از فیلم جدید ترنس مالیک تا مورد انتظارترین فیلمهای جدید کارگردانان تحسینشدهی امریکایی و غیرامریکایی. باید منتظر چه فیلمهای مهمی باشیم؟
با شروع هر سال، ماشین هایپ هالیوود هم از دوباره با قدرت و سوختی تازه شروع به حرکت میکند و استودیوها با تبلیغاتِ عظیم و گستردهشان تلاش میکنند تا فیلمهایشان را در کانونِ توجهی عموم مردم قرار بدهند و طبیعتا فیلمهایی که تریلرهای خفنتر و بیشتری داشته باشند و بیشتر در صدر اخبار روزنامهها و مجلهها و سایتها قرار داشته باشند، بیشتر از همه دیده میشوند. حتی اگر نقدهای ضعیفی دریافت کرده باشند و اصلا در حد انتظارات بزرگی که به وجود آوردهاند ظاهر نشده باشند. اما یک سری فیلمهای گمنام هم وجود دارند که برای دیده شدن فقط به فستیوالها و نقدهای منتقدان از سوی مطبوعاتِ مشهور تکیه میکنند. و معمولا این فیلمها همانهایی هستند که در پایان سال بیشترین تعریف و تمجید را دریافت میکنند. در نتیجه تصمیم گرفتیم تا بعد از معرفی مورد انتظارترین فیلمهای بلاکباستر و پاپکورنی ماههای پیشرو، نگاهی به فیلمهای هنریای بیاندازیم که خیلی برای تماشای آنها در سال ۲۰۱۷ هیجانزده هستیم و همه، چه سینمادوستان حرفهای و چه عموم فیلمبازها، نباید آنها را از دست بدهند.
Mute
لال
«لال» به کارگردانی دانکن جونز در کنار «بلید رانر ۲۰۴۹»، یکی از معدود فیلمهای علمی-تخیلی بزرگِ آینده است که تماشاگران را کنجکاو اخبارش کرده است. دانکن جونز قبلا «ماه» (Moon)، یکی از مهمترین و نوآورانهترین علمی-تخیلیهای قرن بیست و یکم را ساخته است و به نظر میرسد که «لال» به معنای بازگشت جونز به دوران اوجش است. حتما خبر دارید که این کارگردان بعد از «ماه»، تریلر علمی-تخیلی «سورس کُد» (Source Code) و اقتباس فانتزی «وارکرفت» (Warcraft) را ساخت که اولی فیلم قابلقبول اما ضعیفی نسبت به شاهکار قبلیاش از کار درآمد و فیلم بعدی هم که یک فاجعهی مطلق بود. اما از آنجایی که «لال»، دنبالهی معنوی «ماه» محسوب میشود، طرفداران امیدوار هستند که جونز دوباره قصد شگفتزده کردنمان را داشته باشد. مخصوصا با توجه به اینکه کاراکتر سم بل (سم راکول) هم در این فیلم حضور کوتاهی خواهد داشت و سرنوشت او بعد از «ماه» فاش خواهد شد. داستان «لال» اما چهل سال آینده در برلین جریان دارد. بعد از تمام این سالها دوباره جبههی شرقی و غربی وارد درگیری شدهاند. شخصیت اصلی کافهدارِ لالی (با بازی الکساندر اسکارسگارد) است که در آیندهی تاریک برلین در جستجوی معشوقهاش است که بهطرز مرموزی ناپدید شده است. در حال حاضر چیز بیشتری دربارهی فیلم نمیدانیم و به جز چندتا تصویر از پشت صحنه و کانسپت آرت، هیچ عکس و ویدیویی از فیلم منتشر نشده است. اما این امید و پتانسیل وجود دارد که اگر همهچیز طبق برنامه پیش رفت، جونز موفقیت هنری «ماه» را با «لال» تکرار کند و نه تنها یکی از بهترین علمی-تخیلیهای سال، بلکه یکی از بهترین فیلمهای سال را عرضه کند.
Zama
زاما
لوکرسیا مارتلِ آرژانتینی یکی از تحسینشدهترین کارگردانانِ زن هزارهی سوم بوده است. هر سه فیلم بلندش، «مرداب» (The Swamp)، «دختر مقدس» (The Holy Girl) و «زن بیسر» (The Headless Woman) که به ترتیب در سالهای ۲۰۰۲، ۲۰۰۴ و ۲۰۰۸ اکران شدند، با تشویق منتقدان مواجه شدهاند. آخرین فیلمش، «زن بیسر» دربارهی زنی بود که در جاده با «چیزی» تصادف میکند و او که نمیداند آن چیز، انسان است یا حیوان، پایش را روی گاز میگذارد و میرود و بعدا این حادثه بدجوری اعصاب و روان او را تحت شعاع قرار میدهد. برخی منتقدان کار مارتل در این فیلم را با کارهای هیچکاک و آنتونیونی مقایسه کرده بودند. اما از آن موقع تاکنون خبری از این کارگردان و فیلم جدیدش نبود. بعدا مشخص شد که چرا ساخت فیلم بعدیاش اینقدر طول کشیده است. «زاما»، جدیدترین ساختهی مارتلِ اقتباسی از روی رمانی تاریخی/حماسی نوشتهی آنتونیو دبندیتو است که از آن به عنوان یکی از مشهورترین آثار ادبی آرژانتین یاد میکنند. داستان فیلم حول و حوشِ افسری به اسم دون دیگو دزاما و در اواخر قرن هجدهم میچرخد. کسی که از سوی امپراتوری اسپانیا به منطقهی دورافتادهای در پاراگوئهی تحت استعمارِ اسپانیا فرستاده شده است. زاما بعد از مدت زیادی که در این منطقهی دورافتاده خدمت کرده، امیدوار است که هرچه زودتر ترفیح بگیرد، از این جهنم خلاص شود و به بوینس آیرس منتقل شود. اما خبری نیست و این بیخبری مطلق، این مرد را به شدت از لحاظ روانی تحت فشار قرار میدهد. از رمان «زاما» به عنوان شاهکاری در باب بحرانهای وجودی بشر یاد میکنند. با توجه به چشماندازِ هنری کارگردانی مارتل، بسیاری امیدوارند که فیلم به اقتباس درخورتوجه و وفاداری برای چنین کتاب سنگین و مشهوری تبدیل شود.
