کمیته اعطای جوایز نوبل روز پنجشنبه ۱۴ مهر آنی ارنو، نویسنده ۸۲ ساله فرانسوی، را برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۲۲ معرفی کرد. آکادمی سوئد در بیانیهای نوشت که خانم ارنو به خاطر «شهامت و تیزهوشی واقعگرایانه» که به او امکان میدهد در آثارش «ریشهها، بیگانگیها و محدودیتهای جمعی حافظه شخصی را کشف کند»، شایسته دریافت این جایزه است. اکثر آثار آنی ارنو زندگینامه خود او و خانوادهاش است که با نگاه موشکافانه در زوایای جامعهشناسی به رشته تحریر کشیده شده است.
در زمان اعلام نام خانم ارنو، کمیته نوبل خبر داد که خود نویسنده هنوز از این امر باخبر نشده زیرا آکادمی سوئد هنوز موفق به یافتن و گفتوگو با او نشده است. اما نیم ساعت بعد، خانم ارنو در پیامی گفت دریافت جایزه «یک افتخار بزرگ و همزمان یک مسئولیت خطیر است».
این نویسنده در نورماندی فرانسه در خانوادهای که والدینش دارای مغازه خردهفروشی داشتند، بزرگ شد و در دانشگاههای روئن و بوردو تحصیل کرد.
نخستین اثر ادبی او در سال ۱۹۷۴ منتشر شد و تا کنون بیش از ۲۰ کتاب از او چاپ و به زبانهای مختلف بهویژه انگلیسی و آلمانی منتشر شده است. او همچنین استاد رشته ادبیات در دانشگاه هست.
خانم ارنو پیش از این جوایز متعدد ادبی دیگری در اروپا و آمریکا مانند جایزه «بوکر» گرفته بود.
رسانههای ایران گزارش دادهاند که دستکم سه کتاب او به فارسی ترجمه شده است.
خانم ارنو از همان اوایل کار نویسندگی از نگارش رمان و داستان درباره دیگران و یا خیالپردازی دوری کرد و مراحل مختلف زندگی خود و خانوادهاش را موضوع کتابهایش قرار داد. او به توان رها شدن انسان از طریق نوشتن ایمان دارد.
ارنو در مورد هر یک از این مسائل شخصی و خانوادگی خود جداگانه کتابی نوشته است: پیشرفت اجتماعی والدینش، سالهای نوجوانی، ازدواجش، رابطه پرشور خود با یک مرد اروپای شرقی، سقط جنین، بیماری آلزایمر مادرش، مرگ مادر و سرطان پستان خود.
کتاب «واقعه» به سقط جنین غیرقانونی در دهه شصت میلادی، در سالهای جوانی آنی ارنو میپردازد.
کتاب «از شب خود بیدار نشدم» که ترجمه آن به انگلیسی و زبانهای دیگر پرخواننده بوده است، روایت خانم ارنو از روند بیماری آلزایمر مادرش است.
این پنجمین بار طی ۹ سال اخیر است که یک زن برنده جایزه نوبل ادبیات میشود. در تاریخ ۱۲۱ ساله نوبل ادبیات، تنها ۱۷ زن به این افتخار نائل شدهاند.
نام سلمان رشدی، نویسنده بریتانیایی- هندی که به تازگی در نیویورک هدف ضربات چاقوی یک مهاجم جوان آمریکایی قرار گرفت و شدیدا زخمی شد، در میان فهرست نامزدهای دریافت نوبل امسال بود و بسیاری بعید نمیدانستند که به دلیل این رویداد، او این جایزه را بگیرد.
همچنین تا لحظه اعلام نام آنی ارنو، از میشل ولبک، نویسنده مشهور و جنجالی فرانسه، ناگونی وا تیونگو، نویسنده کنیایی، هاروکی موراکامی از ژاپن و داوید گروسمن از اسرائیل به عنوان نویسندگانی که ظاهرا بخت دریافت نوبل امسال را داشتند، نام برده میشد.
