مصاحبه سازندگان فیلم Sound of Metal؛ از شانس‌‌ های اسکار ۲۰۲۱ در بهترین نقش اول مرد و کارگردانی

مصاحبه سازندگان فیلم Sound of Metal؛ از شانس‌‌ های اسکار ۲۰۲۱ در بهترین نقش اول مرد و کارگردانی

ریز احمد و داریوس ماردر در طی مصاحبه‌هایی که اخیرا با خبرگزاری‌های مختلف داشتند، درباره مسائل مختلفی حول محور فیلم Sound of Metal و همچنین اهمیت جامعه ناشنوایان صحبت کردند.

مدتی است که یک نامزد غیرمنتظره وارد دنیای فصل جوایز شده که می‌تواند مسابقه بین بهترین بازیگران مرد سال ۲۰۲۰ را به تلاطم بیاندازد و آن را بی‌ثبات کند. همینطور که در طی این مدت نامزدهای مختلف از دوره مقدماتی خارج می‌شوند یا بعد از انتخاب شدن آن‌ها به‌عنوان نامزد دیگر هیجانی مانند قبل ندارند، یک کاندیدا است که بیش‌ازپیش لیاقت خود را برای دریافت جایزه این بخش نشان می‌دهد؛ این نامزد هم کسی نیست جز ریز احمد از فیلم Sound of Metal. البته در حال حاضر، این بازیگر صاحب جایزه امی هم درست مانند تمام افرادی که روی این فیلم کار می‌کردند، فعلا برای این هیجان دارند و خوشحال هستند که مردم زیادی موفق به تماشای این اثر شده‌اند.

فیلم Sound of Metal که توسط داریوس ماردر نوشته و کارگردانی شده است، برای اولین‌بار در سال ۲۰۱۹ و جشنواره بین‌المللی فیلم تورنتو به نمایش درآمده بود. از همان زمان در جشنواره‌های مختلفی مانند زوریخ و AFI هم به نمایش درآمد؛ جایی که تقریبا بی‌سروصدا و یک سال بعد از نمایش جهانی برای مخاطبان نمایش داده شد. بازی ریز احمد در این فیلم که به شرکت استودیو آمازون تعلق دارد، باعث شد تا او همین حالا هم برای بخش بهترین بازیگر مرد در مراسم اهدای جایزه گاتهام، نامزد دریافت جایزه شود. فیلم Sound of Metal ریز احمد را در قالب روبن استون نشان داد؛ یک درامر سبک هوی متال از باند Blackgammon که با نامزد خود به نام لو، خواننده و گیتاریست آن را تشکیل داده بود.

اخطار: ادامه این مطلب ممکن است بخش‌هایی از داستان فیلم Sound of Metal را برای شما فاش کند.

.

.

.

این باند موسیقی گروه پیروان کم اما وفاداری را در طی مدت زمان فعالیت خود پیدا کرده بود. در خط داستانی این فیلم ما شاهد این بودیم استون به مرور زمان کم‌شنوایی جدی‌ای را تجربه می‌کرد؛ چیزی که می‌توانست به واسطه صداهای بلند، ژنتیک یا ترکیبی از هر دو به وجود آمده باشد. روبن و لو در میانه یک تور بودند که این ناشنوایی کم کم خودش را نشان داد. هر دوی آن‌ها معتادانی در حال بهبودی بودند و لو می‌ترسید که روبن دوباره به همان وضعیت قبل بازگردد یا به خودش آسیب بزند. شوکی که از این وضعیت به او وارد شد، خیلی زود منجر به این شد که او در مسیر متفاوتی قرار بگیرد؛ مسیری که در آن، این ناشنوایی جدید با هوشیاری او بازی می‌کرد و همه چیز را تغییر داده بود.

حامی روبن و لو که دوست نداشتند شاهد رخ دادن بدترین سناریو باشند، او را متقاعد کردند که به یک جامعه کوچک مخصوص ناشنوایان بپیوندد تا زبان اشاره آمریکایی را بیاموزد. این در حالی بود که لو به روبن گفته بود که به پاریس می‌رود و آن‌جا منتظر او می‌ماند. سرانجام روبن باید تصمیم بگیرد که تا کجا می‌خواهد پیش برود؛ هم برای بازگرداندن شنوایی خود و هم برای نجات دادن رابطه‌ای که با وسواس محدود شده است و ممکن است برای همیشه از بین برود. گزارشگر سایت خبری پلی فهرست مدتی پیش یک گفتگوی تلفنی را با احمد ترتیب داد.

او در طی این گفت‌وگو درباره تمرین‌های خیلی زیاد و کارهای فوق‌العاده شدیدی که انجام داد، صحبت کرد؛ نه‌تنها برای یاد گرفتن زبان اشاره، بلکه یادگیری درام برای اجرا در این پروژه. این بازیگر محبوب همچنین درباره یکی از فیلم‌های جدید خود به نام Invasion صحبت کرد که اتفاقا این اثر هم یکی از محصولات استودیو آمازون محسوب می‌شود.

برای موفقیت این فیلم به شما تبریک می‌گویم. می‌دانم که شما از زمانی‌که اولین مرحله را در سال ۲۰۱۸ آغاز کردید، چه مسیر طولانی و سختی را پشت سر گذاشتید. حالا که این فیلم بیرون آمده است و بالاخره افراد خیلی زیادی می‌توانند آن را تماشا کنند، چه احساسی دارید؟

خدای من، من خیلی هیجان‌زده هستم. واقعیت این است که ما تک تک کارها را با عشق انجام دادیم. البته درباره اکثر فیلم‌ها می‌توان این را گفت. آن‌ها چیزهایی هستند که شما آن را می‌سازید و با موانع مقابله می‌کنید؛ آن هم درحالی‌که پول و زمان خیلی کمی در اختیار دارید. شما می‌دانید که آیا مردم می‌توانند واقعا با آن ارتباط برقرار کنند یا اصلا آن را تماشا می‌کنند یا خیر. چیزهای شگفت‌انگیز خیلی زیادی هم آن بیرون وجود دارد. تماشای اینکه چطور مردم توانستند با آن ارتباط برقرار کنند، واقعا خیلی  تکان‌دهنده است؛ هم با جامعه شنوایی و هم جامعه مرده. بنابراین من خیلی خیلی برای این اتفاق هیجان دارم.

چطور این موضوع در دسترس شما قرار گرفت؟

من این فیلمنامه را کورکورانه مطالعه کردم، آن هم درحالی‌که اطلاعات خیلی کمی درباره آن داشتم و به این نتیجه رسیدم که واقعا حیرت‌انگیز و تکان‌دهنده است و نگارش فوق‌العاده‌ای دارد. در آن زمان، من متوجه نشدم که داریوس یکی از نابغه‌هایی بود که در ساخت فیلم Blue Valentine (ولنتاین غمگین) و فیلم The Place Beyond the Pines (مکانی آن سوی کاج‌ها) نقش داشت و به همراه درک سیانفرنس فیلمنامه آن‌ها را نوشته بود. این فیلم‌ها یک اصالت خامی داشتند و از نظر احساسی درست همانند این اثر خیلی تکان‌دهنده و شخصیت محور بودند. زمانی‌که من با داریوس ملاقات کردم، بلافاصله عاشق او شدم.

