در مورد هاروکی موراکامی، «آقای خاص» حوزه داستاننویسی، نظرات متناقضی وجود دارد اما حداقل همه درمورد عجیب بودن او متفقالقولند. موراکامی، نویسنده مطرح ژاپنی است. رمانها، نمایشنامهها و داستانهای کوتاهش اغلب پرفروشترین آثار نوشتاری در ژاپن و سراسر دنیا هستند. کتابهای او تاکنون به ۵۰ زبان ترجمه شدهاند. هاروکی موراکامی در گفتوگویی متاخر با نیویورکر استقبال غیرقابلانتظار مخاطبان از داستانهای اولیه خود را عامل ایجاد بارقههایی در ذهنش دانسته است. این استقبال باعث شد او در ضمن اختصاص تمام وقت خود به نویسندگی، شیوه داستاننویسیاش را هم کاملتر و نگارش داستانهایی با موضوعات پیچیدهتر را دنبال کند. نوشتهها و روایات داستانی موراکامی تقریبا همواره مکاشفهآمیز و کنجکاویبرانگیزند.
قهرمانان داستانهای موراکامی در پی یافتن راه چاره، اغلب عازم ماموریتهای اکتشافی میشوند. راهی که آنها میروند در برخی موارد میتواند به موقعیتی آشنا، در برخی موارد دیگر نیز به نتایج عمیق و اساسی بینجامد. موراکامی در آثارش نشان داده که هم استاد تعلیق و هم استاد جامعهشناسی است. در پس زبان ساده وی اسراری عمیق نهفته است. او در داستانهایش درباره موجودات عجیب، ارواحی که در عالم پس از مرگ با یکدیگر دیدار میکنند و درباره افراد کوچکی که از تابلوهای نقاشی بیرون میآیند نوشته است. اغلب آثار او که تصویری رؤیاگونه از دنیا ارائه میدهند، در واقع تحقیقاتی هستند درباره ارتباطات گمشده. شخصیتهای داستانهای این نویسنده اغلب مانند افراد عادی در زمینه درک و شناخت یکدیگر، افرادی شکستخوردهاند.
مصاحبه زیر بخشی از گفتگویی است که دبورا تریسمن در فستیوال نیویورکر در سال ۲۰۰۸ و سال ۲۰۱۸ با هاروکی موراکامی داشته و فوریه سال ۲۰۱۹ در نیویورکر به چاپ رسیده. موراکامی همیشه از جذابترین سوژهها برای مصاحبهکنندگان بوده است. کسی که اعتقاد دارد اگر نویسنده برنامهای از پیش داشته باشد و پایان داستانش را بداند نوشتن رمان دیگر جذاب نیست یا معتقد است هرچقدر که در زندگی عادی آدمی معمولی است، موقع نوشتن خاص یا حداقل عجیب است.
دبورا تریسمن: از آخرین مصاحبهمان تا الان چه اتفاقاتی را پشت سر گذاشتهاید؟
هاروکی موراکامی: از آخرین مصاحبهمان ده سال میگذرد و اتفاقات مهم بسیاری در این ده سال افتاده است. برای مثال من ده سال پیرتر شدهام. خیلی مساله مهمی است، لااقل برای من. من روز به روز پیرتر میشوم و هرچه پیرتر میشوم به شیوه متفاوتتری از دوران جوانی نسبت به خودم فکر میکنم. این روزها، سعی میکنم جنتلمن باشم. همانطور که میدانید چندان راحت نیست که هم جنتلمن باشی و هم نویسنده. مثل این است که یک سیاستمدار تلاش کند اوباما یا ترامپ بشود. ولی من یک تعریف از نویسنده جنتلمن دارم: اولاً درباره مالیاتی که پرداخت کرده است صحبت نمیکند، ثانیاً درباره همسر یا دوست دختر قبلیاش نمینویسد و ثالثاً درباره نوبل ادبیات فکر نمیکند. پس دبورا لطفاً از من درباره این سه چیز نپرس، به دردسر میافتم.
