بیبیسی کماکان تاجِ پادشاهی مستندهای حیات وحش را در اختیار دارد. چرا مستند Planet Earth 2 در جایگاه اول ۲۵۰ سریال برتر قرار دارد؟ همراه نقد میدونی باشید.
وقتی در حال جر و بحث و گفتگو دربارهی بهترین سریالهایی که دیدهایم هستیم، از ظهور تا سقوط هایزنبرگ شروع میکنیم، از درد و دلِهای عصبانی آقای مافیا با خانم روانکاوش و تبلیغاتچیهای خیابان مدیسون عبور میکنیم، آخرین تحولاتِ سیاسی هفت پادشاهی را مرور میکنیم، از ماجراجوییهای یک خیارشورِ سایبورگ صحبت میکنیم و متیو مککانهی را به عنوانِ خدای سیگار و دود و دم ستایش میکنیم. ولی در تمام این مدت یک چیزِ خیلی بزرگ را فراموش میکنیم. اگر سری به فهرستِ بهترین سریالهای سایت آیامدیبی بزنید، سریالی که سینه سپر و باصلابت، در جایگاه اول قرار دارد، نه یکی از آنهایی که اکثر اوقات دربارهشان حرف میزنیم و به دیگران پیشنهاد میکنیم، بلکه مستندِ «سیارهی زمین» است. یا حداقل قبلا اینطور بود. چون الان جایش را «سیارهی زمین ۲» (Planet Earth 2) گرفته است و فصل اول را به جایگاه سوم فرستاده است. اگر بخواهیم از زاویهی تئوری توطئه به این ماجرا نگاه کنیم، به نظر میرسد بیبیسی قصد دارد تا به تدریج تمام ۱۰ جایگاه برتر این فهرست را با مستندهای حیاتِ وحشِ خودش پُر کند. ولی حتما دلیلی دارد که یک مستند میتواند بالاتر از «برکینگ بد»ها و «سوپرانوها»ها و «جوخهی برادران»ها و «بازی تاج و تخت»ها قرار بگیرد. بیبیسی چه کار کرده است که توانسته با مستندهایش با غولترین سریالهای باپرستیژ تلویزیون در بیافتد و آنها را زمین بزند؟ جوابش در یک جمله این است که بیبیسی سعی کرده سریالهایش را با توجه به تحولاتِ فرم سریالسازی تلویزیون در عصر طلایی این مدیوم تغییر بدهد. یا به عبارت دیگر خودشان را همرنگ جماعت کنند. شاید در ابتدا با نگاهی به فهرستِ آیامدیبی اینطور به نظر برسد که که یکی-دوتا «مستند» در جایگاه بالاتری در مقایسه با برخی از سینماییترین و پیچیدهترین سریالهای تلویزیون از لحاظ مضمون و فرم قرار گرفتهاند، ولی بزرگترین اشتباهی که میتوان مرتکب شد همین است: جدا کردن دار و دستهی «سیارهی زمین» از دیگران. در حالی که این مستندها به همان اندازه که مستند هستند، به همان اندازه هم از فرم داستانگویی و کارگردانی سریالهای فیکشن بهره میبرند. بیبیسی همیشه سردرمدارِ مستندهای حیات وحش بوده است و مستندهای آنها بهطور پیشفرض به خاطر بودجههای غولآسایشان و ضبط تصاویری از دورافتادهترین و کمتردیدهشدهترین و خیرهکنندهترینِ نقاط و موجوداتِ دنیا از جذابیتِ زیادی برخوردار هستند. ولی بیبیسی پایش را فراتر از اینها گذاشته است. آنها نمونهی کاری که اچبیاُ با «بازی تاج و تخت» انجام داد را به شکل دیگری انجام دادهاند. همانطور که اچبیاُ به عنوان شبکهای که به محتوای پیشگام و بزرگسالانه و سینماییاش معروف بود، یک روز تصمیم گرفت تا با سرمایهگذاری روی «بازی تاج و تخت»، مرزهای داستانگویی و پروداکشنش را گسترش بدهد و تا جایی پیش برود که حتی از خیلی از بلاکباسترهای هالیوودی هم پیشی بگیرد، بیبیسی هم تصمیم گرفت که دیگر مستندسازی خشک و خالی به سبک قدیم بس است.
