۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ جامعهی ادبی ایران با نجف دریابندری وداع گفت؛ یکی از بزرگترین شخصیتهای زندهای که به مخاطبان فارسیزبان کمک کرد با ادبیات جهان اخت بگیرند. البته این فقدان فقط متوجه ادبیات نیست. کتابهای نجف دریابندری با تسلطی که او به زبان فارسی داشت و مهارتی که در ترجمه زبانزد خاص و عام بود، در حوزههای تاریخ، فلسفه و هنر آثار بزرگی محسوب میشوند و گلچینی است به سلیقهی او. علاوه بر اینها دریابندری خود نویسندهای خبره بود و مقالات و کتابهایی که بهعنوان نویسنده به چاپ رسانده، به لطف زبان روان و دلنشینش جایگاه خود را میان مخاطبان گشودهاند.
از دریابندری که یاد میکنند، پیش از هرچیز حتی ترجمه، به هنر نویسندگی او به زبان فارسی پرداخته میشود. عدهای معتقدند بهترین یادگار او همان کتاب مستطابی است که طی هشت سال کار و پژوهش با کمک همسرش درباره آشپزی و فرهنگ غذایی نوشته است. «کتاب مستطاب آشپزی؛ از سیر تا پیاز» نام نجف دریابندری را بهعنوان «گنجینه زنده بشری در میراث خوراک» در فهرست حاملان میراث ناملموس (نادرهکاران) به ثبت رساند.
اما در کنار کارنامهی پربار که همیشه وقت یاد درگذشتگان به سراغش میرویم، یاد کردن از دریابندری یک وجه جذاب دیگر دارد و آن هم خلقیات و زندگی شخصی اوست. این نویسنده و مترجم خوشنام را به خوشمشربی و مهماننوازی و دستپخت خوبش میشناسند. از محمد زهرایی مدیر فرهیختهی نشر کارنامه تا محمد قاضی مترجم و احمد شاملو و ابراهیم گلستان و هوشنگ ابتهاج و… مهمانان و همپیالههای نجف دریابندری و همسرش زندهیاد فهیمه راستکار بودند. شوخطبعی و حاضرجوابیاش از او شخصیتی محبوب ساخته بود و با این وجود هیچگاه حاضر نبود صراحتش را کنار بگذارد. هروقت که لازم میدانست، زبان به انتقاد تند هم میگشود، خواه با صادق چوبک طرف باشد، خواه بهرام صادقی و اثر پرطرفدار «ملکوت».
پیالهای که با کتاب پر میشد
دریابندری در یک کلام، انسانی پذیرا بود و در همسخن شدن و بازگو کردن خاطرات برای هیچکسی کم نمیگذاشت. به همین خاطر است که تعداد قابلتوجهی مصاحبه از او در دست داریم و از این مصاحبهها و خاطرهگوییها کتاب هم چاپ شده است. شاید از کسی که سالهایی شیرین از عمرش را در زندان گذرانده و حتی به اعدام محکوم شده، انتظار نمیرود تا این اندازه گشادهرو باشد اما نجف دریابندری تا پایان عمر و دستکم تا آن وقت که ناخوشاحوالی در پی سکته مغزی بر او عارض نشده بود، همان دریابندری خوشصحبت با حافظهای پر از خاطرات رنگارنگ بود.
زندگی او مصادف با دورانی پرفراز و نشیب در تاریخ سیاسی ایران بود. سیاست، چندی هم به دلمشغولی او تبدیل شد که از بخت بد کارش را به حکم اعدام و سپس (با اعمال تخفیف مجازات) تحمل حبس کشاند. خودش میگوید: «وقتی فهمیدم حالاحالاها از زندان رهایی ندارم، چند کتاب برای خودم جور کردم» و چنین شد که در زندان بخشهایی از «تاریخ فلسفه غرب» برتراند راسل را ترجمه کرد. با همین ترجمه بود که دریابندری خود را بهعنوان مترجمی زبردست معرفی کرد و بهانه دیدار او با خود راسل هم فراهم شد. دریابندری خاطره این دیدار را هم با قلم روانش بازگو کرده و ابتدا در روزنامه کیهان (۱۳۴۲) و سپس در کتابی شامل مجموعه مقالاتش با نام «درعین حال» منتشر کرد.