میخواهم از آخرین کتاب و رمان جدیدتان، «کشتن شوالیهی دلیر» شروع کنم. کتاب در مورد مردی است که همسرش او را ترک کرده است. او در خانه یک نقاش قدیمی به زندگیش پایان میدهد. به محض ورود به آن خانه، اتفاقات عجیبی رخ میدهد و بعضی از آنها ظاهراً از حفرهای در زمین پدید میآیند. این ایدهی رمان از کجا آمد؟
این کتاب، کتاب بزرگی است و نوشتن آن یک سال و نیم زمان برد، اما فقط با یک یا دو پاراگراف شروع شد. من آن پاراگرافها را نوشته و در کشوی میزم گذاشته بودم و آنها را فراموش کرده بودم. سه یا شش ماه بعد این ایده به ذهنم رسید که میتوانم آن یک یا دو پاراگراف را تبدیل به رمان کنم و شروع به نوشتن کردم. هیچ برنامهای نداشتم، هیچ زمانبندیای نداشتم، هیچ خط داستانیای نداشتم: فقط از همان یک یا دو پاراگراف شروع به نوشتن کردم و ادامه دادم. داستان، من را تا پایان هدایت کرد. اگر شما برنامهای داشته باشید و وقتی که شروع میکنید پایان آن را بدانید، نوشتن آن رمان جالب نیست. یک نقاش قبل از اینکه نقاشیش را شروع کند احتمالاً اسکچهایی میکشد ولی من این کار را نمیکنم، یک بوم سفید و یک قلممو وجود دارد و فقط تصویر اصلی را نقاشی میکنم.
یک شخصیت شوالیه در رمان وجود دارد که شکل آن از اپرای «دون ژوان» موتسارت برداشت شده است. چرا این ایده/شخصیت محور داستان است؟
من معمولاً کتابهایم را با یک عنوان شروع میکنم. در این مورد من عنوان «کشتن شوالیه دلیر» و اولین پاراگراف کتاب را داشتم و سردرگم بودم که چه نوع داستانی میتوانم با آنها بنویسم. چیزی تحت عنوان شوالیه (Commendatore) در ژاپن وجود ندارد، اما من احساس کردم عنوان بیگانهای است و از این بیگانگی استقبال کردم.
اپرای «دون ژوان» برایتان مهم است؟
کاراکتر برایم خیلی مهم است. من عموماً از الگوها استفاده نمیکنم. در حرفهام فقط یک بار از الگو برای یک شخصیت استفاده کردم، مرد بدی بود و دوستش نداشتم و میخواستم دربارهاش بنویسم ولی فقط همان یک بار بود. همه شخصیتهای دیگرِ کتابهایم را از ابتدا و از صفر ساختهام. وقتی که من یک شخصیت را میسازم، او به طور خودکار حرکت میکند و تمام کاری که من باید انجام دهم این است که حرکت کردن و صحبت کردن و کارهای او را تماشا کنم. من یک نویسندهام و مینویسم، اما همزمان احساس میکنم که در حال خواندن یک کتاب جالب و هیجانانگیز هستم. به همین دلیل از نوشتن لذت میبرم.
شخصیت اصلی کتاب، به اپرا و قطعات دیگر موسیقی گوش میدهد که شما در کتاب از آنها نام بردهاید. اغلب شخصیتهای شما به گروه یا سبک خاصی از موسیقی گوش میدهند. آیا اینکه آنها چه کسی هستند به شما در کارتان کمک میکند؟
من وقتی در حال نوشتن هستم به موسیقی گوش میدهم، بنابراین موسیقی به طور طبیعی وارد نوشتنم میشود. من خیلی به نوع موسیقی فکر نمیکنم اما موسیقی برای من مثل غذاست و به من برای نوشتن انرژی میدهد. به همین علت است که من اغلب در مورد موسیقی مینویسم و بیشتر در مورد موسیقیای که دوست دارم مینویسم. برای سلامتم خوب است!
