازه سر سوزنِ داستان است. اتفاقا دلیلِ ماهیتِ غیرقابل‌هضم و مقاومتِ سریال دربرابرِ توصیف شدن این است: بزرگ‌ترین ویژگیِ برتر «پادشاه ببرها»، همزمان بزرگ‌ترین نقطه‌ی ضعفش نیز است: «پادشاه ببرها» همزمان درباره‌ی همه‌چیز است و درباره‌ی هیچ‌چیز نیست. داستانی پُر از کاراکترهای خارق‌العاده‌ای که انگار از درونِ یکی از مضحک‌ترین اسکچ‌کُمدی‌هایی که دیده‌اید به دنیای واقعی قدم گذاشته‌اند؛ شاید اگر این کاراکترها در قلمروی خیالی‌شان باقی می‌ماندند، هرگز این‌قدر به‌دنبال کردنشان علاقه‌ نشان نمی‌دادیم، اما تناقضِ ناشی از دیدنِ آن‌ها در دنیای واقعی همچون عبور از کنار یک تصادفِ دلخراش و فجیع می‌ماند: آدم نمی‌تواند جلوی خودش را از نگاه کردن به آن بگیرد و نمی‌تواند با چشمانِ ورقلمبیده از خیره شدن به آن‌ها دست بکشد.

جو اِگزاتیک که در انتخاباتِ ریاست‌جمهوری سال ۲۰۱۶ و انتخاباتِ فرمانداری ایالتِ اُکلاهاما در سال ۲۰۱۸ شرکت کرده است، به خاطر چیزهای مختلفی مشهور است؛ از پُشت‌مویش که انگار یکراست از دلِ دهه‌ی شصتِ ایران بیرون آمده است تا لباس‌های مُضحکی که احتمالا حتی بازیگرانِ سیرک‌ها هم پوشیدنِ چیزی شبیه به آن‌ها را زیاده‌روی می‌دانند؛ از عکس‌های تبلیغاتی‌اش که سطحِ پوستِ صورتش آن‌قدر روتوش شده‌ است که گویی با مایعِ جرم‌گیر حمام کرده است تا علاقه‌اش به تیراندازی به موادمنفجره در حیاط پشتی باغِ وحش‌اش. از آنجایی که جو اِگزاتیک هیچ کمبودی در زمینه‌ی خودشیفتگی ندارد، پس اِریک گود و ربکا چیکلین، کارگردانانِ مستند به مدتِ پنج سال با آزادی کامل مشغولِ فیلم‌برداری از زندگی شخصی و حرفه‌ای این شخصیت بوده‌اند. جو اما تنها نیست. آنتاگونیستِ جو، زنی به اسم کارول بسکین است که تشکیلاتِ «نجات گربه‌های بزرگ» را در شهر تمپای ایالتِ فلوریدا رهبری می‌کند. هدفِ کارول سرنگون کردنِ امپراتوری جو اِگزاتیک است. بزرگ‌ترین گناهِ جو از نگاه کارول، توله‌کِشی از ببرها، حبس کردنِ این حیواناتِ سرکش و در خطر انقراض در محیط‌های بسته و سوءاستفاده از توله ببرها برای فروختنِ بلیتِ باغ وحش‌اش است.

به این صورت که بزرگ‌ترین جاذبه‌ی باغِ وحشِ او این است که ملاقات‌کنندگان مستقیما می‌توانند توله ببرها را لمس کنند و در آغوش بگیرند. کارول اما به درستی باور دارد که دست‌مالی کردنِ حیواناتِ وحشی و سوءاستفاده از آن‌ها به‌عنوانِ یک مُشت محصولاتِ بی‌جان، نقصِ حقوقِ آنهاست. از آنجایی که توله‌ها خیلی سریع بزرگ می‌شوند، پس جو مرتبا مشغولِ توله‌کِشی از ببرهایش است و از آنجایی که او فضای کافی برای نگه‌داری از این همه ببر را ندارد، یا آن‌ها در شرایطِ بدی زندگی می‌کنند یا به قاچاقیان فروخته می‌شوند و حتی ممکن است مخفیانه به‌دست او کُشته شده و دفن شوند. قضیه اما این‌قدر سیاه و سفید نیست. «پادشاه ببرها» نه درباره‌ی متهم کردن کسی، بلکه درباره‌ی به تصویر کشیدنِ زندگی‌شان و سپردنِ قضاوت درباره‌ی آن‌ها به تماشاگرانش است. مثلا نه‌تنها جو اعتقاد دارد که دست‌مالی شدنِ توله ببرها به ارتباط مستقیم انسان‌ها با زیبایی حیات وحش منجر می‌شود و درنهایت به نفعِ حمایتِ مردم عادی از محیط زیست است، بلکه وقتی جو درباره‌ی اینکه چگونه آشنایی‌اش با دنیای ببرها، او را در نوجوانی از افسردگی‌اش که به خودکشی ناموفقش منجر شده بود نجات داده، مشخص است که او به این حیوانات عشق می‌ورزد؛ یا حداقل در گذشته این‌طور بوده است.

اما همزمان سرنخ‌هایی نیز درباره‌ی کُشتنِ و دفن کردنِ مخفیانه ببرهای پیر به‌دست جو مطرح می‌شود. یکی دیگر از اهدافِ مأموریتِ کارول، مرد دیگری به اسم داک اَنتل معروف به «باگوان» است؛ او که صاحب باغِ وحشِ شخصی‌اش در کارولینای جنوبی است، یکی از پُرطرفدارترین مربیانِ حیوانات در تولیدِ فیلم‌های هالیوودی است. اگرچه باگوان حکم یک شخصیتِ مکمل را ایفا می‌کند، اما اگر او حیرت‌انگیزتر از جو نباشد کمتر نیست. باگوان ایده‌ی سوءاستفاده از حیوانات جهتِ سودآوری از آن‌ها را با وجودِ تیمی از مربیانِ زنِ جوانِ زیبایی که با یونیفرم‌های پُرزرق و برق گرد هم آورده است، فیلی که بر پشتِ آن سواری می‌کند و شهرِ کوچکِ یوتوپیایی‌اش وارد مرحله‌ی فریبنده‌تر و ترسناک‌تری کرده است. البته که جو دربرابرِ تمام چوب‌هایی که کارول و طرفدارانش لای چرخِ تجارتش می‌کنند ساکت نمی‌نشیند و از راه‌های دیوانه‌واری مثل شلیک کردنِ به مانکنِ کارول در برنامه‌ی زنده‌ی اینترنتی‌اش و متهم کردنِ کارول به کُشتنِ همسر دومِ ناپدیده‌شده‌اش و خوراندنِ او به ببرهایش به مبارزه می‌پردازد.

اینها فقط برخی از گل‌درشت‌ترین اتفاقاتِ سریال هستند؛ «پادشاه ببرها» سرشار از لحظات و دیالوگ‌ها و توئیست‌هایی است که هرکدام غیرقابل‌باورتر و غیرقابل‌پیش‌بینی‌تر از قبلی و بعدی هستند؛ از موزیک‌ویدیوهای خودساخته‌ی جو اِگزاتیک با کیفیتی در حد و اندازه‌ی ویدیوی «یو دونت نو می» یا فیلم‌های کوتاهِ ایرج ملکی که هرکدامشان به‌تنهایی برای روده‌بُر شدن کافی هستند تا تماشای واکنشِ وحشت‌زده‌ی یک نفر به خودکشی یک نفر دیگر ازطریقِ دوربین مداربسته و تمام چیزهای دیگری که در این بازه قرار می‌گیرند. اما شاید چیزی که از خودِ این سریال بیشتر اهمیت دارد یا حداقل چیزی که تلاش برای یافتنِ پاسخِ آن، ما را به فهمیدنِ ماهیتِ این سریال نزدیک‌تر می‌کند این است که نت‌فلیکس چگونه «پادشاه ببرها» را به یک بمبِ خبری تمام‌عیار و به یک آهن‌ربای جذبِ بینندگانِ قدرتمند تبدیل کرد؟ قضیه وقتی جالب‌تر می‌شود که بدانیم «پادشاه ببرها»، اولین سریالِ مستندِ نت‌فلیکس در سال ۲۰۲۰ که وایرال شده نیست؛ «پادشاه ببرها» درست بعد از گرد و خاکی که سریال مستند «تشویق» (Cheer) به راه انداخت منتشر شد؛ این سریال که به تیم‌های تشویق‌کننده‌ی ایالات متحده می‌پردازد، سوژه‌هایش را یک شبه به مهمانانِ تمام تاک‌شوهای سیاره‌ی زمین تبدیل کرد!

