مستند چهار اپیزودی Evil Genius به ماجرایی میپردازد که به عنوان «شیطانیترین سرقت بانک تاریخ آمریکا» شناخته میشود. همراه نقد میدونی باشید.
یکی از جدیدترین سریالهای جرایم واقعی نتفلیکس «نابغهی شرور» (Evil Genius) است که اگرچه در حد و اندازهی «ساختن یک قاتل»ها و «کشور وحشی وحشی»ها ظاهر نمیشود، ولی همچنان از جمله مستندهایی است که خورههای این ژانر نباید آن را از دست بدهند. بالاخره همانطور که در عنوانِ کامل این سریال آمده است، «نابغهی شرور» به شیطانیترین سرقت بانکِ تاریخ آمریکا میپردازد؛ ادعایی که شاید در نگاه اول یکی از آن شعارهای تبلیغاتیای به نظر میرسد که میخواهند پیاز داغ ماجرا را زیاد کنند، ولی سریال از همان چند دقیقهی اول ثابت میکند که اصلا قصد بزرگنمایی ندارد. چرا که این داستان هرچقدر که دلتان بخواهد بزرگ و شیطانی است. بزرگترین فرقِ «نابغهی شرور» با مستندهای جرایم واقعی مشهورتر نتفلیکس به همان اندازه که نقطهی قوتش است، به همان اندازه هم نقطهی ضعفش است؛ به همان اندازه که آن را به تجربهی منحصربهفردی در مقایسه با بقیه تبدیل میکند، به همان اندازه هم با وجود پتانسیلهایش آن را به سطحِ مستندهای کلاسیکِ این حوزه نمیرساند. تفاوتِ «نابغهی شرور» با سریالهای همتیر و طایفهاش به چیزی که برای تمرکز روی آن انتخاب کرده است مربوط میشود. مستندهای جرایم واقعی نه دربارهی خود جرم و جنایت و ماجرای اصلی، بلکه دربارهی حواشی پیرامونشان هستند. نه دربارهی برخوردِ سنگ به سطح آب، بلکه دربارهی امواجی که این برخورد ایجاد میکند هستند. به خاطر همین است که این سریالها در برابر لو رفتنِ اتفاقاتشان ضدضربه هستند. اینکه بینندگان قبل از تماشای «ساختن یک قاتل» بدانند که نتیجهی دادگاه استیون اِوری چه میشود اهمیت ندارد. چون داستان نه دربارهی سرنوشتِ نهایی استیون اِوری، بلکه دربارهی مسیرِ عجیب و ترسناکی است که او پشت سر میگذارد. البته که «ساختن یک قاتل» (Making a Murderer) و «کشور وحشی وحشی» (Wild Wild Country) داستانهای خارقالعادهای دارند که دنبال کردن آنها به تنهایی شگفتانگیز است، ولی چیزی که آنها به فراتر از یک داستان جنایی شگفتانگیز میبرد، به شکافهایی که نمایان میکنند و جزییاتی که آشکار میکنند مربوط میشود. چیزی که آنها را در برابرِ لو رفتن داستانهایشان مقاوم میکند، به خاطر این است که داستانشان به جای حرکت کردن رو به جلو، به درون عمیق میشود. مقالههای روزنامهها و گزارشهای شبکههای خبری را برمیدارند و به تمام چیزهایی که لابهلای این مقالهها و گزارشهای سرسری نادیده گرفته میشوند میپردازند. «راهپله» (The Staircase) بیشتر از اینکه دربارهی این باشد که آیا شخصیت اصلی میتواند بیگناهیاش را اثبات کند، دربارهی صحنهای مثل صحنهی معروفِ درگیری وکیلِ شخصیت اصلی در حال سروکله زدن با مسئول پاورپوینتِ دادگاه است؛ اینها لحظاتی هستند که این پروندهها را غنی میکنند و آنها را به فراتر از معمایی که در انتظار حلش هستیم میبرند.
