چرا انیمه کیمیاگر تمام فلزی یکی از پُرطرفدارترین انیمههای تاریخ این مدیوم است؟ این انیمه چگونه جنایتهای ناشی از پرستش متعصبانهی یک ایدئولوژی را کالبدشکافی میکند؟ و درسی که برادران اِلریک در پایان سفرشان میگیرند چه چیزی است؟ همراه میدونی باشید.
لحظهای که کیمیاگر تمامفلزی درست جلوی چشمانم از یک انیمهی صرفا قابلتوجه به سطحِ حیرتآورِ متعالی دیگری صعود کرد را خوب به یاد میآورم؛ این لحظه که اثرِ ناشی از لذتِ کودکانهی وافرش بهشکلی نازدودنی روی ذهنم حکاکی شده است، نه در اپیزود نخست اتفاق میاُفتد، نه در اپیزود پنجم و حتی نه در اپیزود پانزدهم. این لحظه در اپیزود نوزدهمِ این سریال شصت و چهار قسمتی از راه میرسد. این اپیزود که «مرگِ فناناپذیران» نام دارد، همان نقشی را در این انیمه ایفا میکند که اپیزودِ «بیلور» از بازی تاج و تخت (اپیزود اعدامِ ند استارک) برعهده داشت، اما برعکس. اگر آنجا یکی از قهرمانان بهطرز شوکهکنندهای به پایان عمرش میرسد، اینجا یکی از تبهکارانی که تا پیش از آن به عنوان باهوشترین و شایستهترین آنتاگونیستِ داستان پرداخت شده بود با سرانجامِ نابهنگامِ ابدیاش مواجه میشود و او کسی نیست جز «شهوت»، یکی از فرزندانِ هفتگانهی پدر (خشم، تکبر، شکمپرستی، طمع، تنبلی و حسادت)، آنتاگونیستِ اصلی داستان.
اینکه چه سلسله اتفاقاتی شهوت را به محلی که به گورِ بدون جنازهی او تبدیل خواهد شد میرساند چندان مهم نیست. تنها چیزی که لازم است بدانیم این است که شهوت و رُی موستانگ (یکی از کیمیاگران و افسرانِ ارتشِ کشور آمستریس) در یک لابراتور زیرزمینی با یکدیگر روبهرو میشوند. کمی قبلتر، شهوت به موستانگ شبیخون زده بود و او را زخمی کرده و درحال جان دادن از شدت خونریزی رها کرده بود. سپس، او دیگر دوستان و همرزمانِ موستانگ را جستجو میکند و آنها را با مرگِ اجتنابناپذیرشان مواجه میکند. او نه تنها با ناخنهای بلندِ تیزش بدنِ فلزی بَـری (یکی از موشهای آزمایشگاهی دولت که روحش به یک زره پیوند خورده است) را بهطرز تراژیکی با وجود مقابله به مثلِ جسورانه اما بینتیجهاش همچون کاردی که کره را میشکافد، تکهتکه میکند، بلکه بدون اینکه آخ بگوید در برابر شلیکهای متوالی هاکآی، همرزمِ موستانگ ایستادگی میکند. حتی مقاومتِ لجبازانهی آلفونس برای جلوگیری از مرگِ هاکآی نیز فداکاری شجاعانه اما بیفایدهای که هیچ حاصلی جز چند ثانیه عقب انداختنِ مرگِ قطعیشان ندارد نیست.
درست در این لحظه، موستانگ که خونریزی زخمش را فعلا با سوزاندنِ آن بند آورده است، از راه میرسد و پیش از اینکه به شهوت فرصت فکر کردن بدهد، هیکلش را به آتش میکشد. طوفانِ زرد و نارنجی و سرخِ شعلههای اژدهاگونهی موستانگ، شهوت را درحال ضجه و زاری کردن، در حد یک اسکلتِ جزغاله ذوب میکند. موستانگ اما به همین بسنده نمیکند، بلکه به غرشِ بیامانِ دوباره و دوباره و دوبارهی شعلههایش ادامه میدهد. گویی او حرارتِ بزرگترین بمب هستهای تاریخ را روی یک نفر متمرکز کرده است؛ انگار وسعتِ خورشید را در فضای بستهی یک اتاق متراکم کرده است؛ او که بیتابتر و ناشکیباتر از آن است که شهوت را برای شستشوی گناهانش به جهنم بفرستد، جهنم را به زمین میآورد. شهوت از دور همچون کسی درحال حمام کردن در استخری از طلای مُذاب به نظر میرسد. چشمهایش بهمثابهی دو تکه زغالِ گداختهی سُرخ در جمجمهاش میدرخشند؛ اَبر ضخیمی از جنس گوگرد و خاکستر احاطهشان میکند؛ بوی تعفنِ گوشتِ کبابشده خفهکننده است.
بادِ کورهی موستانگ اما خشمگینانه به وزیدن ادامه میدهد و جیغهای جانکاهِ شهوت از ته حلق ادامه پیدا میکنند. او شاید لیاقتش را داشته باشد، اما این چیزی از دشواری شنیدنِ آن نمیکاهد. بهویژه با توجه به اینکه حالت سراسیمه و خشمگینش در تضاد مطلق با حالتِ ازخودمطمئن، خاطرجمع و خونسردِ معمولش قرار میگیرد.
در این شرایط است که به آن لحظهی گذرای موعود میرسیم: درحالی که زبانههای آتش برای لیسیدنِ شهوت یکدیگر را با آرنج کنار میزنند، او همهی جزییاتش را از دست میدهد. شکلِ شهوت به یک نقاشی تختِ سیاهِ دوبعدیِ متحرک روی یک پسزمینهی زرد و نارنجی تنزل پیدا میکند؛ تنها چیزی که از او باقی میماند خطخطیهای نامنظم و پراکندهی یک کودکِ سه-چهارساله است.
این لحظه نمونهی ایدهآلی از چیزی است که به خاطرش مدیوم انیمیشن، به ویژه از نوعِ ژاپنیاش را دنبال میکنیم: درنوردیدنِ محدودیتهای دستوپاگیر دنیای واقعی برای ابرازِ قوهی خیالپردازیمان در اغراقشدهترین و رامنشدهترین حالتِ ممکن. این صحنه اما تازه آغازی است بر انیمهای که قرار است بارها و بارها گلوی خشکِ عنبیهی چشمانِ تماشاگرانش را با انیمیشنهای زُلالِ اعجابانگیزتر و خیرهکنندهتری که بعد از گذشت یک دهه از پایانِ سریال انگار همین دیروز از تنور درآمدهاند، سیراب کند.
کیمیاگر تمامفلزی پیرامون اِدوارد و آلفونس اِلریک، دو برادر میچرخد که برخلافِ سنِ کمشان، دانشآموزان نابغهی کیمیاگری هستند؛ علم جادویی و معجزهآسایی که کاربرانش را قادر به درهمشکستنِ اجزای مولکولیِ تشکیلدهندهی ماده و بازسازی مجدد آن در ظاهرِ متفاوت اما با جرم یکسان میکند. به بیان سادهتر، کیمیاگری دنیای پیرامونِ آنها را به خمیرِ انعطافپذیرِ بازی تبدیل میکند. گرچه با کیمیاگری میتوان کارهای شگفتانگیزِ زیادی انجام داد، اما خلقِ زندگی یکی از آنها نیست. تصمیم برادران اِلریک برای زیر پا گذاشتن این تابو از طریقِ زنده کردنِ مادر مُردهشان، به یک فاجعهی هولناک منجر میشود.
آنها نه تنها به جای مادرشان یک جانور لاوکرفتی شنیعِ غیرقابلهضم را احضار میکنند، بلکه عملیات شکستخوردهشان به نابود شدنِ پای چپ و دستِ راست اِدوارد که او بعدا آن را با یک بازو و پای مکانیکی جایگزین میکند منجر میشود. مجازاتِ او اما در مقایسه با بلایی که سر برادر کوچکش میآید هیچ است.
آلفونس با از دست دادنِ تمامیتِ جسم فیزیکیاش، به یک روحِ بیبدن که به یک زرهی فلزی پیوند خورده است تبدیل میشود؛ او اکنون نه میتواند بخوابد، نه میتواند مزهی غذاهای موردعلاقهاش را احساس کند و نه میتواند چیزی را لمس کند. برادران اِلریک اما به ازای چیزهایی که از دست میدهند، توانایی اجرای کیمیاگری به وسیلهی کوبیدنِ کفِ دستهایشان به یکدیگر را به دست میآورند (برخلاف دیگر کیمیاگران که به کشیدنِ دایرهی ویژهی کیمیاگری روی زمین نیاز دارند). اِدوارد از این خصوصیت برتر برای پیوستن به ارتش در قامتِ کیمیاگر دولتی استفاده میکند.
از یک طرف، او خودش را به سلاحِ زندهای در خدمت دولت فاشیستِ کشور استیمپانکی آمستریس درمیآورد، اما در عوض، او و برادرش به منابعِ ارتش دسترسی پیدا میکنند؛ منابعی که میتوانند از آنها برای تحقیقات و جستجوهایشان در خصوص «سنگ جادو» و تصاحبش استفاده کنند؛ سنگ جادو یک شی افسانهای است که نه تنها کیمیاگران را قادر به انجام کیمیاگری بیقید و بند میکند، بلکه برادران اِلریک باور دارند که آن کلید بازپسگرفتنِ بدنهای سابقشان است.
آنها در طی تعقیبِ هر سرنخی که میتوانند از سنگ جادو به دست بیاورند، مسافتهای دور و درازی را در طول و عرض کشور وسیعِ آمستریس سفر میکنند و در جریان ماجراجوییهایشان با تبهکاران گستردهای از جمله تروریستها، قاتلان سِریالی، دانشمندان دیوانه، هیولاها و خدایان مواجه میشوند و پایشان به توطئهها و دسیسهچینیهای مخفیانهی متنوعی باز میشود، رازهای دیگری غیر از سنگ جادو ذهنشان را درگیر میکند، در حین ورق زدنِ تاریخِ خونآلودِ آمستریس، دوستان و دشمنان فراوانی را که مدام جایشان تغییر میکند پیدا میکنند و سر بزنگاههای اخلاقی طاقتفرسایی قرار میگیرند. با وجود این، آنها مُجهز به ارادهای ناشکستنی و عذاب وجدانی خاموشناشدنی در دستیابی به هدفشان ثابتقدم باقی میمانند. یکی از تمهای اصلی کیمیاگر تمامفلزی این است که همهی اجزای تشکیلدهندهی جهانهستی، هرچقدر هم در نگاه نخست منزوی و ناچیز به نظر برسند، بهشکلی جداناشدنی با تمام چیزهای دیگر ارتباط دارند و این نکته بهطرز هوشمندانهای در ساختار رواییِ خودِ انیمه که از شبکهی درهمتنیدهای از رازها، توطئهها و توئیستها تشکیل شده انعکاس پیدا کرده است.
کیمیاگر تمامفلزی ذهنتان را با دغدغههای تماتیکِ عمیقش تسخیر میکند، هیجانزدگیتان را با اکشنهای حماسیاش لبریز میکند، اشکتان را با پرداختِ دراماتیک شخصیتهای آسیبپذیرش درمیآورد، گلویتان را با تنش فزایندهاش میفشارد، وحشتتان را با شرارتِ توقفناپذیرِ تبهکارانش برمیانگیزد، قلبتان را با رابطهی عاشقانهی معصومانهی اِدوارد و وینری، دختر موردعلاقهاش مچاله میکند، دست کشیدن از آن را با کلیفهنگرهای قابلتوجیهاش غیرممکن میکند، دهانتان را با مهارتِ مثالزدنیاش در ذوب کردنِ درام و اکشن درون یکدیگر به ستودنِ آن باز میکند و بعضیوقتها همهی اینها را در آن واحد طی یک سکانس یکسان انجام میدهد و به لطفِ کیفیت یکدست و ضرباهنگِ نامتزلزلش به انجام متعهدانهی همهی اینها ادامه میدهد.
البته اگر دروغ نباشد، یک استثنا وجود دارد؛ واقعیت این است که برادری تنها انیمهای که براساس مانگای خانم هیرومو آراکاوا اقتباس شده است نیست. اولین اقتباسِ این مانگا در سال ۲۰۰۳، پس از گذشت ۲ سال از آغاز مانگا ساخته شد و از ۵۱ اپیزود تشکیل شده بود؛ ۳۷تا از این اپیزودها فیلر بودند و ۱۴تای دیگر را اقتباسهای کم و بیش وفادار از فصلهای منتشرشده از مانگا شامل میشدند.
