این چهارده فیلم که سبکهای مختلف ژانر وحشت را پوشش میدهند نهتنها جای خالی فیلمهای The Conjuring در زندگیمان را پُر میکنند، بلکه حتی میتوانند ما را از آنها بینیاز کنند. همراه میدونی باشید.
از لحظهای که قسمت نخست احضار (The Conjuring) در سال ۲۰۱۳ اکران شد، ساختهی جیمز وان با دمیدن زندگی تازهای به کالبد زیرژانر از نفس اُفتادهی خانهی جنزده، آن را به یک پدیدهی عامهپسند و تحسینشده تبدیل کرد. این فیلم که به تولد تصادفی یک مجموعه منجر شد، پس از هشت فیلمی که عمرش گذشته است، بیش از دو میلیارد دلار در باکس آفیس جهانی فروخته است (از مجموع ۲۰۰ و نیم میلیون دلار بودجه) و رسما به نخستین مجموعهی ترسناکِ بزرگسالانهی دو میلیارد دلاری تاریخ سینما تبدیل شده است. احضار: شیطان مرا وادار کرد (The Conjuring: The Devil Made Me Do It)، جدیدترین فیلم مجموعه با کسب میانگین امتیاز دلسردکنندهی ۵۶ از سایت راتنتومیتوز ضعیفتر از قسمت اول احضار (امتیاز ۸۶) و احضار ۲ (امتیاز ۸۰) ظاهر شد.
این فیلم برای اولینبار در این مجموعه بهجای اینکه به یک خانهی جنزده اختصاص داشته باشد، زوجِ لورین و اِد وارن (ورا فارمیگا و پاتریک ویلسون) را به کاراگاهانی در جستجوی حل یک معمای قتلِ ماوراطبیعه تبدیل میکند. گرچه این ایده نویدبخشِ تحول فرمول این مجموعه بود، اما محصول نهایی از استخراج پتانسیلهای آن عاجز است. اما خیالی نیست. چراکه نهتنها احضار ۳ اولین فیلمی نیست که به این ایده پرداخته است (فیلمهای بسیار بهتری با ایدهی مشابه وجود دارند)، بلکه سینمای وحشت پُر از فیلمهای متنوعی است که میتوانند جای خالی این مجموعه را در زندگیمان پُر کنند و به مرهمی روی زخم ناشی از توزرد از آب درآمدنِ احضار ۳ تبدیل شوند. پس، این شما و این هم چهاردهتا از بهترین فیلمهای ترسناکی که طرفداران (و غیرطرفداران) این مجموعه باید تماشا کنند:
۱-فیلم The Exorcism of Emily Rose
فیلم جنگیری اِمیلی رُز | (۲۰۰۵)
کارگردان: اسکات دریکسون
گرچه احضار ۳ بهعنوان نخستین پروندهی جنایی که قاتل در پیشگاه دادگاه ادعای تسخیرشدگی توسط شیطان را میکند تبلیغات شده بود، اما این فیلم (منهای یکی-دو سکانس جزیی) کاملا ایدهی پتانسیلدارِ تلفیق مولفههای دو زیرژانر فیلمهای ترسناکِ دینی و درامهای دادگاهی را نادیده میگیرد. بنابراین، اگر از اینکه احضار ۳ از فرصتِ ایدهآلش برای نوآوری در فرمولِ به تکرار اُفتادهی مجموعه هیچ استفادهای نمیکند ناامید شدید و اگر حسرتِ تماشای تصادف دنیای ماوراطبیعهی جنگیران و دنیای منطقیِ داخل دادگاه به دلتان مانده است، جنگیری اِمیلی رُز هوایتان را خواهد داشت. ساختهی اِسکات دریکسون که اتفاقا آن هم پیرامون پروندهی جنجالآفرینِ واقعی مشابهای جریان دارد، به چنان شکل هوشمندانهای پتانسیلِ دراماتیکِ نهفته در ایدهی مطرح شدن جنگیری در دادگاه را استخراج کند که احضار ۳ در خوابش هم نمیتواند ببیند.
این فیلم پیرامون یک خانم وکیل به اسم لارا لینی جریان دارد؛ لارا که یک ندانمگرا است و نسبت به واقعیت داشتن ادعاهای فراطبیعی مشکوک است، بهعنوانِ وکیل مدافع کشیشی به اسم پدر مور استخدام میشود. پای پدر مور به جُرم قتل غیرعمدِ دختر جوانی به اسم اِمیلی رُز به دادگاه باز شده است. پدر مور که اعتقاد دارد اِمیلی توسط شیاطین تسخیر شده بود، در جریان انجام جلسات متعددِ ناموفق جنگیری توسط او بالاخره جان میدهد. اما از طرف دیگر، دولت به نمایندگی یک وکیلِ خداباور و مومن باور دارد که اِمیلی به یک سری بیماریهای سخت اما قابلکنترل و درمانشدنی مبتلا بوده است و اصرار پدر مور روی تسخیرشدگی دخترک و تلاشش برای دور کردن او از قلمروی قابلتوضیحِ علم پزشکی به سمت قلمروی غیرقابلتوضیحِ ماوراطبیعه منجر به مرگش شده است. جنگیری اِمیلی رُز با انتخاب روش بیطرفانهاش برای روایت این داستان میداند چیزی که آن را جذاب میکند نه تایید قاطعانهی یکی از آنها، بلکه افزودنِ هیزم به آتشِ شک و تردید بیننده است.
برخلاف احضار ۳ که وارنها را بهطرز غیرقابلتردیدی بهعنوان منبعِ نیکی و روشناییِ دنیای تاریکش معرفی میکند، بهعنوانِ کسانی که موفق میشوند بیگناهی موکلشان را با افشای دستهای شیطانی پشتپرده اثبات کنند، جنگیری اِمیلی رُز تا لحظهی آخر از رسیدن به یک نتیجهگیری قطعی دربارهی حقیقت سر باز میزند و خودش هم همراهبا مخاطب به گمانهزنی ادامه میدهد. این فیلم شامل همهی سکانسهای ترسناکِ سنتی فیلمهای جنگیری میشود؛ از صحنهای که اِمیلی خوابیدن شخصی سنگین اما نامرئی را روی خودش احساس میکند تا سکانسهای جنگیری که در آنها با صدای کلفت و بدنِ مچالهشدهاش با پدر مور مبارزه میکند.
اما هر دو طرفِ پرونده در جریان نبردِ دادگاهیشان به روشهای کاملا متفاوتی دلیل وقوع این اتفاقات را توضیح میدهند. به همان اندازه که پدر مور روی نقش شیاطین و منبعِ ماوراطبیعهی شرارت تاکید میکند، به همان اندازه هم وکیل دادگستری حالاتِ غیرقابلتوضیح اِمیلی را به پای ابتلای او به بیماریهای عصبی و اسکیزوفرنی و منبعِ شرارت انسانی مینویسد. اریکسون بهوسیلهی به تصویر کشیدن جنبهی ماوراطبیعهی داستانش از نقطه نظر شکاکان به واقعگرایی و تکاندهندگیاش میافزاید. دنیای این فیلم، دنیای احضار نیست که انسانها بهسادگی با ایدهی وجود شیاطین کنار بیایند؛ گلاویز شدن آنها با نیروهای ماوراطبیعه یا حتی تامل در احتمال واقعیت داشتنشان باعث به لرزه درآمدنِ ساختمان اعتقادیشان میشود.
۲- فیلم The Clovehitch Killer
فیلم قاتل خفتِدوپر | (۲۰۱۸)
کارگردان: دانکن اسکایلس
رویکرد اکثر فیلمهای دنیای احضار به منظور ترساندن مخاطب، مستقیم است: همیشه میتوانیم روی پیدا شدنِ سروکلهی یک چهرهی کریه در حین شیرجه زدن به سمت لنز دوربین همراهبا یک اِفکت صوتی گوشخراش حساب باز کنیم. ضعیفترین فیلمهای این مجموعه مثل راهبه و احضار ۳ به درستی به گناهِ فرو کردن وحشتشان در حلق مخاطب متهم میشوند. اما در نقطهی متضاد آنها فیلمهایی وجود دارند که بدون شلوغکاری راهی برای نفوذ به زیر پوستمان و سیخ کردن موهای پشت گردنمان پیدا میکنند و قاتل خفتدوپر یکی از بهترین فیلمهایی جنایی/ترسناکِ اخیر سینما در این زمینه است. داستان پیرامون پسر شانزده سالهی پیشاهنگی به اسم تایلر بِرنساید جریان دارد. او همراهبا خانوادهی مذهبیاش که مرتب کلیسا میروند در شهر کوچکی در ایالت کنتاکی زندگی میکند؛ شهری که هر سال مراسمِ یادبودی به منظور عزاداری برای ۱۰ زنی که توسط یک آدمکش مخوف کُشته شده بودند برگزار میکند.
