داستانهای کوتاه زیادی را میشود پیدا کرد که ارزش چندین بار خواندن را دارند. این داستانها آنچنان مطالب پیچیده، جذاب و غنی را در دل خود جای دادهاند که به راحتی نمیتوان از آنها گذشت. کتاب مسخ به قلم فرانتس کافکا نویسندهی مشهور آلمانی زبان، از جمله این کتابهاست. اگر پیش از این با قلم توانمند کافکا آشنا شدهاید، میتوانید نام او را از نوع نگارش و شیوهی پرداختن به مضامین داستان تشخیص دهید.
فرانتس کافکا از برجستهترین نویسندههای قرن بیستم است. او سوم ژوئیه ۱۸۸۳ در پراگ به دنیا آمد و در طول زندگی ۴۰ سالهی خود، آثاری متعددی از جمله «قصر»، «دیوار چین»، «گروه محکومین»، «طبیب دهکده»، «امریکا»، «آشکار»، «نامه به فلیسه»، «محاکمه» و «مسخ» را به رشتهی تحریر آورد. داستان کوتاه «مسخ» از معدود آثار کامل کافکاست و شیوه نگارش این داستان در بسیاری از کتابهای داستاننویسی و نویسندگی آموزش داده میشود.
کتاب مسخ در کنار رمان «محاکمه» از جمله مشهورترین آثار کافکا هستند. «مسخ» سال ۱۹۱۲ نوشته شد و اولین بار در سال ۱۹۱۵ به چاپ رسید. در این داستان، کافکا برای بیان موضع ضعف و قدرت انسانها از رخدادی فراواقع استفاده میکند. «مسخ» از جمله مهمترین آثار ادبیات فانتزی قرن بیستم نیز محسوب میشود.
از نام کتاب مسخ میتوان رخداد فراواقع داستان را حدس زد. مسخ به معنای دگردیسی (تغییر شکل) افراد یا اجسام به گونهای زشتتر است. در مسخ، هویت انسان تغییر نمییابد، بلکه شکل ظاهریاش مانند حیوان یا چیزی دونمایهتر از ظاهر انسانی میگردد. در این داستان گرهگوار سامسا روزی بعد از بیدار شدن از خواب با یک واقعیت غیرقابل باور رو بهرو میشود؛ او تبدیل به حشرهای شده و وقایع داستان حول این اتفاق رخ میدهد. اینکه نویسنده در دو جملهی ابتدای داستان، خواننده را بدون چیدن کوچکترین مقدمهای با یک موقعیت فانتزی و سورئال مواجه میکند، نکتهای قابل تامل در شیوه نگارش مسخ است.
یک روز صبح که گرهگوار سامسا از خواب آشفتهای پرید، در رختخواب خود به حشرهای تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد ملتفت شد که شکم قهوهای گنبد مانند دارد که رویش را رگههایی به شکل کمان تقسیمبندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقتآوری برای تنهاش نازک مینمود جلوی چشمش پیچ و تاب میخورد.
گرهگوار شخصیت منفعلی دارد که با خود و دیگران غریبه است. البته حکومت، جامعه و سیستم اداری سهم بزرگی در غریبه بودنش با خود و دیگران دارند. او که با پدر، مادر و خواهرش «گَرِت» زندگی میکند، با توجه به ورشکستگی و کهولت سن پدرش، تبدیل به نانآور خانواده شده است و برای کار در یک شرکت بازاریابی هر روز با قطار به شهرهای مختلف سفر میکند.
گرهگوار تا پیش از این ماجرا، انسانی سختکوش، مهربان و خانواده دوست بود که همواره تلاش میکرد تا رفاه خانوادهاش را فراهم کند. پس از تبدیل شدن به حشرهای چندش آور، خانوادهاش تا مدتی تلاش میکنند تا وسیلهی راحتی او را فراهم کنند، اما این مهربانی تاثیری ندارد و پس از مدتی کوتاه جای خود را به طرد کردن، بد رفتاری و شکنجه میدهد. او به واقع موجودی است که همه آرزوها و آمال جوانیش از دست رفته است و زندگی پوچی را تجربه میکند.