در همین حد بدانید که نسخهی ۲۰۰۳ به سرنوشتِ بازی تاج و تخت دچار شد. هر دوی آنها از یک جایی به بعد از منبعِ اقتباس ناتمامشان جلو زدند و اجبار اقتباسکنندگان برای ادامه دادنِ داستان توسط خودشان، در بدترین حالت به اُفت کیفی شدیدشان و در بهترین حالت به انحرافِ داستان از اهداف اورجینالِ مولفِ کتابها منجر شد. گرچه هر دو نسخهی کیمیاگر تمامفلزی بهعنوان آثار مستقل ارتباطی با یکدیگر ندارند، اما وقتی نوبت به اقتباس دوبارهی این مانگا پس از تکمیل شدنِ آن رسید، استودیو تصمیم گرفت تا با هرچه زودتر عبور کردن از روی چند فصل آغازینِ مانگا، به محتواهای جدید برسد. در نتیجه، گرچه ۱۴ اپیزود اول برادری کماکان خوب هستند، اما از داستانگویی زُمخت و شتابزدهای رنج میبرند که نمایندهی ظرافتِ واقعی و قلههای کیفی باورنکردنیاش که در ادامهی انیمه به آن دست پیدا میکند و آن را بهشکلِ معجزهآسایی بدون لغزش تا پایان حفظ میکند نیستند.
گرچه برادری به خاطر روایتِ منسجم و جزیینگرانهاش ستوده میشود، اما این داستان بر بنیان محکمی از شخصیتهای متنوع بنا شده است؛ شخصیتهایی که سریال بدون اینکه آنها را به بلندگوهایی برای استفراغ کردنِ تمهای فلسفی خامش تنزل بدهد، تمهایش را بهطرز نامحسوس و بسیار اُرگانیکی درون تار و پودِ کشمکشهای شخصیتهایش بافته است.
برادری به عنوان سریالی دربارهی دانستنِ جایگاهمان در گسترهی بیکران کیهان، پیوندِ بالفطرهای که همهی اجزای تشکیلدهندهاش، از کوچکترین حشرهها تا دوردستترین ستارهها، با یکدیگر دارند، ضرورت زندگی در هارمونی و به رسمیت شناختنِ ارزش زندگی همهی جانوران به یک اندازه، هیچ چارهی دیگری جز بهره بُردن از گروه شخصیتهایی که این ایدههای سنگین را در بطنِ روابط آنها با یکدیگر پرداخت میکند نداشته است و به ندرت میتوان سریالی را پیدا کرد که اینقدر به فردیتِ فرعیترین کاراکترهایش و به انسانیتِ شرورترین شخصیتهایش اهمیت بدهد و اینقدر برای تکتک آنها، هرچقدر هم بدجنس، هرچقدر هم کریه و هرچقدر هم غیرقابلرستگاری به نظر برسند، احترام قائل باشد (اگر فکر میکنید هقهق اشک ریختن برای تنفربرانگیزترین تبهکارِ یک داستان غیرممکن است، باید سکانس مرگِ شخصیتِ حسادت را تماشا کنید!).
همانطور که میتوان انتظار داشت، رابطهی برادری پُرشوخ و کنایهی اِدوارد و آلفونس ستون فقراتِ عاطفی سریال را تشکیل میدهد. اخلاق طعنهآمیز، ازخودمطمئن و زودجوش اِد (مخصوصا وقتی بحثِ کوتاهقدیاش وسط کشیده میشود) در تضاد با حالت صمیمی، سربهزیر، فروتنانه و مودبِ آلفونس قرار میگیرد. گرچه آنها درست همانطور که از برادرها انتظار داریم هر از گاهی با هم جروبحث میکنند، اما آنها در آن واحد هوای یکدیگر را بهشکلی که مو لای درزش نمیرود دارند و تماشای رشدِ آنها بدون از دست دادنِ ایمانشان به یکدیگر عمیقا دلگرمکننده است. آنها طی سفرهایشان با تعداد بیشماری از کاراکترهای رنگارنگ مواجه میشوند؛ کاراکترهایی که حتی فرعیترینشان نیز چندبُعدی احساس میشوند و از قوس شخصیتی اختصاصیشان یا خصوصیاتِ فیزیکی یا اخلاقی برجستهای بهره میبرند که آنها را بهیادماندنی میسازد. هیچکس، تاکید میکنم، هیچکس بلااستفاده نیست، همهی آنها نقش کوچک اما ضروریای را در پیشبرد داستان و زندگی دمیدن به دنیای سریال ایفا میکنند.
همچنین، شخصیتهای مکمل این سریال در بینِ محبوبترین نمونههایم در مدیوم انیمه جای میگیرند. وینری راکبل، دوستِ بامزهی دوران کودکی برادران اِلریک که بهطرز سرسختانهای مهربان است و بدون خجالت احساساتش را بروز میدهد، نقش خنثیکنندهی حالتِ خشک و بدبینِ اِد را ایفا میکند و بعضیوقتها دردهای سرکوبشدهی برادران اِلریک که آنها از تامل دربارهی آنها میگریزند را بهشان یادآوری میکند و نقشِ نقطهی روشنی در دنیای تاریکِ این برادران را برعهده دارد. اِدوارد حالتِ عبوس و بدعنقش را از ایزومی کرتیس، استادِ کیمیاگری سختگیر و خشنِ خودش و برادرش به ارث بُرده است؛ ایزومی که دمپاییهای توالتش یکی از قویترین سلاحهای دنیای این انیمه حساب میشوند و به هویتش به عنوانِ یک زنِ خانهدار ساده افتخار میکند، تنها کسی است که برادران اِلریک حتی از شنیدنِ نامش به خود میلرزند.
اِد و آلفونس با وجود از دست دادن مادرشان، خانوادهی قدرتمندی را برای خودشان میسازند که در طول سریال به تعداد اعضای آن افزوده میشود؛ از رُی موستانگِ تُرشرو که ورای ظاهر مقرراتیاش بسیار دوستداشتنی است تا ریزا هاوکآی، همرزمِ وفادار و تیزهوشش؛ از الکس آرمسترانگ که برخلاف هیکل تنومند و فیزیکِ خرسگونهاش، قلب مهربانی دارد تا اِسکار، ضدقهرمان انتقامجوی مرموز، خونسرد و منزوی داستان که گذشتهی تراژیکی به عنوانِ بازماندهی نسلکشی بیرحمانهی مردمش دارد.
خصوصیتِ مشترک معرفِ قهرمانان کیمیاگر تمامفلزی، شخصیتهای باطراوتشان است که توسط هالهای تاریکی احاطه شده است. گویی آنها سعی میکنند دردشان را با شوخی و خنده پنهان کنند. دلیلش با هرچه جلوتر رفتنِ سریال آشکارتر میشود: آنها شاهدِ جنایتهای وحشتناکی بودهاند. کیمیاگر تمامفلزی در مجموع حال و هوای شوخ و شنگی دارد، اما نه تنها وقتی فرصتش پیش میآید از خیره شدن به درونِ چشمانِ حقایق زشت و خوفناکِ دنیایش روی برنمیگرداند، بلکه اتفاقا جنبهی کمدی قالب بر اکثر لحظاتِ سریال به هرچه غلیظتر، رسوخکنندهتر و تهوعآورتر احساس شدنِ تاریکیهایش منجر میشود.
سریال ابایی از زجر دادنِ قهرمانانش ندارد و بعضیوقتها لذت بُردن از مرگِ بیاخلاقترین تبهکارانش را با نور تاباندن به سمتِ تشویشها، افسردگی و احساس حقارتِ درونی کاملا ملموسِ زیر ظاهر مُتکبرشان، غیرممکن میکند. هیچکدام از اینها بدون آنتاگونیستهای جانسختی که قهرمانان را چه از لحاظ فیزیکی و چه از لحاظ اخلاقی تا سر حد فروپاشی به چالش میکشند امکانپذیر نمیبود و کیمیاگر تمامفلزی میزبانِ برخی از بهترین آنتاگونیستهای تاریخ انیمه است.
از آنجایی که آنتاگونیستهای اصلی سریال براساس هفت گناه کبیره طراحی شدهاند، ممکن است اینطور به نظر برسد که نویسنده با خلاصه کردنِ هویتِ معرف آنها به یک خواستهی تنها (حسادت، شکمپرستی، غرور و غیره)، دست و پای خودش را برای پرداختِ شخصیتهای چندوجهی بسته است، اما نویسنده موفق میشود تا آنها را به سمبلِ پیچیدهای از هرکدام از این خواستههای انسانی ارتقا بدهد. برای مثال، شکمپرستی با آن حالتِ کودکانهی سادهلوحش ذاتا شرور یا ظالم نیست، بلکه فقط بهطرز سیریناپذیری اسیرِ خودکامگی و لذتجویی افراطی شخصی خودش شده است.
نویسنده او را به عنوانِ یک پاندای قاتلِ غیرکاریزماتیکِ کودن که زندگیاش از فکر کردن از یک وعدهی غذایی به وعدهی غذایی بعدی خلاصه شده است به تصویر میکشد. گرچه وعدهی غذایی او اکثر اوقات به جای عسل، از انسان تشکیل شده است، اما انگیزهی آدمخواریاش به ندرت از یک خصومتِ خودآگاهانه سرچشمه میگیرد.
حسادت بدجنسترین عضو این گروه هفت نفره است و از آنجایی که هیچ انگیزهی دیگری جز حسد ورزیدن به دیگران ندارد، نه تنها عجولترین، چشمتنگترین و سادیستیترین عضو گروه است، بلکه ناتوانی بیمارگونهاش در پذیرفتنِ نقاط ضعفش، تماشای شکستهای تحقیرآمیزِ متوالیاش را سرگرمکننده میکند. در نقطهی مقابل او طمع قرار دارد؛ واضح است که طمع همهچیز را فقط برای خودش میخواهد. پس، تصمیمش برای شورش علیه پدرش، جدا شدن از خواهر و برادرانش و جستجوی سنگ جادو برای خودش کاملا طبیعی است و با هویتِ معرفش همراستاست.
همچنین، کاملا طبیعی است که او شخص به مراتبِ مودبتر و خوشروتری در مقایسه با دیگر هومونکولوسها است؛ از آنجایی که او بهطور بالفطرهای هر چیزی که چشمانش به آن میخورد را برای خودش میخواهد، پس او بهطور بالفطره به دوست داشتن همهچیز نیز تمایل دارد که شامل افرادی که با آنها آشنا میشود نیز میشود. در نتیجه، او درحالی از انجام هیچ کاری برای دستیابی به اهدافش کوتاهی نمیکند که در آن واحد از ته دل با هرکسی که سر راهش قرار نگیرد رفتار دوستانهای دارد.
هومونکولوسها اما در هیچ جای دیگری به اندازهی سکانسهای مبارزه نمیدرخشند. کیمیاگر تمامفلزی از تمامِ استعدادِ تیم کارگردانان و انیماتورهای افسانهایاش که انیمههای اکشنمحورِ تحسینشدهای مثل وان پانچ من، مای هیرو آکادمیا، ماب سایکو ۱۰۰ و شمشیر غریبه (مدعی لقبِ بهترین نبرد تاریخ انیمیشن) را در کارنامه دارند، نهایت استفاده را میبرد. پس تعجبی ندارد که کیمیاگر تمامفلزی میزبان برخی از خیرهکنندهترین و پُرجزییاتترین انیمیشنهای تاریخ این مدیوم است. تکتک سکانسهای مبارزه با صیقلخوردگی وسواسگونه، سرعت رعدآسا، زرق و برقِ آذرخشگونه، اغراقِ ذوقمرگکننده و انرژیِ آتشفشانیشان، به ضیافتِ پُرریختوپاشی از خشونت سحرآمیز و فانتزی جنونآمیز تبدیل میشوند. فقط کافی است یکی از مبارزههای پادشاه بردلی را تماشا کنید تا از آن به بعد بزرگترین مبارزههای فیلمهای دنیای سینمایی مارول به اندازهی تماشای رقصیدن یک نایلون در باد کسالتبار به نظر برسند!
