روحالله حجازی، بههمراه مهدی شیرزاد، در اولین تجربهی سریالسازیاش با نوبتِ لیلی به شبکهی نمایش خانگی پا گذاشته است. داستانی با مایههایی فراواقعی دربارهی یک سرنوشت خانوادگی. با میدونی همراه باشید.
روحالله حجازی بعد از ساخت نزدیک به ۷ سینمایی و ۵ فیلم تلویزیونی، حالا با ساختهای جدید پا به عرصهی محصولات سمعی بصری گذاشته است. نوبت لیلی سریالی است که از نماوا پخش میشود و حالا دو هفتهای میشود که از آغاز به پخشش گذشته است. سریالی که با تماشای همین دو قسمتِ منتشرشدهاش میتوان به غرابتش پی برد. حمید فرخنژاد ــ که پیشتر نیز در چند فیلم با حجازی همکاری کرده بود ــ، مریلا زارعی، پردیس احمدیه، گوهر خیراندیش، راضیه منصوری، لادن مستوفی و ... بازیگرانِ شناختهشدهتری هستند که در این سریال به ایفای نقش پرداختهاند. از همین چند نام میتوان فهمید که اهمیتِ زنها در داستان و پیشبرد آن بیشتر از مردهاست ــ لااقل با استناد به همین دو قسمت.
احتمالن بتوان داستان اصلی سریال را به این صورت بیان کرد: روحی (مریلا زارعی) در پیِ باطلکردنِ طلسمی خانوادگی است. نفرینی که فقط با یک راه باطل میشود و آن هم پیدا کردن و چسباندنِ تکههای نگارگریِ «شهر مدهوشان» است. نگارگریای متعلق به یکی از داستانهای هفتپیکرِ نظامی. نویسندگان با استفاده از عناصرِ اسطوره، طلسم و نفرین، و نیز متافیزیک سعی کردهاند به روایتی تازه و جذاب دست پیدا کنند. چیزی که مخاطب نیز کمتر با آن مواجه شده است و میتواند جذابیتِ بالایی برای او داشته باشد. در قسمت دوم نیز میبینیم که بار امانت را حالا لیلی به عهده گرفته است.
البته باتوجهبه خلاصهداستانی که در سایت نماوا منتشر شده است، میتوان فهمید که ایدهی جهانهای موازی یکی از ایدههای اصلی و مرکزیِ سریال است. ایدهای که در دو قسمت اول فقط از آن حرف زده میشود و چندان اثری از اجراییشدنش نمیبینیم. پیش از آغازِ سریال، در همان قسمت اول، دو بیت از هفتپیکر روی تصویر نوشته میشود. اولین مصرع از این دو بیت مضمونی دارد که با ایدهی مطرحشده در نماوا همراستاست: «فانی آن شد که نقشِ خود نخواند.» در این خلاصهداستان هم میخوانیم که لیلی باید با استفاده از کتابی که بهدستش رسیده است به زندگیهای زیستهی خاندانِ خود معنا بدهد. درواقع او باید نقشِ خود را بخواند تا خاندانِ ظلی و اتحاد را از فنا نجات دهد.
پیش از شروعِ تیتراژ در قسمت نخست، شاهد اینایم که لیلی (پردیس احمدیه) داخلِ یک کتابخانهی بزرگ قرار گرفته است. کتابخانهای که یادآورِ کتابخانهی بابل است؛ جایی که همهی کتابهای جهان را در خود دارد. او کتابی را از داخل قفسه برمیدارد. این کتاب بهنظر همان کتابی است که بعدتر و در ادامهی همین اپیزود، بهدستِ روحی میرسد. کتابی که او با خواندنش تصمیمِ نهاییِ خود را میگیرد. اگر این فرضیه درست باشد و کتابی که لیلی برمیدارد همان کتابی باشد که بهدستِ روحی میرسد، میتوان به نتیجهای رسید که شاید یکی از مضمونهای نهفته در سریال باشد. اینکه هر آدمی سرنوشتِ خود را انتخاب میکند.
چیزی که در متونِ اسلامی نیز از آن تحتِ «عالم ذر» نام میبرند. دنیایی پیش از عالمِ امکان که همهی موجودات در آن بهسر بردهاند و دربارهی زندگیشان در این دنیا تصمیم گرفتهاند. یا مفهومی تحتعنوان «عالم جوهری». اینکه جهان در هر لحظه در حال دوباره آفریدهشدن است. اینکه تاریخ درواقع یک خط نیست؛ بلکه یک نقطه است. میانستارهای (کریستوفر نولان، ۲۰۱۴) را بهیاد بیاورید و صحنهای را که کوپر، در بعدِ پنجم، سعی میکند با انداختنِ کتابها از کتابخانه گذشته را دستکاری کند. گذشتهای که پیشتر دیده بودیم و گمان میکردیم کُدهایی است که از عالم موجودات فرازمینی فرستاده میشود.