گرهگوار از وحشت سر جایش خشک شد و ماند. حرکت او بیهوده بود زیرا پدرش تصمیم داشت او را بمباران کند. ظرف میوه را از توی گنجه خالی کرده بود و جیبهایش پر از گلوله بود، حالا یکی پس از دیگری و بی آنکه هنوز نشان بگیرد، پرتاب میکرد. این گلولههای کوچک مثل گویهای برفی روی زمین میغلتیدند و به هم میخوردند. یک سیب که به آرامی پرتاب شده بود روی پشت گرهگوار لغزید، بی آنکه صدمهای برساند. اما سیب بعدی تماماً در پشتش فرو رفت.
شاید بتوان گفت در این کتاب شاهد بدل شدن ظاهر شخصیت اصلی به حشرهای عظیمالجثه هستیم، در حالی که خانواده وی ظاهری انسانی با ماهیتی از حشرات دارند. این داستان تا جایی ادامه مییابد که خانواده از خواب زمستانی بیدار میشوند و با باز کردن پنجرهها، زندگی را به خانه خود دعوت میکنند.
ولادیمیر ناباکوف در مورد این داستان گفته است: «اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیالپردازی حشرهشناسانه بداند، به او تبریک میگویم. چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوسته است.» مترجم فرانسهی مسخ معتقد است که گرهگوار سامسا در واقع کنایهای از خود شخصیت نویسنده (کافکا) میباشد.
مسخ از دید سوم شخص نوشته شده است که این انتخاب هوشمندانه، منجر به کوتاه شدن داستان شده است. یکی دیگر از نکات مثبت این کتاب، توصیف فضای داستان و آپارتمان خانوادهی سامساست. توصیفها به نحوی است که به راحتی میتوانید فضای خانه را مجسم کنید و در آن قدم بزنید.
حوادث داستانی در مسخ پله به پله رخ میدهند و شما با داستان به سمت جلو حرکت میکنید و تمام داستان تحت تاثیر مسخ و محبوس شدن گرهگوار در اتاقی است که نویسنده میخواهد آن را به غار تشبیه کند.
شاید جملات ابتدایی داستان کمی مشمئزکننده، ترسناک و حتی دوست نداشتنی باشند، اما لحن ساده داستان با مهارت به طور خطی پیش میرود و موجب میشود تا خواننده درگیر اتفاقها و جذابیتهای ظاهری نشود و این مورد نویسنده را به هدف اصلیاش، یعنی پاسخ به سوال «چرا زندگی میکنیم؟» و سوالاتی از این قبیل است، میرساند.
مسخ از جمله داستانهایی است که نیاز جامعهی بشری را به وجدان بیدار سرکوب میکند. شخصیت اصلی در این کتاب نماینده انسانهای سرگشته در دنیای مادی است. او نه تنها با خود بیگانه شده، بلکه تمام جهان اطرافش او را جبس کرده است. او به راستی نماینده جامعه انسانی است. دلخوشی او برآوردن نیازهای خانوادهاش است. با وجود اینکه از کارش لذت نمیبرد، همواره به دنبال برطرف کردن نیازهای خانواده است و هنگامی که به سوسک تبدیل میشود، باز هم نگرانی و دغدغهاش از دست رفتن شغلش و نبود امکانات مادی برای خانوادهاش است.
گابریل گارسیا مارکز، نویسندهی محبوب و شهیر کلمبیایی گفته است که بعد از خواندن مسخ کافکا، به نوع دیگری از نوشتن پی برده است.
مسخ را چندین انتشارات با ترجمه صادق هدایت به چاپ رساندهاند. البته مترجمین دیگری نیز این کتاب را به فارسی برگردان کردهاند.