نقد انیمه The Garden of Words - باغی از کلمات

نقد انیمه The Garden of Words - باغی از کلمات

انیمه‌ی زیبای The Garden of Words قصه‌ی واقع‌گرایانه و شیرینی را می‌گوید که در باغی از دنیای خودمان روایت شده. باغی که از قضا، درختانش را کلماتی دروغین شکل نداده‌اند.

نمی‌دانم دنیای انیمه با استفاده از کدام جادو و به سبب بهره بردن از چه روش خاصی از داستان‌گویی، می‌تواند تا این اندازه شگفت‌انگیز باشد. می‌تواند هزاران بار و لابه‌لای دقایق ده‌ها اثر مختلف، با استفاده از یک سری مفاهیم ساده و آشنا، قصه‌هایی را بگوید که شبیه یکدیگر نیستند و تفاوت‌های زیادی دارند و در عین حال، انگار هر بار دارند تفکرات مخاطبان این دنیای شگفت‌انگیز را در رابطه با یکی از حقایق جهان هستی، کامل‌تر می‌کنند. چون راستش را بخواهید، تا به امروز انیمه‌های ژاپنی زیادی را دیده‌ام که محوریت پیام دادن‌های‌شان چیزی جز «عشق» نبوده و هر کدام، نگاهم به این احساس عجیب انسانی را صدها قدم جلوتر از قبل برده‌اند. هر کدام از این ساخته‌های ارزشمند، آن‌قدر با کمک کلیدواژه‌های ساده‌ای قصه می‌گویند که شاید روزی فکر می‌کردم امکان ندارد با پرداختن به چنین چیزهای آشنایی، بتوان داستان‌هایی معرکه ساخت و تقدیم بینندگان کرد. اما انیمه‌ها نه تنها این کار را انجام می‌دهند، بلکه آن را به صورتی انجام می‌دهند که عملا در هیچ نقطه‌ی دیگری از دنیای هنرهای تصویری نمی‌توان چیزی حتی شبیه به لحظات‌شان پیدا کرد. این وسط، آن‌چه که شگفت‌انگیز است با احترامی که آن‌ها برای یکدیگر قائل می‌شوند ارتباط دارد. آن‌ها، همیشه انگار پیام‌های‌شان را به گونه‌ای تحویل مخاطب می‌دهند که در قسمت خاص و تازه‌ای از ذهن او و شاید حتی قلبش، جای بگیرند و بدون زیر سوال بردن هیچ مفهوم دیگری، فقط و فقط چیزی به داشته‌های وی اضافه کنند. آن هم در حالی که حتی در آثار بزرگ‌ترین فیلم‌سازان تاریخ هالیوود هم می‌توان به وفور لحظاتی را یافت که دقیقا برای زدن حرفی در مقابل اثری دیگر، قد علم کرده‌اند و تنها به خاطر دادن پیامی متضاد مفهومی سینمایی و بزرگ است که شناخته می‌شوند.

این‌ها را گفتم برای آن که قبل هر توضیحی، باز هم به‌تان یادآوری کنم که در این مقاله، قصد پرداختن به یک «انیمه» را دارم. لفظ مهمی که شاید شناختن آن و درک صحیح هویت پیچیده و ارزشمندی که دارد، بیشتر از صحبت در رابطه با تمامی دقایق این اثر به خصوص، بتواند شما را به درک دقایق «باغی از کلمات» نزدیک کند. The Garden of Words که در ژاپن با نام Koto no ha no niwa شناخته می‌شود، قصه‌ای مهم و بسیار ساده درباره‌ی «باران، عشقی متفاوت و کفش‌ها» می‌گوید. قصه‌ای که به خاطر باران باریدن و عشق یک نوجوان به آن آغاز می‌شود و سپس، وی را به مقاصد خاص‌تر و شیرین‌تری نیز می‌رساند. در دنیای فیلم، بارش باران و ابری شدن جهان شخصیت‌ها، نه فقط چیزی آزاردهنده، اعصاب‌خوردکن، مریضی‌آور یا از بین‌برنده‌ی برنامه‌های آدم‌ها برای زدن به دل طبیعت نیست، بلکه عنصر شگفت‌انگیزی است که به اندازه‌ی آفتاب، جذابیت دارد. عنصری که باعث می‌شود یک لیوان قهوه‌ی داغ، به کمک بخار گرمش فرصت خودنمایی پیدا کند و آدم‌ها به بهانه‌ی پیدا کردن سرپناه، نزدیک یکدیگر شوند. چیزی که شاید فرا رسیدنش با صدای غرش دیوانه‌وار رعد و برق خبر داده شود اما استاد آفرینش بوم‌های نقاشی روی زمینی است که انسان‌ها می‌توانند با پریدن از روی چاله‌های پرآب آن، شادی کنند.