همچنین، نت‌فلیکس تنها شبکه‌ای نیست که اخیرا سرمایه‌گذاریِ ویژه‌ای روی سریال‌های مستند می‌کند؛ شبکه‌ی اچ‌بی‌اُ هم با مستندهایی مثل «ترک نورلند» (Leaving Neverland) و «مامانِ مُرده‌ی عزیزم» (Mommy Dead and Dearest)، سروصدای زیادی به پا کرده بود. درواقع، اچ‌بی‌اُ مدت‌ها پیش از نت‌فلیکس، در سال ۲۰۱۵ طعمِ شیرینِ سریالِ مستندِ وایرالِ خودش را در قالبِ «بدشانس» (The Jinx) چشیده بود. تازه، حالا که حرفش شد احتمالا اسمِ «آخرین رقص» (The Last Dance)، سریالِ بیوگرافی مایکل جوردن از شبکه‌ی ای‌اِس‌پی‌اِن نیز به گوش‌تان خورده است. گرچه تمام این مستندهای غیرنت‌فلیکسی پُربیننده و بحث‌برانگیز بودند، اما موفقیتِ عظیمِ آن‌ها در مقایسه با مستندهای نت‌فلیکس مثل «تشویق» یا «پادشاه ببرها» به چشم نمی‌آیند. اگر بینندگان و سروصدای رسانه‌ای پیرامون‌ِ مستندهای وایرالِ غیرنت‌فلیکسی «اورست‌»گونه باشد، مستندهای وایرالِ نت‌فلیکس در کهکشان‌ها سیر می‌کنند. بنابراین سؤال‌مان را مجددا از نو می‌پرسم: چگونه امثالِ «تشویق» و «پادشاه ببرها» که درباره‌ی موضوعاتِ گمنام و ساخته‌ی کارگردانانِ ناشناخته هستند می‌توانند برای مدتِ گذرایی به مهم‌ترین سریال‌های تلویزیون که هیچکس نباید آن‌ها را از دست بدهد تبدیل شوند؟

طبقِ نامه‌ای که نت‌فلیکس اخیرا برای سرمایه‌داران منتشر کرده است، «پادشاه ببرها» توسط حدود ۶۴ میلیون خانواده دیده شده است. این سریال در حالی در چهار هفته‌ی نخستِ انتشارش توسط حدود ۳۴ میلیون نفر دیده شده است که مجموعِ بینندگان هر ۱۰ اپیزودِ «آخرین رقص» حدود ۵ میلیون و ۶۰۰ هزار نفر بوده است. بنابراین صحبت کردنِ درباره‌ی موفقیتِ «پادشاه ببرها» مثل صحبت کردن درباره‌ی سریع‌بودنِ یوسین بولت یا شرارتِ آدولف هیتلر است؛ معنای این آمار در آن واحد آن‌قدر بدیهی و آن‌قدر غیرقابل‌تصور است که مغز همزمان هم عظمتش را تشخیص می‌دهد و هم برای پیدا کردنِ چیزی برای ابراز کردنِ عظمتش به در بسته می‌خورد. بخشِ تامل‌برانگیزِ قضیه این است که اگر «برکینگ بد» یا «بازی تاج و تخت» به چنین سطحی از بیننده دست پیدا می‌کردند، درکش آسان‌تر می‌بود؛ بالاخره چه کسی است که شیفته‌ی جنایت‌های گنگسترها و قاچاقچیانِ موادمخدر و نبردهای قرونِ وسطایی خشن همراه‌با اژدها نباشد. اما «پادشاه ببرها»، مستند است. مستندها در بینِ عموم مردم به‌عنوانِ فیلم‌های انتلکتیِ ملال‌آوری که به دردِ نِردهای سینما می‌خورند شناخته می‌شوند. اما واقعیت این است که در طولِ دهه‌ی گذشته، مستندها با سطحِ تازه‌ای از محبوبیت مواجه شده‌اند.

مثلا نت‌فلیکس در سال ۲۰۱۸، مستندِ «کاخ را خراب کن» (Knock Down the House) که به پروسه‌ی کمپینِ تبلیغاتی‌ چهار کاندیدای زنِ تازه‌واردِ کنگره‌ی ایالات متحده می‌پردازد، به مبلغِ ۱۰ میلیون دلار خریداری کرد؛ رقمی که رکوردِ فروشِ فیلم‌های جشنواره‌ی ساندنس را شکست. همچنین مستندهای «تو همسایه من نمیشی؟» (Won't You Be My Neighbor)، «آن‌ها نباید پیر شوند» (They Shall Not Grow Old) و «فری سولو»‌ (Free Solo) که همه در سال ۲۰۱۸ اکران شدند، در بینِ ۲۰ مستندِ پُرفروشِ تاریخِ باکس آفیس قرار گرفتند. به بیان دیگر، این روزها اشتهای مردم برای فیلم‌های مستند، بیشتر از همیشه شده است و این شکوفایی اکثرا از نت‌فلیکس سرچشمه می‌گیرد. اما بگذارید به گذشته فلش‌بک بزنیم. نخستین برنامه‌های مستندمحوری که راه را برای سریال‌های جرایم واقعی مُدرن هموار کردند، برنامه‌هایی مثل «۶۰ دقیقه» و «دِیتلاین اِن‌بی‌سی» بودند؛ این سریال‌ها که سابقه‌ی اولی به دهه‌ی ۶۰ برمی‌گردد و دومی از دهه‌ی ۹۰ تاکنون پخش می‌شود، روی پوششِ جرایم واقعی تمرکز داشتند. آن‌ها اولین برنامه‌های جرایم واقعی بودند که به موفقیتِ جریانِ اصلی و گسترده‌ای که امروز با امثالِ «پادشاه ببرها» می‌شناسیم دست پیدا کردند. اما یک مشکل وجود داشت؛ گرچه این برنامه‌ها روایتگرِ داستان‌های جذابی بودند، اما آن‌ها به ماهیتِ زرد و پیش‌پاافتاده‌شان معروف هستند.

آن‌ها به‌جای پرداختن به پدیده‌های شگفت‌انگیزِ کشور یا حتی دنیا، حول و حوشِ یک سری شایعات، سخن‌چینی‌ها و اراجیفِ ناچیز می‌چرخیدند. اما محبوبیتِ پدیده‌‌ی تازه‌ای در حوزه‌ی سرگرمی، مستندهای جرایم واقعی را مجبور به رشد کردن و بالغ شدن کرد و آن پدیده چیزی نیست جز «پادکست‌ها». محبوبیتِ پادکست‌ها در دهه‌ی ۲۰۱۰ با انفجارِ بزرگی مواجه شد. درواقع طبقِ آمار، در حالی در سال ۲۰۰۸ فقط ۹ درصد از جمعیتِ ایلات متحده هر ماه به پادکست گوش می‌دادند که این عدد در سال ۲۰۲۰ به ۳۷ درصد افزایش پیدا کرده است که معادلِ ۱۰۴ میلیون نفر در ایالات متحده است. ورودِ پادکست‌های جرایم واقعی به جمعِ سرگرمی‌های جریانِ اصلی به مستندهای تلویزیونی جرایم واقعی کمک کرد تا جای پای خودشان را محکم کنند. مثلا «بدشانس»، محصولِ اچ‌بی‌اُ که به متهم قتلی به اسم رابرت دِرست می‌پرداخت، به خاطر پایان‌بندی شوکه‌کننده‌اش که در آن او به‌شکل ندانسته‌ای در تنهایی خودش به قتل اعتراف می‌کند، تیترِ تمام رسانه‌های غیرسرگرمی‌محورِ تلویزیون را به خودش اختصاص داد. در ادامه، نت‌فلیکس «ساختن یک قاتل»، سریالِ مستندِ جرایم واقعیِ انحصاری خودش را در سال ۲۰۱۵ منتشر کرد.

توصیفِ اینکه «ساختن یک قاتل» چقدر در متحول کردنِ نت‌فلیکس به غولِ بی‌شاخ و دُمی که امروز می‌شناسیم نقش داشت دشوار است. «ساختنِ یک قاتل» شاید بهترین سریالِ نت‌فلیکس نباشد، اما بدون‌شک انقلابی‌ترین سریالش است. تعداد بینندگانِ «ساختن یک قاتل» در حالی در اولین هفته‌اش، ۲ میلیون و ۳۰۰ هزار نفر و در چهار روز اول، به ۵ میلیون و ۵۰۰ هزار نفر رسید که تا روز سی و پنجم به ۱۹ میلیون و ۳۰۰ هزار نفر افزایش پیدا کرد که بازتاب‌دهنده‌ی تبلیغاتِ دهان به دهانِ قوی پیرامونِ سریال بود. ایده‌ی «ساختن یک قاتل» در اوایل سال ۲۰۱۳ مطرح شده بود. زمانی‌که لیسا نیشیمورا، مسئولِ بخشِ برنامه‌های مستندِ نت‌فلیکس برای یک آشنایی ساده‌ی نیم ساعته با سازندگانِ سریال دیدار می‌کند، اما به‌شکلی جذبِ ایده‌ی سریال می‌شود که این آشنایی ساده، به یک جلسه‌ی دو ساعته‌ی پُرحرارت منجر می‌شود. در اوایل ۲۰۱۳، تازه «خانه‌ی پوشالی»، نخستینِ حمله‌ی نت‌فلیکس به قلمروی برنامه‌سازی اورجینال پخش شده بود و سرمایه‌گذاری روی سازندگانِ ناشناخته‌ی «ساختنِ یک قاتل»، زمین تا آسمان با سرمایه‌گذاری روی فیلمسازِ صاحب‌سبکی مثل دیوید فینچر و ستاره‌های شناخته‌شده‌ای مثل کوین اِسپیسی و رابین رایت تفاوت داشت.

