سریال مستند Wild Wild Country با پرداختن به یکی از جنجالبرانگیزترین رویدادهای تاریخ معاصر آمریکا، مخصوص طرفداران The Leftovers و بازیهای Bioshock است.
«میدونین، بالاخره یه نفر دربارهی این ماجرا یه کتاب مینویسه و من تضمین میکنم که وقتی اون کتاب بیرون بیاد، کسایی که اون رو میخونن میگن که این یه داستان خیالیه». این یکی از اولین دیالوگهای سریال مستند ۶ اپیزودی «کشور وحشی وحشی» (Wild Wild Country) است؛ دیالوگی که همزمان هم بهترین چیزی است که این سریال را در کوتاهترین زمان ممکن توصیف میکند و هم جملهای است که حق مطلب را دربارهی هویتِ واقعی این سریال ادا نمیکند و جذابیت واقعی آن را ناگفته باقی میگذارد. مناسبترین توصیفی است که از این سریال میتوان داشت، به خاطر اینکه رویداد واقعیای که این سریال در تاریخ معاصر آمریکا سراغ آن رفته است چیزی است که احتمالا فقط نمونهاش را در دنیای سرگرمی دیدهاید و آنقدر شگفتانگیز است که حتی تصاویر واقعی هم نمیتوانند جلوی ذهنتان در باور کردن آنها بدون تعلل را بگیرند. اما چیزی که «کشور وحشی وحشی» را به یکی از بهترین سریالهای ۲۰۱۸ تبدیل میکند فقط به وقایعنگاری و افشاگریاش از یکی از جنجالبرانگیزترین اتفاقاتِ تاریخ اخیر آمریکا مربوط نمیشود، بلکه نحوهی پرداخت انسانی و به دور از جوزدگیاش به ماجرای اصلیاش است که آن را به فراتر از تمام داستانهای مشابهاش که خواندهاید و اخبار «۲۰ و ۳۰»گونهی تلویزیون میبرد و با تمام اتفاقات اعجابانگیزی که لحظه لحظهاش را پُر کرده است، آن را به اثری تاملبرانگیز بدل میکند. نتفلیکس با انتشار سریال «ساختن یک قاتل» (Making a Murderer) در سال ۲۰۱۶ به شکلی فضای اینترنت را برای ماهها به خودش اختصاص داد که تعجبی نداشت آنها از آن به بعد حساب ویژهای روی آثارِ ژانر جرایم واقعی باز کنند. داستانِ استیون اِوری که بعد از ۱۶ سال حبس ناعادلانه و ناحق آزاد میشود تا بلافاصله به جرم دیگری سر از دادگاه و زندان در بیاورد مثل بمب صدا کرد. «ساختن یک قاتل» همچون بنزینی عمل کرد که آتشِ ژانر جرایم واقعی را که همیشه روشن بود به شعلههای بلندی که همه را در برگرفت رساند. نتفلیکس از آن زمان تاکنون فیلم و سریالهای جرایم واقعی مختلفی را عرضه کرد تا جای خالی «ساختن یک قاتل» را پُر کنند، ولی همهی آنها با وجود اینکه جزو بهترین آثار این حوزه در سالهای اخیر قرار میگیرند، ولی هیچوقت به مرزهای «ساختن یک قاتل» در جذب تمام جامعههای آماری و تبدیل شدن به یک دینامیت رسانهای دست پیدا نکردند. تا اینکه «کشور وحشی وحشی» از راه رسید و جدیدترین درگیری ذهنی خورههای آثار جرایم واقعی را با خود به همراه آورد. نتیجه یکی از اعتیادآورترین سریالهای نتفلیکس است؛ سریالی که برای تماشای رگباری و بلعیدن در یک حرکت ساخته شده است.
