سریال ترسناک فرانسوی «بازگشتگان» (The Returned) یکی از متفاوتترین و تاملبرانگیزترین سریالهای تاریخ تلویزیون است.
برای روشن کردن تکلیفتان با سریال فرانسوی «بازگشتگان» و جواب دادن به این سوال که آیا این سریال به مزاقتان خوش میآید یا نه، لازم نیست پنجاهتا دلیل ردیف کنم. شاید این جمله بهتر از هرچیزی ویژگیها و فضای «بازگشتگان» را در ذهنتان ترسیم کند: سریال «مردگان متحرک» را دیدهاید؟ حتما دیدهاید. اگر هم نه، حتما خبر دارید که یک سریال پرطرفدار آن بیرون هست که پر از تیراندازی و زامبیکشی و مرگهای فجیح و تازگیها وراجیهای حوصلهسربر است! خب، «بازگشتگان» سریال زامبیمحوری است که کاملا در نقطهی مقابل «مردگان متحرک» و کلا هرچه فیلم و سریالهای زامبیمحوری که تاکنون دیدهاید قرار میگیرد. یعنی در تضاد مطلق. خب، آیا این خبر خوبی است؟! خودتان چه فکر میکنید. آیا اضافهشدن یک سریال زامبیمحور جدید به تلویزیون که در آن خبری از بازماندگان سرگردانی در آخرالزمانی بیرحم و مبارزه با زامبیهای گوشتخوارِ پوسیدهی بیعقل نیست، خبر بدی است؟ معلومه که نیست. همین که «بازگشتگان» کاملا در مقابلِ عناصر آشنا و کلیشهای این سبک قرار میگیرد و داستان زامبیمحورِ کاملا متفاوتی را از ریشه روایت میکند، بزرگترین نکتهای است که به خاطر آن باید «بازگشتگان» را هرچه سریعتر به فهرست سریالهای عقب افتادهتان اضافه کنید.
میدانم، اولین سوالی که در این لحظه ذهنتان را مشغول کرده این است که خب، قبول که «بازگشتگان» سریال منحصربهفردی در این ژانر آشوبزده و خسته است، اما بعضیوقتها اگر دوری از کلیشهها به درستی صورت نگیرد، نتیجه از محصولات کلیشهای هم بدتر میشود. حالا آیا «بازگشتگان» در دوری از نکات آشنای این ژانر موفق بوده است؟ در همین حد بدانید که «بازگشتگان» نه تنها در این کار موفق بوده و بقیهی سریالهای ترسناک و زامبیمحور باید جلوی آن لنگ بیندازند، بلکه شامل ویژگیهای بسیاری است که آن را به یکی از بهترین سریالهایی که تاریخ تلویزیون به خودش دیده تبدیل میکند. خلاصه اینکه فکر کنید نسخهی هنری و متفاوتی از «مردگان متحرک» با نسخهی پیچیدهتر و مبهمتری از «لاست» ازدواج میکنند، بچهدار میشوند و بچهشان را در فضایی اروپایی بزرگ میکنند. نتیجه به «بازگشتگان» تبدیل میشود. اگر هنوز متقاعد نشدهاید، بگذارید دلایل بیشتری برایتان رو کنم.
«بازگشتگان» را شاید با لفظِ «زامبیمحور» توصیف میکنند، اما ایدهی مردگانی که از گور برمیخیزند در این فیلم کاملا دگرگون شده است. زامبیهای «بازگشتگان» بیشتر از اینکه زامبی باشند، «ازگوربرخاسته» هستند. یعنی برخلاف زامبیهای پرسروصدا که نیاز عجیبی به خوردن گوشت انسانهای سالم دارند، زامبیهای این سریال انسانهای نرمالی هستند که بدون اینکه حتی خودشان بدانند از مرگ بازگشتهاند. یکی سه ماه از مرگش میگذرد. یکی دو سال و دیگری دهها سال. نکتهی مشترک آنها این است که هیچکس اتفاقی که برایش افتاده را به یاد نمیآورد و فقط فکر میکند دیشب خوابیده و امروز وسط جنگل یا جاده بیدار شده است. تنها چیزی که آنها را از انسانهای معمولی جدا میکند گرسنگی سیریناپذیرشان و عدم نیازشان به خوابیدن است. راستش آنها بیشتر شبیه روحهای فیزیکی هستند که بعد از سالها به خانه بازگشتهاند و با شوک خانوادهشان روبهرو میشوند. یکی از بزرگترین عناصر پیچیدهکننده روایت سریال همین زنده و عادی بودن مردههای از گور برخاسته است.