نوبل ادبیات به نویسندگان و شاعرانی اعطا میشود که آثاری برجسته و خاص با خلاقیت مبتنی بر آرمانگرایی خلق کرده باشند.
با این حال این جایزه عمدتا به نویسندگان کشورهای غربی تعلق گرفته است. خانم ارنو پانزدهمین نویسنده فرانسوی است که در تاریخ نوبل ادبیات این جایزه را دریافت میکند.
در خاورمیانه شموئل یوسف عاگنون، نویسنده عبرینویس اسرائیل در سال ۱۹۶۶، نجیب محفوظ از مصر در سال ۱۹۸۸ و اورهان پاموک، نویسنده شهیر ترکیه در سال ۲۰۰۶ در رویدادی نادر توانستند این جایزه را دریافت کنند.
بریدهای از آثار آنی ارنو
داستان یک دختر
موجوداتی هستند که با واقعیات دیگران اشباع شدهاند، طرز صحبت کردنشان، روی هم گذاشتن پاهایشان و حتی طرز روشن کردن سیگارشان. در حضور دیگران غرق میشوند. یک روز، یا بهتر است بگوییم یک شب، آنها در درون میل و اراده دیگری غرق میشوند. هر چیزی که در مورد خودشان باور داشتند از بین میرود. آنها حل میشوند و بازتابی از خود را تماشا میکنند که عمل میکند، اطاعت میکند و در مسیری از حوادث ناشناخته قرار میگیرند. آنها پشت اراده دیگری که همیشه یک قدم جلوتر است حرکت میکنند. آنها هرگز به موقعیت جلوتری نمیرسند.
نه تسلیم وجود دارد، نه رضایت، فقط حیرت در برابر واقعیت وجود دارد. تنها کاری که میتوان انجام داد این است که با خود اندیشید یا گفت: «این نمیتواند برای من اتفاق بیفتد» یا «این اتفاق برای من میافتد» اما در این صورت، «من» دیگر نیست، چون قبلاً تغییر کرده است. تنها چیزی که باقی میماند، دیگری است، ارباب موقعیت، هر حرکت و لحظهای که فقط او پیشبینی میکند.
سالها
تمام تصاویر ناپدید میشوند.
– زنی که در روز روشن، پشت قهوهخانهای چوبی که قهوه سرو میکرد در لبه خرابهها در ایوتوت، پس از جنگ چمباتمه زده بود تا ادرار کند، سپس ایستاد، دامنش را بلند کرد، تا لباس زیرش را بالا آورد و سپس به کافه بازگشت.
– چهره اشکآلود والی هنگام رقصیدن با جرج ویلسون در فیلم غیبت طولانی
– مردی در تابستان ۱۹۹۰ از پیادهروی پادوا عبور کرد، دستهایش از قسمت شانههایش بسته بود و فوراً خاطره تالیدومید را که سی سال قبل برای حالت تهوع زنان باردار تجویز میشد را به خاطر آورد و شوخیای که مردم بعدها بیان میکردند: یک مادر باردار لباس بافتنی نوزاد را میبافد، فراخواند در حالی که قرصهای تالیدومید را در فواصل منظم میبلعد – یک ردیف، یک قرص، یک ردیف، یک قرص. یکی از دوستانم با وحشت میگوید، بس کن، نمیفهمی ممکن است بچهات بدون دست به دنیا بیاید، و بقیه پاسخ میدهند، اشکالی ندارد، به هر حال من نمیدانم چگونه آستین لباس را ببافم.
– کلود پیپلو که یک هنگ لژیونر را رهبری میکند، پرچمی را در یک دست تکان میدهد و با دست دیگر یک بز را هدایت میکند، در فیلمی با حضور شارلوت.