باران، به مانند عناصری چون پیچاندن کلاس‌های مدرسه و به دنبال آن دریافت نمرات پایین در درس‌ها، در فیلم به عنوان چیزی نشان‌تان داده می‌شود که اگر نبود، هیچ شاخه‌ای فرصت خم شدن و لمس دریاچه‌ی زیر پایش را به دست نمی‌آورد. چیزی که در قسمت‌های نادرست فرهنگ عامه، باعث خراب شدن تعطیلات آدم‌ها و از بین رفتن درخشش جذاب آفتاب می‌شود اما در حقیقت، حکم فرشته‌ای نجات‌بخش را دارد. از طرف دیگر، فیلم‌ساز نشان می‌دهد که پسر نوجوانی که تا به حال یک کلاس را هم در زندگی‌اش نپیچانده، به جای افتخار کردن به آن، باید به دنبال پس گرفتن آن چیزهای خاصی باشد که شاید در این فرارها به دست می‌آورد. آیا این پرداختن به مفهومی منفی است که انسان‌ها را از علم‌آموزی و پیشرفت و صدها چیز دیگر بازمی‌دارد؟ نه! بلکه نگاهی دیگر به قسمت‌هایی از زندگی است که شاید به غلط تا این اندازه سیاه، به تک‌تک‌مان معرفی شده‌اند. چیزهایی که در زیبایی‌ها و شیرینی‌های‌شان هم شکی نیست اما از آن‌جا که هیچ‌کس، شگفت‌انگیزی بخار همان لیوان قهوه‌ی داغ در هنگام سرما را نمی‌بیند، انسان‌ها سرما را چیزی می‌دانند که به سبب رفتن آفتاب و گرمای دوست‌داشتنی‌اش، نصیب‌شان شده است. در حالی که فیلم‌ساز فریاد می‌زند که باران‌ها و سرماهای خواستنی دنیا هستند که بعضی مواقع برای نسوختن‌مان زیر تکراری بودن آفتاب از راه می‌رسند. مثل اتفاق‌های احمقانه‌ای که روزهایی آزاردهنده را تبدیل به رخدادهایی بی‌نظیر می‌کنند. مثل وقتی که صبح به خاطر ترس از امتحان ریاضی بلند می‌شویم و جهان، در عین ارائه‌ی نمره‌ی بد آن درس به ما، یک روز دیوانه‌بازی و لذت بردن از چیزهایی مسخره به خاطر پیچاندن یک کلاس و وقت گذراندن وسط چمن‌ها را نیز نصیب‌مان می‌کند.