زمانی که گزیده ای از «کشتن شوالیه دلیر» در نیویورکر چاپ شد من از شما درباره عناصر غیرواقعی این اثر پرسیدم. شما گفتید: «وقتی که من رمان مینویسم واقعیت و خیال با هم ترکیب میشوند. قصدم این نیست و آن را دنبال نمیکنم، ولی هر چه بیشتر سعی میکنم درباره واقعیت به صورت واقعگرایانه بنویسم، بیشتر دنیای غیرواقعی پدیدار میشود. رمان برای من مثل یک مهمانی است، هرکس که بخواهد میتواند به آن بپیوندد و هر زمان که خواست میتواند آن را ترک کند.» شما چگونه مردم را به این مهمانی دعوت میکنید؟
گاهی خوانندگان به من میگویند که یک دنیای غیرواقعی در اثر من وجود دارد، اما من نمیتوانم همیشه مرزی بین دنیای واقعی و غیرواقعی ببینم. در خیلی موارد آنها ترکیب شدهاند. من فکر میکنم در ژاپن دنیای دیگر خیلی به دنیای واقعی ما نزدیک است و اگر ما تصمیم بگیریم به سمت دیگر برویم خیلی سخت نیست، در حالیکه در غرب، رفتن به دنیای دیگر راحت نیست. مثلاً در داستانهای من اگر شما به ته چاه بروید دنیای دیگری است و لزوماً نمیشود گفت تفاوتی بین این سمت با آن سمت است.
آن سمت دیگر معمولاً مکانی تاریک است؟
نه الزامًا. من فکر میکنم بیشتر با کنجکاوی ارتباط دارد. اگر دری وجود داشته باشد و شما بتوانید آن را باز کنید و به آن طرف بروید، شما این کار را میکنید. این فقط کنجکاوی است. داخل چه چیزی است؟ این همان کاری است که من هر روز میکنم. زمانی که در حال نوشتن رمان هستم ۴ صبح بیدار میشوم، پشت میز مینشینم و شروع به کار میکنم. این در جهان واقعی اتفاق میافتد. قهوه واقعی مینوشم، ولی وقتی در حال نوشتن هستم جای دیگری میروم. در را باز میکنم، به آنجا وارد میشوم و چیزهایی را که در آنجا اتفاق میافتد میبینم. من نمیدانم این دنیا واقعی است یا غیرواقعی. هر چه بیشتر روی نوشتن تمرکز میکنم، انگار در یک زیرزمین پایین و پایینتر میروم. وقتی آنجا هستم با چیزهای عجیبی مواجه میشوم. اما آن زمان که آنها را میبینم طبیعی به نظرم میرسند. و اگر آنجا تاریک باشد آن تاریکی به من هم سرایت میکند و احتمالاً پیامی دارد. سعی میکنم آن پیام را بفهمم. پس به آن جهان نگاه میکنم و آنچه را میبینم توصیف میکنم و بعد برمیگردم. برگشتن مهم است، اگر شما نتوانید برگردید ترسناک است. ولی من حرفهای هستم و میتوانم برگردم.
آن چیزها را با خودتان میآورید؟
نه ترسناک است. من همه چیز را همانجا رها میکنم. وقتی نمینویسم یک آدم خیلی معمولیام. من به روتین روزانه احترام میگذارم. صبح زود بیدار میشوم و شبها ساعت ۹ به رختخواب میروم. میدوم و شنا میکنم. من یک انسان معمولیام. ولی وقتی در خیابان قدم میزنم و یک نفر میگوید: «ببخشید آقای موراکامی خیلی از دیدنتان خوشحال شدم» احساس بیگانگی میکنم. من آدم خاصی نیستم، چرا او از دیدنم خوشحال است؟ ولی وقتی در حال نوشتن هستم فکر میکنم که خاص یا حداقل عجیب هستم.
شما چند بار این داستان را تعریف کرده اید که ۴۰ سال پیش حین بازی بیسبال، تصادفاً به این فکر کردهاید که میتوانید رمان بنویسید، با اینکه پیش از آن حتی سعی نکرده بودید که بنویسید. و در خاطرات خود نوشتهاید: «وقتی از دویدن حرف میزنم، از چه حرف میزنم: احساس کردم چیزی از آسمان پایین میآید و من آن را در دستانم گرفتم.» آن چیز، توانایی نوشتن بود. فکر میکنید از کجا میآمد و اگر شما آدم معمولیای هستید پس چرا به سمت شما آمد؟
یک نوع تجلی بود. در سال ۱۹۷۸ وقتی من ۲۹ ساله بودم برای تماشای بازی تیم محبوبم به ورزشگاه رفته بودم. مشغول تماشای بازی بودم که یک آن احساس کردم میتوانم بنویسم. شاید خیلی نوشیده بودم. قبل از آن من هرگز چیزی ننوشته بودم، یک کلاب جَز داشتم و ساندویچ درست میکردم. ولی بعد از آن بازی به یک فروشگاه لوازمالتحریر رفتم و لوازمی را خریدم و شروع به نوشتن کردم و نویسنده شدم.