در سریالهایی از تیر و طایفهی «مردگان متحرک» درگیری بازماندگان با زامبیها بیشتر فیزیکی و یکطرفه است. مثلا فلانی بعد از مدتی متوجه میشود که زنش تبدیل به یک موجود حیوانوار شده که هیچ راهی به جز ترکاندن مغزش با شاتگان وجود ندارد. اما در «بازگشتگان» مردهای که میتواند یک دختربچهی ۱۴ ساله باشد به خانه برمیگردد و پس از مدتی متوجه میشود که سالها از مرگش گذشته است و خانوادهاش مدتی در غم از دست دادن او گریه کردهاند و بعد او را فراموش کرده و خیلی وقت است که حضور او به یک قاب عکس خاکخورده بر روی طاقچه خلاصه شده است. حالا هم جنازهی زندهی او باید با چنین وضعیتی روبهرو شود و هم خانوادهای که با هزار بدبختی این غم را پشت سر گذاشتهاند، در یک موقعیت روانی غیرقابلتوضیح قرار میگیرند که الان دقیقا باید چه حسی داشته باشند؟ از بازگشت دخترشان خوشحال باشند یا چیز دیگری؟ اگر همین فردا دوباره دخترشان به همان ناگهانی که ظاهر شده، ناپدید شود تکلیف چیست؟
مثلا اوج این موضوع را میتوانید در خانوادهی مرکزی داستان ببینید که دخترشان، کمیل در تصادف اتوبوس مدرسه میمیرد. وقتی او برمیگردد خواهر دوقلویش تغییر کرده، اما کمیل همانطوری مانده است. یا سیمون که در روز ازدواجش مرده بود. بعد از بازگشت مشخص میشود که مرگ او به همین سادگیها هم نبوده و قضیه خودکشی بوده است. همسرش که زندگی تازهای را شروع کرده، از یک طرف از بازگشت سیمون خوشحال است، اما وقتی از حقیقت نحوهی مرگ نامزدش اطلاع پیدا میکند، نابود میشود. یا ویکتور، پسربچهی ساکت و مرموزی که سروکلهاش همهجا پیدا میشود. یا سرج، قاتل آدمخواری است که توسط برادرش کشته و دفن شده بوده است و حالا بازگشته است. خلاصه اینکه همه، خوب و بد به زندگی میکردند. حتی پروانههای خشکشدهای که با شکستن شیشهی محفظهی نگهداری موزه به بیرون میجهند و یکی از شگفتآورترین لحظات سریال را رقم میزنند.
