کتابهای کم حجم و در عین حال پر محتوا چندین برابر زمانی که صرف خواندنشان میکنیم، ذهن ما را درگیر میکنند و این موضوع لذت خواندنشان را دو چندان میکند. این کتابها نیازمند اختصاص زمان زیاد نیستند و میتوانیم در زمان نوشیدن یک استکان چای یا یک فنجان قوه این کتابها را بخوانیم، به شرطی که محتوای جذاب کتاب، نوشیدنیتان را از دهان نیندازد. کتاب برهای در پوست گرگ که انتشارات چشمه آن را با رسمالخط عجیب «برهئی در پوست گرگ» منتشر کرده از این نوع کتابهاست.
اگر بره بودن را نمادی از معصومیت، سادگی و بی آلایشی میپندارید، این داستان به شما نشان میدهد که میتوان برهای در پوست گرگ بود. در پوست گرگ رفتن مستلزم چشمپوشی از ماهیت وجودی بره است. لازم میشود تا پوست و گوشت همنوع خود را به گرگها تعارف بزنی تا که رتبه بهتری کسب کنی.
دربارهی نویسندهی برهای در پوست گرگ
«برهای در پوست گرگ» به قلم رفیق شامی نویسنده سوری-آلمانی نوشته شده است. او در ۲۳ ژوئن ۱۹۴۶ در شهر دمشق و در خانوادهای مسیحی-آشوری دیده به جهان گشود. از سال ۱۹۶۵ شروع به نگارش داستان به زبان عربی کرد و در سال ۱۹۷۱ برای تحصیل در دوره دکتری رشته شیمی به هایدنبرگ آلمان مهاجرت کرد.
از جمله آثار مهم این نویسنده میتوان به «قصهگوی شب»، «آن روز فرا خواهد رسید»، «دلتنگی همیشه قاچاقی سوار میشود»، «شهر فرنگ»، «بوبو و سوسو»، «راوی شب»، «کلاغی که روی منقارش میایستاد» و داستان «برهای در پوست گرگ» نام برد. کتابهای این نویسنده به ۲۹ زبان برگردان شده است و جوایز ادبی بسیاری از جمله جایزه نلی شاخس (Nelly Shachs)، جایزه ادبی الیزابت لنگسر ( Elisabeth Langgässer) و جایزه ادلبرت ون کامیسو (Adelbert von Chamisso Prize) را برنده شده است.
نقطهی آغاز داستان
هیلو برهای است که از همان ابتدای داستان مشخص میشود که استعدادی فراتر از سایرین دارد، اما به هیچ عنوان باخت را نمیپذیرد یا دست کم میتوان گفت همیشه دوست دارد اول بشود. همین موضوع موجب شکلگیری این داستان میشود.
یکی بود، یکی نبود. در چراگاهی بزرگ، برهئی به نامِ هیلو در میان برههای دیگر زندگی میکرد. علفِ خوشطعم و خوشبو و فراوانِ این چراگاه زیر دندان گوسفندها مزه میکرد. برهها از زندگی خود راضی بودند. فقط هیلو بود که مرتب نِق میزد و توقع داشت که همه ازش تعریف کنند و اگر روزی میگذشت و کسی به او نمیگفت که چه چشمهای قشنگی دارد یا چهقدر خوب علف میخورد، خلقاش تنگ میشد. برهها همه با هم بازی میکردند، و یک روز این و یک روز آن برنده میشد و کسی از این نظر نگران نبود. فقط هیلو بود که دلاش میخواست همیشه برنده و نفر اول باشد. چه در دویدن و بعبعکردن و چه در پریدن و خوردن.
