سریال ژاکت زردها (Yellowjackets)، روایت دختران فوتبالیستی است که در اوج خوششانسی گرفتار شرایط وحشتناکی میشوند و مجبورند با بدشانسی تمام برای بقای خود و بیرون آمدن از آن شرایط تلاش کنند.
سریال ژاکت زردها داستان حماسی یک تیم از دختران فوتبالیست و دبیرستانی فوقالعاده بااستعداد و ماهر را نشان میدهد که در طی اتفاق وحشتناکی در شرایط بسیار سختی گیر میکنند. اینطور گفته شده که داستان این سریال، براساس رویدادهای واقعی نوشته شده است؛ هرچند که تمام و کمال طبق آن پیش نمیرود.
منبع الهام داستان این سریال، پرواز شماره ۵۷۱ نیروی هوایی اروگوئه است که در سال ۱۹۷۲ رخ داده بود؛ یکی از بحث برانگیزترین حوادث هوایی رخ داده بر فراز کوههای آند است. در این پرواز ۴۵ سرنشین حضور داشتند که در روز ۱۳ اکتبر بهطرز وحشتناکی سقوط کردند. از میان این ۴۵ نفر تنها ۱۶ نفر زنده ماندند که ۲ ماه و ۱۰ روز بعد از سقوط، پیدا شدند و نجات پیدا کردند. بیش از یک چهارم مسافران در همان لحظات اولیه سقوط جان خود را از دست دادند و سایر هم از سرما، گرسنگی و آسیبهایی که به آنها وارد شده بود جان خود را از دست دادند. این اتفاق وحشتناک، رویداد محوری و مرکزی این مجموعه بود؛ سریالی که توسط اشلی لایل و بارت نیکرسون ساخته شده است. بخشهایی از سریال در دوران نوجوانی شخصیتها میچرخد و بخشهای دیگر دوران بزرگسالی آنها را نشان میدهد؛ یعنی چندین سال بعد از تجربه آن اتفاق وحشتناک.
منتقدانی که این سریال را تماشا کرده بودند، تا حد زیادی آن را مورد استقبال قرار دادند و بیشتر از هر چیزی داستان و هنرنمایی بازیگران را تقدیر کردند. این مجموعه هنوز در حال پخش است و داستان آن ادامه دارد و اتفاقا همین چند روز پیش هم بود که به خاطر محبوبیت و شهرت زیاد، برای فصل دوم هم تمدید شد. همین حالا هم سریال Yellowjackets در دو بخشِ بهترین سریال درام و بهترین بازیگر زن در یک سریال درام (برای ملانی لینسکی) از مراسم جایزه تلویزیونی به انتخاب منتقدان، نامزد دریافت جایزه شده است. اشلی لایل و بارت نیکرسون به همراه نویسندگان دیگر، داستان خود را با خشونت زیادی به تصویر کشیدند و با استفاده از المانهای تعلیق، اسرارآمیز، آدمخواری، درام و دلهرهآور روانشناختی، اتفافاتی را که این شخصیتها تجربه کردند، نشان میدهد.
ادامه این مطلب ممکن است بخشهایی از داستان ۳ قسمت ابتدایی سریال Yellowjackets را فاش کند.
داستان از جایی آغاز میشود که این تیم فوتبال دبیرستانی برای حضور در مسابقات ملی انتخاب میشوند و قرار است خیلی زود به سیاتل بروند. به همین ترتیب هم بلافاصله تمرینات خود را آغاز میکند که حسابی برای مسابقات آماده باشند. الی که یکی از اعضای این تیم به شمار میرود، تنها عضو از میان سالاولیها است؛ کسی که آنقدرها هم مثل سایر اعضا بازی خوبی ندارد و دیگران را نگران کرده است. با اینکه دیگر اعضای تیم با این تصمیم موافق نیستند، تاییسا تصمیم میگیرد که به طریقی یا الی را از تیم بیرون بیاندازد یا با قرار دادن او در شرایط سخت، درست بازی کردن را به او آموزش دهد. اما همه چیز آنطور که در ذهن تاییسا برنامهریزی شده بود، پیش نرفت و الی به کلی از پرواز به سیاتل خط خورد.