کاراکترها در جریان مبارزهها با ظرافت و وزن حرکت میکنند؛ درهرکدام از نبردها میتوان سبکِ مبارزهی منحصربهفرد هرکدام از کاراکترها و طرز فکرشان را در نحوهی جنگیدنشان دید. جنگجوها با هوشمندی برای بلند شدن روی دست یکدیگر از محیط اطرافشان استفاده میکنند و از نقاط ضعفِ یکدیگر سوءاستفاده میکنند و وقتی پتانسیلِ واقعی کیمیاگرها (مخصوصا برادران اِلریک و سرهنگ آرمسترانگ) فوران میکند، این سریال به زمینِ بازیِ خلاقیت افسارگسیختهی انیماتورها تبدیل میشود. مبارزههای این سریال بعضیوقتها بهمثابهی یک رقصِ باله آراسته و باشکوه هستند و بعضیوقتها به یک بقای باچنگ و دندانِ کثیف و بیرحمانه تنزل پیدا میکنند، اما در همهحال مُفرح باقی میمانند. حدود ۱۵ اپیزود پایانی کیمیاگر تمامفلزی که طی آن همهی خطهای داستانی پراکندهی سریال همچون کامیونهای ترمزبُریده سر یک تقاطع با یکدیگر تصادف میکنند، میزبانِ سلسلهی توقفناپذیری از اکشنهایی است که یکی از یکی نفسگیرتر، پُرهیاهوتر و حماسیتر هستند. تماشای پادشاه بردلی درحال به رُخ کشیدنِ مهارتهای شمشیرزنیاش بهطرز مخوفی هیپنوتیزمکننده است.
رابرت مککی، نویسندهی کتاب «داستان» یک جملهی مشهور دارد که میگوید: «یک پروتاگونیست و داستانش فقط به اندازهای که نیروهای متخاصم مجبورشان میکنند میتوانند از لحاظ تماتیک تاملبرانگیز و از لحاظ احساسی درگیرکننده باشند». نویسندهی مانگا این اصل را با جان و دل در آغوش کشیده است و آن را به سنگبنای داستانش تبدیل کرده است. آنتاگونیستهای کیمیاگر تمامفلزی به سرکردگی پدر چه از لحاظ حملهی مستقیم به خواستهی قهرمان (اِد متوجه میشود قدرت نامحدود سنگ جادو از ارواحِ قربانیان بیگناه پدر میآید) و چه از لحاظ فیزیکی تقریبا شکستناپذیر هستند.
هومونکولوسها آنقدر بهطرز لجوجانهای نامیرا، بهطرز طاقتفرسایی بدقلق و بهطرز بُهتآوری قدرتمند هستند که شکست آنها نیازمند همکاری، ازخودگذشتگی، طاقتِ ناشکستنی، تکاپوی بیامان، عزم فولادین و نقشهای نبوغآمیز است که قهرمانان را خونین و مالین تا سر حد شکافته شدن و ازهمگسستگی اعصاب و بدنشان تحت فشار قرار داده و حتی به فراتر از آن هُل میدهد. نتیجه، سریال جاهطلبانهای است که تصور اینکه (منهای چند اپیزود شتابزدهی آغازینش) عمر ۶۴ اپیزودیاش را بدون لغزش میپیماید دشوار میکند.
کیمیاگر تمامفلزی اما فارغ از داستان، شخصیتها و اکشنهایش، از لحاظ تماتیک نیز غنی است: در جریانِ سفر اِدوارد و آلفونس برای بازپسگرفتنِ بدنهایشان، این دو با باورهای مختلفی دربارهی کاربرد و چگونگی استفاده از کیمیاگری (که درواقع استعارهای از علم است) مواجه میشوند. البته که آنها اُمیدوارند تا بدنهایشان را به کمکِ کیمیاگری پس بگیرند، اما همزمان آنها با دیدنِ چیزهای بسیار هولناکی که به وسیلهی کیمیاگری خلق شدهاند، با جنبهی تاریکی از علمِ محبوبشان مواجه میشوند و بارها درحالی که با بهتزدگی به هومونکولوسها خیره شدهاند از خودشان میپرسند که چطور آن کیمیاگری که آنها میشناسند قادر به تولید چنین موجوداتِ شنیع و امکانپذیر کردنِ چنین جنایتهای انسانیِ غیرقابلتصوری بوده است. بنابراین سوالی که مطرح میشود این است که دیدگاه و موضعِ کیمیاگر تمامفلزی دربارهی علم و نحوهی استفاده از آن در دنیای این انیمه چیست؟ و سوال بعدی این است که دین و ایمان چه نقشی در بحثِ این سریال دربارهی علم ایفا میکنند؟
برادری در کشور خیالی آمستریس اتفاق میاُفتد؛ ویژگی معرفِ این کشور که تداعیگرِ اروپای پیش از جنگ جهانی دوم است، موفقیتش در زمینهی بهرهگیری از علمِ کیمیاگری است؛ یا به بیان دیگر، علمِ دستکاری و دگرگونسازی ماده به وسیلهی انرژی طبیعی. گرچه اشتباه گرفتنِ کیمیاگری با سحر و جادوی ماوراطبیعه آسان است، اما سریال آن را به عنوانِ یک علمِ ریشهدوانده در قوانینِ طبیعی معرفی میکند؛ علمی که علوم شیمی و زیستشناسی را با اصول و قوانینِ منحصربهفردِ خودش درهم میآمیزد. مهمترین قانونِ کیمیاگری، «قانون تبادلِ برابر» است. طبقِ این قانون اگر یک نفر بخواهد به چیزی دست پیدا کند، باید چیزی با ارزش برابر را به ازای آن پرداخت کند. سریال رابطهی رقابتی بینِ علم و ایمان را که نقش ستون فقراتِ فلسفی کُل داستان را ایفا میکند بلافاصله زمینهچینی میکند. اِد و آلفونس در اپیزود سوم به یک شهر کویری به نام لیور سفر میکنند تا درخصوصِ فردی معروف به پدر کورنِلو تحقیقات کنند.
پدر کورنلو در قامتِ کشیشِ اعظم کلیسای فرقهی لیتو، یک فرد روحانی، یک چهرهی محبوب، یک پیامبرِ مُقدس و یک سوءاستفادهگرِ دغلباز است که به لطفِ شگفتزده کردنِ مردم با معجزههایش، سرسپردگیِ مطلق و دلدادگی متعصبانهی آنها را به دست آورده است و با شستشوی مغزیشان، همه را به پیروانِ دینِ لیتویسم تبدیل کرده است. اما به محض اینکه برادران اِلریک در لیور حضور پیدا میکنند، آنها اعتقاداتشان را بهطرز آشکاری به مومنهای شهر ابراز میکنند: همانطور که اِد تعریف میکند: «میدونی، ما کیمیاگرها، دانشمندیم. به خالق و خدا و اینجور چیزها باور نداریم. ما قوانینِ فیزیکیِ کنترلکنندهی دنیا رو نظاره میکنیم و حقیقت رو جستجو میکنیم». اتفاقا شک و تردیدِ آنها نسبت به خدای دروغینِ مردم شهر و قدرتهای الهی پدر کورنلو دُرست از آب در میآیند. معلوم میشود اعمالِ متحیرالقولی که پدر کورنلو به عنوانِ معجزههای الهی جا میزند، در حقیقت نتیجهی کیمیاگری، نتیجهی علم هستند؛ معلوم میشود او در تمام این مدت بهطور مخفیانه و حلیهگرانهای از کیمیاگری برای جذبِ طرفدارانی که حاضر به جان دادنِ برای او هستند استفاده میکرده است.
به این ترتیب، اپیزود سوم درحالی به پایان میرسد که برادران اِلریک مُجهز به سلاح علم و دانش با افشای کلاهبرداری پدر کورنلو و جهالتِ پیروانش، مردم شهر را از دیکتاتوری ایدئولوژیکش آزاد میکنند و آنها را با بحرانِ اگزیستانسیالِ ناشی از پوچ از آب درآمدنِ منبعِ معنابخشِ زندگیشان و فروپاشی ساختمانِ اعتقادی پوشالیشان تنها میگذارند. اگر کیمیاگر تمامفلزی بعد از این اپیزود به پایان میرسید، نتیجهگیری دربارهی پیامِ اخلاقی سریال خیلی آسان و همچنین، خیلی سادهنگرانه و یکطرفه میبود؛ در این صورت به این نتیجه میرسیدیم که «زنده باد علم و گور پدر همهی دیگر منابعِ دانش!». اما نه تنها سریال با این اپیزود به پایان نمیرسد، بلکه صرفا از آن به عنوانِ مقدمهای برای شاخ و برگ دادن به بحثهای مطرحشده در جریانِ آن و به چالش کشیدنِ برداشت نخستِ مخاطبانش استفاده میکند. برادران اِلریک در آغازِ اپیزود چهارم که نقشِ آن روی سکهی اتفاقاتِ اپیزود قبل را ایفا میکند، یک وظیفهی جدید دریافت میکنند.
آنها ماموریت دارند به دیدنِ کیمیاگری به نام شو تاکر بروند و دربارهی جدیدترین دستاوردِ او تحقیق کنند. تاکر که در زمینهی ترکیبِ مصنوعی جانوران با یکدیگر و خلقِ جانورانِ هیبریدی تخصص دارد، به عنوان نخستین کسی که قادر به خلقِ یک جانورِ هیبریدی سخنگو بوده است شناخته میشود (موفقیتی که مجوز رسمیِ کیمیاگر دولتی را برای او به ارمغان میآورد). تاکر که به عنوانِ یک پدر مُجرد همراه با نینا، دختر کوچکش و الکساندر، سگشان زندگی میکند، برای برادران اِلریک تعریف میکند، حوزهی جانوران هیبریدی در بهترین حالت یک حوزهی بسیار تجربی است که آمار شکستِ بالایی دارد. او توضیح میدهد از زمانی که مجوز کیمیاگریاش را به دست آورده است، کشفِ مهم تازهای را که برای تمدید سالانهی مجوزش نیاز دارد ارائه نکرده است و اگر امسال هم شکست بخورد، گواهینامه و امتیازاتِ تحقیقاتی دولتیاش را از دست خواهد داد.
گرچه برادران اِلریک در ابتدا از همصحبت شدن با چنین دانشمندِ مشهوری خوشحال هستند و امیدوارند که از دانشِ او در زمینهی زیستشناسی برای بازپسگرفتنِ بدنهایشان استفاده کنند، اما شگفتی آنها خیلی زود به وحشتی فلجکننده و به یکی از دردآورترین سیلیهایی که تاریخِ انیمه در گوشِ مخاطبانش خوابانده است منجر میشود: برادران اِلریک یک روز در جریانِ اقامتشان در خانهی تاکر با جانور هیبریدیِ سگمانندی مواجه میشوند که بدنِ سفید یکدستش و موهای بلندِ قهوهای آشنایی دارد. یک جای کار میلنگد. دلشورهای ضعیف اما سمج در اعماقِ وجودشان شروع به جوشیدن میکند. آنها برای اولینبار است که با این جانور روبهرو شدهاند، اما انگار حسی در اعماق وجودشان بهشان میگوید که آن را قبلا دیدهاند. به محض اینکه جانور با قدرتِ تکلم بدویاش، نام اِدوارد را همچون کسی که او را میشناسد به زبان میآورد، شگفتزدگی اِدوارد جای خودش را به بهتزدگی میدهد.
معلوم میشود تاکر از روی استیصالِ ناشی از آزمایشهای شکستخوردهی متوالیاش، از دختر و سگِ خانوادگی خودش برای درهمآمیختنِ آنها و تولیدِ جانور هیبریدی سخنگوی جدیدش استفاده کرده است؛ معلوم میشود همسرش دو سال پیش همینطوری یک روز خانوادهاش را ترک نکرده بوده، بلکه غیبتِ او دلیل وحشتناکتری دارد؛ او هیچوقت قادر به خلق جانور سخنگو نبوده است؛ او دفعهی قبل هم از همسرش به عنوانِ موش آزمایشگاهی استفاده کرده بوده. وقتی چهرهی هیولاوارِ حقیقی آنسوی ظاهر خندان، بیآزار و مهربانِ تاکر آشکار میشود، او نه تنها احساس پیشیمانی نمیکند، بلکه از ابراز انزجارِ برادران اِلریک نسبت به کارش تعجب کرده و ادعا میکند هر کاری که انجام داده در چارچوبِ چیزی که علم طلب میکند قرار میگیرد. او در واکنش به خشمِ اِدوارد میگوید: «برای چی ناراحت شدی؟ ناسلامتی پیشرفتِ بشریت نتیجهی بیشمار آزمایشهای انسانی بوده، مگه نه؟».