در باب ترجمه، دریابندری معتقد بود حاصل کار باید طوری باشد که مخاطب احساس کند با اصل اثر روبهروست نه ترجمهی آن. از این بابت محمد قاضی را ستایش میکرد و ترجمه «دون کیشوت» او را کاری بزرگ میخواند. حال آنکه خودش در یافتن معادلهای فارسی به تناسب بافت کلام در اصل اثر توجه ویژهای داشت و اوج هنر او را در این زمینه باید در ترجمه «چنین کنند بزرگان» ویل کاپی دید.
درباره این کتاب که ابتدا بهصورت دنبالهدار در مجله خوشه منتشر میشد، تا سالها بعد از انتشار میگفتند دریابندری آن را از خودش سرهم کرده و اصولا ویل کاپیای وجود ندارد! چرا که چنان زبان سلیس و نثر مرتبی را از ترجمه انتظار نداشتند و همانطور که خود دریابندری دوست داشت، بعید میدانستند با اصل اثر مواجه نباشند. (همینجا باید اشاره کنیم که اگر این کتاب را در کتابخانه خود یا احیانا پدر و مادرتان دیدهاید، دست کم تا چاپ بعدی کتاب توسط نشر پرواز درمورد قرض دادنش به دیگران حسابی محتاط باشید. چون پیدا کردن نسخه چاپی این کتاب این روزها کار چندان آسانی نیست!)
هروقت صحبت از رمز و راز نویسندگی میشد، دریابندری میگفت سعدی بخوانید. نزدیکانش میگویند بوستان سعدی را که نمونه ناب نثر فارسی است، از بر داشت. قبل از اینکه آلزایمر گریبانگیرش شود، میگویند قصاید خاقانی و قاآنی را از بر میخواند. از محمد زهرایی هم درباره عطش دریابندری به خواندن نقل شده که نجف بعد از اینکه مدتی مشغول نوشتن میشد، ناگهان میگفت خالی شدم و باید بخوانم و بعد دیوانهوار میخواند.
از طفل گریزپای مدرسه تا نجف دریابندری مترجم
اینکه چطور نجف دریابندری عرصه ترجمه را برای فعالیت اصلیاش برگزید، به کودکی و نوجوانیاش برمیگردد. از آنوقت که ناخدا خلف، پدر او در جوانی تصمیم گرفت به آبادان برود و پایلوت نفتکشها شود، گره خوردن زندگی این خانواده با نفت آغاز شد. آبادان بعد از تاسیس پالایشگاهی که بزرگترین پالایشگاه جهان بود، رو به رونق بود و مهاجرت پدر نجف از بوشهر به آبادان مثل بسیاری از همشهریانش در آن دوره به دنبال رونق شهر و تجارت بینالملل صورت گرفت.
پدر نجف گرچه تحصیلات تخصصی نداشت و هیچگاه بهصورت رسمی زبان انگلیسی را نیاموخته بود، تبدیل به یکی از چهرههای سرشناس شهر شد که اتفاقا مراودات زیادی با خارجیها داشت. ناخدا خلف با اینکه نوشتن نمیدانست، تمامی امور را با انگلیسیزبانها و حتی تاجران و ملوانان کشورهای دیگر مدیریت میکرد و تسلط مورد نیازش را در زبانهای خارجی بهسرعت به دست آورده بود. او کار خود را بهصورت مستقل انجام میداد و هیچگاه کارمند شرکت نفت نشد اما پسرش نجف بعدها به استخدام شرکت نفت درآمد.
