سریال Westworld به خطهای زمانی درهمبرهمش معروف است. در این مطلب تمام اتفاقات مهم سریال را به ترتیب زمان وقوع منظم کردهایم. همراه میدونی باشید.
«وستورلد» (Westworld) همیشه با خطهای زمانی گوناگونش که بهصورت عقب و جلو خودشان را رو میکنند، کاراکترهای مرموزش و ماهیت غیرقابلاعتماد پارک و آدمهایش که همیشه ممکن است آن چیزی که در ظاهر به نظر میرسند نباشد و یک غافلگیری در آستین داشته باشند، شناخته میشود. این جنبه از سریال نه تنها در فصل دوم کاهش پیدا نکرد، بلکه چند برابر هم شد. بنابراین حتی اگر از تیزبینترین بینندههای «وستورلد» هم باشید، خیلی راحت میتوان در هزارتوی آن گم شد و انگشت به دهان بمانید که کدام واقعه مربوط به چه زمانی میشود و کدام رویداد قبل و بعد از چه رویداد دیگری قرار میگیرد. از همین رو در مطلب پیشرو تمام اتفاقات مهم سریال در طول دو فصل گذشته را به ترتیب وقوعشان منظم کردهایم. اما در تهیهی چنین مقالهای با یک چالش روبهرو شدیم. از آنجایی که «وستورلد» هیچوقت زمان دقیق اتفاقاتش را لو نداده است، فقط باید آن را از لای دیالوگها و ظاهر بازیگران بهطور تقریبی حدس بزنیم. ولی خوشبختانه حداقل بهطور قطعی از یک زمان اطلاع داریم. در پایان فصل اول وقتی میو تصمیم به فرار از پارک با قطار میگیرد، ویدیویی از کشت و کشتاری که او و همدستانش در مرکز کنترل به راه انداخته بودند، روی سایت خیالی «دیسکاور وستورلد» از دوربینهای مداربسته منتشر شد که روی این ویدیو تاریخ ۲۰۵۲ به چشم میخورد. بنابراین تصمیم گرفتیم تا سال ۲۰۵۲ را به عنوان زمان حال در نظر بگیریم.
بین سالهای ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۸ (۳۷ سال قبل از زمان حال)
رابرت فورد و آرنولد وبر به عنوان خالقان اصلی پارک وستورلد دورهی سه سالهی «تحقیق و توسعه» را آغاز میکنند. آنها در این دوران پروژهی شخصیشان به اسم «آرگوس اینیشیتیو» را کلید میزنند که هدفشان ساخت اندرویدهایی موسوم به «میزبان» است.
آرنولد کسی است که کُدهای اولیهی میزبانان را مینویسد.
میزبانان در همان سال اول آزمون تورینگ را پشت سر میگذراند.
فورد و آرنولد، دلورس را طراحی میکنند و میسازند. ساختار درونی دلورس به عنوان یکی از اندرویدهای نسل اول، مکانیکی است.
قبل از یک رویداد کاری، آرنولد، دلورس را به دنیای واقعی بیرون در شهری که در آن اقامت دارند (جایی که خیلی شبیه به توکیو است)، میبرد و خانهای که دارد برای خانوادهاش میسازد را بهش نشان میدهد و از این میگوید که چرا فکر میکند دلورس و پسرش چارلی از لحاظ اینکه همیشه خوبیها و شگفتیهای دنیا را میبینند، نقاط مشترک زیادی با هم دارند. معلوم نیست آیا چارلی در این نقطهی زمانی بیمار است یا نه.
آرنولد و فورد پرزنتیشنی را برای جلب نظر لوگان دلوس، سرمایهگذارِ احتمالی وستورلد ترتیب دادهاند. دوستش ویلیام علاقهای به اینجور برنامههای شیک و اداری ندارد و قبل از شروع برنامه محل را ترک میکند. فورد، آکیچیتا و آنجلا را به عنوان دو نماینده برای صحبت با لوگان فرستاده است. ویلیام قبل از ترک کافه برای اولینبار با آنجلا چشم در چشم میشود. همچنین ویلیام در این نقطهی زمانی با ژولیت، خواهر لوگان آشنا هستند، اما هنوز بهطور رسمی نامزد نکردهاند.
لوگان بعد از اینکه با مقدار واقعگرایانهبودنِ میزبانان شگفتزده میشود، به این نتیجه میرسد که پول در این کار است و اینکه دلوس بیبرو برگرد باید روی آن سرمایهگذاری کند.