بنابراین در اکثر آنها سوال اصلی بیشتر از اینکه «قاتل چه کسی است» باشد، دربارهی به تصویر کشیدنِ یک «فضا» است؛ دربارهی بررسی یک تم است؛ دربارهی جان گرفتن این جرایم و درگیر شدن آنها با مشکلاتِ بزرگتر اجتماعی است. «ساختن یک قاتل» سراغِ فساد پلیس و دستگاههای قضایی میرود یا فیلم «فریبکار» دربارهی خاصیتِ دیوانهکنندهی معما است. جذابیتِ اکثر آثار جرایم واقعی این است که به ترکیبی از خفنترین ترن هوایی دنیا و تاملبرانگیزترین کلاسهای روانشناسی و جامعهشناسی و جرمشناسی و حقوق و پلیسبازی به دور از فانتزیهای داستانهای فیکشن بدل میشوند. اما تفاوتِ «نابغهی شرور» با بقیه این است که بررسیهای زیرمتنی اینجور مستندها را حذف کرده است. و به جای جستجو برای پیدا کردنِ معنایی عمیقتر، فقط میخواهد داستانِ «شیطانیترین سرقت بانک تاریخ آمریکا» را تعریف کند. ماموریتِ اصلی «نابغهی شرور» روایت داستان این سرقت از ابتدا تا انتها، عواقب بعد از آن و تلاش برای پیدا کردنِ مسببان اصلی آن است. این موضوع شاید به این معنی باشد که «نابغهی شرور» چیزی بیشتر از وقایعنگاری این ماجرا و جمعآوری و طبقهبندی تمام مدارک و اطلاعاتِ پراکندهی پیرامون آن به شکلی تر و تمیز نیست و از این نظر در سطحِ پایینتری در مقایسه با مستندهایی که به تمهای پیچیده و گستردهای میپردازند بدل میشود، ولی با این وجود، با توجه به برههای که در آن عرضه شده است دقیقا به خاطر همین موضوع در موقعیت منحصربهفردی قرار میگیرد.
«نابغهی شرور» نه پویایی فیلمسازی دیگر مستندهای نتفلیکس را دارد و نه عمق داستانیشان، اما جای خالی آنها را با گرفتنِ ذرهبینش به روی یکی از عجیبترین جنایتهای تاریخ آمریکا پُر کرده است. اکثر جرایم واقعی حول و حوشِ کمبودهای دستگاههای قضایی در برقراری عدالت و فشارها و پیشداوریهای اجتماعی که منجر به محکوم شدن بیگناهان میشود میچرخند. بنابراین برای تنوع هم که شده خوب است که در قالب «نابغهی شرور» با مستندی طرفیم که به فرد دیگری که به ناحقِ به خاطر جرمی که مرتکب نشده است سر از دادگاه در میآورد طرف نیستیم. در عوض «نابغهی شرور» وارد مسیر کاملا متفاوتی میشود. ساختارِ معمول داستانهای جرایم واقعی در زمینهی کاراگاهبازی و پلیسبازی خیلی کمرنگ هستند و تمرکز اصلیشان روی پیچیدگیهای حقوقی و قضایی پروندهها است. دلیلش به خاطر این است که کاراگاهان و پلیسها در اکثر این مستندها حکم آنتاگونیستهای قصه را دارند. داستان نه از نقطه نظر آنها، بلکه از نقطه نظرِ متهمان یا قربانیان روایت میشود. داستان نه دربارهی تحقیقات پلیس، بلکه دربارهی این است که وکلای متهم چگونه میتوانند از دستِ تحقیقاتِ پلیس که به ضررشان است قسر در بروند و ثابت کنند که مدارک آنها بیش از اینکه حقیقت داشته باشد، تلاشِ آگاهانهی آنها برای سوءاستفاده از جایگاهشان برای اثباتِ تئوری خودشان است.
«نابغهی شرور» اما از زاویهی دید کاراگاهان روایت میشود. اینبار نه با یک جنایتِ مبهم که در خفا اتفاق افتاده است و ابهامات زیادی پیرامون آن وجود دارد، بلکه با جنایتی طرفیم که به وضوح توسط دوربینها ضبط شده است. اینبار با متهمانی طرف نیستیم که دربارهی دست داشتن آنها در این جنایت شک وجود داشته باشد. اینبار با ماجرایی طرف نیستیم که یک آدم معمولی خودش را در هچلی بزرگ پیدا میکند. اینبار خبری از تلاشِ وکلای دادگستری برای دیوانه و قاتل جلوه دادنِ متهمان نیست. در عوض داستان حول و حوش یک سری تبهکارِ واقعی میچرخد که سابقهی مخفی کردن جنازه در یخچالِ گاراژشان را دارند. در نتیجه «نابغهی