Where Life is Born
زندگی کجا به دنیا آمده
سینمای مکزیک به نامهایی مثل آلفونسو کوآرون و آلخاندرو گونزالس ایناریتو خلاصه نشده است. شاید آنها موفق شده باشند تا از مرزهای سرزمینشان بیرون بیایند و در بزرگترین استودیوهای هالیوودی کار کنند، اما هستند فیلمسازهای کاربلد و تحسینشدهای که در فضای جریان اصلی ناشناخته هستند. یکی از آنها کارلوس ریگاداسِ مکزیکی است؛ کسی که فرم فیلمسازیاش ترکیبی از تصویرسازیهای زیبای ترنس مالیک و بازیگوشی و جنجالبرانگیزی لارس فون تریه است و با فیلمهای چالشبرانگیز و بیپروایی نظیر «شب ساکت» (Silent Night) و «نبرد در بهشت» (Battle in Heaven) گوشهای از سینمای هنری را به خودش اختصاص داده است. جدیدترین فیلمش «روشنایی قبل از تاریکی» (Post Tenebras Lux) بود که حدود چهار سال از زمان اکرانش میگذرد؛ فیلمی نیمه-خودزندگینامهای که دنبالکنندهی زندگی یک خانوادهای روستایی در مکزیک، انگلستان، اسپانیا و بلژیک بود. منتقدان فیلم را به عنوان جریان بیتوقف ناخودآگاه ریگاداس توصیف کردند که ترکیبی از زیبایی و ترس و ابهام سینمای مالیک و لینچ است. «روشنایی قبل از تاریکی» برندهی جایزهی بهترین کارگردانی جشنوارهی کن ۲۰۱۲ شد. خب، حالا جدیدترین اثر ریگاداس، «زندگی کجا به دنیا آمده» است که ظاهرا حالوهوای وسترن دارد و دربارهی گاوچرانی به اسم خوآن (با بازی خود ریگاداس) است که وقتی همسرش او را برای ازدواج با مرد دیگری تنها میگذارد، در برطرف کردن انتظاراتی که از خود دارد دچار مشکل میشود. ظاهرا این فیلم هم مثل دیگر کارهایی این کارگردان با موضوعِ برخورد مدرنیته با باقیماندههای عصر گذشته سرو کار دارد.
The Florida Project
پروژهی فلوریدا
در فضای این روزهای سینمای امریکا که تقریبا همهچیز به ساختههای پرخرج و پرسروصدا خلاصه شده است و اکثر سینماگران به تلویزیون کوچ کردهاند، به سختی میتوان فیلمساز حقیقتا مستقلی را پیدا کرد که واقعیت اجتماع را به صادقانهترین شکل ممکن به نمایش بگذارد. به خاطر همین وجود کسی مثل شان بیکر را باید غنیمت شمرد. بیکر جوان که توانایی فوقالعادهای در ترکیب نوع فیلمسازی اروپایی و امریکایی دارد و از تکنولوژیهای روز برای رسیدن به فرمی دیجیتالی و مدرن استفاده میکند، با دو فیلم اخیرش «استارلت» (Starlet) و «نارنگی» (Tangerine) که وظیفهی نویسندگی هر دو هم با خودش بوده، در فضای سینمای مستقل آمریکا سری توی سرها درآورد. بیکر که «نارنگی» را تماما با دوربین آیفون 5S فیلمبرداری کرده بود، توسط منتقدان به عنوان کمدی شگفتآوری توصیف شد که از لحاظ انتخاب بازیگر و تکنیکهای فیلمسازی، ضدکلیشه است. «پروژهی فلوریدا»، جدیدترین ساختهی بیکر که ویلیام دفو را به عنوان بازیگر اصلیاش دارد، دربارهی دختر شش سالهی باهوشی و گروهی از دوستانش است که در تعطیلات تابستان گرم بازیها و کارهای شگفتانگیز کودکی هستند. در همین حین، بزرگترهای آنها با مشکلاتِ سختی مثل اقتصاد دست و پنجه نرم میکنند. بیکر «پروژهی فلوریدا» را در قالب ۳۵ میلیمتری فیلمبرداری خواهد کرد که احتمالا زیبایی زندگی رومزه که او در ضبط آنها کمنظیر است را وارد مرحلهی جدیدی از جذابیت میکند.