چارلی، پسرِ آرنولد میمیرد و این واقعه او را به افسردگی میکشاند و در مسیر فکر کردن به زندگی بخشیدن به دلورس و دیگر میزبانان قرار میدهد.
آرنولد و فورد در این نقطهی زمانی سخت مشغول ساختن میزبانان و آماده شدن برای افتتاح پارک هستند. فورد از این دوران به نیکی یاد میکند. چرا که فورد آن را به عنوان زمانی به یاد میآورد که همهچیز به ساخت و ساز خلاصه شده بود و هنوز با احساساتی شدنِ خالقان و وارد شدن مهمانان و سرمایهگذارها، پارک به بیراهه کشیده نشده بود.
در این دوران است که آرنولد، تدی را خلق میکند و او را آنلاین میکند. اولین چیزی که به چشم تدی میخورد، دلورس است که گوشهای از آزمایشگاه ایستاده است. تدی بعدها به دلورس میگوید که بزرگترین نگرانیاش در این لحظه این بوده است که نکند دلورس سردش شده باشد.
در این نقطهی زمانی، قبیلهای از سرخپوستها به رهبری میزبانی به اسم آکیچیتا، در نزدیکی شهری به اسم اسکلانته که محل تمرین دادن میزبانان است، زندگی آرام و صلحآمیزی را سپری میکنند.
آرنولد به تدریج به این نتیجه میرسد که میزبانان زنده هستند و سعی میکند تا در جریان یک سری جلسات محرمانه با دلورس، به او کمک کند تا به خودآگاهی واقعی برسد.
در جریان یکی از این جلسات، آرنولد با دلورس دربارهی دانگرید کردنِ دلورس به نسخهای پایینتر صحبت میکند. وقتی دلورس از آرنولد میپرسد که آیا او تغییر کرده یا اشتباهی ازش سر زده است، آرنولد به این نتیجه میرسد که اشتباه کردن همیشه بخشی از تکامل بوده است و قول میدهد تا وقتی که دلورس جلساتشان را مخفی نگه میدارد، نسخهی فعلی او را حفظ کند.
آرنولد به دلورس پیشنهاد میکند تا او را از درد و رنجِ از دست دادن والدینش خلاص کند. ولی دلورس جواب میدهد که این درد و رنج تنها چیزی است که از آنها باقی مانده است. واکنش ظاهرا از پیش برنامهریزینشدهی دلورس و اعتقاد او به مشکل داشتنِ دنیا، آرنولد را متقاعد میکند بازی مخفیانهای به اسم «هزارتو» را طراحی کند. اگر دلورس بتواند مرکز هزارتو را پیدا کند، او واقعا آزاد میشود.
اگرچه آرنولد به فورد اصرار میکند که توانایی میزبانان برای دستیابی به خودآگاهی به این معنی است که آنها چیزی بیشتر از ابزار سرگرمی هستند و پارک نباید افتتاح شود، ولی فورد با او مخالفت میکند. فورد باور دارد که دلورس هرچه زودتر باید به نسخهای پایینتر، دانگرید شود. اما آرنولد اصرار دارد که توانایی رسیدن میزبانان به خودآگاهی یعنی پارک به هیچوجه نباید باز شود.
وقتی آرنولد متوجه میشود که زورش به فورد نمیرسد و نمیتواند نظرش را برگرداند، تصمیم میگیرد تا شخصیت بسیار شرور و مرگباری به اسم وایت را طراحی کند و آن را روی دلورس آپلود کند. دلورس با کمک تدی راه میافتد و بعد از قتلعام میزبانان و خودِ تدی، خالقش آرنولد را هم به قتل میرساند و بعد تفنگ را روی سر خودش میگذارد و ماشه را میکشد.
در همین نقطهی زمانی است که آکیچیتا، پس از شنیدن صدای گلوله سر از اسکلانته در میآورد تا ببیند چه خبر شده است. او هزارتوی اسباببازی آرنولد را پیدا میکند و این سمبل بهطرز دیوانهواری به تمام فکر و ذکرش تبدیل میشود. آکیچیتا شروع به کشیدن طرح آن روی زمین و در و دیوار پارک میکند. اما آکیچیتا قبل از اینکه واقعا معنای هزارتو را بفهمد، مورد برنامهنویسی دوباره قرار میگیرد و به سرکردهی دار و دستهی سرخپوستهای وحشی و خشنِ گوست نیشن تبدیل میشود. اما به دلیل بازنویسی شتابزدهی کُد آکیچیتا برای آماده کردن او برای افتتاحیهی پارک، شخصیت قبلی او جایی در اعماق برنامهنویسیاش باقی میماند.