من اینطور فکر می‌کردم که او شگفت‌انگیزترین و الهام‌بخش‌ترین فرد است. او به معنای واقعی کلمه، یک فرد ریسک‌پذیر محسوب می‌شود. زمانی‌که برای اولین‌بار ما با یکدیگر ملاقات کردیم، او گفت: «من می‌خواهم این تجربه واقعی باشد. من می‌خواهم تو واقعا از درام استفاده کنی و واقعا با زبان اشاره تعامل برقرار کنی». نمی‌دانم، اما در آن زمان واقعا به واسطه چالش‌هایی که این پروژه به وجود آورده بود، هیجان‌زده بودم؛ درست به همان اندازه که به نظرم ترسناک می‌آمد. بنابراین به همین شکل بود که ما این مسیر ۷ ماهه را با هم آغاز کردیم و در طی این مدت من هم درام و هم زبان اشاره آمریکایی را هر روز تمرین می‌کردم.

من خیلی خوش‌شانس بودم که مربی‌های بسیار صبور و فوق‌العاده‌ای داشتم. بله، من حدس می‌زنم که این چشم‌انداز چنین فیلمنامه بسیار احساسی و جذابی است؛ فیلمنامه‌ای که چنین چالشی را برای آموختن مهارت‌های فنی را نیاز دارد. من تازه حسابی از انجام دادن این چالش لذت بردم.

شما هم یک نوازنده هستید و هم یک هنرمند محسوب می‌شود. همین تازگی‌ها بود که یک آلبوم دیگر به نام The Long Goodbye در طی سال جاری از شما منتشر شد. علاوه‌بر این، شما به‌عنوان یک رپر هم شناخته می‌شوید. آیا پیش از این پروژه باز هم یک ساز یاد گرفتید یا مجبور شدید که تمرین موسیقی فیزیکی انجام دهید؟

اوه دوست من، آرزو داشتم که چنین اتفاقی می‌افتاد. آرزو داشتم که یک همچین پیش‌زمینه‌ای داشتم. من تقریبا داشتم همه چیز را از نقطه صفر آغاز می‌کردم. من هیچ ساز موسیقی‌ای نمی‌نوازم. من رپ می‌خوانم. بنابراین من از ریتم و زمان تا حد کمی اطلاع داشتم. اما این ساز چوب‌های بسیار متفاوتی دارد. با وجود اینکه باید آن ریتم به‌خصوص حفظ شود، نوازنده مجبور است که آن ریتم را با کل بدن خود و تک تک اندام‌های خودش هماهنگ کمد. خیلی زود من به این نتیجه رسیدم که در شرایط بدی گیر افتاده‌ام و باید تا عمق ماجرا پیش بروم. در ابتدا من اصلا تصوری از این نداشتم که واقعا خودم را در چه اوضاعی گیر انداخته‌ام. اما مربی درام من فوق‌العاده صبور بود.

بله، آن‌ها من را به نحوی هدایت کردند که تمام بالا و پایین‌های مختلف این ماجراجویی دیوانه‌وار را تجربه کنم و همه چیز را یاد بگیرم. برای یک مدت زمان طولانی، ما اصلا مطمئن نبودیم که آیا بهتر است من با دست چپ درام بزنم یا دست راست؛ چون که من با هر دو دستم کارها را انجام می‌دهم. بهتر است اینطور بگویم که ما در طی این مسیر، با موانع مختلف زیادی برخورد کردیم؛ به‌طوری که ما تصور می‌کردیم که نمی‌توانیم بر آن‌ها غلبه کنیم. اما بعد به‌صورت ناگهانی، اتفاقی رخ می‌داد که ما می‌توانستیم موفق شویم. این اتفاقات تجربه‌های روانشناختی خیلی شدیدی داشتند. ما می‌دانستیم که زمان به سرعت در حال گذر کردن است.

ما مجبور بودیم که در همان هفته اول فیلم‌برداری، یک کنسرت واقعی را در یک کلوپ شبانه واقعی و با حضور مخاطبان واقعی فیلم‌برداری کنیم. این خیلی وحشتناک و ترسناک بود. اما من اینطور فکر می‌کنم که در پایان، این یک هدیه واقعی بود. من فکر می‌کنم که شخصیت من یعنی روبن هم به این نتیجه رسیده بود. چیزی که من در حین انجام فیلم‌برداری این فیلم متوجه شدم، این بود که این چالش‌ها هستند که در پایان تبدیل به نعمت‌ها می‌شوند. برای من، این چالش که مجبور بودم به شکلی به غیر از کلام، در قالب درام‌ها یا زبان اشاره آمریکایی، ارتباط برقرار کنم، راه‌های جدیدی را مقابل من قرار داد؛ هم به‌عنوان یک انسان و هم به‌عنوان یک بازیگر.

راه‌هایی که من اصلا انتظار آن‌ها را نداشتم. زیرا من به‌صورت معمول، بیشتر از هر چیزی با کلام و حرف زدن ارتباط برقرار می‌کنم؛ هم به‌عنوان یک هنرمند کلمات گفتاری و هم یک رپر. نبودن آن عصا باعث شد تا من مجبور شوم که یاد بگیرم، چیزی را که می‌خواهم بگویم و ارتباطی که می‌خواهم برقرار کنم، به‌صورت فیزیکی و با شکلی کاملا متفاوت به نمایش بگذارم.

کدام یکی سخت‌تر بود، یاد گرفتن درام یا زبان اشاره؟

من فکر می‌کنم که درام و یادگیری آن، بیشتر یک نوع تجربه انفرادی محسوب می‌شد. در آن‌جا فقط من بودم و مربی من که با یکدیگر روی این درام‌ها ضربه می‌زدیم. ما دیوانه‌وار در تلاش بودیم که این موانعی را که من در بخش‌های داخلی ذهنم داشتم، از بین ببریم. از طرف دیگر هم زبان اشاره آمریکایی بود که یک چیز اجتماعی‌تر محسوب می‌شد. من خیلی احساس خوشحالی و خاص بودن کردم که توسط جامعه ناشنوایان مورد استقبال قرار گرفتم؛ آن هم به واسطه مربی خودم یعنی جرمی استون که حالا یکی از دوستان نزدیک من شده است. در حقیقت نام شخصیت من از روی او برداشته شده است؛ بعدها به روبن استون تغییر کرده بود.

جرمی، جامعه ناشنوایان، هنرمندانی مانند کریستین سان کیم و افراد خیلی زیادی که داخل این جامعه قرار داشتند، فوق‌العاده دوست‌داشتنی بودند که با آغوش باز از من استقبال کردند. به همان اندازه که زبان اشاره چالش‌برانگیز بود، لذت زیادی را هم به همراه داشت. زمانی‌که دوباره به این موضوع فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که احساس می‌کنم روبن هم در فیلم به این نتیجه دست پیدا کرده بود. این موضوع هم این بود که ناشنوایی به‌معنی کمبود یا از دست دادن نیست، بلکه یک فرهنگ است، یک هویت است، یک شکل بودن است؛ یک دعوت برای برقراری ارتباط با یک جامعه کامل از مردمی که به‌طرز غیرمنصفانه‌ای توسط فرهنگ شنوایان، نادیده گرفته می‌شوند.