واقعاً هم هیلو بره بااستعدادی بود. آوازِ پرندگان و عوعوی سگ و معمعِ بز و میومیوی گربه را آنقدر خوب تقلید میکرد که حتی پرندهها و سگها و گربهها و بزها را به اشتباه میانداخت. برهها تحسیناش میکردند؛ وقتی سعی میکردند مثلِ او باشند و نمیتوانستند حتی یک «میو» ی ساده را تقلید کنند، حسودیشان میشد. اما تحسین برهها فقط به خاطر تقلید صدای جانورانِ دیگر، برای هیلو کافی نبود و خیلی وقتها پیش میآمد که او در مسابقه دویدن و پریدن برنده نمیشد. این را هم بگویم که برهها همه از گرگ میترسیدند. اما هیلو ترساش را نشان نمیداد و وقتی گرگی به گله نزدیک میشد و گله فرار میکرد، او همه را مسخره میکرد و خیلی از این کار خوشاش میآمد و میگفت: «ترسوها! باید میدیدید که من چهطور توی شکمِ گرگها میزدم».
وقتی گرگ واقعی متولد میشود
سیر داستان به گونهای پیش میرود که گرگی کشته میشود و چوپان به قصد نمایش شجاعت خود، پوست از تن گرگ جدا میکند؛ اما گرگ-شیطان افسانهای در یک بره (هیلو) هبوط میکند و او به بره-گرگی تبدیل میشود که خود و همنوعاناش را به کام نیستی میکشد.
با دندانهایش پوست را از روی سنگ پایین کشید و بر گرداند و طوری رویش خوابید که سرش در کله گرگ فرو رفت. آنوقت بلند شد. پوستِ خیس انگار به تناش چسبیده بود. هیلو خیلی ذوقزده بود، چون توانست حتی دهاناش را با دندانهای تیز گرگ باز و بسته کند. چشمهای خوشحالِ هیلو از دو سوراخِ جمجمه گرگ برق میزدند، ولی وقتی چشماش به پاهایش افتاد، خوشحالیاش فرو نشست. پوست فقط تا زانوهایش میرسید. نگاهی ناامیدانه به سُماش کرد. آه…! ناگهان فکری به خاطرش رسید: با کمی گِل میشد سُماش را بپوشاند. به طرفِ رودخانه رفت و سُمهایش را گِلی کرد و بیرون آمد. وقتی گِل خشک شد، یک لایه ضخیمِ گِل سُمهایش را کاملاً پوشانده بود. با خود گفت: «حالا دیگر سُمهایم دیده نمیشوند.» بعد گفت: «خب، حالا من یک بَره ـ گرگ هستم.»
بره-گرگ مکارانه به مانند روباهی که پوستین گرگ بر تن دارد برهها را به مسلخ میکشاند و از آنها به عنوان پلهای برای اول شدنش در میان جمعی که به هیچ عنوان سنخیتی با وی ندارند استفاده میکند. اما خود نمیداند که بدون پوستین، خود نیز قربانی این جمع است.
سگ، که پوست را از پشت هیلو به پایین کشیده بود، همچنان خشمگین و عصبانی با آن میجنگید و نمیفهمید که یک گوسفند از زیر دستش بهدر رفته. روی پوست میپرید و پایین و بالایش میانداخت و تکهپارهاش میکرد. عاقبت، وقتی دید که پوست بیحرکت روی زمین افتاده، دست برداشت و آرام گرفت.
هیلو، که از نفش افتاده بود، به طرف گرگها دوید و گفت: «زود باشید. فرار کنید. سگ گله امروز دیوونه شده.» اما تعجب کرد. چون گرگها به جای فرار…
این داستان توسط نشرچشمه و با ترجمه بیژن شکرریز به چاپ رسیده است و از مجموعهی «تجربههای کوتاه» این انتشارات به شمار میرود. همانطور که در ابتدای کتاب اشاره شده است: «تجربههای کوتاه» فرصت کوتاهی است برای زمانه و جامعهای که در آن کوتاهترینِ فرصتها و حوصلهها از آنِ مطالعه است. هدف انتشار تجربههای کوتاه، آشنایی نسل جوان با ادبیات نمایشی و داستانی جهان، انس بیشتر با کتاب و میل بیشتر به مطالعه است.