از آنجایی که فصل ۴ سریال Stranger Things چند سال در دست ساخت بود، شاید خیلیها قبل از دیدن آن مایل به مرور کامل داستان سه فصل نخست استرنجر تینگز باشند.
جمعه شاهد پخش هفت قسمت نخست فصل ۴ سریال Stranger Things خواهیم بود و ۱۰ تیر نوبت به پخش دو قسمت آخر فصل ۴ میرسد. بااینحال نزدیک به سه سال از پخش فصل سوم میگذرد و احتمالا کم نیستند تماشاگرانی که بخشهای زیادی از داستان و حتی جزئیات مربوطبه شرایط فعلی کاراکترها را فراموش کردهاند.
میدونی در این ویدیو به سرعت خلاصه داستان سریال استرنجر تینگز را برای شما تعریف میکند تا آمادهی دیدن ۹ اپیزود Stranger Things 4 باشید.
تماشا در یوتیوب
استرنجر تینگز در سال ۲۰۱۶ میلادی ناگهان با پخش تمام قسمتهای فصل اول تبدیل به یکی از پدیدههای شبکه آنلاین نتفلیکس شد و توجه خیلیها را به خود جلب کرد. بسیاری از تماشاگرها از مواجهه با فضای داستانی سریال که آنها را به دل آثار سینمایی و تلویزیونی دههی ۸۰ میلادی میبرد، لذت بردند و مشغول پیدا کردن تکتک ایستراگها شدند؛ ایستراگهایی که بیشازپیش، نقاط مختلف داستان را به هم وصل میکنند.
همزمان با اینکه عدهای به عشق خاطرهبازی و غرق شدن در احساس نوستالژی از دیدن سریال Stranger Things لذت میبردند، بسیاری از مخاطبهای نوجوان و جوان روز نیز با اثر همراه شدند. چون توانایی درک شخصیتهای قصه را داشتند و از دنبال کردن این ماجراجویی فانتزی لذت میبردند. برادران دافر اثری را ساختند که از نظر سرگرم کردن طیف گستردهای از مخاطبها توانست به سرعت با بعضی از فیلمهای قدیمی دوستداشتنی هالیوود مقایسه شود.
آرامآرام چند پسربچهی بازیگوش، دختر بزرگشده در آزمایشگاه، مادری تنها و یک رئیس پلیس بدخلق تبدیل به شخصیتهایی شدند که میتوانستیم واقعا به آنها اهمیت بدهیم. البته که ورود شخصیتهایی مثل مکسین به قصه و تغییر جایگاه برخی از کاراکترها مثل استیو با طی شدن روند طبیعی داستان هم کاری کرد که این گروه پس از مدتی بزرگتر شود. حالا که فاصلهی زمانی اندکی تا پخش فصل چهارم استرنجر تینگز داریم، بد نیست که مشغول مرور خاطرات شویم و داستان فصل اول، فصل دوم و فصل سوم سریال چیزهای عجیبتر را به یاد بیاوریم.
خلاصه داستان فصل ۱ سریال استرنجر تینگز
ویل بایرز، مایک ویلر، داستین هندرسون و لوکاس سینکلر در زیرزمین خانهی مایک مشغول تجربهی بازی Dungeons & Dragons هستند. وقتی بازی به پایان میرسد و سهتا از پسرها باید به خانهی خود برگردند، مسیر ویل به شکل طبیعی از دوستهای او جدا میشود. ویل یک موجود ترسناک را میبیند و با ترسولرز خود را به خانه میرساند. هیولا که او را تا خانه تعقیب کرده، موفق به ربودن ویل ۱۲ساله میشود. ناگهان دیگر خبری از ویل نیست و به همین خاطر جویس بایرز، مادر او به ادارهی پلیس مراجعه میکند؛ تا جیم هاپر، رئیس پلیس شهر را در جریان ناپدید شدن ویل بگذارد. اینگونه گروه جستوجو شکل میگیرد تا مردم بهدنبال پسربچه بگردند.
