Mirai تازهترین اثر بلند مامورو هوسودا، دربارهی سفر خیالی و احساسی کودکی کم سنوسال به گذشته و آینده است که مفهوم خانواده را از زاویهای متفاوت، زیر ذرهبین میبرد.
در شلوغیِ روایتهای سینمایی متعددی که میخواهند ادای یکدیگر را دربیاورند یا در پایهایترین حالت خود، بدون توجه به هرگونه خلاقیت، صرفا پیرو تعداد زیادی از قوانین کلاسیک داستانگویی عامهپسند در سینمای هالیوود هستند، تماشای انیمههایی مثل Mirai، در عین کمنقص نبودن آنها، برای خیلیها شیرین است. به این دلیل که حداقل تجربهای تازه و متفاوتتر را در فرمی قابل قبول تقدیمتان میکند و موقع پیشنهاد دادنش به دیگران، بهجای اشاره به نام چند اثر شناختهشدهی دیگر، میتوان دربارهی خودِ خودِ خودش صحبت کرد. Mirai نه داستان پیچیدهای دارد و نه از پس همراه کردنِ حجم قابل توجهی از مخاطبان عام برمیآید و حتی از نظر نحوهی داستانگویی، بیشتر شبیهِ فیلم کوتاه ایدهمحوری است که بزرگی ایده و نحوهی پرداخت کارگردان به آن، از دلش اثری نود دقیقهای را بیرون میآورد.
تمام قصهی Mirai، به وضعیت ذهنی آشفته و آشنای پسربچهای کوچک گره خورده است. ماجرا از جایی آغاز میشود که مادر و پدر او با فرزند جدیدشان به خانه میآیند و در حین تلاش برای بردن زندگیشان به حالت عادی، پسر را با توجه نکردن کافی به وی، آزار میدهند. آزاری غیرمستقیم که به خاطر آن، شخصیت اصلی داستان که به شکلی منطقی و قابل لمس برای بسیاری از انسانها، به خواهر چند سال کوچکتر و خوابیده در گهوارهاش حسادت میکند، در وضعیتی قرار میگیرد که آرامآرام وی را به تنفر از مادر و پدرش میرساند. طوری که او دخترک را دلیلِ بزرگِ نابودی زندگی خودش میبیند و در عین داشتن رفتارهای دوستداشتنی در قبال اوی در اوایل کار، پس از مدتی کوتاه، از فرزند جدید خانواده، متنفر میشود. سپس در جریان این تنفر، رابطهی پسربچه با خانوادهاش نیز به هم میخورد و لحظاتی تلخ و شیرین، بدون وجود یک خط داستانی بلند و درگیرکننده، وارد زندگی وی میشوند. نام فیلم برآمده از چیست؟ برداشتهشده از اسم دختربچهی قدمگذاشته به زندگی او و خانوادهاش که وی را «میرای» (عبارتی به زبان ژاپنی که هممعنی با لغت «آینده» است) صدا میزنند.
علاوهبر اشاره به وجود افتتاحیهای نسبتا طولانی در آغاز فیلم که زمان درگیر شدنِ حقیقیِ بیننده با آن را به تعویق میاندازد و اصولا جایی در ساختهای تقریبا یک ساعتونیمه ندارد، پیش از صحبت دربارهی نقاط قوت Mirai، باید به این پرداخت که اثر مورد بحث، از هیچگونه خط داستانی بلندی بهره نبرده است. یعنی فیلمساز حتی موفق نشده است که برای کاراکتر اصلی، یک هدف ذهنیِ قابل درک برای عموم تماشاگران تعیین کند و بعد او را به سراغ چالشهایی متناسب با خودش بفرستد که فائق آمدن بر آنها، وی را مدام به سمت کسب هدف مورد بحث، سوق میدهند. به همین خاطر قصهی پسرک بیشتر از آن که شبیه به ماجرایی بلند و تشکیلشده از رخدادهای گوناگون باشد، از حسوحالی مستندگونه بهره میبرد که در آن نباید اتفاقات را بهعنوان تشکیلدهندگان داستانی بزرگتر شناخت و باید تنها در لحظه، به مفهوم و عمق نهفته در پس آنها فکر کرد. مفهومی که البته در سکانسهای پایانی، با پرداختهای نهایی کارگردان به آن به اوج خودش میرسد و Mirai را در نگاه تماشاگری که با آغوش باز به سراغ تجربههای جدید میرود، بهعنوان قصهای دربارهی رستگاری پسربچهای چندساله، معرفی میکند. پسربچهای که واقعیت را بیش از اندازه تلخ میبیند و با اینکه ابدا زندگی و شرایط خانوادگی فاجعهباری ندارد، برای درک انسانها به سفر به گذشته و آینده و آشنایی با نسخههایی متفاوت از اطرافیانش احتیاج پیدا کرده است. پسربچهای که مشکلات درونیاش همچون حسادت، تنفرورزی و میل به قضاوت نادرست دربارهی آدمها، حلناشدنی به نظر میآیند و فقط با ظاهر شدن دنیا در چشمان او از زاویهای متفاوت، زندگی مجددا برایش هیجانانگیز و ارزشمند، جلوه میکند. هرچند که درنهایت سفر پسربچه آنقدر عمیق میشود و گام به گام حرفهای لایق تحسینتری را تحویلمان میدهد که بالاخره بپذیریم Mirai نه روایتگر داستانی کودکانه، که استعارهای از درک نادرست همهی ما آدمها نسبت به اطرافیانمان را تقدیم مخاطبان خویش کرده است.