شرور» جای پلیس و متهم را در اینجور مستندها عوض میکند. حالا ما پای صحبتهای کاراگاهان و ماموران پلیسی مینشینیم که داستانِ پروندهشان را برایمان تعریف میکنند. جنایتِ مرکزی «نابغهی شرور» حکم نسخهی جمع و جوری از یک حادثهی «یازده سپتامبر»وار را دارد. یکی از آن حادثههایی که به صورت زنده از تلویزیون پخش میشوند و تنها واکنشی که بهشان داریم وحشت و بهتزدگی مطلق است. فکر کنید یک روز صبح در حال عوض کردن کانالهای تلویزیون هستید که ناگهان با شخصی روبهرو میشوید که در پارکینگِ یک بانک با دستان بسته در محاصرهی پلیسها نشسته است و گویندهی خبر اعلام میکند که ظاهرا یک بمب به دور گردنِ این شخص قفل شده است. نتیجه همراه شدن با تمام کسانی است که بهطور همزمان شاهدِ وقوع یک حادثهی جنایی واقعی از تلویزیون هستند. دوربینهای شبکههای خبری که به دلیل زوم بیش از اندازهی فیلمبردار نمیتوانند سوژهشان را در مرکز تصویر حفظ کنند. این داستان در روز بیست و هشتم آگوست سال ۲۰۰۳ اتفاق میافتد و آن سوژه که در مرکز دوربینها قرار دارد و بمبی به دور گردنش بسته شده مرد ۴۶ سالهای به اسم برایان وِلز است. قضیه از این قرار است که یک روز برایان ولز با تیشرت سفیدرنگی که واژهی «حدس بزن» روی آن نوشته شده است وارد بانکی در شهر ایـری از ایالت پنسلوانیا میشود و دستورالعملی را به دستِ کارمند بانک میدهد که برای او توضیح میدهد شیای که به دور گردنش وصل شده یک بمب قلادهای است و او باید تا ۱۵ دقیقهی آینده، ۲۵۰ هزار دلار به او بدهد.
وقتی بانک موفق نمیشود تا در زمان تعیین شده پول درخواست شده را تامین کند، برایان در نهایت با ۸ هزار دلار پول از بانک خارج میشود. تا آن موقع پلیسها در محلِ سرقت حضور دارند. برایان محاصره میشود و در حالی که به لولههای تفنگِ افسرهای پلیسی که از فضای امن پشتِ اتوموبیلهایشان ایستادهاند نگاه میکند، به آنها میگوید که او هیچکاره است. اینکه او یک مامور تحویلِ پیتزا است که برای تحویل پیتزا به یک دکلِ رادیویی دورافتاده میرود و آنجا عدهای این بمبِ قلادهای را به دور گردنش قفل میکنند و به او میگویند اگر میخواهد نمیرد، باید از بانک دزدی کند. اگرچه در ابتدا به نظر نمیرسد که با یک بمب واقعی سروکار داشته باشیم یا حداقل نمیتوانیم باور کنیم که یک نفر به جای ترساندن یک قربانیاش برای تبدیل شدن به مامور سرقتش، واقعا قصد کشتنِ او را در صورت شکست داشته باشد، ولی مدتی بعد از اینکه برایان به صدای تیکتیک ساعتی که از درونِ قلاده بیرون میآید اشاره میکند، بمب منفجر میشود و برایان را در جا میکُشد. تمام این اتفاقات در چند دقیقهی آغازینِ اپیزود اولِ سریال اتفاق میافتند و چنان شروع کوبنده و تکاندهندهای بر این پرونده است که سوختِ کنجکاویتان را تا انتها تامین میکند. خیلی زود معلوم میشود تنها ماموریتِ برایان ولز از سوی مغزمتنفکر یا مغزهای متفکرِ این حادثه، سرقت از بانک نبوده است. صفحات زیادی از دستورالعملهایی همراه او یافت میشوند که نشان میدهند ولز در یک بازی سادیستی قرار داشته است. این دستورالعملها نشان میدهند که ولز بعد از سرقت از بانک، باید کارهای دیگری هم در دور و اطراف شهر انجام میداده تا بتواند از شرِ قلادهاش خلاص شود. البته که وقتی کاراگاههان مسیر بازی را بررسی میکنند متوجه میشوند که ولز نمیتوانست قبل از منفجر شدنِ بمب، بازی را با موفقیت به اتمام برساند. انگار مغزمتفکرِ این ماجرا خواسته به قربانیاش امید واهی بدهد. در حالی که بمب را طوری تنظیم کرده بوده که در هر صورت به کشته شدنِ او منتهی شود.
