همراه بررسی Kubo and the Two Strings، بهترین انیمیشن سال ۲۰۱۶ باشید.
هرچه قول دادن آسان است، ایستادن پای آن قول کار سختی است. هرچه آن قول بزرگتر باشد، عمل کردن به آن سختتر میشود. سازندگان «کوبو و دو تار» در همان اولین ثانیههای فیلم یک قول بزرگ به تماشاگران میدهند. روی تصاویر خیرهکنندهای از زنی غمگین نشسته بر روی قایقی در اقیانوسی طوفانی و خروشان، صدای پسربچهای به گوش میرسد که میگوید: «اگه باید پلک بزنین، همین الان بزنین». «کوبو و دو تار» قول روایت داستانی تصویری را بهمان میدهد که از شدت کشش و هیجان، توانایی پلک زدن را هم از ما خواهد گرفت. خب، پسربچه به قولش وفا میکند و آن هم چه جورم! «کوبو و دو تار» نه تنها تا این لحظه بهترین انیمیشن سال ۲۰۱۶ است، بلکه بهترین انیمیشنی هم است که بعد از «آنومالیسا» که آن هم یک انیمیشن ایست/حرکتی بود، دیدهام. اما اگر «آنومالیسا» یک فیلم مستقل بود که قابلقیاس با انیمیشنهای اکشن/کمدی جریان اصلی نیست، «کوبو و دو تار» اولین تلاش استودیوی سابقهدار لایکا برای اثبات خودش در فضای جریان اصلی هالیوود است. و این موضوع لذت این انیمیشن را بیشتر از حد معمول میکند: یک مدعی تازه به جمع اضافه شده است.
این روزها خلاقیت از تمام ساختههای استودیوهای انیمیشنسازی شناختهشدهی هالیوودی رخت بسته است. همهی انیمیشنها از لحاظ زیباشناسانه و گرافیکی با یکدیگر مو نمیزنند. همه داستان یک سری حیوانات وراجِ بختبرگشته هستند و همه با وجود تمام هوشمندیشان، کماکان پایبند به یک سری نکات و عناصر تکرارشونده هستند. به عبارت دیگر به سختی میتوان با انیمیشنی جریان اصلی در امریکا روبهرو شد که واقعا دست به حرکت نوآورانه و خلاف جهتی زده باشد. چیزی که دربارهی انیمههای ژاپنی اما به یک اتفاق نرمال تبدیل شده است. حتی در رابطه با انیمیشنهای تحسینشدهای مثل «زوتوپیا» و «در جستجوی دوری» که بهترینهای امسال بودند، میتوان متوجه حرکت کردن آنها در مسیری کلیشهای شد. استودیوی لایکا که انیمیشن بزرگی مثل «کورالاین» و ساختههای محجورتری مثل «پارانورمن» و «باکسترولها» را در کارنامه دارد، همیشه استودیویی بوده که با وجود ویژگیهای منحصربهفرد و استعدادی که داشته در سایهی دیگران عمل میکرده است، اما آنها با «کوبو و دو تار» تصمیم گرفتهاند تا به سیم آخر بزنند و جایگاه واقعیشان را پس بگیرند و وقتی که شما از لحاظ شهرت از دیگران عقب هستید، تنها کاری که میتوانید کنید این است که چیزی را رو کنید که دیگران ندارند و آنها با «کوبو و دو تار» دقیقا همین کار را انجام دادهاند.