چهل سال میگذرد. در این مدت نوشتن برایتان چه تغییری کرده است؟
من خیلی عوض شدهام. زمانی که نوشتن را شروع کردم نمیدانستم چگونه بنویسم و به شیوه عجیبی مینوشتم ولی مردم آن را واقعاً دوست داشتند. الان کتاب اولم به آواز باد گوش بسپار برایم کماهمیت شده، خیلی زود بود که کتاب منتشر کنم. سالها قبل در توکیو در قطار نشسته بودم و مشغول مطالعه بودم و یک دختر زیبا سمت من آمد و گفت: «شما آقای موراکامی هستید؟» «بله من آقای موراکامی هستم» «من یکی از طرفدارهای کتابهای شما هستم» «خیلی از شما ممنونم» «من همه کتابهای شما را خواندهام و همه آنها را دوست دارم، ولی اولین کتاب شما را بیشتر از همه دوست دارم و فکر میکنم بهترین کتاب شما است، شما افت کردید.»
من به انتقاد عادت دارم ولی با او موافق نیستم. من فکر میکنم بهتر شدهام. چهل سال سعی کردم که بهتر شوم و فکر میکنم که شدهام. آن دختر من را یاد یک نوازنده جَز میاندازد که اسمش جین کوییل بود. او نوازنده ساکسیفون بود و مثل هر ساکسیفونیست دیگری تحت تاثیر چارلی پارکر بود. یک شب او در یک کلاب جز در نیویورک اجرا میکرد و وقتی استیج را ترک کرد مردی به سمت او رفت و گفت: «هی! همه کاری که تو میکنی این است که ادای چارلی پارکر را درمیآوری و مثل او مینوازی» جین ساکسیفونش را به آن مرد داد و گفت: «بفرما. بیا تو شبیه چارلی پارکر بزن.»
این داستان سه نکته دارد: یک، نقد دیگران راحت است. دو، خلق یک اثر اوریجینال سخت است. سه، ولی فرد مجبور است این کار را انجام دهد. من چهل سال است این کار را انجام میدهم و شغل من است. مثل کسی که کاری را که مجبور است انجام میدهد. مثل کسی که مالیات جمع میکند. پس اگر کسی به من سخت بگیرد سازم را به او میدهم و میگویم: «بستان، بزن.»
شما گفتید که موضوع دو کتاب اولی که نوشته بودید، بسیار ساده بودند و پس از آن قدری پیچیدهتر نوشتید و فهم کتابهای بعدیتان برای مخاطبان دشوارتر شد. با چه چالشی دست به گریبان هستید؟
زمانی که من این دو کتاب اول خود «به آواز باد گوش بسپار» و «پین بال» را نوشتم بهنظرم نوشتن آسان آمد، اما من از کتابهایی که نوشته بودم احساس رضایت نمیکردم. هنوز هم از آنها راضی نیستم. پس از آنکه این دو کتاب اول را نوشتم، جاهطلبتر شدم و در ادامه کتاب «تعقیب گوسفند وحشی» را نوشتم که نخستین رمان طولانی من محسوب میشود. نگارش این کتاب ۳یا ۴سال زمان برد و من برای شکوفایی در نویسندگی همانگونه که بهطور کنایی و داستانی در این کتاب مطرح کردم باید«حفرهای میکندم تا به سرچشمه میرسیدم». بنابراین کتاب «در تعقیب گوسفند وحشی» را نقطه سرآغاز فعالیت خود در عرصه نویسندگی میدانم. ۳سال آغازین نویسندگیام همزمان بهعنوان صاحب باشگاه موسیقی نیز کار میکردم. کارم در ساعت ۲بعد از نیمهشب تمام میشد و سپس روی میز آشپزخانه به نوشتن کتاب میپرداختم. این میزان کار برایم خیلی سنگین بود. پس از نگارش دو کتاب اول تصمیم گرفتم باشگاه موسیقی را بفروشم و بهطور کامل زمان خود را به نگارش کتاب اختصاص دهم.