اگر با این شروع، یاد فیلمهای «اره» (Saw) افتادید یا تصاویر فراموشنشدنی اپیزود «خفهشو و برقص» از «آینهی سیاه» (Black Mirror) جلوی رویتان پدیدار شد اشتباه نمیکنید. ماجرای مرکزی «نابغهی شرور» تمام عناصرِ فیلمهای «اره» را که اتفاقا قسمت اولش چند وقت بعد از این سرقت اکران شد دور هم جمع کرده است. مغزمتفکرِ تبهکاری که در خفا فعالیت میکند، قربانی بختبرگشتهای که در رادار او قرار میگیرد، کاراگاهان و مردمی که از روبهرو شدن با چنین جنایتِ سادیستی و عجیبی گرگیجه میگیرند، بازی دیوانهوار و مرگباری که سرنوشتِ قربانی به آن بستگی دارد و البته بعضیوقتها مثل چیزی که در فیلمهای بعدی «اره» دیدیم، مغزمتفکرِ عادلانه بازی نمیکند و بازیاش را طوری برنامهریزی میکند که در هر صورت منجر به مرگِ قربانیاش شود. مهمترین جنبهی «اره»ای این ماجرا اما خودِ بمب قلادهای است. بمب قلادهای با جنسِ تلههای جیگساو مو نمیزند. اینجا هم با با یک تلهی دستساز طرفیم که با سرهمبندی ماهرانهی یک سری آت و آشغال و آرهپاره ساخته شده است. تصور اینکه یک نفر با دستگاه جوش و جعبه ابزار در اتاق خانهاش نشسته است و سعی کرده چنین وسیلهی مرگباری خلق کند ترسناک است. تلههای جیگساو در فیلمهای «اره» همیشه بزرگترین منبعِ تولیدکنندهی ترس و اضطراب این مجموعه بوده است. حتی وقتی این فیلمها در ضعیفترین وضعیتشان از لحاظ هنری به سر میبرند، هیچ شکی در این باره وجود ندارد که تماشای گرفتار شدنِ قربانیان جیگساو در تلههایش بهطور پیشفرضِ استرسزا است. این تلهها یکی از وحشتهای بدوی و غریزیمان را هدف قرار میدهند. وحشتِ ناشی از گرفتار شدن و دلشورهی آزاردهندهی ناشی از صبر کردن برای وقوع اتفاق بدی که معلوم نیست یک ثانیه بعد میآید یا چند ساعت بعد. برخی از هوشمندانهترین و ترسناکترین تلههای جیگساو نه آنهایی که قربانی را در یک نقطه بند میکنند، بلکه آنهایی هستند که به قربانی اجازه حرکت کردن میدهند، اما قربانی مجبور است هر جا میرود زندانش را همراه با خودش حمل کند. مثل این میماند که شخصی که مبتلا به کلاستروفوبیا است سعی کند از فضای تنگی که او را به نفسنفس انداخته است خارج شود، اما هرچه به طرف در خروجی میدود، آن فضای تنگ هم همراهش میدود. ممکن است در بازترین فضای دنیا باشید، اما چسبیده شدنِ تکه آهنِ زنگزده و کثیف و زشتی که با گرسنگی وحشیانهای آروارههایش را به دور پوست و گوشت و استخوانِ لطیف و آسیبپذیرتان بسته است و هر لحظه ممکن است با تمام قدرت فکهای بالا و پایینش را از هم دور کند و هر چیزی که آن وسط قرار دارد را له و لورده کند باعث میشود که احساس کنید در یک اتاق یک در یک متر گیر کردهاید و اکسیژن با سرعت در حال ته کشیدن است. خلاصه اگر جیگساو در دنیای واقعی وجود داشت، با استعدادی که مغزمتفکرِ سرقتِ پیتزافروشِ در ساخت تلهاش نشان داده است، نه تنها زیر بال و پر او را میگرفت و به تیم فرقهی روانیهای تلهسازش اضافه میکرد، بلکه احتمالا تلهی او در کنار تلهی خرس معکوس و تلهی ونوسِ مگسخوار و قلادهی شاتگان جزو سادهترین اما تاثیرگذارترین آثار هنریشان قرار میگرفت!