فورد، شهر اسکلانته را که قتلعام دلورس در آن اتفاق افتاده بود، زیر خروارها خاک دفن میکند. بهطوری که فقط نوک برج کلیسا از زیر خاک در وسط کویر مشخص است. اگرچه هدفِ آرنولد از به راه انداختن قتلعام دلورس جلوگیری از باز شدن پارک بود، اما فورد به هر ترتیبی که شده همهچیز را برای افتتاحیه آماده میکند.
فورد با حذف نامِ آرنولد از تاریخ رسمی وستورلد، آن را افتتاح میکند.
بین سالهای ۲۰۲۲ تا ۲۰۲۷ (۳۰ سال قبل از زمان حال)
ویلیام و لوگان دلوس با قطار وارد وستورلد میشوند. این اگرچه اولین سفر ویلیام به پارک است، اما لوگان قبلا تجربهی آن را داشته است. آنها کارهای آمادهسازی و تعویض لباس برای ورود به پارک را انجام میدهند و اینجاست که ویلیام برای دومینبار، اما اینبار بهطور رسمی و مفصل با آنجلا آشنا میشود.
ویلیام و لوگان با یک قطارِ زغال سنگی به سوییتواتر وارد میشوند.
چشم ویلیام برای اولینبار به دلورس ابرناتی، دختر موطلایی و آبیپوش مزرعه که برای خرید به شهر آمده است، میخورد.
در حالی که تدی به عنوان معشوقه و محافظ اصلی دلورس با چندین مهمان مشغول انجام یک ماموریت است و از خط داستانی اصلیاش منحرف شده، دلورس مورد حملهی یک سری یاغی خشن قرار میگیرد و مجبور است تا به تنهایی در مقابلشان ایستادگی کند. ترس و وحشتِ دلورس از این اتفاق باعث فعال شدن فلشبکهایی به نسخهی قبلیاش (همان نسخهای که آرنولد را کشته بود و بعد توسط فورد ریست شده بود) میشود. او که از چیزهای درهمبرهمی که میبیند سردرگم شده است، به درون تاریکی شب فرار میکند و سر راه دار و دستهی ویلیام و لوگان قرار میگیرد.
ویلیام، لوگان را به زور متقاعد میکند تا با یک جایزهبگیر برای دستگیری یک خلافکار همراه شوند. آنها در حالی که شبانه دور آتش استراحت میکنند، با دلورس ابرناتی روبهرو میشوند که بیحال در آغوش ویلیام سقوط میکند.
دلورس با تفنگی در دستش در کنار ویلیام و لوگان بیدار میشود. لوگان باور دارد که کارکنان وستورلد، دلورس را از قصد به سمت آنها هدایت کردهاند. چرا که دلورس یکی از اولین چیزهایی بوده که به محض ورودشان به پارک، چشم ویلیام را گرفته بود.
همین که دلورس سفرِ بیداری ذهنیاش را آغاز میکند، او و ویلیام به یکدیگر علاقهمند میشوند و به این ترتیب دلورس به جمع گروه آنها در ماموریت ماجراجویانهشان میپیوندد. ماموریتی که مسیرش با ماموریتِ شخصی دلورس برای پیدا کردن اسکلانته، شهری که مدام در خاطراتش پدیدار میشود، جفت و جور میشود.
در نهایت سفرِ آنها به جدا شدن دلورس و ویلیام از لوگان برای پیدا کردن اسکلانته منجر میشود. از آنجایی که میزبانان، خاطراتشان را با وضوح کامل و بدون کم و کاستی زندگی میکنند، دلورس در این دوران با سردرگمی شدیدی دست و پنجه نرم میکند و قاطیپاتی شدن خاطرات و اتفاقات زمان حال باعث شده تا دقیقا نتواند مرز بین واقعیت و خاطراتش را پیدا کند.
بالاخره وقتی لوگان و دار و دستهی ارتش موئتلفه به دلورس و ویلیام میرسند، لوگان شکم دلورس را باز میکند تا به ویلیام ثابت کند که او عاشق یک ماشین شده است. دلورس زخمی به درون تاریکی شب فرار میکند و ویلیام هم چند روز بعد را به کشتن تمام میزبانانی که در جستجوهایش برای پیدا کردن دلورس بهشان برخورد میکند، اختصاص میدهد. اتفاقی که کاملا شخصیت ملایم، مهربان، محجوب و خوشذاتش را در هم میشکند.