نجف تحصیلات را نیمهکاره رها کرد اما دست کم تا آن وقت که از مدرسه دلزده شد، دانشآموز ممتازی بود. بهخصوص در درس زبان انگلیسی شاگرد محبوب معلم سختگیر و تندخویی شده بود که بقیه دانشآموزان را به حال خود میگذاشت و تمام توجه و البته خشونتش را به او و یکی دیگر از شاگردان بااستعداد کلاس معطوف میکرد. به هر حال نجف مدرسه را به قول خودش به دلایل کاملا نامعلوم و ناگهانی کنار گذاشت و عشق و علاقهاش به زبان آموزی را در سینما پی گرفت. در آن زمان سینمای آبادان بسیار بهروز بود و جدیدترین فیلمهای انگلیسی با فاصله کمی روی پرده سینما ظاهر میشد. نجف به مدت یک سال با جدیت زبان انگلیسی را مطالعه میکرد و سینما رفتن برای او بخشی از فرآیند زبانآموزی بود. در همین یک سال پیشرفت او تا آنجا بود که خود انگلیسیزبانها باور نمیکردند بدون زندگی در فرنگ به چنین مهارتی در صحبت کردن رسیده باشد.
سینما، تئاتر و نقاشی از دیگر علاقهمندیهای نجف دریابندری بودند. نقاشی پرترهای که دریابندری پس از درگذشت دکتر محمد مصدق از او کشیده، در کتاب «خواب آشفته نفت» دکتر محمدعلی موحد به چاپ رسیده و یکی از معروفترین نقاشیهای پرترهی مصدق به حساب میآید.
بعد از آزادی از زندان، دریابندری با توشهای که از زبان انگلیسی، فلسفه و البته بالا بردن مهارت آشپزی و دانش فرهنگ غذایی اندوخته بود، به سمت سرویراستاری انتشارات فرانکلین رسید. در این موسسه او نقش پررنگی در پروژه ترجمه و در دسترس قرار دادن آثار بزرگ دنیای غرب برای فارسیزبانان به عهده داشت و به این ترتیب نام خود را با خدمتی که به فرهنگ و زبان فارسی ارزانی داشت، ماندگار کرد.
از دریابندری دهها کتاب چه در حوزه تالیف و چه ترجمه به یادگار مانده است. از آنجا که گزیدهکار و باسواد بود، تقریبا همه این کتابها از آن جمله هستند که باید خواند. انتخاب از میان این کتابها آسان نیست؛ چرا که او از «وداع با اسلحه» همینگوی و «گور به گور» فاکنر تا «سرگذشت هاکلبری فین» مارک تواین ترجمه کرده و چندی هم به آثار برتراند راسل مشغول بوده است. همچنین ترجمه «بیلی باتگیت» دکتروف را هم در کارنامهاش به ثبت رسانده. به این ترتیب اگر بنا به توصیهی مطالعه باشد، این فهرست باید بلندبالاتر از این حرفها باشد. اما در اینجا ناگزیر تنها اشاره مختصری به چند ترجمه شاخص زندهیاد نجف دریابندری خواهیم داشت تا یادی باشد از او که نظیرش را این روزها کمتر بتوان یافت.
وداع با اسلحه، معرفی همینگوی توسط نجف دریابندری
دریابندری زمانی که هنوز در آبادان ساکن بود و گرد زندان به تنش ننشسته بود، ارنست همینگوی را با اثر تحسینشده «وداع با اسلحه» به فارسیزبانان معرفی کرد. پس از انتشار وداع با اسلحه موجی از همینگویدوستی بین مخاطبان کتاب ایران ایجاد شد و از این جهت دریابندری دست به کاری بزرگ زده بود. البته از آنجا که این اثر و بعضی داستانهای «یک گل سرخ برای امیلی» فاکنر جزو اولین ترجمههای دریابندری بودند، بعدها خودش دست به تصحیح برد و نسخهی تصحیحشده وداع با اسلحه را برای چاپهای بعدی به ناشر سپرد.