اما آمارِ داخلی نت‌فلیکس نشان می‌داد که مخاطبان به دیدنِ برنامه‌های مستند علاقه‌مند هستند. آمارِ اجاره‌ی دی‌وی‌دی‌ها و استریمِ مستندهای نت‌فلیکس به‌طرز قابل‌توجه‌ای بالا بودند. همچنین، نت‌فلیکس متوجه شده بود که ۷۵ درصد از مشترکانش حداقل یک مستند تماشا کرده‌اند. بنابراین گرچه فروشِ مستندها در باکس آفیس ممکن است به این معنی باشد که مخاطبانِ جریانِ اصلی علاقه‌ای به این ژانر ندارند و مستندها سرمایه‌گذاری نامطمئنی حساب می‌شوند، اما نت‌فلیکس متوجه شده بود که مشکلِ عموم مردم با مستندها نه خودِ مستندها، بلکه تماشای آن‌ها در سینماهاست. مستندها در حالی در دورافتاده‌ترین و خلوت‌ترین گوشه‌های سینما زندگی می‌کنند که به محض اینکه آن‌ها را به تلویزیون منتقل می‌کنیم، آن‌ها کانونِ توجه را تصاحب می‌کنند. نت‌فلیکس متوجه شد که بازارِ بزرگ و دست‌نخورده‌ای برای این نوع داستانگویی در قالبِ تلویزیون وجود دارد. به این ترتیب، «ساختن یک قاتل» علاوه‌بر آمارِ بینندگانِ شگفت‌انگیزش و باز کردن نامِ نت‌فلیکس به فضای جریان اصلی، جایزه‌ی اِمی بهترین مستندِ سال ۲۰۱۶ را نیز برنده شد.

از آن زمان تاکنون، نت‌فلیکس در شاخه‌ی مستندهای مراسم‌های جوایز حکمفرمایی می‌کند؛ آن‌ها به جز اِمی بهترین مستندِ سال ۲۰۱۷ که به «سیاره‌ی زمین ۲» از بی‌بی‌سی رسید، سه‌تا از اِمی‌های چهار سال گذشته را با «ساختن یک قاتل»، «کشور وحشی وحشی» و «سیاره‌ی ما» به چنگ آورده‌اند. آن‌ها در حالی به خاطر کمبودشان در زمینه‌ی مستندهای حیات وحش، این جایزه را به بی‌بی‌سی باختند که بلافاصله این نقطه ضعف را با ساختنِ مستند حیات وحشِ بی‌بی‌سی‌گونه‌ی خودشان که از دیوید آتنبورو نیز به‌عنوانِ گوینده بهره می‌برد برطرف کردند. درواقع هنوز هیچی نشده، در تاریخ بیست و دو ساله‌ی این شاخه، نت‌فلیکس پشت‌ سرِ شبکه‌ی پی‌بی‌اِس با ۱۵ جایزه‌ی اِمی برای بهترین مستند، رده‌ی دوم را بالاتر از امثال شوتایم، بی‌بی‌سی، هیستوری، دیسکاوری و اچ‌بی‌اُ در اختیار دارد و ۳۵ درصد از کلِ نامزدهای تاریخِ شاخه‌ی بهترین مستند متعلق به نت‌فلیکس بوده‌اند. در حوزه‌ی فیلم هم نت‌فلیکس دوتا از اسکارهای بهترین فیلم مستندِ آکادمی را در پنج سال گذشته برنده شده است و صاحبِ ۲۸ درصد از کلِ نامزدهای تاریخِ این شاخه است. به بیان دیگر، تئوری لیسا نیشیمورا درباره‌ی علاقه‌ی مردم به دیدنِ مستند در خانه به نتایجِ درخشانی منجر شده است.

نت‌فلیکس به تأمین‌کننده‌ی سوختِ اشتهای بی‌انتهای حوزه‌ی داستانگویی مستند تبدیل شده است و با عرضه کردنِ آن به مردم در قابل‌دسترس‌ترین حالتِ ممکن، یک ژانرِ محجور و بی‌سرپرست را به فضای جریانِ اصلی وارد کرده است. اما سؤال این است که تاریخِ شکوفایی بخشِ مستندهای نت‌فلیکس چه ارتباطی با «پادشاه ببرها» دارد؟ در حالتِ عادی شاید «پادشاه ببرها» شبیه ادامه‌‌ی همان مسیرِ یکسانی که با «ساختن یک قاتل»‌ شروع شده بود به نظر برسد، شاید در ظاهر در قالبِ یکی دیگر از بی‌شمار محصولاتِ جرایم واقعی که این سرویس تا حالا منتشر کرده جای بگیرد، اما واقعا این‌طور نیست. آمارِ بینندگانِ زلزله‌وارِ «پادشاه ببرها» و پیش از آن «تشویق» با اختلاف بزرگ‌تر از بهترین آمارِ بینندگانِ دیگر مستندهای پُرطرفدار این سرویس است. مسئله این است که این دو سریال، مخصوصا «پادشاه ببرها» نماینده‌ی یک تغییرِ الگوی جدید در سازوکارِ برنامه‌سازی نت‌فلیکس هستند. موفقیتِ سرسام‌آورِ «پادشاه ببرها» از ماهیتِ ضد-جرایم واقعی‌اش سرچشمه می‌گیرد. برخلافِ دیگر مستندهای جرایم واقعیِ رایج که جاذبه‌ی اصلی‌شان از معمای «چه کسی قاتل است؟» نشات می‌گیرد، قلبِ تپنده‌ی «پادشاه ببرها» را چیزِ دیگری تشکیل می‌دهد.

گرچه «پادشاه ببرها» در زمینه‌ی تحقیقات درباره‌ی پرونده‌ی ناپدید شدنِ مرموزِ شوهر دومِ میلیونرِ کارول بسکین و بررسی احتمالِ تلاشِ جو اِگزاتیک برای استخدامِ یک آدمکش جهت کُشتنِ کارول دارای تمام عناصرِ تیپیکالِ مستندهای جرایم واقعی است، اما آن‌ها جذابیتِ اصلی سریال نیستند. در عوض، ستونِ فقراتِ سریال را کاراکترهای ابسورد، رفتارهای دیوانه‌وار و سبکِ زندگی کنجکاوی‌برانگیزشان تشکیل داده‌اند. ماجرا از این قرار است: سال گذشته، نت‌فلیکس پُستِ لیسا نیشیمورا را از «معاونِ بخشِ برنامه‌سازی اورجینالِ مستند و کمدی» به «معاون فیلم‌های بلندِ مستقل و مستند» تغییر داد. در عوض، آن‌ها تمام محتوای اسکریپت‌نشده‌‌ی پراکنده‌شان مثل ریلیتی شوها، مستندها و مسابقاتشان را به زیر یک چترِ مشترک منتقل کردند و مسئولیتش را به شخصِ جدیدی سپردند. شاید سابقه‌ی مستندهای نت‌فلیکس درخشان باشد، اما سابقه‌ی محتواهای اسکریپت‌نشده‌ی آن‌ها درخشان‌تر است؛ از ریبوتِ «کوئیر آی» (Queer Eye) و «حلقه» (The Circle) گرفته تا «عشق نابینا است» (Love is Blind)، «زیادی داغ» (Too Hot to Handle) و اخیرا «کف زمین، مذاب است» (Floor is Lava)؛ همه‌ی اینها یک سری مسابقات و ریلیتی‌شوهای «بفرمایید شام»‌گونه هستند.

از «عشق نابینا است» که حول و حوشِ آشنایی کلامی مردان و زنان بدون دیدنِ یکدیگر به مدتِ یک ماه و سپس ازدواج با یکدیگر می‌چرخد تا «کف زمین، مذاب است» که شرکت‌کنندگان سعی می‌کنند بدون لمس کردنِ کف زمین، خودشان را از روی موانع از ابتدای مرحله به انتهای آن برسانند؛ از «زیادی داغ» که یک گروه ۱۰ نفر از مردان و زنان مجرد را به یک ویلای ساحلی منتقل می‌کنند و قوانینِ غیرجنسی سفت و سختی برای عاشق شدنِ آن‌ها به یکدیگر تعیین می‌کنند تا «کوییر آی» که در آن پنح متخصص غذا و نوشیدنی، فشن، فرهنگ، طراحی و اصلاح به شرکت‌کنندگان کمک می‌کنند تا برای قرارهای عاشقانه یا مهمانی‌هایشان آماده شوند؛ تفاوتِ «پادشاه ببرها» با مستندهای جرایم واقعیِ تیپیکالِ نت‌فلیکس این است که این سریال به همان اندازه که ویژگی‌های «ساختن یک قاتل» را به ارث بُرده است، به همان اندازه هم شاملِ ویژگی‌های برنامه‌های اسکریپت‌نشده‌ی اخیرِ نت‌فلیکس است. «پادشاه ببرها» پُرطرفدارترین خصوصیاتِ این دو دنیا را با هم ترکیب کرده است. از یک طرف، خیلی شبیه مستندهای جرایم واقعیِ آشنای دهه‌ی ۲۰۱۰ است؛ بالاخره نه‌تنها داستانش پیرامونِ یک جرم و اعترافات و شهادت‌ها و جلساتِ دادگاه می‌چرخد، بلکه سوژه‌ی اصلی‌اش به جرم ۱۹ تخلفِ حیات وحش در زندان به سر می‌برد.