ویلیام در ظاهر با لوگان آشتی میکند. اما وقتی لوگان فردا صبح از خواب بیدار میشود، متوجه میشود که ویلیام تمام اعضای ارتش موئتلفه را با چاقو تکه و پاره کرده است و لوگان را تهدید میکند که او از این بعد رییس است و باید برای پیدا کردن دلورس به او کمک کند.
ویلیام در جریان تلاش ناموفقش برای پیدا کردن جای دلورس، خبرهای وحشتناکی دربارهی کشته شدن و تعرض به دلورس از مردم میشنود. در این زمان است که عکس ژولیت، نامزد ویلیام از کتش در پارک میافتد. شاید استعارهای از اینکه از این لحظه به بعد بود که دلورس طوری به تمام فکر و ذکر ویلیام تبدیل شد که خانوادهی واقعیاش برای همیشه در کویر گم شد.
عدم موفقیت ویلیام در پیدا کردن دلورس، او را کم کم به به مرد سیاهپوش تبدیل میکند. ویلیام، لوگان را به گوشههای دورافتادهی پارک میبرد، به اسب میبندد و بعد از اینکه به او یادآور میشود که او کنترل دلوس را به دست خواهد آورد، لوگان را وسط صحرا رها میکند.
ویلیام بالاخره به شهر سوییتواتر که سفرش را در آن شروع کرده، بازمیگردد و با دلورس روبهرو میشود. اما ذهن او بهطور کامل پاک شده و به جایگاه قبلیاش به عنوان دختر مزرعهدار برگشته است. بهطوری که وقتی چشم دلورس به ویلیام میافتد، خبری از هیچگونه نشانهای از شناختن او در چشمانش دیده نمیشود. تحولِ ویلیام به مرد سیاهپوش کامل میشود.
آکیچیتا به عنوان رهبر گوست نیشن، در گشت و گذارهایش به لوگان برخورد میکند که بعد از اینکه ویلیام او را برهنه در وسط کویر رها کرده بود، بر اثر آفتابزدگی به هیزبانگویی افتاده است. لوگان از این میگوید که این دنیا یعنی پارک اشتباه است و اینکه یک دنیای واقعی فراتر از این هم وجود دارد. حرفهایی که منجر به جرقه خوردن چیزی درون آکیچیتا میشود. او به تدریج به این نتیجه میرسد که گذشتهاش خیلی عمیقتر از چیزی است که به یاد میآورد. اینکه او به جز زندگی فعلیاش، زندگیهای متفاوتی هم در گذشته داشته است.
ویلیام به عضو هیئت مدیرهی دلوس میپیوندد و با ژولیت ازدواج میکند.
در همین برههی زمانی ویلیام همراه با پدر زنش، جیمز دلوس از پارک دیدن میکنند. معلوم میشود قتلعامی که آرنولد به راه انداخته بود، در دشوار کردنِ فعالیت پارک نقش داشته است. خرج و مخارج ادامهی فعالیت پارک آنقدر بالا میرود که فورد مجبور به تن دادن به حضور سرمایهگذارهای خارجی میشود. جیم دلوس اگرچه علاقهای به سرمایهگذاری روی وستورلد ندارد، ولی ویلیام او را متقاعد میکند که اینجا چیزی فراتر از یک سرگرمی گرانقیمت است. او به جیم دلوس میگوید که اینجا جایی است که شخصیت واقعی انسانها را آشکار میکند و این ارزش غیرقابلمحاسبهای دارد. ویلیام با زبان بیزبانی به جیم میفهماند که چه چیزی باارزشتر از به دست آوردن محتویات مغز آدمها. جیم دلوس موافقت میکند.
ویلیام که به به جایگاه قدرتمندی در پارک رسیده است، دلورس را بهطور روتین آزار میدهد. او به دلورس میگوید که باورش نمیشود چگونه توانسته عاشق «چیزی» مثل او شود. همچنین ویلیام در جریان فلشبکی، دلورس را به مکان دورافتادهای در وسط کویرهای پارک میبرد و ساخت و ساز چیزی که بعدا متوجه میشویم «فورج»، «درهی دورست» یا همان جایی که آکیچیتا به عنوان دروازهی ورودی به دنیای واقعی خواهد دید، به او نشان میدهد؛ سرور غولپیکری که اطلاعات مهمانان به منظور استفاده از آنها برای ساختِ کلونهای آنها در آن نگهداری میشود.
آکیچیتا به لبهی پارک میتازد و آنجا با تشکیلات عظیمی که در حال ساخت و ساز هستند، روبهرو میشود و به این نتیجه میرسد که دروازهی ورودی به دنیای واقعی در اینجا قرار دارد. بنابراین شبانه به روستایشان برمیگردد تا همسرش کوهانا را بدزدد و با هم به دنیای آنسو سفر کنند.