نه تنها «کشور وحشی وحشی» از ماجرایی بهره میبرد که در جایگاه عجیبتر و خارقالعادهتری نسبت به «ساختن یک قاتل» قرار میگیرد، بلکه دوتا از موضوعاتِ بحثبرانگیز و موردعلاقهی بشریت را گرد هم آورده است: اگر «ساختن یک قاتل» فقط به قاتل و قتل و مقتول میپرداخت، «کشور وحشی وحشی» در کنار جرم و جنایت و احتمال وقوع مرگ و میر در وسعتی بزرگتر، به یک فرقهی هندی که در ایالت اُریگان آمریکا برای خودشان شهر راه انداخته بودند میپردازد. همچنین بالاخره بعد از تمام مستندهایی که دربارهی شخصی است که به ناحق به جرم قتل به زندان افتاده است، یک مستند جرایم واقعی داشتیم که به موضوع کاملا متفاوتی میپرداخت. پس به عبارت بهتر «کشور وحشی وحشی» نه تنها «ساختن یک قاتل» را ضربدر ۲ کرده است، بلکه در محدودهی متفاوتی سیر میکند. این بهترین اتفاقی است که میتوانست برای طرفداران مستند برادران دوپلس که اتفاقا تهیهکنندگان «کشور وحشی وحشی» هم هستند بیافتد: یک چیزی افسارگسیختهتر از «ساختن یک قاتل» که به همان اندازه که در زمینهی به تصویر کشیدنِ ماجرایی دیوانهوار به آن سریال رفته است، به همان اندازه هم مسیر خودش را شکل داده است. موفقیتی که البته استارتش خیلی اتفاقی خورده بود. برادران مکلین و چپمن وِی به عنوان سازندگان این سریال در حال کار و تحقیق روی فیلم مستندشان «حرامزادههای درب و داغان بیسبال» (The Battered Bastards of Baseball) در موزه تاریخی ایالت اُریگان بودند که بهطور اتفاقی با یک بایگانیکنندهی فیلم آشنا میشوند؛ او با آنها دربارهی عجیبترین داستانی که تاکنون در اُریگان اتفاق افتاده است صحبت میکند که او حدود ۳۰۰ ساعت فوتیج از آن دارد. اگرچه در دوران فرمانروایی ویاچاس، شبکههای تلویزیونی عادت داشتند تا بعد از اتمام پخش، نوارهای قدیمی را پاک کنند و برای استفاده دوباره از آنها، روی آنها فیلم ضبط کنند، اما در این مورد بهخصوص چنین اتفاقی رخ نداد. چرا که اکثر شبکههای خبری به این نتیجه رسیده بودند که با اتفاق تاریخی مهمی طرفند که بهتر است برای آیندگان حفظ شود. ماجرا به اوایل دههی ۸۰ برمیگردد. زمانی که یک معلم عرفانی به اسم باگوان شری راجنیش متوجه میشود که تعداد مریدانش در هند به فراتر از خود هندیها تجاوز کرده است و حالا از تمام نقاط دنیا برای شنیدن سخنرانیها و شرکت در مدیتیشنهای منحصربهفردش به محل فعالیتش در هند سفر میکردند. کاملا مشخص بود که جامعهی آنها به حدی بزرگ شده است که پایگاه آنها معروف به «اَشرم» در هند دیگر جوابگوی این جمعیت نیست.
از آنجایی که تمام کسانی که از اشرم دیدن میکردند، با خود پول میآوردند، ثروت و دارایی دار و دستهی باگوان به جایی رسیده بود که گزینههای زیادی برای برنامهریزی آیندهشان پیش روی آنها میگذاشت. بنابراین باگوان به زیردستانش دستور میدهد تا جستجو کنند و مکانی برای ساختنِ جامعهی رویاهایشان که توانایی پذیریش جمعیتِ مریدانش را داشته باشد پیدا کنند. بالاخره بیابانها و تپههای دستنخورده و دورافتادهای ایالت اُریگان آمریکا در نزدیکی شهرِ کوچک و کمجمعیتِ اَنتلوپ برای این کار انتخاب میشود. راجنیشیها با توجه به اینکه قانون اساسی آمریکا برای فعالیتِ مذاهب مختلف آزادی قائل میشود، به این نتیجه رسیدند که این کشور، آن هم وسط بیابانهایی که همینطوری بلااستفاده رها شدهاند بهترین جایی است که بدون اینکه کسی کاری به کارشان داشته باشد، جامعهشان را بسازند، سر و سامان بدهند و به فعالیتهایشان بپردازند. حقیقت اما این است که کاری که راجنیشیها میخواستند انجام دهند فقط برپایی یک جامعهی کوچک با دیوارهایی به دورش نبود. آنها میخواستند یک شهر را از صفر بسازند و بالا بیایند. آنها قصد ساختن یک شهر کامل با نیروگاه برق و دریاچه و سد و فرودگاه و فروشگاه و رستوران و فستفود خاص خودش را داشتند. آنها میخواستند همان کاری را انجام دهند که اندرو رایان در بازی «بایوشاک» (Bioshock) و زاخاری کامستاک در «بایوشاک: اینفینیت» (Bioshock: Infinite) قصد انجامش را داشتند. همانطور که اندرو رایان و کامستاک قصد داشتند از طریق شهر زیرآبی رپچر و شهر آسمانی کلمبیا، یوتوپیاهایی را بسازند که حکم یکجور شورش و طغیان علیه شهرهای زمینی را داشته باشند، باگوان هم میخواست شهر یوتوپیایی رویاهایش به اسم راجنیشپورام را در وسط صحراهای اُریگان علم کند و آن را به پایتخت مرکزی فرقهاش تبدیل کند. همانطور که اندرو رایان میخواست رپچر را به دنیایی تبدیل کند که انسانها بدون فشارهای معمول جامعههای روی زمین در آن زندگی کنند و به شکوفایی برسند، باگوان هم با راجنیشپورام چنین آرمانی را در ذهنش میپروراند. دنیایی که در آن خبری از افسردگیها و غم و اندوهها و انزوای جامعههای خارجی نیست. دنیایی که با این هدف طراحی شده است که ساکنانش تا وقتی که کار میکنند از کار کردن لذت ببرند و خستگی ناشی از آن را با جان و دل بپذیرند و وقتی هم که احساس بدی بهشان دست میدهد بلافاصله با قدم زدن در خیابانهای شهر و تماشای طبیعتِ بکر اطرافشان یا شرکت در مدیتیشنهای گروهی، تاریکی را از وجودشان خارج کنند و سبک شوند. راجنیشپورام دنیایی است که در آن کار کردن معنای گمشدهی خودش را پیدا کرده است: آدمها کار نمیکنند تا پول بخور و نمیری به دست بیاورند و یک روز دیگر به زور و زحمت زنده بمانند. آدمها در کنار یکدیگر در کارخانه صف نشدهاند تا از صبح تا شب جان بکنند و در نهایت سود اصلی را صاحبکارهایشان ببرند.