در همین حین داخل آزمایشگاه دولتی و عجیب شهر، اتفاقات خاصی رخ میدهند. پس از اینکه موجودی عجیب در آزمایشگاه به یک دانشمند حمله میکند، دکتر مارتین برنر مشغول بررسی اتفاقات بهخصوصی میشود که در زیرزمین آزمایشگاه رخ دادهاند. او به همکارهای خود میگوید که دختر نمیتواند از آنجا دور شده باشد. دختری که برنر به او اشاره میکند، ایلون نام دارد.
ایلون با لباس بیمارستانی در حال گریختن از دست مامورهای ویژهی آزمایشگاه است؛ افرادی که برای پیدا کردن او حتی ابایی از کشتن صاحب یک غذاخوری هم ندارند. این وسط مایک، داستین و لوکاس که همچنان دنبال ویل میگردند، ناگهان با ایلون مواجه میشوند و به او پناه میدهند. ماجراجویی واقعی شخصیتها در شهر خیالی هاوکینز ایالت ایندیانا از اینجا کلید میخورد و داستان استرنجر تیگز در ماه نوامبر سال ۱۹۸۳ آغاز میشود. هرچند بخشهایی از داستان Stranger Things گرهخورده به سالهای گذشته هستند.
ال با دیدن عکس ویل در خانهی مایک به بچهها میفهماند که میداند وی کجا گیر افتاده است. دخترک با استفاده از قطعات بازی رومیزی Dungeons & Dragons به آنها توضیح میدهد که ویل در دنیای وارونه قرار دارد و دموگورگن بهدنبال شکار او است.
بارب توسط دموگورگن شکار میشود. زیرا نانسی، خواهر مایک بههمراه دوست خود که بارب نام دارد، به مهمانی استیو میرود. هدف نانسی از حضور در این مهمانی وقت گذراندن بیشتر با استیو است و به همین خاطر او بهسرعت بارب را تنها میگذارد. بارب که سرخورده شده است و خود را در یک حادثه زخمی کرد، ناگهان مورد حملهی دموگورگن قرار میگیرد. ما حتی حملهی دموگورگن به بارب در دنیای وارونه را هم میبینیم و بعد از مدتی میفهمیم که او قطعا مرده است.
این وسط یک نفر اتفاق رخداده برای بارب در مهمانی را دید و با عکسبرداری موفق به مشاهدهی تصویری ناواضح از دموگورگن شد. کدام شخصیت؟ جاناتان بایرز که بهدنبال برادر خود میگردد. جاناتان که از دست پدر خود هم عصبانی است و شرایط روحی خوبی ندارد، پس از مدتی با نانسی همراه میشود تا دربارهی اتفاق تلخ رخداده برای بارب به نتیجهگیری برسند.
هاپر که به افراد حاضر در آزمایشگاه شک کرده است، به ارتباط برنر با پروژه آزمایشی CIA برای شستوشوی مغزی افراد پی میبرد. او متوجه گزارشی میشود که براساس آن، دختر تازه به دنیا آمدهی یک زن را از او گرفته است. این دختر همان ایلون است که قدرتهای ذهنی خاصی دارد و از دست برنر فرار کرد.
در همین حین جویس بایرز موفق به برقراری ارتباط با ویل ازطریق چراغها شده است. البته این ارتباط راه به جایی نمیبرد و فقط جویس را در آستانهی شکار شدن توسط دموگورگن قرار میدهد. البته او موفق به فرار از خانه میشود.
بچهها به جستوجوی خود برای پیدا کردن ویل ادامه میدهند و ناگهان خبر میرسد که جسد ویل پیدا شده است. اما جویس که با فرزند خود ارتباط برقرار کرد، باور نمیکند که پسر او کشته شده است. هاپر هم که به موضوع شک کرده است، خود را به جسد میرساند و مطمئن میشود که تقلبی است. وقتی این دروغ برملا شد، هاپر بهتر از قبل میفهمد که اوضاع شهر چهقدر بد به نظر میرسد. این وسط ایلون هم ازطریق ارتباط رادیویی به بچهها ثابت میکند که ویل هنوز زنده است و او به مایک، داستین و لوکاس دروغ نمیگوید.