Annihilation
نابودی
امکان ندارد اندک عکسهای منتشر شده از این فیلم را ببینید یا خلاصهقصهاش را بخوانید و بلافاصله یاد «استاکر» و «سولاریس» آندره تارکوفسکی نیافتید. «نابودی» اقتباسی از روی اولین رمان یک سهگانه است. رمانی که منتقدان آن را وحشت گاتیکِ پرتعلیقی توصیف کردهاند که در آیندهای نزدیک جریان دارد. فعلا معلوم نیست آیا «نابودی» اولین قسمت یک سهگانهی سینمایی خواهد بود یا نه. اما کسانی که رمان را خواندهاند باور دارند که اگر کتاب به درستی مورد اقتباس قرار بگیرد میتواند به عنوان یک فیلم مستقل هم روی پای خودش بیاستد. پس، با رمانی سروکار داریم که داستانِ رازآلودی با رگههایی از وحشت است که در آینده اتفاق میافتد و شامل بحثهای تاملبرانگیزی میشود و حالوهوای درگیرکنندهای نیز دارد. خب، به نظرتان چه کسی بهتر از نویسنده/کارگردان بااستعداد و کاربلدی مثل الکس گارلند توانایی ساخت چنین فیلمی را دارد! دو سال بعد از «اکس ماکینا» (Ex-Machina)، تریلر علمی-تخیلی موفق او که هنوز هیچی نشده به جمع کلاسیکهای مدرن ژانرش وارد شده، گارلند گروه بازیگران درجهیکی را به عنوان قهرمانان بختبرگشتهی فیلمش گرد هم آورده است. از جنیفر جیسون لی خارقالعاده گرفته تا ناتالی پورتمن و تسا تامپسون. حتی اُسکار آیزاک هم برای همکاری دوباره با گارلند برای بازی در نقشی مشخصنشده بازخواهد گشت. کسانی که رمان را مطالعه کردهاند اما میدانند داستان بهطرز سنگینی زنمحور است و اگر فیلم اقتباس کاملا وفاداری باشد، چهار شخصیت اصلی، چهار زن که زیستشناس، انسانشناس، روانشناس و نقشهبردار هستند خواهند بود. همچنین شخصیتپردازی هیچکدام از آنها از کلیشههای معمول فیلمهای هالیوودی پیروی نمیکنند. آنها کاراکترهای واقعی و تعریفشدهای خواهند بود که از قضا زن هستند. تمرکز قصه روی خانمِ زیستشناسِ داستان است که همراه سه دانشمند دیگر وارد منطقهی مرموزی معروف به منطقهی ایکس میشود؛ او قصد دارد شوهرش را که در این منطقه گم شده است را پیدا کند. فقط مشکل این است که شوهر او تنها گمشدهی اکتشافات منطقهی ایکس نیست. تاکنون هرکسی که به این منطقه قدم گذاشته، یا برنگشته است یا فقط جسمش برگشته است. بدون اینکه چیزی از آن داخل به یاد بیاورد یا عقلش سر جایش باشد.
Luxembourg
لوکزامبورگ
یکی از بحثبرانگیزترین فیلمهای سال ۲۰۱۴، فیلمی به اسم «قبیله» (The Tribe) محصول اوکراین بود. بزرگترین ویژگی فیلم این بود که دنبالکنندهی یک سری کاراکترهای کر و لال بود. در نتیجه در طول فیلم هیچ کاراکتری را نمیتوانید پیدا کنید که حرف بزند. همهچیز به زبان اشاره و صداهای آمبیانت خلاصه شده است. هیچ زیرنویسی هم وجود ندارد. «قبیله» اما فقط فیلمی نبود که با این حرکتِ جالبتوجهاش شناخته شود، بلکه درام پیچیدهای دربارهی افسردگی و خشونت بود که عدم استفاده از صدا، به قدرت و اصالت آن افزوده بود. نتیجه فیلمی بود که چه دوستش داشته باشید و چه نداشته باشید، نمیتوانید این حقیقت را انکار کنید که تاکنون هیچ چیزی شبیه به آن را ندیدهاید. خب، حالا طرفداران اتمسفر کثیف و تیره و تاریکِ «قبیله» گوش به زنگ باشند که جدیدترین فیلم میسروسلاو اسبلاپوشپتسکی که در مرحلهی تولید به سر میبرد، «لوکزامبورگ» نام دارد و اولین چیزی که دربارهی آن نظرمان را جلب میکند لوکیشن فیلمبرداریاش است. «لوکزامبورگ» یک فیلم پسا-آخرالزمانی است و کارگردان تصمیم گرفته تا برای دادن حس و حال و کیفیتی هرچه واقعگرایانهتر، فیلمش را در منطقهی چرنوبیل، محل وقوعِ بزرگترین و بدنامترین بحران اتمی تاریخ بشر فیلمبرداری کند. قصه دربارهی گروهی از بازماندگان است که در زمستانِ بیپایان یک آخرالزمانِ اتمی در تلاش برای کنار هم گذاشتنِ تکههای از هم پاشیدهی تمدنشان هستند. البته این اولینباری نیست این کارگردان دست به چنین حرکتی میزند. ایدهی فیلمبرداری در چرنوبیل مربوط به «برهوت اتمی» (Nuclear Waste)، فیلم کوتاه او در سال ۲۰۱۲ میشود. «لوکزامبورگ» فیلم جریان اصلیتری در مقایسه با «قبیله» است و با توجه به تاریکی تحملناپذیر و خلاقیت فراوانی که در فیلم قبلیاش جریان داشت، به نظر میرسد او فرد مناسبی برای تزریق کمی خلاقیت و چشماندازی ویژه در فضای فیلمهای پرتعدادِ پسا-آخرالزمانی باشد.