راجنیشپورام دنیایی است که اگرچه کارکنانش به ازای کارشان پولی دریافت نمیکنند، اما در عوض تاثیری را که کارشان در پیشرفت جامعهشان میگذارد به چشم میبینند. راجنیشپورام جایی است که ساکنانش به گروههای کوچکتر با ایدئولوژیهای متفاوت از یکدیگر تقسیم نشده است. در عوض این شهر جایی است که همه به یک چیز اعتقاد دارند و برای رسیدن به یک هدف مبارزه میکنند. اینجا جایی است که قدرتِ یک جامعهی واحد و منسجم و یکدست در هیجانانگیزترین شکل ممکن نمود پیدا میکند. همهچیز تا اینجا عالی به نظر میرسد. اما وقتی یک روز ساکنان شهر انتلوپ که به روتینِ تکراری محل زندگیشان عادت کردهاند و آمار تکتک گنجشکهایی را که هر روز روی کابلهای برق مینشینند دارند، صبح از خواب بیدار میشوند و در خیابانهای شهرشان که فقط یک مرحله تا تبدیل شدن به شهر اشباح فاصله داشت، با جمعیتی از غریبههایی که همه یکدست لباس قرمز به تن کردهاند روبهرو میشوند شاخ در میآورند. آنها متوجه میشوند که مهمان ناخوانده دارند. نتیجه به داستان جذابی دربارهی رابطهی پُرالتهاب و خصومتآمیز اعضای جامعهی راجنیشپورام و ساکنان انتلوپ منجر میشود که در دههی ۸۰ سروصدای رسانهای زیادی ایجاد کرده بود. شبکههای محلی و ملی آن را پوشش میدادند. مخصوصا بعد از اینکه کار به جاهای باریکی کشید و پای تحقیقاتِ جنایی فدرال هم به ماجرا باز شد. خانم ما اَناند شیلا، منشی شخصی باگوان در برنامههای تلویزیونی حضور پیدا میکرد و با لبخندی بر لب، با شدیدترین و رک و پوستکندهترین شکل ممکن جواب مخالفانشان را میداد. این تازه آغازی است بر داستانی که هر چیزی که فکرش را کنید دارد. از دین و درگیریهای حقوقی سر زمینخواری تا یکی از موسسان کمپانی نایکی. از یک معلم مذهبی عجیب با صدایی کلفت و سوتدار که آدمها با دیدن او عنان از کف میدهند و کف زمین غش میکنند تا سوءاستفاده از قدرت. از ماجرایی دربارهی مسمومیت دستهجمعی یک شهر تا علاقهی دیوانهوار این معلم مذهبی به خرید ماشینهای رولز رویس. از ماجرایی حول و حوش جمعآوری بیخانمانها و کارتنخوابهای سرتاسر کشور تا درگیریهای شدید انتخاباتی. از باز شدن پای همسر یکی از تهیهکنندگان فیلم «پدرخوانده» تا خاطرهای دربارهی تلاش آلوده کردن منبع آب شهر با استفاده از سگهای آبی چرخشده.