Mirai در تصویرسازیها هم همانقدر که میتواند با کاتهای اضافی به سیاهی و تدوین نهچندان درگیرکننده در برخی لحظهها، مدام داستانی و خیالی و استعاری بودن تصاویر مقابلتان را به شکلی منفی در ذهنتان برجسته کند، انصافا از برخی مناظر دیگر، از کارگردانی هوشمندانهای بهره میبرد. مثلا از آنجایی که محل حقیقی رخ دادن تمام داستانکهای مرتبط با پسربچه در طول فیلم جایی جز خانهی او نیست، کارگردان هم تمام سعیش را کرده است تا این لوکیشن آنقدر پرشده از اشیا و جلوههای متنوع به نظر بیاید که هرگز تصاویرش برای بیننده خستهکننده نشوند. همچنین به خاطر پیوستگی فیلمنامه و کارگردانی بهصورت کامل با یکدیگر، معماری دوستداشتنی و پرجزئیات خانه که متفاوت با اکثر خانههای آشنا برای چشمان مخاطبانِ همیشگی انیمهها به نظر میرسد، از بنا شدن روی منطقی داستانی هم سود میبرد. منطقی که به شغل پدر خانواده در جایگاه یک مهندس معمار که خودش خانه را طراحی کرده است، اشاره میکند و سبب میشود که پذیرش همهی جذابیتهای بصری محل زندگی پسرک که البته Mirai در نمایش مرحله به مرحلهی آنها هم میدرخشد، برایمان راحت باشد. نقطهی اوج این پیوستگی هم در لحظهای توجه مخاطب را به خود جلب میکند که پسربچه که دنیایی بزرگتر از خانهشان را نمیشناسد، به هدف فرار از خانه به بالاترین نقاط آن که تا پیش از این لحظه برای مخاطب به تصویر کشیده نشدهاند میرود و با پنهان شدن در کمد، خود را بیرونرفته از محل زندگی همیشگیاش در نظر میگیرد.
اگر خانهی مورد بحث معماری قابل قبول و پیچیدهای که بتوان برخی از نمایشهای مورد نظر از بخشهای گوناگونش را به آینده و این لحظهی بهخصوص انتقال داد نداشت، درون ثانیههای سکانس توصیفشده، فرار پسرک هم انقدر معنیدار و بامزه جلوه نمیکرد و شدیدا، فراموششدنی از آب درمیآمد. حال آن که اکنون، باتوجهبه رویارویی همزمان ما و او با اتاقی تازه از خانه که در ذهن وی بهعنوان بخشی بیرون از محل زندگیاش در نظر گرفته میشود، همهچیز هم از نظر داستانی و معناسرایانه و هم از نظر نگه داشتن مخاطب پای فیلم با تصویرسازیهای متنوع، بسیار خوب جلوه میکند.
در دنیای Mirai، مخاطب بهجای شخصیتپردازی کاراکترها، با نمادپردازیهایی جهانشمول، مواجه میشود. در حقیقت داستانگویی انیمه دائما به شکلی پیش میرود که وقتی آن را به پایان میرسانیم، ممکن است نام هیچیک از کاراکترهایش به جز خود «میرای» که اسمش روی خود فیلم هم قرار گرفته است، به یاد نیاوریم. چرا که واقعا پدربزرگ، مادربزرگ، پسربچه و پدر و مادر حاضر در این قصه، بیشتر از انسانهایی بهخصوص و خلقشده توسط مامورو هوسودا (کارگردان و فیلمنامهنویس Mirai)، نمایندهی اکثر پدربزرگها، مادربزرگها، پسربچهها و والدین حاضر در جهان خودمان هستند. آنها رفتارهایی واقعگرایانه و دغدغههایی باورپذیر دارند، هیچوقت از نظر شخصیتی، از خودشان ویژگی متمایزکننده و مطلقا جذابی را بروز نمیدهند و این روابطشان با یکدیگر است که Mirai را تماشایی میکند.