به این ترتیب آنها به تدریج تصمیم گرفتند تا بهطور جدی عنصرِ «داستانگویی» را به مستندهایشان اضافه کنند. این عنصر حکم یک اتفاقِ انقلابی را در مستندهای آنها داشت. حالا مستندهای آنها به به تصویر کشیدنِ یک سری تصاویرِ جذاب با نریشنی که روی آنها خوانده میشود خلاصه نشده بود. حالا آنها تصمیم گرفته بودند تا مستندهایشان به چیزی فراتر از یواشکی سرک کشیدن به قلمروی حیوانات و توضیحِ کارهایشان تبدیل شود. حالا آنها میخواستند تا به همنشین حیوانات تبدیل شویم و به جای دید زدن آنها، احساساتشان را لمس کنیم و درگیرِ بحرانها و لذتها و نگرانیها و هیجان و وحشتشان شویم. اگرچه چنین هدفی در نگاه اول چندان پیچیده به نظر نمیرسد، ولی همانطور که تصورِ نبرد هاردهوم و نبرد حرامزادهها قبل از «بازی تاج و تخت» در تلویزیون غیرممکن به نظر میرسید، ساختِ یک مستندِ حیات وحشِ داستانمحورِ دراماتیک نیاز به تجهیزاتِ گرانقیمت و پروداکشنِ عظیمی دارد که حتی جیمز کامرون را هم میترساند. چون ساختنِ یک سریال بیگ پروداکشنِ فیکشن که سازندگان کنترلِ اجزای داستان را برعهده دارند و از جلوههای کامپیوتری بهره میبرند یک چیز است، ولی انجام همان کار با محوریتِ حیواناتی که افسارشان دستِ سازندگان نیست چیزی دیگر. با این وجود بیبیسی استارت این کار را بهطور جدی با فصلِ اول «سیاره زمین» و «سیاره انسان» در سالهای ۲۰۰۶ و ۲۰۱۱ که مهارتِ مستندسازی آنها را در اوج به تصویر میکشید شروع کرد. بهطوری که وقتی نزدیک به پخشِ «سیاره زمین ۲» شدیم با همان ماجرای آشنای «مگه بهتر از قبلی هم میتونن بسازن؟» روبهرو شدم. دیگر چه کاری برای انجام دادن مانده است که بیبیسی در سری اول انجام نداده بود؟ میدانستم که «سیاره زمین ۲» به اندازهی فصل اول عالی خواهد بود، ولی آیا میتوانست در حد و اندازهی استانداردهای ترسناکِ به جا مانده از فصل اول ظاهر شود؟ بله، آن هم چه جور. «سیاره زمین ۲» یکی دیگر از آن دنبالههایی است که کمبودهای قسمتِ اول بینقصشان در مقایسه با آن نمایان میشود. مستندهای حیات وحشِ بیبیسی از دم از لحاظِ محتوای خالصشان، شگفتانگیز و نفسگیر هستند. تماشای خالی خرسهای تنبل در حال شنا کردن با لبخند ملیحی بر لب، مبارزهی سهمگینِ اسبهای وحشی یا تعقیب زرافهای توسط شیرها به خودی خود جذاب است. ولی شگفتیهای «سیاره زمین ۲» به سوژههایش خلاصه نشده است، بلکه شامل فرم فیلمسازی و مهارتی که در جای جای این سریال مشخص است هم میشود. در طول سریال به همان اندازه که چشمانم از تماشای شیرجهی نفسگیرِ شاهینی همچون جنگندهای با دو چنگال که از جانش سیر شده است گرد میشد، به همان اندازه هم کارگردانی وسواسگونه و داستانگویی تصویریاش را تحسین میکردم.
اینکه این مستند در پنج سال و هفت ماه در ۴۰ کشور مختلف در جریان ۱۱۷ سفر و ۲۰۸۹ روز فیلمبرداری ساخته شده است، آن را به زیباترینِ مستندِ حیات وحشی که تاکنون ساخته شده است تبدیل کرده است، ولی چنین چیزی ۱۰ سال پیش دربارهی فصل اول «سیاره زمین» هم حقیقت داشت. سازندگان این سریال میدانند که بهره بردن از آخرین و پیشرفتهترین تجهیزات و دسترسی به بودجههای سرسامآور فقط تا وقتی اهمیت دارد که همه در خدمت داستان باشند. «سیاره زمین ۲» حکم «ارباب حلقهها»ی دنیای مستندها را دارد. اما نه فقط به خاطر اینکه تماشای دشتها و صحراها و کوهستانهای این مستند آدم را یاد لانگشاتهای پیتر جکسون از سرزمین میانه میاندازد و نه به خاطر اینکه هر دو افقِ حماسی نفسگیری دارند، بلکه به خاطر اینکه هر دو نمونهای از بهترینِ نوع بلاکباسترسازی هستند. جایی که پول، وسعت و تکنولوژی با هنرِ داستانگویی و مهارتِ فیلمسازی ترکیب میشوند. «سیاره زمین ۲» نه تنها از لحاظ فنی به طرز قابلتوجهای از فصل اول تکاملیافتهتر شده است، بلکه از لحاظ مستندسازی داستانگو هم حرفهایتر شده است. نتیجه تصاویرِ فوقالعاده باورنکردنی و زیبایی هستند که در آنها روح دمیده شده است. البته که «سیاره زمین ۲» اولین مستندِ حیات وحشِ داستانگو نیست. بالاخره تا جایی که یادمان میآید، مستندهای حیات وحش، روایتگرِ داستان روزمرهی حیوانات بودهاند. ولی فرقِ «سیاره زمین ۲» با بقیهی همنوعانش این است که نه تنها نقشِ راوی را به کمترین حالت ممکن رسانده است و وظیفهی روایت را به قدرتِ تصاویر سپرده است، بلکه از زبانِ سینما برای در کنار هم چیدن این تصاویر برای روایت داستانش به دراماتیکترین حالت ممکن استفاده میکند. این رازِ تاثیرگذاری «سیاره زمین ۲» است. برای قرار گرفتن بالاتر از «سوپرانوها» و «بازی تاج و تخت» فقط قصه گفتن از طریق شخصیتهای حیوانی کافی نیست، بلکه قصه گفتن با هدفِ بیدار کردن احساساتِ گوناگونی در بیننده در حد سریالهای فیکشن اهمیت دارد. راز موفقیتِ «سیاره زمین ۲» این است که جستجوی یک خرس تنبل برای یافتنِ جنس ماده و بعد شکست خوردنش را به یک کمدی رومانتیکِ غمانگیز تبدیل میکند. یا نبرد دو عقاب را به شکلی به تصویر میکشد که انگار جلوتر از فصل آخرِ «بازی تاج و تخت»، در حال تماشای گلاویز شدن دنی و اژدهایش علیه شاه شب و اژدهایش در افقِ آخرالزمانی وستروس هستیم. یا تلاش یک موش کور برای غذا یافتن در تاریکی را همچون یک تریلرِ دلهرهآورِ «سکوت برهها»طور به تصویر میکشد.