آینه نیز در راستای همین ایدهها در میزانسن و طراحی صحنهها نقش پُررنگی را ایفا میکند. آینه که نمادی است از مجاز و سرگشتگی و حتی حقیقت. دو صحنه از دو قسمت سریال گواهی بر این حرف است. در قسمت نخست، جایی وجود دارد که روحی مقابلِ دیواری ایستاده که پُر از آینههای مختلف در ابعاد و نقشهای گوناگون است.
او خود را در آینهها میبیند و بعدتر هم آینهای را رو به لیلی، که در آن زمان هنوز کودک است، میگیرد (از این دیوار و آینهها در چند تا از پوسترها و بنرهای تبلیغاتیِ سریال هم استفاده شده است). در قسمت دوم نیز، در دو جای مختلف، زنی را میبینیم که در اتاقی پُر از آینه سرگردان است. آینههایی که بهدلیل تعداد و نحوهی قرارگیریشان، انعکاس را چندین برابر میکنند. نکتهی مشترکی که در هر دوِ این میزانسنها وجود دارد این است که در آنها تصویر تکهتکه و متکثّر میشود. چند تصویر که هر کدام مستقل از دیگری وجود دارند. نمودی بصری شاید از دنیاهای موازی. اینکه یک کالبد در چند جای مختلف حضور دارد و دارد برای هر کدام از این کالبدها اتفاقی مجزا میافتد.
نکتهای دیگر که این میان به ذهن میرسد شباهتی است که نوبت لیلی از برخی جنبهها به سریال قورباغه (هومن سیدی، ۱۳۹۹ ـ ۱۴۰۰) دارد. این شباهت را هم میتوان در برخی نمودهای جزئی دید و هم در یک رکنِ کلیتر. هر دو قسمت پخششدهی نوبت لیلی با فصولی مونتاژی شروع میشوند. صحنههایی که از گذشته و حال و همچنین رؤیا و واقعیت به یکدیگر برش خوردهاند و نریشنی آنها را به همدیگر متصل میکند. عینِ اتفاقی که در اپیزودهای قورباغه هم میافتاد (ردّ این شباهتهای جزئیتر را میتوان بیشتر پی گرفت: مثلن، صحنهی ضیافت در فضای سبز). این شباهتْ شباهتی بزرگتر را به ذهن متبادر میکند. شباهت در نوع روایت. در هر دو این سریالها میتوان دید که رؤیا و واقعیت، ذهن و ماده، چهطور با یکدیگر ترکیب میشوند و کنارِ هم مینشینند. اینکه این شباهت خودآگاه بوده یا ناخودآگاه، چیزی است که بعدتر باید از جانب نویسندگان پاسخ داده شود. ولی بعید نیست قورباغهای که از همین نماوا پخش شد و توجههای بسیاری را به خود و متعاقبن جریان شبکهی نمایش خانگی جلب کرد الگویی برای سازندگان نوبت لیلی بوده باشد.
شباهت این دو سریال در نکتهای دیگر هم خودنمایی میکند: گُنگی. این مطلب را هم میتوان در منطق برخی رویدادها یا اکتها یا صحنهها دید و هم در روایت کلی اثر. برای مثال، در آغاز قسمت دوم، لیلی را میبینیم که در فضایی تاریک نشسته است (احتمالن یک سالن بزرگ برای سخنرانی) و دارد برای عدهای حرف میزند [لازم به ذکر است که فرمِ اجرایی این صحنه مشابه صحنهی آغازین قسمت نخست است].
اما منطق این صحنه چیست؟ لیلی دارد برای چه کسانی حرف میزند و اصلن چرا دارد آن حرفها را میزند؟ البته بهتر است بعد از دو قسمت، حکمِ کلیای در این زمینه صادر نکرد. باید منتظر شد و دید در قسمتهای آینده چهقدر به پرسشهایی که در ذهن مخاطب شکل گرفته است جواب داده میشود. ولی سریال تا اینجا در این زمینه نمرهی قابلقبولی نمیگیرد. این مسئله همنشین ریتم کند و نامتناسب سریال هم شده است تا خستهکنندگی آن را افزایش دهد.
با همهی این حرفها، میتوان گفت حجازی و شیرزاد با دستگذاشتن روی مضامینی تازه و کمتر پرداخته در سینمای ایران، راهی سخت را انتخاب کردهاند و روایتِ داستانشان را به سمتوسویی ناشناخته بردهاند. مسیری که هم میتواند به دستاوردهایی بهیادماندنی منجر شود و هم میتواند به قعر درهای برود که بالا آمدن از آن سخت باشد. باید صبر کرد و دید که در ادامه این مسیر به کجاها میرود و آیا میتواند از پسِ سنگِ بزرگی که برداشته بربیاید یا نه.