گرچه سریال در اپیزود سوم که به رو کردنِ دستِ یک کشیشِ کلاهبردار اختصاص داشت، علم را به عنوان راه رستگاری بشریت، به عنوان تکیهگاهِ مطمئنی برای پناه بُردن به آن از شرِ جهالتِ ناشی از خرافات به تصویر کشیده بود، اما اپیزود چهارم با پردهبرداری از قساوتِ غیرقابلتصوری که یک دانشمند با استفاده علمش قادر به ارتکاب آن بوده است، برادران اِلریک را با جنبهی فاسد و زشتِ علم که آنها از روی بیتجربگیشان از وجودش ناآگاه بودند مواجه میکند؛ پس از باز شدنِ چشمانِ برادران اِلریک به روی این جنایت، دیگر علم چندان معصوم و نجاتبخش به نظر نمیرسد. به این ترتیب، کیمیاگر تمامفلزی با زمینهچینی ستیزِ علم و ایمان، مخاطبانش را از اینجا رانده و از آنجا مانده، در وضعیتِ سرگردانِ ناشی از تامل در اینکه حق با کدام است رها میکند. سوالی که در این نقطه مطرح میشود این است که هدف سریال از به جان هم انداختنِ علم و ایمان چیست و نزاعِ آنها به کجا منتهی خواهد شد؟
تاکر در قامتِ کیمیاگرِ بیاخلاقی که حاضر است به هر قیمتی که شده به دانش علمی دست پیدا کند، لحنِ ادامهی سریال را زمینهچینی میکند. کیمیاگر تمامفلزی در جریانِ طول ۶۴ اپیزودیاش، مخاطبانش را مجبور میکند تا ارزشِ اطاعتِ کورکورانه از علم را زیر سوال ببرند و آنها را با عواقبِ خونبار و هولناکِ ناشی از تنزل دادنِ همهچیز به اصطلاحات، فرمولها و مفاهیم خشک و منطقی علمی چشم در چشم میکند. به بیان دیگر، تاکر حکم مُشت نمونهی خروار را دارد.
او نه تنها اولین و آخرین دانشمندِ جنایتکارِ سریال که سرسپردگیاش به حقانیتِ ابدی و بیچونوچرای علم باعث میشود قربانی کردن همهکس و همهچیز را با شعار پیشرفتِ علم توجیه کند نیست، بلکه او اتفاقا ناچیزترین نمونهشان است. برادران اِلریک در طول سفرشان با جنایتهای سیستماتیکترِ مشابهای در ابعاد وسیعتری مواجه میشوند که اطاعتِ متعصبانهی دانشمندانِ مُسببشان از علم و خودبرترپنداریِ آنها در مقایسه با دیگر سیستمهای اعتقادی، به تلفات چند میلیون نفری منجر شده است.
این طرز فکر در دنیای واقعی بهعنوان «علمگرایی» یا «علمزدگی» شناخته میشود. علمزدگی که بار منفی دارد بیان میکند که بهترین و بیطرفانهترین روش ممکن برای تعیینِ هنجارهای جامعه، علم است؛ اینکه علم فراهمکنندهی دقیقترین و حقیقیترین تعریفِ جهانهستی است. ممکن است از نگاه عدهای هیچ مشکلی در این تعریف وجود نداشته باشد. این روزها شک کردن به دُرستی علم بلافاصله باعث میشود همچون یک تئورسین توطئهی متوهم، عضو یک فرقهی خرافهپرست یا یکی از اعضای انجمن زمین تختگرایان به نظر برسیم. منظور از علمزدگی اما چیز کاملا متفاوت دیگری است. وقتی فلاسفه، علم را نقد میکنند منظورشان این نیست که علم دروغ میگوید؛ در عوض، آنها نه خودِ علم، بلکه تمایلِ ما به برتر دانستن، اولویت دادن و مُقدم شمردن دانش علمی نسبت به دیگر دانشها را نقد میکنند؛ آنها از تلاشمان برای بیاهمیت و منسوخ جلوه دادنِ دیگر انواع دانش نسبت به دانش علمی خُرده میگیرند.
به بیان دیگر، فلاسفه نه خودِ علم، بلکه تبدیل شدن آن به یک ایدئولوژی، تبدیل شدن آن به یک بُت را نقد میکنند. یا همانطور که پاول فایرابند، فیلسوفِ اُتریشی قرن بیستم میگوید، علم فقط یکی از بسیار مکتبهای شرحدهندهی دنیا است که به اندازهای که وانمود میکند منطقی و بیتناقض نیست. آنها دربارهی پذیرش غیرقابلمنازعه و بیقید و شرطِ علم که درست مثل بلایی که شو تاکر سرِ خانواده و حیوان خانگیشان میآورد میتواند به نتایجِ فاجعهبار منجر شود هشدار میدهند. پاول فایرابند در این رابطه میگوید: «آیا امکان ندارد علم بهعنوان چیزی که امروز میشناسیم یا بهعنوان وسیلهای برای جستجوی حقیقت به سبکِ فلسفهی سنتی، به خلق هیولا منتهی شود؟». اتفاقا هیولاها دقیقا همان چیزی هستند که در نتیجهی آزمایشاتِ علمی به وفور در دنیای برادری یافت میشوند؛ از جانوران هیبریدی ساختهی دست انسانها که خود سریال آنها را از زبان کاراکترهایش به عنوان «آزمایشاتِ غیراخلاقی و خدانشناسانه» توصیف میکند تا ارتشِ زامبیهای فناناپذیری که انرژیشان را از ارواحِ قربانیانِ نسلکشیها تامین میکنند.
این جنبهی غیرشخصی، خبیثانه و انسانزُدایانهی علم کیمیاگری از مهمترین قانونِ آن سرچشمه میگیرد: «قانون تبادلِ برابر». کاری که این قانون ذاتا انجام میدهد، تنزل دادنِ حیوانات و انسانها به اجزای فیزیکی تشکیلدهندهشان است. قانون تبادلِ برابر با همهچیز همچون اشیا رفتار میکند. از زاویهی دیدِ این قانون یک تکه سنگ یا یک کیسه برنج هیچ تفاوتی با جانِ انسانها و حیوانات ندارد. هیچ چیزی فراتر از مواد فیزیکی تشکیلدهندهاش ارزشمند نیست. هیچ محدودیتی برای تبادل هیچ چیزی وجود ندارد؛ همهچیز برای داد و ستد آزاد است.
نه صرفا به خاطر اینکه کیمیاگران ذاتا آدمهای بدی هستند، بلکه به خاطر اینکه تعریفی که علم از دنیا شرح میدهد، آنها را متقاعد کرده است که موجودات زنده به مواد تشکیلدهندهی فیزیکیشان خلاصه میشوند. درست همانطور که یک بمبگذار انتحاری با اعتقاد به بهشت جنایتش را توجیه میکند، یک کیمیاگر هم میتواند با اعتقاد راسخش به قانون تبادلِ برابر دست به جنایت بزند.
این تفکر دقیقا همان چیزی است که به نخستینِ اشتباه وحشتناک برادران اِلریک و آغاز سفرشان منجر میشود. آنها با احیای مادرشان همچون دستورالعملِ آشپزی رفتار میکنند؛ آنها باور دارند که میتوانند مادرشان را با فراهم کردنِ عناصر تشکیلدهندهی انسانها و متحولِ ساختن آنها با کیمیاگری زنده کنند؛ ۳۵ لیتر آب، ۲۰ کیلوگرم کربن، ۴ لیتر آمونیاک، یک و نیم کیلوگرم آهک، ۸۰۰ گرم فسفر، ۲۵۰ گرم نمک، ۱۰۰ گرم نیترات پُتاسیم، ۸۰ گرم گوگرد، ۷ و نیم گرم فلوئور، پنج کیلوگرم آهن، ۳ کیلوگرم سیلیکون و نمک و فلفل به اندازهی کافی! برادران اِلریک از روی سادهلوحی کودکانهشان و همچنین، از روی درکِ ناکاملی که به خاطر قانون تبادل برابر از دنیا دارند تصور میکنند که میتوانند مادرشان را با ترکیب و تحولِ شیمیایی اجزای فیزیکیِ خام تشکیلدهندهی یک انسان بالغ از نو بسازند. اما این آخرین راز وحشتناکی که برادران اِلریک دربارهی سازوکار قانونِ تبادل برابر کشف میکنند نیست.
وسعتِ واقعی ماهیتِ انسانزُدایانهی این قانون زمانی آشکار میشود که برادران اِلریک از منبع انرژی سنگهای جادو، پُرتقاضاترین و کمیابترین ابداعِ تاریخ کیمیاگری، اطلاع پیدا میکنند. آنها در ابتدا باور دارند که سنگ جادو با دور زدنِ قانون تبادل برابر یک اختراع استثنایی است؛ اختراعی که آنها را قادر خواهد ساخت تا بدنهایشان را بدون پرداختِ چیزی همتراز با آن به دست بیاورند.
آنها اما پس از رمزگشایی یادداشتهای دکتر مارکو (محقق ارشدِ پروژهی تولید سنگ جادو) در کمالِ ناامیدی و وحشت متوجه میشود که سنگهای جادو انرژی باورنکردنیشان را از جانِ متراکمشدهی انسانهای بهقتلرسیدهی درونشان تامین میکنند؛ سنگهای جادو قانون تبادلِ برابر را دور نمیزنند؛ اتفاقا آنها از هولناکترین سوختِ ممکن برای امکانپذیر کردنِ کیمیاگریهای کاربرانشان استفاده میکنند. برادران اِلریک نه تنها نمیتوانند بدنهایشان را بدون پرداختن بهای برابر باز پس بگیرند، بلکه استفاده از سنگ جادو برای انجام این کار به معنی دخیل شدن در درد و رنجِ غیرقابلشمارشِ ناشی از تولید این سنگها است.
بنابراین گرچه آنها از همان اوایل داستان به سنگ جادو دسترسی دارند و میتوانند آرزوی قدیمیشان را به حقیقت تبدیل کنند و سفرشان را با بازپسگرفتنِ بدنهایشان به پایان برسانند، اما این دو هیچ تمایلی برای استفاده از آن نشان نمیدهند. در مقایسه، هومونکولوسها که زندگی هرکدامشان به سنگ جادوی اختصاصی خودشان وابسته است، در بهکارگیری آنها هیچ حد و مرزی نمیشناسند و با ارواحِ زندانیشدهی درونِ سنگها همچون نفت یا گازوئیل رفتار میکنند. یا همانطور که حسادت برای اِدوارد توضیح میدهد: «اینا موجوداتین که بدنها و ذهنهاشون خیلی وقت پیش مُتلاشی شده و حالا چیزی بیش از انرژیای برای مصرف شدن نیستن. اونا حتی شکل اولیهشون رو هم یادشون نمیاد. این آدما هیچوقت نمیتونن دوباره به انسان تبدیل بشن». سپس، اضافه میکند: «برای ترسیم چیزی که انسان رو تعریف میکنه از منطق استفاده کن، نه احساس». گرچه هر دوی اِدوارد و آلفونس هرکدام یک بار با اکراه از سنگ جادو استفاده میکنند، اما آنها این کار را با احترام به استقلال آنها به عنوانِ موجوداتی با هویتِ منحصربهفرد خودشان و با به رسمیت شناختنِ درد و رنجهای آنها انجام میدهند.
یا همانطور که هاینکل برای متقاعد کردنِ آلفونس برای استفاده از سنگ به او میگوید: «برادرت بهم گفت که تو ترجیح میدی از یکی از این سنگها برای برگردوندنِ بدن سابقتون استفاده نکنی. اگه اینطوریه، ازش برای خودت استفاده نکن، ازش برای نجاتِ کُل دنیا استفاده کن. تو لیاقتش رو داری. چون با اینکه اونا رو داخل سنگ زندانی کردن، ولی تو هنوز اونا رو به عنوان انسان به رسمیت میشناسی. با اینکه اونا داخل سنگ حبس شدن، اما هنوز میخوان برای محافظت از چیزی که براشون اهمیت داره مبارزه کنن. بهشون اجازه بده مبارزه کنن». امانوئل کانت، فیلسوفِ آلمانی قرن نوزدهمی، یک نقلقولِ مشهور دارد که میگوید: «همیشه هر انسانی را به عنوانِ هدف قبول کن و هرگز از آنها به عنوان وسیلهای برای رسیدن به اهدافِ خود استفاده نکن». نحوهی رفتارِ برادران اِلریک با انسانهای گرفتار در سنگهای جادو چیزی است که آنها را طبقِ نظر کانت به «انسانهای اخلاقمدار» و متمایز از هومونکولوسها تبدیل میکند.