برای روایتِ داستانهای درگیرکننده نیاز به شخصیتهای قابلهمذاتپنداری داریم. همذاتپنداری لزوما به معنی دوست داشتن کاراکترها نیست، بلکه به معنی دیدنِ بخشی از خودمان در آنهاست. سازندگان این کار را از طریقِ تعبیرِ انسانگونهی حیوانات انجام میدهند. «سیاره زمین ۲» از این نظر دنبالهروی انیمیشنهایی با محوریتِ موجودات غیرانسانی مثل «راتاتویی» و «زوتوپیا» و «داستان اسباببازی» است. اگرچه این نوع داستانگویی در فیلمهای غیرمستند جاافتاده است، ولی سری «سیاره زمین» یکی از معدود مستندهای حیات وحش است که با تمرکز روی این تکنیک داستانگویی طراحی شده است. «سیاره زمین ۲»، حیواناتِ جلوی دوربین را با خصوصیات شخصیتی و افکارِ انسانی پرداخت میکند. مثلا در یکی از صحنههای سریال، دیوید اتنبروی اسطورهای به عنوان راوی، لحظهشماری پرندهای برای بازگشت جفتش را همچون مردی که در کافی شاپ در انتظارِ پیدا شدن سروکلهی دختر موردعلاقهاش است و از دیر کردن او دلشوره گرفته است و در حال بازی با فنجانِ قهوهاش و شاخهی گلِ سرخش و غصه خوردن و کلافه شدن و پریدن با هر بار که زنگِ بالای درِ کافی شاپ با ورود مشتریان به صدا در میآورد روایت میکند. دیوید اتنبرو برای توصیف این صحنه از جملاتی مثل «پرندگان دیگه میان و میرن. وقت داره میگذره» استفاده میکند. سریال با لحنی شاعرانه و انسانی شرایط حیواناتش را توصیف میکند. مشخصا اگر وارد ذهنِ این پرنده شویم، میبینیم که او در حال تصورِ کردن سرعتِ حرکتِ عقربههای ساعت نیست. ولی نریشین، شرایطِ پرنده را به زبانِ انسانی ترجمه میکند. و به این ترتیب درگیری این حیوان را به درگیری مشابهی خودمان متصل میکند. یکی دیگر از ترفندهایی که «سیاره زمین ۲» برای نریشن استفاده میکند استفاده از ضمیر سوم شخص برای اشاره به حیوانات و خطاب قرار دادنِ بینندگان است. مثلا دیوید اتنبرو در جایی از سریال در توصیفِ تلاشِ گربهای وحشی برای شکار اُردک میگوید: «...برای همین او باید شکارش را با دقت انتخاب کند. اُردکهای چشم طلایی. اما آیا میتونه برای حمله کردن به اندازهی کافی نزدیک بشه؟» اما وقتی گربه شکست میخورد، میگوید: «شاید در اون طرف رودخونه، شانس بهتری داشته باشه». در آنسوی رودخانه ادامه میدهد: «اینجا بخاری که از رودخونه بلند میشه، درختهای اطراف رو گرم میکنه. پس ممکنه صیدهایی بالای شاخههای درختان باشه». کات به گربه که بالا سرش را نگاه میکند. جملاتِ آخرِ هر دو تکه دیالوگ، طوری نوشته و بیان میشوند که انگار در حال شنیدنِ صدای ذهنی گربهی وحشی هستیم که مثل همهی ما که در هنگام قرار گرفتن در تنگنا و مخصمه، مدام در حال دست و پنجه نرم کردن با افکار آشفته و نگرانیمان هستیم است. یا در جایی دیگر دیوید اتنبرو در توصیفِ فلامینگوهایی که همچون خانمهایی با لباسهای تنگِ چاکدار و کفشهای پاشهبلند روی یخ راه میروند میگوید: «راه رفتن روی یخ رقیق ریسک زیادی داره. و اینکه یه نفر بتونه وقارتشو حفظ کنه هم خیلی سخته. مخصوصا وقتی لباس چاکدار تنت باشه».