اما همه‌ی این استعاره‌سازی‌ها، مسیرهای کوتاه و بلندی هستند که فیلم‌ساز برای رساندن پیام‌هایش به نقطه‌ی اصلی و صحبت در رابطه با یکی از جدی‌ترین تابوهای دنیای امروز برمی‌دارد. تابویی که به عشقی می‌پردازد که در حجم بسیار زیادی از جوامع دنیا، مطلقا زیر سوال برده شده و احمقانه، بی‌معنی، زشت و کثیف تلقی می‌شود. عشقی که در فاصله‌های سنی شاید نامتعارفی رخ می‌دهد و در نگاه اکثر افراد، مطلقا سیاه است. با این حال، مفاهیم اصلی «باغی از کلمات»، هیچ ربطی به تایید، زیر سوال بردن یا در کل زدن حرفی به خصوص درباره‌ی این رخداد ندارند. این، دقیقا به مانند باران، دقیقا به مانند پیچاندن کلاس‌ها، دقیقا به مانند عدم علاقه‌ی کاراکتر اصلی داستان به درس خواندن و عشقی که به کفش‌سازی دارد، فقط می‌خواهد نگاه انسان‌ها را به زاویه‌هایی تازه از دنیا ببرد. فقط می‌خواهد برای یک بار در این زندگی هم که شده، همه‌ی چیزهایی را که به خوردمان داده شده دور بریزیم و از زاویه‌ای دیگر نیز بخشی از جهان را زیر ذره‌بین عقل‌مان ببریم. برای یک بار هم که شده ورای قوانین درست یا غلط دیکته‌شده در جوامع‌مان برویم و برای یک بار هم که شده، راجع به چیزی که همه گفته‌اند بد است، تصوری مثبت کنیم. باور کنیم ضرری ندارد! باور کنیم قرار نیست به خاطر تصورات مثبت، انسان‌هایی نادان باشیم!

در فیلم، تاکائو یا همان پسر نوجوانی که احساس می‌کند یوکینو، یعنی دختری با فاصله‌ی سنی ده دوازده ساله از خود را دوست دارد، انسان بدی نیست. انسانی نیست که فاسد، بی‌خاصیت و اضافی باشد. بلکه به جای این‌ها، شخصی است که انقدر برای باران ارزش قائل است که با خودش شرط کرده همیشه در روزهای باریدن آن، دیرتر به مدرسه برود و مدتی را در نزدیکی این اتفاق زیبا سپری کند. این وسط، او در یکی از مقاصد همیشگی‌اش در راه، با یوکینو برخورد می‌کند. کسی که خودش هم مشکلات زیادی دارد و زندگی شیرینی را تجربه نمی‌کند. کم‌کم، این دو نفر بدون آن که خودشان بدانند، از هم خوش‌شان می‌آید. دوست‌داشتنی که اعتماد به نفس تاکائو برای عدم چسبیدن به درس و مدرسه و رفتن به سراغ رویایش را که طراحی کفش‌هایی زیبا است افزایش می‌دهد. بله، می‌دانم غالب مخاطبان، باز هم در این نقطه از فیلم می‌گویند که رها کردن مدرسه و کفش‌ساز شدن، آن‌قدرها چیز خوب و مثبتی نیست که بخواهد یک رخداد خوشحال‌کننده و تحسین‌برانگیز باشد. اما موضوع دقیقا همین‌جا است. موضوع، بحث‌های اشتباه و انتظارات غلطی است که آدم‌های دنیا از چیزهای شگفت‌انگیز دارند. مثلا یوکینو، در ابتدای فیلم، در شاتی که شاید هر بیننده‌ای آن را بی‌اهمیت بداند، سعی به شکستن یک تخم مرغ و غذا درست کردن برای خودش می‌کند. اما تخم مرغ، به خاطر نابلدی او می‌شکند و نصفش هم به بیرون از ظرف می‌ریزد. حال دقایقی بعد، در شاتی مشابه، همان آدم، همان تخم مرغ و همان ظرف را می‌بینیم. در شاتی که هیچ‌چیز آن از نظر ظاهری متفاوت با قبل نیست. اما این بار، چیزی درون یوکینو عوض شده است. او دوست دارد برای تاکائو که برای اولین بار به خانه‌اش آمده، غذای خوبی درست کند. نتیجه هم چیزی نیست جز آن که تخم مرغ به درستی از وسط نصف می‌شود و تمام محتویاتش، به داخل ظرف می‌ریزد. این استعاره‌ای از پیشرفت‌های ساده، اما انکارناپذیر ما به خاطر دوست داشتن و عشق ورزیدن به دیگران است. چیزی که هیچ جادوی دیگری در دنیا نمی‌تواند آن را نصیب‌مان کند و به یادمان می‌آورد که حتی اگر از غیرممکن بودن به نتیجه رسیدن یک احساس به خاطر جامعه و صدها مشکل دیگر اطمینان داریم، خفه کردن آن احساس راهی نیست که باید در پیش گرفته شود.