تا اینجا قصه دربارهی یک ماجرا است، اما آثار جرایم واقعی همیشه یکی-دوتا شخصیتِ مرموز و کنجکاویبرانگیز و کاریزماتیک و بحثبرانگیز هم به عنوان سوپراستارِ اصلیشان دارند. کاراگاهان برای مدتی در تلاش برای سر در آوردن از مسببانِ سرقتِ پیتزافروش شکست میخورند. هیچ سرنخ محکمی که بتواند آن را به سمتِ یک نفر هدایت کند وجود ندارد. بعد از تمام سروصداهایی که سر ماجرای سرقت پیتزافروشِ به وجود آمده بود، همهچیز برای مدتی سوت و کور میشود. گویی کاراگاهان بعد از رانندگی در جادهای آسفالت در وسط بیابان ناگهان به نقطهای میرسند که آسفالت به انتها رسیده است و جای آن با بوتههای تیغدار و کاکتوسها و سنگ و کلوخ تصاحب شده است. اما در کنار جادهی آسفالتِ به اتمام رسیده، یک جادهی خاکی هم دیده میشود. بنابراین سریال برای مدتی سرقت پیترافروش را کنار میگذارد و روی یک جنایتِ دیگر که در خانهی پلیس را میزند تمرکز میکند؛ یک روز مردی به اسم بیل راستین با پلیس تماس میگیرد و خبر میدهد که همسایهی بغل دستیاش که دوستش هم است، جنازهی نامزد غیررسمیاش را در یخچال گاراژش مخفی کرده است؛ او مارجری دیل-آرمسترانگ است. زن میانسالِ درشتهیکلی که در جوانی بسیار باهوش و جذاب و محبوب بوده است، ولی حالا به زنی تبدیل شده است که با بیماریهای روانی شدیدی دست و پنجه نرم میکند که از اختلاق دوقطبی شروع میشوند و تا جنون ادامه دارند. برای مدتی سریال روی بیل راستین و مارجری آرمسترانگ تمرکز میکند و حول و حوشِ تحقیقات پلیس برای تایید کردنِ قاتل و شناسایی مقتول و داستان نحوهی کشته شدن او میچرخد. تا اینکه خیلی زود مشخص میشود از آنجایی که این قتل در فاصلهی بسیار نزدیکی با همان دکل رادیویی و بانکِ سرقتِ شده اتفاق افتاده است و با توجه به یک سری سرنخهای دیگر، پلیس به این نتیجه میرسد که حتما این دو اتفاق به یکدیگر مربوط میشوند و به این ترتیب باب راستین و مارجری آرمسترانگ به مظنونان اصلی پروندهی سرقت پیتزافروش تبدیل میشوند؛ مخصوصا مارجری آرمسترانگ که مضطربکنندهترین و عجیبترین شخصیتِ سریال است. چه از لحاظ تحولِ زندگیاش از یک دخترِ باهوش و زیبای معمولی که جای خودش را به تبهکاری داده است که زمین تا آسمان با عکسهایی که از جوانیاش میبینیم و خاطرههای خوبی که از جوانیاش میشنویم وجود فرق میکند و چه از لحاظِ بلایی که عدم درمان و مقابله با بیماریهای روانی افسارگسیختهاش سر او آورده است.
کاری که «نابغهی شرور» با مارجری انجام میدهد خیلی شبیه به نحوهی پرداختِ ما آناد شیلا در «کشور وحشی وحشی» است. همانطور که «کشور وحشی وحشی» مخاطبانش را در وسطِ هزارتوی شیلا رها میکرد که تا گم شویم و برای سر در آوردن از ماهیت واقعی این زن مدام به در بسته بخوریم، «نابغهی شرور» هم بیش از هر چیز دیگری، حکم شیرجه زدن به درونِ شخصیتِ مارجری را دارد. همانطور که «کشور وحشی وحشی» در زمینهی انتخاب شخصیتِ واقعی شیلا بین آنتاگونیستی که توطئهی مسمومیتِ دستهجمعی یک شهر را برعهده دارد یا زنی که حالا به سالمندانِ معلول کمک میکند، مخاطبانش را سر دوراهی میگذاشت، تماشای مارجری آرمسترانگ هم آدم را کنجکاوِ سر در آوردن از زنی میکند که از یک طرف خودش قربانی بیماریهای طاقتفرسایش است و از طرف دیگر نقشِ یک تبهکار خطرناک را دارد. خلاصه هرچه تماشای حرف زدن شیلا در «کشور وحشی وحشی» از جلوهی منحصربهفردی بهره میبرد که جدا از هویت واقعیاش تماشای چنین شخصیتِ اعجابانگیزی را جذاب میکرد، نشستن پای صحبتهای مارجری هم به شکل دیگری جذاب است. تماشای مارجری در حال صحبت کردن با ویکلش یا سازندهی این مستند از زندان خیلی شبیه به نشستن به جای یکی از کاراگاهان سریال «شکارچی ذهن» (Mindhunter) در اتاق بازجویی روبهروی یک تبهکارِ پُرحرف میماند. مخصوصا با توجه به اینکه مارجری متاسفانه با اختلالهای روانی گستردهای درگیر است. و مخصوصا با توجه به اینکه این اختلالهای روانی خیلی وقت است که به حال خودشان رها شدهاند و مثل بچههایی که چشم