سریال تصاویرِ لیز خوردن فلامینگوها و کله پا شدن و فرو رفتنشان در یخ را به شکلی توصیف میکند که وضعیتِ این حیوانات را به ترکیبی از ترس و خنده تبدیل میکند؛ از یک طرف به یاد تمام لحظاتی که با ترس و لرز روی پیادهروهای یخزده در زمستان قدم برمیداریم و نگرانیم که نکند جلوی مردم زمین بخوریم و خجالتزده شویم میافتیم و از طرف دیگر یاد تمام کلیپهایی که با محوریت سُر خوردن مردم روی یخ دیدهایم و قاهقاه بهشان خندهایم میافتیم. سریال از این طریق نه تنها کاری میکند تا کلافگی و عصبانیتِ فلامینگوها را با توجه به خجالتزدگی خودمان در چنین موقعیتی درک کنیم، بلکه از سقوط احمقانه و خجالتآورِ آنها خنده میگیرد. یکی از دلایلی که ما از زمین خوردن خودمان روی یخ در بین غریبهها وحشت داریم و به کلیپ زمین خوردن دیگران میخندیم به خاطر این است که کاملا از معنایی که دارد اطلاع داریم. «سیاره زمین ۲» میداند که به تصویر کشیدنِ سُر خوردنِ فلامینگوها شاید به تنهایی جالب باشد. اما این صحنه وقتی جالبتر میشود که در ابتدا آنها را پرداخت کنیم. مطمئنا تصورِ فلامینگوهایی در لباسهای رسمی که در حال رفتنِ سر کار جلوی ساختمانِ محل کارشان سُر میخورند و روی هم تلنبار میشوند خیلی خندهدارتر از تماشای زمین خوردن یک سری فلامینگوی معمولی است. «سیاره زمین ۲» بیوقفه فعالیتِ حیواناتش را به بخشی از درگیریها و تجربههای انسانی متصل میکند. همهی ما میدانیم که تلاش برای پیدا کردن خانهی رویاهایت چقدر سخت است و چقدر قاپیده شدن آن توسط دیگران عصبانیکننده است. همهی ما میدانیم که راه رفتن در بین جمعیت یک بازارِ پرهرج و مرج، ایستادن در متروی شلوغِ توپخانه در ساعت پیک رفت و آمد یا پیدا کردن یک نفر در یک مکان شلوغ چقدر کلافهکننده است، پس راوی گردهمایی پنگوئنها را با دست گذاشتن روی این بخش از ترسمان توصیف میکند. همهی ما میدانیم که مورد موآخذه قرار گرفتن توسط والدین و معلمان چه حسی دارد، پس راوی تلاشِ میمونی برای بالا رفتن از درخت و شکست خوردن را با ادبیاتِ یک آموزگار تعریف میکند. و همهی ما از پستی و بلندیهای پیدا کردن عشق خبر داریم. بنابراین راوی لحظهی عدم موفقیتِ پرندهای در جفتگیری را اینطوری توصیف میکند: «به سختی میشه احساس تهی بودن نکرد وقتی حتی بهترین کارت هم به اندازهی کافی خوب نیست».
هنرِ اصلی «سیاره زمین ۲» اما در داستانگویی بصریاش نفهته است. فیلمبرداری و تدوین و صداگذاری و موسیقی در این سریال به حدی حسابشده و سینمایی به نظر میرسد که بعضیوقتها آدم دوست دارد باور کند که این حیوانات، بازیگر هستند و حقوق میگیرند! مثلا در همان صحنهای که پرندهای که چشم انتظارِ جفتش است، تدوینگر با دو حرکت، کلافگی پرنده را منتقل میکند: اول تصویری از پرندهای در آسمان را از زاویهی دید پرندهی منتظر میبینیم، بعد به صحنهای از سر تکان دادن پرندهی منتظر کات میزنیم که دیوید اتنبرو روی آن از زبان پرنده میگوید: «نه، اون نیست». طبیعتا سر تکان دادن پرنده به خاطر ناراحتیاش از عدم بازگشت جفتش نبوده است و حتما این پرنده در حال دیدنِ پرندهی در حال پرواز هم نبوده است. اما کنار هم گذاشتن این تصاویر به علاوهی سرنخی که راوی میدهد باعث میشود احساس کنیم که او در حال جستجوی اطرافش برای جفتش و عصبانی شدن از عدم حضور اوست. البته که پرنده در حال جستجو و انتظار است، اما نه اینقدر انسانی. سریال اما آن را به خوبی به زبان انسانی ترجمه میکند. یا در صحنهی معروفِ بچه ایگوناها و مارها، یکی از بچه ایگوناها بعد از بیرون آمدن از زیر شن، از کنار اسکلتِ یک بچه ایگوانا عبور میکند و همین تصویر گویای خطری که او را تهدید میکند است. یا نمای کلوزآپی از دهانِ شیری گرسنه در بیابان که در حال له له زدن است، نیازش را بهتر از کلمات ابراز میکند. یا ببینید مستندسازان چگونه از تصاویر ضبط شده توسط چتربازان در حال ویراژ دادن از بین کوهستان، به عنوان نمای نقطه نظرِ شاهین در حالِ شیرجه زدن استفاده میکنند.