این قاتل که به بستن، شکنجه کردن و سپس خفه کردنِ قربانیانش مشهور است هرگز دستگیر نشده است، اما زخمهای روانی به جا مانده از سالهای فعالیتش هنوز تازه هستند. حالا ۱۰ سال از آخرینِ قتلِ قاتل خفتدوپر که به گرهی محبوبش (خفتدوپر) مشهور شده است میگذرد و مردم میخواهند آن دوران خشن را پشت سر گذاشته و فراموش کنند. دونالد، پدرِ تایلر که رهبر پیشاهنگها است، بهعنوان مردی که با دختر کوچکش شوخی میکند، به همسرش عشق میورزد و برای صبحانه پنکیکهای خوشمزه درست میکند شبیه یک پدر آمریکاییِ مومن و شریفِ کاملا معمولی به نظر میرسد. اما تایلر بهطور اتفاقی در انباری شخصی پدرش با عکسهای ترسناکی مواجه میشود که به جوانه زدن یک سؤال دلهرهآور در ذهنش منجر میشود؛ سوالی که همچون یک قارچ سمی به رشد کردن ادامه پیدا میکند و تمام فضای جمجمهاش را احاطه میکند: نکند پدرش همان قاتل سِریالی معروفِ شهر باشد؟
هرچه تایلر بیشتر جستوجو میکند، با سرنخهای محکومکنندهی بیشتری مواجه میشود. قاتل خفتدوپر دربارهی این نیست که آیا پدر تایلر واقعا قاتل سِریالی است یا نه؟ فیلم با این افشا همچون یک غافلگیری رفتار نمیکند. از همان نخستین لحظاتِ فیلم قاتلبودن پدر تایلر بهطور غیرمستقیم برای بیننده تایید میشود. در عوض، فیلم سوختِ وحشتش را از منبع عمیقتر و سؤالِ هولناکتری تأمین میکند: اگر یک روز متوجه شوی که پدرت یک قاتل سریالی است چه واکنشی نشان خواهی داد؟ حداقل تایلر دربرابر هضم کردنِ این افشا بهقدری ناآماده است که به هر چیزی که میتواند برای نپذیرفتن آن چنگ میاندازد.
اما حالا که پوستهی زیبای این شهر کوچکِ آمریکایی شکاف برداشته است و عمق کِرمخورده و زشت درونش را افشا کرده است، بیاعتنایی به آن غیرممکن میشود. قاتل خفتدوپر که فُرم کارگردانیاش آدم را یاد دوربین اکثرا ساکن و باطمانینهی سریال شکارچی ذهن میاندازد، از نقشآفرینی مورمورکنندهی دیلان مکدِرموت در قالب پدر تایلر بهره میبرد. لحظه لحظهی حضورش جلوی دوربین مملو از شرارتی غیرعلنی که از شدتِ عادیبودن مو به تن سیخ میکند است. در جایی از فیلم تایلر همراهبا مادر و خواهرش مشغول آماده کردن پوسترهای تبلیغاتی کلیسا هستند. او که پدرش را در حال باز کردن قفلِ در انباری حیاط میبیند، از مادرش میپرسد: «مامان، چرا بابا هیچوقت بهمون کمک نمیکنه؟». مادر با خندهی معصومانهای جواب میدهد: «اوه عزیزم، بابا سرگرمیهای خودشو داره». فُرم کارگردانی نظارهگر فیلمساز که حتی پُرتنشترین اتفاقات را هم با حفظ فاصلهاش از سوژه، همچون یک فعالیت عادی به تصویر میکشد، به تقویتِ وحشت فیلم منجر شده است.
۳-فیلم The Exorcist III
فیلم جنگیر ۳ | (۱۹۹۰)
کارگردان: ویلیام پیتر بلاتی
اگر از فیلم اورجینال جنگیر، ساختهی بدعتگذارِ ویلیام فریدکین که همهی فیلمهای ترسناک مذهبی به آن مدیون هستند بگذریم، فیلم دیدهنشدهتری که میتوان از این مجموعه به طرفداران احضار پیشنهاد کرد، جنگیر ۳ است. دنبالهسازی همیشه سخت بوده است، اما دنبالهسازی در مجموعهای که قسمت نخستش یکی از شاهکارهای بلامنازعِ سینما است و شهرتی افسانهای دارد وظیفهی به مراتب رعبآورتری است. دقیقا به خاطر همین است که جنگیر ۲: مُرتد (Exorcist II: The Heretic) به چنان شکست هنری و تجاری بزرگی تبدیل شد که اعتماد طرفداران به این مجموعه را از دست داد. بنابراین گرچه جنگیر ۳ به کارگردانی ویلیام پیتر بلاتی (نویسندهی رُمانهای منبعِ اقتباس) این مجموعه را از وضعیت فضاحتبار ناشی از قسمت دوم نجات داد، ولی این فیلم هرگز تحسینی را که شایستهاش بود در زمان نمایش نخستش دریافت نکرد.
اما جنگیر ۳ که با نادیده گرفتن قسمت دوم، نقشِ دنبالهی مستقیم فیلم اول را ایفا میکند، به مرور زمان مجددا کشف شد و به جایگاه یک فیلم کالت صعود کرد. مهمترین کاری که فیلمساز برای تصحیحِ اشتباهات قسمت دوم انجام میدهد، ساختن یک فیلم ترسناک نامرسوم است؛ تا جایی که جنگیر۳ منهای به ارث بُردن چندتا از کاراکترهای مکملِ قسمت اول و یک سری ارجاعاتِ جزیی به اتفاقات فیلم اول، ساختار داستانگویی کاملا متفاوتی نسبت به آن فیلم دارد. به این ترتیب، فیلمساز با آگاهی از اینکه هیچوقت نمیتواند به سطحِ والای نبوغ و اصالتِ خط داستانی قسمت اول دست پیدا کند، تصمیم میگیرد تا برای کاهش مقایسهی مستقیم دنبالهاش با فیلم اول که بدونشک در آن شکست خواهد خورد، مولفههای مجموعه را در یک فضای نامعمول به کار بگیرد: ژانر کاراگاهی.
در نتیجه، جنگیر ۳ در وهلهی نخست یک فیلم جناییِ فینچرگونه با عناصر نئونوآر است که از قضا شامل خصوصیات ماوراطبیعه هم میشود. داستان پیرامونِ کاراگاه کیندرمن (یکی از کاراکترهای فرعی فیلم اول) میچرخد که این روزها مشغول تحقیق در خصوص یک سری قتلهای جدید است؛ قتلهایی که شباهتِ زیادی به پروندهی یک قاتل سِریالی از ۱۵ سال قبل دارند. اما چطور امکان دارد قاتلی که ۱۵ سال پیش دستگیر و اعدام شده بود بازگشته باشد؟ به تدریج معلوم میشود همهچیز زیر سر یک بیمار بینام و نشان در بخش مراقبتهای ویژهی یک تیمارستان است.
این بیمار که هویتش ارتباط مستقیمی با پایانبندی فیلم اول دارد، توسط روح قاتل سریالی اعدامشده تسخیر شده و با بهدست گرفتن کنترل بیمارانِ آسایشگاه، از آنها برای ادامه دادن به ارتکابِ جنایتهایش استفاده میکند. گرچه جنگیر ۳ در بحبوحهی دوران شکوفایی و محبوبیت اسلشرها ساخته شد، اما فاقد خون و خونریزیهای آشکارِ محبوبِ آن دوران است. در عوض، فیلم از تدوینِ دلهرهآورش که به یکی از بهترین جامپاِسکرهای تاریخ سینما منجر میشود، سکانسهای سورئالش یا توضیحاتِ مفصل کاراکترها دربارهی روش مرگ وحشیانهی مقتولان برای ترساندن مخاطب ازطریقِ قلقلک دادن خیالپردازیاش نهایت استفاده را میکند. جنگیر ۳ که قربانی دستکاری استودیو شده بود، بدونشک فیلم بینقصی نیست، اما در عوض چیزی است که نمونهاش را به ندرت میبینیم: دنبالهای که بهجای تکرار فرمول فیلم موفقِ قبلی، سعی میکند با شکلدهی به هویت منحصربهفرد خودش، به تجربهی غیرمنتظرهای در یک دنیای آشنا تبدیل شود.
۴-فیلم The Invitation
فیلم دعوت | (۲۰۱۵)
کارگردان: کارین کوساما
تنش دعوت از یک سؤال کلیدی سرچشمه میگیرد: آیا ویل (با بازی لوگان مارشال گرین) دارد عقلش را از دست میدهد یا این دنیای اطرافش است که دارد دیوانه میشود؟ دو سال بعد از اینکه مرگِ تراژیک و نابهنگام فرزند ویل به جدایی او و ایدن، همسرش از یکدیگر منجر شده است، همسرش دوباره به شهر بازگشته است. او و دیوید، شوهر جدیدش، ویل و کیرا، همسر فعلیاش را برای یک شبنشینی با چندتا از دوستان قدیمی مشترکشان به خانهاش در تپههای هالیوود دعوت کرده است. ویل مدتها است که قدم به خانهی قدیمیاش نگذاشته است و آن شب تصادفِ ویل با یک کایوتی و اجبار او برای خلاص کردنِ حیوان بیچاره، دلگرمکننده آغاز نمیشود. وقتی ویل به مقصد میرسد متوجه میشود ایدن نسبت به زنی که میشناخت، نسبت به زنی که با افکار خودکشی دستوپنجه نرم میکرد، کاملا متحول شده است؛ ایدن متقاعد شده است که «همهی اون دردهای بیهوده، دیگه وجود ندارن».