اما مشکل برادران اِلریک با کیمیاگری به فراتر از اعتقادات شخصیشان، به فراتر از بیزاری شخصیشان از سنگ جادو صعود میکند. چیزی که قضیه را پیچیده میکند این است که علم کیمیاگری در دنیای برادری توسط چند شخصِ محدود به کار گرفته نمیشود، بلکه توسط دولتِ کشور آمستریس در ابعادی وسیع و با ساختاری سیستماتیک مورد استفاده قرار میگیرد. به بیان دیگر، مشکلِ برادران اِلریک فقط ماهیت انسانزُدایانهی کیمیاگری نیست، بلکه جنبهی نظامیسازیشدهاش هم است. کیمیاگری به حدی تحت کنترلِ ارتش آمستریس است که کیمیاگرانِ شاغل در دولت باید به ازای همهی امتیازاتی که به دست میآورند (دسترسی به لابراتورهای پیشرفته، بودجهی هنگفت تحقیقاتی و غیره) از سه محدودیت پیروی کنند؛ و مهمترینشان به معنای واقعی کلمه و در رُکوپوستکندهترین حالتِ ممکن میگوید: «از ارتش اطاعت کنید». همچنین، نه تنها بهطور عمومی از کیمیاگران دولتی به عنوانِ «سگهای ارتش» یاد میشود، بلکه آنها به عنوان «سلاحهای انسانی» نیز توصیف میشوند.
همانطور که استنلی آرونوویتس، نویسندهی کتابِ «جنگ علم» میگوید، دانشمندان معمولا اعتقاد دارند که آنها وسائلی جهتِ پیشرفتِ یادگیری دانش و بهکارگیری آن دانش به منظور ترقیِ بشریت هستند. اما سوالی که اینجا مطرح میشود این است: بودجهای که فعالیتهای علمی آنها را امکانپذیر میکند از کجا میآید؟ اکثر اوقات شرکتها یا دولتها سرمایهی دانشمندان را تامین میکنند. در نتیجه، نه تنها دانشمندان صاحبِ اکتشافاتِ خودشان نیستند، بلکه نقش اندکی در تعیینِ نحوهی بهکارگیری آنها دارند.
این موضوع دربارهی دنیای برادری نیز صدق میکند. ارتش در عینِ فراهم کردن امتیازاتِ رایگانِ ویژه برای کیمیاگرانش، آنها را مُلزم به استفاده از کیمیاگری در راستای تحقق اهدافِ فاشیستی، جنگافروزانه و غیرانسانی خودش میکند. اِدوارد در طول سریال نه تنها بیوقفه با نظامیسازی علم توسط دولت جدال میکند، بلکه با هویت خودش به عنوان یکی از سربازان همین دولت، به عنوان همدستِ جنایتکاران، دست و پنجه نرم میکند.
یا همانطور که اَلکس آرمسترانگ میگوید: «کیمیاگرها باید ستونهای علم و حقیقت باشن، اما اونا به به محض دریافتِ گواهینامهشون به سلاحهای متحرکِ دولت تبدیل میشن». مسئله این نیست که علمِ کیمیاگری در پایهایترین تعریفش کثیف و فاسد است؛ اتفاقا برعکس. مسئله این است که تعریفِ انساندوستانهی علم کیمیاگری در جریان پروسهی نظامیسازی آن، تحریف میشود. برای مثال، یکی از اپیزودهای سریال به دورانی که برادران اِلریک در کودکی برای پشت سر گذاشتن مراحل مقدماتی تربیتشان به عنوان کیمیاگر در یک جزیرهی متروکه سپری میکنند، اختصاص دارد. آنها در جریانِ این دوران به این درکِ عمیق میرسند که کیمیاگری دربارهی فهمیدنِ جریان طبیعی انرژی و تجزیه کردن و بازسازی کردن آن است. اما بعدا ارتش اصل بُنیادینِ کیمیاگری را برای توجیه ویران کردن کامل یک کشور و قتلعامِ جمعیتش تحریف میکند؛ تا جایی که یکی از ژنرالهای دولت برای طبیعی جلوه دادنِ نسلکشیهایشان از عبارت «تولد دوبارهی کیمیایی» استفاده میکند (اپیزود پنجاه و هفتم).
این ژنرال استدلال میکند از آنجایی که کیمیاگری دربارهی تجزیه کردن و بازسازی کردن جریان طبیعی انرژی است، پس قربانیانِ نسلکشیشان به عنوان جزیی از انرژی جهانهستی نابود نمیشوند، بلکه فقط از حالتی به حالتِ دیگر تغییر میکنند. از زاویهی دید کج و کولهی آنها، قربانیانشان واقعا نمیمیرند، بلکه مجددا متولد میشوند؛ آنها مردم را به قتل نمیرساندند، بلکه با کُشتنشان به آنها زندگی اَبدی میبخشیدند. کیمیاگران به عنوانِ سربازان حکومتی بدون اینکه خودشان متوجه شوند (حداقل برخی از آنها) به آلت دستِ پدر، آنتاگونیست اصلی سریال که دولتِ آمستریس را از سایهها کُنترل میکند تبدیل میشوند. بزرگترین خواستهی پدر دستیابی به جایگاه یک خدا و تصاحبِ قدرت مطلقِ الهی است؛ هدفی که به منظور تحقق آن از انجام هیچ جنایتی کوتاهی نمیکند؛ میخواهد بهکارگیری تابوترین انواعِ کیمیاگری باشد؛ میخواهد تاسیسِ لابراتورهای فوقمحرمانه برای آزمایش روی انسان و حیوان باشد؛ میخواهد خلق جانوران ممنوعه باشد؛ میخواهد برافروختنِ آتش بیشمار درگیریهای نظامی باشد یا میخواهد کشتار دستهجمعی میلیونها میلیون انسان بیگناه باشد. همهچیز برای هموار کردنِ مسیر خواستهاش مُجاز است.
درواقع، جنگ ایشوال، بیرحمانهترین و پُرتلفاتترین جنگ آمستریس، صرفا جهتِ پیشبردِ اهداف پدر صورت گرفت. همچنین، کیمیاگران حکومتی مجهز به قابلیتهای فوقالعاده تخریبگر و مرگبارشان، نقشِ پُررنگی در موفقیتِ قاطعانهی دولت در این جنگ داشتند و بزرگترین تاثیر نظامیشان را گذاشتند. نکتهی شوکهکنندهی جنگ ایشوال به نقشی که کیمیاگری در ویران کردنِ تمامعیار آن داشت خلاصه نمیشود (هرکدام از کیمیاگران دولت حکم یک بمب اتمِ متحرک را دارند)؛ نکتهی شوکهکنندهی آن نحوهی توصیفِ علمی آن است؛ واژهها و اصطلاحاتِ علمی که افراد حاضر در این جنگ برای توصیف آن انتخاب میکنند از اهمیت ویژهای برخوردار است.
حتی قهرمانان هم نتوانند جلوی خودشان را از پیچیدنِ جنایتهایشان در لفافهای از ادبیاتِ علمی، ضدعفونیشده و بیروح بگیرند. برای مثال، دکتر ناکس که نقش متخصصِ کالبدشکافی و پاتولوژی ارتش را در جریان جنگ داخلی ایشوال ایفا میکرد، وظیفه داشت تا از ایشوالیهای قربانی جنگ به عنوانِ نمونههای آزمایشی برای جمعآوری اطلاعات دربارهی تاثیر سوختگی و درد روی آنها استفاده کند. او در جایی از سریال خطاب به رُی موستانگ تعریف میکند: «تو میسوزوندیشون و من چیزی رو که ازشون باقی مونده بود کالبدشکافی میکردم. باهاشون مثل موش آزمایشگاهی رفتار میکردیم و ایشوال هم آزمایشگاهمون بود».
درواقع، چیزی که به گسترش آتش جنگ و تشدید درگیری به سطحِ بدتر تازهای منجر شد، همین نگاهِ علمی و انسانزُدایانهی ارتشِ آمستریس بود. در جریان جنگ، کشیش اعظمِ ریشسفیدِ ایشوال با یک پیشنهاد به دیدنِ پادشاه پیشوا بردلی میآید. او پیشنهاد میکند که حاضر است خودش را داوطلبانه در عوضِ آتشبس تسلیم کند. اما پیشوا بردلی که جهانبینی ترسناکش به فرمولهای خشکِ علم محدود شده است، بلافاصله با استناد به «قانون تبادل برابر» با آن مخالفت میکند: «منظورت اینه که جون تو با جون دهها هزار نفرِ باقیمونده ارزش برابری داره! زندگی یک نفر فقط به اندازهی زندگی یک نفر دیگه ارزش داره، نه بیشتر و نه کمتر». طرز فکر پیشوا بردلی به دشمنانش در جنگ خلاصه نمیشود، بلکه دربارهی همسرِ خودش هم صدق میکند. در جایی از سریال، رُی موستانگ همسر بردلی را با هدفِ استفاده از او به عنوان یکجور سپر دفاعی علیه نیروهای پایتخت میرُباید.
اما یکی از ژنرالهای ارتشی زیر نظرِ پیشوا بردلی نه تنها تلاشی برای اطمینان از سلامت همسر پیشوا نمیکند، بلکه دستورِ قتل همهی اعضای تیم رُی موستانک از جمله همسر بردلی را صادر میکند؛ حتی همسر بردلی هم چیزی بیش از مُهرهی یکبارمصرفی در مسیر تحققِ نقشهی اصلیاش نیست. واژهی کلیدی در اینجا اما «پیشوا» است. اگر دیدنِ این لقب نظرتان را جلب کرده است، حق دارید؛ انگیزهی خیلی خوبی برای استفاده از این لقب بهخصوص برای توصیفِ جایگاه پادشاه بردلی وجود دارد. حقیقت این است که کشور آمستریس همینطوری بیدلیل تداعیگر اُروپای پیش از جنگ جهانی دوم نیست، بلکه حکم نسخهی جایگزینِ آلمانِ دوران حکومتِ حزب نازی به رهبری آدولف هیتلر که با لقب «پیشوا» خطاب میشد را دارد؛ از کشور جنگطلبی که با انگیزهی گسترشِ امپراتوریاش در سراسر سیارهی زمین به مرزهای دیگر ملتها تجاوز میکند تا سربازانِ بلوند و چشم آبیاش که یونیفرمهای آنها بهطرز آشکاری یادآور یونیفرمِ نیروهای اِساِسِ نازی است؛ از نسلکشی ایشوالها که تداعیگر هولوکاست است تا قدرت تکنولوژیکِ هر دوی آنها در زمینهی تجهیزات نظامی.
تشابهاتِ حکومت آمستریس و آلمانِ نازی اما به ظاهرشان خلاصه نمیشود، بلکه بیش از هر جای دیگری در ایدئولوژیِ مُشترکشان دیده میشود. اعتقاد آلمانِ نازی به «حق با قدرت است» و «بقای بهترینها» یا «بقای اصلح»، دربارهی دولت آمستریس هم صدق میکند. ایدئولوژی هر دو بر باور «داروینیسم اجتماعی» بنا شده است؛ داروینیسم اجتماعی باوری است بر این مبنا که قویترینها یا شایستهترینها باید باقی بمانند و در جامعه رشد و نمو کنند، در حالی که ضعیفان و بیخاصیتها باید رها شوند تا از بین بروند؛ باوری که هر دو از آن برای توجیه نسلکشیهای دستهجمعیشان استفاده میکنند.
برای مثال، هربرت اسپنسر، فیلسوف قرن نوزدهمی برای نخستینبار اصطلاح «بقای بهترینها» را بعد از خواندنِ کتاب داروین به کار بُرد. با این تفاوت که داروین فقط به فرایند تغییر گونههای زیستشناسی توجه داشت، در حالی که اسپنسر علاوهبر آن، به فرایندهای اجتماعی و نتیجه نهایی (بقای اصلح) پرداخت. از نظر اسپنسر تکامل گونههای زیستشناختی و گونههای اجتماعی اساساً مربوط به بقای اصلح است. بر این اساس، فرایندهای تکاملی، گونههای نامناسب (ناصالح) را تصفیه میکنند و پیامد نهایی این تصفیه شکلگیری جامعهای کاملتر خواهد بود.