والدینشان را دور دیدهاند، همهچیز را با آزادی کامل به هم ریختهاند و سلول به سلول این مغز را از هم گسستهاند و آن را به ذهن همیشه شعلهوری تبدیل کردهاند که همچون سکوی نفتی آتش گرفتهای بیوقفه با قدرت در حال سوختن و رها کردن دودهای سیاه قطوری است که با تلاشِ آتشنشانان برای خاموش کردن، بدتر عصبانی میشود و اوج میگیرد. البته که حرف زدن دربارهی مارجری به این شکل بیرحمانه است. او قبلا از اینکه جنایتکار باشد، بیماری است که به زنجیرِ روانِ ازهمگسیختهاش کشیده شده است و صحبت دربارهی اینکه چقدر تماشای آدم مشکلداری مثل او جذاب است، حکم تماشاگرانِ سیرکهای عجایب را پیدا میکنیم که با آدمهایی که به خاطر معلولیتها و اختلالات ظاهریشان در قفس به نمایش در میآیند سرگرم میشوند. ولی حقیقت این است که مارجری با وجود تمام بیماریهایش، جنایتکار هم است و عصر طلایی تلویزیون ثابت کرده است که علاقهی فراوانی به کاراکترهایی که نمایندهی طرفِ تاریک شخصیتمان هستند دارد. اینکه از تماشای امثالِ والتر وایتها و تونی سوپرانوها لذت میبریم به خاطر این نیست که اتفاقی که برایشان افتاده است را نادیده میگیریم و از تراژدی زندگیشان سرگرم میشویم، بلکه به خاطر این است که زندگی آنها به نمونهای از روانشناسی انسانها و پیچیدگی دنیا تبدیل میشوند که خیره شدن به آن همچون خیره شدن به کهکشانهای دورافتاده از لولهی تلسکوپ، شگفتانگیز است.
گفتم والتر وایت و باید بگویم یکی از جذابیتهای «نابغهی شرور»، پیچشی که در سریالهایی با محوریتِ تبهکارانِ قاتل ایجاد میکند است؛ تصویری که «نابغهی شرور» از شخصیت اصلی جنایتکارش ارائه میدهد، یکی از چیزهایی است که بیشتر از هر چیزی به آن نیاز داریم. مسئله این است که این روزها در دورانِ هیجانانگیزی از قاتلهای سریالی به سر میبریم. بهطوری که تا این لحظه از سال ۲۰۱۸، دوتا از موفقترین سریالهای جدید سال یعنی «کشتن ایو» (Killing Eve) و «بری» (Barry) حول و حوشِ قاتلهای بیرحم میچرخند، «بهتره با ساول تماس بگیری» به عنوان پیشدرآمدِ «برکینگ بد» که والتر وایت، یکی از پادشاهان جنایتکار تلویزیون را تحویلمان داد را داریم که در آن جنایتکارانی همچون گاس فرینگ و عموزادهها یافت میشوند. این سریالها قاتلانی را به تصویر میکشند که اعمال شنیعشان به همان اندازه که ترسناک و تهوعآور است، به همان اندازه هم دلانگیز و جذاب است. «کشتن ایو» به آدمکشی قراردادی به اسم ویلانل میپردازد که از لحاظ ظاهری شبیه سوپرمُدلی است که آدمکشی هم میکند و قتلهایش را با شوخطبعی و ذوقزدگی کودکانهای انجام میدهد که حتی کاراگاهی که در تعقیبش است را هم اغوا میکند، چه برسد به بینندگانِ سریال. یا «بری» به هیتمنی میپردازد که اگرچه تصمیمات وحشتناکی میگیرد، اما امکان ندارد وقتی بیل هیدر دست به تفنگ میشود از شدت هیجان از خود بیخود نشوید. «شکارچی ذهن» هم با اینکه از زاویهی هولناکی به قاتلهای سریالیاش که براساس اشخاص واقعی هستند میپردازد و حتی کاری میکند تا بعد از تماشای آن، نگاهتان به جعبهی کفش عوض شود، ولی در نهایت ما نیز مثل کاراگاهان اصلی قصه به این نتیجه میرسیم که این جنایتکارانِ لایقِ بررسی و روانکاویهای عمیق هستند. در پایان اِد کمپر، قاتل پرحرفی که بیشتر از بقیه اهل مصاحبه کردن است، به پرطرفدارترین و کنجکاویبرانگیزترین کاراکتر فصل اول تبدیل میشود. اینجاست که «نابغهی شرور» وارد معادله میشود. معمولا گفته میشود دوران طلایی تلویزیون همزمان دوران طلایی ضدقهرمانان هم است. سریالها با تمرکز روی شخصیتهای خشن، آنها را به عنوان تبهکاران حلیهگر با ایدئولوژیهای عجیب اما جذاب به تصویر میکشند. بالاخره چه کسی است که با تماشای نبوغِ والتر وایت یا شخصیتِ امپراتورگونهی گاس فرینگ ذوق نکند. سریالهای فیکشن عادت دارند تا این جنایتکاران را به عنوان پازلهای تاریکی که دوست داریم حلشان کنیم به تصویر بکشند؛ به عنوان کسانی که بیش از تبهکارانی تماما شرور، ضدقهرمانانی که بهشان بدی شده است هستند.