Loveless
بیعشق
خیلی وقت است که از آندری زویاگینتسف به عنوان بهترین کارگردان زندهی سینمای روسیه و یکی از بااستعدادترین کارگردانان دنیا یاد میکنند. سینمای اروپای شرقی همیشه به خاطر اتمسفر پوچ و ترسناک و خالیاش معروف بوده است و یکی از کسانی که استاد به نمایش گذاشتن این اتمسفر است، خودِ زویاگینتسف است. این کارگردان با فیلمهایی مثل «بازگشت» (The Return) و «النا» (Elena) میخ خودش را به عنوان کارگردانی که باید حواسمان بهش باشد کوبید، اما شهرت او با شاهکارش «لویاتان» (Leviathan) بود که در گوش جهان پیچید. داستان حماسی و دلخراشی دربارهی یک ملت. فیلم که جایزهی بهترین فیلمنامهی کن ۲۰۱۴ و بهترین فیلم خارجیزبان گلدن گلوب ۲۰۱۵ را برنده شده، دربارهی مکانیکی بود که خودش را درگیر نزاعی با فرد ثروتمند شهرش پیدا میکند که میتواند به از دست دادن زمین و خانه و تمام داراییهایش منجر شود. زویاگینتسف بعد از اکران «لویاتان» تاکنون مشغول سروکله زدن با «بیعشق» بوده است. فیلم دربارهی زن و شوهری درگیر مراحل پرهرجومرج و شلوغ طلاقشان است. اما وقتی ناگهان پسر ۱۲ سالهشان بعد از یکی از دعواهایشان ناپدید میشود، مجبور به جستجو برای یافتن او میشوند.
Shinjuku Swan 2
قوی شینیکو ۲
سیون سونوی ژاپنی به خاطر فیلمهایی مثل «در معرض عشق» (Love Exposure) و «ماهی سرد» (Cold Fish) به عنوان یکی از روانیترین و متفاوتترین کارگردانان حال حاضر سینمای ژاپن شناخته میشود. فقط مسئله این است که آثارش گرچه در جشنوارههای پرتعدادی به نمایش درآمدهاند، جایزههای بسیاری برنده شدهاند و طرفداران کالتی پیدا کردهاند، اما هرگز توسط مخاطبان گستردهتری کشف نشدهاند. یکی از موردانتظارترین فیلمهای او «قوی شینیکو»، اقتباسی از روی مانگایی به همین نام بود. با اینکه به نظر میرسید کارگردانِ دیوانهای مثل او فرد مناسبی برای اقتباس از روی یک مانگا باشد، اما حماسهی دو ساعت و نیمهی او با واکنش نه چندان مثبت منتقدان مواجه شد. با این حال، مدتی پیش خبر رسید که دنبالهی «قوی شینیکو» ساخته خواهد شد. قسمت اول دنبالکنندهی ماجراجوییهای تاتسوهیکو شیراتوری، یک پسربچهی بیخانمان خیابانی بود که وارد دنیای یاکوزاها میشود و خیلی زود به درجات بالایی دست پیدا میکند. فیلم اول گرچه ترکیب جسورانهای از اکشن و کمدی و درام بود، اما مشکل عدم تعادل لحن داشت و بخشهای زیادی از آن به گفتگوی بیهیجان کاراکترها دربارهی کارهایی که قرار است کنند اختصاص داشت. اما امیدوار هستیم که سونو متوجهی این مشکل شده باشد و با قسمت دوم یک اقتباس منسجمتر و دقیقتر تحویلمان بدهد.
How To Talk To Girls At Parties
چگونه در مهمانیها با دختران حرف بزنیم
معلوم نیست چند وقت است که منتظر جدیدترین فیلم جان کامرون میچل هستیم. «چگونه در مهمانیها با دختران حرف بزنیم» به دلایل مختلفی، یکی از هیجانانگیزترین فیلمهایی است که دوست داریم هرچه زودتر اکران شود. اول اینکه فیلم کسانی مثل نیکول کیدمن و اِل فانینگ را به عنوان بازیگران اصلیاش دارد؛ این یعنی علاوهبر «فریب خورده» (The Beguiled)، جدیدترین ساختهی سوفیا کاپولا که این دو را در کنار هم قرار میدهد، یک فیلم دیگر هم با حضور این دو ستاره خواهیم داشت. دلیل دوم این است که این فیلم در واقع اقتباسی از روی داستان کوتاهی از نیل گیمن است که این روزها با سریال «خدایان امریکایی» حسابی روی بورس است. دلیل سوم هم خود جان کامرون میچل است. کارگردان جوانی که در چند سال اخیر با فیلمهایی نظیر «هدویک و اینچِ عصبانی» (Hedwig and the Angry Inch)، «لانهی خرگوش» (Rabbit Hole) و Shortbus نشان داده که فیلمساز کاربلدی در ترکیب تفریح و کمدی با موضوعات چندلایه و پیچیده است. قصهی «چگونه در مهمانیها با دختران حرف بزنیم» دربارهی پسرانی است که در یک مهمانی تصمیم میگیرند تا جسارتشان را جمع کرده و با دخترانی که به نظر خارجی میرسند صحبت کنند. اما خیلی زود معلوم میشود آنها خارجیتر از خارجی هستند. این دختران در واقع بیگانههایی فضایی در حال سفر در کهکشان هستند.
Valley of the Gods
درهی خدایان
لخ ماجوسکی، فیلمساز و نویسنده و شاعر و نقاشِ لهستانی با «درهی خدایان» اولین فیلم انگلیسیزبانش را میسازد. همیشه وقتی یک کارگردان خارجی برای ساخت اولین فیلم انگلیسیزبانش دست به کار میشود، در وجودمان یک جور بیم و هراس احساس میکنیم. چون بعضیوقتها فیلمهای انگلیسیزبان این کارگردانان از ویژگیها و کیفیت فیلمهای قبلیشان فاصله میگیرند و بعضیوقتها مثل چیزی که این اواخر در رابطه با «جکی» پابلو لارین دیدیم، نتیجه به اثری بهیادماندنی بدل میشود. البته با توجه به سابقهی ماجوسکی میتوان از این بیم و هراس کم کرد و به مقدار امیدواریمان افزود. ماجوسکی به خاطر ساخت فیلمهایی نظیر «باغچهی لذتهای زمینی» (The Garden of Earthly Delights) و «آسیاب و صلیب» (The Mill and the Cross) مشهور است. فیلمهای بسیار کمخرجی که از لحاظ فرم بصری بسیار چشمنواز و درگیرکننده هستند. برای نمونه «آسیاب و صلیب» براساس نقاشی مشهوری از پیتر بروگل الهامبرداری شده و روایتگر زندگی ۵۰۰ کاراکتری است که در نقاشی بروگل حضور دارند. «درهی خدایان» اما فانتزی علمی-تخیلی جاهطلبانهای است که با الهامبرداری از روی فرهنگ سرخپوستهای قبیلهی ناواهو ساخته شده است و به ثروتمندترین مرد روی زمین، یک اسطورهی ناواهویی و یک نویسنده میپردازد که قدرتِ تصور غیرقابلمهارش او را قادر میسازد واقعیت دنیای اطرافش را دستکاری کند.
