در تاریخ ادبیات نمونههای نسبتا زیادی از نویسندگانی هست که ناگهان در اواخر جوانی، میانسالی یا حتی سالمندی دست به قلم برده و آثار ارزشمندی آفریدهاند. اما عشق به خواندن و نوشتن معمولا از همان کودکی شروع میشود. بیشتر نویسندگان موفق، استعدادشان را در جوانی با نوشتههایشان نشان دادهاند. عدهای اقبال داشته و همان دوره کشف شدهاند و عدهای دیگر بعدها یا حتی پس از مرگ به کتابخوانها معرفی شدهاند. در این مقاله به معرفی کتابهای فردریک بکمن میپردازیم.
فردریک بکمن، جوانترین نویسندهای است که تا امروز در معرفی کتاب میدونی مگ به آثار و زندگیاش پرداختهایم. علت انتخاب این نویسندهی جوان، اول اثر پرفروش و پرسروصدای «مردی به نام اوه» و دوم، سابقهی وبلاگنویسیاش است؛ تجربهای که برای نسل جوان (یا در حال خداحافظی با جوانی!) ما آشناست و حالا میبینیم که از دل آن ممکن است پرفروشترین کتاب نیویورکتایمز هم دربیاید!
فردریک بکمن، رانندهی لیفتراکی که نویسنده شد
«مردی به نام اوه» اولین و معروفترین کتاب فردریک بکمن، با این جمله شروع میشود:
«اوه پنجاه و نه سال سن دارد.»
حالا که طبق این جمله و همانطور که خودش به خوانندگانش اعتراف میکند، سنوسال موضوع مهمی برای این نویسنده است، شاید بهتر است شرح حال او را اینطور شروع کنیم: فردریک بکمن، متولد ۱۹۸۱ میلادی است و امروز که داریم از او مینویسیم، سیوهشت سال سن دارد. او اولین رمانش را در سی و یک سالگی به انتشار رسانده و بلافاصله آن را در صدر کتابهای پرفروش سوئد میبیند. البته بکمن برای اینکه بتواند رضایت ناشران را برای انتشار رمانش بگیرد، مدتی این در و آن در میزده و کمی طول کشیده تا ناشری حاضر به انتشار «مردی به نام اوه» شود. تصمیمی که هیچوقت ناشر را پشیمان نکرد.
فردریک بکمن متولد و بزرگشدهی سوئد است. او پیش از آن که به یک نویسندهی پرفروش تبدیل شود، وبلاگنویس پرطرفداری در کشور خودش بوده است. با روحیهی نسبتا منزوی بکمن، تنها کسانی که به او برای انتشار کتاب قوت قلب میدادند، همین طرفداران وبلاگ و البته همسرش بودهاند. شاید اگر چنین نبود، «مردی به نام اوه» هرگز چاپ نمیشد. کتابی که اول به زبان آلمانی ترجمه و بازار کتاب آلمان را تحت تاثیر قرار داد و حالا به ۳۰ زبان زنده دنیا ترجمه شده است.
اما بکمن از آن دست نویسندههایی نیست که از کودکی رویای نویسنده شدن در سر بپروراند و کمکم به آن جامهی عمل بپوشاند، اگرچه کتاب خواندن و روزمرهنویسی همیشه سرگرمی زندگیاش بوده است. او به گفته خودش در ۱۸ سالگی و بعد از فارغالتحصیلی، هیج تصوری از شغل ایدهآلش نداشته و کار را با رانندگی لیفتراک در یک بازار میوه شروع کرده است. بعدها او مدتی کامیون هم میرانده و اتفاقا این شغل درآمد خوبی هم برایش داشت اما هم او و هم خانوادهاش میدانستند این کاری نیست که فردریک جوان بخواهد تا پایان عمر به آن اشتغال داشته باشد.