ایدن تعریف میکند که بهبود زخمهای روانیاش را به پیوستن به یک گروه معنوی مدیون است (چیزی که ویل آن را فرقه مینامد). در ابتدا اختلاف دربارهی ماهیتِ واقعی این گروه باتوجهبه تحول ایدن چندان مهم به نظر نمیرسد. حتی اگر ویدیوی تبلیغاتی این گروه کمی ترسناک به نظر برسد! مهمانی با خنده و غذا خوردن و نوشیدن و بازی کردن و خاطرهبازی با شکیبایی ادامه پیدا میکند و فیلم بهطرز آرامسوزی به آتش پارانویا و تردید بیننده که ویل در مرکز آن قرار دارد میافزاید: این مرد بهحدی با افسردگیاش دست به گریبان است که نمیداند آیا آرامش نوظهورِ همسرش غیرمعمول است یا اینکه او نسبت به موفقیتِ همسرش در یافتن آرامش و رضایتمندی از شوهر جدیدش احساس حسادت میکند. با وجود ظاهر زیبا و منجسم ایدن و دوستانش، تناقضهای کوچک اما انکارناپذیری (مثل اصرار دیوید روی بستن درها به بهانهی امنیت یا یک شیشه پُر از قرص) وجود دارند که به احتمالات تاریکتری اشاره میکنند.
نتیجه، به یک اتمسفر تقریبا آخرالزمانی منجر میشود. گویی در حال تماشای گردهمایی دوستان در شب پیش از نابودی دنیا هستیم. فیلمساز به وسیلهی روایت داستان از نقطه نظرِ غیرقابلاعتماد ویل نتیجهگیری دربارهی اینکه کدامیک از این نشانههای شوم حقیقت دارند و کدامیک زایدهی ذهنِ مریضِ ویل هستند را سخت میکند. بالاخره وقتی پردهی سومِ فیلم که به شیرجه زدن به وادی اسلشر منجر میشود اتفاق میاُفتد و ما را به سوی نمای پایانی ساکت اما میخکوبکنندهاش هدایت میکند، همهی سرنخهای سربسته و اضطرابِ مهارشدهی فیلم فرصتِ فوران کردن پیدا میکنند. دعوت دربارهی خاصیتِ جهانشمول، گریزناپذیر، بیمعنی و غیرقابلپذیرش اندوه است که فقط در زمانیکه فاجعهی وحشتناکی را متحمل میشویم، ماهیتِ همیشه حاضر، پریشانی و عذابی که ایجاد میکند بهمان یادآوری میشود و ما را برای به چنگ انداختن هر چیزی برای فرار از پذیرفتنش از خود بیخود میکند.
۵- فیلم Saint Maud
فیلم ماودِ قدیس | (۲۰۱۹)
کارگردان: رُز گلس
سینمای سالهای اخیر میزبان فیلمسازانِ تازهکاری بوده که نخستین تجربهی کارگردانیشان در ژانر وحشت به یکی از کلاسیکهای مُدرن این ژانر تبدیل شده است؛ از رابرت اِگرز و جادوگر (The Witch) گرفته تا آری اَستر و موروثی (Hereditary). ماودِ قدیس، اولین فیلم بلند خانم رُز گلس که منتقدان به درستی از آن بهعنوان مخلوط اهریمنی نخستین اصلاحشدهی پاول شریدر و جنگیرِ ویلیام فریدکین یاد کردهاند، به جمع آنها میپیوندد. این فیلم بحران اعتقادی یک زن جوان را بهلطف خشونت غیرتشریفاتیاش و داستانگویی بیتکلفش به چنان «بادی هاررِ» شوکهکنندهای تبدیل میکند که در نگاهِ وحشتدوستان تعریفش بهعنوان یک فیلم سینمایی را درهم میشکند و به جایگاه یک خلسهی عرفانی صعود میکند. ماود، یک پرستار خانگیِ منزوی که در یک شهر ساحلی سرد، خاکستری و محزون در یک آپارتمان قوطیکبریتی در انگلستان زندگی میکند، اینگونه با خدا صحبت میکند: «بابت بیصبریم عذر میخوام، ولی امیدوارم بهزودی برنامهای که برای من داری رو نشونم بدی. یه حسی بهم میگه هدفی والاتر این کار رو برای من انتخاب کردی».
لحنِ ماود درحال صحبت با خدا بهشکلی صمیمانه و صریح است که انگار خدا در همین اتاق بغلی حضور دارد. اما وقتی اوضاع طبقِ میل ماود پیش نمیرود، پس از اینکه خدا به قولش وفا نمیکند، صدای او در حال نکوهش خدا، لحنِ خشمگینانه و رنجیدهای به خود میگیرد: «شاید اونقدری که فکرش رو میکردم دانا نیستی. یه حسی بهم میگه از عمد باهام لج کردی». ماود که بهتازگی به مذهب کاتولیک گرویده است، دوست دارد همه آرامش و سعادتی را که خودش از در آغوش کشیدن خدا تجربه کرده است تجربه کنند. در نتیجه، فیلم به نخستین تلاش ماود برای نجات یک «روحِ» دیگر به وسیلهی راضی کردن او برای پرستیدن خدا و فروپاشی روانی او در این راه اختصاص دارد. آیا ماود واقعا توسط نیرویی الهی تحتتاثیر قرار گرفته است؟ یا اینکه او دارد عقلش را به سرعت فزایندهای از دست میدهد؟ اصلا آیا تفاوتی بین این دو وجود دارد؟
ماود کار جدیدی را بهعنوان پرستار آماندا، یک رقاصِ مشهورِ مبتلا به سرطان که این روزها آخرین ماههای زندگیاش را سپری میکند آغاز میکند و به این نتیجه میرسد که پروردگارش او را عمدا برای یک مأموریت الهی انتخاب کرده است: او باید روح این بیمار خداناباور را پیش از مرگش نجات بدهد. اما پس از اینکه آماندا در جمع دست رد به سینهی ماود میزند و تلاشهای او برای دخالت در زندگی شخصیاش را به سخره میگیرد، زوالِ روانی ماود سرعت میگیرد. با گذشت هر سکانس، با گذشت هر لحظه بیشازپیش کسی که ماود در گذشته بوده و کسی که اکنون به آن تبدیل شده است آشکار میشود و ساختمان سست شخصیتیاش به سرعت فرو میپاشد، رشتهی اتصالش به واقعیت پاره میشود و او افسار ذهنِ متوهم و پریشانش را از دست میدهد. از اینجا به بعد ماود قدیس به ترکیب دلانگیزی از راننده تاکسیِ اسکورسیزی، قوی سیاهِ آرونوفسکی و کریِ دیپالما پوست میاندازد و با سرعتی که آماده شدن برای پایانبندی جنونآمیزش را سخت میکند، به تصاویر نهاییِ کابوسواری منجر میشود که حالاحالاها راهروهای ذهنِ مخاطب را با پژواکِ نامیرای جیغی دردناک تسخیر خواهند کرد!
۶- فیلم Possessor
فیلم متصرف | (۲۰۲۰)
کارگردان: برندون کراننبرگ
متصرف بلافاصله بینندگانش را به مرکز سیاهچالهاش میکشد: یک زن جوان در دستشوییِ اتاق یک هتل یک الکترود را در جمجمهاش فرو میکند؛ خون از اطراف زخم به خارج تراوش میکند. درحالی که الکترود با فرستادن ولتاژ نامعلومی کارش را انجام میدهد، او خیره به بازتابش در آینه بهطرز غیرقابلکنترلی هقهق میکند. سپس، او در آسانسور هتل به گروهی از زنانِ همشکلِ خودش که همه لباسهای گرمکنِ فیروزهای به تن دارند میپیوندد. آنها به یک لُژ شخصی وارد میشوند. زن جوان آنجا به مرد کت و شلواری ظاهرا مهمی نزدیک میشود، او را با ضربات متوالی چاقو به قتل میرساند و سپس در حوضچهی خون به جا مانده از او توسط تیراندازی مسلسلوار پلیس کشته میشود. در همین لحظه، در نقطهی دیگری در این دنیا، زنی به اسم تاسیا (آندریا رایزبورو) درحالی که در یک اتاق ظلمات به یک ماشین عجیب متصل است، پریشان و رنگپریده بیدار میشود. مأموریت موفقیتآمیز بود!