تا اینجا «سیاره زمین ۲» در پرداختِ شخصیتهای جهانشمول از طریق حیواناتش و توصیفِ شرایط آنها با بیرون ریختنِ افکار و احساساتشان به زبان انسانی، کارش در زمینهی داستانگویی را عالی شروع کرده است، ولی هنوز یک عنصرِ حیاتی دیگر باقی مانده است: نیروی متخاصم. بهترین داستانها آنهایی هستند که علاوهبر تعریفِ انگیزه و نیازِ قهرمانان به واضحترین شکل ممکن، موانعِ چالشبرانگیزی بین آنها و هدفشان قرار میدهند. «سیاره زمین ۲» از این لازمه آگاه است. در نتیجه تمام داستانهایش شامل نوعی آنتاگونیست میشود. حیوانات تقریبا هیچوقت آرام و قرار ندارند. آنها بیوقفه در حال جنگیدن به تصویر کشیده میشوند. مهاجرتِ گوزنهای شمالی که به عنوان نبردی بر سر پیادهروی طولانی مدت و استقامت آغاز میشود، همزمان دار و دستهی گرگهای قطبی را به عنوان آنتاگونیستهایی که در گوشهی داستان، آنها را دنبال میکنند معرفی میکند تا مقدارِ خطر را بهطرز قابلتوجهای بالاتر ببرد. حالا قضیه فقط دربارهی استقامت نیست. حالا میدانیم که بچه گوزنها اجازهی خسته شدن، از حرکت ایستادن و استراحت کردن ندارند. آنها برای در امان ماندن از گرگهایی که ردپایشان را دنبال میکنند بیوقفه باید در حرکت باشند. سریال با قرار دادن قهرمانانش وسط مخمصهای که از دو طرف آنها را تحت فشار قرار داده است کاری میکند تا خود حس وحشت و ناامیدیمان را به چهرهی آن گوزنها شلیک کنیم. شاید گوزنها در آن لحظه اصلا چنین فکرهایی نکنند، ولی نحوهی روایتِ داستان آنها، به گونهای است که ناگهان خودمان را حالت همذاتپنداری شدیدی با آنها پیدا میکنیم و خستگی ماهیچههای پاهایشان، ذوقذوق کردن سُمهایشان، ریههای پُردردشان و پارانویای وحشتناکشان از مدام چک کردنِ پشت سرشان و مطمئن شدن از فاصلهشان با گرگها را احساس میکنیم. اما تمام بحرانهایی که حیوانات با آنها روبهرو میشوند به دشمنِ درندهای که به فکر تکه و پاره کردنشان است خلاصه نشده است. در خط داستانی پنگوئنها، ماموریتِ آنها محافظت از تخمهایشان علیه زمستانی است که تا ۴ ماه آنها را مجبور به دوام آوردن در مقابلِ شلاقهای برف و کولاک بدون آب و غدا میکند. یا در جایی دیگر با تلاش فیلها برای یافتنِ آب در صحرایی که بادهای سوزانش به گردبادهای بلندی از شن منجر میشود که باز نگه داشتن چشمها را سخت میکند همراه میشویم. اما فیلها علاوهبر دوام آوردن در صحرا تا رسیدن به منبع آب، باید آبشان را در کنار شکارچیانی بنوشند که به فیلها به عنوان غذای بعد از نوشیدنی نگاه میکنند. یا شاید با داستان پرندهی کوچکی همراه شویم که درگیریاش نه فرار از شکارچیهای سمج و نه محافظت از تخم مرغش در سرمای طاقتفرسا، بلکه بزرگترین دلمشغولیاش تمیز و مرتب کردن محیط کوچکی از جنگل برای جلب توجه جنس ماده است و سریال طوری این صحنه را توصیف میکند که با سراسیمگی و دستپاچگی پسر جوان خجالتزدهای طرفیم که میخواهد آپارتمانِ شلختهاش را از مهمانی که دعوت کرده مخفی نگه دارد و خودش را آدم مسئولیتپذیری جلوه بدهد و دلِ دختر موردعلاقهاش را ببرد.
شاید در نگاه اول به نظر برسد که اکثر درگیریهای این حیوانات، خیلی بدویتر و شدیدتر از آن است که ما در زندگی مُدرنمان توانایی درک کردن آنها را داشته باشیم؛ بالاخره اکثر داستانهای ما انسانها، دربارهی تلاشِ عاجزانهمان برای یافتنِ آب و غذا و سرپناه نیست، بلکه دربارهی درگیریهای سطح بالاتری مثل بحرانهای روانی و درونی است. با تمام اینها، درگیریهای مُدرن ما و درگیریهای بدوی حیوانات، دیاناِی یکسانی دارند. ژان پُل سارتر، فیلسوفِ فرانسوی جملهی معروفی دارد که میگوید: «عصارهی واقعیت، کمیابی است. یک کمبودِ جهانی و بیانتها. هیچ چیزی در این دنیا به اندازهی کافی برای همه وجود ندارد. در دنیا به اندازهی کافی عشق، به اندازهی کافی غذا، به اندازهی کافی عدالت و به اندازهی کافی زمان وجود ندارد. ما برای اینکه به احساس رضایت در زندگیمان برسیم باید به نبرد مستقیم با نیروهای کمیابی برویم». حس مشترکِ کمبود و تلاش برای برطرف کردن آن با وجود شمارش معکوسی که ما را به سرعت به سوی مرگ نزدیک میکند به همان اندازه که دربارهی انسانها حقیقت دارد، دربارهی حیوانات هم حقیقت دارد. پس شاید نیازهایمان کمی با هم فرق کند، ولی هر دو در گیر و دارِ بحرانِ مشترکی هستیم. اما یکی دیگر از تکنیکهایی که «سیاره زمین ۲» برای داستانگویی و گرفتنِ واکنشهای دلخواهاش از تماشاگر استفاده میکند، قصهگویی در چارچوب خصوصیاتِ ژانرهای گوناگون است. ژانرها و انتظاراتی که با آنها گره خورده است، حکم دروازهی ورودی مخاطب به دنیای داستان را دارد. مخاطب حتی بدون اینکه خودش بداند از قواعد و الگوهای ژانری آگاه است و با برخورد با آنها بهطور ناخودآگاه احساسات و واکنشهای مشخصی در او فعال میشود. مثلا وقتی فیلمی با نقلمکان خانوادهای از روی ناچاری به خانهای کهنه آغاز میشود که در و پنجرههایش بیدلیل صدا میدهند و وقتی این فیلم با نورپردازی کم، فیلمبرداری خوفناک و موسیقی مورمورکنندهای ساخته شده، بلافاصله میدانیم که با فیلم ترسناکی در زیرژانر «خانهی جنزده» طرفیم. یا وقتی با تصاویرِ لانگشاتِ هوایی از عدهای در حال سفر در دل دشتها و کوهستانها که موسیقی دلنواز و ماجراجویانهای روی آن پخش میشود روبهرو میشویم، بلافاصله میدانیم که با یک فیلم حماسی «ارباب حلقهها»وار طرفیم. و سپس بلافاصله میدانیم که باید انتظار چه چیزهایی را از آنها داشته باشیم. احتمالا یکی از اعضای آن خانواده توسط شیطان تسخیر خواهد شد یا آن فیلم حماسی شامل یک نبردِ قرون وسطایی بزرگ خواهد بود. حالا به نویسنده بستگی دارد که چگونه میخواهد با قواعد ژانر و انتظاراتِ بینندگان بازی کند. هدفِ «سیاره زمین ۲» نه درهمشکستنِ قواعد ژانر، بلکه استفاده از آنها برای گرفتنِ حس موردانتظارش از بیننده است.