آیا تا به حال روزی بوده که شما هیچ ایدهای برای نوشتن نداشتهاید؟ نشستهاید و نتوانستهاید چیزی بنویسید؟
من تا به حال این تجربه را نداشتهام. وقتی که پشت میز مینشینم میدانم چه اتفاقی قرار است بیفتد. اگر ندانم یا نخواهم چیزی بنویسم، نمینویسم. مجلات همیشه از من میخواهند که چیزی بنویسم و من همیشه پاسخ منفی میدهم. من زمانی که دوست داشته باشم، چیزی که دوست داشته باشم و به شیوهای که دوست داشته باشم را مینویسم.
چند سال پیش به من گفتید وقتی روی یک رمان کار میکنید لیستی از ایدهها یا عبارات برای وقتی که رمان را تمام کردید و شروع به نوشتن داستانهایتان کردید دارید، مثل: «یک میمون سخنگو» یا «مردی که در راه پله ناپدید میشود» و گفتید «هر داستان باید دو یا سه مورد از لیست را داشته باشد» همیشه به این روش کار میکنید؟
این زمانی بود که همزمان شش داستان نوشتم و این کلمات کلیدی به من کمک میکردند. برای رمان به آنها نیازی نیست. قانون من این است که هر بار یک چیز جدید را امتحان کنم. اغلب کتابهای اولم را از زبان اول شخص نوشتهام. در ۱Q84 سه شخصیت سوم شخص نوشتم. بیشتر اوقات راوی من و شخصیت اصلیم کسی است که میتوانستم باشم ولی نیستم. یک جور آلترناتیو خودم. من در زندگی خودم هستم و نمیتوانم کس دیگری باشم ولی در داستان میتوانم هر کسی باشم. میتوانم پایم را در کفش کس دیگری بکنم. شاید بشود گفت یک نوع رواندرمانی است. اگر نویسنده باشید، ثابت نیستید و این امکان را دارید که هر کس دیگری هم باشید.
شما یک بار گفتید رویای زندگیتان نشستن ته یک چاه است. شما چندین کاراکتر دارید که دقیقاً همین کار را انجام میدهند. در کشتن شوالیه دلاور یک شخصیت وجود دارد که این کار را میکند. چرا؟
من چاهها را خیلی دوست دارم. من یخچالها را دوست دارم. من فیلها را دوست دارم. خیلی چیزها هست که من دوست دارم. وقتی که من در مورد چیزی که دوست دارم مینویسم خوشحال هستم. وقتی بچه بودم یک چاه در خانه ما بود و من همیشه به داخل آن نگاه میکردم و تخیل من رشد میکرد. ریموند کارور یک داستان کوتاه درباره افتادن ته یک چاه خشک دارد که من آن داستان را خیلی دوست دارم.
شما پایین رفتن در چاه را ترجیح میدهید یا بالا آمدن؟
مردم اغلب میگویند این یک استعاره برای ناخودآگاه است. اما من خیلی به دنیای زیرزمینی علاقه دارم.
شما چند سال پیش در مصاحبه Paris Review گفتید که نیروی محرکه داستانهایتان «از دست دادن و جستجو کردن و یافتن» است. هنوز هم همین طور است؟
بله. این یکی از موضوعات اصلی داستانهای من است: از دست دادن چیزی، جستجوی آن و یافتنش. شخصیتهای من اغلب در جستجوی چیزی هستند که گم شده است. گاهی یک دختر، گاهی یک دلیل و گاهی یک هدف است. با اینکه آنها در جستجوی یک چیز مهم و بحرانی گمشده هستند، ولی وقتی آن را مییابند دچار نوعی ناامیدی میشوند. نمیدانم چرا! ولی این یک موتیف در داستان من است: جستجوی چیزی و یافتن آن، با این وجود پایان خوشی نیست.