«کوبو و دو تار» در مقابل اکثر ساختههای روز قرار میگیرد. شخصیت اصلیاش آدم نیست که هست. کمدیهایش کنترل شده نیستند که هستند. سکانسهای اکشنش پرهیجان و تنشزا نیستند که هستند. طراحی کاراکترهایش خلاقانه نیستند که هستند. اتفاقات فیلم در جایی به جز نیویورک و کالیفرنیا جریان ندارند که دارند. مبارزهی نهایی عمیقتر از پرتاب کردن چهارتا مشت و لگد نیست که هست. مهمتر از همه، این یک انیمیشن ایست/حرکتی است. تکنیکی که همیشه برای من یک سر و گردن بالاتر از CGI مطلق بوده است. چرا که سنگینی و جلوهی جادویی و در عین حال واقعگرایانهای که عروسکها به فیلم و مخصوصا مبارزهها میدهند، چیزی نیست که بتوان در CGI به آن دست پیدا کرد. به عبارت دیگر، «کوبو و دو تار» بعد از مدتها ما را با انیمیشنی روبهرو کرده است که واقعا در جریان آن نمیتوان پلک زد. یک پلک میتواند ما را از نمای دلانگیزی از فیلم که یکی از یکی پرجزییاتتر و زیباتر هستند محروم کند و یک پلک میتواند برای عقب ماندن از اکشنهای سریع و حسابشدهی فیلم کافی باشد. «کوبو و دو تار» به جز حضور شارلیز ترون هیچ شباهت دیگری با «مکس دیوانه: جادهی خشم» ندارد. اما در تحسین این انیمیشن همین و بس که آخرینباری که اینگونه میخکوب درهمتنیدگی روان ماجراجویی و داستانی ساده اما تاثیرگذار و شگفتانگیز شده بودم، ساختهی جرج میلر بود.
داستان در ژاپن باستان جریان دارد. ما با پسر قصهگویی به اسم کوبو همراه میشویم که به همراه مادر بیمارش به تنهایی در غاری نزدیک روستا زندگی میکنند. تنها چیزی که از پدرش مانده اما داستانهایی است که مادرش با آب و تاب دربارهی جنگجوییها و دلاوریهایش تعریف میکند و کوبو هم آن داستانها را در میدان روستا با استفاده از حرکت جادویی عروسکهای اوریگامی برای مردم تعریف میکند. داستان سادهای به نظر میرسد، اما قدرتِ «کوبو و دو تار» در روایت کوبنده و قدرتمندش است. روایت در این فیلم غوغا میکند. روی کاغذ با داستان آشنای پسری بدون پدر که باید بزرگ شدن در دنیا را به تنهایی یاد بگیرد و میراث والدینش در تبدیل شدن به یک سامورایی باافتخار و انسانِ شرافتمند را حفظ کند طرف هستیم، اما نویسندگان موفق شدهاند کاری کنند تا این داستان همچون چیزی احساس شود که انگار نمونهاش را تاکنون نشنیدهایم.
صحنههای ابتدایی فیلم که کوبوی تنها و دلشکسته را در حال تلاش برای مراقبت از مادر بیمارش نشان میدهد، به فضای مالیخولیایی و تاریکی منجر شده است که قلب را درد میآورد. «کوبو و دو تار» اما دربارهی اهمیت و هنر داستانگویی هم است. یک داستان کلاسیک ماجراجویانه براساس «سفر قهرمان» جوزف کمپل. داستان ماجراجویی که باید برای به دست آوردن شمشیر طلایی، با هیولاهای عظیمجثه مبارزه کند و برای حفاظت از مردم شهر علیه شر بیاستد. چه چیزی آشناتر از این؟ اما چیزی دربارهی این افسانهها وجود دارد که حس جسارت، شجاعت، انسانیت، خیالپردازی و هیجان ما را بیدار میکند و «کوبو و دو تار» یکی از آنهاست. هنگام تماشای فیلم احساس میکنید یکی از قصههای مادربزرگتان توسط یک استودیوی هالیوودی به تصویر تبدیل شده است. شاید استخوانبندی کلی داستان آشنا باشد که آن هم به خاطر تم فیلم که دربارهی اهمیت افسانهها است یک نکتهی مثبت است، اما فیلم در ارائهی روایتی تازه و خلاقیت در جزییات، غوغا میکند.