داستان وداع با اسلحه مربوط به زمان جنگ جهانی اول است و شخصیت اصلی آن ستوان فردریک هنری مشغول در بخش آمبولانسهای ارتش ایتالیاست. این کتاب به لطف قلم همینگوی و شرح حوادث واقعی متاثر از تجربه خود همینگوی در جنگ و ارجاعات واقعی به تاریخ جنگ جهانی اول، در بسیاری از لیستهای بهترین کتابهای قرن جا گرفته است. وداع با اسلحه با ترجمه دریابندری اینطور آغاز میشود:
آخرهای تابستان آن سال، ما در خانهای در یک دهکده زندگی میکردیم که در برابرش رودخانه ریگها و پارهسنگها، زیر آفتاب، خشک و سفید بود. آب زلال بود و نرم حرکت میکرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود، رنگ آبی داشت. نظامیها از کنار رودخانه در جاده میگذشتند و گرد و خاکی که بلند میکردند روی برگهای درختان مینشست. تنه درختها هم گرد و خاکی بود. آن سال برگها زود شروع به ریختن کرد و ما میدیدیم که قشون در طول جاده حرکت میکرد و گرد و خاک برمیخاست و برگها با وزش نسیم میریخت و سربازها میرفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید به جا میماند و فقط برگ روی جاده به چشم میخورد…
تاریخ فلسفه غرب، توشه زندان دریابندری
واضح است که ترجمه متون تخصصی و بهخصوص اگر در حوزه فلسفه هم باشد، کار سختی است که گرچه همگان کردهاند اما درواقع از هر کسی بر نمیآید. مترجم اینطور آثار اولا باید خود بسیارخوان باشد و کمابیش فلسفه بداند و ثانیا باید به زبان مقصد تسلط فوقالعادهای داشته باشد تا قادر باشد مقصود نویسنده را بیان کند. دریابندری این ویژگیها را داشت و فرصت نامغتنمی را که در زندان برای خود فراهم کرده بود، صرف ترجمه «تاریخ فلسفه غرب» کرد. کتابی شامل سه بخش از هزاره اول قبل میلاد تا اواسط قرن بیستم که به آرای مهمترین فلاسفه این دوران از دیدگاه راسل پرداخته و درواقع بازنویس سلسلهدرسهای او در سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۳ است.
دریابندری ده سالی پس از ترجمه تاریخ فلسفه غرب در سفری به انگلستان با همسر اولش به دیدار راسل میرود و در این دیدار یک عکس یادگاری با امضای خود راسل برای انتشار در ترجمه فارسی از او میگیرد. شرح این دیدار را دریابندری در یک یادداشت نوشته که بعدها در کتاب «در عین حال» هم به چاپ رساند:
باری، یک جلد «تاریخ فلسفه غرب» را که با خود داشتم به او دادم. اول کتاب را سر و ته گرفت. من کتاب را چرخاندم و باز دستش دادم. به خط نستعلیق پشت کتاب خیره شد و گفت: «با آنکه نمیتوام بخوانم حس میکنم که خط بسیار زیبایی است.» بعد پرسید: «چطور شد به فکر ترجمه این کتاب افتادی؟» گفتم که چند سال پیش به زندان افتادم، و چون سالهای درازی در پیش داشتم به این کار پرداختم. پرسید: «جرمت چه بود؟» گفتم: «ظاهرا از طرف غلط جاده میراندم.» گفت: «لابد منظورت طرف چپ است؟» گفتم: «بله.» گفت: «میتوانم تصور کنم که در آن قسمتهای دنیا راندن از طرف چپ جاده باید کار خیلی خطرناکی باشد.» و باز به شوخی خودش از ته دل خندید. بعد من پرسیدم که آیا میل دارد چند کلمهای برای خوانندگان ایرانیاش بنویسد؟ گفت: «این یک پیشنهاد جدی است. در حقیقت میخواهی که من یک مقدمه برای ترجمه فارسی کتاب بنویسم؟ اولا من از کجا بدانم که این ترجمه خوب ترجمهای است؟» گفتم: «دلیلی ندارم، ولی به شما اطمینان می دهم که خیلی در آن دقت کردهام.» گفت: «انگلیسیات که خیلی خوب است.» گفتم: «خیال میکنم فارسیام بهتر باشد.»
بازمانده روز، برگردان ظرافتهای زبانی
انتخابهای نجف دریابندری برای ترجمه همیشه هوشمندانه و اغلب جریانساز بودند. به جرأت میتوان گفت از میان کتابهای پرفروشی که چندین نسخه ترجمه از آنها را در بازار کتاب میتوان پیدا کرد، ترجمه دریابندری همیشه بهترین گزینه است. پیش از آن که شهرت ایشیگورو با «بازمانده روز» تا این اندازه عالمگیر شود و (به اعتقاد خیلیها) جایزه نوبل را برایش به دنبال بیاورد، دریابندری این کتاب را به فارسی ترجمه کرده بود و در مقدمه تسلط ایشیگورو به نثر را ستوده بود.