فیلمهای پیرامونِ تسخیرشدگی و جنگیری حتما مجبور نیستند دربارهی شیاطین و ارواح خبیث باشند. بعضیوقتها تکنولوژی میتواند بهجای نیروهای ماوراطبیعه به ذهن قربانیان تجاوز کند. بنابراین اگر ایدهی داستانی احضار ۳ (شیطانی که با تسخیر بدن یک انسان بیگناه، او را وادار به آدمکشی میکند) را دوست داشتید و بهدنبال نسخهی علمیتخیلی آن میگردید، متصرف خودِ جنس است. دومین تجربهی کارگردانی برندون کراننبرگ، شیفتگیاش با تقاطع تکنولوژی و بشریت را ادامه میدهد. این فیلم که منتقدان به درستی از آن بهعنوان مخلوطی از مندی (Mandy)، اینسپشنِ نولان و شبح درون پوسته (Ghost in the Shell) یاد کردهاند، از یک طرف آنقدر به پتانسیلهای ایدهی مریضش مینازد که به شکوفایی همهی آنها دست پیدا نمیکند، اما از طرف دیگر، تماشای آندریا رایزبورو و کریستوفر اَبوت که سر تصاحب ذهن و بدنِ یکدیگر درگیر جنگی عمیقا خونآلود میشوند تماشایی است.
این فیلم که تداعیگر همان جنس از بادی هاررِ خشونتبارِ بیپروایی که برندون از سینمای پدرش به ارث بُرده است، در یک دنیای افسرده و سردِ رِتروفوتوریستی که براساس تصورِ گذشتگان از تکنولوژی آیندگان ساخته شده است جریان دارد. داستان به قاتلی به اسم تاسیا میپردازد که برای یک سازمان مخفی کار میکند؛ این سازمان به یکی از هولناکترین و در عین حال امنترین و ایدهآلترین تکنولوژیهای آدمکشی که تاریخ سینما به خودش دیده است دست یافته است. نحوهی کار این دستگاه به این شکل است که قاتل با استفاده از آن کنترل بدنِ یک نفر را بهدست میگیرد و از او بهعنوان آواتاری برای کُشتن قربانیاش از راه دور و سپس، خودکشی آلت قتل استفاده میکند.
در نتیجه، قاتلان این سازمان، مأموریتهای آدمکشیشان را بدون حضور در صحنهی جرم و با فراهم کردن مجرم حاضر و آماده و سناریوی متقاعدکنندهای برای پلیس انجام میدهند. متصرف زمانی در بهترین حالتش قرار دارد که کراننبرگ با تصویرسازیهای جنونآمیزش به ایدهی انتزاعی گلاویز شدن دو ذهن سر کنترل یک پوسته جلوهای فیزیکی میبخشد. برای کراننبرگ اهمیت ندارد که این تکنولوژی دقیقا چگونه کار میکند؛ چیزی که برای او اهمیت دارد این است که استفاده کردن از آن چه «احساسی» دارد. او دگردیسیها و تجاوز کاراکترها به اعصابِ خصوصی یکدیگر را به سمفونی گروتسکی از ترفندهای فیلمبرداری و جلوههای ویژهی واقعی تبدیل میکند؛ بدنها به درون گوشتِ مایع ذوب میشوند؛ هزاران چهره در کشیدن یک جیغِ واحد شرکت میکنند؛ جمجمهها مثل ماسکهای پلاستیکیِ توخالی فرو میروند. نتیجه، داستان زنی است که باید از آخرین ذرهی باقیمانده از انسانیتش برای در آغوش کشیدن هویت بیرحم حقیقیاش دست بکشد.
۷-فیلم The Last Exorcism
فیلم آخرین جنگیری | (۲۰۱۰)
کارگردان: دنیل استام
اگر قرار بود آخرین جنگیری را فقط با یک واژه توصیف کرد، آن واژه «غافلگیرکننده» میبود. ساختهی یک میلیون و ۸۰۰ هزار دلاری دنیل اِستام که مولفههای فیلمهای جنگیری را با زیرژانر «تصاویریافتشده» درهممیآمیزد، در جمع کمبهادادهشدهترین فیلمهای ترسناک دههی اخیر قرار میگیرد. این فیلم که خیلی زیرکانهتر، ماهرانهتر و تاثیرگذارتر از چیزی که از جثهی کوچک و ظاهر محقرانهاش به نظر میرسد ظاهر میشود، یکی از انگشتشمار فیلمهای زیرژانر تصاویریافتشده است که چم و خمِ داستانگویی در این فضا را میداند و با قسر در رفتن از چالهچولههای فراوانش، پتانسیل منحصربهفرد این زیرژانر برای سرگرمیسازی را استخراج میکند. داستان پیرامونِ یک کشیشِ جوان و بسیار روشنفکر به اسم کاتن مارکوس (با بازی هاواردِ خودمان از بهتره با ساول تماس بگیری) جریان دارد که از کودکی توسط پدرش بهعنوان یک مرد مومن و واعظ کلیسای محله بزرگ شده است.
مارکوس اما چند وقتی است که دچار بحران اعتقادی شده است. یکی از مسببان شک و تردیدش خبری که در روزنامه میخواند بوده است؛ خبر مرگ یک پسربچه در حین اجرای مراسم جنگیری. گرچه مارکوس خودش جنگیری انجام میدهد، اما از لحاظ ماوراطبیعه به واقعیت داشتن آن یا حتی به واقعیت داشتن شیاطین اعتقاد ندارد. در عوض، او به خارج کردن شیاطین از جسم قربانیان تظاهر میکند و از این طریق به آنها تلقین میکند که نجات پیدا کردهاند. اما مارکوس که بعد از خواندن خبر مرگ پسربچه عذاب وجدان گرفته است، تصمیم میگیرد تا یک بار برای همیشه ماهیت دروغین مراسمهای جنگیری را به دنیا ثابت کند: او از یک گروه مستندساز میخواهد تا از پشتصحنهی یکی از جنگیریهایش فیلمبرداری کنند. مارکوس قصد دارد نشان بدهد که جنگیرها از چه ترفندهایی برای فریب دادنِ مخاطبانشان استفاده میکنند.
آنها برای انجام مراسم جنگیری روی دختر نوجوانی به اسم نِـل راهی خانهی دوراُفتادهی خانوادهی او در وسط جنگلها و مُردابهای لویزیانا میشوند. مارکوس در راه تعریف میکند که چطور مردم این ایالت بیش از هر جای دیگری دربرابر باور کردن خرافههای گوناگون آسیبپذیر هستند. نیمهی نخست این فیلم ۸۷ دقیقهای که شخصیت بسیار دوستداشتنی مارکوس طی آن ماهیت دروغین همهی کلیشههای فیلمهای جنگیری را اثبات میکند و ازمان میخواهد تا به واقعیت مسخرهی آنها بخندیم، بهطرز عامدانهای خندهدار است. در این لحظات آخرین جنگیری همان نقشی را برای فیلمهای این زیرژانر ایفا میکند که آنچه در سایهها انجام میدهیم برای فیلمهای خونآشاممحور ایفا کرده بود: یک هجو بامزه.
اما همانطور که میتوان پیشبینی کرد اتفاقی به وقوع میپیوندد که ناباوری مارکوس به شیاطین را به چالش میکشد. مارکوس در جریان نیمهی دوم دلهرهآور و پُرتنش فیلم که در تضاد با نیمهی نخست قرار میگیرد، در مخصمهی گریزناپذیری قرار میگیرد. وقتی نِـل نشانههای تسخیرشدگی از خود بروز میدهد، نهتنها تلاشهای مارکوس برای منتقل کردن او به بیمارستان با مخالفت پدر خشکهمذهبیِ متعصبش مواجه میشوند، بلکه او که تا حالا به مراسم جنگیری اعتقاد نداشت، او که تا حالا با مراسم جنگیری همچون یک شوی شعبدهبازی رفتار میکرد، مجبور میشود تا یک جنگیری واقعی انجام بدهد. متاسفانه فیلم در جریان پنج دقیقهی پایانیاش به داستانگویی هوشمندانه، پرداخت تماتیکِ ظریفش، فضای ابهامبرانگیز دقیقش و وحشت مهارشدهاش پشت پا میزند و به سرانجامی احمقانه منجر میشود، اما این پایانبندی نسنجیده نباید باعث نادیده گرفتنِ ۹۵ درصد از دیگر لحظات فیلم که به سطح کمیابی از وحشتِ توام با خنده دست پیدا میکند شود.