همچنین، گرچه جو اِگزاتیک بدون‌شک با حیواناتش بدرفتاری کرده است، اما احتمالِ تلاشِ او برای استخدامِ آدمکش جهتِ کُشتنِ کارول بسکین در هاله‌ای از ابهام قرار دارد؛ پس، المان‌های جنایت، معما، ابهام و راز و رمز به‌عنوانِ چهار ویژگی معرفِ داستان‌های جرایم واقعی در این سریال به وفور یافت می‌شوند. اما از طرف دیگر، «پادشاه ببرها» تداعی‌کننده‌ی ریلیتی‌شوها و محتواهای اسکریپت‌نشده‌ی وایرالِ نت‌فلیکس نیز است. درواقع، سریال بیشتر به این سمت متمایل می‌شود. «پادشاه ببرها» نه‌تنها مثل «عشق نابینا است» براساسِ ایده‌ی عمیقا مسخره‌ای است، بلکه درست مثل «زیادی داغ» آن‌قدر دیوانه‌وار است که دربرابر اسپویل‌شدن ضدگلوله است و فقط باید آن را با چشم خودتان ببینید تا باور کنید. تشابهاتِ «پادشاه ببرها» و محتواهای اسکریپت‌نشده‌ی نت‌فلیکس اما عمیق‌تر از اینهاست. محتواهای اسکریپت‌نشده‌ی نت‌فلیکس در سال ۲۰۲۰ از رویکردِ چشم‌چرانی یا سرک کشیدن پیروی می‌کنند. به عبارت دیگر، هدفِ ریلیتی‌شوهای نت‌فلیکس همذات‌پنداری کردن با سوژه‌هایشان نیست؛ هدفِ آن‌ها درک کردنِ سوژه‌هایشان هم نیست. در عوض، هدفِ آن‌ها خیره شدنِ به آن‌ها از شدتِ حیرت‌زدگی است.

مثلا نقشِ راوی در برنامه‌هایی مثل «زیادی داغ» یا «حلقه» چیزی مابینِ مجری و منتقد است (بخوانید همان طغرلِ خودمان!). در این برنامه‌ها، راوی فقط مسئول توضیح دادنِ قوانین و اتفاقاتی که می‌افتد نیست، بلکه همزمان همچون یک بیننده‌ی عادی به اتفاقات واکنش نشان می‌دهد؛ رفتار را کاراکترها به سخره می‌گیرد و احساساتش را بروز می‌دهد. در نتیجه، راوی نقشِ پُلی بینِ کاراکترهای برنامه و بینندگانش را ایفا می‌کند. راوی به نماینده‌ای تبدیل می‌شود که احساساتِ بینندگانش را به زبان می‌آورد. به این شکل، خودِ برنامه به‌طور غیرمستقیم به بینندگانش سرنخ می‌دهد که هدف از دیدنِ این برنامه‌ها نه فهمیدنِ کاراکترهایش، بلکه به سخره گرفتنِ آن‌ها و زیر نظر گرفتنِ کارهای عجیب و غریبشان با نهایتِ شگفت‌زدگی است. از همین رو، بینندگان ازطریقِ راوی احساس می‌کنند که جزیی از مهمانی و مسابقه‌ی کاراکترها هستند. گرچه «پادشاه ببرها» فاقدِ راوی است، اما اتمسفرِ مشابه‌ای در آن حکمفرما است. «پادشاه ببرها» یک سواری هیجان‌انگیز درباره‌ی آدم‌های خارق‌العاده‌ای با رفتارهای خارق‌العاده‌ای است که باور کردنشان به سمتِ غیرممکن میل می‌کند؛ آن‌قدر غیرممکن که بی‌وقفه می‌توان نگاهِ فیلمسازان را با نیشخندی بر لب و نگاهی متفکر دید که به سمتِ ما برمی‌گردند و می‌پرسند: «انصافا باورتون میشه؟».

این نوعِ داستانگویی انعطاف‌پذیر که دربرابرِ دسته‌بندی شدن در یک ژانرِ به‌خصوص مقاومت می‌کند، استراتژی اصلی نت‌فلیکس در تولیدِ محتوا است؛ چه محتوای اسکریپت‌شده و چه محتوای اسکریپت‌نشده. سیستمِ کاری منحصربه‌فرد نت‌فلیکس به این شکل است که آن‌ها برنامه‌هایشان را در قالب چیزهایی که آن‌ها را «استوانه‌های سلیقه» می‌ماند دسته‌بندی می‌کند. استوانه‌های سلیقه براساس یافتنِ الگوهای تکرارشونده بینِ کاربرانی با عادت‌های برنامه‌بینی مشابه شکل می‌گیرند. بنابراین اگر نت‌فلیکس سریال «اُزارک» را به شما پیشنهاد کرد، احتمالا به خاطر این است که یک نفر دیگر که سریال‌های مشابه‌ی شما را تماشا می‌کند، «اُزارک» را هم که شما هنوز ندیده‌اید تماشا می‌کند. مثلا «آینه‌ی سیاه» به کسانی که «بی‌شرم» (Shameless)، «یتیم سیاه» (Orphan Black) و «اُ.اِی» (The O.A) را تماشا می‌کنند پیشنهاد داده می‌شود. گرچه هیچکدام از این سه سریال ارتباطِ مستقیم و مشخصی با «آینه‌ی سیاه» ندارند، اما نقطه‌ی مشترکشان این است که تماشاگرانِ «آینه‌ی سیاه»، از بینندگانِ این سه سریال هم هستند. این سیستم همان سیستمی است که به دیده شدنِ هرچه بیشترِ «پادشاه ببرها» منتهی شد.

«پادشاه ببرها» که ژانرهای گوناگونی را پوشش می‌دهد، طبیعتا به افرادِ بیشتری با سلیقه‌های متضادِ بیشتری پیشنهاد داده می‌شود. در نتیجه، «پادشاه ببرها» اگر فقط یک مستند جرایم واقعی تیپیکال بود، احتمالا در حالی فقط توسط طرفداران این ژانر دیده می‌شد که در حالت فعلی قادر به جذبِ طرفدارانِ محتواهای اسکریپت‌نشده‌ی نت‌فلیکس به خودش نیز بوده است. استراتژی نت‌فلیکس تولیدِ برنامه‌هایی است که به‌صورتِ ضربدری جامعه‌های آماری ظاهرا جداافتاده‌ای را پوشش می‌دهند. اما سؤال این است که موفقیتِ «پادشاه ببرها» چقدر تکرارشدنی است؟ مسئله این است که گرچه سیستمِ تأثیرگذار و دقیقِ نت‌فلیکس نقشِ پُررنگی در پیش‌بینی علاقه‌ی مخاطبان به دیدنِ مستند در خانه داشته است و گرچه «پادشاه ببرها» به‌عنوانِ ترکیبی از ژانرهای گوناگون، جامعه‌های آماری گوناگونی را به خود جلب کرده است، اما حداقل یک فاکتورِ دیگر هم در موفقیتِ این سریال نقش داشته است که از دست‌های نت‌فلیکس خارج بوده است. پخشِ «پادشاه ببرها» با دنیاگیری ویروس کرونا همزمان شد. این سریال درست در همان زمانی‌که دستور قرنطینه‌ی خانگی مردم در آمریکا اعلام شد، پخش شد. در نتیجه مردم فرصتِ ایده‌آلی برای چک کردنِ این سریال داشتند.

شیوعِ کرونا هرچقدر به ضررِ استودیوهای فیلمسازی و سینماهای زنجیره‌ای تمام شده است، به نفعِ بیزینسِ نت‌فلیکس بوده است. آن‌ها با افزودنِ ۱۵ میلیون و ۸۰۰ هزار مشترکِ جدید در سه‌ ماهه‌ی آغازین ۲۰۲۰، انتظارات را در هم شکستند. تا همین چند ماه پیش با ورودِ امثالِ دیزنی، اپل و وارنر مدیا به حوزه‌ی سرویس‌های استریمینگ که به حذفِ محتواهای رقیب از سرویسِ نت‌فلیکس منجر شد، کارشناسان درباره‌ی سرنوشتِ ناگوارِ نت‌فلیکس گمانه‌زنی می‌کردند. اما آغاز به کارِ اپل‌پلاس و دیزنی‌پلاس تاثیری در کاهشِ فاصله‌ی نت‌فلیکس با رقیبانِ تازه‌کارش نگذاشت و تازه، شیوع کرونا به افزایشِ این فاصله کمک کرد. بنابراین اگر هنوز برایتان سؤال است که چرا «پادشاه ببرها» این‌قدر موفق شد، خلاصه‌ترین پاسخِ ممکن چیزی نیست جز «نت‌فلیکس». در حال حاضر برنامه‌ها شانسِ موفقیتِ وایرالِ بیشتری روی نت‌فلیکس در مقایسه با هر سرویسِ استریمینگِ دیگری دارند. آن‌ها علاوه‌بر اینکه مجهز به بیشترین مشترکان هستند، بلکه استراتژی یگانه‌ای برای جذب کردنِ افرادِ بیشتری به دیدنِ محتواهایشان و متحول کردنِ آن‌ها از دوره‌ی نوزادی به سلطه بر سراسرِ اینترنت دارند.