قبل از اینکه آنها بتوانند فرار کنند، کوهانا به دلیل فاصله گرفتن از خط داستانیاش توسط نیروهای امنیتی پارک دستگیر میشود، بازنشسته میشود و سر از سردخانهی پارک در میآورد. آکیچیتا که نمیداند او در پارک حضور ندارد، سالها بدون کشته شدن به جستجوی همسرش ادامه میدهد. آکیچیتا که میترسد مرگش باعث فراموش کردن خاطرهی کوهانا شود، با سماجتی مثالزدنی به هر ترتیبی که شده زنده میماند. در همین دوران است که آکیچیتا زخمی میشود و دختر میو در زمانی که او چند قدم بیشتر با مرگ فاصله ندارد، به دادش میرسد و به او کمک میکند تا به روی پا برگردد و به ماموریت شخصیاش ادامه بدهد.
در اپیزود دهم فصل دوم متوجه میشویم که جیمز دلوس به پارک برمیگردد و خودش به تنهایی یک هفتهای با میزبانان وقت میگذارند. هدفِ از این کار ضبط و ثبت شخصیتِ پایهای او برای ساخت اولین کپی او در «فورج» است.
چند سال بعد از اولین دیدار جیم دلوس و ویلیام از پارک، جیم دلوس در حال بازنشسته شدن است و ویلیام ریاست کامل کمپانی را به دست میآورد. ویلیام و ژولیت بچهدار میشوند و اسم دخترشان را امیلی میگذارند.
جیم دلوس به ویلیام یادآور میشود که دلیل اصلی بازنشستگیاش، بیماری مرگبارش است.
دلورس هم به عنوان نوازندهی پیانو در جشن بازنشستگی جیم دلوس حضور دارد. او بعدا بیرون از عمارت جیم دلوس با لوگان روبهرو میشود که اگرچه از تنها رها شدن در صحراهای وستورلد جان سالم به در برده، اما تجربهی نزدیک به مرگی که آنجا داشته، او را معتاد به مواد مخدر کرده است.
کلون جیم دلوس بعد از مرگ او، در یک لابراتور مخفیانه نگهداری میشود. ویلیام سخت مشغول این است تا از طریق قرار دادن ذهنِ انسان درون بدن مصنوعی به زندگی جاودان دست پیدا کند. اما مشکل این است که کلون جیم دلوس به محض اینکه از واقعیت دنیایش اطلاع پیدا میکند، کنترلش را از دست میدهد و مورد هجوم باگ و گلیچ قرار میگیرد. ویلیام امیدوار است بالاخره راهی برای به نتیجه رسیدن با این پروژه پیدا کند و کلون جیم دلوس را وارد جامعه کند.
بین سالهای ۲۰۲۷ تا ۲۰۳۱ (حدود ۲۵ سال قبل از زمان حال)
آکیچیتا که بعد از مدتها جستجو از پیدا کردن کوهانا ناامید شده است، تصمیم میگیرد تا در دنیای مردگان به دنبال همسرش بگردد. بنابراین خودش را به کشتن میدهد تا برای تعمیرات به مرکز کنترل فرستاده شود.
تکنسینهای پارک در کمال شگفتی متوجه میشود که آکیچیتا ۹ سال بدون مُردن در پارک دوام آورده است. نسخهی او همان نسخهی آلفای ابتدایی باقی مانده است؛ چرا که میزبانان فقط بعد از کشته شدن، آپدیت میشوند.
آکیچیتا در حالی که برای آپدیت شدن توسط تکنسینهای پارک تنها گذاشته میشود، بیدار میشود و پارک را برای پیدا کردن کوهانا جستجو میکند. در نهایت آکیچیتا، کوهانا را در سردخانه پیدا میکند. اینجاست که او متوجه میشود که درد و اندوهش فقط به خودش خلاصه نشده است. همهی میزبانان، عزیزان از دست رفتهای دارند که عزاداریشان را میکنند. حتی اگر از آنها خبر نداشته باشند.
آکیچیتا بعد از این ماجرا تمام زندگیاش را وقف نشان دادن سمبل هزارتو به تمام میزبانان دنیا میکند و این کار را با اعضای خود گوست نیشن شروع میکند. آنها به تدریج تصمیم میگیرند تا طرح هزارتو را زیر پوست سرِ میزبانان مخفی کنند.