۸-فیلم Prince of Darkness
فیلم شاهزادهی تاریکی | (۱۹۸۷)
کارگردان: جان کارپنتر
چه میشود اگر خالق هالووین، تاثیرگذارترین اسلشر سینما و موجود، یکی از شاخصترین آثار وحشتِ علمیتخیلی تصمیم بگیرد تا فیلمی با محوریت تسخیرشدگی بسازد؟ نتیجه فیلمی است که فارغ از اینکه چقدر دوستش خواهید داشت، یک چیز را نمیتوانید دربارهاش انکار کنید: تا حالا چیزی شبیه به آن را ندیدهاید و چیزی شبیه به آن را نخواهید دید. شاهزادهی تاریکی آنقدر بهطرز جاهطلبانهای شلخته و بهطرز مُفرحی دیوانه است که پس از اینکه به پایان میرسد، همهی کم و کسریهایش دربرابر تجربهی عمیقا عجیب و غریبی که پشت سر گذاشتهاید بیاهمیت میشوند. این فیلم که شیطان را در قالب یکی از ترسناکترین و منزجرکنندهترین روشهایی که تاکنون در سینما دیدهایم ترسیم میکند، با کشفِ یک راز باستانیِ بزرگ در زیرزمینِ یک کلیسا در مرکز لس آنجلس آغاز میشود؛ این راز چیزی نیست جز یک استوانهی شیشهای بزرگ پُر از یکجور مایع سبزرنگِ مرموز. این مایع که بیوقفه مشغول چرخیدن است، درواقع روح خودِ شخصِ شیطان است.
کشیشی که این استوانه را کشف میکند با پروفسورِ دانشگاه محلی تماس میگیرد و او هم تیمی از دانشجویان و دانشمندان را برای بررسی این مایع گردآوری میکند. درحالی که گروه شبانه در یک کلیسای بزرگ اما خالی دور هم جمع شدهاند، اوضاع با اطلاعاتِ تازهای که از ماهیت این استواته بهدست میآوریم هولناکتر میشود. معلوم میشود شیطان درواقع پسر موجودی به اسم «ضدخدا» است؛ معلوم میشود عیسی مسیح درواقع عضو یک نژاد بیگانهی انسانمانند بوده است؛ معلوم میشود میتوان از آینهها بهعنوان پورتالی برای سفر بینِ ابعاد موازیِ مختلف استفاده کرد؛ همچنین، معلوم میشود که یک فرقهی مذهبی معروف به «برادری خواب» همهی این اطلاعات را قرنها از بشریت مخفی نگه داشته است. بهترین کاری که در برخورد با شاهزادهی تاریکی میتوانید انجام بدهید این است که دست از زیرسوال بُردن این اطلاعات بردارید و خودتان را به خلاقیت بیدروپیکر فیلمسازان بسپارید. وگرنه خودتان را از لذت بُردن از خیلی از لحظات مسخره اما شگفتانگیز این فیلم محروم میکنید.
گروهی از بیخانمانان با حالتی زامبیگونه به دور کلیسا حلقه میزنند و به هرکسی که قصد فرار از آنجا را داشته باشد حمله میکنند؛ انبوهی از کِرمهای چندشآور روی پنجرههای کلیسا ظاهر میشوند؛ یک جنازه توسط تودهای از سوسکهای سیاه احیا میشود؛ همهی افراد حاضر در کلیسا به محض خوابیدن رویای مشترکی را میبینند که انگار یک پیامِ آخرالزمانی از آیندگان است؛ استوانهی حاوی مایعِ شیطان با شلیک آب سبزرنگش به درون دهانِ دانشمندان، آنها را به زامبیهای قاتلش تبدیل میکند؛ بادی هارر، تسخیرشدگی، کلاستروفوبیا، کنترل ذهن، انزوا، اضطراب آخرالزمانی، بُعدهای لاوکرفتی موازی و فروپاشی روانی ناشی از دروغ از آب درآمدن تمام چیزهایی که دربارهی دنیا میدانستی.
شاهزادهی تاریکی هر چیزی که دستش آمده را درون دیگ جوشانی از کابوس ریخته است. جان کارپنتر با شیطانش همچون یک روح خبیث که بدن دختربچهها را تصاحب میکند و با ریختن آب مقدس و خواندن آیههای انجیل عقبنشینی میکند رفتار نمیکند، بلکه آن را در قامت یک هیولای کیهانی که مغز انسانها از رویارویی با آن به زانو در میآید به تصویر میکشد. شاهزادهی تاریکی بهعنوان فیلمی که از دل سینمای وحشتِ دههی هشتاد بیرون آمده است، حکم عتیقهای از یک عصر به پایان رسیده و بازماندهی یک نژاد منقرضشده را دارد: فیلمی که بهجای اینکه دست و پای خودش را با تلاش برای با عقل جور آمدن ببندد، سعی میکند با خلاقیت افسارگسیختهاش که از مهارت فیلمسازی کارپنتر بهره میبرد، خوش بگذراند.
۹-فیلم Doctor Sleep
فیلم دکتر اسلیپ | (۲۰۱۹)
کارگردان: مایک فِلنگن
همانقدر که تسخیرشدگی خانهی هیل با دریافت تحسین یکصدای منتقدان و مخاطبانِ جریان اصلی به جایگاهی که شایستهاش بود دست یافت، همانقدر هم دکتر اسلیپ در نتیجهی بیتفاوتی مردم، از دریافت ستایشی که لایقش بود باز ماند. درحالی که مایک فِلنگن با ساخت دنبالهی درخشش، از پس چالشبرانگیزترین پروژهی فیلمسازیاش برآمده است: درهمآمیختنِ ظریفِ چشمانداز کاملا متضادِ استیون کینگ و استنلی کوبریک بدون اینکه نه سیخ بسوزد و نه کباب. کوبریک در سال ۱۹۸۰ برای ساخت فیلم بسیار غیروفادارش از رُمان درخشش بهعنوان یکجور طرح اولیه استفاده کرده بود. بنابراین رُمان دکتر اسلیپ که فِلنگن وظیفهی اقتباسش را داشت، نمیتوانست نقش دنبالهی فیلم کوبریک را ایفا کند. برای مثال، درحالی کتاب اورجینال کینگ با منفجر شدنِ هتل اُورلوک به سرانجام میرسد که این لوکیشن در پایانِ فیلم کوبریک سالم باقی میماند.
بنابراین، فِلنگن باید همهی تناقضهای این دو نسخه از درخشش را با هم آشتی میداد؛ او وظیفه داشت یک دنبالهی مشترک برای دو داستان کاملا متفاوت بسازد. این را بهعلاوهی حساسیتِ بالفطرهی اقتباس متن کینگ که قربانیان بیشماری گرفته است و دنبالهسازی برای فیلمِ یکی از یگانهترین فیلمسازان تاریخ کنید تا شاید کسری از مأموریت کمرشکنِ این آدم را درک کنید! فِلنگن اما در اتفاقی باورنکردنی از پس مدیریت این غول بیشاخ و دُم برمیآید. دکتر اسلیپ در آن واحد هم بدون اینکه به یک فَنسرویسِ نوستالژیزده تنزل پیدا کند، دنبالهی غیرضروری اما قابلاحترامی برای فیلم کوبریک است، هم با در آغوش کشیدن و تقویت کردن عناصر فانتزیِ کتاب کوبریک، به یکی از بهترین اقتباسهای سینمایی کینگ تبدیل میشود و درنهایت، از هویت منحصربهفرد خودِ فیلمسازش که نمونهاش را در سریال تسخیرشدگی خانهی هیل دیده بودیم بهره میبرد.
فصل افتتاحیهی فیلم درحالی که آغاز میشود که دَنی تورنسِ نوجوان مشغول سردرآوردن از نحوهی کنترلِ قدرتهای درخشش و استفاده از آن برای محبوس کردن ارواحِ آزارگرش است (فیلمساز با جسارتِ تحسینآمیزی از استفاده از جلوههای ویژه برای بازسازی چهره بازیگران فیلم کوبریک امتناع میکند). سپس، به بزرگسالی دنی (ایوان مکگرگور) فلشفوروارد میزنیم. او که مدتها است از اعتیاد به الکش برای مخفی نگه داشتن زخمهای روانیاش استفاده میکند، بالاخره پس از دزدی از یک مادر مُجرد سر عقل میآید و با پیوستن به گروه ترک اعتیاد، در یک خانهی سالمندان مشغول به کار میشود. او آنجا از قدرتهای درخشش به افرادِ در شُرف مرگ کمک میکند تا مرگ آرامتری را تجربه کنند. در همین دوران است که دختربچهای به اسم اِبرا که مثل دَنی مجهز به قدرت درخشش است، از راه دور با او ارتباط برقرار میکند.