ارتباط جویس با ویل جدیتر از قبل میشود، نانسی و جاناتان به همکاری با یکدیگر ادامه میدهند و جیم هاپر عصبانی یک بار دیگر خود را به آزمایشگاه میرساند. ایلون به یاد تکنیکی که میافتد که با استفاده از آن باید در آزمایشگاه به دکتر برنر برای کسب اطلاعات راجع به روسها کمک میکند. همه میخواهند از این روش خاص جاسوسی برای کسب اطلاعات لازم استفاده کند. ایلون که از مواجههی دوباره با دموگورگن میترسد، با بچهها درگیر میشود و از مهلکه میگریزد.
از آن سو هاپر قدم به آزمایشگاه میگذارد و مادهی خاص حاضر در زیرزمین را میبیند. اما بعد از مدتی به هوش میآید و میبیند که داخل خانهی خود قرار گرفته است. زیرا مامورهای آزمایشگاه او را بیهوش کردند و به خانه انتقال دادند. حالا آنها بهدنبال جاسوسی با استفاده از میکروفون مخفیشده در خانهی هاپر هستند.
درحالیکه هاپر نسبت به بحرانی بودن شرایط مطمئن شده است و بچهها رابطهی خوبی با ایلون ندارند، نانسی و جاناتان به شکار دموگورگن فکر میکنند. آنها که یک دروازه برای ورود به دنیای وارونه پیدا کردهاند، برای جلب توجه دموگورگن با خون و شکست دادن او نقشه میکشند. این وسط استیو که فکر میکند نانسی به او خیانت کرد، با جاناتان درگیری دارد.
ایلون پس از آن که برای مدتی بهتنهایی در شهر میگردد، در یک موقعیت مهم از راه میرسد و دوستهای خود را از دست چند زورگو نجات میدهد. ایلون، مایک، لوکاس و داستین صلح میکنند، به شناخت بیشتری از یکدیگر میرسند و برای فرار از دست مامورهایی آماده میشوند که بهدنبال ایلون هستند. در این بین ایلون خود را مقصر ورود دموگورگن به هاوکینز و پیش آمدن همهی مشکلات میداند.
بچهها سوار بر دوچرخه مشغول فرار هستند که ناگهان در سکانسی که ما را به یاد پرواز با دوچرخه در فیلم E.T. The Extra-Terrestrial انداخت، ایلون با قدرت ذهنی خود ماشین بزرگ را از سر راه برمیدارد. حالا دیگر وقت این است که شخصیتهای مختلف از نانسی، جاناتان، هاپر و جویس گرفته تا شخصیتهای نوجوان اصلی داستان، تمام اطلاعات خود را با یکدیگر به اشتراک بگذارند.
پس از آن که میفهمیم ایلون در حقیقت جین ایوز (Jane Ives) نام دارد، او با قرارگیری در شرایط مناسب موفق به پیدا کردن محل ویل در دنیای وارونه میشود. پس از اینکه دیگر همه متوجه شدهاند شرایط عجیب به وجود آمده در زیرزمین آزمایشگاه نتیجهی باز شدن یک پورتال است، هاپر و جویس به سمت آنجا میروند. زیرا میخواهند ازطریق پورتال وارد جهان وارونه شوند و به کمک راهنمایی ایلون، ویل را نجات دهند.
دموگورگن فاصلهی کمی با رسیدن به ویل و کشتن او دارد. اما جاناتان و نانسی با ریختن خون خود موفق به جلب توجه موجود میشوند تا هیولا مانعی برای نجات ویل توسط جیم هاپر و جویس نباشد. تازه استیو هرینگتون هم با آنها آشتی میکند و به جاناتان و نانسی میپیوندد. اما خود جیم و جویس توسط مامورهای آزمایشگاه دستگیر شدهاند. آنها چارهای جز تن دادن به یک معامله ندارند. جیم به دکتر برنر میگوید که ایلون کجا است و به همین خاطر او اجازه میدهد که این دو به دروازه برسند و وارد دنیای وارونه شوند. آنها ویل را پیدا میکنند و هر طور که ممکن بود، نجات میدهند.
