نقد انیمه Into the Forest of Fireflies' Light

نقد انیمه Into the Forest of Fireflies' Light

انیمه Into the Forest of Fireflies' Light قصه‌ای کوتاه، شنیدنی و جذاب را روایت می‌کند که مفاهیم زیبایی را در خود گنجانده است.

داستان‌گویی فیلم در عین سادگی، شگفت‌انگیز و منحصر به فرد به نظر می‌رسد

یکی از ویژگی‌های شگفت‌انگیز دنیای انیمه که فارغ از ایده‌پردازی‌های خارق‌العاده و دنیاهای بی مثل و مانند خلق شده در دقایق‌شان، آن‌ها را تا به این اندازه  به مدیوم خواستنی و پر طرفداری تبدیل کرده، چیزی نیست جز آن که در میان تک به تک‌شان می‌شود انواع و اقسام روایت‌های داستانی را پیدا کرد؛ از آثاری سینمایی با تصاویری عجیب و مدت زمان طولانی گرفته تا سریال‌های چند فصلی و شلوغی که افزون بر قسمت‌های فصول اصلی، اپیزودهای ارزشمندی را در قالب اسپین‌آف یا حتی اپیزودهای مناسبتی نیز تقدیم مخاطبان خویش می‌کنند. با این حال، از آن‌جایی که در این دنیا ترسی از هیچ نوع قصه‌گویی وجود ندارد، عجیب نیست اگر می‌بینید اثری سرشار از زیبایی‌های گوناگون، ناگهان در قالب فیلمی چهل دقیقه‌ای عرضه می‌شود که به معنی واقعی کلمه خارج از تمامی عادات سینمایی شما طبقه‌بندی شده است. فیلمی که ساختار داستان‌گویی‌اش با این که مخصوص خودش است، هرگز تبدیل به چیز پیچیده و عجیبی نمی‌شود و خیلی راحت، به بیان کردن یک قصه از زبان یک دختر، بسنده می‌کند. داستان‌گویی آرام و قابل فهمی که واقعا پیچیدگی خاصی ندارد و در عین حال باز هم به مانند حجم بالایی از آثار این مدیوم، نمی‌توان آن را با نسبت به دادن به یک سبک شناخته‌شده در داستان‌گویی تصویری معرفی کرد. چرا که در عین سادگی، شگفت‌انگیز و منحصر به فرد جلوه می‌کند.

این انیمیشن که در اصل با نام ژاپنی Hotarubi no Mori e شناخته می‌شود و نام انگلیسی آن Into the Forest of Fireflies' Light است، روایت‌گر سفر دخترکی شش ساله با نام تاکِگاوا هوتارو به اعماق جنگلی کوهستانی است که در آن، انواع و اقسام ارواح و صد البته خدای کوهستان، زندگی می‌کنند. البته این سفر، از آن‌جایی تبدیل به عنصر مهم زندگی هوتارو می‌شود که می‌فهمیم فقط در کودکی وی اتفاق نیفتاده و او هر سال، مشتاقانه انتظار تابستان را می‌کشد تا دوباره به این‌جا بیاید و به آن جنگل برود. البته جنگل، در ابتدای کار برای او حکم محیطی ترسناک را دارد اما در ادامه، به خاطر دیدن روحی مهربان با نام گین، تبدیل به مقصد هرساله و شگفت‌انگیز تابستان‌های او می‌شود. آن‌چه که این وسط مهم است، روایت بسیار ساده‌ای است که اثر از خود به نمایش می‌گذارد. همه‌چیز، مطابق کهن‌الگوهای این نوع داستان‌گویی شکل گرفته و برای انواع و اقسام مخاطبان، جذاب است. دخترکی هر سال تابستان‌ها به پیش دایی‌اش می‌آید. آن‌جا محیطی به دور از امکانات شهری است. وی به جنگل می‌رود و در آن‌جا موجودی را می‌بیند که خیلی خیلی مهربان و برای او عزیز است و سپس، این سفر و رفتن به این جنگل تبدیل به بخشی از هویت او می‌شود. دقیقا همانند چیزی که در داستان‌های دیگر این سبک همچون نارنیا و شاهکار ابدی هایائو میازاکی یا همان «همسایه‌ام توتورو» دیده‌ایم. دقیقا همانند چیزی که در کودکی و در سفرهای این‌چنینی تصورش را داشتیم.