بنابراین من آن را دشوار توصیف نمی‌کنم. من آن را چالش‌برانگیز توصیف می‌کنم؛ اما یک چالش بسیار بسیار غنی و تأثیرگذار. دوباره هم می‌گویم که این چالش، راه‌های جدیدی را برای من باز کرد. جرمی به من گفت که ناشنوایان اغلب فکر می‌کنند که افراد شنوا، از لحاظ عاطفی سرکوب می‌شوند زیرا پشت کلمات پنهان می‌شویم. به نظر من هم این موضوع درستی است. زمانی‌که من بیشتر با زبان اشاره ارتباط برقرار می‌کردم، به این نتیجه رسیدم که بیشتر احساساتی می‌شوم؛ نسبت به زمان‌هایی که درباره چیزی صحبت می‌کنم. برخی اوقات هم کار به گریه کردن می‌رسید و من تعجب می‌کردم که چقدر احساساتی می‌شوم. جرمی به من اینطور گفت: «به خاطر این است که تو داری چیزی را که در ذهنت داری و می‌خواهی به زبان بیاوری، با کل بدنت به نمایش می‌گذاری». بنابراین به‌نوعی جرمی و جامعه ناشنوایان در شهر نیویورک معنی واقعی کلمه برقراری ارتباط را به من آموزش دادند؛ آن هم زمانی‌که کلمات را به‌صورت کامل از من گرفتند.

آیا داریوس برای شما توضیح داد که منبع الهام او برای این داستان چه چیزی بوده است؟

اینکه چه چیزی الهام‌بخش او در این فیلم بود، فکر می‌کنم که شروع کار کردن روی Metalhead بود؛ یک پروژه که او با درک سیانفرنس آغاز کرد، درباره یک گروه به نام جوسیفر. داستان این پروژه درباره درامری بود که در همین گروه فعالیت می‌کرد و داشت به مرور زمان شنوایی خود را از دست می‌داد. این پروژه برای چیزی حدود ۱۰ سال پیش بود که او ساخت این مستند را آغاز کرد. بعد از همان زمان بود که او یک گزارش داستانی را درباره آن آغاز کرد. به مرور زمان که این گزارش داستان و شخصیت‌های مخصوص به خودش را به‌دست آورد. من فکر می‌کنم که داریوس چیزهای خیلی زیادی از خودش را در شخصیت روبن گذاشت و از من دعوت کرد که دقیقا همین کار را انجام دهم.

همه چیز از هسته یک چیزی شروع شد که در واقعیت بنا شده بود و دقیقا از همان جا همه چیز آغاز شد و تکامل پیدا کرد. اما جدا از اینکه این فیلم به‌صورت ویژه درباره یک درامر است که شنوایی خود را از دست داده؛ درباره این فردی هم است که مجبور شده خودش و اینکه واقعا چه کسی است، دوباره تصور کند. من فکر می‌کنم که این، چیزی است که تقریبا همه ما می‌توانیم در حال حاضر با آن ارتباط برقرار کنیم؛ آن هم با وجود این همه‌گیری‌ای که درگیر آن هستیم. خیلی از ما مجبور شدیم تا چیزهایی را که خیلی برای ما اهمیت دارند، بازبینی کنیم. به این فکر کنیم که واقعا چه کسانی هستیم؛ زیرا در طی این مدت، خیلی از چیزهایی که ما به‌صورت معمول انجام می‌دادیم، از ما گرفته شده است.

خیلی از چیزهایی که تصور می‌کردیم به ما ارزش می‌دهند و ما را تعریف می‌کنند، تا حد زیادی تغییر کرده‌اند. بنابراین می‌توان گفت که این فیلم، به‌طریقی درباره هویت است. به نظر من این واقعا فوق‌العاده و شگفت‌انگیز است که شما نقش یک چنین شخصیتی را در یک فیلم ایفا کنی؛ شخصیتی که می‌توانی به واسطه آن به یک ماجراجویی بروی و شاهد تغییرات المان‌های بنیادی در هویت او، در طی دوران فیلم باشی؛ آن هم شخصیتی که در طی دوران این فیلم از یک موسیقی‌دان و نوازنده به یک فرد ناشنوا تبدیل می‌شود که موسیقی هم نمی‌نوازد. از کسی که در یک رابطه قرار دارد، به فردی تبدیل می‌شود که در هیچ رابطه‌ای نیست.

کسی که در یک ون مسافرتی زندگی می‌کند و دور کشور را می‌چرخد، به کسی تبدیل می‌شود که در جامعه و مدرسه ناشنوایان، هوشیاران و روستاییان زندگی می‌کند. همین موضوع ما را مجبور می‌کند که پشت این برچسب‌های موجود مانند شنوا و ناشنوا، نوازنده و خیلی چیزهای دیگر را درک کنیم و ببینیم که در پس آن چه چیزی وجود دارد و آن افراد بدون این برچسب‌ها چه کسانی هستند. این برچسب‌های هویتی دیگر ممکن است تغییر کند اما چیزی در هسته هر کدام از ما وجود دارد که قابل تغییر نیست.

در داخل فیلم، روبن به این موضوع وسواس پیدا کرده که یک سری ایمپلنت‌هایی را در درون خودش قرار دهد و فکر می‌کند که آن‌ها می‌توانند شنوایی او را بازگردانند. زمانی‌که بالاخره این اتفاق رخ می‌دهد، او خسته می‌شود، احساس ناراحتی می‌کند، زیرا نتیجه، دقیقا آن چیزی نبود که تصورش را داشت و آن اتفاق نتوانست او را راضی کند. البته هر آدم عاقلی که دارد این فیلم را تماشا می‌کند، کاملا می‌داند که دکترها باید درباره این موضوع می‌گفتند و برای او توضیح می‌دادند که شنوایی او مثل قبل نخواهد شد. از برخی زوایا این اتفاق یک فاجعه محسوب می‌شود؛ اینکه او مجبور شد چنین کاری را انجام دهد.

موضوع پیچیده‌ای است. در میان جامعه ناشنوایان، کاشت حلزون گوش یک نوع موضوع بحث‌برانگیز محسوب می‌شود. ناشنوایی برای خیلی از مردم یک ضرر، از دست دادن یا معلولیت به حساب نمی‌آید؛ یک فرهنگ و یک هویت محسوب می‌شود. غرور ناشنوایان یک چیز واقعی است و یک چیز فوق‌العاده و شگفت‌انگیز هم به شمار می‌رود. به همین ترتیب هم برای خیلی از افراد، کاشت حلزون گوش و این ایده که قرار است چنین کاری هویت شما را بهبود و تغییر بدهد، عمیقا یک چیز منزجر کننده محسوب می‌شود و آن‌ها اصلا با انجام این کار موافق نیستند. البته افراد دیگری معتقد هستند که انجام این کار در میان جامعه ناشنوایان، درست همانند یک حلقه نجات می‌ماند.

انجام این کار خیلی می‌تواند برای افراد ناشنوا مفید باشد، آن‌ها می‌توانند تا حد خیلی زیادی به آن اعتماد کنند و هویت آن‌ها به آن گره خورده است. بنابراین من در تحقیقات خودم، زمانی‌که با مردم صحبت می‌کردم، مطالعه‌هایی که داشتم و ملاقات‌هایی که انجام دادم، به این نتیجه رسیدم که واقعا چنین تنوعی در واکنش آن‌ها دربرابر کاشت حلزون گوش وجود دارد. حتی در میان افرادی هم که پا پیش گذاشتند و این کار را انجام دادند، باز هم یک اختلاف نظر وجود دارد. من فکر می‌کنم که فیلم با بررسی این موضوع، کار خیلی درستی انجام داده است؛ به‌جای اینکه بخواهد ناشنوایی را به شکلی نشان دهد که انگار یک بیماری است و باید درمان شود.