«پادشاه ببرها» شاید الزاما بهتر از مستندهای پیشینِ نت‌فلیکس نباشد، اما «پادشاه ببرها» هرچیزی را که برای موفقیت نیاز است تیک زده است؛ «پادشاه ببرها» برای موفقیتِ بهینه‌سازی شده است. این سریال به خاطر بیزینس استراتژی زبر و زرنگِ نت‌فلیکس موفق شده است. این سریال به خاطر به خاطر کمرنگ کردن خط‌ِ جداکننده‌ی بینِ ریلیتی‌شوها و مستندهای جرایم واقعی موفق شده است. اتفاقاتِ ریز و دُرشتِ جنون‌آمیزِ این سریال برای دست به‌دست شدن در عصرِ اینترنت و شبکه‌های اجتماعی ساخته شده است. نت‌فلیکس میزبانِ سریال‌های متعددی مثل «بوجک هورسمن»، «اُزارک» یا «شکارچی ذهن» است که می‌توانستند در هر شبکه‌ی دیگری پخش شوند، اما «پادشاه ببرها» نخستین برنامه‌ای است که حکمِ محصولِ خالصِ قابلیت‌های منحصربه‌فردِ نت‌فلیکس را دارد؛ در دورانی که زندگی مردم کاملا آنلاین شده بود، «پادشاه ببرها» نخستین سریالی بود که با خصوصیاتِ اینترنت هم‌پوشانی داشت. اما دلایلِ جذابیت‌های «پادشاه ببرها» به اینجا ختم نمی‌شود. همان‌طور که گفتم این سریال مخلوطی از بحث‌برانگیزترین ویژگی‌های محتواهای وایرالِ پیشینِ نت‌فلیکس است.

اگر یکی از اضلاعِ این سریال مربوط‌به معمای قتل باشد و ضلعِ دیگر تداعی‌گر محتواهای اسکریپت‌نشده‌ی نت‌فلیکس باشد، سومین ضلع به موضوعِ اصلی «کشور وحشی وحشی» اختصاص دارد: فرقه‌گرایی. موضوعی که گرچه به‌طور بی‌وقفه در همه‌ی لحظاتِ سریال درباره‌اش صحبت نمی‌شود، اما حضورِ نامحسوسِ متداومی در تمامِ طولِ سریال دارد. چون یکی از سوالاتی که در طولِ سریال مدام از خودتان می‌پرسید این است که چرا کارکنانِ باغِ وحش‌های شخصی افرادی مثل جو اِگزاتیک، باگوان اَنتل و کارول بسکین به انجامِ این کار ادامه می‌دهند؟ چون نه‌تنها در لابه‌لای حرف‌هایشان متوجه می‌شویم که آن‌ها از کله‌ی سحر تا بوقِ سگ زجر می‌کشند، بلکه حقوقی که دریافت می‌کنند چیزی بین صفر و کمترین مقدارِ ممکن است. نکته این است که آن‌ها نه پشیمان هستند و نه شکایت می‌کنند، بلکه اتفاقا طوری رفتار می‌کنند که انگار بهترین شغلِ دنیا را دارند. گرچه می‌توان تصور کرد که رفیق شدن با یک مُشت ببر و سروکله‌زدن با یک سری حیواناتِ نادرِ باشکوه جذابیت‌های خاصِ خودش را دارد، اما این توضیح به‌تنهایی برای قابل‌هضم کردنِ وفاداری‌شان به این شغلِ طاقت‌فرسا و بی‌جیره و مواجب کافی نیست.

بنابراین سؤال‌مان را از نو مطرح می‌کنم: چه چیزی افرادی مثل جو اگزاتیک یا باگوان اَنتل را به چنین شخصیت‌های معتادکننده‌ای برای مخاطبانِ این سریال و جوانانِ بی‌خانمان و آواره‌ای که برای کار در باغ‌ وحش‌های آن‌ها داوطلب می‌شوند تبدیل می‌کند؟ پاسخ در یک کلمه، «فرقه» است. شاید واژه‌ی «فرقه» به‌جای مُربیان داوطلب ببر، یادآورِ تصاویرِ دخترانِ پابرهنه‌ی فرقه‌ی چارلز منسون از «روزی روزگاری در هالیوود» باشد، اما فرقه‌، تعریف گسترده‌ای دارد و می‌تواند به اشکالِ مختلفی در بیاید. با اینکه سوژه‌های «پادشاه ببرها» به‌طرز آشکار و مستقیمی خودشان را به‌عنوانِ رهبرِ یک فرقه‌ی کلاسیکِ تمام‌عیار معرفی نمی‌کنند، اما همزمان روانشناسی فرقه‌ها می‌تواند به این سؤال پاسخ بدهد: چگونه آدم‌های کاملا عادی این‌قدر به افرادِ عجیب و غریب و مُضحکی مثل جو اِگزاتیک و باگوان اَنتل وفادار می‌شوند؟ همچنین، این سؤال مطرح می‌شود که آیا ما تماشاگرانِ سریال واقعا با آن‌ها متفاوتیم؟ آیا امکان دارد کار ما هم به انجامِ شغلِ مشابه‌ای بدون حقوق کشیده شود؟ بالاخره چه کسی گفته است که ما مستعدِ رفتارهای فرقه‌گونه نیستیم و چه کسی گفته است که ما دربرابرِ بازی‌های روانی رهبرانِ فرقه‌ها مقاوم هستیم؟

با اینکه «پادشاه ببرها» فکر و ذکرِ آدم را به جنبه‌های گوناگونی از خودش معطوف می‌کند، اما چیزی که حتی از کمپین‌های انتخاباتی جو اِگزاتیک یا احتمال ارتکابِ قتلِ کارول جالب‌تر است، سازوکارِ باغ وحش‌های جو و داک اَنتل است؛ معما این است که این دو نفر چگونه طرفداران و کارگرانِ ‌کم‌حقوقشان را جذب، حفظ و رهبری می‌کنند؟ به بیان دیگر، چگونه این آدم‌های روانی که به منبعِ خنده و تمسخرِ ما تماشاگرانِ سریال تبدیل شده‌اند، قادر به شکل دادنِ تشکیلاتِ فرقه‌گونه‌شان هستند؟ چرا کسانی که برای آن‌ها کار می‌کنند برخلافِ تماشاگرانِ سریال متوجه‌ی رفتارِ مشکوکِ آن‌ها نمی‌شوند؟ پیش از اینکه بتوانیم هویتِ جو به‌عنوانِ رهبرِ زرنگ و باهوشِ یک فرقه را ثابت کنیم، باید ببینیم اصلا تعریف فرقه چه چیزی است. فرقه درست مثل هر چیزِ پیچیده و مبهوت‌کننده‌‌ی دیگری، تعریفِ گسترده و انعطاف‌پذیری دارد؛ دقیقا به خاطر همین است که کارشناسان، مقاله‌های آکادمیک و کتاب‌های فراوانی برای بحث درباره‌ی تعریفِ آن به نگارش در آورده‌اند. اما به‌طور خلاصه، برای مدتِ بسیار طولانی، واژه‌ی «فرقه»، یک واژه‌ی نسبتا خنثی بود که از آن برای توصیفِ گروه‌های مذهبی یا روحانی مثل فرقه‌ی خدایانِ یونانِ باستان استفاده می‌شد.

اما معنای این واژه در قرن نوزدهم به سمتِ چیزی منفی متمایل شد؛ در این دوران، فرقه به توصیف‌کننده‌ی افرادی با تعلق‌خاطر و وفاداری بیش از اندازه و متعصبانه به یک باور تغییر کرد. با گسترشِ فرقه‌ها در دهه‌ی ۷۰ با ظهورِ افرادی مثل چارلز منسون، جیم جونز و راجنیش، جنبش‌های ضدفرقه‌گرایی هم شکل گرفتند. این موضوع به تولدِ حیرت‌زدگی عموم مردم با فرهنگِ عجیب، ترسناک و جنایی پیرامونِ فرقه‌ها منجر شد که تا به امروز باقی مانده است. رابرت جِی لیفتون، روانشناس و استادِ دانشگاه هاروارد، فرقه‌های ویرانگر را با سه خصوصیتِ مشترکِ کلی تعریف می‌کند؛ این خصوصیات، یک رهبرِ کاریزماتیک، ترغیبِ غیرمستقیمِ طرفداران یا همان شستشوی مغزی خودمان و سوءاستفاده‌های مالی و جنسی از اعضای گروه هستند. ماجرا از این قرار است که تشکیلاتِ جو اِگزاتیک و داک اَنتل بازتاب‌دهنده‌ی این خصوصیات هستند. وقتی صحبت از رهبر کاریزماتیک می‌شود، «پادشاه ببرها» ناامیدمان نمی‌کند. جو اِگزاتیک نمونه‌ی بارزِ یک رهبر کاریزماتیک است. در توصیفِ قدرتِ فریبنده‌ی شخصیتِ این آدم همین و بس که او موفق می‌شود نه یکی، بلکه دو نفر را برای ازدواجِ همزمان با خود متقاعد کند.