بعد از اینکه مامورهای آزمایشگاه خود را به ایلون و بچهها میرسانند، ایلون اکثر آنها را نابود میکند. در همین حین تیم سهنفری جاناتان، نانسی و استیو موفق به آتش زدن دموگورگن شده است. به همین خاطر دموگورگن از آنجا فاصله میگیرد، خود را محل حضور مامورها و بچهها میرساند، ظاهرا برنر را میکشد و سپس توسط ایلون کشته میشود. البته که کسی نباید شجاعت و دلنشینی حمله با تیرکمان سنگی کوچک به دموگورگن قبل از کشته شدن این موجود را از یاد ببرد.
فصل اول در زمانی تمام شد که ویل خوب به نظر میرسید، اما یک موجود کریه از گلوی او بیرون آمد. این شخصیت نوجوان برای چند لحظه خود را در دنیای وارونه میبیند.
خلاصه داستان فصل ۲ سریال استرنجر تینگز
نوجوانها فکر میکنند که ایلون از دست رفته است، اما او پس از نابود کردن دموگورگن به سرعت راه خود را به دنیای عادی پیدا کرد. ال باتوجهبه حضور مامورها در شهر ترجیح داد به دور از همگان و بهتنهایی زندگی کند. او پس از مدتی مخفیانه به جیم هاپر پناه برد و فعلا اجازهی بیرون رفتن از خانه را ندارد.
ویل همچنان هر از چند وقت یک بار وارد دنیای وارونه میشود. در این بین روابط احساسی شخصیتها تغییر میکند. جویس بایرز که حالا به اندکی آرامش در زندگی رسیده است، با باب آشنا میشود و او را به زندگی خود راه میدهد. استیو و نانسی از یکدیگر فاصله میگیرند و اینگونه کمکم نانسی و جاناتان فرصت نزدیکتر شدن به هم را بهدست میآورند.
ماجرا فقط به شخصیتهای سابق خلاصه نمیشود. زیرا مکسین میفیلد و برادر ناتنی او به اسم بیلی هم وارد شهر هاوکینز شدهاند. درحالیکه مکس بیشتر و بیشتر قدم به گروه دوستی نوجوانهای اصلی داستان میگذارد، یک بار ایلون خود را به مدرسه میرساند و به اشتباه با دیدن او در جمع فکر میکند که دیگر جایی بین آنها ندارد. ایلون وارد سفری نهچندان کوتاه میشود تا در ابتدا مادر خود و سپس دختری را پیدا کند که مثل او در آزمایشگاه شهر بزرگ شده است.
ایلون پس از برقرار کردن ارتباط ذهنی با مادر بالاخره میفهمد که واقعا دکتر برنر وقتی او یک نوزاد بود، به شکل ظالمانه وی را از او جدا کرد و به آزمایشگاه برد. یک بار مادر ایلون سعی کرد که ال را نجات دهد، اما او را دستگیر کردند و تحت شوک الکتریکی به وضعیت امروز رساندند؛ وضعیتی که باعث میشود وی درک خاصی از زندگی نداشته باشد و فقط خاطرات تلخ یک روز را دوباره و دوباره به یاد بیاورد.
ال در ادامهی مسیر به دختری میرسد که روی دست وی عدد هشت را میبیند؛ مثل خودش که عدد یازده (Eleven) را روی دست دارد. آنها مثل موش آزمایشگاهی بزرگ شدند تا در خدمت برنامههای دکتر برنر باشند. دختر که کلی نام دارد، ایلون را با استفادهی بهتر از خشونت خود برای رسیدن به قدرت بیشتر آشنا میکند. در نتیجه تواناییهای ایلون به مراتب بیشتر از قبل میشوند و آنها قدم به یک سفر جادهای میگذارند.
نتیجهی همراهی آنها پیدا کردن شخصی است که مادر ایلون را شکنجه داد. بااینحال ایلون در لحظهی آخر دست از کشتن او برمیدارد و بالاخره از این گروه از افراد عجیب جدا میشود. این وسط شخصی که مادر ایلون را شکنجه داده بود، ادعا کرد که دکتر برنر هنوز زنده است.