این ایده بنیادی، که طبق آن نباید در فرایند سازگاری مداخلهای صورت گیرد، نشان میدهد که «افراد فاقد صلاحیت» (افراد ناصالح) (فقیران، ضعیفان، جاهلان، یا بیماران) «غربال» میشوند. مثلا اسپنسر که در مورد مستمندان بسیار سنگدل و مخالف کمک دولت به آنها بود میگوید: «قانون حمایت از مستمندان که با معلق کردن فرایند سازگاری، موجب گسترش دامنهی فقر در آینده خواهد شد، همین امروز نیز میتواند چنین پیامدی به همراه داشته باشد. بخش زیادی از پولهایی که هر سال صرف کمک به مستمندان میشود، صرف حمایت از کارگرانی شود که در بخشهای تولیدی مشغول به کار هستند، مانند زهکشی زمینها، ساخت ماشینآلات صنعتی و غیره. از این طریق انبارها به سرعت پر از کالاهای تولیدی شده و متعاقباً کمبود کالا برطرف خواهد شد». البته که این دیدگاه نه تنها با استقبال گرم سرمایهداران آمریکایی مواجه شد، چرا که برای آنان توجیه پسندیدهای فراهم میکرد تا موقعیت ممتازشان را به فضائل برترشان نسبت دهند، بلکه دلیل تازهای برای توجیه نژادپرستی و جنایت بود.
یکی از ژنرالهای آمستریس در حین گفتگو با اولیویه آرمسترانگ در اپیزود سی و ششم با افشای نقشههای دولت در زمینهی حفر تونل در سراسر کشور برای استفاده از آن به عنوان یک دایرهی کیمیاگری غولآسا و ساخت ارتش زامبی، در رُکوپوستکندهترین شکل ممکن میگوید: «به ما برگزیدهها بدنی نزدیک به بدنِ خدا داده میشه و ما بر این دنیا فرمانروایی خواهیم کرد». اولیویه آرمسترانگ میپرسد: «پس، ضعیفان باید برای بقای برگزیدهها قربانی بشن؟». ژنرال موافقت میکند: «درسته. بقای بهترینها. ضعیفان به بنیانِ کشور تبدیل میشن و قدرتمندان روی اونا شکوفا میشن». اولیویه: «پس ایشوال هم...». ژنرال: «درسته. ایشوال هم جزیی از نقشهمون بود. سرنوشت اون مردم ضعیف این بود که نابود بشن». اولیویه: «این نقشه از کی وارد عمل شده؟». ژنرال: «شنیدم از زمان تاسیس این کشور. و بالاخره در جریان نسل من کامل میشه».
تشابهات آمستریس و آلمانِ نازی اما به اینجا ختم نمیشود، بلکه برای یافتنِ یکی دیگر از آنها باید آزمایشاتِ انسانیِ آمستریس را با نسخهی مشابهاش در دنیای واقعی مقایسه کرد؛ همانطور که آزمایشاتِ انسانی دولت آمستریس تحت نظرِ پزشک شروری معروف به «دکترِ دندان طلا» صورت میگیرد، این موضوع دربارهی یوزف منگله، پزشکِ بدنامِ نازیها که در اُردوگاه آشویتس فعالیت میکرد و در بین اسیران زندانهای آلمان به «فرشتهی مرگ» مشهور بود نیز صدق میکند. او که به آزمایش روی دوقلوهای همسان، افرادی با ناهمرنگی عنبیه، کوتولهها و کسانی که معلولیتهای فیزیکی داشتند علاقهی ویژهای داشت، از آشویتس به عنوان فرصتی برای ادامهی مطالعات انسانشناسانهی خود و پژوهشهایش در زمینهی ژنتیک استفاده میکرد؛ آزمایشهایی که عبارتند بودند از: تزریق مواد شیمیایی به چشم بچهها برای مطالعه در مورد احتمال تغییر رنگ عنبیه؛ تزریق سیمان مایع به بدن زنان (رحم زنان) برای پژوهش دربارهی نازایی؛ قطع عضوهای مختلف و مطالعه بر روی اثرات آنها؛ حبس کردن اسرای جنگی در اتاق گاز و بررسی میزان تحمل آنها تا زمان مرگ؛ اتصال رگهای دوقلوها به هم برای مطالعه در مورد امکان احتمالی تعویض خون آنها.
حتی یک شاهد تعریف کرده است که منگله یک بار دو دوقلوی رومانیایی را در تلاش برای خلق یک دوقلوی بههمچسبیده، پشت به پشت به یکدیگر میدوزد؛ هر دو بچه بر اثرِ ابتلا به قانقاریا پس از چند روز عذاب کشیدن میمیرند. چنین وحشتهای مشابهای در لابراتورهای زیرزمینی کشور آمستریس نیز یافت میشوند؛ میخواهد آزمایش روی بیشمار بچه برای تولید نژاد برتر (پادشاه بردلی یکی از بچههایی است که از آزمایشاتِ مرگبار پزشگان جان سالم به در بُرده است) باشد؛ میخواهد دوختنِ حیوانات و انسان به یکدیگر باشد؛ یا میخواهد خارج کردن و حبس کردنِ روحِ اسیران ایشوالی باشد. آمستریس در زمینهی کنجکاوی علمیِ ظالمانه، مریض، غیرانسانی و پُرشقاوتش هیچ کم و کسری از آلمانِ نازی ندارد. احتمالا اگر منگله میتوانست مثل همتاهای آمستریسیاش یک روحِ واقعی به دست بیاورد، در مُثله کردن آن تعلل نمیکرد!
قابلذکر است که پاول فایرابند که بالاتر از او به عنوانِ مخالف برجستهی علمیزدگی نام بُردیم، خودش در جنگ جهانی دوم به عنوان ستوان در ارتش آلمانِ نازی جنگیده بود و حتی نشانِ صلیب آهنین را به خاطر خدمات ارزندهاش دریافت کرده بود. بنابراین تعجبی ندارد که او به عنوان کسی که خودش بهطور دست اول دیده بود که یک دیکتاتوری چگونه از علم برای توجیه جنگ و نسلکشی سوءاستفاده میکند، بعدها ایدهی جدایی علم از دولت را مطرح کرد. فایرابند در مقالهای که با عنوانِ «چگونه از جامعه در برابر علم محافظت کنیم» نوشته است، توضیح میدهد، همانطور که هماکنون یک جدایی رسمی بینِ دولت و کلیسا وجود دارد، باید یک جدایی رسمی بینِ دولت و علم نیز وجود داشته باشد. به قول او، گرچه هنوز میتوان با دانشمندان در خصوصِ پروژههای مهم مشورت کرد، اما تصمیم نهایی باید به نمایندگانی که طی یک انتخابات دموکراتیک انتخاب شدهاند سپرده شود.
بنابراین، با استناد به همهی مدارکی که تاکنون فهرست کردیم، شکی نیست که کیمیاگر تمامفلزی روایتگرِ یک داستانِ هشداردهنده دربارهی عواقبِ وحشتناک ناشی از سرسپردگی کورکورانه به علم بهعنوانِ تنها منبعِ دانشِ شرحدهندهی سازوکار دنیا و بستن چشمانمان به روی کاربردهای غیرانسانیاش است. اما سوال این است که تقابل علم و دین چه میشود؟ و نظرِ سریال دربارهی ایمان چیست؟ کیمیاگر تمامفلزی در طولِ عمر ۶۴ اپیزودیاش، ایمان را به عنوانِ یک سیستمِ توضیحدهندهی دیگر، بهعنوانِ منبعِ دیگری از قدرت و حقیقت به تصویر میکشد.
درواقع، گرچه اکثر شخصیتهای این سریال دانشمند هستند، اما آنها بارها و بارها دست به دامنِ خدا میشوند یا وجودش را بهطور مستقیم و غیرمستقیم به رسمیت میشناسند. برای مثال، در اپیزود یازدهم پای برادران اِلریک و وینری طی اتفاقاتی به خانهی یک مهندس چیرهدست اما تُرشرو و ضداجتماعی به نام دامینیک باز میشود. در همین حین، وقتِ زایمان عروسِ دامینیک که باردار است سر میرسد، اما آنها به دلیل آب و هوای بد نمیتوانند او را به بیمارستان برسانند. در نتیجه، وینری از روی ناچاری دست به کار میشود و بچه را خودش با موفقیت به دنیا میآورد.
اِدوارد و آلفونس از دیدنِ روند زایمان و نوزادِ تازه به دنیا آمده حیرتزده میشوند و با اشاره به محدودیتهای کیمیاگری، اعتراف میکنند که گرچه کیمیاگران قرنهاست که دارند تلاش میکنند، اما توانایی خلقِ یک انسان توسط یک انسان دیگر کماکان دستنیافتنی باقی مانده است؛ اعترافی که وجود یک قدرتِ فراتر را که دانشِ زمینی انسانها از تقلید تواناییهایش عاجز است به رسمیت میشناسد. یک نمونهی دیگر از اشاره به خدا در دیدار دکتر مارکو و اِسکار دیده میشود. دکتر مارکو به عنوان پژوهشگر ارشدِ دولت آمستریس، مسئولِ خلق سنگهای جادو با استفاده از ارواحِ قربانیان جنگ داخلی ایشوال است. پس، از اینکه دکتر مارکو با اِسکار، بازماندهی انتقامجوی ایشوال مواجه میشود، میگوید کار خدا است که آنها سر راه یکدیگر قرار گرفتهاند و مجازاتش را میپذیرد. در نتیجه، اِسکار پس از دیدن ابراز پیشمانی و عذاب وجدان سنگینِ دکتر مارکو، او را میبخشد و آنها اینبار برای متوقف کردنِ نقشهی دولت به هم میپیوندند.
دکتر ناکس هم که فعالیتش بهعنوانِ پزشک آزمایشهای انسانی دولت در جریانِ جنگ داخلی ایشوال باعثِ دوری خانوادهاش از او شده بود و با کابوسِ ناشی از عذاب وجدانش دست و پنجه نرم میکند، به محض بازگشت همسر و پسرش به خانه فرصتی برای جبرانِ اشتباهاتش پیدا میکند؛ او مشغول آماده کردنِ قهوه برای خانوادهاش، درحال اشک ریختن با اشاره به خدا میگوید: «خدایا، اگه واقعا وجود داری، بهم وقت بده. حتی آدمی مثل من هم لیاقتِ خوردن یه فنجون قهوه با خونوادهاش رو داره». این موضوع دربارهی پادشاه بردلی هم صدق میکند.
پادشاه بردلی در جریانِ نبرد نهاییاش با اِسکار تقریبا شکستناپذیر ظاهر میشود. هر دوی آنها زخمهای شدیدی به یکدیگر وارد میکنند، اما در تمام این مدت، پادشاه بردلی آنقدر در جاخالی دادن سریعتر است و آنقدر بیدرنگ به حملاتِ اِسکار واکنش نشان میدهد که سرنگونیاش غیرممکن به نظر میرسد. اما درست درحالی که داریم به فناناپذیریِ مُصرانه و ایستادگی تزلزلناپذیرِ پادشاه بردلی یقین پیدا میکنیم، ناگهان اتفاقی میاُفتند که اِسکار را قادر به رخنه کردن به دفاعِ رخنهناپذیرِ حریفش میکند؛ اتفاقی که باعث میشود پادشاه بردلی در آخرین لحظاتِ زندگیاش به وجودِ قدرت الهی اعتراف کند.
این امداد غیبی در قالبِ نور خورشید به یاری اِسکار میشتابد. قضیه از این قرار است: کشیش اعظم ایشوال به پادشاه بردلی که ایشوالیهای بیشماری را بهطرز بیرحمانهای در جریان جنگ کشته بود، میگوید که خدا یک روز او را سرنگون خواهد کرد. همین اتفاق هم میاُفتد. نبرد بردلی و اِسکار در جریانِ خورشیدگرفتگی رُخ میدهد؛ خورشید به خاطر قرارگیری ماه در مقابلش به شکلِ هلال درآمده است. از قضا ترکیبِ خورشید و ماه در کیمیاگری سمبلِ خدا است.
بنابراین اتفاقی که میاُفتد این است که نابینا شدنِ پادشاه بردلی بر اثر تابشِ مستقیم نور خورشید به چشمانش، اِسکار را قادر میسازد تا ضربهی مُهلکِ تمامکننده را وارد کند و او را بالاخره از پا در بیاورد. درحالی که بردلی در حوضچهی خونِ خودش دراز کشیده و آخرین نفسهایش را میکشد، خیره به هلالِ خورشید میگوید: «هیچوقت به سرنوشت یا خدا باور نداشتم، اما شاید وضعیت من نتیجهی عدالت و مشیت الهیه».