شرم
پدرم در یکی از یکشنبههای ماه ژوئن، اوایل بعد از ظهر، قصد کشتن مادرم را داشت. من طبق معمول ساعت یک ربع به دوازده به مسجد رفته بودم. من همچنین باید چند کیک از نانوایی تازه تأسیس محل خریداری میکردم – مجموعهای از ساختمانهای موقت که پس از جنگ در حالی که بازسازی در حال انجام بود ساخته شده بودند. وقتی به خانه رسیدم، لباسهای یکشنبهام را در آوردم و لباسی را پوشیدم که به راحتی شسته میشد. بعد از اینکه مشتریان رفتند و کرکرهها روی ویترین مغازه را پوشاند، ناهار را احتمالاً با رادیو روشن خوردیم، زیرا در آن ساعت یک برنامه خندهدار به نام دادگاه وجود داشت که در آن ایو دنیو نقش زیردستان بدبختی را بازی میکرد که مدام به چیزهای مختلف متهم میشد. احمقانهترین جرائم که به خاطرشان توسط قاضی با صدایی لرزان به مضحکترین عقوبتهای ممکن محکوم میشد. مادرم بداخلاق بود. مشاجرهای که او به محض نشستن با پدرم شروع کرد در تمام مدت غذا ادامه داشت. بعد از اینکه میز تمیز شد و پارچه روغنی پاک شد، او همچنان به انتقاد از پدرم ادامه داد و در آشپزخانه کوچک – که بین کافه، فروشگاه و پلههای منتهی به طبقه بالا فشرده شده بود – میچرخید و مدام نق میزد. پدرم هنوز پشت میز نشسته بود و چیزی نمیگفت و سرش به سمت پنجره چرخیده بود. ناگهان شروع به خسخس کردن کرد و لرزش تشنجی او را گرفت. او بلند شد و دیدم که مادرم را گرفته و با صدایی خشن و ناآشنا فریاد میزند و او را از داخل کافه میکشد. با عجله به طبقه بالا رفتم و خودم را روی تخت پرت کردم، صورتم در کوسنی فرو رفته بود.
جایگاه یک مرد
آزمون عملی برای امتحان CAPES من در یک دبیرستان در لیون، در منطقه Croix-Rousse برگزار شد. یک دبیرستان جدید، با انبوهی از گیاهان گلدانی در ساختمانها برای کادر آموزشی و اداری، و یک کتابخانه با فرشی به رنگ شنی. آنجا منتظر ماندم تا آمدند من را برای مصاحبهی عملی بیاورند، که شامل درس خواندن در مقابل یک بازرس و دو ارزیاب بود که هر دو از اساتید برجسته زبان فرانسه بودند. زنی با غرور و بدون سوسو زدن روی کاغذها علامت گذاری میکرد. تنها کاری که باید انجام میدادم این بود که ساعت بعد را با کشتی طی کنم و اجازه داشتم همان کاری را که او تا آخر عمر انجام داد، انجام دهم. من بیست و پنج سطر – با ارجاع به شماره – برگرفته از رمان Le Père Goriot بالزاک را به عنوان یک کلاس ششمی خواندم و توضیح دادم. پس از آن، در دفتر مدیر مدرسه، بازرس با نارضایتی به من گفت: «تو واقعاً خودت را به سختی تا این مرحله کشیدهای، نه؟» او بین دو ارزیاب نشسته بود، یک مرد و یک زن کوتهبین با کفشهای صورتی و من در مقابل. به مدت پانزده دقیقه او مرا با انتقاد، تمجید و نصیحتهایش مواجه کرد، و من به سختی گوش دادم، در این فکر بودم که آیا همه اینها به این معنی است که من رد شدهام. یکدفعه هر سه با هم یکصدا برخاستند و موقر به نظر میرسیدند. من هم با عجله از جایم بلند شدم. بازرس دستش را به سمت من دراز کرد. بعد مستقیم به من نگاه کرد و گفت: «تبریک خانم.» بقیه «تبریک» را تکرار کردند و با من دست دادند، اما زن با لبخند این کار را کرد.