هیچکدام از اینها بد نیست. مخصوصا تا وقتی که بینندهها فراموش نکنند که درک کردنِ زاویهی دید آنها به معنی درست بودن رفتارشان نیست. تا وقتی که حواسمان جمع باشد که اسکایلر قربانی والت است، نه زنِ عوضی و نمکنشناسی که میخواهد جلوی خلافها و جنایتهای سنگین همسرش ایستادگی کند. اما سنت معمولِ جنایتکارانِ تلویزیون دربارهی «نابغهی شرور» صدق نمیکند. مسئله این است که اکثر سریالهای ضدقهرمانمحور تلویزیون، کاراکترهایی را به تصویر میکشند که به همان اندازه که ترسناک هستند، به همان اندازه هم در جایگاه غبطهبرانگیزی قرار دارند. یکی مثل گاس فرینگ به نمادی از بیزینس، قدرت، سیاست و استراتژی در بالاترین سطحش تبدیل میشود و زنی مثل ویلانل یک ماشین کشتارجمعی خوشپوش و بامزه است که هیچکس جرات چپ نگاه کردن بهش را ندارد. چه کسی دوست ندارد چنین قدرتهایی داشته باشد؟ اما «نابغهی شرور» چه از روی قصد قبلی سازندگان یا چه بهطور اتفاقی، به گروهی از خلافکاران و قاتلان و توطئهگرانی میپردازد که هیچ نکتهی هیجانانگیزی حول و حوش آنها وجود ندارد. آنها آدمهایی درگیر اعتیاد و فقر و بیماریهای روانی هستند که راهشان چپ و راست به زندان باز میشود. اگرچه راوی بارها بهمان میگوید که باب راستین و مارجری آرمسترانگ، آدمهای حیلهگر و باهوشی هستند، اما وضع زندگی آنها به شکلی نیست که شرایط زندگی لذتبخش امثال ویلانلها را به یاد بیاورد. شاید اسم سریال آدم را یاد آن دسته از دشمنانِ جیمز باند که از طریق شرارتِ منظمشان در ویلاهای گرانقیمت زندگی میکنند و مهمانیهای آنچنانی میگیرند و در کنار استخرِ شخصیشان، لیوان آب پرتقالشان را سر میکشند میاندازد، ولی «نابغهی شرور» در تضاد با این تصویر اولیه قرار میگیرد. راوی سریال بهمان میگوید که یکی از مظنونانِ ماجرا از بودن در زندان لذت میبرد. چرا که زندان او را مجبور به ترک کردن اعتیادش میکند و جای خواب و خوراکش را فراهم میکند. در دنیایی که بیماریهای روانی مثل «لژیون» به عنوان قدرتهای فرابشری به تصویر کشیده میشود، هیچ نکتهی هیجانانگیزی در زمینهی بیماریهای روانی مارجری آرمسترانگ وجود ندارد.