درحالیکه ایلون مشغول سفر خود بود، اتفاقات زیادی در هاوکینز رخ داده است. ویل بایرز در شب هالووین ناگهان دوباره وارد دنیای وارونه شد و مایند فلیر (Mind Flayer) یا همان شدو مانستر (Shadow Monster) را مشاهده کرد. او دشمن اصلی و موجود عجیبی است که بر جهان وارونه حکمفرمایی میکند.
موجودات ترسناک جهان داستان استرنجر تینگز از مایند فلیر قدرت میگیرند و وابسته به او هستند. اگر مایند فلیر از بین برود یا حتی ارتباط این موجود با هاوکینز قطع شود، دیگر خبری از دموگورگنها و دموداگها نخواهد بود. شخصیتها هم پس از مدتی میفهمند که باید راهی برای بستن دروازهی بین جهان عادی و جهان وارونه پیدا کنند؛ همان پورتال که در زیرزمین آزمایشگاه قرار گرفته است.
طی رویارویی ویل با مایند فلیر در شب هالووین، موجود قدرتمند تا حدی این نوجوان را تسخیر میکند. وقتی جویس میبیند که ویل از گرما متنفر شده است، کمکم به این واقعیت پی میبرد که اوضاع عجیب به نظر میرسد.
هاپر یک شبکه از تونلهای زیرزمینی را در هاوکینز پیدا میکند که در نوع خود شبیه یک موجود زنده است؛ موجود زندهای که توسط مایند فلیر کنترل میشود. هاپر در تونل به دام میافتد و شخصیتها فقط به کمک نقاشیهای ویل بایرز و هوش باب موفق به پیدا کردن او میشوند. زیرا ویل توانست کل مسیر تونل را ترسیم کند.
وقتی مامورها تصمیم به نابود کردن تونل میگیرند، ویل زجر زیادی را متحمل میشود. او مثل تونل به مایند فلیر پیوند خورده است و در نتیجه هر اقدامی برای آتش زدن تونل، انگار ویل را هم از درون میسوزاند. پس از رفتن به آزمایشگاه، صحبت جویس و هاپر با دکتر جدید و درنهایت فریب خوردن مامورها توسط ویل که تحت امر مایند فلیر آنها را به سمت محل مرگشان فرستاد، شخصیتها راهی برای بیرون آوردن مایند فلیر از وجود ویل پیدا میکنند؛ استفاده از گرما. مایند فلیر از گرما تنفر دارد و قرار دادن ویل در یک محیط بیش از حد گرم میتواند این موجود را از بدن او خارج کند. ویل به این شکل نجات پیدا کرد. حالا باید داستانهای چند شخصیت دیگر را هم مرور کرد.
نانسی و جاناتان دوباره خط داستانی خود را دارند و به کارآگاه بودن ادامه میدهند. درحالیکه یک کارآگاه به نام موری در حال تحقیق راجع به مرگ بارب است و به حضور روسها در شهر شک دارد، نانسی و جاناتان دچار عذاب وجدان شدهاند و بهدنبال راهی برای آرام کردن والدین بارب میگردند. این دو خود را بهحدی درگیر ماجرا میکنند که مسئول جدید آزمایشگاه، سراغ ملاقات با آنها در محیط آزمایشگاه میرود. این وسط نانسی که موفق به ضبط صدای او شده است، پس از خروج از آزمایشگاه با موری ارتباط میگیرد. این سه نفر با حذف کردن بخشهای غیر قابل باور اتفاقات رخداده، گزارشی را به انتشار میرسانند که درنهایت منجر به تعطیلی آزمایشگاه میشود.
داستین در اوایل فصل ۲ موجودی عجیب را پیدا میکند و اسم آن را دارت میگذارد؛ موجودی از جنس دموگورگن که در ابتدا برای او شبیه یک حیوان خانگی کوچک به نظر میرسد. کمکم اتفاقاتی رخ میدهند که براساس آنها بالاخره داستین میپذیرد که باید این موجود را شکار کرد. او برای این کار با استیو همراه میشود و اینگونه یکی از بهترین گروههای دونفره در داستان شکل میگیرد. لوکاس هم از فرصت استفاده میکند تا مکس را بیشتر از همیشه وارد گروه کند و به او نشان دهد که واقعا موجودات خطرناک و ترسناک در هاوکینز وجود دارند.