رهبران فرقه‌ها، می‌خواهد چارلز منسون باشد یا جیم جونز، خودشیفته‌هایی در جستجوی قرار گرفتن در کانونِ توجه هستند. آن‌ها گرسنه‌ی کشیدنِ تمام نگاه‌ها به سمتِ خودشان و مورد تشویق و تحسین قرار گرفتن توسط جمع هستند. جو اِگزاتیک این خصوصیتِ رهبران فرقه را نیز تیک می‌زند. او نه‌تنها باغ وحش‌اش را به‌عنوانِ استیجِ شخصی خودش تبلیغات می‌کند، بلکه با غرور روی تختِ پادشاهی‌اش می‌نشیند، تاجش را بر سر می‌گذارد و شنلِ سرخِ مخملی‌اش را از شانه‌هایش آویزان می‌کند و از فیلم‌برداری شدن در این حالت ذوق‌ و کیف می‌کند. درواقع، جو به‌حدی شیفته‌ی مورد فیلم‌برداری قرار گرفتن و شاخ‌و‌شانه‌کشی است که در قالبِ استریم‌های اینترنتی‌اش، دست به اعمالی مثل تهدید کردنِ دشمنانش می‌زند که در آینده بدجوری در زمینه‌ی متهم جلوه دادنِ او به ضررش تمام می‌شود. رهبرانِ فرقه‌ها تشنه‌ی مورد ستایش قرار گرفتن هستند و به وسیله‌ی کاریزما، اعتمابه‌نفس و ترفندهای اغواگری‌شان، طرفدارانش را به‌طور نامحسوسی مجبور به نشان دادن سرسپردگی و از خود گذشتگی سمی و جنون‌آمیزی به خودشان می‌کنند.

بنابراین تعجبی ندارد که آن‌ها معمولا از اسم‌ها و شمایلِ مذهبی استفاده می‌کنند؛ از کیث رانیر، رهبرِ فرقه‌ی «نکسیام» که خود را «پیش‌قراول» صدا می‌کرد تا جیمز اِدوارد بیکر، رهبرِ فرقه‌ی «خانواده‌ی سورس» که خودش را «پدر یاد» نامیده بود. قضیه فقط درباره‌ی انتخابِ یک اسمِ مستعار باحال و یگانه مثل جو اِگزاتیک یا باگوان نیست؛ اولی در حالی «بیگانه، وحشی و باشکوه» معنی می‌دهد که دومی به‌معنی «دوستِ خدا» است؛ قضیه درباره‌ی این است که رهبرانِ فرقه‌ها، قدرتشان را ازطریقِ چیزی که روانشناسان آن را «خودشیفتگی آسیب‌زننده»‌ می‌نامند تامین می‌کنند؛ این نوع از خودخواهی، خودبزرگ‌سازی و خودپسندی، به مراتب شرورانه‌تر و خطرناک‌تر از خودشیفتگی تیپیکالِ روزمره‌مان است. کاری که آن‌ها می‌کنند این است که ازطریقِ رفتار کردن با یک شخص در یک رابطه به‌عنوانِ یک شیِ بی‌هویت، فردیتِ آن شخص را تصاحب کرده و تحتِ سلطه‌ی خودشان در می‌آورند. به بیان دیگر، وقتی شما با شخصی با اختلالِ خودشیفتگی آسیب‌زننده ارتباط برقرار می‌کنید، هویت، فردیت، حقوق و دیدگاهِ منحصربه‌فردِ خودتان را تسلیمِ او می‌کنید و جهان‌بینی شخصِ خودشیفته را درونی‌سازی می‌کنید و از فکر کردن برای خودتان می‌ترسید.

این جملات توصیف‌کننده‌ی بسیاری از رابطه‌هایی که در «پادشاه ببرها»‌ می‌بینیم هستند؛ هر دوی جو اِگزاتیک و داک اَنتل همچون تنها واعظانِ کتابِ مقدسِ ببرها رفتار می‌کنند. آن‌ها زیر لفافه‌ی کمک به این حیواناتِ شگفت‌انگیز، از قدرتِ کاریزما و جنسی‌شان برای سوءاستفاده از آدم‌های آسیب‌پذیر بهره می‌گیرند. جو اِگزاتیک و داک اَنتل درست مثل تمام خودشیفته‌های تیروطایفه‌ی خودشان اعتقاد دارند که نیازهای عاطفی خودشان بر نیازهای عاطفی دیگران اولویت دارند. در جایی از سریال یکی از همسرانِ جو تعریف می‌کند که شاید جو از او بپرسد که چرا ناراحت است، اما پس از فقط پنج ثانیه وقت گذاشتن برای شنیدنِ حرف‌هایش، محیط را ترک می‌کند. به این ترتیب، به ترغیبِ غیرمستقیم طرفداران یا شستشوی مغزی به‌عنوان دومینِ خصوصیتِ معرفِ فرقه‌ها می‌رسیم. یافتنِ مدرکی در سریال که این خصوصیت را اثبات می‌کند کمی پیچیده است؛ از وقتی که با کاراکترهای سریال آشنا می‌شویم، آن‌ها کاملا با زندگی فرقه‌گونه‌شان وفق پیدا کرده‌اند. بنابراین در طولِ سریال پروسه‌ی شستشوی مغزی آن‌ها را نمی‌بینیم. با این وجود، «پادشاه ببرها» سرشار از نمونه‌هایی از عواقبِ شستشوی مغزی آنهاست.

این موضوع واضح‌تر از هر جای دیگری در زمینه‌ی انتظاری که جو و داک از کارگرانشان دارند دیده می‌شود؛ آن‌ها انتظار دارند که کارگرانشان هر چیزی را در راستای سگ‌دو زدن به هر قیمتی که شده به سمتِ رسیدن به هدفِ معین‌شده‌شان فدا کنند؛ اینکه آیا هدفشان واقعا نجات دادن ببرها یا بهبود دادنِ وضعیتِ زندگی سختِ این حیوانات است تقریبا بی‌اهمیت است. بهترین مدارک‌مان از سلطه‌ی ظریفی که جو و داک روی دنبال‌کنندگانشان دارند در چندین لحظه از سریال یافت می‌شود: اول از همه، داک همه‌ی کارکنانش را مجبور می‌کند که اسمشان را تغییر بدهند؛ حرکتی در راستای طلاق دادنِ آن‌ها از هویت‌های گذشته‌شان که از قضا یکی از تاکتیک‌های رایجِ رهبرانِ فرقه‌ها است. همان‌طور که یکی از اعضای سابقِ فرقه‌ی داک اَنتل تعریف می‌کند، تغییرِ اسم راهِ بسیار سریعی برای تغییر دادن هرچیز دیگری که شخصیتت را تعریف می‌کند است؛ یکی دیگر از غیرقابل‌انکارترین نمونه‌های دیگر جایی است که یکی از کارگرانِ جو، دستش را به‌دلیلِ حمله‌ی یک ببر از دست می‌دهد. اتفاقی که در ادامه می‌افتد این است: او به‌جای اینکه برای بازگرداندنِ دستش به حالتِ اول، دو سال جراحی‌های سازنده پشت سر بگذارد، بلافاصله تصمیم می‌گیرد دستش را قطع کرده و درست پنج روز پس از حادثه، مجددا به سر کار بازگردد.

انگیزه‌ی او از انجامِ این کار، پایان دادنِ هرچه سریع‌تر به جنجال‌های رسانه‌ای پیرامونِ این حادثه و جلوگیری از آسیب دیدنِ اعتبارِ جو اگزاتیک و هدفِ جمعیِ نجاتِ ببرها است. او به معنای واقعی کلمه برای کاهشِ دردسرهایی که این حادثه برای رهبرِ گروه درست می‌کند، از خیر دستش می‌گذرد. البته اینجا تعریفِ این بخش از خصوصیاتِ فرقه‌گراها کمی پیچیده می‌شود. چون از خود گذشتگی برای رسیدن به یک هدفِ جمعی الزاما از شستشوی مغزی یا حماقت سرچشمه نمی‌گیرد. خیلی‌ها در راستای اهدافِ غیرفرقه‌ای ایثار می‌کنند؛ از معترضِ شجاعِ میدان نیان‌‌آن‌من که در جریانِ اعتراضاتِ سال ۱۹۸۹ در چین یک‌تنه دربرابرِ صفِ تانک‌های حکومتِ دیکتاتوری و سرکوبگرِ این کشور ایستادگی کرد تا دکترها و پرستارانی که در دورانِ شیوعِ بیماری‌هایی مثل کرونا، سلامتی خودشان را برای مقابله با آن به خطر می‌اندازند؛ اما تفاوتِ بسیار مهمی بینِ دنبال‌کنندگانِ جو و داک و آن‌ها وجود دارد؛ بزرگ‌ترین نقطه‌ی متمایزکننده‌ی آن‌ها این است که چه کسی از فداکاری‌هایشان سود می‌کند. شاید در نگاهِ اول، کار آن‌ها به پای حمایت از ببرها نوشته می‌شود، اما واقعیت این است که ببرها نه هدفِ نهایی، بلکه وسیله‌ای برای رسیدن به هدفِ نهایی هستند: سیراب شدنِ عطشِ خودشیفتگی جو و پُر شدنِ حساب بانکی‌‌اش.