مارجری شاید به عنوان مظنون اصلی قصه حکم نابغهای «جیگساو»گونه را داشته باشد، ولی سرطانِ جیگساو که آنجا نقش مهمی در فلسفهی او ایفا میکرد، اینجا تبدیل به بیماریهای روانیای شده است که بهطرز آشکاری او را آزار میدهد. مخفیگاه مخوفِ جیگساو که حکم قطعهای از جهنم روی زمین را داشت هم جای خودش را به خانهی مارجری داده است که پُر از آت و آشغالها و غذاهای گندیده و جنازههای حیوانات است که آنقدر زیاد هستند که کل سطح کفِ خانه را پوشاندهاند و کاراگاهان باید به معنای واقعی کلمه روی آنها راه بروند. یکی از کاراگاهان میگوید در جریان انتقالِ مارجری به کلانتری، بوی بد او به حدی زیاد بوده است که حالش را تا سر حد مریض شدن خراب کرده بوده است. اعترافِ نهایی داستان هم که نقشِ چیزی که همهچیز را توضیح میدهد ایفا میکند چیزی بیشتر از تصمیمی سرچشمه گرفته از شرایط بد زندگی نیست. یکی از وکلایی که قبلا وکالتِ مارجری را برعهده داشته در جایی از سریال میگوید: «ما نباید دربارهی بمبگذارِ قلادهای صحبت کمیم. ما نباید دربارهی ماموران اف.بی.آی و ماموران اِی.تی.اف صحبت کنیم. مارجری باید بستری میشد. اون مریض بود، اون پریشان بود و هرکسی که دور و ورش بود اینو میدونست». خودِ وکیل مارجری که از او به عنوان «مجازات الهی من روی زمین» یاد میکند بارها سعی کرده بود تا موکلش را در آسایشگاهی-تیمارستانی-جایی بسپارد. وقتی یکی از سازندگان سریال با پدر مارجری مصاحبه میکند، از لابهلای صحبتهایش متوجه میشویم که آنها هیچوقت متوجهی شدتِ بیماری دخترشان نشده بودند. یکی از کاراگاهان مسئول بررسی پرونده تعریف میکند که وقتی برای اولینبار در حال قدم زدنِ در راهروی زندان به سوی سلولِ مارجری بوده است، یاد صحنهای از «سکوت برهها» که کلاریس با هانیبال لکتر صحبت میکند میافتد. با این حال اگرچه مارجری در نگاه اول «هانیبال لکتر»وار به نظر میرسد، ولی در حالی که هانیبال لکتر از شکوه و عظمت و اُبهتی بهره میبرد که او را به یکی از بزرگترین آنتاگونیستهای سینما بدل کرده است و حتی باعث میشود بعضیوقتها به جایگاه قدرتمند و حیلهگر و مرموزش غبطه بخوریم، «نابغهی شرور» نشان میدهد که واقعیت فرق میکند.
اتفاقی که برای مارجری آرمسترانگ افتاده بیشتر از از اینکه مرموز و خوفناک باشد، ناراحتکننده و اندوهناک است. بیش از اینکه ستایشبرانگیز و باشکوه باشد، کثیف و ترسناک است. مارجری آرمسترانک و دیگر توطئهگرانِ این پرونده بیش از اینکه هانیبال لکتر و جان دو و جیگساو باشند، یک سری آدمهای مشکلدار هستند که هیچ نکتهی غبطهبرانگیز و محسورکنندهای ندارند. این حرفها به معنی گله و شکایت برداشت نشود. منظورم این است که تبهکارانِ این مستند به شکل دیگری جذاب هستند. آنها به جای اینکه سینمایی باشند، از دلِ واقعیتِ تیره و تاریکی بیرون آمدهاند که تبهکار بودن را در دنیایی که تبهکاری معمولا به عنوان حرکتی دلپذیر به تصویر کشیده میشود قرار میگیرند. پایانبندی «فارگو»، ساختهی برادران کوئن حاوی لحظهی تکاندهندهای است که چند نفر بهطرز ناگهانی و خونباری کشته میشود و مارچ گاندرسون، رییس پلیس شهر و قهرمان داستان یکی از مجرمانِ زنده را دستگیر کرده است و در حال انتقالش به زندان است. اما انگار یک چیزی ذهنِ مارج را بدجوری به خود مشغول کرده است. انگار او نمیتواند با اتفاقات افتضاحی که افتاده است کنار بیاید و آنها را برای خودش توضیح بدهد. مارج نمیتواند درک کند که این همه جرم و قتل فقط به خاطر مقداری پول اتفاق افتاده است. پس بعد از فهرست کردنِ نام قربانیها، از مجرمش میپرسد: «و همهی اینا به خاطر چی؟ به خاطر یه ذره پول؟ میدونی که زندگی فقط به پول خلاصه نمیشه؟ مگه نه؟». «نابغهی شرور» شامل یکی از همین پایانبندیهای کلاسیکِ کوئنی است. سریال حفرهی بزرگی در روحتان حفر میکند و به جای پُر کردن آن، خالیاش میگذارد تا برای مدتی بادهای سرد از درونش عبور کنند و کل وجودتان را به لرزه بیاندازند. شاید عبارتِ «نابغهی شرور» خبر از داستان و کاراکترهای فریبنده و پرزرق و برقی بدهد، ولی خود مستند در مسیر مخالف قدم میگذارد. در روایت داستانِ آدمهایی که مسئول مرگِ برایان ولز بودند با یک جور پادزهری در مقابلِ تبهکارانِ دوستداشتنی تلویزیون قرار میگیریم که اتفاق نادری در زمینهی عصرِ فرمانروایی آدمکشهای مرموز است. نتیجه داستانی است که بیش از اینکه یک فریبکاری شرورانه باشد، یک رویداد غمانگیز است.