برادران وِی مثل خیلی از آمریکاییهای دیگر هیچ چیزی دربارهی این ماجرا نمیدانستند. بنابراین این سریال بیشتر از اینکه حاصل علاقه و درگیری ذهنی چندین سالهی آنها باشد، حکم یکجور تحقیقات شخصی با استفاده از مصاحبه با برخی از مهمترین اشخاص درگیر با این ماجرا در هر دو طرف درگیری را دارد. یکی از چیزهایی که «کشور وحشی وحشی» را به وقایعنگاری جذابی تبدیل میکند به خاطر این است که این سریال با وجود داشتن تمام عناصرِ یک داستانِ فرقهای کلاسیک، با آنها فرق میکند. تمام کلیشههای اینجور داستانها در اینجا گرد هم آورده شده است؛ ساکنان سردرگم و متعجب یک شهر کوچک اتفاقات ۳۰ سال قبل را به خاطر میآورند؛ نماهای اسلوموشنی از دریایی از اعضای قرمز و نارنجیپوشِ راجنیشی که مثل مور و ملخ در محیط بزرگی پخش میشوند؛ داستانی درباره غریبهای که به ساکنان این شهر هشدارِ آخرالزمانگونهای با مضمون «آنها دارند میآیند» میدهد؛ ویدیوی وحشتناکی از فعالیتهای مخفیانهی راجنیشیها با هدف روشهای جدید مدیتیشن پخش میشود که جنجالبرانگیز میشود؛ تصاویری از راجنیشیهایی که در دور و اطرافِ راجنیشپورام تمرین تیراندازی میکنند و نماهایی از آدمهایی که طوری میخکوب باگوان میشوند که گویی در مرحلهای فراتر از شستشوی مغزی به سر میبرند. خلاصه در یکی-دو اپیزود اول امکان ندارد در هنگام تماشای این سریال یکجور حس مورمورکنندهای به جانتان نیافتد. امکان ندارد چشمتان به باگوان یا قرمز و نارنجیپوشان راجنیشی بیافتد و احساسِ جولان دادن تعداد زیادی حشره روی تن و بدنتان بهتان دست ندهد. کسانی که سریال «باقیماندگان» (The Leftovers) را دیده باشند بهتر از هرکس دیگری متوجه میشوند که منظورم چه چیزی است. در این سریالِ پسا-آخرالزمانی، یک فرقهی ترسناک به اسم «بازماندگان گناهکار» وجود دارد که اعضایش لباسهای یکدست سفید به تن میکنند، روزهی سکوت میگیرند، بیوقفه سیگار دود میکنند، چهرههای سنگی و بیاحساسشان همچون چاهی به درون عمقِ تاریکی عمل میکند و هدفشان این است که به دنیا یادآوری کنند که بهتر است دست از تلاش برای فراموش کردنِ بکشند و پایان دنیا را قبول کنند.
راجنیشیها در نگاه اول حکم نسخهی بازماندگان گناهکار در دنیای واقعی را دارند. آنها اگرچه برخلافِ بازماندگان گناهکار به لذت بردن از زندگی اعتقاد دارند و فلسفهشان در تضاد با فلسفهی تماما نهیلیستی بازماندگان گناهکار قرار میگیرد، ولی خب، در چند اپیزود اول به نظر میرسد که هر دو در یک چیز نقطهی اشتراک قدرتمندی دارند: هر دو حول و حوش شستشوی مغزی آدمهایی به بن بست رسیده میچرخند و هیچ چیزی ترسناکتر از تماشای آدمهایی که بهطور دستهجمعی مغزشان را از جمجمهشان خارج کردهاند و آن را برای کنترل کردن دست یک نفر دادهاند نیست. با چنین شروعی شاید به راحتی میتوان انتظار داشت تا درگیری راجنیشیها و ساکنان انتلوپ چه سرانجامی در پی خواهد داشت: سرانجامِ کلاسیک داستانهای فرقهای: یک درگیری مرگبار. اما از آنجایی که خود سریال با اشاره به پایانبندی این درگیری آغاز میشود، پس چیزی را لو نمیدهم اگر بگویم اتفاقات پیرامونِ شهر یوتوپیایی راجنیشپورام فقط تمام میشود. کار نه به درگیری مسلحانهی مرگباری بین راجنیشیها و شهر همسایهشان و نیروهای دولتی ختم میشود، نه خبری از مراسمِ خودکشی دستهجمعی آخرالزمانگونهای است و نه قتلهای خونین «چارلز منسون»وار. ماجرای راجنیشپورام فقط تمام میشود و شاید این بزرگترین دلیلی است که باعث شده این ماجرا توسط عموم مردم فراموش شود. به خاطر اینکه حضور راجنیشیها در آمریکا هیچوقت آن پایانبندی هالیوودی دلهرهآور و شوکهکنندهای که خودش را برای همیشه در ذهنها حک کند نداشت. این موضوع به این معنی نیست که «کشور وحشی وحشی» فقط پایانبندی متفاوتی نسبت به دیگر داستانهای فرقهای دارد، بلکه به این معنی است که نحوهی پرداخت سریال به راجنیشیها با فرقههای وحشتناکی که میشناسیم فرق میکند. قضیه این است که اگرچه داستان راجنیشپورام به عنوان نسخهی واقعی بازماندگان گناهکار آغاز میشود و این چیزی است که ساکنان انتلوپ تا به امروز هم به آن باور دارند، اما به تدریج متوجه میشویم که قضیه پیچیدهتر از تقسیم کردن این درگیری به دو گروه قهرمانان خوب و تبهکاران شرور است.