بنابراین، سوالی که در این نقطه مطرح میشود این است: آیا باید با استناد به همهی مدارکی که علیه علم و همهی مدارکی که به نفعِ خدا داریم به این نتیجه برسیم که «زنده باد خدا و گور پدر علم»؟ نه خیر. ماجرا از این قرار است: مشکلِ مخالفانِ علمزدگی این نیست که علم بد است و تمام دانشهای غیرعلمی خوب است؛ پاول فایرابند با واکسن زدن مخالفت نمیکند و مصرفِ عنبر نساء را تشویق نمیکند! حرف حساب او این است که علم غاییترین منبعِ دانش بشریت نیست، بلکه فقط یکی از ایدههای بیشماری است که باعث پیشرفت جامعه میشود. در عوض، فایرابند با ستایشِ کورکورانهی نه فقط علم، بلکه هر ایدئولوژی دیگری مخالف است. کیمیاگر تمامفلزی دربارهی این نیست که علم کاملتر است یا دین؛ کیمیاگر تمامفلزی دربارهی این است که پیروی بیفکرانه از یک ایدئولوژی فارغ از اینکه آن از ایمان سرچشمه میگیرد یا از مشاهدات و تحقیقاتِ فیزیکی، به فاجعه منجر خواهد شد.
گرچه سریال با اپیزود سوم که به افشا کردن معجزههای جعلیِ کشیشِ شهر لیور اختصاص دارد، علم را به عنوانِ راه نجات جاهلان معرفی میکند، اما به اینجا بسنده نمیکند، بلکه بقیهی اپیزودهایش را به درهمشکستنِ غرور برادران اِلریک نسبت برتری مطلقِ علم کیمیاگری سپری میکند و به آنها و ما یادآوری میکند که وقتی پاش بیافتد، دانشمندان نه تنها دنیا را از خرافه و خشکهمذهبیهای تُندرو نجات نخواهند داد، بلکه جنایتهایشان را به جای زبان خدا، با زبانِ علم توجیه خواهند کرد. اِسکار یکی از این خشکهمذهبیهای تُندرو است؛ او سریال را درحالی آغاز میکند که از خدای ایشوالیها برای توجیه کشتارِ انتقامجویانهی کیمیاگران دولتی و قتلهای تروریستیاش استفاده میکند.
در نتیجه، او با کُشتن بیگناهانی مثل والدین وینری (آنها به عنوان پزشک در دوران جنگ به اشیوالیهای زخمی رسیدگی میکردند) مرتکب گناهِ ناشی از خشونت ایدئولوژیک که خودش و مردمش قربانی آن هستند میشود. بنابراین همانطور که برادران اِلریک و دیگر کیمیاگران باید در طول داستان از باور متعصبانهشان دربارهی ماهیت بینقصِ علم عقبنشینی کنند، اِسکار هم باید به اشتباهش در دیدنِ همهی کیمیاگران به یک چشم پی ببرد.
کاراکترهای برادری زمانی رشد میکنند که نسبت به محدودیتها و خطراتِ پیروی از تنها یک ایدئولوژی آگاه میشوند. برای مثال، کیمیاگری غربی انرژیاش را از حرکاتِ پوستهی زمین تامین میکند. بنابراین، وقتی برادران اِلریک با پدر مواجه میشوند، آنها سعی میکنند از کیمیاگری برای حمله به او استفاده کنند، اما با حیرتزندگی متوجه میشوند که قادر به انجامش نیستند. چرا که پدر از سنگهای جادویی که به وسیلهی شبکهی لولههای زیرزمینی در سراسر کشور آمستریس پخش کرده، به عنوانِ سدی در برابر انرژی ناشی از حرکاتِ پوستهی زمین استفاده کرده است. این اتفاق بهشکلی تمام فکر و ذکر برادران اِلریک را تسخیر میکند که سفرشان برای یافتنِ توضیحی برای آن به کشف و فراگیری همتای شرقی کیمیاگری که انرژیاش را از جریانِ زندگی (یک چیزی در مایههای فورس در دنیای جنگ ستارگان) تامین میکند منجر میشود. در نهایت، پُل زدن بر فراز کیمیاگری غربی و کیمیاگری شرقی و از بین بُردن شکافِ بین این دو ایدئولوژی است که موفقیتِ قهرمانان علیه پدر را امکانپذیر میکند.
قهرمانان به لطفِ تحقیقاتِ وسیع باقیمانده از برادرِ فقیدِ اِسکار متوجه میشوند که به خاطر لایهای از انرژیِ سنگهای جادو در بینِ پوسته و سطح زمین، جلوی کیمیاگران آمستریسی بهطرز مرموزی از دسترسی به انرژی طبیعی زمین گرفته شده است. بنابراین او با استفاده از اصولِ کیمیاگری شرقی روشی را برای معکوس کردنِ عملکردِ دایرهی کیمیاگری پدر ابداع میکند. این روش نه تنها انرژی متراکمشدهی زیرزمینی سنگ جادو را کنسل میکند، بلکه دسترسی به قدرتِ طبیعی، عمیق و آزادِ زمین را امکانپذیر میکند.
از همین رو، تمایل برادران اِلریک به درهمآمیختنِ این دو ایدئولوژیِ متفاوت است که به شکست خوردن نقشهی پدر، تقویتِ قدرتِ کیمیاگریشان و نجات جان همهی شهروندانِ آمستریس منجر میشود. اما شاید در طول سریال هیچ کاراکتری این رشد شخصیتی را به اندازهی اِسکار بازتاب نمیدهد. او به عنوان یکی از اندکِ بازماندگان جنگی که با هدفِ انقراض ایشوالیها آغاز شده بود، تسجم خشمی آتشین است و همهی زندگیاش را به تماشای جان دادنِ تکتک کیمیاگران با دستهای خودش وقف کرده است.
از نگاه او نه تنها کیمیاگران سلاحهای غیرانسانی هستند که باید از سطحِ زمین پاک شوند، بلکه آنها به جُرم گناهی نامقدستر لایقِ اَشد مجازات هستند: اِسکار که اعتقاد دارد حقِ خلق کردن در انحصار خداست، از کیمیاگران به خاطر تجاوز به محدودهی خدا و دخالت در کار او بیزار است. اما در طول سریال هرچه اِسکار وقت بیشتری را با آمستریسیها میگذراند، هرچه بیشتر با سازوکار کیمیاگری آشنا میشود و هرچه بیشتر چشمانش به روی گناهان ناشی از انتقامجویی کورکورانهاش باز میشود (مثل قتل والدین بیگناه وینری)، اشتباهاتش بهطرز انکارناپذیرتری آشکار میشوند و او بهطور شجاعانهای لغزشهایش را بدون هیچگونه تلاشی برای بهانهتراشی گردن میگیرد. بنابراین، اِسکار که زمانی اعمال وحشتناکش را با پیچیدنِ آن در لفافهای از کلام خدا توجیه میکرد، در نهایت متوجه میشود که هیچ ایدئولوژی، هیچ تفکری نمیتواند قتل را توجیه کند. همچنین، اِسکار سریال را با شکستنِ قوانینِ سختگیرانه و متعصبانهای که براساس آنها زندگی میکرد به پایان میرساند.
گرچه خدای او استفاده از کیمیاگری غربی را ممنوع یا به نوعی حرام اعلام کرده بود، اما او در نهایت، با تن دادن به کیمیاگری غربی (نه از روی اجبار، بلکه از روی شناختنِ ماهیت واقعیاش)، از آن برای نجات کشوری که در گذشته از آن متنفر بود استفاده میکند. تحولِ طرز فکر اِسکار که او را از لبهی پرتگاه نجات میدهد و به رستگاریاش منجر میشود، در تضاد مطلق با استمرارِ انعطافناپذیرِ طرز فکر پدر، آنتاگونیست اصلی سریال قرار میگیرد.
پدر تا لحظهی آخر بهطرز لجوجانهای به باورش به ماهیتِ بینقص علم به عنوان تنها منبعِ دانش دنیا چنگ میاندازد. همهی فکر و ذکر او توسط قدرتِ اغواکنندهی کیمیاگری تسخیر شده است و علاقهی شدیدِ خودویرانگرایانهی او در اِکستریمترین حالتِ ممکن نمود پیدا میکند: او باور دارد که انسانها موجودات ناچیز و رقتانگیزی هستند که به هیچ دردی جز استفاده از آنها برای دستیابی به جایگاهِ یک خدا نمیخورند. پدر بهشکلی توسط علمزدگیاش کور شده است که قادر به فهمیدنِ ارزش احساسات انسانی نیست.
در نتیجه، او احساساتِ انسانیاش را در قالبِ بچههای هفتگانهاش به معنای واقعی از خودش خارج میکند و دور میاندازد. داروستهی شهوت، خشم، تنبلی، شکمپرستی، طمع، حسادت و غرور در نتیجهی تلاشِ پدر برای هرچه بیشتر فاصله گرفتن از خصوصیاتِ انسانیاش خلق میشوند. او با ساختنِ بچههایش سعی میکند وجودش را از هرگونه ردپایی از بشریت که چشم دیدنشان را ندارد پاک کند، تخیله کند. عاقب، همین تعهد و دلباختگی پدر به برتری مطلقِ علم و باورش به دستیابی به کمال از طریقِ آن است که به بزرگترین لغزشِ او منجر میشود. اتفاقی که میاُفتد این است که ارواحِ حبسشده درونِ سنگ جادو علیه پدر شورش میکنند. گرچه پدر این ارواح را چیزی بیش از انرژیهای فاقدِ اراده جدی نگرفته بود، اما آنها او را با اثباتِ موجودیتشان و با تاکید بر قدرت اختیارشان غافلگیر میکنند. تلاش پدر برای تنزل دادنِ ارواحِ انسانها به مواد فیزیکی که از طرز فکر تماما علمیاش سرچشمه میگیرد، باعث نادیده گرفتن فردیت و ارادهی شخصی آنها میشود.
پس از اینکه اِدوارد در پایان یک نبردِ حماسی با یک ضربهی مُشتِ جانانه که سینهی پدر میشکافد، او را از پا درمیآورد، پدر به درونِ همان فضای پوچی که از آن آمده بود کشیده میشود. او آنجا با موجودی کیهانی به نام «حقیقت» که حکمِ خدای دنیای کیمیاگر تمامفلزی را دارد دیدار میکند. پدر که کماکان از روی درماندگی به علمزدگیاش چنگ میاندازد، از خدا میپرسد که کجای کارش اشتباه بوده است: «من میخواستم به یه موجود بینقص تبدیل شم. میخواستم همهی چیزهای این دنیا رو بدونم. مشکل خواستن چنین چیزی چیه؟».
او بدون اینکه متوجه شود خودش جواب خودش را میدهد. پدر برخلافِ برادران اِلریک و اِسکار از به رسمیت شناختنِ هرگونه دانشِ انسانی دیگری غیر از کیمیاگری امتناع کرد. یا همانطور که خدا توضیح میدهد، پدر علاوهبر اینکه قدرتش را از دیگران دزدیده است، بلکه با وجودِ متولد شدن از یک انسان (کیمیاگرِ یک پادشاهی کهن از خونِ وَن هوهنهایم، پدرِ برادران اِلریک برای جدا کردن بخشی از دانشِ دنیای آنسوی دروازه و حبس کردنِ آن در داخل یک تُنگِ شیشهای استفاده کرده بود)، نسبت به منشاء انسانیاش ابراز انزجار و بیزاری میکند و سعی میکند به موجودی برتر از آنها تبدیل شود.
به بیان دیگر، برادران اِلریک، اِسکار و پدر سفرشان را از یک نقطهی یکسان شروع میکنند و تا اواسط راه شانه به شانهی یکدیگر حرکت میکنند، اما چیزی که برادران اِلریک و اِسکار را نجات میدهد، انعطافپذیریشان برای منحرف شدن از مسیری که آنها را به سرنوشتِ پدر دچار میکرد بود.
این چیزی است که اِدوارد و آلفونس را به شخصیتهای ویژهای در طول سریال تبدیل میکند: رد فروتنانهی یک ایدئولوژی تنها. آنها از همان اوایل سریال بیوقفه با سوالاتی مثل «کیمیاگری چه چیزی است؟» و «خدمت به عنوان کیمیاگر دولتی چه معنایی دارد؟» گلاویز هستند. تمایل آنها به زیر سوال بُردنِ هویتشان و بیاعتمادی به علمشان است که باعث میشود آنها در آن واحد بیتکلف و دوستداشتنی به نظر برسند. نیروی انگیزهبخشِ برادران اِلریک از نیازشان برای کشفِ حقیقت شخصی خودشان سرچشمه میگیرد.