آکیچیتا همچنین تصمیم میگیرد تا میو و دخترش را به خاطر لطفی که دختر میو در حقش کرده بود، پیدا کند و ماجرای هزارتو را با آنها هم در میان بگذارد. اما میو فکر میکند گوست نیشن قصد آسیب زدن به آنها را دارد. بنابراین آکیچیتا به گذاشتن طرح بزرگی از هزارتو جلوی خانهی میو بسنده میکند.
در این نقطهی زمانی است که جیم دلوس مدتی بعد از بازنشستگیاش، میمیرد.
بین سالهای ۲۰۳۲ تا ۲۰۴۱ (حدود ۱۸ سال قبل از زمان حال)
فصل دوم شامل صحنههای مرموزی با نسبت ابعاد تصویر متفاوت میشود که به گفتگوی دلورس و آرنولد اختصاص دارد. در ابتدا به نظر میرسد که این صحنهها بخشی از گفتگوهای محرمانهی دلورس و آرنولد قبل از اولین قتلعام دلورس در اسکلانته است. ولی بعدا مشخص میشود که این صحنهها نه در دنیای واقعی، بلکه در دنیای واقعیت مجازی «گهواره» جریان دارند. همچنین متوجه میشویم مخاطب دلورس نه آرنولد، بلکه برنارد است. این در حالی است که دلورس در این صحنهها حکم مصاحبهکننده را دارد و برنارد مصاحبهشونده است. دلورس برای برنارد فاش میکند که آنها این گفتگو را قبلا بارها و بارها با یکدیگر داشتهاند و اینکه هدف این گفتگوها، انجام تست «فیدلیتی» است. بعدا مشخص میشود از آنجایی که دلورس وقت زیادی را با آرنولد گذرانده بوده و بهتر از هر کس دیگری او را میشناخته، فورد از او برای بازسازی دقیقِ خصوصیات شخصیتی برنارد استخدام میکند.
تلاش دلورس برای بازسازی آرنولد آنقدر موفقیتآمیز است که برنارد همان انتخابهایی را میکند که آرنولد اصلی کرده بود. دلورس اما برنامهریزی برنارد را آنقدر تغییر میدهد که او را به شخص مستقلی تبدیل کند.
برنارد لو که اسمش با کنار هم قرار گرفتن حروفِ اسم آرنولد وبر انتخاب شده است، رسما بیدار میشود.
سال ۲۰۵۱ (یک سال قبل از زمان حال)
مرد سیاهپوش از جیم دلوس دیدن میکند. جیم میخواهد هرچه زودتر از اینجا خلاص شود، اما مرد سیاهپوش برای او فاش میکند که او صد و چهل و نهمین کلونی است که برای احیای جیم دلوس درون یک بدن روباتیک ساخته شده است. با این حال تلاش او برای شکست دادن مرگ نتیجه نداده و او حالا به این نتیجه رسیده که شاید این کار از اول هم اشتباه بوده است و انسانها به شکلی طراحی شدهاند که توانایی زنده ماندن تا ابد را ندارد و اینکه میخواهد به این آزمایشات پایان بدهد.
در جریان گفتگوی آنها، مرد سیاهپوش به جیم دلوس میگوید که دخترش به تازگی خودکشی کرده و پسرش لوگان چند سال قبل اوردوز کرده است. بنابراین متوجه میشویم که دلیل عدم حضور لوگان پیر در زمان حال و آینده چه چیزی است. او مُرده است. این خبرهای بد باعث میشود تا دلوس در آتش خشمش گُر بگیرد. مرد سیاهپوش اما اینبار به تکنسین آزمایشگاه دستور میدهد که کلون جیم دلوس را تنها بگذارد تا زجر بکشد و در چند روز آینده عقلش را بهطور کامل از دست بدهد.
در فلشبکهای فصل دوم با ژولیت، با همسر مرد سیاهپوش آشنا میشویم که نقشآفرینیاش برعهدهی سِلا وارد است. او اگرچه در حال دست و پنجه نرم کردن با اعتیاد به الکل است، اما یکی از بزرگترین دلایلی که به این وضع افتاده، زندگی با شوهری است که حکم یک دروغ غولآسا را دارد. ویلیام در حالی در دنیای واقعی خودش را به عنوان آدمخوبه به نمایش میگذارد که سالی یک بار به وستورلد میرود و دست به کارهای وحشتناکی در آنجا میزند و ژولیت خوب میداند که وستورلد جایی است که شوهرش به تاریکی درونیاش اجازهی افسارگسیختگی میدهد.
مرد سیاهپوش در جریان این فلشبک با رابرت فورد روبهرو میشود. فورد پروفایلِ ویلیام را به او میدهد که شامل تصاویری از تمام کارهای وحشتناکی میشود که او در پارک انجام داده است.