از طرف دیگر، داک اَنتل هم از زنانِ کارگرش انتظار دارد که بیست و چهار ساعته و هفت روز هفته خودشان را وقفِ شغلشان کنند. مگر اینکه آن‌ها در پروسه‌ی جراحی پلاستیکِ بدنشان به سر ببرند. بله، همان‌طور که یکی از اعضای سابقِ باغِ وحشِ داک تعریف می‌کند، داک زنان را ترغیب می‌کند تا برای خوشگل جلوه کردن، جراحی پلاستیک کنند! اما سؤال این است که امثالِ جو و داک چگونه قادر به جذبِ این آدم‌ها و سرکوب کردنِ فردیت و حقوقِ بنیادینِ آن‌ها هستند؟ همه‌چیز از افرادی که رهبرانِ فرقه‌ها برای افزودن به گروه انتخاب می‌کنند سرچشمه می‌گیرد. معمولا افرادی که به فرقه‌ها می‌پیوندند، جوانانِ منزوی و ساده‌لوحی هستند که در دورانِ آشفته‌ای از زندگی‌شان و در وضعیتِ آواره و سرگردانی به سر می‌برند. درواقع، رهبرانِ فرقه‌ها معمولا برای جذب نیرو در ایستگاه‌های اتوبوس، فرودگاه‌ها، کتابخانه‌ها، محیط دانشگاه‌ها و راهپیمایی‌ها پرسه می‌زنند؛ هر جایی که افرادِ بدون‌ مقصد در حال عبور از آن‌ها هستند؛ افرادی که در جستجوی معنا و جای ثابتی برای خوابیدن و غذایی برای سیر کردنِ شکم‌شان هستند، افرادِ ایده‌آلی برای رهبرانِ فرقه‌ها هستند. اتفاقا در سریال می‌بینیم که جو از تاکتیکِ مشابه‌ای برای جذبِ نیرو استفاده می‌کند؛ او یک پیرزن را در یک پمپ بنزین پیدا می‌کند و به او پیشنهاد کار می‌دهد.

همچنین یکی از دنبال‌کنندگانِ سابقِ داک تعریف می‌کند که داک معمولا دخترانِ باکره را به گروه اضافه می‌کرد؛ به خاطر اینکه آن‌ها به‌دلیلِ عدم بلوغ و ناآگاهی‌شان در دنیای رابطه‌های جنسی، خیلی راحت‌تر واردِ مدارِ او می‌شوند و مورد سوءاستفاده قرار می‌گیرند. یکی دیگر از خصوصیاتِ معرفِ رهبرانِ به‌عنوانِ خودشیفته‌های آسیب‌زننده، اخلاق و رفتارِ به‌شدت تند، دمدمی‌مزاج و متغیرشان است. آن‌ها از احساساتِ بی‌اندازه پُرنوسان و پُرتلاطمشان برای سردرگم کردن، گیج کردن و فریب دادنِ دنبال‌کنندگانشان استفاده می‌کنند؛ این خصوصیت بهتر از هر کس دیگری در رابطه با جو اِگزاتیک دیده می‌شود؛ خودشیفتگی جو هر وقت که جلوی دوربین حضور دارد، تقویت می‌شود. بعضی‌وقت‌ها او آرام، مهربان و الهام‌بخش به نطر می‌رسد، بعضی‌وقت‌ها شوخ و مفرح به نظر می‌رسد، بعضی‌وقت‌ها دلِ آدم را به رحم می‌آورد و بعضی‌وقت‌ها هم به‌طرز بی‌رحمانه‌ای به کارکنانش حمله می‌کند و آن‌ها را صرفا جهتِ سروصدا به راه انداختن و ابراز قدرت اخراج می‌کند. بنابراین دنبال‌کنندگانِ آن‌ها درباره‌ی اینکه باید چه احساسی نسبت به او داشته باشند، به در بسته می‌خورند. آن‌ها وقتی چهره‌ی مهربان و احساساتی‌ِ جعلی‌اش را دیده باشند، به زور می‌توانند جلوی خودشان را از توجیه کردنِ چهره‌ی ویرانگر و پرخاشگرِ واقعی‌اش بگیرند.

اما سومین و آخرین خصوصیتِ معرفِ فرقه‌ها، سوءاستفاده‌ی مالی و جنسیِ رهبران از دنبال‌کنندگانشان است. این موضوع زمانی اتفاق می‌افتد که رهبران به اسمِ «بیزینسِ خانوادگی»، از دنبال‌کنندگانشان بیش از اندازه کار می‌کشند؛ سازوکارِ باغ وحش‌های جو و داک تجسمِ این خصوصیت است. مثلا یکی از کارگران و همسرانِ داک تعریف می‌کند که او در تمامِ طولِ روز کار می‌کند؛ هرروز از هشت صبح تا نیمه‌شب. همان‌طور که در «پادشاه ببرها» هم می‌بینیم، روزهای کاری آن‌قدر طاقت‌فرسا و بی‌وقفه هستند که دنبال‌کنندگان در آخر شب خسته‌تر از آن هستند که به چیزی جز خوابیدن و دیدنِ رویای رهبرانِ محبوبشان فکر کنند. این نوع کار کشیدن از آن‌ها نه‌تنها با کاهشِ قدرتِ حس‌هایشان، کنترل کردن و فریب دادنشان را آسان‌تر می‌کند، بلکه آن‌ها را مطیع‌تر و خسته‌تر از آن که به فکر شورش کردن بیافتد نگه می‌دارد. روزی دوازده ساعت بیل زدن مدفوعِ ببرها، جستجو برای غذاهای پس‌مانده در سطح شهر و هرس کردنِ علف‌های هرز، آدم را قابل‌انعطاف‌تر و سربه‌زیرتر بار می‌آورد. از نظرِ سوءاستفاده‌ی مالی هم باید گفت که هیچکدام از کارگرانِ جو و داک تقریبا هیچ پولی درنمی‌آورند؛ آن‌ها تقریبا مفت و مجانی کار می‌کنند.

یکی از اعضای سابقِ باغ وحشِ داک می‌گوید که آن‌ها فقط هفته‌ای ۱۰۰ دلار حقوق می‌گرفتند (حالا درباره‌ی اینکه حقوقِ ناچیزِ آن‌ها بیشتر از میانگینِ حقوقِ ما در این کشور است مطمئنم که خودتان می‌توانید به نتیجه‌ی مناسب برسید؟!). حقوقِ اندکِ آن‌ها به این معنی است که آن‌ها در حالی رهبرانشان را ثروتمند می‌کنند که همزمان خودشان هرگز به ثباتِ مالی لازم برای پیشرفت کردن و ترک کردن این شغل دست پیدا نمی‌کنند. حقوقِ آن‌ها فقط به درد بقا می‌خورد، نه رویاپردازی درباره‌ی ساختنِ آینده‌ای بهتر. در زمینه‌ی سوءاستفاده‌ی جنسی نیز هر دوی جو و داک، منحصرا جوانانی که هنوز هویت‌های جنسی‌شان را کشف نکرده‌اند شکار می‌کنند. این در حالی است که جو حتی از موادمخدر برای فریب دادنِ آن‌ها و نیازمند نگه داشتنِ آن‌ها به خودش هم استفاده می‌کند. وقتی آدم تحتِ کنترل یک رهبر کاریزماتیک که او را از دنیای خارج جدا کرده است و او را مجبور می‌کند تا به سختی برای حقوقی ناچیز جان بکند قرار می‌گیرد، آیا می‌توان از او انتظار داشت که رابطه‌ی عاشقانه‌ی سالم و مشتاقانه‌ای داشته باشد؟ معلومه که نه. حالا که قادر به اثباتِ هویتِ جو اِگزاتیک و داک اَنتل به‌عنوانِ رهبرانِ فرقه‌هایشان شدیم، کماکان یک معمای بزرگ باقی می‌ماند: این رهبران چگونه دنبال‌کنندگانشان را راضی به ماندن می‌کنند؟

در تلاش برای پاسخ دادن به این سؤال است که به هسته‌ی اصلی چیزی که فرقه‌ها را تعریف می‌کند دست پیدا می‌کنیم؛ چیزی که به همان اندازه که می‌تواند غم‌انگیز و حتی مرگبار باشد، به همان اندازه هم می‌تواند زیبا باشد. مسئله از این قرار است که مغزِ انسان‌ها طوری سیم‌پیچی شده است که بی‌وقفه در جستجوی معنا و هدفشان در زندگی هستند. این مسئله آن‌قدر بدوی و جهان‌شمول است که عمرا بتوانید یک فیلسوف پیدا کنید که نظرِ خودش را درباره‌ی تعریفِ معنای زندگی نداشته باشد. نیازِ معنایی انسان در طولِ هزاران سال توسط دین‌های جریانِ اصلی برطرف می‌شد. یکی از دلایلی که سروکله‌ی فرقه‌های بسیاری در دهه‌ی هفتادِ آمریکا پیدا شذ، کاهشِ محبوبیتِ دین‌های جریانِ اصلی پس از جنبشِ هیپی‌ها در دهه‌ی ۶۰ بود. درست همان‌طور که نیچه قرن‌ها قبل‌تر پیش‌بینی کرده بود خدا مُرده بود. دیگر سیستم‌های اعتقادی سنتی قادر به پاسخ دادن به نیازهای معنایی مردم نبودند. نتیجه‌ی جدی نگرفتنِ هشدارِ نیچه و سرگردانی مردم در جستجوی یک منبعِ معنابخشِ جدید به متمایل شدنِ هزاران آمریکایی به سمتِ فرقه‌هایی مثل خانواده‌ی منسون، ساینتولوژی، «فرزندانِ خدا» و غیره که خودشان را به‌عنوانِ جایگزین معرفی می‌کردند منجر شد.