در همین حین، با کاراکترهای جدیدی که در راسِ آنها رُز کلاهبهسر (ربکا فرگوسن) قرار دارد آشنا میشویم؛ او رهبری گروهی از موجوداتِ خونآشامگونهای را برعهده دارد که گرچه کاملا غیرآسیبپذیر نیستند، ولی راهی برای زندگی جاویدان پیدا کردهاند. آنها کشور را در جستجوی بچههایی که از قدرتِ درخشش بهره میبرند جستوجو میکنند و سپس، با شکنجه کردنِ بچهها (درد نیروی درخششِ آنها را خالصتر و غلیظتر میکند)، آنها را در حین مکیدنِ نیروی درخششان، زجرکُش میکنند. یکی از ستپیسهای درخشانِ دکتر اسلیپ که در زمینهی ترجمهی متنِ کینگ به سینما به ایدهآلترین شکل ممکن، به کیمیاگری پهلو میزند، سکانسِ یواشکی سرک کشیدنِ رُز به درونِ ذهنِ اِبرا است؛ از لحظهی زیبایی که او از کالبدش جدا میشود و بر فرازِ ابرها به پرواز در میآید تا نحوهی چرخشِ سرگیجهآورِ دوربین در هنگام وارد شدن به اتاقِ اِبرا ازطریقِ پنجره که ته دلِ آدم را خالی میکند؛ از صحنهای که در فایلهای بایگانی ذهنِ اِبرا فضولی میکند تا صحنهای که یک نورافکن به نشانهی چشمِ ناظرِ اِبرا از بالا روی او شلیک میشود و او را سر جایش میخ میکند. فِلنگن که قبلا با خانهی هیل مهارتش را در زمینهی درهمآمیختگی دنیای فیزیکی و ذهنی کاراکترهایشان و یافتنِ استعارههای تصویری برای به نمایش گذاشتنِ تقلاهای درونیشان ثابت کرده بود، از استعدادش در این زمینه نهایت استفاده را در دکتر اسلیپ استفاده میکند.
۱۰-فیلم The Innocents
فیلم معصومان | (۱۹۶۱)
کارگردان: جک کِلیتون
اگر بهدنبال یک فیلم کلاسیک در زیرژانر خانهی جنزده که در گذر زمان تاثیرگذاریاش را از دست نداده است میگردید، معصومان یکی از بهترین گزینههاست. این فیلم که اقتباسی از داستان کوتاه سختتر شدن اوضاع، اثر هنری جیمز (۱۹۸۹) است، بعد از گذشت ۵۰ سال کماکان حکم متر و معیاری را دارد که فیلمهای مشابهاش براساس آن ارزیابی میشوند. داستان که در انگلستان ویکتوریایی اتفاق میاُفتد، حول و حوش یک معلم سرخانه به اسم خانم گیدینز میچرخد. ماجرا از این قرار است: یک مرد مجرد خوشتیپ و ثروتمند سرپرستی دختر و پسرِ یتیمِ خواهرش را برعهده دارد. اما او که اهل مهمانی رفتن و سفر کردن است بدون شرمساری اعتراف میکند که او چه از لحاظ روانی و چه از لحاظ عاطفی توانایی مراقبت از بچهها و سروکله زدن با آنها را ندارد. بچهها که از زمان نوزادیشان به او سپرده شده بودند، در عمارت بزرگ او نگهداری میشوند.
معلم سرخانهی قبلیِ بچهها بهشکلی ناگهانی مُرده است. بنابراین مرد خانم گیدینز را بیتوجه به بیتجربگیاش بهعنوان معلم سرخانهی جدید بچهها استخدام میکند. تنها چیزی که برای او اهمیت دارد این است که خانم گیدینز مسئولیت کامل نگهداری از بچهها را برعهده بگیرد و هرگز او را با مشکلاتی که ممکن است پیش بیاید درگیر نکند. خانم گیدینز بلافاصله شیفتهی فلورا، بچهی کوچکتر شده و با خانم گروز، خدمتکار عمارت دوست میشود. خیلی زود، مایلز، برادر فلورا به دلایل مرموزی از مدرسه اخراج میشود و به خانه بازمیگردد. در همین حین، خانم گیدینز با شبحِ یک زن و یک مرد در محیط اطراف عمارت مواجه میشود؛ آنها ارواحِ معلم سرخانهی قبلی و نوکر سابق عمارت هستند. خانم گیدینز که از رویارویی با این ارواح وحشت کرده است، به این نتیجه میرسد که آنها قصد آسیب زدن به بچهها را دارند و برای نجات آنها مصمم میشود.
فیلمساز خانم گیدینز را بهعنوان یک زن سادهلوح، ظریف و وحشتزده ترسیم میکنند؛ ذهنِ شکنندهی او، مسئولیتِ سنگینش برای مراقبت از بچهها و احساس تنهاییاش در شکم یک عمارتِ عظیم بهدستپاچگی فلجکنندهاش در مواجه با ارواح منجر میشود. بنابراین فیلم به اتمسفر مبهم غلیظی دست پیدا میکند: آیا اشباح واقعی هستند یا آنها زایدهی خیالاتِ ذهنِ وحشتزدهی خانم گیدینز هستند؟ گرچه معصومان تکتک کلیشههای آشنای خانههای جنزده از جمله پرسهزدن در راهروهای تاریک عمارت با شمعی در دست، پردههایی که بهطرز مرموزی در باد تکان میخورند و اشباحی که از پشت پنجره داخل را دید میزنند میشود، اما این فیلم در آنسوی المانهای گاتیکش، داستانی است که نویسندهی فیلمنامه آن را بهعنوان «بهشتِ متلاشیشده» توصیف کرده بود.
خانم گیدینز خیلی زود متوجه میشود در آن سوی ظاهر ایدهآل و خوشمنظرهی این زندگی روستایی، داستانهای زشتی از شهوت، قتل و معصومیتِ از دسترفتهی کودکی جولان میدهند. معصومان جدا از سرک کشیدن در ذهنِ بیثباتِ پروتاگونیستش که به تدریج آشفتهتر و سراسیمهتر از قبل میشود، شامل تعداد زیادی لحظاتِ ترسناک اولداسکول هم میشود. اما هرگز برای ترساندن مخاطب دست به دامنِ ترفندهای پیشپاافتاده نمیشود. از سکانس شعرخوانی دلهرهآور بچهها تا صحنهای که معلم سرخانهی غرقشدهی قبلی با لباس تماما سیاهِ خیسش، فلورا را از آن سوی دریاچه صدا میکند؛ این فیلم کاری میکند تا از از اقامتِ پاییزیمان در این عمارت همراهبا خانم گیدینز به خود بلرزیم.
۱۱-فیلم Personal Shopper
فیلم خریدار شخصی | (۲۰۱۶)
کارگردان: اولیویه آسایاس
قصه دربارهی دختری به اسم مورین (کریستین استوارت) است که بعد از مرگ ناگهانی لوییس، برادر دوقلویش، در فرانسه میماند تا به قولی که به او داده بود وفا کند. چه قولی؟ خب، مورین و لوییس با یکجور بیماری قلبی مادرزاد به دنیا آمدهاند. بیماریای که به قول دکترِ مورین هر لحظه ممکن است به مرگشان منجر شود، اما همزمان ممکن است هیچ اتفاق بدی هم نیافتد و آنها بتوانند مثل آدمهای عادی زندگی کنند. این یعنی مورین و لوییس از کودکی همیشه سنگینی سایهی فرشتهی مرگ را بر خود احساس کردهاند. آنها به معنای واقعی کلمه باور داشتند که هر لحظه ممکن است لحظهی آخرشان باشد. این موضوع باعث شده بود تا آنها با هم قراری بگذارند: اگر یکی از آنها مُرد، دیگری برای دریافت نشانهای از روحش از آن دنیا صبر کند. اینطوری فرد مُرده میتواند به دیگری اطمینان خاطر بدهد که هنوز روحش وجود دارد و خیال فرد زنده هم میتواند از ماهیتِ مبهمِ مرگ راحت شود و شاید با اطلاع از اینکه زندگیِ پس از مرگ وجود دارد، با آرامش بیشتری به ادامهی زندگیاش برگردد.
البته آنها نمیتوانند از این طریق وجود دنیای بعد از مرگ را برای همه ثابت کنند و یکی از بزرگترین سوالات بشری را جواب بدهند، اما حداقل یک نفر کاملا مطمئن میشود که ارواح وجود دارند و او نیز پس از مرگ کاملا نابود نخواهد شد و سرنوشت نامعلومی انتظارش را نمیکشد. پس مورین در انتظار نشانهای از آن دنیا از برادرش در پاریس میماند. روزها بهعنوان خریدار شخصی یک سوپرمُدل معروف و ثروتمند، از این مغازه به آن مغازه میرود و جواهرات و لباسهای گرانقیمت او را میگیرد و به او میرساند و شبها بهتنهایی به خانهای که لوییس در آن مُرده بود سر میزند و آنجا تلاشهایش برای تماس با برادرش به هیچ نتیجهای منجر نمیشود. اما او به تدریج مسیجهای مرموزی را از طرف فرستندهی ناشناسی که انگار از زندگی شخصی او خبر دارد دریافت میکند؛ فرستندهای که مورین احتمال میدهد که برادرش باشد.