متاسفانه باید پذیرفت که یکی از ویژگی‌های منفی اثر، آن است که نمی‌تواند از منظر تجربه‌ی بصری، رقابتی با ساخته‌های درجه یک این مدیوم داشته باشد. چون ساخت صحنه‌ها و سکانس‌ها در آن به گونه‌ای بوده که در اغلب مواقع، در ساده‌ترین حالت ممکن و در حد و اندازه‌ای است که فقط مشکلی در تماشا شدن توسط بیننده ایجاد نکند. البته این به آن مفهوم نیست که مخاطب حتی در کوچک‌ترین صحنه‌ای از نگاه به دنیای فیلم آزار می‌بیند و با چیز ساخته و پرداخته نشده‌ای مواجه می‌شود. بلکه موضوع بر سر این است که فیلم در اغلب مواقع، این حقیقت را یادآوری می‌کند که اگر در طراحی فریم‌هایش وسواس بیشتری به خرج می‌داد و در کیفیت نهایی، نزدیک‌تر به آثار درجه یک دنیای انیمه به نظر می‌رسید، می‌توانست نسخه‌ای فوق‌العاده‌تر از خود را تقدیم بینندگان کند. چیزی که به خصوص با توجه به سکانس‌های اثر که از مناظر گوناگون پر شده از عناصری برای جذب مخاطب هستند، ناراحت‌کننده‌تر هم می‌شود. این یعنی به سبب عالی بودن فیلم در بسیاری بخش‌ها است که کوچک‌ترین ضعف‌های این چنینی نیز می‌توانند توجه مخاطب را به خود جلب کنند.

با این حال، ظاهر ساده‌ی فیلم، هرگز مانع پرداختن سازندگان آن به تصویرسازی‌هایی معنادار، استعاره‌هایی فلسفه‌مند و کاراکترهایی سمبلیک نشده است. چون فیلم به گونه‌ای سر و شکل یافته که اگر کودکی خردسال یا مخاطبی بی‌توجه به تماشایش بنشیند، چیزی به دست می‌آورد که به شکلی کم مثل و مانند، چهل دقیقه قصه‌گویی شیرین بی شاخ و برگ و زیبا را تقدیم وی کرده و به شکلی مخصوص به خودش، سرگرم‌کننده به نظر می‌رسد. در همین حین، اگر مخاطبی پرتوجه و حرفه‌ای‌تر که سینما را با نمادپردازی‌های فراموش‌ناشدنی‌اش می‌شناسد به سراغ اثر برود، باز هم با همان قصه‌گویی سرگرم‌کننده و جذاب مواجه می‌شود. البته با این تفاوت که او آن را هم درک می‌کند که این جلوه‌ی نهایی ساده و زیبا، حاصل کار کردن چرخ‌دنده‌های داستانی ریز و درشتی بوده است. آن هم به شکلی که به وضوح، جنگل و ترس ابتدایی دخترک از آن، خیلی سریع در ذهن او تبدیل به نسخه‌ی شبیه‌سازی‌شده‌ی دنیا و ترس پایان‌ناپذیر ما از مواجهه با عناصر گوناگونش می‌شود و مخاطب می‌فهمد که زندگی در چنین جنگل وحشی و بزرگی، در حقیقت تنها وقتی ممکن است که انسان چیزی را برای دوست داشتن داشته باشد و وقتی هوتارو این چیز بزرگ را با مشاهده‌ی گین و آشنایی با او پیدا می‌کند، همین محیط ترسناک پر از ارواح، تبدیل به مقصد سفرهای همیشگی و شیرین او می‌شود و رفتن به آن‌جا، رویای نه ماه از هر سال زندگی او را تشکیل می‌دهد. حال آن که این رویا چگونه در آینده تمام روزهای هر سال او را پر خواهد کرد، موضوع دیگری است که کمی جلوتر به آن می‌پردازم.