چون شاید ما این مادرِ شاغل و پردغدغهی حاضر در داستان هوسودا را نشناسیم، ولی تلاش بیوقفهی ذاتِ مادر برای تربیت فرزندش را درک میکنیم. شاید پسربچهی داستان هرگز برایمان حکم کاراکتری ویژه را پیدا نکند، اما در تمامی لحظات میشود حسادت او به گرفته شدن جایگاهش توسط شخصی دیگر را فهمید. به همین خاطر، عدم شخصیتپردازی کاراکترها بهصورت جدی، هنگامی که کنار روایت تکهتکه و بیشتر معنیدارِ Mirai قرار میگیرد، بالاتر از آن که بخواهد نکتهای منفی باشد، تبدیل به ویژگی اثر میشود. هرچند که بهره بردن کارگردان از طنزپردازیهای اغراقآمیز متعلق به دنیای انیمیشنهای ژاپنی، کاری میکند که اگر ایدهی مرتبط با بازی با زمان «میرای» هم مطلقا جذبتان نکرد، لحظات خندهدار و بامزه، گاه و بیگاه به دادتان برسند و همراهبا صحنههای احساسی لحظهای و خالی از تعلیق همچون سکانس تلاش پسرک برای دوچرخهسواری، جلوی سر رفتن حوصلهتان را بگیرند.
(از اینجا به بعد مقاله، بخشهایی از داستان انیمه را اسپویل میکند)
ساختهی جدید هوسودا که یک نامزدی اسکار را نیز به دست آورد، شاید تصاویر تکرارناشدنیِ انیمههای ماکوتو شینکای را نداشته باشد یا در خلق جهانی جایگزین برای غرق شدن در آن، به استانداردهای هایائو میازاکیگونه، نزدیک هم نشود. ولی هیچکدام از موارد ذکرشده، سبب نمیشوند که موقع نشان داده شدن وضعیتِ روحی شخصیتهای داستان با نحوهی رنگپردازی و ظاهر آبوهوای غالب در هر سکانس، اثر مورد بحث را تحسین نکنیم و وقتی که به سراغ جانبخشیِ بیشتر به سگ خانوادگی پسرک میرود، به یاد بهترین خاطراتمان با Wolf Children، یکی از بهترین آثار خود هوسودا نیافتیم. از همه مهمتر اما چیزی نیست جز درک بالای کارگردان در طراحی مسیری که به کمکش با او همراه میشوید. چرا که او با شناخت ایدهی شاید پیچیدهاش برای مخاطبان کم سنوسالتر و برخی از تماشاگران بزرگسال، به شکلی مرحله به مرحله داستان را پیش میبرد و مدام سطح دیوانگیاش در بازی با گذشته و آینده را بیشازپیش، به رختان میکشد. برای نمونه در ابتدای کار، شما روبهروی چهرهی انسانیِ یوکو، سگ این خانواده که با شخصیت اصلی صحبت میکند و به وی دربارهی حسادتش به خود او در هنگام تولد میگوید، قرار میگیرید. سپس نسخهی چند سال بعد میرای از راه میرسد و ما تلاش یوکو، میرای و پسرک برای انجام کاری جالب و مرتبط با احترام به سنتها و عقاید را تماشا میکنیم. بعد از اینها، Mirai مخاطب را به گذشته میبرد و پسرک را روبهروی نسخهی چندساله و دوستداشتنی مادرش قرار میدهد و بعد هم ماجرا به قدری قدم به وادی پیچیدگی میگذارد که پای همراهی او با نسخهی جوان یکی از اجدادش، به قصه باز میشود. هرکدام از این رویدادها نیز، مطابق ترتیبی مناسب اتفاق روی نمایشگر ظاهر میشوند و همین هم باعث و بانی آن است که حتی اگر کوچکترین چیزی دربارهی این سبک از داستانگوییهای سینمایی ندانید، Mirai خستهتان نکند و در همراه کردنتان با خود، موفق باشد.
«میرای» بالاتر از اشارات کوتاهش به برخی از حقایق دنیای دور و اطرافمان مانند تحمیل شدنِ نهچندان تلخِ و بیشتر شیرینِ عقاید و سنتها به شکلی غلط یا درست به انسانها از همان زمان تولد، که خودش را در تلاش بیوقفهی نسخهی نوجوان دخترک برای پنهان کردن عروسکها (اشیائی که مطابق سنتهای به تصویر کشیدهشده در داستان، بعد از قرار گرفتنشان در مقابل دختربچه، به ازای هر روز اضافهای که وارد جعبهشان نشوند، یک سال ازدواج او را به عقب میاندازند) درون جعبه به نمایش میگذارد، دربارهی خانواده و هویت انسان است.