همان‌طور که جو در این فیلم به روبن می‌گوید: «ما برای یک چیز معنوی، به‌دنبال راه‌حل هستیم». به عبارت دیگر، توانایی ما برای پذیرفتن شرایطی که در آن قرار گرفته‌ایم. ما در این جامعه ناشنوایان، به‌دنبال یک راه برای درمان شنوایی خود نیستیم؛ همان جامعه‌ای که جو، روبن را به آن دعوت کرده بود. من امیدوارم که این فیلم توانسته باشد یک نگاه اجمالی به جنبه‌های زیاد دیگر فرهنگ ناشنوایان را به ما نشان دهد؛ جنبه‌هایی که شاید خود جامعه ناشنوایان هم از آن باخبر نباشند.

از طرف دیگر هم مدتی پیش، گزارشگر سایت خبری فیلم میکر مصاحبه‌ای را با کارگردان این اثر یعنی داریوس ماردر ترتیب داد تا سوالاتی را درباره فیلم از او بپرسد. جالب است بدانید که این گزارشگر هم به نوبه‌ی خود به سختی می‌شنود و در حال کار کردن روی یک اثر بلند است که انگیزه‌ها، اهداف و نکات مشترکی را با صدای متال دارد. این گزارشگر در تحقیقات خود درباره فیلم Sound of Metal متوجه شده بود که مادر بزرگ ماردر هم مشکلات شنوایی داشت. او چندین سال را صرف درخواست دادن کرد که برای فیلم‌ها و آثار تلویزیونی زیرنویس در نظر گرفته شود. این فیلم به واسطه صداگذاری فوق‌العاده‌ای که توسط نیکولاس بیکر انجام شده، می‌تواند تا حدی تجربه‌های روبن را به مخاطبان شنوا نشان دهد.

آن‌ها این کار را انجام دادند تا بلکه به این طریق آن‌ها همه چیز را از زاویه دید روبن ببینند و از دست دادن شنوایی او را حس کنند. مخاطبان ناشنوا هم می‌توانند روایت آشنایی را از ترس‌های او ببینند؛ چیزهایی که خودشان بهتر از هرکسی می‌دانند. از آنجایی که روبن مدام بین جامعه‌های مختلف در حال جابه‌جایی است، ما شاهد این هستیم که ضرر و از دست دادن شکل دیگری را به خود می‌گیرد و تبدیل به یک پتانسیل می‌شود.

می‌شود ما مصاحبه خود را با فیلم متال هد آغاز کنیم؟ من پیش از این یک سری پست‌های مختلف را در سایت ردیت مطالعه کردم. اینطور به نظر می‌رسید که افراد خیلی زیادی پیشرفت این پروژه را دنبال می‌کنند و حالا دوست دارند بدانند که این پروژه دقیقا در چه مرحله‌ای قرار دارد و چه بلایی سر آن آمده است. چرا فیلم به‌صورت کامل ساخته نشد و به نمایش در نیامد؟ همچنین من درباره آن کار شما درباره آن پروژه ترکیبی هم که به فیلم صدای متال تبدیل شد، کنجکاو هستم. می‌خواهم بدانم که آیا شما احساس می‌کردید که در یک فضای داستانی و ساختگی نتیجه بهتری می‌گیرید؟ می‌شود درباره آن صحبت کنید؟

من خیلی خوشحال هستم که شما از اینجا شروع کردید. این فیلم، فرزند متال هد محسوب می‌شود؛ فرزندی که من سرپرستی آن را از درک سیانفرنس گرفتم، آن را بزرگ کردم و به شکلی پرورش دادم که تبدیل به یک اثر جدید شد. متال هد اولین چیزی بود که درک و من درباره آن صحبت کردیم؛ احتمالا چیزی حدود ۱۱ سال پیش بود که ما یکدیگر را دیدیم. هر دوی ما از ژانر فیلم‌های مستندی آمده بودیم و علاقه خیلی زیادی به این ایده ترکیبی داشتیم. مرزی که دنیای واقعی یا دنیای ساختگی برخورد می‌کند، کجا است؟ آن پروژه با یک باند به نام جوسیفر آغاز شد و تقریبا همین سازه را هم داشت. ادگار یک درامر است، امبر هم خواننده گروه محسوب می‌شود. آن‌ها مدام در حال سفر کردن هستند. آن‌ها یک دیوار پر از تقویت‌کننده‌ها را پشت سر خود دارند و صدای آن‌ها آنقدر بلند است که هر بار امبر گیتار می‌زند، موهایش پرواز می‌کنند.

اما ادگار واقعا شنوایی خود را از دست نداد، درست است؟

نه، او شنوایی خود را از دست نداد. به جرأت می‌توانم بگویم که مسئله نهفته در اینجا، دقیقا همین است. آن پروژه بود که به معنای واقعی کلمه الهام‌بخش ساخت این پروژه شد. من عاشق آن پروژه بودم اما می‌دانستم که باید فیلمنامه آن نوشته شود. من می‌دانستم که باید فیلمنامه آن نوشته شود، برای اینکه بتواند آنطور که باید و شاید و لیاقت دارد، به اجرا در بیاید. بنابراین همین موضوع باعث شد که این پروژه کنار گذاشته شود. درک می‌دانست که خودش هیچوقت به سراغ تمام کردن آن نمی‌رود؛ هرچند که این فیلم واقعا اثر زیبایی می‌شد و فوق‌العاده بود. قرار بود که آن پروژه با دوربین ۱۶ میلی متری فیلم‌برداری شود و درک هم یک فیلمساز فوق‌العاده است.

من مدت زمان خیلی زیادی را صرف ویرایش و تدوین آن فیلم کردم. از طرف دیگر به‌نوعی هم مجبور بودم که با این مفهوم پرسپکتیو صدایی بازی کنم؛ چیزی که من نام آن را POH گذاشته‌ام، به معنای نقطه شنیدن. اما برای استفاده از آن پرسپکتیو، باید کاملا هدفمند و فوق‌العاده مشخص و دقیق عمل می‌کردیم. اما، بله، دی ان ای اصلی این فیلم، به پروژه متال هد بازمی‌گردد.

فیلم Sound of Metal به وضوح به سه قسمت متمایز تقسیم شده است؛ این تقسیم و وجه تمایز در این فیلم بیشتر از آثار دیگر به چشم می‌آید. یه قسمت ابتدایی در آن وجود دارد که آسیب روحی و ناشنوا شدن روبن را برای ما حکایت می‌کند. بعد از آن قسمت دوم به میان می‌آید که درباره فرایند پذیرش است؛ حالا اینکه او بالاخره ناشنوایی خود را می‌پذیرد یا خیر، جای بحث دارد. بعد، ما قسمت سوم را داریم؛ پیامدهای بعدی و قسمت «رفع» این ناشنوایی. بااین‌حال، زمانی‌که این فیلم به پایان می‌رسد، من واقعا این احساس را داشتم که هنوز هم می‌تواند ادامه پیدا کند و چیزهای دیگری را به تصویر بکشد؛ اینکه ما می‌توانیم همچنان با او و تجربه‌هایش در این مسیر زندگی کنیم.

من خیلی این نظر را دوست دارم و شما درست می‌گویید. این پایان، یک آغاز است...

این پایان، یک آغاز است. اما جمله به شکلی است که انگار عبارت «پیش از» هم در آن وجود دارد.

دقیقا همینطور است. من و برادرم، آبراهام که این فیلمنامه را به همراه من نوشته است، خیلی درباره این موضوع با یکدیگر فکر کردیم. روبن کیست؟ او چه کاری انجام می‌دهد؟ همچینن لازم به ذکر است که من بخش زیادی از داستان لو را نوشته بودم؛ آن هم زمانی‌که او به اروپا رفته بود.