در نوکِ قله‌ی هرکدام از این گروه‌ها، یک رهبرِ کاریزماتیک قرار داشت که در دورانِ حساسِ پریشان‌حالی مردم، به آن‌ها «هدف» ارائه می‌کرد؛ مثلا هدفِ خانواده‌ی منسون، عشقِ آزاد به‌علاوه‌ی آغاز یک جنگِ نژادیِ آخرالزمانی که آینده‌ی دنیا را تعیین می‌کرد بود؛ مکتبِ ساینتولوژی درباره‌ی پیشرفت کردن در یک سری کلاس‌های جعلی جهت یاد گرفتنِ رازهای هستی بود؛ فرقه‌ی «دروازه‌ی بهشت» به تعالی ازطریقِ اعتقاد به بشقاب‌پرنده‌ها و موجوداتِ فضایی و خودکشی دست‌جمعی به منظور رسیدن به فضاپیمای موجوداتِ فرازمینی در زمانِ ظهورِ ستاره‌‌ی دنباله‌دار هیل-باپ در سال ۱۹۹۷ منجر شد؛ دنبال‌کنندگانِ بیچاره‌ی فرقه‌ی جیم جونز به قربانی رویدادی که آن را «خودکشی انقلابی» معرفی می‌کرد و طی آن ۹۱۸ نفر دست به خودکشی دسته‌جمعی زدند باور داشتند. یکی از این اهدافِ معنابخشِ قُلابی درباره‌ی فرقه‌‌های جو اِگزاتیک و داک اَنتل نیز صدق می‌کند. هدفِ مقدسی که کارکنانِ باغ وحش‌های این دو نفر به آن باور دارند و مأموریتِ الهی‌ای که رهبرانشان برای انگیزه‌بخشی به آن‌ها معرفی می‌کنند، محافظت از ببرها و نجات دادنِ آنهاست. چیزی که آن‌ها را دربرابرِ تمام ترفندهای رهبرشان برای سوءاستفاده از آن‌ها نابینا می‌کند، پنهان شدنِ آن‌ها پشتِ یک هدفِ خوب است.

چیزی که تشخیص دادن یا باور کردنِ خودخواهی و خودشیفتگی جو اِگزاتیک و داک اَنتل را سخت می‌کند این است که آن‌ها در ظاهر با عشق ورزیدن به حیوانات، مشغولِ انجامِ یک کار کاملا خیرخواهانه و غیرخودخواهانه هستند. آن‌ها فکر می‌کنند زجر کشیدنِ آن‌ها به نفعِ حیوانات تمام می‌شود، نه هر شخصِ دیگری. چیزی که باعث می‌شود آن‌ها از شغلِ بسیار طاقت‌فرسا و بی‌پاداششان احساسِ رضایت کنند به خاطر این است که آن‌ها این شغل را بیشتر نه به خاطر پول و جای خواب، بلکه به خاطر یافتنِ هدفی برای پُر کردنِ جای خالی روحشان انجام می‌دهند. عشق ورزیدن و محافظت از حیواناتِ نادر و باشکوهی مثل ببرها و شیرها، هدفِ تحسین‌آمیزی است؛ درواقع، حتی وقتی خود جو اِگزاتیک دلیل می‌آورد که قابل‌دسترس کردنِ توله ببرها برای لمس شدن و در آغوش کشیده شدن توسط عموم مردم، وسیله‌ای برای صمیمی کردن مردم با این حیوانات و متقاعد کردنشان برای محافظت از محیط زیست است، نمی‌توان کمی قانع نشد.

اما نه‌تنها به تدریج مشخص می‌شود که زندانی کردنِ حیواناتی که باید آزاد باشند و تقلیل دادنِ آن‌ها به بازیچه‌ی دستِ انسان‌ها به بهانه‌ی افزایشِ فرهنگِ مردم درباره‌ی طبیعت، خودش سوءاستفاده از حیوانات حساب می‌شود، بلکه انجامِ این هدف نباید به قیمتِ از دست دادنِ اعضای بدنتان تمام شود! تا اینجا خصوصیاتِ فرقه‌ها را براساس جو اِگزاتیک و داک اَنتل بررسی کردیم، اما نباید کارول بسکیل را به‌عنوانِ سومین کاراکتر مهم سریال نادیده بگیریم. اگرچه کارول برخلافِ جو و داک به‌طرز آشکاری یک رهبر فرقه نیست، اما در طول سریال، هر از گاهی با برخی از خصوصیاتِ معرفِ فرقه‌ها در رفتار و سازوکارِ باغ وحش‌اش روبه‌رو می‌شویم. مثلا نه‌تنها او از داوطلبانِ باغ وحش‌اش انتظار دارد که صرفا جهت علاقه‌مندی‌شان به هدفِ نجاتِ حیوانات، ساعت‌های خسته‌کننده‌ی زیادی را بدونِ حقوق کار کنند، بلکه ایده‌ی یونیفرم‌ها هم از دلِ تفکرِ فرقه‌گرایی بیرون آمده است؛ ماجرا از این قرار است که کارول یک‌جور سیستمِ سلسله‌مراتبی طراحی کرده است که وفاداریِ داوطلبان براساسِ رنگِ یونیفرمشان مشخص می‌شود؛ رنگِ لباسِ کارآموزها با کسی که پنج ماه از کارش می‌گذرد با کسی که پس از پنج سال به درجه‌ی اُستادی رسیده تفاوت دارد.

از قضا فرقه‌ی «نکسیام» از رنگِ شال گردنِ اعضای گروه برای طبقه‌بندی آن‌ها استفاده می‌کرد. گرچه هیجان‌زدگی برای کسبِ لباس‌های بالاتر با هرچه بیشتر تلاش کردن و وقت گذاشتن الزاما به این معنی نیست که شما عضو یک فرقه هستید، اما تعلقِ خاطر داوطلبان به یک سلسله‌مراتبِ سفت و سخت که توسط کارول طراحی شده است، نشان‌دهنده‌ی تسلیم‌شدن دربرابرِ ماموریتش و فرمانبرداری از دستوراتش است. اما اگر تصور می‌کنید که وضعیتِ ما خیلی بهتر از اعضای این‌جور فرقه‌ها است یا اینکه نمی‌توانیم سر فرقه‌بودن یا نبودنِ تشکیلاتِ کارول بسکین به نتیجه‌ای قاطعانه برسیم، دلیلش این است که تقریبا تک‌تک ما به‌طرز ناخودآگاهی عضو یک فرقه هستیم؛ از شرکت‌های تبلیغاتی هرمی یا همان نت‌ورکِ خودمان که به ازای خریدنِ محصولاتشان و یافتنِ اعضای جدید، پیشنهادِ دستیابی به ثروت و زندگی معنادار می‌دهد تا فعالیت در هر سیستمِ اعتقادی دیگری که نویدِ رستگاری و موفقیت ابدی می‌دهند.

مسئله این است که جستجوی پیوسته‌ی انسان برای معنا نقطه ضعفی است که به‌راحتی می‌تواند توسط هر رهبرِ کاریزماتیکی در هر بخشی از زندگی انسان مورد سوءاستفاده قرار بگیرد؛ همه‌ی ما گناهکارِ سرکوب کردنِ استقلال‌مان به‌دست واژه‌های اغواکننده‌ی یک رهبرِ کاریزماتیک جهت رسیدن به یک هدفِ مشترک هستیم. حتی اگر زندگی‌مان تحت کنترلِ یک خودشیفته‌ی آسیب‌زننده نباشد، همه‌ی ما پتانسیلِ گرفتار شدن در گردابِ رفتارهای فرقه‌گونه را داریم. البته که یافتنِ ماموریتی که حاضر هستی همه‌چیزت را برای موفقیتش فدا کنی الزاما بد نیست؛ مگر اینکه در این راه استقلال‌مان را از دست بدهیم. بالاخره تفاوتِ بزرگی بینِ افرادی که برای گروه «پزشکانِ بدون مرز» داوطلب می‌شوند و کسانی که پشتِ چارلز منسون صف می‌کشند وجود دارد. سوالی که باید پیش از از خود گذشتگی برای یک مأموریت از خودتان بپرسید این است که آیا واقعا خودم تصمیم‌گیرنده هستم و اینکه فداکاری من به نفعِ چه کسی تمام می‌شود؟ البته که به همین سادگی هم نیست. دقیقا به خاطر این است که دنیا این‌قدر شیفته‌ی تماشای «پادشاه ببرها» شده است؛ ما که از اتفاقاتِ جنایی و ترسناکِ پشت‌صحنه خبردار هستیم و از فاصله‌ی دور نظاره‌گریم، قادر به جلوگیری از طلسم‌شدن‌مان توسط این کاراکترها نیستیم، چه برسد به کسانی که در مدارِ آن‌ها زندگی می‌کنند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 6 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.