اولیویه آسایاس فیلمش را در ابتدا بهعنوان یک داستان ارواحمحورِ سنتی معرفی میکند. درواقع، سکانس افتتاحیهی فیلم که بهتنهایی روی کل مجموعهی احضار را کم میکند، به چنان تعلیقِ ماوراطبیعهی نفسگیری دست پیدا میکند که حتی کارکشتهترین خورههای این ژانر را هم سر ذوق خواهد آورد. اما او در ادامه در عین حفظ دلهرهی ساکتِ سکانس افتتاحیهاش، داستانش را وارد مسیرهای غیرمنتظرهای میکند و با ارائهی داستان ارواحمحور نو و نامرسومی که به ندرت نمونهاش در فیلمهای آمریکایی یافت میشود، این ژانر را بازتعریف میکند. برای مثال فیلم با کیرا، صاحبکار مورین که او را در جریان فیلم به ندرت میبینیم، همچون یک شبح رفتار میکند. در همین حین، حتی میتوان گفت مورین نقشِ روح داستان خودش را ایفا میکند؛ او نهتنها بهطرز جداییناپذیری چه از لحاظ فیزیکی و چه از لحاظ عاطفی به برادر مرحومش متصل است، بلکه وقتی مورین بالاخره موفق میشود از نزدیک با کیرا دیدار کند، صاحبکارش بهحدی حضور او را به رسمیت نمیشناسد که انگار مورین اصلا آنجا نیست.
مسیجهای عجیبی که مورین دریافت میکند چه؟ آیا آنها کار برادر مرحومش هستند؟ آیا یک روح خبیث میخواهد با او ارتباط برقرار کند؟ یا شاید هم آنها کار یک تعقیبکنندهی زنده که مورین را مخفیانه دید میزند باشد. اینکه آسایاس موفق میشود همهی این احتمالات را مدیریت کند و اسرار پیرامونِ هرکدام از آنها را بدون اینکه مسخره شوند حفظ کند، نشاندهندهی مهارتهای خارقالعادهی فیلمسازیاش هستند. خریدار شخصی که جایزهی بهترین کارگردانی جشنوارهی فیلم کن را برای آسایاس به ارمغان آورد، از کلیشههای تیپیکالِ این ژانر به منظور روایت داستانی به مراتب عمیقتر استفاده میکند. بهنوعی این روح نامرئی و پرسروصدا و عصبانی، خودِ مورین است که دارد در دنیای موازی خودش پرسه میزند و سرگردان است. اسم فیلم به بهترین شکل ممکن زندگی مورین را توصیف میکند. خریدار شخصی شغلی است که در آن واحد نزدیک و دور است. او بهعنوان یک خریدار شخصی در انتخاب لباسهای صاحبکارش نقش دارد و به آپارتمان و کامپیوتر شخصیاش دسترسی دارد، اما همزمان او فقط یک خریدار است و نهتنها رابطهی احساسی خاصی با صاحبکارش ندارد، بلکه اتفاقا آنها چشم دیدن یکدیگر را هم ندارند. پس شغل مورین وسیلهای برای توصیف دورافتادگی شبحوارش از زندگی است.
۱۲-فیلم The Empty Man
فیلم مرد توخالی | (۲۰۲۰)
کارگردان: دیوید پرایر
مرد توخالی یک معجزهی سینمایی است. ختم کلام. یک کارگردانِ فیلم اولی مقدار قابلتوجهای پول دریافت میکند تا فیلمی را که خودش دوست دارد بدون دخالتِ استودیو بسازد. نتیجه، یک فیلم ترسناکِ غیرعامهپسندِ حماسی جاهطلبانهی عمیقا حیرتانگیزِ ۲ ساعت و ۱۷ دقیقهای است. داریم دربارهی یک فیلم بدون سوپراستار در پشت و جلوی دوربین حرف میزنیم که با یک فصل افتتاحیهی ۲۰ دقیقهای که کاراکترهایش در ادامهی فیلم حضور ندارند آغاز میشود! دیوانهکننده است! مسرتبخش است! مرد توخالی اما یکی از قربانیان ادغام فاکس قرن بیستم و دیزنی هم است. تهیهکنندگان فاکس که از این پروژه حمایت کرده بودند، پس از بلعیده شدن این شرکت توسط دیزنی پُستشان را از دست دادند. بنابراین وقتی زمان اکران مرد توخالی فرا رسید، حامیانِ این فیلم جایشان را به افراد ناشناسی که به آن ایمان نداشتند داده بودند.
بنابراین، دیزنی که نمیدانست با این فیلمِ غیرقابلبازاریابی چه کار کند، آن را صرفا جهت خلاص شدن از شرِ چیزی که روی دستش باد کرده بود، خیلی بیسروصدا کمتر از چند روز در سینماها اکران کرد (تریلر فیلم فقط یک هفته پیش از اکرانش منتشر شد). حتی نسخهی فیزیکی این فیلم تا این لحظه در قالب دیویدی و بلوری هم عرضه نشده است. اما یک رویداد آشنا اتفاق اُفتاد: شهرت مرد توخالی به تدریج همچون یک بیماری واگیردار بینِ وحشتدوستانِ آنلاین پخش شد و این فیلم بهلطف تبلیغات دهان به دهانِ مثبتِ خودجوشِ طرفداران اندک اما سینهچاکش به جایگاه یکی از قدرندیدهترین فیلمهای کالتِ اخیر ژانر وحشت صعود کرد. البته نمیتوان به استودیو به خاطر عدم ایمانش به پتانسیل تجاری این فیلم چندان خُرده گرفت. دیوید پرایر، کارگردانِ مرد توخالی قبلا سابقهی همکاری با دیوید فینچر در پشتصحنه را داشته است.
بنابراین وامگیریهای او از مولفههای سینمای جنایی فینچر که در سراسر مرد توخالی آشکار هستند، آن را به ترکیب عجیبی از فیلمهای فینچر، او تعقیب میکند (It Follows) و موروثی (Hereditary) تبدیل میکند. فیلم پس از فصل افتتاحیهاش که به سرنوشت مرگبار چند کوهنورد در هیمالیا در سال ۱۹۹۵ اختصاص دارد، به سال ۲۰۱۸ در ایالت میزوریِ آمریکا فلشفوروارد میزند. داستان حول و حوش جیمز، یک مامور پلیسِ سابق میچرخد که پس از ناپدید شدنِ آماندا، دختر نوجوانِ نورا، همسایه و معشوقهی سابقش شروع به پُرسوجو میکند و به تدریج پرده از افسانهی مرموز هیولایی موسوم به «مرد توخالی» برمیدارد. گفته میشود اگر یک نفر در حال عبور از روی یک پُل، یک بطری خالی پیدا کند، درون آن فوت کند و همزمان به مرد توخالی فکر کند، این هیولا خودش را به او نشان خواهد داد و او را پس از سه روز میکُشد.
پس اینکه جنازهی چندین نوجوان با جملهی «مرد توخالی مرا وادار کرد» در شهر کشف میشود، تحقیقاتِ جیمز پای او را به جایی به اسم «انجمن پانتیفکس» باز میکند؛ آنها که برخلاف ظاهرِ خندانشان حکم فرقهی پرستشکنندگانِ مرد توخالی را دارند، نقشههای شومی در سر میپرورانند. وقتی جیمز بالاخره از چیزی که اتفاقاتِ هیمالیا در فصل افتتاحیه را به اتفاقات چند روز اخیر در میزوری متصل میکند با خبر میشود، با وحشتی بزرگتر از آن چیزی که آمادگی رویارویی با آن را داشته باشد مواجه میشود. مرد توخالی با وجود همهی جزییات بصری زیرکانهای که در تکتک سکانسهایش یافت میشود، ارزش بازبینی بالایی دارد. همچنین، مهارت فیلمسازی دیوید پرایر نهتنها به خلق برخی از مورمورکنندهترین سکانسهای سینمای وحشتِ دههی اخیر منجر شده است (سکانس رقص فرقهگراها به دور آتش حرف ندارد!)، بلکه رسما یک وحشتِ کیهانی جدید به این زیرژانرِ چالشبرانگیز اضافه میکند. احتمال اینکه مرد توخالی را دوست نداشتید باشید وجود دارد (این فیلم همینطوری الکی کالت نشده است)، اما اگر دوستش داشته باشید، نمیتوانید از فکر کردن به آن و غش و ضعف رفتن از ذوقِ فیلمسازی دیوید پرایر (ترنزیشنِ شیرجه زدن دوربین به درون نقشه خیرهکننده است) دست بکشید. فقط یک راه برای فهمیدنِ آن وجود دارد: اینکه شجاعت به خرج دهید و این فیلم باجسارت را تماشا کنید!