در قرن بیستم نویسندگان فراوانی از بیرون به فرهنگ انگلیسی پیوستهاند و برخی از شیرینکارترین نثرنویسان انگلیسی از این جمله بودهاند، مانند جوزف کنراد لهستانی، ولادیمیر ناباکف روس و آرتور کستلر مجار. بعضی از منتقدان ادبی عقیده دارند که راز شیوایی نثر این نویسندگان همان خارجی بودنِ آنهاست؛ اینها توانستهاند از بیرون به زبان انگلیسی نگاه کنند و آن را بهصورت یک ابزار ظریف به کار ببرند. ایشیگورو را باید آخرین فرد این سلسله به شمار آورد.
داستان بازمانده روز درباره پیشخدمتی در یکی از خانوادههای اشرافی انگلستان است که شروع به روایت خاطرات خود کرده است؛ حال آنکه دیگر قرار نیست در استخدام کسی باشد اما همچنان همان لحن نوکرمآب خود را دارد. دریابندری خودش میگوید برای پیادهسازی این لحن در زبان فارسی دقت بسیاری به خرج داده است.
پیرمرد و دریا و جزوهی همینگویشناسی دریابندری
اثر دیگری که دریابندری از همینگوی ترجمه کرده، دستکم در ایران معروفترین اثر اوست. دریابندری این بار با وسواسی بیش از آنچه در زمان ترجمه «وداع با اسلحه» به خرج داده بود، دست به ترجمه «پیرمرد و دریا» برده است. قطر بیشتر کتاب با ترجمه دریابندری نسبت به سایر نسخهها و همچنین نسخه اصلی، در نظر اول توجه را جلب میکند و علتش درواقع جزوه تمام وکمالِ همینگویشناسی است که دریابندری با عنوان «ارنست همینگوی: یک دور تمام» به ابتدای کتاب ضمیمه کرده است. بهخصوص در روزگاری که اینترنت ابزار در دسترسی نبود، این مقدمه بسیار طولانی مترجم در ابتدای کتاب بهترین منبعی بود که مخاطب فارسیزبان میتوانست از طریق آن با ارنست همینگوی آشنا شود.
دریابندری در این مقدمه نوشته است:
در ۱۹۱۴ که جنگ جهانی اول درگرفت، جوانک موسوم به ارنست همینگوی که میخواست نویسنده شود، پانزده سال بیشتر نداشت. ایالات متحد در ۱۹۱۷ وارد جنگ شد. همینگوی فورا داوطلب شد به جبهه برود، زیرا میدانست که با چنتهی خالی نویسنده نمیتوان شد و میخواست در جنگ «تجربه» بیاموزد. اما به سبب آسیبی که چشمش در مشتزنی دیده بود در معاینه پزشکی رد شد. شش ماه بعد صلیب سرخ آمریکا او را بهعنوان راننده آمبولانس پذیرفت و به جبهه ایتالیا فرستاد. […] محتویات این چنته شاید اندکی ناگوارتر از آن بود که با ادامه روال عادی زندگی سازگار باشد. در حقیقت اثر زخمی که آن جوان جویای نام در نیمهشب هشتم ژوئیه ۱۹۱۸ در سنگر فوسالتادی پیاوه برداشت تا چهل و پنج سال بعد، تا صبح روز اول ژوئیه ۱۹۶۱ که نویسنده نامآور جهان در خانهاش در کچوم، آیداهو، با دو گلوله تفنگ شکاری مغز خود را پریشان کرد، همیشه همینگوی را آزار میداد.
داستان کتاب درباره سانتیاگو، پیرمرد ماهیگیری است که در لحظه شروع داستان ۸۴ روز است که نتوانسته ماهی صید کند. او تصمیم میگیرد شاید یک بار برای همیشه خود را در مبارزه با زندگی رودرو کند.