The Square
میدان
از روبن اوستلوندِ سوئدی به عنوان جایگزین اینگمار برگمن یاد میکنند. البته که او هنوز راه زیادی دارد تا به جایگاه برگمن دست پیدا کند، اما در اینکه او در زنده کردن سینمای برگمنی موفق بوده، شکی نیست. شهرتِ اوستلوند به همین چند سال پیش برمیگردد. زمانی که «فورس ماژور» (Force Major)، درام روانشناختی معرکهاش مثل بمب در دنیا صدا کرد. فیلم دربارهی خانوادهی ایدهآلی بود که برای تفریح زمستانی به کوههای آلپ سفر میکنند. اما جان سالمِ به در بردن آنها از یک حادثهی بهمن، پایههای این خانواده را میلرزاند و به بحران عجیب و غریبی بین این زن و شوهر و بچههایشان ختم میشود. «فورس ماژور» در عین جدیبودن، بامزه بود و در عین خندهداربودن، آزاردهنده. فیلم جایزهی ویژهی هیئت داوران جشنوارهی کن ۲۰۱۴ را برنده شد. موفقیت بینالمللی «فورس ماژور» در حالی بود که اوستلوند قبلا با فیلمهایی نظیر «غیرعمدی» (Involuntary) و «بازی کن» (Play) خودش را ثابت کرده بود. اوستلوند این اواخر اعلام کرده بود که به عنوان یکی از گزینههای کارگردانی علمی-تخیلی «مسافران» (Passengers) انتخاب شده بود، اما استودیو از چشمانداز او برای فیلم خوشش نیامده بود و در نتیجه کنار گذاشته شد. میتوان تصور کرد اگر کارگردان «مسافران» اوستلوند میبود، فیلم به تجربهی به مراتب بهتری تبدیل میشود. تمام اینها دست به دست هم دادند تا «میدان» جدیدترین فیلم اوستلوند بعد از «فورس ماژور»، به اولین فیلم انگلیسیزبانش تبدیل شود؛ فیلمی که الیزابت ماس که این روزها بدجوری با سریال «حکایت ندیمه» (The Handmaiden’s Tale) روی بورس است و دامینیک وست، ستارهی سریالهای «وایر» (Wire) و «رابطه» (The Affair) را به عنوان بازیگران اصلیاش دارد. داستان دربارهی یک آزمایشِ هنری در مرکز یکی از میدانهای مهم یک شهر اروپایی است که عموم مردم میتوانند در آن شرکت کنند. اما تبلیغات گستردهی مدیر موزهای که مسئول برگذاری این آزمایش است، باعث هجوم مردم و از کنترل خارج شدنِ اوضاع میشود. «میدان» برای حضور در جشنوارهی کن امسال انتخاب شده است.
You Were Never Really Here
تو هرگز واقعا اینجا نبودی
با وجود کارگردانانی مثل بونگ جون-هو، سوفیا کاپولا، میشائل هانکه، تاد هینز، یورگوس لانتیموس، روبن اوستلوند، آندری زویاگینستف و عدهای دیگر در جشنوارهی کن امسال، فقط به یک کارگردان دیگر احتیاج داشتیم تا جنسمان جور شود: لین رمزی. این خانم کارگردان بریتانیایی با فیلمهای همچون «مورورن کالار» (Morvern Callar) و «شکارچی موش» (Ratcatcher) سروصدای زیادی به راه انداخت و به خاطر حالوهوای اتمسفریک، آزاردهنده و درگیرکنندهشان مورد تشویق قرار گرفت. آخرین فیلمش «باید دربارهی کوین حرف بزنیم» (We Need To Talk About Kevin)، محصول ۲۰۱۱ بود که باز به خاطر داستانِ وحشت روانشناسانهاش تحسین شد. لین رمزی با «تو هرگز واقعا اینجا نبودی» که براساس رمان کوتاهی به اسم «کسالتبار تا سر حد مرگ» (Board to Death) است، برای اولینبار با خواکین فینیکس همکاری میکند. قصه دربارهی یک کهنه سرباز جنگ است که تلاشش برای نجات یک دختر جوان از یک حلقهی قاچاق دختران به شکل بدی به بیراهه کشیده میشود و به عواقب فاجعهباری منجر میشود و با این تفاصیر احتمالا باید انتظار دیدن خواکین فینیکس را در شرایط فیزیکی و روانی دربوداغانی داشته باشیم. نکتهی بعدی دربارهی فیلم این است که رمزی برای دومینبار برای موسیقی این فیلم با جانی گرینوود از گروه «ریدوهد» همکاری میکند.