این موضوع بهتر از هر جای دیگری در اپیزود پنجاه و دوم سریال دیده میشود. آلفونس در این اپیزود از سنگ جادو برای مبارزه با کیمبلی، کیمیاگر فوقالعاده قدرتمند اما سادیستی و روانپریشِ تحت فرمان پادشاه بردلی استفاده میکند. کیمبلی برای لحظاتی دست از جنگیدن میکشد و سوالی را که مثل خوره به جانش اُفتاده از آلفونس میپرسد: او میخواهد بداند چرا آلفونس از قدرتِ خارقالعادهی سنگ جادو برای بازپسگرفتنِ بدن اورجینالش استفاده نمیکند؛ از زاویهی دیدِ کیمبلی نبردِ آنها بیهوده است. کیمبلی متعجب است: آلفونس و برادرش با وجود قدرتِ سنگ جادو نه تنها میتوانند مثل آب خوردن از دست نوچههای پدر فرار کنند، بلکه میتوانند بدنهای سابقشان را بالاخره به دست بیاورند. آلفونس جواب میدهد، اگر او با سنگ جادو فرار کند، آن وقت نمیتواند مردم را نجات بدهد. اما این پاسخ، پاسخِ رضایتبخشی برای کیمبلی نیست. از زاویهی دیدِ کیمبلی فرار برادران اِلریک و استفاده از سنگ جادو برای بازپسگرفتن بدنشان که به قیمتِ عدم نجاتِ مردم تمام میشود کاملا در راستای ایدئولوژی و جهانبینی آلفونس به عنوانِ یک کیمیاگر قرار میگیرد.
ناسلامتی «قانون تبادل برابر» بیان میکند که برای به دست آوردن یک چیز باید چیزی با ارزش برابر را تسلیم کرد. اما آلفونس در پاسخ، سوالی را میپرسد که نشان از رشد شخصیتی او دارد: «بهم بگو، اصلا چرا باید انتخاب کنم؟». حرف حساب آلفونس این است که چرا آنها مجبورند بینِ پس گرفتنِ بدنشان و نجات مردم یکی را انتخاب کنند؛ چرا آنها نمیتوانند هم بدنشان را پس بگیرند و هم مردم را نجات بدهند. کیمبلی میگوید طبقِ قانون تبادل برابر آنها هیچ چارهی دیگری جز انتخاب ندارند. آلفونس اما در برابر این ایدئولوژی کوتهفکرانه شورش میکند و میگوید: «خب، من میگم احتمالاتی که به قوانین و قواعد محدود نیستن رو جستجو کنیم؛ بشریت اینطوری پیشرفت میکنه». آلفونس با پشت پا زدن به جهانبینیِ کیمیامحوری که خودکامگی و جنایتها را با جلوه دادن همهچیز بهعنوان یک داد و ستدِ غیرانسانی قابلتوجیه میکند، ایدهی کشف جهانبینی شخصی خودش را پیشنهاد میدهد. یا همان طور که اِدوارد در جایی دیگر میگوید: «اگه نمیتونی یه در پیدا کنی، درِ خودتو بساز!».
دقیقا همین تمایل برادران اِلریک برای یافتنِ احتمالاتی غیر از کیمیاگری است که آن را از دیگران متمایز میکند و همان چیزی است که به انگیزهبخش آخرین کیمیاگری اِدوارد برای احیای برادرش تبدیل میشود. ماجرا از این قرار است: اِدوارد پس از شکست دادن پدر در مخمصهی پیچیدهای قرار میگیرد. در جریان نبرد پدر باعث متلاشی شدن دست راستِ مکانیکیاش و گیر کردن دست چپش در زیر آوار میشود. بنابراین آلفونس تصمیم میگیرد تا روحش را به ازای بازگرداندنِ دست راستِ واقعی اِدوارد معامله کند. در نتیجه، روحِ آلفونس به بدنش در دنیای آنسوی دروازه میپیوندد و اِدوارد هم خشمگین از فقدانِ برادرش، از بازگشت دست راستش برای نابود کردن پدر استفاده میکند. درحالی که همه پس از شکست پدر برای آلفونس عزاداری میکنند، اِدوارد به راهی برای بازگرداندن آلفونس فکر میکند. او اما با وجود دسترسیاش به سنگ جادو از استفاده از آن برای احیای برادرش امتناع میکند.
او یک انتخاب پیش روی خودش دارد: یا از سنگ جادو استفاده میکند و برادرش را احیا میکند یا از سنگ جادو استفاده نمیکند و برادرش مُرده باقی میماند. شاید هرکس دیگری بود با استناد به قانون تبادلِ برابر استفاده از سنگ جادو را توجیه میکرد. اما همانطور که آلفونس به کیمبلی گفته بود، چرا باید مجبور به انتخاب فقط یکی باشند؟ چرا اِدوارد نمیتواند هم از سنگ جادو استفاده نکند و هم برادرش را احیا کند؟ کاری که اِد در عوض تسلیم شدن در برابر سنگ جادو انجام میدهد این است که او تصمیمی میگیرد بهای بازگرداندن برادرش را با چیز دیگری پرداخت کند. او در دنیای آنسوی دروازه با «حقیقت» مواجه میشود. وقتی حقیقت از او میپرسد که به ازای بازگرداندن برادرش حاضر به پرداخت چه چیزی است، او لبخند میزند و توانایی کیمیاگریاش را تقدیم میکند؛ به این ترتیب، او پس از بازگشت به دنیای خودشان هرگز قادر به اجرای کیمیاگری نخواهد بود، اما خیالی نیست. اِدوارد با این کار به باور مُتکبرانه و سادهلوحانهی سابقش به اینکه «کیمیاگری راهحل همهچیز است» و «کیمیاگری قادر به توضیح همهچیز است» اعتراف میکند.
اِدوارد این تصمیم را نه با اکراه و اجبار، بلکه بیدرنگ و با رضایتمندی کامل میگیرد. جهانبینی او بهشکلی در طول سفرش گسترش پیدا کرده است که حالا باور سابقش به اینکه کیمیاگری تنها منبعِ دانش دنیا است خندهدار و احمقانه به نظر میرسد. برخلافِ پدر که نمیتوانست جایگاهش در هستی را قبول کند و کیمیاگری را همتراز با قدرتطلبی میدانست، اِدوارد بالاخره حقیقت را پیدا میکند؛ درحالی سفر پدر با خیزش ناموفقیتآمیزش برای دستیابی به جایگاه یک خدا به سرانجام میرسد که سفر اِدوارد با تصمیمش برای تبدیل شدن به یک آدم عادی که قادر به اجرای کیمیاگری نیست به پایان میرسد.
پدر با نارضایتیاش از چیزی که است، در تلاش برای صعود به جایگاه یک خدا سر جای سابقش باقی میماند و اِدوارد با ابراز رضایت دربارهی چیزی که است و عقبنشینی از باور سابقش، به رشد و تعالی دست پیدا میکند. به قولِ خود ادوارد: «با وجود همهی دوستانی که دارم، کیمیاگری به چه درد میخوره؟». شاید در ظاهر دیالوگِ سانتیمانتالی به نظر برسد، اما پس از سفری که همراه با او پشت سر گذاشتیم، این صادقانهترین، ملموسترین و متقاعدکنندهترین چیزی است که میتوانست بگوید.
او این دیالوگ را با چنان لذتِ رهاییبخشی بیان میکند که گویی تا حالا اینقدر به یک چیز از صمیم قلب اعتقاد نداشته است و ما باورش میکنیم. دنیا آنقدر وسیعتر و چیزهای به مراتب مهمتری برای معنابخشیدن به زندگی و فهمیدن آن وجود دارد که اِدوارد نمیتواند باور کند که روزی جهانبینی باریکش را به کیمیاگری محدود کرده بود؛ باورش نمیشود که زمانی چگونه با پیروی از ایدئولوژی تحمیلشدهی سوءاستفادهگرانِ قدرتمند از کشف کردنِ حقیقتِ شخصی خودش باز مانده بود. پس از اینکه برادران اِلریک بدنهایشان را مجددا به دست میآورند، سوالی که باقی میماند این است که حالا چه میشود؟ چه کار دیگری مانده که قهرمانانمان باید انجام بدهند؟ پاسخِ برادران اِلریک به این سوال ادامه دادن به جستجو برای حقیقت، یافتنِ متودهای جدید برای کشف آن و هرچه تکمیلتر کردنِ درکشان از دنیا است. با این تفاوت که اینبار روششان برای انجام این ماموریت به یک داد و ستدِ ریاضیوار و غیرانسانی که از «قانون تبادل برابر» ناشی میشود خلاصه نشده است.
آلفونس در اپیزودِ فینال به دیدنِ همسر و دختر مِی هیوز که در اوایل سریال به خاطر کشفِ توطئههای پشتپردهی فسادِ ارتش به قتل رسیده بود میرود. آلفونس درحالی که به عکسِ مِی هیوز روی طاقچه خیره شده است، تعریف میکند که تعداد زیادی آدمهای مختلف از تعداد زیادی مکانهای مختلف به او و برادرش کمک کردند تا احساس خوشحالی کنند. او ادامه میدهد که پس حالا نوبتِ آنهاست تا همهی محبتهایی را که دریافت کرده بودند، پس بدهند. همسرِ می هیوز میپرسد: «این همون چیزیه که کیمیاگرا بهش قانون تبادل برابر میگن؟». آلفونس اما مخالفت میکند. او توضیح میدهد که یکی از نقاط ضعفِ قانون تبادل برابر این است که اگر ما مقدار مشخصی چیز دریافت میکنیم، باید بهای آن را به همان مقدار پرداخت کنیم. مشکل این است که نه تنها همهچیز با این سیستم، یکسان باقی میماند، بلکه این نوع داد و ستد با حذف کردنِ عنصر انسان، تعاملاتِ انسانی را به معادلات و فرمولهای سرد، خشک، مُرده و مطلقِ ریاضی/فیزیک تنزل میدهد.
بنابراین، راهحل برادران اِلریک برای بهبود بخشیدنِ قانون تبادل برابر این است تا از این به بعد برای مثال به ازای دریافتِ ۱۰ چیز، از خودشان یکی به آن اضافه کنند و یازده چیز پس بدهند. در نتیجه، آنها از یکدیگر جدا میشوند؛ یکی از آنها به شرق و دیگری به غرب سفر میکند تا تمام دانشی را که میتوانند برای محقق کردنِ قانون ابداعیشان به دست بیاورند جستجو کنند. البته که کنار گذاشتن عادتهای قدیمی سخت است.
بنابراین وقتی اِدوارد بالاخره پیش از سفرش همهی دل و جرئتش را جمع میکند تا عشقش به وینری را در ایستگاه قطار به او ابراز کند، تا بالاخره بر چالشبرانگیزترین غول زندگیاش غلبه کند، غولی که گلاویز شدن با آن را ۶۴ اپیزودِ آزگار به تاخیر انداخته بود، غولی که برای او حتی از مقابله با هیولاها و خدایان هم دشوارتر است، او درحالی که لُپهایش بهطرز بامزهای از خجالت سُرخ شده است و بهطرز طاقتفرسایی به چشمانِ دختر محبوبش زُل زده است، با صدایی لرزان فریاد میزند: «یه مُبادلهی برابر. من نصفِ زندگیم رو بهت میدم، تو هم نصف زندگیتو به من میدی».
گرچه در ابتدا ممکن است اینطور به نظر برسد که وینری تحتِ تاثیر جملاتِ رومانتیک اِدوارد قرار گرفته است، اما خیلی زود حالت چهرهاش به کلافگی تغییر میکند و جواب میدهد: «اِی بابا، چرا کیمیاگرا اینطورین؟ مُبادلهی برابر؟ عقلت کمه؟ واقعا ابلهی. نصف؟ من همهی زندگیم رو بهت میدم». ما ۶۴ اپیزودِ طولانیِ لعنتی برای رسمی شدنِ عشق آنها صبر کرده بودیم، ۶۴ اپیزود برای آزاد شدن تنشِ رومانتیکِ آنها دندان روی جگر گذاشته بودیم و وقتی بالاخره اتفاق میاُفتد، مقاومت در برابرِ ترکیدنِ اجتنابناپذیر بغضمان بیهودهترین کاری است که میتوانیم انجام بدهیم. شاید اِدوارد برای کشف این حقیقت که علم به تنهایی قادر به توضیح دادنِ همهچیز نیست، برای کشفِ چیزی که والاتر از هر دانشی اهمیت دارد، برای فتح راز هستی، برای خردمند شدن، نباید چندان از خانه دور میشد: آن در تمام این مدت کنار دستش بود؛ آن وینری، دوست دوران کودکیاش و عشقِ فعلیاش است.