این همان چیزی است که بیش از هر چیزی از این سریال دوست دارم. بعضیوقتها از خود گذشتگی پرندهها برای برداشتن آب از حوضچهای در محاصرهی پرندههای شکارچی برای بچههایشان به یک تریلرِ تمامعیارِ لیام نیسنگونه تبدیل میشود. اگر لیام نیسن در «ربودهشده» (Taken) در نقشِ پدری که اجازه نمیدهد هیچ چیزی جلوی نجات دادن دخترش را بگیرد و خودش را به دلِ مشت و لگد و گلوله میزند، این پرندهها هم چنین حسی را در ما بیدار میکنند. یا سریال داستانِ بچه گوزنهایی که قبل از سفر دور و درازِ گلهشان به دنیا آمدهاند را همچون یک داستانِ دوران بلوغ روایت میکند. یا بیرون آمدن بچه لاکپشتهایی که حواسشان با نورِ شهر پرت میشود و به جای حرکت به سمت دریا، اشتباهی سر از جاده و لاستیکِ ماشینها و دریچههای فاضلاب در میآورند را همچون یک فیلم ترسناکِ با مقدار قابلتوجهای از آزارِ هانکهای روایت میکند. اما شاید دو-سهتا از معروفترین صحنههای «سیاره زمین ۲» که بازی کردنِ سازندگان با قواعد ژانر و جلوهی هالیوودی سریال را در هیجانانگیزترین شکل ممکن به تصویر میکشد فرار بچه ایگواناها از دست مارها، صخرهنوردی بُزهای کوهی و سکانس مبارزهی یک خفاش شجاع با یک عقرب خوفناک است. در اولی داستان از این قرار است که بچه ایگوناها بعد از بیرون آمدن از زیر خاک با حملهی گلهای از مارهای کمین کرده در صخرههای آن دور و اطراف روبهرو میشوند. بخشی از هیجانِ این صحنه دست سازندگان نیست و باید طبیعت را به خاطرش تحسین کنیم. چون چنین سناریویی را در هیچ کجای دنیای سرگرمی نمیتوانید پیدا کنید که با عقل جور در بیاید: بچه ایگواناها به محض چشم باز کردن باید با بزرگترین وحشتِ زندگیشان روبهرو شوند. ناسلامتی بچهها باید قبل از دست و پنجه نرم کردنِ با خطراتِ مرگبار، راه و روش زندگی کردن را یاد بگیرند. ولی نه اینجا. اینجا بچه ایگوناها باید اولین قدمهایشان را با سرعتِ فلش برای گریختن از مرگ بردارند. اما هرچه این سناریوی طبیعی بینظیر است، کارگردانی و تدوین آن به شکلی که حس واقعی بچه ایگوناها را در آن لحظات منتقل کند هم از اهمیت بسیاری برخوردار است. این سکانس به درستی همچون ترکیبی از یک فیلم اکشن و ترسناک تند و سریع تدوین شده است. از یک طرف هجوم دیوانهوارِ مارهای گرسنه به سمت بچه ایگوناها، آدم را یاد سکانسهای حملهی زامبیها در «۲۸ روز بعد» میاندازد و از طرف دیگر تعقیب و گریزِ نفسگیر و سنگینی که بین بچه ایگوناها و مارها شکل میگیرد، تعلیق و تنشِ سری «بورن» را زنده میکند. نتیجه صحنهای است که از گرانقیمتترین تعقیب و گریزهای فیلمهای جیمز باند هم استرسزاتر میشود.