The Trap
تله
اطلاعات زیادی دربارهی فیلم جدید هارمونی کورین نداریم، اما میتوان کم و بیش با اطمینان گفت که بعد از جنجالی که «تعطیلات بهاری» (Spring Breakers) به وجود آورد، افراد زیادی منتظر آن نیستند. آخه مسئله این است که کورین کارگردانِ عامهپسندی نیست و همیشه تمام فیلمهایش در کنار طرفدارانِ سرسختی که به همراه آورده، مورد تنفر هم قرار گرفتهاند. ولی در این مورد شکی وجود ندارد که اگر با سبک فیلمسازی کورین ارتباط برقرار کنید، در نتیجه به شدت او را درک خواهید کرد. به همین دلیل بود که «تعطیلات بهاری» از سوی بسیاری به عنوان یک سواری روانگردانِ دیوانهوارِ منحصربهفرد توصیف شد و درست برخلاف چیزی که به نظر میرسید، خیلی توسط حلقههای منتقدان مورد توجه قرار گرفت. از همین رو انتظار برای فیلم بعدیاش خیلی سخت بود. مخصوصا با توجه به اینکه حال و هوای گنگستری فیلم قبلیاش که فقط به آن اشاره شده بود، در «تله» موضوع اصلی قصه خواهد بود. این تریلرِ جنایی که کسانی همچون آل پاچینو، بنیسیو دلتورو و رابرت پتینسون را به عنوان بازیگرانِ اصلیاش دارد، دربارهی سابقهداری است که پس از آزاد شدن از زندان، راه میافتد تا از یک رپر گنگستر که دوست سابقش بوده و ۱۴ سال پیش به خاطر سرقتی که انجام داده بودند، او را فروخته بوده انتقام بگیرد.
Happy End
پایان خوش
واقعا بهبه! خوش به حالمان که امسال سروکلهی فیلم جدید میشائیل هانکه پیدا خواهد شد. نه تنها «پایان خوش» برای شرکت در بخش مسابقهی اصلی کن ۲۰۱۷ انتخاب شده است، بلکه کمتر کسی را میتوانید پیدا کنید که با برنده شدن نخل طلا توسط آن مخالف باشد. اگر این اتفاق بیافتد، این به سومین نخل طلای هانکه تبدیل میشود و بعد از «عشق» (Amour) و «روبان سفید» (The White Ribbon)، سومین فیلم متوالی او خواهد بود که این جایزه را برنده خواهد شد. این کارگردان اتریشی که به خاطر آزار و اذیتِ روانشناختی خاصش مشهور است، استاد دست گذاشتن روی موضوعاتِ جنجالبرانگیز و عمیقا تاثیرگذاری است و «پایان خوش» هم از این قاعده جدا نیست. «پایان خوش» که از بازیگران کارکشتهای همچون ژان-لویی ترنتینیان و ایزابل هوپر بهره میبرد، درامی دربارهی خانوادهای در منطقهی کاله در فرانسه و در بحبوحهی بحران آورگان در اروپا است. ایزابل که سابقهی کار کردن با هانکه را دارد، حال و هوای فیلم را با «کد مجهول» (Code Unknown) مقایسه کرده است و گفته است هدف فیلمساز این است که هرکسی که آن را میبیند، قادر به خلق فیلم خودش باشد. با اینکه میدانیم هانکه با انتخاب چنین اسمی قصد تیکه انداختن به ما را دارد، اما میتوان مطمئن بود که «پایان خوش» بهطرز جذابی فیلم غیرخوشی خواهد بود.
Wonderstruck
شگفتزده
دو سال بعد از اینکه تاد هینز با «کارول» (Carol) در جشنوارهی کن حاضر شد، در فصل جوایز آخر سال خوش درخشید و توسط منتقدان مورد توجه قرار گرفت، او با «شگفتزده» دوباره قرار است در کن امسال حضور پیدا کند. «شگفتزده» براساس کتابی از برایان اسلیزنیک (که کتاب فیلم «هیوگو»ی مارتین اسکورسیزی را هم نوشته است) ساخته شده و توسط کمپانی آمازون عرضه میشود؛ کمپانیای که محصولاتش به پای ثابت جشنوارههای کن سالهای اخیر تبدیل شده است. این در حالی است که فیلم گروه بازیگرانِ هیجانانگیزی هم دارد. از جولین مور که در «دور از بهشت» (Far From Heaven) و «امن» (Safe) با هینز همکاری کرده گرفته تا میشل ویلیامز که در چند وقت اخیر در اوج دوران کاریاش به سر میبرد. فیلم به دو داستان مجزا در دو دورهی زمانی متفاوت میپردازد. اولی در سال ۱۹۲۷ جریان دارد و دربارهی دختر کر و لالی است که از خانهاش در نیوجرسی فرار میکند تا با بازیگر زنِ موردعلاقهاش (جولین مور) دیدار کند و در داستان دوم که پنجاه سال بعد اتفاق میافتد، پسر جوانی برای پیدا کردن پدرش از خانهاش در نیویورک فرار میکند و با همان دختر کر و لالی که حالا پیرزن است، برخورد میکند. هینز خودش را به عنوان استاد درامهای تاریخی زیبا ثابت کرده است؛ فیلمهایی که با وجود تمام ارجاعاتشان به ملودرامها و رومانسهای کلاسیک، حال و هوای مدرن و پیشرفتهای دارند. و به نظر میرسد او با «شگفتزده» میخواهد به سیم آخر بزند. چرا که نیمی از فیلم، صامت خواهد بود تا هرچه بهتر تجربهی هالیوود قدیم و شخصیت کر و لال اصلیاش را منتقل کند؛ شخصیتی که وظیفهی هنرنماییاش به بازیگرِ ناشنوای تازهواردی به اسم میلیسنت سیمونس سپرده شده است. بله، با این وجود چگونه میتوان برای تماشای فیلم جدید این نابغه مشتاق نبود.