این یعنی اگر مقایسه کردن فیلم با «جادهی خشم» کافی نبود، اولین چیزی که در طول فیلم احساس میکردم این بود که انگار با ساختهی یک استودیوی ژاپنی، مخصوصا جیبلی سروکار دارم. به عبارت دیگر اگر «کوبو و دو تار» را بدون اطلاع قبلی بهم نشان میدادند و میگفتند اسم کارگردانش را بگو، مطمئنا اولین چیزی که به ذهنم میرسید، هایائو میازاکی میبود. «کوبو و دو تار» نان الهامبرداری اصولیاش از کارهای میازاکی را میخورد. در دورانی که شکی در استقبال غرب از انیمههای ژاپنی نیست، «کوبو و دو تار» این تاثیرپذیری را به عمق هالیوود برده است. ایدهی اولیهی «شهر اشباح» هم دربارهی دختربچهای است که باید از پدر و مادرش فاصله بگیرد و نحوهی سازوکار دنیای اطرافش را یاد بگیرد. فقط میازاکی با نبوغ خودش چنان خلاقیتی سرایز این ایدهی اولیه کرده بود که این داستان قدیمی، رنگ و رویی انقلابی به خودش گرفته بود. چنین چیزی دربارهی «کوبو و دو تار» هم صدق میکند. داریم دربارهی انیمیشنی حرف میزنیم که سلاح اصلی شخصیت اصلیاش یک ساز سنتی ژاپنی است و همراهانش هم یک میمون اسباببازی که به یک میمون واقعی تبدیل شده و یک سوسکِ سیاهِ سامورایی خلوچل و فراموشکار هستند.
از ثانیهی اول تا نتیجهگیری نهایی، با زیباترین فیلم لایکا تا این لحظه طرف هستیم. هرچند هنوز طراحی ترسناک «کورالاین» از ذهنمان پاک نشده، اما اگر آنجا با فیلم جموجورتری طرف بودیم، اینجا وقتی به سکانس سونامی در افتتاحیه یا مبارزههای تن به تن که بین زمین و هوا جریان دارد نگاه میکنید، متوجهی زیبایی، انرژی طاقتفرسا و جزییات سرسامآوری که صرف تکتک فریمها شده است میشوید. حتی صحنههای بیاتفاق و آرام فیلم هم نفسگیرتر و دیدنیتر از قبلی هستند. میخواهد صحنهی سادهای مثل روستای کوبو باشد که معماری و بافت لباس مردمش نفس تازهای به دور از دیگر انیمیشنهای غربی ارائه میکند یا جایی که کوبو و همراهانش سر راه به مجسمهی عظیمی مدفونشده زیر برف بر میخورند.
نکتهی خوشحالکنندهی بعدی فیلم، آنتاگونیستهای تهدیدبرانگیز و ترسناکش هستند. انیمیشنها که هیچ، حتی فیلمهای لایو اکشن هالیوودی هم خیلی وقت است که طراحی نیروی متخاصمِ ساده اما خطرناک را فراموش کردهاند. آنتاگونیستهایی که مثل افعی سمی و کشندهای میمانند که نمیتوان جذب ظرافت و بوی مرگی که از خود ساتع میکنند نشد. خواهران دوقلویی که هدفشان دستگیری کوبو و آوردن او به محضر پدرشان (پدربزرگ کوبو) است، آدم را یاد خواهران دوقلوی «درخشش» استنلی کوبریک میاندازد. انگار آنها بعد از زهرترک کردن دنی در کودکی و بعد از بزرگ شدن شغل شریف قاتلی را انتخاب کردهاند و چنان طراحی و حضورِ مورمورکنندهای دارند که باور میکنید اینها اگر فرصتش را گیر بیاورند، شمشیرشان را وسط فرق سر هرکسی که جلوی راهشان قرار بگیرد فرو میکنند.
چنین چیزی اما به شکل دیگری دربارهی پدربزرگ کوبو به عنوان آنتاگونیست اصلی فیلم نیز صدق میکند. برخلاف خواهران دوقلو که دوتا قاتلِ بیروح هستند که فقط از دستورات رییسشان پیروی میکنند، پدربزرگ کوبو فقط یک آدمبد یکلایه نیست، بلکه هم انگیزهی قابلتوجهای برای این کارها دارد و هم عمق ناگفتهای که وقتی گفته میشود، به گسترش معنایی داستان فیلم کمک میکند. اینطوری نبرد نهایی فیلم فقط به یک سری خرابیها و شمشیرزنیها و هیولاکشیهای خالی خلاصه نمیشود، بلکه به مبارزهی تفکرها هم تبدیل میشود. کوبو هم خود قهرمان کاملی نیست. اگرچه فیلم بهطرز محسوسی دربارهی این موضوع حرف نمیزند، اما میتوان متوجه شد که بزرگترین نکتهی تعریفکنندهی سفر قهرمانانهی کوبو، رابطهاش با خشونت است.