گم شدن
در ۱۶ نوامبر ۱۹۸۹، من با سفارت شوروی در پاریس تماس گرفتم و خواستم با آقای اِس صحبت کنم. اپراتور پاسخی نداد. پس از مدتی سکوت، صدای زنی گفت: «میدانی، آقای اس دیروز به مسکو بازگشت.» بلافاصله تلفن را قطع کردم. احساس میکردم این جمله را قبلاً از طریق تلفن شنیده بودم. کلمات یکسان نبودند، اما معنی یکسان، همان وزن وحشت را داشتند، و به همان اندازه غیرممکن بود که باورشان کرد. بعداً یاد خبر فوت مادرم افتادم، سه سال و نیم قبل که پرستار بیمارستان گفته بود: مادرت امروز صبح بعد از صبحانه از دنیا رفت.
دیوار برلین چند روز قبلش فرو ریخته بود. رژیمهای وابسته به شوروی مستقر در اروپا یکی پس از دیگری در حال سقوط بودند. مردی که به تازگی به مسکو بازگشته بود، یک خدمتکار وفادار اتحاد جماهیر شوروی، یک دیپلمات روسی بود که در پاریس مستقر شده بود.
من او را سال قبل در جریان سفر نویسندگان به مسکو، تفلیس و لنینگراد ملاقات کرده بودم، سفری که او مأمور شده بود او را همراهی کند. آخرین شب را با هم در لنینگراد گذراندیم. پس از بازگشت به فرانسه، به دیدار یکدیگر ادامه دادیم. این آیین غیر قابل تغییر بود. زنگ میزد و میپرسید آیا میتواند بعدازظهر یا غروب، یا به ندرت یک یا دو روز بعد برای دیدن من بیاید. او میآمد و فقط چند ساعت میماند که ما صرف عشقورزی کردیم. سپس او میرفت و من منتظر تماس بعدی او بودم.
عشق ساده
از سپتامبر سال گذشته، من هیچ کاری انجام ندادم جز اینکه منتظر مردی بودم: تا او به من زنگ بزند و به سمت من بیاید. به سوپرمارکت، سینما میرفتم، لباسهایم را به خشکشویی میبردم، کتاب میخواندم و مقالهها را علامتگذاری میکردم. من دقیقاً مانند قبل رفتار کردم، اما بدون آشنایی طولانی مدت با این اقدامات، انجام این کارها را غیرممکن میدانستم، مگر به قیمت تلاشی عظیم. وقتی صحبت کردم متوجه شدم که غریزی عمل میکنم. کلمات، جملات و حتی خندههای من بدون اینکه واقعاً به آن فکر کنم یا بخواهم روی لبانم شکل میگرفت. در واقع من فقط خاطرات مبهمی از کارهایی که انجام دادم، فیلمهایی که دیدم، افرادی که ملاقات کردم، دارم. من به شکلی تصنعی رفتار میکنم. تنها اقداماتی که شامل اراده، میل و آنچه من به عنوان هوش انسانی در نظر میگیرم (برنامهریزی، سنجش مزایا و معایب، ارزیابی عواقب آن) همه مربوط به این مرد بود:
خواندن مقالات روزنامه در مورد کشورش (او یک خارجی بود) انتخاب لباس و آرایش
نوشتن نامه برای او
تعویض ملحفه روی تخت
چیدن گل در گلدان اتاق خواب
یادداشت کردن چیزی که ممکن است به او علاقه داشته باشم، تا دفعه بعد که ملاقات کردیم به او بگویم
خرید ویسکی، میوه و غذاهای مختلف برای عصرانه با هم
تصور میکنم وقتی او میرسد در کدام اتاق عشقورزی میکنیم.