به جای آن، در دنیایی که از بی‌احساسی و خشکی پر شده و اعداد نوشته‌شده روی کاغذهای امتحانی شادی یا غم یک انسان در روز را تعریف می‌کنند، قطعا احساسات غلط، درست، کارآمد یا ناکارآمد ما، لیاقت درک شدن دارند. اگر احساسی غلط است، بگذارید آن‌قدر به فهم درستی از آن برسید که با منطق، امکان محو شدن داشته باشد. نه این که همان ابتدا آن را با یک قانون از پیش نوشته‌شده چک کنید و اگر تاییدیه‌ی لازم را نگرفت، همان‌جا آتشش بزنید برود. چرا که این‌ها چیزهای با ارزشی هستند. چون بعضی مواقع، این احساسات تنها فاصله‌ی ما با مرگ را شکل می‌دهند و اگر درست نگاه کنیم، به ما چیزهای زیادی می‌بخشند. حالا این که در نگاه ما ورود صحیح تخم مرغی شکسته‌شده به یک ظرف و عدم شکست ما در شکستن درست آن نعمت شگفت‌انگیزی نیست، دیکر به نقص باورهای ما مربوط می‌شود. نقصی که باید آن را بپذیریم و رفع کنیم. نقصی که حذف آن از زندگی، دنیا را از زوایای تازه و خاصی روبه‌روی‌مان می‌گذارد.

«باغی از کلمات»، با این حجم از شگفتی‌ها، فقط چیزی نزدیک به چهل دقیقه از وقت‌تان را به خودش اختصاص می‌دهد. چهل دقیقه قصه‌گویی زیبا و چهل دقیقه‌ای که نگاه متفاوتی را تقدیم‌تان می‌کند. میان تصاویر زیبا و آرامش‌بخش فیلم، ارزش باران را می‌فهمید. ارزش عشق، به هر شکلی که باشد را از نو درک می‌کنید و فیلم‌ساز کفش تازه‌ای را تقدیم‌تان می‌کند که شاید به کمک آن، زین‌پس بهتر از گذشته روی زمین راه بروید. شاید راحت‌تر به سمت اشخاص یا چیزهایی که دوست‌شان دارید بدوید و با صدای بلندتری عشق‌تان به آن‌ها را فریاد بزنید. این‌ها نعمت‌های کمی نیستند و باید از این که در قالب یک فیلم به دست‌تان رسیده‌اند خوشحال باشید. فیلمی که در طول همراه شدن با لحظات جذب‌کننده‌اش، بیش از هر چیز به یاد یکی از شعرهای ارزشمندی که در زندگی خوانده‌ام افتادم. شعری که پابلو نرودا آن را گفته بود، من آن را با ترجمه‌ی زیبای احمد شاملو خواندم و حالا و پس از تماشای «باغی از کلمات»، فکر می‌کنم بیشتر از همیشه آن را درک خواهم کرد. همان شعری که در جایی از آن می‌گفت فاصله‌ی ما با آرام‌آرام جان دادن و مردن این است که حتی یک بار در زندگی‌مان به خودمان اجازه‌ی رفتن به فراتر از مصحلت اندیشی‌ها را ندهیم. می‌گفت رفتن به ورای رویاها برای‌مان باید به عنوان وظیفه شناخته شود و برای مطمئن در نامطمئن خطر کردن، یکی از بزرگ‌ترین فاصله‌هایی است که با مرگ داریم.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 3 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.