یکی از دلایلش به خاطر این است که ماجرای راجنیشپورام به گونهای به سرانجام رسید که هیچوقت مهر تایید را روی شرارت آنها نزند. قضیه از این قرار است که برخلافِ اعضای فرقههای معروفتر (یا بهتر است بگویم بدنامتر) که یا کشته شدهاند، یا نظرشان را دربارهی عضویتشان در این فرقهها برگرداندهاند و پشیمان شدهاند یا علاقهای به مصاحبه ندارند، برخی از رهبران و دست راستهای مورد اعتماد باگوان هنوز زنده هستند و خیلی از آنها، حتی آنهایی که دیگر در مراسمهای آنها شرکت نمیکنند کاملا از دستاوردی که در جریان عمر کوتاه راجنیشپورام تجربه کردند به نیکی یاد میکنند و از آن به عنوان آزمایشی در ساختن جامعهای یوتوپیایی یاد میکنند که اگرچه در نهایت شکست خورد، اما برای همان مدت کوتاهی که سر پا بود، فلسفه و هدف آنها را با موفقیت اثبات کرد. از همین رو خیلی از آنها حاضرند تا به راحتی دربارهی خاطراتشان از آن دوران صحبت کنند. مهمترین دستاوردِ این اتفاق این است که خوشبختانه با یک داستان یک طرفه مواجه نیستیم. مصاحبه با راجنیشیها قدیمی اجازه میدهد تا به جای خلاصه شدنِ اطلاعاتمان از راجنیشپورام به افراد خارجی، به درون ذهنِ مریدانِ باگوان وارد شویم و ببینیم که آنها واقعا چه چیزی در این پیرمرد هندی دیده بودند، چه احساسِ افتخارآمیزی نسبت به برپایی یک شهر کامل از صفر داشتند و از نگاه آنها فضای حاکم بر شهرشان چگونه بوده است. در بازگشت به «باقیماندگان»، همانطور که به تدریج متوجه میشویم که اعضای بازماندگان گناهکار خیلی پیچیدهتر و لطیفتر و آسیبدیدهتر و درب و داغانتر از یک سری آنتاگونیستهای وحشتناک هستند که ناامیدی و اندوه مطلقشان، آنها را به سوی پیوستن به این فرقه هدایت کرده است، لابهلای گفتگوهای راجنیشیهای قدیمی هم به مرور آدمهایی نمایان میشوند که با هیجان و احساسات وصفناشدنیای خاطراتشان از بهترین روزهای آن دوران را به یاد میآورند. همانطور که در «باقیماندگان» متوجه میشویم که همهی اعضای این فرقه یک سری آدم سادهلوح و تحصیلنکرده که اهداف راحتی برای شستشوی مغزی بودهاند نیستند و در بین آنها حتی روانشناس هم پیدا میشود، اکثر راجنیشیها هم آدمهای تحصیلکردهای هستند که در بینشان برخی از بهترینِ مهندسها و وکیلها و دکترهای کشور هم یافت میشود؛ اصلا باگوان با استفاده از همین اعضای نخبهاش است که موفق میشود راجنیشپورام را بسازد.
یکی از ویژگیهای مستندهای جرایم واقعی که از دست سازندگانشان خارج هستند اشخاصِ اصلی داستان هستند. سازندگان اینجور مستندها باید شانس بیاورند مصاحبهشوندهها ذاتا شخصیتهای کاریزماتیکی داشته باشند و «کشور وحشی وحشی» پُر از چنین شخصیتهایی است؛ مخصوصا در سمت راجنیشیها که در صدرشان ما اناند شیلا به عنوان منشی شخصی باگوان قرار دارد که بدونشک سوپراستارِ تمامعیار کل سریال است. در آغاز سریال برخی از ساکنان انتلوپ از حضور شیلا به عنوان آغاز جنگ یاد میکنند. در همین حین ویدیوهای شیلا طوری در کنار هم تدوین شدهاند که به سرعت شخصیت شرور داستان را ترسیم کنند. اما بلافاصله به خود شیلا در اواخر دهم شصتم زندگیاش کات میزنیم که در حال حاضر در سوئد زندگی میکند. این کات خیلی اهمیت دارد. اینجور کاتها در «کشور وحشی وحشی» به وفور یافت میشوند. سازندگان هیچوقت اجازه نمیدهند تا این ماجرا فقط از یک زاویهی دید محدود روایت شود. مسئله این است که برخلاف چیزی که در نگاه اول به نظر میرسد، برادران وِی خیلی زود متوجه میشوند با ماجرایی طرفند که قهرمان و تبهکار ندارد. در واقع این ماجرا بیشتر از اینکه قهرمان داشته باشد، تبهکار دارد. اگر از راجنیشیها بپرسید، خیلی از آنها بلایی که سر راجنیشپورام آمد را نمونهی بارز آزادی بیان دروغین آمریکا و تحت فشار دادن اقلیتهای مذهبی برخلاف چیزی که در قانون اساسی آمده است میدانند. ولی اگر از مزرعهداران همسایهی راجنیشپورام بپرسید، آنها از آن به عنوان هشداری دربارهی فرقهها و اینکه شستشوی مغزی انسانها منجر به چه اتفاقات ترسناکی میشود یاد میکنند. شیلا حکم شخصیت مرکزی قصه در این بحران را برعهده دارد و بازتابدهندهی پیچیدگیای که در بطن این ماجرا قرار دارد است. اولین سخنرانی شیلا لحنِ تمام اتفاقاتی که قرار است ببینیم را تنظیم میکند: «در کنار هر تاجی، یه گیوتین هم هست. بدون گیوتین، نمیتونی تاج رو سر بزاری. و سرنوشت من هم همین بود. اما چرا یه نفر باید شخص دیگهای رو زیر گیوتین ببره؟ به خاطر قدرتشون. اونا میخوان تا قدرتشون رو نابود کنن و با وجود گیوتین، اونا هنوز منو نکشتن. هنوز روحیهی من رو نکشتن. مهم نیست کجا میرم، مهم اینه که همیشه تاجم رو روی سر میزارم».