یکی دیگر از کاراکترهای سریال نه انسانها، بلکه لوکیشنهایش هستند. «بازگشتگان» به آن صورت که تماشاگران را با شوکهای ناگهانی از جا بپراند، وحشتناک نیست، اما تا دلتان بخواهد فضای مورمورکنندهای دارد که قلبتان را حتی در بیاتفاقترین لحظات هم به تپش میاندازد. «تویین پیکز»، سریال ماوراطبیعه/نوآر دیوید لینچ را یادتان میآید؟ «بازگشتگان» در خلق چنان فضای ناآرام و آخرالزمانگونهای بینظیر است. داستان سریال در یک روستای مهآلود و تاریک میگذرد که انگار در طول عمرش فقط غروب سرخ و بنفش خورشید و گرگ و میشِ سردِ صبح را دیده است. خلاصه اینکه این روستا مثل کلبهی بزرگی میماند که در قلب جنگل قرار گرفته است. حتی در آغاز سریال هم خیابانها خلوت و ساکت هستند و بعد از پیدا شدن سروکلهی مردگان این موضوع تا حدی ادامه پیدا میکند که ازگوربرخاستهها به تنها ساکنان روستا تبدیل میشوند. بالاتر گفتم که مردههای تازه و کهنه با هم برمیگردند. مسئله این است که فقط مردههایی که هنوز کسی را در میان زندگان دارند میتواند وضعیتشان را درک کند. خیلی از آنها بعد از دههها برگشتهاند. بنابراین سالهاست که تمام نزدیکانشان را از دست دادهاند. بنابراین آنها کسانی هستند که کاری به جز پرسه زدن در خیابانها و چشمغره رفتن به رهگذران ندارند. اگر فکر میکنید قضیه از این بدتر نمیشود اشتباه میکنید. نمیخواهم چیزی را لو بدهم، اما در پایان فصل اول اتفاقی میافتد که روستا را بهطور کلی به مکانی تبدیل میکند که با یک قبرستان متروکه مو نمیزند.
مهمترین ویژگی «بازگشتگان» اما کاراکترهایش هستند. این همان چیزی است که شما را قبل از هرچیز و تا پایان به اتفاقات زندگی مردم روستا درگیر نگه میدارد. به سختی میتوان سریالی را در سالهای اخیر پیدا کرد که برای پرداخت همهی کاراکترهایش به یک اندازه وقت میگذارد و داستانشان را اینقدر منسجم به یکدیگر متصل میکند. یادتان میآید گفتم «بازگشتگان» نسخهی متضاد و بهتر «مردگان متحرک» است؟ خب، اینجا علاوهبر اینکه تک تک کاراکترهای اصلی و فرعی سریال اهمیت دارند و در افق داستان تاثیرگذارند، با شخصیتهای کلیشهشدهای هم طرف نیستیم. مثلا به محض قاراشمیششدن اوضاع با گروه بازماندهای در شکل و شمایل ریک و دار و دستهاش روبهرو نمیشویم. در عوض با آدمهایی آشنا میشویم که از برخورد با چنین اتفاقاتی شوکه شدهاند و هرجومرج زندگیشان به فاش شدن رازهایی از گذشتهشان ختم میشود.
اگر عاشق کاراکترهای دربوداغان و غمزده هستید، «بازگشتگان» پر از چنین کاراکترهایی است. مثلا در آغاز سریال کمیل پس از بازگشت از مرگ با خواهر دوقلویش لینا روبهرو میشود که حالا دوران تینایجری را پشت سر گذاشته و بزرگ شده. از همین سو رابطهی آنها خیلی زود شکرآب میشود و به حسودی میانجامد، اما ما کمیل را درک میکنیم. چون سریال بهمان میفهماند او در شرایطی است که تصورش را هم نمیتوان کرد. یا خط داستانی اَدل که در ابتدا از بازگشت سیمون، نامزد قبلیاش سردرگم شده، اما در ادامه ته دلش از بازگشت سیمون خوشحال است. این درحالی است که او به تازگی با افسر پلیسی خانه و زندگی جدیدی را آغاز کرده است. سریال همواره کاراکترهایش را در موقعیتهای سرگیجهآور و خاکستری رها میکند. بله گفتن به عشق واقعیات که بهطرز معجزهآسایی زنده شده یا نه گفتن و برگشتن به سر زندگی جدیدت؟ اَدل شاید در ابتدا گزینهی دوم را بخواهد، اما مگر ظاهر شدن جنازهی زندهی سیمون در پشت پنجره خانهاش اجازه میدهد!