اوه، جالب است.

با اینکه این فیلم داستان روبن را نمایش می‌دهد، اما من خودم وسواس خیلی زیادی نسبت به لو (علاوه‌بر روبن) داشتم. برای مدت زمان خیلی زیادی، وقتی من داشتم فیلمنامه این اثر را می‌نوشتم، مدام بین این دو داستان جابه‌جا می‌شدم. اما بدیهی است که مدت زمان کافی در این فیلم به‌خصوص وجود ندارد که همه چیز را به تصویر بکشیم. اما درهرصورت من این را هم در نظر گرفتم که یک فیلم کاملا متفاوت بسازیم که در آن همه چیز را از زاویه دید لو ببینیم. اینکه به همراه او به اروپا برویم و تمام این مدت همراه شخصیت ماتیو آمالریک (پدر لو) باشیم؛ تا زمانی‌که این صحنه‌ها به جایی ختم شوند که دوباره روبن در ماجرا ظاهر شود و داستان این دو شخصیت با هم تلاقی داشته باشد.

همان‌طور که در این ساختار سه قسمتی هم مشخص است، یک سری جنبه‌های خاصی در آن سه بخش وجود دارند که از همان ابتدا تا انتها وجود داشتند و دیده می‌شدند. دنیای صدا همیشه به‌عنوان اولین بخش به حساب می‌آید و متال هم بخش نهایی آن محسوب می‌شود. من حتی در یک نقطه زمانی عناوینی را هم برای این بخش‌ها در نظر گرفته بودم. این سه بخش تمایز زیادی با هم دارند؛ هم از نظر رنگ، هم پالت و همچنین از نظر سطح حسی. بخش اول، مدنی است، به‌طوری که کل کشور و جنبش احساس می‌شود. بخش دوم بدون تحرک، ساکن و سبز است. بخش سوم هم یک چشم‌انداز خارجی است؛ نه فقط به خاطر اینکه حول محور اروپا می‌چرخد، بلکه به خاطر چشم‌اندازی که در صدا وجود دارد.

من این ایده را خیلی دوست دارم که یک بخش کامل فقط از کلمه « of» بیرون می‌آید و این بخش و این ایده هم ما را در یک جامعه غوطه‌ور می‌کند. همچنین خیلی جالب است که شما داستان لو را به‌صورت کامل نوشته‌اید اما ما آن را نمی‌بینیم. این یک حرکت خوب و جالب است: من دوست دارم درباره مردانگی سمی صحبت کنم.

اوه، من خیلی خوشحال می‌شوم.

به‌طور خاص، این تصور که همه چیز خراب است و او تمایل زیادی دارد که آن‌ها را درست و تعمیر کند. من مشکلات شنوایی دارم. من سمعک استفاده می‌کنم. من کل زندگی‌ام با همین سیستم شنوایی زندگی می‌کردم و تا الان هم پیش آمده‌ام. من واقعا با افرادی که شنوایی خود را از دست می‌دهند، احساس همدردی می‌کنم و نمی‌توانم چیزی را که آن‌ها تجربه می‌کنند، تصور کنم. با این وجود، وقتی فیلم‌ها درباره غلبه بر معلولیت و ناتوایی صحبت می‌کنند، حالم بهم می‌خورد. شخصیت روبن در این فیلم، او به درون ناشنوایی پرتاب می‌شود و هنوز هم تا حدودی می‌شنود. این خیلی جالب است که چطور او به این مکان ناشنوایان کامل (از نظر فرهنگی ناشنوا) می‌رود.

در صورتی که تا حد زیادی قصد دارد دربرابر آن مقاومت کند. حتی زمانی‌که ذهن او شروع به پذیرفتن این موضوع می‌کند، خودش نمی‌تواند تسلیم شود و دست بردارد. بنابراین با عزمی راسخ در تلاش است که این موقعیت را درست کند. من تا یک حدی می‌توانم با او همدردی کنم؛ اینکه شما چیزی را از دست بدهی که سال‌های زیاد به آن متکی بودید، چیزی بود که شیوه خلاقیتی شما را تشکیل می‌داد و می‌توانم تصور کنم که این اتفاق چقدر می‌تواند دردناک باشد. بااین‌حال، از نظر من، تماشای اینکه چقدر او برای مبارزه با این اتفاق و همچنین درست کردن شرایط جدید خود تلاش می‌کند، شخصا چالش‌برانگیز است.

این موضوع زمانی بیشتر به چشم می‌آید که او دارد تلاش می‌کند تا مشکل سقف را تعمیر کند و جو به او می‌گوید که هیچ چیزی برای تعمیر کردن وجود ندارد و چیزی خراب نیست. بنابراین من دوست دارم دیدگاه شما را در مورد مردانگی سمی روبن بدانم و اینکه این موضوع چه ارتباطی با ناشنوایی او دارد؟

چقدر سؤال خوبی پرسیدید. مردانگی سمی واقعا همان چیزی است که فیلم تلاش می‌کند آن را نشان دهد. این همان چیزی بود که انگیزه زیادی در زمینه نوشتن به من داد. درک من در مورد مردانگی سمی این است که امروزه، این اصطلاح مورد سوءاستفاده زیادی قرار گرفته است. ما به شکلی به مردانگی سمی فکر می‌کنیم که مردان به‌گونه‌ای عمل می‌کنند که به دیگران آسیب می‌زنند. اما در حقیقت، مردانگی سمی در ابتدای خود در حال معرفی کردن مردانی است که به یک شکل خاص عمل می‌کنند؛ شکلی که خودشان فکر می‌کنند مردان باید به این شکل باشند، در صورتی که این رفتارها بیشتر از هر چیزی برای خودشان سمی است.

این مفهوم درباره این است که چطور مردان خودشان را مسموم می‌کنند؛ زیرا به شکلی رفتار می‌کنند که یک مرد قرار است رفتار کند و یک سری کارهایی را انجام دهد؛ اینکه احساس نداشته باشد، همه چیز را تعمیر کند، تهیه کردن همه چیز برعهده او باشد. روبن هم همه آن چیزها است. او فرزند یک ارتشی به حساب می‌آید که زمان بزرگ شدن پدر بالای سر او نبوده است؛ بعد هم که مادر خود را از دست می‌دهد. او کسی است که عشق زیادی نسبت به زنان دارد اما زمانی‌که «ناکافی بودن» را احساس می‌کند، سمی بودن او افزایش می‌یابد؛ زمانی‌که حس می‌کند دیگر نمی‌تواند کنترل کند، دیگر نمی‌تواند همه چیز را تهیه کند و به معنای واقعی کلمه نمی‌تواند ون مخصوص خود را هم براند.

من واقعا خیلی درباره مرکز توانبخشی کنجکاو هستم. آیا آن مرکز هم براساس یک جای واقعی ساخته شده است؟

این مرکز با ترکیبی از انگیزه‌ها و ایده‌های مختلف خلق شد. اول از همه یک دی ان ای باقیمانده از پروژه متال هد وجود داشت؛ جایی که این ایده از آن‌جا گرفته شد و در آن ادگار به جامعه ناشنوایان رفت. من هم در یک جامعه معنوی بزرگ شدم؛ یک مزرعه پرورش بز در غرب ماساچوست. خیلی از المان‌های آن هم روی صفحه به نمایش درآمده بود. تا زمانی‌که من در نوشتن این فیلمنامه غرق شده بودم، به‌صورت کامل به این موضوع پی نبردم که من در زمان کودکی تقریبا هر آخر هفته خود را در یک جامعه خاص می‌گذراندم و خیلی ساکت کار می‌کردم. در آن‌جا هیچگونه صحبت کردنی وجود نداشت. همان‌طور که خودتان خوب اطلاع دارید، در جامعه ناشنوایان اعتیاد زیادی وجود دارد.