در طول سریال واکنشهای متضادی نسبت به شیلا پیدا میکنید. در طول سریال شیلا در شصت و اندی سالگیاش تبدیل به شخصیتِ پرشور و شوق و بااراده و گرم و محکمی میشود که خیلی با آنتاگونیستِ ماکیاولیواری که در مصاحبه با غیرراجنیشیها توصیف میشود فرق میکند. اما همزمان وقتی ویدیوهای او در دههی ۸۰ را میبینیم، با زنی روبهرو میشویم که بسیار مغرور و تهاجمی و تهدیدآمیز به نظر میرسد. شیلا از یک سو با لهجهی هندیاش آدم را یاد مادر هندی مهربان و سادهدلِ عزیز انصاری از «استاد هیچی» (Master of None) میاندازد، اما وقتی پاش بیافتد او در یک چشم به هم زدن به والتر وایت تغییر شکل میدهد. «کشور وحشی وحشی» از طریق مصاحبههایش با شیلا و دیگر اعضای بالارتبهی راجنیشپورام در زمان حال سعی میکند تا تصویر واقعگرایانهای از آنها ارائه کند. برادران وِی خیلی خوب میدانند که وقتی اسم واژهی ممنوعهی فرقه میآید، همه بهطور اتوماتیک در مقابلش گارد میگیرند و سراغ تصاویر کلیشهای که در ذهن دارند میروند. بنابراین «کشور وحشی وحشی» خیلی زود نشان میدهد که اصلا آن مستندی که قرار بود به درون توطئههای ترور و جزییات جنجالبرانگیزِ راجنیشپورام شیرجه بزند نیست. در عوض «کشور وحشی وحشی» برای سوژههایش احترام قائل میشود، به جای پرداختن به آنها همچون مجلههای زرد، با صبر و حوصله پای صحبتهای آنها مینشیند و سعی میکند تا با آنها به جای بیگانگانی از سیارهای دیگر، همچون انسانهایی شبیه به خودمان رفتار کند و از طریق گذاشتنِ دیدگاههای راجنیشیها و خارجیها در کنار یکدیگر به حقیقتِ تاملبرانگیزی دربارهی تمام بشریت دست پیدا میکند. یکی از ویژگیهای قابلتوجه «کشور وحشی وحشی» این است که بدون اینکه بهطور مستقیم حرفی در این باره بزند بهطرز متقاعدکنندهای ثابت میکند که هنوز مرزبندی و کشورگشایی در دل ایالات متحده وجود دارد که البته به ایالات متحده محدود نمیشود. اینکه در ظاهر با یک کشور یکدست طرفیم به این معنی نیست که ساکنانش بیوقفه در حال جنگ با یکدیگر سر تصاحب کردن سهم دیگران نیستند. تصاویری از صحراها و تپههایی که توسط راجنیشیها خریداری میشوند و توسط آنها زنده و شلوغ میشوند؛ یا تصاویری از شهر متروکهی انتلوپ که غذاخوری و کلیسایش به معنای واقعی کلمه توسط راجنیشیهای قرمز و نارنجیپوش تصاحب میشوند و اسم خیابانهایشان توسط آنها تغییر میکند؛ تصاویری از نیروهای دولتی که بالاخره دست به دست هم میدهند تا کارِ راجنیشپورام را یکسره کنند. همهی آنها یکجور دنیای قرون وسطایی یا غرب وحشی را تداعی میکنند که سر زمین و منابع به همسایههایشان حمله میکنند.