این یکی از آن صحنههایی است که شگفتی طبیعت و مهارت فیلمسازان در ایدهآلترین حالت ممکن با یکدیگر ذوب شدهاند. از یک طرف سازندگان هیچ دخالتی در کوریوگرافی این صحنه ندارند؛ همهچیز در جریان یک برداشت ضبط شده است. ولی تکتک لحظاتش با توجه به قواعد و اصولِ طراحی اکشن به حدی بینقص صورت گرفته است که تصورِ اینکه این صحنه حاصلِ کارِ بهترین اکشنسازان دنیا نیست باورنکردنی است. از جایی که بچه ایگوانا بیحرکت در مقابل مارِ نابینایی که جای او را بو میکشد و بعد بهطور اتفاقی به ایگوانا برخورد میکند و تعقیب و گریز آغاز میشود تا سیاه شدنِ زمین با سیلِ مارهایی که بهطرز «جنگ جهانی زی»واری برای بلعیدن طعمه پیشدستی میکنند. از گرفتار شدنِ ایگوانا در لابهلای مارهای حریصی که شتابزدگیشان برای گرفتنِ طعمه آنها را به هم گره میزند و به ایگوانا اجازه میدهد تا در لحظهی آخر از دستشان بگریزد تا دوپایی دویدن او روی صخرهها و مارهایی که شلیکِ آروارههایشان یکی پس از دیگری خطا میرود. حتی یکی از مارها قبل از سقوط کردن به ته چالهای وسط صخره، برای مدتی ایگوانا را بین زمین و هوا دنبال میکند. واقعا حرف ندارد. اگر قرار بود بهترین لحظاتِ تاریخ تلویزیون را انتخاب کنم، احتمالا این صحنه را ردهی اول قرار میدادم. شاید دیگر صحنههای برترِ «سیاره زمین ۲» روی دست سکانس بچه ایگوناها بلند نشوند، ولی کماکان «برتر» هستند. نبردِ خفاش و عقرب همچون کراساوری بین صورتچرمی و زنومورف طراحی شده و به مثابهی یک نبردِ «مورتال کامبت»گونه فیلمبرداری و تدوین شده است. هر دو شاید موجوداتی باشند که معمولا احساسِ چندشآور و تنفربرانگیزی نسبت بهشان داریم، ولی همانقدر که عاشقِ آنتاگونیستها و هیولاهای خوفناکی مثل صورتچرمی و زنومورف هستیم، نبردِ این خفاش و عقرب هم همچون نبرد هیولاهای قاتلی به تصویر کشیده میشود که هرکدامشان در دنیای خودشان به مرگآوری مشهور هستند و چه چیزی هیجانانگیزتر از گلاویز شدنِ مرگآورترینِ نیروهای دو دنیای متفاوت با یکدیگر. شاید یک خفاش و عقربی که مجموع طولشان به یک متر هم نمیرسد، در گوشهی کوچکی از صحرا در حال مبارزه هستند، ولی مستندسازان با تمرکز روی نماهای اکستریم کلوزآپ، آنها را به شکلی به تصویر میکشند که گویی در حال تماشای کشتی گرفتنِ گودزیلا و کینگ کونگ بر فراز آسمانخراشهای نیویورک هستیم.
یا یکی دیگر از صحنههای بهیادماندنی «سیاره زمین ۲» مربوط به صخرهنوردی بُزهای کوهی میشود. سازندگان برای این سکانس سراغ ژانر ابرقهرمانی رفتهاند. داستانهای ابرقهرمانی به قهرمانی نیاز دارند که قدرتِ خارقالعادهای داشته باشد و قدرتِ خارقالعادهی این بُزهای کوهی هم راست راست بالا و پایین رفتن از صخرههایی با شیب ۹۰ درجه است. همانقدر که دنبال کردنِ مرد عنکبوتی در حال تاب خوردن بین آسمانخراشها و کش و قوس دادن به بدنش از لابهلای فضای خالی باریکِ بین موانع هیجانانگیز است، به همان اندازه هم تماشای بُزهای کوهی که در چند صد متری زمین مثل آب خوردن از صخرهها بالا و پایین میروند فکبرانداز است. فرق صخرهنوردی این بُزها با تارافکنی مرد عنکبوتی این است که ما آنقدر پیتر پارکر را میشناسیم که از مهارت تارافکنیاش آگاه هستیم و میدانیم که قهرمان داستان از طریقِ سقوط کردن کف زمین نمیمیرد. اگرچه تارافکنی همراه با او در فیلمهایش، هیجان و لذتِ خالص است. اما ترجمهی آن به زبان مستند فرق میکند. احتمالا اگر در دنیای واقعی، تارافکنی اسپایدرمن را میدیدیم، هرچقدر هم به مهارتش اعتماد داشتیم، نگران بودیم که نکند از آن بالا سقوط کند. خب، تماشای بُزهای کوهی در حال ورجه وورجه کردن و پارکوربازی روی تنِ صافِ کوه دقیقا شامل چنین حس ترسی میشود. هر بار که بُزها با اعتمادبهنفس و جسارتی مثالزدنی روی برآمدگیهای چند سانتیمتری صخرهها میدویدند ترس برم میداشت. ولی پس از مدتی آنقدر تکتک پرشهایشان را با چنان آسودگیای انجام میدهند که انگار در حال تماشای گیمری هستیم که یکی از بازیهای «دارک سولز» را بدون حتی یک بار ذخیره کردن و حتی یک بار ضربه خوردن از دشمنان به اتمام میرساند. از این جور بازیهای ژانری در «سیاره زمین ۲» به وفور یافت میشود. صحنهای که یک جگوار به شکارِ یک تمساح میرود و این فرصت را به دیوید آتنبورو میدهد تا جملهی خفنِ «او به قاتلِ قاتلها تبدیل شده است» را به زبان بیاورد، انگار از درونِ ذهنِ نویسندههای مجموعهی «دنیای ژوراسیک» بیرون آمده است. فرارِ زرافهای از دست شیرهایی که قصد جانش را کردهاند نسخهی مستندِ «مد مکس: جادهی خشم» است که زرافه حکم کامیونِ هجده چرخِ فیوریوسا را دارد و شیرها هم حکم پسرانِ جنگی از جان گذشتهی ایمورتان جو را دارند. صحنهای که در اپیزود چهارم به حملهی وحشتناکِ ملخها اختصاص دارد انگار از دلِ فیلمهای انجیلی/حماسی یا فیلمهای تیر و طایفهی «پرندگان» هیچکاک بیرون آمده است. تماشای پلنگهای سفیدِ بسیار بسیار نادر در قامتِ خدایانِ کوهستان که با وزنِ قابللمسی با یکدیگر گلاویز میشوند و غرششان در پهنای کوهستان پژواک پیدا میکند دستکمی از تماشای موجوداتِ اساطیری مثل مینوتور یا پگاسوس در دنیای واقعی ندارد. خط داستانی پرندهی قصاب که شکارهایش را در تیغهای تیزِ کاکتوس فرو میکند و بعد میبلعد، حال و هوای یک اسلشرِ کمدی سیاه را به خود میگیرد. و البته تماشای خرسهای گریزلی که بعد از خواب زمستانی، خارشِ دیوانهوار پشتشان را بهطرز بامزهای با کشیدن خودشان به تنهی درخت برطرف میکنند یادآوری میکند که فیلمهای «پدینگتون» (Paddington) دروغ نمیگفتند: خرسها راستی راستی باحالترین موجودات روی زمین هستند!