در فصل دوم چند نبرد بین هیولاها و شخصیتها رخ داد که نتایج مختلفی داشت. بدترین بلا هم سر باب آمد که نتوانست با سایر شخصیتها از آزمایشگاه فرار کند و توسط یک دموداگ کشته شد.
پس از اینکه همه میفهمند هیچ راهی جز مبارزه با هیولاها و بستن دروازه ندارند، ایلون از سفر برمیگردد و با بهکارگیری تمام خشم و قدرت خود از پس بستن دروازه برمیآید. بالاخره اینطور به نظر میرسد که شهر مقداری امن شده است. چون اگر راهی بین جهان وارونه و جهان عادی نباشد، موجودات واردشده از جهان وارونه به جهان عادی هم هیچ قدرتی ندارند و از بین میروند. فصل دوم وقتی به پایان رسید که لوکاس و مکس یکدیگر را در آغوش کشیدند، ال و مایک نزدیکتر از همیشه بودند و مایند فلیر از دنیای وارونه داشت برای نابودی همه برنامهریزی میکرد.
خلاصه داستان فصل ۳ سریال استرنجر تینگز
از آنجایی که فصل ۳ طبیعتا تازهترین قصه در جهان استرجر تینگز تا امروز به شمار میآید، شاید نیاز کمتری به پرداختن به جزئيات در مرور داستان آن باشد. در هر حالت قصهگویی فصل سوم طی سال ۱۹۸۵ میلادی و با افتتاح یک مرکز خرید بزرگ در شهر هاوکینز آغاز میشود.
با اینکه برخی از مردم شهر از تاثیر پاساژ روی کسبوکارهای دیگر راضی نیستند، نوجوانها بهشدت از حضور در آن لذت میبرند. در این بین ویل که با آن همه خاطرات وحشتناک نمیتواند مثل دوستهای خود زندگی کند، کمکم از آنها فاصله میگیرد. انگار برای او هنوز قصه تمام نشده است و ناخودآگاه کموبیش میداند که مایند فلیر به سوی شهر میآید.
علاوهبر لوکاس با مکس، مایک با ایلون و جاناتان با نانسی، یک رابطهی احساسی دیگر هم معرفی میشود؛ ارتباط داستین با شخصیتی به اسم سوزی که شخصیتهای دیگر برای مدتی وجود او را باور نمیکنند. انواعواقسام کاراکترها هم در خط داستانی خود با چالشهایی روبهرو میشوند. مثلا نانسی و جاناتان در ادامهی مسیری که طی دو فصل قبل در حال حرکت در آن بودند، به شکل جدی سراغ خبرنگاری میروند. اما رفتار افراد مختلف در محیط کار با نانسی اصلا جالب نیست و باعث میشود که این شغل به جذابیت تصورات آنها از آب درنیاید.
روسها چند ۱۰ متر زیر مرکز خرید بزرگ، مشغول تلاش برای باز کردن یک پورتال جدید هستند. با باز شدن دروازهی تازه، دوباره ارتباط مایند فلیر با دنیا برقرار میشود و بقایای هیولاها میتوانند با پیوستن به یکدیگر، سر و شکل تازهای به خود بگیرند. از موشهایی که وضعیت عجیبی پیدا کردهاند تا بیلی، برادر ناتنی و خشن مکس به سمت یک مکان خاص کشیده میشوند، گرفتار قدرت مایند فلیر خواهند بود. مایند فلیر اول بیلی را تسخیر میکند و سپس قدم به قدم با کمک بیلی تسخیرشده، خیلیها را در کنترل خود درمیآورد. او مشغول ساخت مهیبترین موجود ترسناک واردشده به شهر تا امروز است که بهعنوان Spider Monster (هیولای عنکبوتی) شناخته میشود.
