سریال ۱۸۸۳، پیشدرآمد سریال Yellowstone، داستان خانواده داتون را دنبال میکند که به واسطهی دشتهای بزرگ، به غرب و به سمت آخرین سنگر آمریکای مستعمره نشده سفر میکنند.
در سال ۲۰۱۸ بود که شبکه پارامونت سریال جدیدی را با نام Yellowstone (یلواستون) معرفی و پخش آن را آغاز کرد؛ سریالی درام و نئو-وسترن که به وسیله تیلور شریدن و جان لینسون ساخته شده بود. اواخر سال ۲۰۲۱ بود که چهارمین فصل از این مجموعه برای مشترکان و مخاطبان شبکه پارامونت پخش شد. سریال یلواستون داستان درگیریهای متعددی را که در امتداد مرزهای مشترک یک مزرعه بزرگ گاوداری، یک منطقه حفاظت شده سرخپوستی و توسعهدهندگان زمین وجود دارد، دنبال میکند. خانواده داتون، صاحبان بزرگترین مزرعه در مونتانا هستند. طرح کلی داستان این مجموعه حول محور اتفاقات مربوطبه این خانواده میچرخد و ماجراهای سخت آنها را نشان میدهد.
این مجموعه بعد از گذشت ۴ سال آنقدر محبوب و مشهور شد که سازندگان تصمیم گرفتند زیرمجموعهای را از آن بیرون بکشند. به همین ترتیب هم دو مجموعه فرعی با نام ۱۸۸۳ و ۶۶۶۶ به وجود آمد. سریال ۱۸۸۳ که موضوع اصلی این مقاله به شمار میرود، ماهیتی پیشدرآمدی دارد که در همان سال ۱۸۸۳ رخ میدهد. خلق این سریال هم برعهده تیلور شریدان است که مدتی پیش پخش آن در سرویس استریم پارامونت پلاس آغاز شد. محوریت اصلی سریال ۱۸۸۳، همان خانواده داتون هستند که به ما نشان داده میشود چطور آنها به سرزمین خود رسیدند؛ همانجایی که بعدها تبدیل به مزرعه یلواستون میشود.
این سریال نسل قبلی خانواده داتون را نشان میدهد که از فورث ورث، تگزاس به مونتانا سفر میکنند تا بتوانند بالاخره آن مزرعه مخصوص خود را بهدست بیاورند. جالب است بدانید که شریدان بعد از فروختن ایدهی خود به سرویس استریم پارامونت پلاس، دچار سد نویسندگی شد و به هیچ طریقی نمیتوانست داستان خود را آنطور که باید و شاید روی کاغذ بیاورد. اما خوشبختانه بعد از اینکه مجموعه دیگری، یعنی سریال Mayor of Kingstown (شهردار کینگزتاون) را ساخت، موفق شد از این مانع بیرون بیاید و کار خود را پیش ببرد.
تا همین حالا هم منتقدانی که این اثر را تماشا کردند، نظرات مثبت زیادی درباره آن داشتند و حسابی از المانهای مختلف آن تعریف و تمجید کردند. طبق گفتهی آنها سریال ۱۸۸۳ بیش از حد روی داستان و ماجراهای خود تمرکز دارد و مصمم است و به همین خاطر هم نمیتواند آنطور که باید و شاید یک وسترن خشن باشد. اما این موضوع اصلا چیز بدی نیست و مخاطبان همچنان دوست دارند مسیر پر پیچ و خم سم الیوت را در نقش شیا برنان ببینند و شاهد فرماندهی بیشتر او در داستان باشند.
ادامه این مطلب بخشهایی از داستان ۲ قسمت اول سریال ۱۸۸۳ را برای شما فاش میکند.
در همان ابتدای ماجرا، اتفاقات وحشتناک با تب و تاب زیادی آغاز میشود و حتی به مخاطب اجازه نمیدهد که با محیط جدید و شخصیتها آشنا شود. همان اول سریال، ما شاهد دختری هستیم روی زمین به هوش میآید و بعد از نگاه کردن به دور و اطراف خود، متوجه میشود که کاروان آنها به خاک و خون کشیده شده است. آشنایانی را میبیند که خونین روی زمین افتادند و خود را بین بدنهای بیجانی میبیند. بعد از اینکه تاریِ چشمان او از بین میرود، ما شاهد سرخپوستانی هستیم که روی اسب بهطرز وحشیانهای در حال قتل عام افراد باقیمانده هستند و به هیچکس هم رحم نمیکنند.
دختر بیچاره تلاش میکند که به یک شکلی از آن وضعیت بیرون بیاید و خود را نجات دهد. اما در همان حین فرار کردن، یکی از سرخپوستان متوجه او میشود و با اسب دنبالش راه میفتد. طبق گفتهی این سرخپوست، بومیان مقصر چنین اتفاقی نیستند و هرچه که بوده، زیر سر خود غیربومیان بوده که این شرایط را به وجود آوردند و مسبب مرگ این افراد شدند. این دختر بخت برگشته که السا داتون نام دارد، بالاخره میتواند از جیب یکی از اجساد اسلحهای را بیرون بکشد و سرخپوست مقابل خود را بکشد اما همزمان، خودش هم مورد اصابت تیر این بومی میشود.