رمانهای شما معمولاً حول یک معما میچرخند و گاهی این معما را حل میکنید و گاهی آن را حلنشده باقی میگذارید. آیا به این علت است که شما دوست دارید مسائل را برای خواننده باز بگذارید یا چون همیشه از راهحل خودتان مطمئن نیستید؟
زمانی که من یک کتاب داستان را منتشر میکنم بعضی از دوستان با من تماس میگیرند و میپرسند: «بعدش چه میشود؟» من میگویم: «پایانش همین بود.» ولی مردم انتظار دنباله دارند. بعد از اینکه من ۱Q84 را چاپ کردم در مورد اینکه بعدش چه اتفاقهایی میافتد خیلی چیزها به ذهنم رسید و میتوانستم دنباله آن را بنویسم ولی این کار را نکردم. فکر کردم ممکن است مثل پارک ژوراسیک ۴ و جان سخت ۸ باشد. آن داستان را در ذهنم نگه داشتهام و از آن لذت میبرم.
آیا سبک نوشتنتان در ترجمه خودش را نشان میدهد؟
بله. نمیدانم چرا ولی وقتی کتابهایم را به انگلیسی میخوانم حس میکنم خودم هستم. ریتم و سبک نثر تقریباً همان است.
آیا متوجه رد چیزهایی که از نویسندگان دیگر یاد گرفتهاید در نوشتههایتان میشوید؟
به نظرم تاثیر دارد. وقتی که من شروع به نوشتن کردم راهنمایی نداشتم، معلمی نداشتم، همکاران و دوستان ادبی نداشتم. فقط خودم را داشتم و خیلی چیزها را از کتابها آموختم. وقتی بچه بودم کتاب خواندن را دوست داشتم چون تک فرزند بودم و خواهر و برادری نداشتم. کتابها و گربهها و موزیک را داشتم. در نوجوانی رمانهای روسی را دوست داشتم: تولستوی و داستایفسکی. و هر آنچه از این کتابها آموختم پایدارتر و بهتر بود. در دانشگاه همکلاسیهای زیادی داشتم که میخواستند نویسنده بشوند ولی من فکر نمیکردم که استعداد نویسندگی داشته باشم و یک کلاب جز راهاندازی کردم و موسیقی حرفه من شد.
یک بخش از کتاب کشتن شوالیه دلیر را میخواهم نقل کنم:
شوالیه به ریشش طوری دست میکشید که گویی در حال به خاطر آوردن چیزی است. او گفت: «فرانتس کافکا شیفتهی شیب بود. او به انواع شیب کشش داشت و عاشق تماشای خانههایی بود که در دامنه ساخته شدهاند. ساعتها کنار خیابان مینشست و به خانههای ساخته شده در شیب خیره میشد و هرگز از این کار خسته نمیشد. آیا شما این قضیه کافکا و شیب را میدانستید؟ پاسخ دادم: «نه، نمیدانستم.» من اصلا از آن چیزی نشنیده بودم. «اما آیا دانستن این مساله باعث میشود ارزش آثارش را بیشتر بشناسیم؟»
اگر ما عادات عجیب و غریب شما را بدانیم (مثلا علاقه شما به تماشای دامنهها) به ما کمک میکند که ارزش اثرتان را بهتر بشناسیم؟
فرانتس کافکا دامنهها را دوست داشت: این دروغ است و این را من ساختهام. خوشتان آمده؟ خیلی احتمال دارد که فرانتس کافکا دامنهها را دوست داشته باشد.
این که داستان است و شما آن را ساختهاید. ولی اگر واقعی باشد چه؟ مثلاً ما میدانیم شما عاشق گربهها هستید، این باعث میشود که اثر شما را بهتر بفهمیم؟
از همسرم بپرسید.
آیا او چون شما را میشناسد، آثار شما را هم بهتر [از ماها] میشناسد؟
نمیدانم. او میگوید من نویسنده محبوبش نیستم. اما همیشه با جدیت از کار من انتقاد میکند. او خوانندهی اول من است، وقتی کارم تمام میشود، نسخه دستنویس را به همسرم میدهم، آن را میخواند و با دویست تا یادداشت برمیگرداند. من از یادداشت متنفرم. میگوید: «باید این قسمتها را دوباره بنویسی.»
وقتی او میگوید بازنویسی کنید شما این کار را میکنید؟
بله. و بعد دوباره آن را میخواند و با صد یادداشت دیگر برمیگرداند. باز خوب است که یادداشتها کمتر میشوند!
منبع: The New Yorker