مادر فردریک بکمن معلم بوده و کتابخوان شدن فرزندش برایش اهمیت زیادی داشت؛ تا آنجا که بکمن در تقدیمنامهی جدیدترین کتابش اینطور نوشته است: به مادرم که همیشه مراقب بود شکمم سیر باشد و قفسههای کتابخانهام پر از کتاب.
بکمن به هر کاری که مشغول بود، نوشتن را ترک نمیکرد. وبلاگنویسی و مقالهنویسی حکم بهانههای خوشحالی او بعد از ساعات کاری بودند. بعد از اینکه اشتغال به کارهایی را که با روحیهاش نمیخواند، کنار گذاشت، مدتی به عنوان خبرنگار آزاد با نشریات همکاری داشت. این همکاری از دنبال کردن ستونهای یک نشریه محلی شروع شد که کمکم بکمن را به این فکر انداخت که خودش ستوننویس شود. بعد از استقبال سردبیر از نوشتههایش، اتمام شیفتهای کاری در میوهفروشی برای بکمن به شروع کار جدید ستوننویسی تبدیل شد. کاری که ابتدا درآمدی برایش نداشت اما کمکم شغل او را به یک خبرنگار آزاد تغییر داد. کتابهای بکمن را که بخوانید، لحن طنز او چشمتان را میگیرد و البته او اعتراف میکند که طنزنویسی کار سختی است. در مصاحبهای از او که به فارسی هم ترجمه شده، بکمن میگوید:
من عاشق کمدی هستم. خیلی زیاد! برای نوشتن آن در روزنامهها دنبال یک سوژه روزمره و محلی میگشتم و آن را به شکل طنز مینوشتم. اغلب هم تحریکآمیز بودند، مثلا در آرایشگاه یا یک اپیزود در فروشگاه لوازم ابزار. همیشه کانونی پیدا میکردم که دیگران ندیده بودند یا هنوز آن را پیدا نکرده بودند. یک چرخش کوچک در رویکرد.
اتفاقی که در زندگی فردریک بکمن شاید برای ما جالبتر از همهچیز باشد، ازدواج او با ندا شفتی، یک ایرانی مقیم سوئد است. در «مردی به نام اوه» هم تاثیر همنشینی با فرهنگ ایرانی را در خلق شخصیت پروانه و خانوادهاش میبینیم. جالبتر اینکه او در مصاحبههایش نقش ندا را در نویسنده شدنش یادآوری میکند.
کارهای پرفروش بهویژه آنها که در سالهای اخیر ناگهان مثل یک بمب میترکند، این آفت را هم با خود به دنبال دارند که مشمول ترجمههای شتابزده شوند اما از آنجا که در ایران به دلیل برقرار نبودن قانون کپیرایت همیشه چند ترجمه همزمان از یک اثر پرفروش روی میز داریم، معمولا ترجمههای روانتر و بادقتتری از آثار پرفروش هم در بازار کتاب به دستمان میرسد. فردریک بکمن را اگرچه نمیتوان نویسندهای با نبوغ خارقالعاده و آثاری دارای ارزش ادبی شگفتانگیز بدانیم، اما پرفروش شدن آثارش بدون شک نشان از زرد و عامهپسند بودن هم ندارد. نثر روان (که مخاطبان خارجی در این مورد باید مترجم را هم دخیل بدانند)، سابقهی روزنامهنگاری و دقیق شدن در اتفاقات روزمره و تسلط کافی بر ادبیات باعث شده آثار او خوشخوان باشند و کمتر کسی از وقتی که برای خواندن کتابهایش گذاشته، پشیمان شود.
در ادامه به معرفی چهار اثر موفق فردریک بکمن با ترجمه فارسی میپردازیم.
مردی به نام اوه، نردبان ترقی فردریک بکمن
یکی از منتقدان آلمانی دربارهی «مردی به نام اوه» نوشته است: «هرکس عاشق این اثر نشود، بهتر است اصلا کتاب نخواند» در روزنامه هامبورگر مورگن پست هم نوشته شده است: «اثری تراژیک که اشک آدم را درمیآورد و همزمان آدم را از خنده رودهبر میکند. آدم دوست دارد اوه را بلافاصله به فرزندخواندگی قبول کند.»