دربارهی ما که بیشتر از حد فهممان به یکدیگر احتیاج داریم و اگر قرار بر زندگیِ تک به تکمان بهصورت جداگانه باشد، همگی باید دیر یا زود، سوارِ قطار تنهایی بشویم. اما وقتی که پسرک میرای را بهعنوان خواهرش میشناسد و خود را بهعنوان برادر این دخترِ تازه از راه رسیده معرفی میکند، دنیا هم برای او هویتی جدی قائل میشود. انگار به دنیا آمدن میرای، فقط او را به جهان نیافزوده است و سبب میشود که همهی اعضای خانوادهاش نیز، هویتهای لایق اعتناتری داشته باشند. تولد یک نوزاد در نگاه هوسودا، فقط مرتبط با خودش نیست بلکه نقش ما و جایگاه ما در دنیا را نیز پررنگتر میکند. چون فرزندی جدید، بعضیها را به پدربزرگِ خود، بعضیها را به مادربزرگ خود، بعضیها را به والدین خود و بعضیها را به برادر، خواهر، خاله، عمو، عمه و دایی خود تبدیل میکند. مثل میرای که به زندگی این آدمها میآید و اجازه میدهد که تکتکشان، از لقبی جدید بهره ببرند و مثل پسرک که تا پیشتر فقط خود را فرزند و پدر و مادرش میدانست و اکنون، برادر میرای هم محسوب میشود.
ورای تکتک توضیحات، «میرای» راجع به چندبعدی بودنِ پایانناپذیر انسانها، صحبتهای زیادی برای گفتن دارد. راجع به گذشته، حال و آیندهی آنها و مرتبط با چرایی دوستداشتنی بودن اکثرشان. بهگونهای که به تماشاگر خود میفهماند آدمهای اطراف او، چیزی بیشتر از وضعیت فعلیشان هستند. آنها هم روزهای خوبی داشتهاند یا در آینده، به نقاط اوج زندگیشان میرسند. مادر پسرک که تقریبا هیچوقت نمیتواند با او رابطهی مناسبی داشته باشد، در کودکیاش دختری دوستداشتنی و متوقفناشدنی بوده است که شخصیت اصلی داستان در دوستی با وی، درنگ نمیکند. اما جذابیت Mirai در بازگشتنِ پسرک به دنیای عادی و رفتن به بالای سر مادرش و نوازش کردن موهایش دقیقا به حالتِ نوازش کردن موهای نسخهی چهار یا پنجسالهی او است. چون مسئله فقط دربارهی این نیست که همهی ما احتمالا میتوانیم با نسخهای از گذشته یا آیندهی اطرافیانمان کنار بیاییم. بلکه مسئله اینجا است که این گذشتهها و آیندهها، بخشی از هویتِ فعلی آدمها را تشکیل میدهند و اگر کمی چشمانمان بازتر شود، دیدن این حقیقت و عشق ورزیدن به انسانهایی بیشتر، ابدا ناممکن نیست.
حتی اگر وجود چنین عقیدهای باعث شود که Mirai را بیش از حد امیدوارکننده و نالایق برای پذیرش در نظر بگیرید، هوسودا فکرش را کرده است و باعث میشود از قضاوت زودهنگام خودتان، به ستوه بیایید. چون در دنیای فیلم، افسانهای وجود دارد که میگوید مادربزرگ شخصیت اصلی قصه، سالها قبل با پدربزرگش مسابقهی دو گذاشت و شرط ازدواجش را هم روی برنده شدن پدربزرگ در این مسابقه، بنا ساخت.
بااینحال، بسیاری از اطرافیان این ماجرا را دروغین و بیارزش خطاب میکنند. چون میگویند پای پدربزرگ در جوانی و در دل جنگ جراحتی جدی را به خود دید که باعث میشد او نتواند هیچکس را در مسابقهی دو ببرد. اما موقع سفر میرای و برادرش به گذشته، ما اصل مسابقه را میبینیم. جایی که نسخهی جوان مادربزرگ، در اواسط مسیر میایستد تا هرگونه که هست، همسر آیندهاش را به پیروزی برساند. پس افسانه (نگاه امیدوارکنندهی فیلم)، حقیقت دارد. صرفا همهی آدمها (مخاطبان) به اندازهی کافی، آن را به شکل دقیق، زیر ذرهبین نگرفته بودند.