The Killing of a Sacred Deer
کشتنِ گوزن مقدس
بعد از «فریب خورده» (The Beguiled) و «چگونه در مهمانیها با دختران حرف بزنیم»، این سومین فیلم مهمی است که نیکول کیدمن برای اکران در سال ۲۰۱۷ دارد که از قضا یکی از موردانتظارترین فیلمهای این فهرست هم است. فقط کافی است قبلا با نحوهی فیلمسازی هوشمندانه و منحصربهفردِ یورگوس لانتیموسِ یونانی برخورد داشته باشید تا هیجان دنیا برای دیدن فیلم جدیدش را درک کنید. لانتیموس با عرضهی «دندان نیش» (Dogtooth) در سال ۲۰۰۹ که دربارهی پدری بود که اجازهی بیرون رفتن فرزندانش از خانه را از کودکی از آنها سلب کرده بود، از نگاه بسیاری از منتقدان یکی از عجیبترین و ترسناکترین درامهای قرن بیست و یکم را ساخته است و همین فیلم بود که او را روی رادار بسیاری از سینمادوستان قرار داد. لانتیموس سال گذشته کمدی/عاشقانه/علمی-تخیلی «خرچنگ» (The Lobster)، اولین فیلم انگلیسیزبانش را ساخت که جایزهی ویژهی هیئت داوران جشنوارهی کن را به دست آورد و نامزد بهترین فیلمنامهی اسکار ۲۰۱۷ شد. او برای جدیدترین فیلمش دوباره با کالین فارل همکاری کرده است؛ بازیگری که با توجه به بازیاش در «خرچنگ» ظاهرا خیلی با موجِ فکری عجیب لانتیموس جفت و جور است. قصهی «کشتن گوزن مقدس» دربارهی جراح ماهری است که پسربچهای را به فرزندی قبول میکند، اما همین که رفتار و کارهای بچه به مرور شرورانهتر و غیرقابلکنترلتر میشود، دکتر تصمیم ترسناکی میگیرد که عواقب فاجعهباری در پی دارد.
Under the Silver Lake
زیر دریاچهی نقرهای
«زیر دریاچهی نقرهای» تنها سومین فیلم دیوید رابرت میچل محسوب میشود. البته بهتر است بگویم دومین. چون اولین فیلمش «افسانهی مهمانی شبانهی امریکایی» (The Myth of the American Sleepover) گرچه واکنش مثبت منتقدان را در پی داشت و بهترین جایزهی هفتهی منتقدان کن را به دست آورد، اما کلا دیده نشده باقی ماند. اما چنین چیزی با «او تعقیب میکند» (It Follows)، دومین فیلمش که به موفقیت غولپیکری نزدِ سینمادوستان، خورههای ژانر وحشت و منتقدان تبدیل شد، تغییر کرد. فیلم ترسناک دههی هشتادی او به حدی نوستالژیک و اورجینال بود که یک هیولای جدید به تاریخ فیلمهای ترسناک اضافه کرد و از حضور یک فیلمساز ماهر به سینمای مستقل خبر داد. در کمال ناراحتی «زیر دریاچهی نقرهای» در ژانر وحشت قرار نمیگیرد، اما این هیچ چیزی از هیجان ما برای آن کم نمیکند. فیلم که از بازیگرانِ هیجانانگیزی مثل اندرو گارفیلد، رایلی کیئو و توپر گریس بهره میبرد، به اتفاقات پیچیدهی بعد از ربوده شدنِ دختر یک میلیاردر در لس آنجلس زمان حال میپردازد. باید صبر کرد و دید آیا میچل همانطور که با «او تعقیب میکند» حال و هوای فیلمهای ترسناکِ کلاسیک را زنده کرد، میتواند ما را بهطرز خوبی به یاد بهترین نوآرهای جنایی هالیوود هم بیاندازد.
Kings
کینگها
یکی از بزرگترین خطراتی که ستارههای بلاکباسترهای دنبالهدار را تهدید میکند این است که به عنوان ستارههای بلاکباسترهای دنبالهدار باقی بمانند. مخصوصا وقتی که آن بلاکباسترها در بهترین روزهایشان هم نباشند. چنین چیزی دربارهی دنیل کریگ صدق میکند. تقریبا برای مدتی تمام اخبار پیرامون او به فیلمهای جیمز باندیاش خلاصه شده بود، اما کریگ چند وقتی است که موفق شده خودش را از پروژههایی که به آدمکشی و مزه کردن نوشیدنیهای باکلاس در بهترین هتلهای دنیا و تعقیب و گریز با استون مارتین خلاصه میشوند دور کند. او این اواخر علاوهبر بازی در «لوگان خوششانس» (Logan Lucky)، جدیدترین ساختهی استیون سودربرگ و مینیسریالِ «پاکی» (Purity)، نامش به عنوان یکی از بازیگران اصلی «کینگها»، ساختهی جدید خانم دنیز گیمز ارگاون نیز آمده است. این کارگردان فرانسوی و تُرکتبار با اولین فیلم بلندش «اسب وحشی» (Mustang) سروصدای زیادی به پا کرد. «اسب وحشی» نامزد بهترین فیلم خارجیزبان گلدن گلوب و اسکار ۲۰۱۵ شد. «کینگها» که فیلمنامهاش خیلی قبلتر از «اسب وحشی» آماده بوده و پروژهی آرزوهای این فیلمساز محسوب میشود، در جریان شورشهای ۱۹۹۲ لس آنجلس که بعد از کتک خوردنِ رودنی کینگ توسط ماموران پلیس به وجود آمد اتفاق میافتد. دنیل کریگ هم نقش یکی از شهروندان سفیدپوستِ جنوب لس آنجلس را بازی میکند که به مادری با بازی هیل بری دل میبندند و به او برای پیدا کردن بچههایش و محافظت از آنها در هرج و مرج به وجود آمده کمک میکند.