صفت خشکوخالی «رازآلود» به تنهایی نمیتواند عمق رازآلودبودن «بازگشتگان» را نشان دهد. بهتر است اینطوری بگویم که مصالحِ سازندگان برای ساختن «بازگشتگان» فقط و فقط راز و سوال و معما بوده است. سوالات تماشاگران از زمان بیدار شدن مردگان و نمای پایانی اپیزود اول شروع میشود و همینطوری به تعداد و پیچیدگی آنها افزوده میشود. در «بازگشتگان» دو نوع راز داریم: اولی سوالات پیشپاافتادهای مثل این است که چه نیرویی مردهها را زنده کرده، اتفاقات غیرقابلتوضیحی که اطراف روستا میافتد به چه دلیل است و از اینجور چیزها، اما بحثهای عمیقتر سریال پیرامون این سوالات فلسفی میگذرد که طبیعت مرگ چیست؟ معنای غم و اندوه چیست؟ که همه به بحث و گفتگوهایی در باب طرف تاریک و افسردهکنندهی زندگی ختم میشوند. دیگر خودتان تصور کنید وقتی تمام این سوالات، معماها و بحثهای تماتیک در هم گره میخورند و به مرور پرورش پیدا میکنند، «بازگشتگان» به چه آش شلهقلمکار جذابی که تبدیل نمیشود.
هشدار: این از آن سریالهایی است که تماشاگر را مثل آدمهای دنیایش به درون دیگ جوشانِ سرگردانی میاندازد و عین خیالش هم نیست که شما در حال سوختن هستید یا نه. بله، هر اپیزود علاوهبر پیچیده کردن اوضاع، اطلاعات جدیدی بهتان میدهد. فلشبکها از دلایل مرگ برخی مردهها و داستان بزرگ تاریخ روستا پرده برمیدارند. اما انتظار نداشته باشید سریال تمام سوالاتتان را تیک بزند و برخلاف «وستورلد» که بینندگان پرتعدادش همهچیز را موبهمو بررسی میکردند، اینجا خبری از توضیحات خارجی نیست. هدف «بازگشتگان» نمایش تحول زندگی شخصیتهایش در برخورد با چنین اتفاق غیرمنتظرهای است. اگر قرار باشد همه جواب همهچیز را بدانند که دیگر هیچ طوفان ذهنی و روحیای هم در این آدمها به وجود نمیآید که بخواهند با آنها مبارزه کنند. مبارزهی اصلی این آدمها، فیزیکی نیست، بلکه سردرآوردن از رویدادهای غیرقابلتوضیح اطرافشان و تلاش برای دیوانه نشدن است. به خاطر همین است که باید بگویم اگر تاکنون فکر میکردید «مردگان متحرک» سریال زامبیمحور واقعگرایانهای است، باید «بازگشتگان» را ببنید تا نظرتان تغییر کند.
تفاوت دیگر «بازگشتگان» با «مردگان متحرک» فاصلهشان در واقعگرایی است. فاجعهی سریال رابرت کرکمن بیشتر وسیلهای برای هیجانآفرینی در یک دنیای فانتزی و دیدار با شخصیتهای دیوانهای است که از بیقانونی آخرالزمان به عنوان فرصتی برای قلدربازی استفاده میکنند. شاید این موضوع برای خیلی از ما سوال شده باشد که آیا بازماندگان «مردگان متحرک» بعد از تمام چیزهایی که از دست دادهاند نباید غمگینتر از اینها باشند؟ «بازگشتگان» درست مثل سریال «باقیماندگان» (The Leftovers) واقعیتر، دردناکتر و میخکوبکنندهتر از این نمیتواند اتفاقاتِ ترسناک و غیرقابلتوضیح تصادف با یک رویداد فراطبیعی را روایت کند. این سریال شاید سورئال باشد، اما بزرگترین نکتهی درگیرکننده و شگفتانگیزش این است که در اوج فراطبیعیبودن، بسیار رئال و لمسکردنی است.