اما مسئله فقط دربارهی تصاحب زمین نیست. به تصاویرِ سریال از دههی ۸۰ نگاه کنید. به درون چشمانِ آدمهای این تصاویر، مخصوصا شیلا خیره شوید. بعضیوقتها شیلا و دار و دستهاش در به واقعیت تبدیل کردن راجنیشپورام چنان ارادهی آهنین و خشمگینانهای به نمایش میگذارند که باعث میشد از خودم خجالت بکشم و از خودم بپرسم: آیا تا حالا من هم برای به حقیقت تبدیل کردن چیزی اینقدر مصمم بودهام؟ باعث میشود تا به آدمهایی که سخت برای ساختن چیز عظیمی مثل یک شهر وسط صحرا تلاش میکنند غبطه بخورید. به اینکه آنها هر چیزی هستند، بالاخره هدف و معنایی را در زندگیشان کشف کردهاند که وقتی هر روز صبح از خواب بیدار میشوند میدانند دارند برای چیزی فراتر و باعظمتتر از خودشان تلاش میکنند. این اتفاق زیبا اما زمانی خیلی بیسروصدا به سمت شکست دوربرگردان میزند که یک گروه در حالی به قیمت همهچیز در حال تعقیب کردنِ تعریفشان از آزادی است که گروه متضادی در مقابلشان صف میکشد و مقاومت میکند. یکدفعه به خودشان میآیند و میبینند یک گروه دیگر پیدا شده است که از نحوهی زندگی کردن آنها خوشش نمیآید. «کشور وحشی وحشی» با چیزی که این برخورد از آن سرچشمه میگیرد کار دارد، نه با اینکه حق با کدامیک است. سریال با جایگذاری راجنیشیها به عنوان تبهکارانِ داستان و ساکنان انتلوپ به عنوان قربانیان آغاز میشود. ولی به مرور زمان متوجه میشویم دو طرف این درگیری با وجود تمام اختلافاتشان خیلی به یکدیگر شبیه هستند؛ و شباهتشان به یکدیگر این است که هر دوی آنها با انگیزهی ترس از دیگری، عدم اعتماد به آنها و باور به نسخهی خودشان از آزادی فعالیت میکنند. هر دوی راجنیشیها و انتلوپیها از یک کرباس هستند. یکی از گروهها فقط لباسهایی در طیفهای مختلف رنگهای قرمز و نارنجی و صورتی به تن میکنند و گروه دیگر فقط در لباسهای کتان و جین روستایی دیده میشوند. با این حال هر دوی آنها ایدئولوژیهای یکسانی دارند: هر دو نه براساس برادری و اتحاد و همکاری جدا از تفاوتهایشان، بلکه براساس خودسری و خودخواهی و خودرایی زندگی میکنند. هر دو در حالی به محل زندگیشان به عنوان جزیرهی تنهاافتادهای در وسط اقیانوس نگاه میکنند که در حقیقت اینطور نیست. یکی از جملاتی که در طول سریال توسط هر دو گروه تکرار میشود این است که «ما فقط میخواییم که تنهامون بزارن»؛ جملهای که در واقع به این معنی است که «ما همهچیز رو به روش خودمون میخواییم و مُردهشور همسایههامون رو ببرن و بیخیالِ هر چیزی که قانون میگه».
این کلهشقی، لجاجت و خودسری همان چیزی است که تقریبا اکثر افراد حاضر در سریال را غیردوستداشتنی کرده است و این دقیقا همان چیزی است که تماشای آنها را جذاب میکند. تماشای اینکه هر دوی آنها طوری رفتار میکنند که حق با آنهاست و ما با کنار هم گذاشتنِ پرسپکتیوهای آن دوران متوجه میشویم که یک نتیجهگیری دیگر هم وجود دارد و آن هم این است که هر دو گروه اشتباهات بزرگی مرتکب شدهاند. ناراحتکننده است. چون آنها با رفتار و واکنش بهتری با یکدیگر میتوانستند زندگی مسلامتآمیزی در کنار هم داشته باشند. اما همهچیز را به دست خودشان خراب کردند. برنامههای خبری دههی هشتادی با متصل کردنِ راجنیشیها به قتلعام جونزتاون که چند سال قبل اتفاق افتاده بود نه تنها بیگانههراسی میکنند، بلکه در حالی که هنوز هیچی نشده تشنج ایجاد میکنند. ساکنان محافظهکار انتلوپ هم بیشتر از اینکه از تبهکاری و شرارت راجنیشیها ترسیده باشند، تحت تاثیر خیالپردازیهای منفی خودشان قرار میگیرند. البته از سوی دیگر خیلی طول نمیکشد که رهبرانِ راجنیشپورام دلایل زیادی برای شک و تردید و بدبینی دست خارجیها میدهند. کاملا مشخص است که آنها هم قربانی پیشداوریهای خودشان میشوند. شیلا نه تنها با لبخند در برنامههای تلویزیونی برای همسایههایشان خط و نشان میکشد، بلکه اسلحه خریداری میکند. یکی از مسخرهترین و همزمان هراسآورترین صحنههای سریال جایی است که باگوان بعد از تمام شدن سخنرانیاش وارد یک راهرو میشود و پشت سرش دو بادیگارد ظاهر میشوند که مسلسل در دست دارند و محیط را در جستجوی خطر احتمالی با چشمانشان زیر و رو میکنند. یا ببینید شیلا چگونه به جای جلب اعتماد، از همان ابتدا با نقشههای جاهطلبانهای در زمینهی به دست گرفتنِ قدرت در شهرستان و ایالت وارد عمل میشود. آنها نه تنها برای جمع کردن رای در انتخابات شهرستان، تصمیم به جمعآوری تمام بیخانمانهای کشور میکنند، بلکه وقتی نقشهشان طبق برنامه پیش نمیرود، جهت انتقام سراغ مسمویت دستهجمعی ساکنان شهر انتلوپ هم میروند. راجنیشیها برای جامعهای که میخواهند وسط صحرا برای خودشان در آرامش زندگی کنند، خیلی شاخ و شانهکشی میکنند و دردسر درست میکنند. بعد از دو اپیزود این دو گروه که کارشان را با خوشبینی سادهلوحانه و قبول کردنِ نه چندان گرم یکدیگر آغاز کرده بودند به جایی میرسند که چشم دیدن یکدیگر را ندارند و بهطرز خشمگینانهای در مرزهای خود در مقابل تهدید خارجی نگهبانی میدهند و به امید تصاحب زمین دیگری هستند. این نگاه خصومتآمیز به یکدیگر باعث میشود که در پایان هر دو شهر به سرانجام یکسانی دچار شوند؛ اگرچه شهر انتلوپ از راجنیشیها پس گرفته شد، اما تا آن زمان اکثرِ ساکنانش، خانههایشان را فروخته و رفته بودند و انتلوپ را در ظاهر شهر اشباح باقی گذاشتند و راجنیشپورام هم به شهر متروکهای با خانههایی که باد در آنها میپیچد و پنجرههایی با شیشههای شکسته تبدیل شد. شاید یکی از تنها شخصیتهای سریال که این نکته را بهتر از هرکسی متوجه شده جین استورک است که اگرچه از یک طرف از حس نابی که او را برای پیوستن به این فرقه جذب کرد به نیکی یاد میکند، اما از اشتباهات رهبران راجنیشپورام که آن را به بیراهه کشاند هم غافل نیست.