دیگر اعضای تیم بعد از تمرینهای زیاد، بالاخره برای سفر آماده میشوند و به واسطهی هواپیمایی شخصی که توسط یکی از پدران فراهم شده بود، به سمت سیاتل راه میافتند. زمانیکه بیننده دیگر خیالش از همه چیز راحت میشود و بازیکنان دوستداشتنی خود را بدرقه میکند، بدترین اتفاق ممکن رخ میدهد. این هواپیما دچار سانحه میشود و در جنگلی سقوط میکند. با اینکه در اتفاق اصلی بازیکنان بازمانده، ۲ ماه در جنگل گیر افتاده بودند، در این سریال، ماجراها در طی ۱۹ ماه ادامه دارد. سریال مدام بین زمان گذشته و حال در حال جابهجایی است؛ از یک طرف دختران جوان را نشان میدهد که چطور در آن شرایط با مشکلات دستوپنجه نرم میکنند و از طرف دیگر هم بزرگسالانی که از آن ۱۹ ماه جان سالم به در بردند و در تلاش دارند تا همه چیز را پشت سر بگذارند؛ حتی با وجود اینکه ۲۵ سال گذشته است.
در ابتدا ما فقط ۳ تن از این اعضا را در زمان حال میبینیم؛ شانا، تاییسا و میستی که هر کدام زندگی کاملا جدایی را از هم دارند. شانا یک زن خانهدار است که بهصورت ناگهانی با یک روزنامهنگار به نام جسیکا رابرتس برخورد میکند. تاییسا قصد دارد یک سناتور ایالتی شود و کمپینی را هم برای این موضوع راهاندازی کرده است. از طرف دیگر، میستی بهعنوان یک پرستار پیرپزشکی فعالیت میکند. در ادامه ما با نسخهی بزرگسال ناتالی روبهرو میشویم که دوران توانبخشی خود را به پایان رسانده است و حالا میخواهد «با برخی دوستان قدیمی ارتباطی دوباره داشته باشد». از آنجایی که میستی در دوران نوجوانی خود آموزشهای مختلفی در زمینه کمکهای اولیه دیده بود، در دوران سقوط هواپیما توانست تا حد زیادی از دوستان آسیبدیدهی خود مراقبت کند.
با اینکه میستی تاثیر بسزایی در بهبود وضعیت اعضا داشت و کمک پزشکی زیادی به آنها کرده بود، اما در پشت پرده، توطئهچینیهای مختلفی را هم انجام میداد و مشکلات زیادی را به وجود میآورد. او به خاطر آسیبهای روحی و روانی که در سالهای گذشته متحمل شده بود، عقدهی خیلی زیادی داشت و بودن در چنین وضعیتی، نهتنها او را نمیترساند، بلکه احساس ارزشمندی به او القا میکرد؛ زیرا در مسئله مهمی مانند درمان و بهبود و کمک، همه به او نیاز داشتند و بودن او را امری مهم بیان میکردند. به ظاهر، اینطور به نظر میرسد که دختران جوان در زمان حال زندگی خیلی خوبی را برای خود ساختهاند و تقریبا همه چیز برای آنها فراموش شده است؛ در صورتی که در باطن تمام آنها مشکلی جدی دارند.
اما از طرف دیگر هم فردی با فرستادن کارت پستالی اجازه نمیدهد که آب خوشی از گلوی این افراد پایین برود. در همین حین، کمپین تبلیغاتی تاییسا هم با قدرت در حال بزرگ شدن است که شانس پیروز شدن او را چند برابر میکند؛ اما مدت زیادی طول نمیکشد که رقیب او دست به اقدامی ناجوانمردانه میزند و در یک کمپین تبلیغاتی، او را آدمخوار عنوان میکند. به مرور این رفتارها و فعالیتها بیشتر میشود و زندگی شخصی تاییسا را هم درگیر میکند. بهطوری که پسر کوچک او از زنی حرف میزند که شبها در درخت مینشیند و او را نگاه میکند.
با اینکه اتفاقات وحشتناکی در زمان حال رخ میدهد، اما به ظاهر دلایل سادهای دارد که شاید هرکسی متوجه عجیب بودن آنها نشود. اما وقتی به عمق ماجرا میرویم، هر اتفاق وحشتناکی، دلیل مهم دیگری دارد که ریشهاش در گذشته دفن شده است و باید خود دخترها آن را پیدا کنند؛ خصوصا اتفاق بسیار وحشتناکی که در آخر قسمت سوم رخ میدهد و بیننده را در شوک بزرگی فرو میبرد.