یکی دیگر از ویژگیهای «سیاره زمین ۲» که در داستانگویی رعایت کرده، اهمیت نقطه نظر است. سریال هیچوقت به مدت طولانی با یک حیوان باقی نمیماند. این موضوع نه تنها منجر به ترسیم دنیای غنی و شلوغی میشود که تمام لایههایش با موجودات ریز و درشت و اهلی و وحشی و داستانهایشان پُر شده است، بلکه بعضیوقتها وسیلهای برای به جان هم انداختنِ دو نقطه نظر متفاوت نیز است. درگیرکنندهترین داستانها آنهایی هستند که لزوما قهرمان و تبهکار ندارند، بلکه کاری میکنند تا انگیزههای هر دو طرفِ نبرد را درک کنیم. یا حداقل بفهمیم که شرارتِ شخصیت منفی از کجا سرچشمه میگیرد. والتر وایت علیه هنک شریدر. بلکپنتر علیه کیلمانگر. بتمن علیه جوکر. «سیاره زمین ۲» معمولا سعی میکند تا در روایتِ درگیری حیواناتش، این نکته را رعایت کند. مثلا در اپیزود چهارم، داستانِ گلهی شیرهایی در جستجوی غذا در یک بیابانِ بیآب و علف را میبینیم. معمولا در مستندهای حیات وحش، شیرها حکم آدمبدهایی را دارند که گیاهخواران معصوم را تکه و پاره میکنند. اما حالا داستانِ شکار شیرها از زاویهی دید آنها روایت میشود. ما نه تنها توسط توضیحاتِ دیوید آتنبورو متوجه میشویم که چقدر شکارِ در بیابان کمیاب است و چقدر شکار کردن در بیابان به خاطر عدم وجود پوششی برای مخفیکاری سخت است، بلکه تصویرِ هوایی فوقالعادهای از شیر تنهایی که بعد از شکست خوردن در تعقیب گلهی تیزشاخها وسط پهنهی گستردهای از کویر ایستاده است همذاتپنداری نکردن با او را سخت میکند. و به تدریج از طریقِ به تصویر کشیدنِ اسفناک شدنِ هرچه بیشترِ وضعیتِ شیرها از شدت گرسنگی، تصمیم دیوانهوار آنها برای حمله به یک زرافه را توجیه میکند. این موضوع خیلی اهمیت دارد. چون شاید ما بارها شنیدهایم که طبیعت همچون شبکهی منظم و پیچیدهای است، اما شنیدن کی بود مانند دیدن! سریال این حقیقت که از شدت تکرار، معنا و شگفتی واقعیاش را از دست داده است و به یک شعارِ پیشپاافتاده نزول کرده است را برمیدارد و از طریقِ رفت و آمد بینِ نقطه نظرهای گوناگون، دنیایی را ترسیم میکند که گستردگی و تنوع و پیچیدگیاش قابللمس است. تقریبا تکتک فریمهای این سریال دربارهی قویترِ کردن رابطهی زندگی شخصیمان با دنیای بزرگترِ پیرامونمان است. چه وقتی که همراه با بچه لاکپشتی میشویم که حواسش با نورِ شهر پرت میشود و سر از جاده در میآورد و در حال جا خالی دادن از ماشینهای عبوری، با جنازهی پرتعداد برادر و خواهرانش کف آسفالت روبهرو میشویم تا اهمیتِ دخالتِ انسان در طبیعت در غمانگیزترین حالت ممکن منتقل شود و چه وقتی که سریال در اپیزود آخرش، با استفاده از تکنیکِ هایپرلپس، در جریانِ سکانسی جادویی که مونتاژهای «کویانیسکاتسی» (Koyaanisqatsi) را به یاد میآورد، مار به سفری پرسرعت و اغواگر و نئونباران در هنگ کنگ میبرد. لازم نیست بگویم که این سفرِ لذتبخش که از توانایی انسانها در استفاده از برق برای از بین بردن تاریکی شب تعریف میکند، کمی بعد جای خودش را به مقدمهی داستانِ تراژیکِ حواسپرتی بچه لاکپشتها با نورهای شهر میدهد. و به این ترتیب نشان میدهد بعضیوقتها چیزهایی که ممکن است در نگاه اول عادی به نظر برسند، چگونه بهطور مستقیم روی زندگی دیگر جانوران تاثیرگذار هستند. در زمانی که خیلی راحت میتوان دنیا و عجایب و پیچیدگیهایش را دستکم گرفت و شیر فقط یک شیر به نظر برسد و سوسک فقط یک سوسک، این سریال همچون سفرِ ژول ورنگونهی حیرتانگیزی به درونِ اعماق دنیایی است که بهمان گوشزد میکند که چه فانتزی واقعی زیبایی در بیخ گوشمان قرار دارد و ما سراغش را در خیالپردازیهای نویسندهها میگیریم.