اما این اوه کیست؟ مردی پنجاهونه ساله در آستانهی کهنسالی که دقت و وسواسش روی نظم، اطرافیانش را کلافه کرده و حتی یک قدم فراتر، او را به آنجا رسانده که همسایههایش را بازرسی کند. در فصل اول کتاب، اوه ظاهرا برای خرید یک کامپیوتر وارد یک مغازه میشود و با رفتار عجیبش فروشنده را مستاصل و کلافه میکند. به نظر میرسد که در سراسر کتاب مخاطب بیشتر با طرف تعامل اوه همذاتپنداری کرده و از این مرد میانسال متنفر شود اما چنین نیست. اوه به آخر خط رسیده است و ماجرای کتاب از آنجا شروع میشود که او با یک خانوادهی ایرانی روبهرو میشود که قرار است با هم همسایه شوند. پروانه باردار است و شوهر خنگش هم روی اعصاب اوه راه میرود. به نظر میرسد اوه باید کمی محتاطتر باشد اما شخصیت او طور دیگری است حتی وقتی کار به مرز تصمیم برای خودکشی میرسد…
دوباره سکوت برقرار میشود؛ سکوتی مثل سکوت بین دو هفتتیرکش قهار که ناگهان متوجه میشوند اسلحه های شان را در خانه جا گذاشته اند. اُوِه مدتی طولانی به جعبه خیره میشود، انگار منتظر باشد که جعبه به گناهش اعتراف کند. بعد با اوقات تلخی میپرسد: «اون وقت صفحه کلیدش رو باید از کجا بیرون کشید؟» فروشنده، کف دستش را به حاشیهی پیشخوان میکشد و با حالتی عصبی وزنش را از یک پا، روی پای دیگرش میاندازد، درست مثل سایر فروشندههای جوانی که برایشان روشن میشود که موضوع خیلی بیشتر از آن چیزی که امید داشتند، کش پیدا خواهد کرد. –بخشی از کتاب-
با اقتباس از «مردی به نام اوه» در سال ۲۰۱۶ فیلمی هم ساخته شد که نامزد اسکار شد و رقیب «فروشنده»ی اصغر فرهادی بود.
مردی به نام اوه توسط حسین تهرانی به فارسی ترجمه شده و نشر چشمه آن را به چاپ رسانده است. نسخهی الکترونیکی این کتاب را میتوانید در فیدیبو بخوانید
و هرروز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود
فردریک بکمن را اولین بار نشر نون با ترجمه «مردی به نام اوه» به بازار کتاب ایران معرفی کرد و در انتشار سایر آثارش هم یکی پس از دیگری معمولا پیشگام بوده است. در «و هرروز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود»، باز هم با شخصیتی عبوس و بدقلق روبهرو هستیم. تیپ شخصیتیای که گویا مورد علاقهی بکمن است. همچنین دوباره حرف از ماجرایی است که انسان با بالا رفتن سنش تجربه میکند. داستان درباره پیرمردی است که دچار آلزایمر شده و رشتهای که او را به زندگی پیوند میدهد، خاطرات او با نوهاش است. فصلهای کتاب یکی در میان به خاطرات پیرمرد میپردازند و از ترس و خداحافظی میگویند. فردریک بکمن در مقدمهی کتاب نوشته است:
زمانی یکی از بتهای زندگی من گفت: «یکی از بدترین چیزهای پیری این است که دیگر هیچ ایدۀ تازهای به ذهنم نمیرسد». این کلمات را هیچگاه فراموش نمیکنم زیرا که بزرگترین ترس من این است که تخیلم را قبل از بدنم از دست بدهم. حدس میزنم که تنها من نیستم که چنین ترسی دارد. نژاد انسان به شکلی عجیب از پیرشدن بیشتر میهراسد تا از مردن.