سکانس ابتدایی در همین نقطه به پایان میرسد و در سکانس بعدی ما شاهد یکی از شخصیتهای محبوب داستان یعنی شیا برنان هستیم که از ته دل در حال گریه کردن است. شاید در ابتدا ندانیم که موضوع از چه قرار است اما مدت زیادی طول نمیکشد که متوجه میشویم او، دختر و همسر خود را به خاطر یک بیماری مشترک از دست داده است و حالا به ناچار، باید خانهی خود را به آتش بکشد. او بعد از انجام این کار وحشتناک و طاقتفرسا، قصد جان خود را میکند اما دوست قدیمیاش به داد او میرسد و او را به یک ماجراجویی جدید احضار میکند.
ماجرا از این قرار است که یک کاروان بزرگ خارجی، آن هم با وسایل خیلی زیاد، به شهر آنها آمدند و میخواهند به مقصد بسیار دوری سفر کنند اما تجهیزات، دانش و نیروهای امنیتی کافی ندارند و نمیتوانند بهتنهایی از پسِ این مسیر بربیایند. به همین ترتیب هم از شیا برنان و توماس، میخواهند که امکانات لازم را در اختیار آنها قرار دهند و خودشان هم با آنها همراه شوند. در همین حین که این اتفاقات در حال رخ دادن است و ماموران پینکرتون با کاروان خارجی درگیر هستند فرد دیگری وارد شهر میشود؛ یک کشاورزِ بهظاهر معمولی.
جیمز داتون با اسب و کالاسکهی خود در حال سفر به فورت ورث است که مورد حملهی یک سری راهزن قرار میگیرد؛ شیا برنان و توماس که از دور در حال تماشای این کشاور هستند، حدس میزنند که چه اتفاقاتی قرار است بین آنها رخ دهد اما در کمال تعجب شگفتزده میشوند؛ زیرا جیمز به طرز فوقالعادهای میتواند از پسِ این راهزنان وحشی بربیاید، آن هم کاملا دستتنها و با استفاده از یک اسلحه. درست است که اولین برخورد جیمز و شیا برنان و توماس در همانجا شکل میگیرد، اما کاملا مشخص است که این، آخرین برخوردشان نخواهد بود. برخورد دوم آنها زمانی است که جیمز وارد شهر میشود.
او درحالیکه مشغول تماشا کردن شهر است و میخواهد وارد یک مهمانخانه شود، با دو دزد برخورد میکند که قصد دزدیدن کیف پول او را دارند. جیمز با زیرکی میتواند حق خود را پس بگیرد، کیف پولش را پیدا کند، به سمت دزد تیراندازی کند، هویت این سارق را برای مردم شهر فاش کند و مسبب اعدام شدنِ او شود. بعد از رسیدن خانوادهی جیمز به شهر، قرار بر این شد که آنها هم به همراه کاروان بزرگ خارجی، سفر خود را آغاز کنند؛ تا هم تنها نباشند هم دیگران بتوانند از حضور جیمز و دخترش استفاده کنند. بعد از گذشت مدتی، تعدادی گاوچران هم به کاروان آنها پیوستند تا آنها را همراهی کنند.
کمی که مسیر را طی کرده بودند، قرار بر این شد که گاوچرانها به همراه شیا برنان، توماس، جیمز و دخترش السا، به مأموریت کوچکی بروند و گاوهای وحشی را برای مقاصدی که داشتند، مدیریت و هدایت کنند. در طی همین مدت زمانیکه اکثر مردان و نگهبانان از سکونتگاه دور شده بودند، چند مرد که ظاهرا هم خطرناک بودند، به زنان و کودکان نزدیک شدند و قصد داشتند که از دریاچه آب بخورند. از آنجایی که افراد حاضر در آنجا کمی احساس خطر کرده بودند، یکی از زنان پیشدستی میکند و بهطرز احمقانهای با سنگ، مردان جدید را مورد حمله قرار میدهد.
همین موضوع، درگیری بزرگی را بین این دو گروه به وجود میآورد که سرانجام منجر به کشته شدن چند تن از اعضای کاروان میشود؛ از جمله دختر همان زنی که درگیری را آغاز کرده بود. جیمز، شیا و توماس که از این ماجرا خبردار میشوند، تصمیم میگیرند به همراه سرگروه کاروان خارجی (کسی که مهاجمان را دیده بود)، به شهر بروند و دنبال کلانتر بگردند. آنها بعد از گزارش اتفاقات همان روز، به میخانهای رفتند و تک تک افراد مهاجم را شناسایی و سرانجام به قتل رساندند. تک تک افراد این کاروان میدانستند که با شروع چنین سفری، قرار است چه سختیها و خطراتی را تجربه کنند. بنابراین حالا دیگر وقت تسلیم شدن و عقب کشیدن نبود. حالا که انتقام خود را گرفتند و عزیزان خود را دفن کردند، وقت آن رسیده بود که دوباره مسیر خود را آغاز کنند و سفر خود را از سر بگیرند.