شاید تنها ایراداتی که بتوان به «کشور وحشی وحشی» گرفت دو نکته است: اول اینکه فونتی که برای متنهای روی تصویر انتخاب شده است بهطرز بدی ناخواناست. کاملا قابلدرک است که چرا برادران وِی چنین فونتی را انتخاب کردهاند. این فونت نه تنها از فرم خوشگل و غلیظی بهره میبرد، بلکه این فرم خیلی به حال و هوای غرب وحشیوار و فضای مزرعهای و صحرایی و خاکی تپههایی که راجنیشپورام روی آنها بنا شده است جفت و جور میشود. همچنین این فونت حس زیباشناسانهی مناسبی به قالببندی سادهی مصاحبهها اضافه میکند. اما زیبایی تا وقتی اهمیت دارد که کاربرد را تحت شعاع قرار ندهد. وظیفهی اصلی متن روی تصویر ارائهی اطلاعات است. مخصوصا در سریالی که داستانش آنقدر پیچیده و تعداد اشخاص مصاحبهشوندهاش آنقدر زیاد است که آخرین چیزی که بینندگان میخواهند درگیرش باشند سر در آوردن از آن حروفِ چپندرقیچی است. نکتهی دوم هم اینکه گرچه «کشور وحشی وحشی» از طریق رهبران و کلهگندههای راجنیشپورام موفق به ترسیم تصویر پُرجزییات و قابللمسی از فضای این شهر و احساسی که آنها نسبت بهش داشتند میشود، اما شخصا انتظار داشتم که سریال در رابطه با راجنیشپورام کمی از مسئولانِ شهر فاصله بگیرد، با شهروندان معمولی شهر مصاحبه کند و اطلاعات بیشتری دربارهی روتین شهر هم ارائه بدهد. البته که کتابهایی از دیدگاه شهروندان راجنیشپورام و کسانی که در آن زمان کم سن و سال بودند برای اطلاعات بیشتر وجود دارد و بعد از انتشار سریال، مصاحبهها و مقالههای متعددی از طرف راجنیشیهای ساکن در راجنیشپورام منتشر شدند که تصویر دقیقتری از زندگی ساکنان عادی شهر ترسیم میکنند، ولی کاش خود سریال هم این موضوع را جدی میگرفت. بزرگترین دستاورد «کشور وحشی وحشی» این است که این شش ساعت چیزی بیشتر از یک مقدمهی هیپنوتیزمکننده برای ورود به دنیای این رویداد تاریخی نیست. بعد از اتمام سریال هنوز خیلی چیزها بیجواب مانده است. یکی از دلایلش به خاطر این است که یک راوی برای توضیح دادن همهچیز و فراهم کردن جواب سوالهایتان وجود ندارد. مصاحبههای هر دو طرف درگیری بدون قضاوت انجام شدهاند و فقط شاهد آدمهایی هستیم که دیدگاه خودشان از داستان را تعریف میکنند. بنابراین در پایان سوالاتی مثل اینکه انگیزهی واقعی باگوان چه چیزی بود؟ و اینکه آیا شیلا کنترل اصلی راجنیشپورام را در پشت صحنه برعهده داشت؟ مبهم باقی میمانند. «کشور وحشی وحشی» مثل بهترین مستندهای جرایم واقعی مجبورتان میکند تا خودتان دست به کار شوید، بیل و کلنگ را بردارید و شروع به کندن کنید. «کشور وحشی وحشی» شاید فقط شش ساعت باشد، اما آغازگر ساعتهای بیشماری از غرق شدن در کتابها و مقالههای تحقیقی و مصاحبههای افشاگرایانه و تئوریهای توطئه و بررسیهای روانشناسانه و جامعهشناسانه است. به این میگویند یک جرایم واقعی واقعی!