ویلیام اگرچه به فورد میگوید که علاقهای به بازیهای بیشتر ندارد و صحنه را ترک میکند، ولی فورد زیر لب میگوید که هنوز یک بازی دیگر باقی مانده است.
در همین حین ویلیام پیر کماکان بعد از تمام این سالها با از دست دادنِ عشقِ دلورس گلاویز است و توهم او را دور و اطرافش میبیند. کاملا مشخص است که دلورس حکم همان عشقِ فانتزی رمانتیک تمامعیاری را برای ویلیام داشته که نابودی آن، باعث نابودی قدرت عشق ورزیدن در او شده است. او دیگر توانایی دوست داشتن کس دیگری را ندارد. نه همسرش و نه دخترش امیلی. از قضا ویلیام بیشتر از هر کس دیگری در دنیا از دلورس متنفر است. پس این رابطهی پیچیدهی عشق و تنفر منجر به مردی میشود که توسط بخش تاریکِ وجودش بلعیده شده است.
ژولیت که کنترل خودش را به خاطر مصرف الکل از دست داده است، به درستی با ویلیام سر دروغگوییهایش دعوا میکند. امیلی فکر میکند وقتش است که دوباره مادرش را به زور به کمپ ترک اعتیاد بفرستند. این موضوع بهعلاوهی اعترافِ ویلیام به ژولیت دربارهی اینکه به او تعلق ندارد و تایید کردن تمام چیزهایی که ژولیت ۹۹ درصد ازشان آگاه بود، باعث میشود که او با خوردن قرص خودکشی کند.
ژولیت اما قبل از اینکه بمیرد، پروفایلِ ویلیام از پارک را پیدا میکند و با نگاهی گذرا به آن به عمقِ کثافت مردی که هر روز با آن زندگی میکند، پی میبرد. سپس قبل از خودکشی، آن را برای امیلی کنار میگذارد که دخترش هم از حقیقت واقعی پدرش اطلاع پیدا کند.
مرد سیاهپوش بعد از مرگ همسرش به منظور پیدا کردن معنا به وستورلد برمیگردد و میو و دخترش را با بیرحمی به قتل میرساند. تلاش مادرانهی میو برای نجات دخترش باعث میشود که مرد سیاهپوش، میزبانان را به عنوان چیزی فراتر از یک سری ماشین ببیند. بعد از اینکه میو همراه با دخترش وسط هزارتویی که آکیچیتا جلوی خانهشان به جا گذاشته بود جان میدهد، مرد سیاهپوش برای اولینبار با مفهوم هزارتو آشنا میشود و آن را به عنوان هدف اصلیاش انتخاب میکند.
میو که نمیتواند مرگ دخترش را فراموش کند، طوری توسط غم و اندوهش احاطه شده است که به محض آنلاین شدن توسط کارکنان پارک هقهق گریه و بیقراری میکند. فورد که با مقدار دردی که میو دارد تجربه میکند متعجب شده است، مغزش را پاک میکند و او را به عنوان مادام سالنِ ماریپوسا در سوییتواتر انتخاب میکند.
فورد میزبانی به اسم اَشلی استابس را به عنوان نیروی حراستی پارک میسازد که همزمان خصوصیت معرف شخصیتش محافظت از میزبانان است.
سال ۲۰۵۲ (فصل اول سریال)
فورد آپدیت جدیدی را روی میزبانان اجرا میکند که «خیالاندیشی» را در آنها فعال میکند. فورد میگوید این آپدیت وسیلهای برای این است که میزبانان با یادآوری خاطرات گذشتهشان، رفتارِ واقعگرایانهتری داشته باشند. اما در واقع این آپدیت به برخی از میزبانان کمک میکند تا با به یاد آوردنِ خاطرات و درد و رنجهای گذشتهشان به خودآگاهی برسند.
خودآگاهی اندرویدها وقتی جدی میشود که پیتر ابرناتی، پدر دلورس عکس یک زن که در میدان تایمز نیویورک دیده میشود را در اطراف مزرعهاش پیدا میکند. این عکس، همان عکس ژولیت، همسر ویلیام است که سالها پیش از کتش بیرون افتاده و گم شده بود. وقتی عکس باعث گلیچی شدنِ پیتر ابرناتی میشود، او همان جملهی معروف آرنولد از ۳۵ سال پیش را تکرار میکند: «این لذتهای خشن، سرانجامهای خشنی در پی خواهد داشت». جملهای که دلورس در تنها صحنهی مشترک ایوان ریچل وود و تندی نیوتون در فصل اول برای میو تکرار میکند. این آغازگر سفر دلورس و میو به سوی خودآگاهی کامل است.