من با افراد زیادی درباره گروه‌های بهبودی صحبت کردم. در همین میان هم با یک خاخام در غرب ماساچوست برخورد کردم که با گروه‌های بسیار خاصی از دنیای ناشنوایان کار می‌کرد. بنابراین من ترکیبی از تمام این المان‌های مختلف زیادی که وجود داشت، درست کردم و این دنیای ساختگی را به وجود آوردم؛ جایی که به نظرم اگر وجود خارجی داشت، خیلی خوب می‌شد. این مکان اساسا بر این ایده است که یک فرد شنوا که به‌طرز عجیبی ناشنوا می‌شود، با خلق چنین جامعه‌ای خودش را نجات داده است. این ایده خطرناکی به شمار می‌رفت زیرا اگر شما آن فرد مناسب را برای بازی کردن این نقش پیدا نکنی، آنطور که باید و شاید اجرا نمی‌شود و نتیجه خوبی هم به‌دست نمی‌آید. پاول راچی نه‌تنها یک بازیگر بسیار بااستعداد است، نه‌تنها عضوی از فرهنگ ناشنوایان محسوب می‌شود، بلکه دو بار در ویتنام جنگیده است و سابقه فعالیت با گروه‌های خاص ناشنوایان را دارد. او توانست صداقت را به این نقش بیاورد و واقعا از بابت آن خوشحال هستم.

آیا می‌توانید درباره تجربه خود در زمینه هدایت بازیگران ناشنوا و جامعه در آن بخش صحبت کنید؛ کسانی که زندگی و همچنین تجربه‌هایی که در زندگی کسب کرده‌اند، با شما تفاوت خیلی زیادی دارد؟ من فکر می‌کنم که افراد شنوا اگر دربرابر فرهنگ ناشنوایان قرار بگیرند، حتی نمی‌توانند تصور کنند که زندگی آن‌ها و ارتباطی که آن‌ها با دیگران دارند، به چه شکلی است. می‌خواهم بدانم که آیا در طی این مدت، لحظه‌هایی وجود داشت که شما مجبور شدید که چیزی را تغییر دهید؟ آیا خودتان هم بعد از قرار گرفتن در آن جامعه به سمت و سویی هدایت شدید؟ متوجه منظورم هستید؟

سؤال خیلی خوبی است. من فکر می‌کنم که اگر شما به‌عنوان یک خالق بیش از حد در تصورات خود درباره کنترل و تسلط غرق شوید، احتمالا چیزی را نادیده گرفته‌اید. آیا شما جرمی لی استون را می‌شناسید؟

بله! چند سال پیش جرمی در یکی از پروژه‌های من حضور داشت.

اوه، جدی می‌گویید؟ او فوق‌العاده است. چه روح پرانرژی، سخاوتمند و خلاقی دارد! در طی مدت زمانی‌که در صحنه فیلم‌برداری حضور داشت، هم به من و هم به ریز زبان اشاره آمریکایی را آموخت. جرمی به‌نوعی مشاور خلاقیتی در صحنه فیلم‌برداری بود. کار خیلی سختی هم است. زیرا در شرایط عادی و موقعیت‌های دیگر، شما هیچوقت کسی را دعوت نمی‌کنید که از لحاظ خلاقیتی یک کارگردان را مشاوره دهد. این کار به‌نوعی اشتباه و نامناسب به شمار می‌روید، می‌دانید چه می‌گویم؟ من ابتدا فکر کردم که مشاوره جرمی بیشتر حکم تفسیری دارد. اینکه من فردی را نیاز دارم که بتواند خطوط و دیالوگ‌ها را برای من تفسیر کند یا دیدگاه من را به بازیگران ناشنوا منتقل کند؛ آن هم به روش خاص.

همین اتفاق کم کم منجر به این شد که من برخی اوقات آزادانه به جرمی اجازه می‌دادم که بازیگران ناشنوا را هدایت و کارگردانی کند. انجام این کار خیلی تعجب اعضای تیم من را برانگیخت و آن‌ها شگفت‌زده کرد. فیلمبرداران هم فوق‌العاده تعجب کردند و کار تا جایی پیش رفت که به من گفتند بهتر است جلوی پیشروی این ماجرا را بگیرم. اما من این کار را نکردم. زیرا این احساس را داشتم که روش دیگر و بهتری برای انجام این کار وجود ندارد. من می‌دانستم که کار جرمی قرار است باعث بهتر شدن این پروژه بشود؛ بنابراین به او اعتماد کردم.

چقدر پاسخ زیبایی بود زیرا در جامعه ناشنوایان هم رابطه با احساسات، تفاوت خیلی زیادی با فرهنگ شنوایان دارد. خیلی از مردم ناشنوا، صفت «خشک» را به شنوایان می‌دهند؛ زیرا آن‌ها احساسات و اشتیاق کافی را ندارند.

زمانی‌که ریز برای اولین‌بار این فرایند را با جرمی آغاز کرد، یک لحظه بسیار قدرتمندی به وجود آمد که واقعا باعث تغییر هوشیاری او شد؛ زمانی‌که او به این نتیجه رسید که باید احساسات خود را ازطریق صورتش منتقل کند. او شروع به گریه کردن کرد زیرا در آن زمان بود که او متوجه شد که چقدر ما به‌عنوان یک فرد شنوا، محافظه‌کار هستیم و خودمان را زندانی کرده‌ایم. ما پشت کلمات و توانایی شنوایی خود پنهان می‌شویم. مطمئنا همینطور است.

من می‌دانم که تاریخ اکران شما به خاطر این شرایطی که ما در آن قرار داریم، به تأخیر خورده بود. پخش و اکران فیلم در طی دوران کوید به چه شکل بوده است؛ آن هم در میان این همه ناآرامی اجتماعی و سیاسی موجود در دنیا؟ من به این خاطر کنجکاو هستم زیرا به نظر می‌رسد که صنعت فیلم واقعا تحت فشار قرار دارد و مجبور است تا حد زیادی نسبت به نمایش‌ها حساسیت به خرج دهد و اینکه چه کسی چه داستانی را برای مخاطبان تعریف کند. من درباره یک برهه زمانی خاص کنجکاو هستم؛ زمانی‌که شما ساخت این فیلم را به پایان رساندید، آن را تماشا کردید و به این فکر می‌کردید که چه چیزهایی را هنگام کار با جامعه ناشنوایان تجربه کردید. اینکه آیا به خاطر همین مسائل، تصور شما نسبت به نحوه نمایش و چیزهای دیگر تغییر کرده است یا خیر.

خب، چیزهای خیلی زیادی در این سؤال وجود دارد. منظور من این است که اول از همه، اکران یک فیلم در این برهه زمانی واقعا دیوانه‌کننده است.

بله، قطعا همینطور است.