۱۳-فیلم Lake Mungo
فیلم دریاچه مانگو | (۲۰۰۸)
کارگردان: جول اندرسون
«یه حسی بهم میگه اتفاق بدی قراره برام بیافته. احساس میکنم اتفاق بدی اُفتاده. هنوز بهم نرسیده، ولی تو راهه». دریاچهی مانگو با این دیالوگ که عمقِ تاریک واقعیاش تازه پس از پایان فیلم آشکار میشود، آغاز میشود. این فیلمِ بسیار قدرندیده که در بینِ یکی از هولناکترین چیزهایی که در عمرم تجربه کردهام جای میگیرد، روش کاملا نامرسومی را برای پرداخت به ارواح انتخاب کرده است. درواقع، اگر بهدنبال فیلمی شبیه به دنیای احضار میگردید، دریاچهی مانگو نامناسبترین گزینهی ممکن خواهد بود. برخلاف فیلمهای احضار و نمونههای مشابهاش که شامل ارواح خبیث و پُرسروصدا با چهرهپردازیهای کریه و کارتونی میشوند، ارواحی که از بازیهای سادیستیشان با قربانیانشان لذت میبرند، دریاچهی مانگو شامل نوع دیگری از ارواح است: ارواح ساکت، اندوهگین، سرگردان و بسیار بسیار تنهایی که قصد تسخیر کردنِ بدن کسی را ندارند، بلکه فقط میخواهند زندهها را برای کشفِ راز مرگشان ترغیب کنند.
دریاچهی مانگو که خودش را بهعنوان یک مستند جا میزند، در زیرژانر ماکیومنتری جای میگیرد. اما فیلم بهحدی در القای یک مستند واقعی متقاعدکننده و فریبدهنده است که نهتنها در صورت عدم آگاهی قبلی حتما گولش را میخورید، بلکه حتی با وجود آگاهی قبلی باید در طول فیلم مدام به خودتان یادآوری کنید که مشغول تماشای یک مستندنما هستید. دختر شانزده سالهای به اسم آلیس پالمر در حین شنا همراهبا خانوادهاش در یک سد در شهر آرارات در استرالیا غرق میشود. برادر آلیس دوربینهایی را در سراسر خانه کار میگذارد که به ضبط تصاویر مات و برفکی از روحِ آلیس منجر میشود. یک گروه مستندساز ازطریقِ مصاحبه با اعضای خانواده و آشنایان آلیس سعی میکنند از راز این تصاویر سر در بیاورند.
جستجوی آنها اما به تدریج به مطرح شدن سوالاتِ تاملبرانگیزتر و به مراتب رعبآورتری منجر میشود: اصلا آلیس پیش از مرگش چه کسی بوده است؟ آیا کسی واقعا آلیس را میشناسد؟ دلیل برخی از رفتارهای عجیبِ اخیرش چه بوده است؟ او پیش از مرگش با چه وحشتی دستوپنجه نرم میکرده است؟ مخصوصا این آخری. پاسخِ این آخری که تاثیرگذاریاش بهلطف مهارت فیلمسازی جوئل اندرسون (دریاچهی مانگو در کمال ناباوری اولین و آخرین فیلم او حساب میشود) تقویت میشود، به یکی از ترسناکترین لحظاتِ سینمای وحشت منجر میشود. رویکرد دریاچهی مانگو در پرداخت به ارواح، بسیار نامحسوس و محترمانه است. فیلمساز بهجای شوکه کردن مخاطب، به دفن کردنِ تدریجی مخاطب از گردن به پایین در اتمسفری غلیظ و شوم علاقهمند است. در ابتدا هیچ چیز مشکوکی در فیلمهای برادر آلیس از خانهشان دیده نمیشود، اما ناگهان دوربین به آرامی به گوشههای تصویر زوم میکند و چهرهی کدری را در لابهلای امواجِ نویزِ ویدیو آشکار میکند.
لحظاتِ ترسناک این فیلم در عین سکون و شکیبایی مثالزدنیشان، موجب بیتابی و بیقراری پریشانکنندهای میشوند. اما بزرگترین وحشت دریاچهی مانگو نه تصاویرش، بلکه ایدههای کابوسوارش که به عمیقترین تالارهای خیالپردازی مخاطب تجاوز میکنند هستند. در همین حد بدانید که اگر قرار باشد فهرستی از کابوسوارترین مرگهای سینمای وحشت تهیه کنیم، دریاچهی مانگو درکنار سکانس حمام از روانیِ هیچکاک یکی از پنجتای نخست را تشکیل میدهد. این فیلم در آن واحد صاحب یکی از ترسناکترین و در عین حال بیآزارترین و غمگینترین ارواح سینماست. دریاچهی مانگو بهعنوان فیلمی که نه با شرارت روح سرگردانش، بلکه با پردهبرداری از عمقِ تنهایی و وحشتزدگیِ روحش، به اعصاب مخاطب حمله میکند و قلبش را با غمی سرشار مچاله میکند، در جمع فیلمهای نوآورانه و نادر این ژانر جای میگیرد. دریاچهی مانگو را بهعنوان فیلمی که در کُنتراست مطلق با سری احضار قرار میگیرد از دست ندهید.
۱۴-فیلم The Omen
فیلم طالع نحس | (۱۹۷۶)
کارگردان: ریچارد دانر
اکثر فیلمهای احضار شامل کهنالگوی بچهی شیطانی میشوند و طالع نحس درکنار جنگیر و بچهی رُزمری سومین ضلعِ مثلثِ تاثیرگذارترین فیلمهای این کهنالگو در سینما را تشکیل میدهد. ساختهی کلاسیکِ ریچارد دانر با حرکت تبلیغاتی زیرکانهای در ششمین روزِ ششمینِ ماه سال ۱۹۷۶ در بریتانیا اکران شد و با کسب ۶۰ میلیون و ۹۰۰ هزار دلار در باکس آفیس (از ۲ و نیم میلیون دلار بودجه)، به موفقیتِ تجاری بزرگی تبدیل شد. داستان پیرامون رابرت و کاترین ثورن و دیمین، پسر ناتنیشان جریان دارد. رابرت که سفیر ایالات متحده است، پس از به قتل رسیدنِ فرزند پسر تازه متولدشدهی خودش بهدست یک فرقهی شیطانی (دکتر که دستش با فرقه در یک کاسه است به رابرت میگوید که بچهاش مُرده به دنیا آمده است)، با شتابزدگی یک پسر یتیم را به فرزندی قبول میکند. اما وقتی که دیمین به ۵ سالگی میرسد، اتفاقات عجیبِ غیرقابلتوضیحی به وقوع میپیوندند و هشدارهای نگرانکنندهی یک کشیش، رابرت را متقاعد میکند تا تحقیقاتی را جهت کشف هویت واقعی بچهاش آغاز کرد.
دیمین که خیلی زود ضدمسیح، آورندهی آخرالزمان و فرزندِ خودِ شخصِ شیطان از آب درمیآید، به کابوسِ والدینش تبدیل میشود و در طول فیلم تعداد زیادی جنازه از خود به جا میگذارد. کارگردانی کنترلشدهی ریچارد دانر که با امتناع از به تصویر کشیدن عناصر آشکارِ ماوراطبیعه، به واقعگرایی اضطرابآوری دست پیدا میکند و همچنین، موسیقی مشهور جری گُلدسمیت که به خاطرش برندهی جایزهی اُسکار شد، نقش انکارناپذیری در تقویتِ اتمسفر شوم فیلم ایفا میکند. فیلمساز از پتانسیلِ تناقض ناشی از مرگباربودنِ یک بچهی کوچک که در ظاهر معصوم و بیخطر به نظر میرسد، نهایت استفاده را برای حملهی مستقیم به بدویترین ترسهای مخاطب میکند.
برخلاف جنگیر که بچهی شیطانیاش بهطرز کاملا آشکاری کریه و خصومتآمیز است و برخلاف بچهی رُزمری که حضور نادیدنیِ بچهی شیطانیاش به آخرین لحظات فیلم خلاصه شده است، دیمین بهطرز نامحسوسی شرور است. میدانی یک جای کارِ این بچه میلنگد، اما نمیتوانی اثباتش کنی. این بچه با چشمانی که گویی پورتالی به جهنم هستند، فقط به یک نگاه ساده برای به لرزه انداختن اندام و سیخ کردن موهای بیننده نیاز دارد. طالع نحس میزبان دوتا از بهترین سکانسهای ترسناکِ تاریخ این ژانر است. اولی صحنهای است که پرستاربچهی خانوادهی ثورن خودش را دربرابر چشمانِ همهی بچههای حاضر در جشن تولد دیمین حلقآویز میکند و دومی صحنهای است که سرِ کاراکتر کیث جنینگز (ژورنالیستِ همراه رابرت) بر اثر سقوط یک تخته شیشه روی گردنش قطع میشود.
گرچه فیلمساز برای ترساندن به خون و خونریزی اتکا نمیکند، اما در عوض، فیلم شامل تعداد زیادی تصاویرِ شوکهکننده از جمله سکانس بهیادماندنی حملهی میمونها و سکانس حملهی سگها در قبرستان است. هرچقدر روی قدرتِ موسیقی جری گُلدسمیت تاکید کنیم کم است. موسیقی گاتیکِ این فیلم به چیزی ترسناکتر از تصاویری که میبینیم تبدیل میشود؛ این موسیقی با آن درونمایهی باستانیاش و آن آوازهای مُناجاتگونهاش همچون نقش سرودی در ستایش شیطان را ایفا میکند و بهتنهایی برای احضار بدترین افکار در ذهنِ بیننده کافی است. مخصوصا اگر از ترجمهاش اطلاع داشته باشید!