داستین با کمک یک آنتن بزرگ که برای ارتباط با سوزی میسازد، پیام رمزی روسها را دریافت میکند. سپس او و استیو با کمک رابین که یکی از شخصیتهای جدید است، متوجه اصل ماجرا میشوند. آنها از اریکا، یکی از مشتریهای ثابت بستنیفروشی پاساژ کمک میگیرند تا سر از ماجرا در بیاورند. در آخر رابین، داستین، استیو و اریکا قدم به آسانسور بزرگ میگذارند و در آخر خود را داخل تشکیلات زیرزمینی عظیم روسها میبینند.
از آن سو جیم هاپر و جویس بایرز که فاصلهی اندکی تا شکل دادن کامل یک رابطهی عاطفی دارند هم کمکم خود را درگیر ماجرا میکنند. از شک کردن جویس به چرایی خراب شدن آهنرباها در شهر تا مواجههی هاپر با یک قاتل روس به اسم گرگوری، سبب میشوند که این دو در همراهی با موری و یک دانشمند دوستداشتنی به اسم الکسی بفهمند که در هاوکینز چه خبر شده است. هرچند الکسی متاسفانه توسط گرگوری در شهر بازی به قتل میرسد.
وقتی ایلون و شخصیتهای دیگر به تسخیر شدن بیلی شک میکنند، او را در محیط گرم سونا قرار میدهند تا مایند فلیر از جسم وی خارج شود. ولی بیلی قدرتمندتر از این حرفها است و از مهلکه میگریزد. مدتی بعد مایند فلیر در اولین فرصت به محل زندگی هاپر حمله میکند تا ال را گیر بیندازد.
بعد از نوجوانها نوبت به جیم و جویس میرسد تا خود را به تشکیلات زیرزمینی روسها برسانند. نبرد نهایی با نسخهی کامل هیولای عنکبوتی در پاساژ رخ میدهد و شخصیتها به سه گروه تقسیم میشوند. جویس و هاپر در زیر زمین حضور دارند، ایلون و چند شخصیت دیگر در خود مرکز خرید آمادهی مبارزه هستند و داستین ازطریق آنتن با آنها ارتباط دارد تا راهنماییهای لازم را ارائه دهد.
این وسط ماجرا به خاطر خواستهی سوزی که بالاخره با داستین ارتباط برقرار میکند، کمی خندهآور میشود. کاراکترها متوجه میشوند که برای پیشروی در تشکیلات زیرزمینی به دانش ریاضیاتی سوزی احتیاج دارند و دختر برای اینکه جواب بدهد، از داستین میخواهد که مشغول همخوانی یک آهنگ با او شود.
در جریان مبارزه، ال از فرصت به وجود آمده بهلطف استفادهی بچهها از ترقه و فشفشه بهره میبرد تا با بیلی ارتباط بگیرد و با اشاره به گذشتهی تلخ او بالاخره این شخصیت را به سوی رستگاری بفرستد. فداکاری بیلی و مرگ وی در پیروزی شخصیتها نقش جدی دارد. چون به جویس و هاپر فرصت کافی برای نابود کردن دستگاه بازکنندهی دروازه را میدهد. هرچند به خاطر اینکه نزدیک بود گرگوری کار را خراب کند، هاپر در نزدیکی محل انفجار قرار میگیرد و در زمان پخش فصل ۳ نمیدانستیم دقیقا چه بلایی سر او آمده است.
دروازه بسته میشود، هیولای عنکبوتی میمیرد، مامورهای دولت آمریکا از راه میرسند و تشکیلات زیرزمینی را به کنترل کامل خود درمیآورند، ال با خانوادهی بایرز از شهر میرود و ما از دو نکتهی داستانی راجع به او مطمئن میشویم؛ ال عاشق مایک است و حداقل فعلا به هیچ عنوان قدرت سابق را ندارد. با همهی اینها فعالیتهای روسها به پایان نرسیده است. آنها حتی یک دموگورگن را در مکانی مشخص نگه میدارند و از انسانهای اسیرشده برای تأمین غذای آن موجود استفاده میکنند.