این دوران برای همه یک سرزمین ناشناخته محسوب می‌شود. من فکر می‌کنم که حالا نحوه نمایش و درک ما از این موضوع و همچنین اینکه ما چطور می‌خواهیم به چنین نتیجه‌ای نزدیک شویم، خیلی پیچیده شده است. من داستانی را که داخل فیلم تعریف کردیم، می‌دانم؛ این داستان درباره یک انسان ناشنوا نیست. داستان این فیلم درباره یک فرد شنوا است که ناشنوا می‌شود و این کاملا با آن داستان متفاوت است. در طی این همه‌گیری، اتفاقات خیلی زیادی رخ داده است که نحوه ارائه و نمایش فیلم را هم تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. هویت فرهنگی و اینکه ما به‌عنوان یک کشور کی هستیم هم در طی این دوران تغییر کرده است.

من فقط می‌گویم که اخلاق گروه ما، همخوانی و هماهنگی زیادی با این تغییرات داشت. این بدیهی است که فیلم صدای متال یک اثر فوق‌العادع متنوع و متمایز است. نکته فوق‌العاده و جالبی که درباره ریز در این نقش وجود دارد، این است که هیچوقت به پاکستانی/بریتانیایی بودن او اشاره نشده است. به‌نوعی می‌توان گفت که او نماینده خیلی خوبی از آمریکا محسوب می‌شود؛ این هم کنایه‌آمیز است زیرا او اصلا آمریکایی نیست. این سؤال خیلی پیچیده است زیرا مسائل مختلفی در بحث نمایش و ارائه وجود دارد. من برای تعریف کردن داستان‌ها به آزادی خلاقییتی باور دارم. بیشتر اوقات من به این موضوع پی می‌برم که باید برای تعریف کردن داستان‌ها، به خودم اجازه لازم را بدهم.

در یک نقطه زمانی خاصی، تو واقعا باید به‌عنوان یک هنرمند این سؤال را از خودت بپرسی که آیا این، سوزناک‌ترین چیز است؟ آیا این همان داستانی است که من باید تعریف کنم؟ آیا این داستان باید وارد دنیا شود؟ اگر ما قصد داریم با یک فرهنگ به‌عنوان یک روش برای ثروتمند شدن سریع یا «هوشیاری و آگاهی» سریع، رفتار کنیم، احتمالا مسیر درستی را در پیش نگرفتیم. اما اگر داستانی برای تعریف کردن وجود دارد... در این حالت، مادربزرگ ناشنوای من را هم شامل می‌شود. تجربه زندگی او بین فرهنگ شنوایان و ناشنوایان و اینکه این اتفاق چه کاری را با یک فرد می‌کند، تاثیر خیلی زیادی روی این داستان داشت و منبع الهام من بود.

تو باید مطمئن شوی که آن سؤال‌های سخت را از افرادی که اطراف تو هستند، می‌پرسی. من مدام در حال پرسیدن این سؤال بودم که چه حسی دارد؟‌ تمام بازی‌هایی که کودکان انجام می‌دادند، آنهایی که از جامعه ناشنوایان آمده بودند. هیچکدام از آن‌ها از طرف من نبودند. من حتی تلاش نکردم چیزهایی را بنویسم که نباید می‌نوشتم. هر زمانی‌که یک موضوعی مسخره بود یا جایگاه درستی نداشت، آن‌ها به من می‌گفتند و سریع تغییر می‌کرد. این موضوع درباره انتخاب بازیگران هم صدق می‌کرد. انتخاب پاول واقعا خیلی سخت بود. در یک پروژه‌ای که بودجه کمی دارد، انتخاب کردن بازیگران معروف خیلی سخت است زیرا پول آن‌ها را نمی‌توان تأمین کرد.

بله، منظور من این است که در فیلم Baby Driver (بیبی درایور) زمانی‌که آن‌ها سی جی جونز را برای آن نقش انتخاب کردند، اینطور بودند که «خیلی خوب، بالاخره، عالی». این واقعا یک لحظه مهم است؛ حالا که هالیوود و فیلم‌های مستقل آمریکایی، برای انتخاب بازیگر برای نقش افراد ناشنوا از افرادی که شنوایی دارند، فاصله گرفته‌اند. درست همانند انتخاب میلیسنت سیموندز برای فیلم A Quiet Place (یک مکان ساکت). شما می‌توانید بگویید که این فیلم، درباره غلبه بر سختی‌ها است، البته شاید غلبه کردن هم نباشد؛ در حقیقت شیرجه زدن در شیاطین خود و همچنین ناملایمت‌هایی که در درون انسان وجود دارد. اما من می‌خواهم بدانم که فراتر از نظری که من دادم، شما فکر می‌کنید این فیلم درباره چیست؟ چه احساسی درباره عمیق‌ترین هسته این فیلم دارید؟

من فکر می‌کنم که درنهایت این فیلم یک اثر معنوی محسوب می‌شود. زمانی‌که شما تمام آن تله‌هایی را که در ذهن وجود دارد و تعیین می‌کند ما چه کسی هستیم، بردارید، چه چیزی باقی می‌ماند؟ آیا آن چیزی که باقی می‌ماند، کافی است؟ برای درک کامل این موضوع، لازم است که گاهی اوقات یک فرایند بی‌رحمانه را تجربه کنیم. این یک پاسخ ساده برای آن سؤال است. در نظر من، اصل راهنمای این فیلم، ازطریق احساسات بود. صدا، لرزش؛ کیفیتی از این فیلم وجود دارد که در هر لحظه حضور آن احساس می‌شود. هیچوقت به عقب برنمی‌گردد یا به جلو نمی‌رود. هیچ انحلال بصری و صوتی در این فیلم وجود ندارد.

همه چیز به خوبی تدوین شده است. دلیل اینکه تمام این اتفاقات به این شکل رخ داده، این است که تک تک لحظه‌ها، در خودشان ریشه دارند و اصلا به‌دنبال این نیستند که لحظه دیگری را پیشبینی کنند. همیشه به ما التماس می‌کند که همان لحظه خاص را احساس کنیم و به‌دنبال چیز دیگری نباشیم؛ حتی اگر احساس کردن آن لحظه کار خیلی سختی باشد. ایده این است که به واسطه آن فرایند احشایی، ما بتوانیم قرار گرفتن در فردیت را احساس کنیم؛ نه اینکه به آن فکر کنیم، بلکه به معنای واقعی کلمه بتوانیم آن را احساس کنیم. من به آن، به‌عنوان احساس حضور در یک فیلم فکر می‌کنم؛ زمانی‌که شما احساس می‌کنید درون آن چیزی که روی صفحه‌نمایش داده می‌شود، حضور دارید و نه چیز دیگری. بنابراین، این یک نوع راهنمایی معنوی ما محسوب می‌شد؛ معنوی، نه مذهبی.