Dark River
رودخانهی سیاه
«رودخانهی سیاه» گرچه سومین فیلم کلیو بارنرد بریتانیایی محسوب میشود، اما خانم کارگردان گروه بازیگران درجهیک و هیجانانگیزی را برای آن گرد هم آورده است. از روث ویلسون، ستارهی پراحساسِ سریال «رابطه» (The Affair) تا شان بن و مارک استنلی، بازیگران ند استارک و گرن از سریال «بازی تاج و تخت». یکی دیگر از خصوصیات فیلم آدریانو گلدمن، به عنوان فیلمبردار است. کسی که قبلا نماهای خیرهکنندهاش را در فیلمهایی نظیر «سین نومبره» (Sin Nombre)، «جین آیر» (Jane Eyre) و سریال «تاج» (The Crown) دیده بودیم. خود کلیو بارنرد هم با مستندش، «تاکستان» (The Amber) و درام تحسینشدهاش «غول خودخواه» (The Selfish Giant) خودش را به عنوان فیلمساز متفاوتی در فضای سینمای مستقل بریتانیا ثابت کرده است. «رودخانهی سیاه» به آلیس (روث ویلسون) میپردازد که بعد از مرگ پدرش، وقتی به خانهی روستایی دوران کودکیاش برمیگردد که ۱۵ سال پیش آنجا را برای همیشه ترک کرده بود. آلیس برای گرفتن زمین کشاورزی خانوادگیاش برگشته، اما آنجا با برادرش روبهرو میشود که او را به خوبی به یاد نمیآورد و به خاطر نگهداری از زمین برای تمام این سالها خسته و دربوداغان است. درگیری آنها به زنده شدن خاطراتی از گذشته میانجامد.
Radegund
رادگاند
یکی از قویترین نشانهها برای اثبات اینکه ما هماکنون در دنیای دیوانهوار و عجیب و غریبی زندگی میکنیم وضعیت فیلمسازی ترنس مالیک در سالهای اخیر است. کسی که همیشه به خاطر وقت گذاشتن روی فیلمهایش و عجله نکردن معروف بوده، حالا به دلایل نامعلومی به جایی رسیده است که سالی دوتا فیلم میسازد و نکتهی بدش این است که این شتابزدگی باعث شده تا فیلمهایش معمولا در حد شاهکارهای قبلیاش از آب در نیایند. مالیک کمتر از بیست سال بعد از «خط باریک قرمز» (The Thin Red Line) قصد دارد با «رادگاند» یک درام جنگ جهانی دومی دیگر دربارهی عشق و ایثار و سرنوشت بسازد و فعلا تنها چیزی که از فیلم منتشر شده، عکسی از دوتا بازیگر فیلم است که در محیطی سرسبز که با کوهستانهای مهگرفته محاصره شده است ایستادهاند. «رادگاند» براساس داستان واقعی فردی به اسم فرانتس جیگرستاتر، سربازی اتریشی است که در جنگ جهانی دوم از جنگیدن برای نازیها سر باز میزند و در سن ۳۶ سالگی اعدام میشود. فیلمنامه توسط مالیک به نگارش درآمده و در قالب سلسله نامههای واقعی که بین جیگرستاتر و همسرش رد و بدل میشده روایت میشود.
The Beguiled
فریب خورده
میدانم قبلا دربارهی «فریبخورده»، جدیدترین فیلم سوفیا کاپولا حرف زدیم، اما این از آن فیلمهایی است که جای خالی آن در این فهرست هم احساس میشود. دخترِ فرانسیس فورد کاپولا در چند سال اخیر یکی از متفاوتترین و هیجانانگیزترین چشماندازهای فیلمسازی را در سینما داشته است. از The Virgin Suicides، اولین فیلم بلندش در سال ۱۹۹۹ گرفته تا ساختههای دیگرش که همه بهطور مداوم مورد تحسین و توجه قرار گرفتهاند. محبوبترین فیلمهایش از جمله «گمشده در ترجمه» (Lost in Translation) و «جایی» (Somewhere) همیشه داستانهای صمیمانه و غیرمنتظرهای دربارهی تجربههای بهخصوصِ انسانی بوده است. امسال اما کاپولا میخواهد با اولین فیلمِ تمام ژانریاش به سینما برگردد. «فریبخورده» که نیکول کیدمن، کالین فارل، اِل فانینگ و کریستن دانست را به عنوان بازیگران اصلیاش دارد، بازسازی فیلمی به همین نام با بازی کلینت ایستوود و جرالدین پیچ، محصول سال ۱۹۷۱ است. قصه در امریکای درگیر جنگ داخلی میگذرد و به گروهی از زنان مسن و جوانی میپردازد که زندگی منزوری و آرامی در روستایی دورافتاده دارند. اما وقتی با سرباز زخمی نیروهای موتلفه برخورد میکنند و او را پناه میدهند، زندگیشان به هرج و مرج کشیده شده و به رقابتی سخت بین این زنان برای به دست آوردن این مرد بدل میشود. طراحی صحنه و تولید فیلم بسیار یادآور حالوهوای گاتیک و تیره و تاریک «کریمسون پیک» گیرمو دلتورو است؛ چیزی که تاکنون نمونهاش را از کاپولا ندیدهایم. بعد از واکنش ضد و نقیض منتقدان به The Bling Ring، فیلم قبلی کاپولا، سینمادوستان بیصبرانه منتظرند تا ببیند آیا «فریب خورده» به یکی از موفقیتهای هنری دیگر او اضافه خواهد شد یا نه.