این داستان دربارۀ ترس است و دربارۀ عشق و اینکه چطور این دو اغلب دست در دست هم پیش میروند و در نهایت دربارۀ زمان است، وقتی که هنوز مالک آن هستیم. از اینکه این داستان را به خودتان تقدیم میکنید، سپاسگزارم.
مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است
در این کتاب هم همانطور که از فردریک بکمن انتظار داریم، یک فرد سالخورده با رفتارهای عجیب را پیش روی خود میبینیم. السا، دختر هفتسالهای که بهترین دوستش مادربزرگ هفتادوهفت سالهاش است، شخصیت اصلی این داستان است. مادربزرگ در رفتاری مردمآزارانه هرروز از بالکن خانه به غریبهها با تفنگ پینتبال شلیک میکند و انگار السا هم باید این رفتار را بپذیرد و با آن کنار بیاید. این کتاب هم تا ماهها جزو کتابهای پرفروش ۲۰۱۶ بود.
مادربزرگ هفتاد و هفت ساله است. یعنی در واقع تقریباً هفتاد و هشت ساله. او هم نسبت به سن و سالش چندان خوب نیست. آدم از چهرهاش تشخیص میدهد که پیر شده است، چون صورتش مثل یک تکه روزنامه است که در کفش خیس قرار داده شده باشد، ولی به ذهن هیچکس خطور نمیکند که بگوید مادربزرگ آدم پختهای است. گاهی بعضیها به مادر السا میگویند که مادربزرگ «سرزنده»است و بعد با نگرانی، حتی کمی خشمگین، به مادر السا نگاه میکنند. و مادر السا هم هربار آه میکشد و میپرسد، اینبار میزان خسارت چقدر است. –بخشی از کتاب
بریت-ماری اینجا بود
«بریت-ماری اینجا بود» تا امروز جدیدترین اثر فردریک بکمن است. داستان این کتاب درباره زنی ۶۳ ساله است که با ترس از تنهایی، مرگ و پیری سروکله میزند و دچار وسواس تمیزی هم هست. او میترسد روزی در آپارتمانش مثل همان پیرزنی که در روزنامه خوانده بود، بمیرد و همسایهها از بوی بد جسدش متوجه شوند او مرده است. بریت-ماری با همین دغدغهها برای اشتغال به کاری وارد دهکدهای به نام بورگ میشود.
مشخصات بریت–ماری باید ثبت شود. انگار خلافکار است. انگار آمده تا کار را از بخش واگذاری مشاغل بدزدد. خانم جوان لحظهای بعد میپرسد: «شیر و شکر؟» و یک لیوان پلاستیکی پر از قهوه را به دست او میدهد. بریت – ماری هیچکس را محکوم نمیکند، اصلاً! ولی آخر چه کسی چنین کاری را انجام میدهد؟ قهوه، داخل لیوان پلاستیکی! آیا ما در دوران جنگ به سر میبریم؟ بریت – ماری خیلی دوست دارد این پرسش را مطرح کند، ولی چون کِنت همیشه به او تذکر میدهد که کمی «اجتماعیتر» رفتار کند، لبخند سیاستمدارانهای میزند و منتظر دریافت نعلبکی میماند. کِنت، شوهر بریت – ماری است. او مقاطعهکار است و در کارش به شکلی باورنکردنی، واقعاً باورنکردنی، موفق. با آلمان معامله میکند و فردی بسیار اجتماعی است. خانم جوان دو بستهی کوچک یکبارمصرف حاوی شیر را جلوی او میگیرد، از همان بستههای شیر که لازم نیست در یخچال نگهداری شوند. بعد یک لیوان پلاستیکی را که پر از قاشقهای پلاستیکی است، به سمت او هل میدهد. اگر خانم جوان یک مارِ سمّی را جلوی او گذاشته بود، به وحشت بریت – ماری ذرهای افزوده نمیشد. -بخشی از کتاب-