واقعه
در ایستگاه مترو باربس پیاده شدم. مثل دفعه قبل، مردها بیکار منتظر بودند، دستهجمعی در پای مترو ایستاده بودند. مردم با کیسههای خرید صورتی رنگ از فروشگاه تخفیف دار تاتی در امتداد پیادهرو حرکت میکردند. به بلوار سرخابی پیچیدم و لباس فروشی بیلی را با انوراک هایش که بیرون آویزان بود، شناختم. زنی به سمت من میآمد – با پاهای چاق و چلهای که در جورابهای مشکی با طرحی برجسته پوشانده شده بود. اطراف این محله تقریباً خالی بود تا اینکه به نزدیکی بیمارستان رسیدم. من از گذرگاه طولانی داخل بال الیزا پایین رفتم. برای اولین بار متوجه یک باند موسیقی در حیاط شدم که در امتداد راهرو شیشهای قرار داشت. به این فکر میکردم که چگونه میتوانم این همه را در راه بازگشت ببینم. از در ۱۵ و دو طبقه بالا رفتم تا به بخش پذیرش واحد غربالگری رسیدم. کارتی با شماره رزروم به منشی دادم. او جعبهای از لیوانها را بررسی کرد و یک پاکت قهوهای حاوی مدارک را بیرون آورد. دستم را دراز کردم اما او آن را به من نداد. او آن را روی میز گذاشت و به من دستور داد که روی صندلی بنشینم و منتظر بمانم تا نامم را صدا کنند.
زن یخ زده
زنان شکننده و حساس، که با دستهای نرمشان به فضای خانه روح میبخشند، پریهای خوب خانه که بیصدا زیبایی و نظم میآفرینند، زنهای لال و مطیع، در چشمانداز کودکیام نمیتوانم تعداد زیادی از آنها را پیدا کنم. حتی در بهترین مدل بعدی، نه کمتر شیکتر، نه ضخیمتر، آنهایی که با باقیماندهها معجزه میکنند، سینک را تا زمانی که صورت خود را در آن ببینید تمیز میکنند و پانزده دقیقه قبل از زنگ آخر بیرون از دروازههای مدرسه قرار میگیرند. تمام کارهای خانه آنها انجام شده است. کاملاً سازماندهی شده تا حد مرگ. زنان زندگی من همگی صداهای بلند داشتند، بدنهای نامرتب که بیش از حد چاق یا بیش از حد صاف بودند، انگشتهای سمبادهای، صورتهایی بدون هیچ ردی از آرایش یا در غیر این صورت با لکههای رنگی بزرگ روی گونهها و لبها داشتند. مهارتهای آشپزی آنها فراتر از خرگوش خورشتی و پودینگ برنج نبود، آنها نمیدانستند که قرار است گرد و غبار به طور روزانه از بین برود، آنها کار میکردند یا در مزارع یا در کارخانهها یا در مشاغل کوچک باز در تمام طول روز. خانمهای پیری بودند که یکشنبهها بعدازظهر به دیدار آنها میرفتیم، با بودوارهایشان و بطری ادو وای برای شیرین کردن قهوهشان، زنان ژولیدهای که همهشان سیاهپوش بودند که دامنشان بوی کره میداد که در انباری گندیده میشد. هیچ ارتباطی با آن مادربزرگهای شیرین در کتابهای داستانی که موهای سفید برفیشان را در نانهای تمیز میپوشند و نوههایشان را در حالی که برایشان قصههای پریان میخوانند غوغا میکنند، وجود ندارد. پیرزنهای من، مادربزرگم و خالههای بزرگم، آنقدرها هم خوشتیپ نبودند و دوست نداشتند از روی آنها بپری – آنها این عادتها را از دست داده بودند. تنها بوسی روی گونه، در ابتدا و انتهای دیدار بود، پس از میگفتند «هنوز به سختی در مدرسه درس میخوانی؟» آنها واقعاً دیگر چیزی برای گفتن با من نداشتند، زیرا مشغول صحبت با والدینم در پاتوآ در مورد هزینههای بالای زندگی، اجاره، کمبود فضای زندگی و همسایهها بودند. آنها هر چند وقت یک بار به من نگاه میکردند و میخندیدند.