آیا شما تا به حال این فیلم را بدون هیچ صدایی تماشا کرده‌اید؟

اوه، بله. خیلی نکته مهمی بود زیرا می‌دانستم که افراد بسیار زیادی قرار است به همین شکل آن را تماشا کنند. من از ابتدا تا انتهای آن را به‌صورت کامل، بدون هیچگونه صدایی، تماشا کردم؛ تا بلکه به این طریق به بهترین نحو متوجه شوم که چه احساسی دارد. منظور من این است که خود من، اعتقاد خیلی زیادی به داستان‌پردازی دارم و فکر می‌کنم که این داستان به نوبه‌ی خودش می‌تواند بدون هیچگونه صدایی، منظورش را به مخاطب برساند. در غیراین صورت، من اصلا به خودم زحمت نمی‌دادم که برای آن زیرنویس آزاد بگذارم. زیرا در آن صورت بیشتر شکل یک ژست را داشت تا یک عمل واقعی. اما من فکر می‌کنم که داستان درباره همین است، یک بحث درباره صدا و یک ترکیب صدایی بزرگ هم در این فیلم انجام شده است؛ به طبع یک المان خیلی بزرگ هم در آن محسوب می‌شود. شما چطور، نظر شما درباره این موضوع چیست؟

بله، من امروز آن را بدون صدا تماشا کردم. باید بگویم که من واقعا آن بخش میانی را که در مزرعه توانبخشی جریان داشت، بدون صدا خیلی دوست داشتم. من لحظه‌هایی را تجربه کردم که در این فکر بودم که در این لحظه طراحی صدا به چه شکلی انجام شده است و به همین ترتیب هم برای لحظه‌ای صدای آن را روشن می‌کردم. به نظر من تمام این جزئیات دوست‌داشتنی‌ای که در زبان اشاره آمریکایی به کار رفته بود، خیلی بامزه و خنده‌دار بود. اولین‌باری که روبن در کلاس دایان حضور پیدا کرد، ما شاهد این بودیم که یک پسر بچه نظر خود را درباره یکی از تتوهای او به پسر بچه دیگری می‌گوید. در طی اولین شام روبن هم یک نفر نوشیدنی‌های آن‌ها را برگرداند و همه درباره این اتفاق شوخی کردند. زمانی‌که من آن را با صدا تماشا کردم، آنطور که باید و شاید، حس آن صحنه به من منتقل نشد. اگر این صحنه را دوباره و بدون صدا نگاه نمی‌کردم، اصلا متوجه اصل قضیه نمی‌شدم.

این نکته خیلی جالبی است. زیرا به‌نوعی، شما اولین نفر هستید که از جامعه کم‌شنوایان با من صحبت می‌کنید و چنین موضوعی را می‌گویید؛ اینکه شما توانستید نحوه تماشای این فیلم را انتخاب کنید. منظور من این است که هرکسی می‌تواند صدای فیلم را خاموش کند و آن را بدون صدا ببیند اما کسی این کار را انجام نمی‌دهد. اکثر افراد چنین کنجکاوی و توانایی در فهمیدن زبان اشاره را مانند شما ندارند. این خیلی جالب است که شما، زمانی‌که صدای فیلم را قطع کردید، توجه بیشتری به همه چیز داشتید. افرادی مانند لورن ریدلاف که یک بازیگر ناشنوا است، درباره تجربه ناشنوا بودن با من صحبت کرده است؛ اینکه تمرکز شما دیگر همانند قبل نیست و همین موضوع روی فعالیت‌های حسی و سایر موارد تاثیر می‌گذارد. من فکر می‌کنم که منظور صحبت‌های شما همین است.

من درباره فرایند ۱۰ ساله‌ای که برای ساخت این فیلم انجام شده بود، کنجکاو هستم. چرا تا این اندازه طول کشید؟

ساخت یک فیلم کار آسانی نیست. من نمی‌دانم که سایر چطور این همه فیلم را می‌سازند. اینکه من توانستم بالاخره آن را تمام کنم، یک معجزه است، می‌دانید؟ من به‌عنوان اولین فیلم خود، به سراغ یک اثر مستند رفتم که خیلی هم فوق‌العاده بود اما آنطوری که من انتظار داشتم، نبود و پیش نمی‌رفت. چندین سال است که من مشغول نوشتن فیلمنامه هستم. اما هیچکس قرار نبود بابت نوشتن این فیلمنامه به من پولی بدهد. بنابراین من تلاش کردم تا چنین اتفاقی بیفتد، فیلمنامه‌ای بنویسم که بتوانم آن را اجرا کنم. همین موضوع هم باعث شد که من چندین سال روی آن وقت بگذارم. با وجود دو کودک بیمه نشده در بروکلین، نیویورک، انجام این کار بسیار سخت بود.

این داستان من مدام در همه جا رد می‌شد و کسی آن را قبول نمی‌کرد. من این را می‌گویم نه به خاطر اینکه می‌خواهم بدخلقی کنم. بلکه به این خاطر توضیح می‌دهم که احساس می‌کنم مردم نمی‌دانند که ساخت این آثار به چه شکلی است. به این خاطر که خیلی از افراد آن بیرون هستند که برای رسیدن به چنین نتیجه‌ای تلاش می‌کنند. به محض اینکه فیلمنامه نوشته و قطعی شد، مرحله انتخاب بازیگران رسید که آن هم سال‌های زیادی را به خود اختصاص داد. من می‌توانم یک گزارش کامل درباره این پروژه بنویسم؛ اینکه چطور افراد زیادی قرارداد امضا کردند و کنار رفتند، اینکه چطور سرمایه‌گذارانی نادرست از آب درآمدند و بعد از مدتی که در تیم بودند، از میان ما رفتند.

این پروژه دیوانگی زیادی را به وجود آورده بود که مدام پشت سر هم برای چندین سال تکرار می‌شد و همچنان اتفاقات مشابهی برای ما رخ می‌داد. هرکسی که من را می‌شناخت، مدام این سؤال را از من می‌پرسید که «این روزها چه کاری انجام می‌دهی؟» و من اینطور بودم که «خب، من هنوز در تلاش هستم که آن فیلم را بسازم». آن‌ها هم در مقابل می‌گفتند «همان فیلم؟ اوه، پسر». می‌دانید منظورم چیست؟

چه چیزی درباره این پروژه به‌خصوص یعنی فیلم صدای متال وجود دارد که ساخت آن را تا این اندازه دشوار کرده است؟ آیا شما فکر می‌کنید که تمام فیلم‌های مستقل به همین وضعیت دچار می‌شوند؟

خب، من فکر می‌کنم ساخت آثار مستقل خیلی سخت است. دو هفته پیش از اینکه ما فیلم‌برداری را آغاز کنیم، من باید یک کار خارق‌العاده در زمینه مسائل مالی انجام می‌دادم. ما تمام اعضای تیم و بازیگران را به صحنه فیلم‌برداری برده بودیم و در آن زمان سرمایه‌داران رفتار عجیبی پیدا کرده بودند. ما بالاخره توانستیم دو دوست و انسان فوق‌العاده و شگفت‌انگیز یعنی بیل و کتی بنز را وارد ماجرا کنیم. خداروشکر که چنین افرادی وجود دارند. یک معجزه لحظه‌آخری بود که باعث ساخت این فیلم شد. من فکر می‌کنم تله‌ای که ما به‌عنوان یک فیلمساز در آن گرفتار می‌شویم، این است که ما نمی‌خواهیم صرفا «یک فیلم بسازیم».

همین موضوع کار را خیلی سخت می‌کند. ما می‌خواهیم همان‌طور که علاقه به ساخت فیلم داریم، یک فیلم بسازیم. ما می‌خواهیم یک فیلم خوب بسازیم. بنابراین، بله، یک سری از مسائل را این صنعت به وجود می‌آورد و یک سری مسائل دیگر هم مربوط‌به خودم می‌شد. خیلی از نسخه‌ها وجود داشتند که می‌توانستند باعث شوند این فیلم خیلی زودتر از این حرف‌ها ساخته شود؛ اما من به همه آن‌ها جواب رد دادم، زیرا احساس می‌کردم که کار درستی نیستند. شما باید در آن تونل قرار بگیرید و برای مدت زمان زیادی فقط باور داشته باشید تا چنین اتفاقی رخ دهد. من فکر می‌کنم که این، دقیقا همان ایمان است.


افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
9 + 9 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.