(از این‌جا به بعد مقاله، بخش‌هایی از داستان فیلم را اسپویل می‌کند)

Into the Forest of Fireflies' Light ساخته‌ای است که در عین هدف‌گذاری واحد و عدم پرداختن به کانسپت‌هایی گوناگون، حتی در مدت زمان خاص و کوتاهی که دارد، موفق به مخفی کردن هدف اصلی قصه‌اش تا جایی از داستان می‌شود. به گونه‌ای که در ابتدا، شما دخترک را می‌بینید که به خاطر دوست داشتن روحی مهربان، جنگل را می‌پذیرد و حتی عاشق آن می‌شود. خنده‌های آن‌ها، رفت و آمدهایشان و روزهایی که با یکدیگر می‌گذرانند، خیلی سریع برای‌تان دقایقی شیرین و پر از لبخند را به ارمغان می‌آورند و در فضای دوستانه‌ی اثر، غرق‌تان می‌کنند. اصلا سازنده از همین چیز به نظر ساده که اگر هوتارو به گین دست هم بزند او برای همیشه از بین خواهد رفت، آن‌قدر دقایق خنده‌دار بیرون کشیده که خودش مدتی محسوس، سرگرم‌تان می‌کند. با این حال، در میان همین سفرها که هوتارو آرام‌آرام در حال بزرگ شدن است، با یک شات به مدرسه‌ی او و شنیدن آن که او حالا می‌خواهد به جای راه رفتن و حرف زدن و دیدن گین، وی را لمس کند و به معنای واقعی‌تر، در آغوش بگیرد، ناگهان برای مخاطبی که مفهوم اثر را دنبال کرده، «دوست داشتن» تبدیل به «عشق»، «قدم زدن در جنگل» تبدیل به «راه رفتنی متصل به یکدیگر در یک فستیوال» و از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، «مهربانی کردن» تبدیل به «از خود گذشتگی برای یک‌دیگر» می‌شود. جایی که به یک باره می‌فهمید تمامی این احساسات، قرار بود در آن نقطه‌ای به مقصد برسد که گین به اشتباه یک پسربچه‌ی انسان را لمس می‌کند و مرگش آغاز می‌شود و او به جای ناراحتی، در اوج شادی این را فرصتی برای در آغوش گرفتن هوتارو خطاب می‌کند.

این‌جا، می‌فهمید که قصه‌ی پیش روی‌تان چه چیزهای جالبی را به هم پیوند داده است. فیلم، می‌گوید «عشق» عنصری است که در تمامی لحظات زندگی انسانی جاری است و همان چیزی است که این جنگل دیوانه‌کننده را تا به این اندازه جذاب کرده است. چیزی که به خاطر آن می‌شود بین یک مشت روح ترسناک قدم زد و لبخند به لب داشت. چیزی که از کودکی در تک به تک ما وجود دارد و در بزرگ‌سالی، فقط جلوه‌هایی عمیق‌تر (بخوانید متفاوت) از خود را نمایان می‌کند. چیزی که وقتی از زندگی می‌رود، شخص، دیگر نمی‌تواند از قدم زدن در دنیا لذت ببرد اما در عین حال، خاطره‌ی خوش آن را به یاد دارد؛ هرچند که ممکن است حقیقی بودنش را کتمان کرده باشد. می‌دانم، اندکی گیج‌کننده است. اما یک لحظه دایی هوتارو را نگاه کنید. اون کل نقشش در فیلم، آن است که نسخه‌ی بزرگ‌شده‌ی کودکی ساده را به نمایش بگذارد. کودکی که در زمان خود، به رویاورزی‌هایش عشق می‌ورزید و به وجود ارواح جنگل و برگزار شدن فستیوال مخصوص آن‌ها در جنگل باور داشت و احتمالا مثل هوتارو، دنیا را با عشق نگاه می‌کرد. اما حالا که این کودک بزرگ شده، به سبب حذف آن عناصر از زندگی‌اش، دائما همه‌شان را خیالی خطاب می‌کند و باور داشتن به تک‌تک‌شان را حاصل نادانی زمان کودکی می‌داند. اما جالب این‌جا است که خود او، به زیبایی آن دوران و شگفت‌انگیز بودنش اشاره می‌کند. دورانی که در آن، عشق به شکل کودکانه‌اش جلوه کرد و بعد تبدیل به شکل جدی‌تری از خود شد. دورانی که با گذر از آن، حالا به جایی رسیده‌ایم که «عشق»، کاملا فراموش شده است. اما فارغ از این پیوند شگفت‌انگیز ایجادشده توسط فیلم‌ساز مابین «عشق» و «زیبایی‌های دوران کودکی» و بسط دادن مفهوم عشق به طیف زمانی بلندتری از زندگی، در لا به لای ثانیه‌های اثر یک نکته‌ی دیگر هم به شدت لایق توجه است.