داستان یک زن
مادر روز دوشنبه ۷ آوریل در خانه سالمندانی که در جنب بیمارستانی در پونتوا قرار داشت، درگذشت. جایی که من او را دو سال قبل به آنجا برده بودم. پرستار تلفنی گفت: مادرت امروز صبح بعد از صرف صبحانه درگذشت. حوالی ساعت ده بود.
برای اولین بار در اتاقش بسته شد. جسدش از قبل شسته شده بود و یک نوار گاز استریل دور سر و زیر چانهاش پیچیده بود که تمام پوست اطراف چشم و دهانش را بالا میبرد. ملحفهای بدنش را تا شانههایش پوشانده بود و دستانش را پنهان کرده بود. او شبیه یک مومیایی کوچک بود. دو طرف تخت را پایین آورده بودند. میخواستم او را داخل لباس شب سفید با حاشیه قلاببافی که زمانی برای مراسم خاکسپاری خودش خریده بود، بپوشانم. پرستار به من گفت که یکی از کارکنان این کار را انجام میدهد و همچنین صلیب را که مادرم در کشوی کنار تختش نگه داشته است، میگیرد و روی سینهاش میگذارد. دو پیچی که بازوهای مسی را به صلیب میچسبانند گم شده بودند. پرستار مطمئن نبود که بتوان آنها را تعویض کرد. فرقی نمیکرد، من میخواستم که او هم صلیبیاش را داشته باشد. روی چرخ دستی دستهای از فورسیتیا که روز قبل آورده بودم نصب شده بود. پرستار به من پیشنهاد داد که مستقیماً به دفتر اداری بروم در حالی که آنها فهرستی از وسایل شخصی مادرم تهیه میکنند. او چیزهای کمی از خودش داشت – یک کت و شلوار، یک جفت کفش تابستانی آبی، یک ماشین اصلاح برقی.
نمای بیرونی
در بیست سال گذشته من در سرگی-پونتوا، شهری جدید در چهل کیلومتری خارج پاریس زندگی کردهام. قبل از آن، من همیشه در استانهای مختلف فرانسه زندگی میکردم، در شهرهایی که نشانههای تاریخ و گذشته را در خود داشتند. یافتن خود در مکانی که ناگهان از ناکجاآباد سرچشمه گرفته است، مکانی عاری از خاطره، جایی که ساختمانها در یک منطقه عظیم پراکنده شدهاند، مکانی با مرزهای نامشخص، تجربهای فوقالعاده بود. احساس غرابتی در من گرفتار شده بود، نمیتوانستم چیزی جز میدانهای بادگیر، نماهای بتونی، صورتی یا آبی، و خیابانهای خالی مسکونی را ببینم. احساس میکردم که مدام در فضایی بین زمین و آسمان معلق هستم. نگاه من شبیه سطوح شیشهای برجهای اداری بود که هیچ کس را منعکس نمیکرد، بهجز ساختمانهای مرتفع و ابرها.
من به تدریج از این حالت اسکیزوفرنی خارج شدم. شروع کردم به لذت بردن از زندگی در آنجا، در یک منطقه بینالمللی، در میان زندگیهایی که در جاهای دیگر آغاز شده بود – در ویتنام، مغرب، ساحل عاج، استانهای فرانسه یا، مثل من، در نرماندی. من کودکانی را تماشا کردم که در پای ساختمانهای بلند بازی میکردند. مردمی را تماشا کردم که در گالریهای سرپوشیده مرکز خرید تروآ-فونتینز قدم میزدند یا زیر ایستگاههای اتوبوس منتظر میماندند. به مکالمات رد و بدل شده توجه کردم. هوس کردم صحنهها، کلمات و حرکات افراد ناشناس را که دیگر هرگز دیده نمیشوند، گرافیتیهایی که روی دیوارها نوشته شدهاند، زودتر از خشک شدن و پاک کردن شتابزده، رونویسی کنم. جملاتی که از رادیو شنیده میشود و اخباری که در روزنامهها خوانده میشود. هر چیزی که به نحوی من را تحریک کند، ناراحتم کند یا عصبانیام کند.