کوبو بارها و بارها داستان خودش را در میدان روستا برای همه تعریف کرده و تکتک بخشهای آن را از حفظ است. تنها چیزی که کوبو در اجرای آن تمرین ندارد و به خاطر تاریک شدن هوا، هیچوقت فرصت انجام دادن آن را نداشته است، تمام کردن داستانهایش بوده است. این بخش از قصه برای او مثل غاری تاریک میماند. او دیگر در زمینهی پایانبندی هیچ تجربهای ندارد و باید در لحظه تصمیم بگیرد. مبارزهی واقعی نهایی کوبو در رسیدن به این درک و گرفتن آن تصمیم است. بعد از اینکه فیلم او را در پایان پردهی دوم و در مبارزه با دومین خواهر شرور قصه در بدترین حالتش رها میکند. خشم و ناراحتی تمام وجودش را در بر میگیرد و در نتیجه اولین تصمیمی که میگیرد این است که داستان را با «کشتن» و گرفتن یک انتقام خونین به پایان برساند. چون بالاخره در طول سفرش تنها چیزهایی که در مقابل او قرار گرفته بودند، هیولاها و آدمهایی مثل خواهران دوقلو بودهاند که بویی از انسانیت و پیچیدگی آنها نبردهاند و کشتنشان آسان است.
کوبو اما بزرگترین درس سفرش را در پایان آن میگیرد. او با دشمنی به نام پدربزرگش روبهرو میشود که میخواهد برای جدا کردن نوهاش از زمینی که با درد و رنجهایش شناخته میشود و بردن او به بهشت که هیچکدام از آنها در آنجا وجود ندارد، یک زندگی بیمشکل و یوتوپیایی را برای او رقم بزند. مشکل پدربزرگ کوبو اما این است که اتفاقات اندوهناک روی زمین را به عنوان چیزی بد برداشت میکند، اما اتفاقا همین تاریکیها هستند که اگر به درستی مورد استفاده قرار بگیرند، میتوانند مقدمات پیشرفت یک فرد را ایجاد کنند. اشتباه پدربزرگ کوبو این است که از دست دادن چیزی را به معنای از دست دادن همیشگی آن میداند. حق با اوست. هیچ چیزی بدتر از این نیست که عزیزترین چیزها و افراد زندگیمان را از دست بدهیم. اما «کوبو و دو تار» ستایش خاطرات باقیمانده از دست رفتهها است و اشتباه پدربزرگ کوبو این است که خاطرات آنها را فراموش کرده است. کوبو متوجهی این سوءتفاهم و اشتباه میشود و سعی میکند به جای دادن افسارش به خشم و عصبانیت، شمشیرش را کنار بگذارد و با آلت موسیقیاش به مبارزه برخیزد. مبارزهای که به مرور و به یاد آوردن خاطرات از دست رفتهها میانجامد. و زیباترین لحظهی فیلم جایی است که تمام مردم روستا کمک میکنند تا پیرمرد فراموشکار ذهنش را با خاطراتی زیبا از خودش پر کند. در اینکه اندوه و تاریکی همیشه راهی به درون پیدا میکند و چیزی که دوست داریم را از ما میگیرد شکی نیست، اما هنر این است که با به یاد آوردن دوباره و دوبارهی آن از دست رفته، از طریق تعریف کردن دوباره و دوبارهی داستانش، آن را جاویدان و بیکران کنیم. اگر یکی از چشمانمان را دنیا ازمان گرفت، لازم نیست دومی را خودمان تقدیمش کنیم.