آن هم چیزی نیست جز آن که اگر دایی هوتارو باور دارد که زیبایی‌های آن دوران، به سبب نادانی‌اش در آن زمان‌ها بوده و امروز وی داناتر شده و دیگر خیالی بودن تمامی‌شان را درک کرده، پس چرا در اوج دانایی به زمانی عشق می‌ورزد و دل‌تنگ ثانیه‌هایی است که در آن‌ها نادان بوده است؟ سوالی که جوابش را به سادگی می‌توان یافت و گفت که انسان، هرگز در طول زندگی‌اش این احساسات را فراموش نمی‌کند یا نسبت به آن زمان داناتر نمی‌شود، بلکه فقط از جایی به بعد به زور تصمیم به سرپوش گذاشتن بر روی آن‌ها و فراموش کردن آن «عشق»، می‌گیرد. اما مشکل این افراد آن است که نمی‌دانند «عشق»، عنصری حذف‌شدنی نیست که بتوان به اجبار آن را فراموش کرد. بلکه فقط اگر آن را از زندگی‌تان حذف کنید، به جای این که بخشی از روزهای‌تان یا اصلا به مانند هوتارو پاییز و زمستان و بهارتان را در اختیار بگیرد و موقع تابستان شادی بی‌پایانش را تقدیم‌تان کند، به عنوان جریمه تبدیل به فکر و ذکر هر روزتان می‌شود و از آن‌جایی که از دستش داده‌اید، یک روز هم شادی را تقدیم‌تان نخواهد کرد. چون شما خودتان تصمیم گرفته‌اید آن یک فصل را هم از زندگی‌تان دریغ کنید و نتیجه و عاقبتش هم این است که باید تمامی سال‌تان را به حسرت روزهای حضور قابل لمسش در زندگی‌تان بگذرانید. این اتفاقی است که در پایان فیلم و به شکلی زیبا، هوتارو هم با آن رو به رو می‌شود. حالا او باید انتخاب کند که نه ماه دیگر به جنگل فکر خواهد کرد و تابستان‌ها به آن بازخواهد گشت یا به مانند عضو نزدیک خانواده‌اش، تبدیل به شخصی می‌شود که تمام سال را در خاطره‌ی آن روزها می‌گذراند و بعد از مدتی تلاش به کتمان کردن‌شان می‌کند. انتخابی که احتمالا تک به تک انسان‌ها را در این دنیا، مورد آزمایش قرار می‌دهد.

اما نقطه‌ی اوج کل این قصه‌گویی‌ها، آن‌جایی است که می‌فهمید در نگاه فیلم‌ساز، «عشق» نه فقط عنصری زندگی‌بخش، بلکه در حقیقت همان چیزی است که «مرگ» را هم معنادار می‌کند. کافی است یک بار دیگر به قوس شخصیتی گین در داستان نگاه کنید. او در جنگلی متولد می‌شود و یک زندگی ابدی را در میان درختان زیبای جنگل و با دوستی ارواح آن، می‌گذراند. گین، شاید هر روز از بودن در محل تولدش لذت ببرد و با قدم زدن در میان سبزه‌هایش، احساس لذت بی مثل و مانندی را تجربه کند، اما تا پیش از هوتارو، هرگز با آن حس غریب بیرون از محدوده‌ی عادی زندگی که ناگهان از راه می‌رسد و همه‌چیز را تغییر می‌دهد (بخوانید عشق) مواجه نشده است. اما پس از این رویداد، وی روزهایش را به شکل دیگری و با لذت بردن از یک فصل و انتظار کشیدن در سه فصل دیگر سپری می‌کند و در نقطه‌ی اوج این داستان، او در شادی می‌میرد. این یعنی انسان بدون عشق، حتی نمی‌تواند حقیقتا بمیرد و از دنیای پیرامونی‌اش آن خداحافظی دلخواه را بکند. این یعنی «عشق»، مفهوم‌بخش مرگ و زندگی ما انسان‌ها است. یعنی این چهل دقیقه‌ خیلی خیلی معرکه بوده است!

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 4 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.