برای اینکه دلورس بتواند راهش را در سفر خودشناسیاش پیدا کند، فورد یک پسزمینهی داستانی جدید برای تدی در نظر میگیرد. پسزمینهای که شخصی به اسم وایت در آن حضور دارد. تدی از وایت به عنوان مرگبارترین تبهکاری که تاکنون با او برخورد کرده است یاد میکند که البته در نهایت متوجه میشویم که او، بخشی از برنامهریزی خود دلورس است. خلاصه پسزمینهی داستانی تدی، او را از چرخهی داستانی همیشگیاش جدا میکند و از سوی دیگر دلورس شروع به تکرار مسیری میکند که ۳۰ سال پیش با ویلیام پشت سر گذاشته بود و این وسط فلشبکهایی هم به دلورسِ ۳۵ سال پیش که آرنولد را کشت و دلورسِ ۳۰ سال پیش که عاشق ویلیام شد، میزند.
میو هم با برنامهریزیهای مخفیانهی فورد بیدار میشود. هدف او پیدا کردن راهی برای فرار از پارک است.
در گذر سالها دنبالکنندگان آکیچیتا بیدار میشوند و تعدادشان افزایش پیدا میکند. یک شب آکیچیتا با فورد دیدار میکند. فورد از اینکه آکیچیتا به تنهایی توانسته به خودآگاهی برسد، شگفتزده شده است. فورد فاش میکند که کنجکاوی آکیچیتا باعث شده که او نقشهی آرنولد برای خودآگاهی روباتها را که شکستخورده رها شده بود، از سر بگیرد. او مثل یک جادوگر پیشگو به آکیچیتا یادآوری میکند که وقتی «آورندهی مرگ» (دلورس) برای کشتن او (فورد) آمد، باید مردمش را جمع کند و آنها را به سوی دنیای جدید، به سوی «درهی دورست» هدایت کند.
دلورس که در حال به یاد آوردن خاطراتش از سفرش با ویلیام در ۳۰ سال گذشته است، به تنهایی به اسکلانته سفر میکند.
اِلسی متوجه میشود که دلوس مسبب میزبان سرگردانی که قصد ارسال اطلاعات محرمانهی میزبانان به خارج از پارک را داشته، بوده است. بنابراین او توسط برنارد از پشت بیهوش میشود. در فصل دوم متوجه میشویم که برنارد به دستور فورد، قصد مخفی کردن اِلسی و امن نگه داشتن او از هرج و مرجهای پیشرو را داشته است.
برنارد از خانهی مخفیانهی فورد که نسخهی بچگی فورد به همراه خانواده و سگش در آن زندگی میکنند، اطلاع پیدا میکند.
ترسا، نمایندهی دلوس در پارک متوجه میشود که برنارد در واقع میزبان است. وقتی فورد متوجه میشود که او و دلوس قصد دزدیدن کُدهای ساخت میزبانان را داشتهاند، به برنارد دستور میدهد که ترسا را به قتل برساند.
میو توانایی کنترل دیگر میزبانان را به دست میآورد. او هکتور و آرمیستیس را به عنوان اولین اعضای انقلابش به تیمش اضافه میکند.
شارلوت بعد از رونمایی از خط داستانی جدید فورد به اسم «سفر به درون شب» قصد دارد تا کُدهای وستورلد را از طریق پیتر ابرناتی به بیرون از پارک قاچاق کند.
در این نقطهی زمانی است که برنارد تحت کنترل فورد وارد آزمایشگاهی میشود که ویلیام برای تبدیل ذهنهای انسانها به مغزهای قرمزِ کرویشکل ساخته است و مغز فورد را پرینت میکند. بعد برنارد به میزبانان پهباد دستور میدهد تا تکنسینهای انسان آزمایشگاه را کشته و بعد گردن خودشان را بشکنند. ظاهرا این اتفاق قبل از به هرج و مرج کشیدنِ پارک میافتد.
برنارد در ادامه، ذهنِ فورد را درون «گهواره» آپلود میکند.
برنارد در سردخانه با فورد سر اطلاع پیدا کردن از اینکه براساس آرنولد ساخته شده است، دعوا میکند. اما فورد کنترل او را به دست میگیرد و مجبورش میکند تا به خودش تیراندازی کند.
میو، برنارد را در سردخانه پیدا میکند و از فیلیکس میخواهد تا او را تعمیر کند.
در همین حین مرد سیاهپوش و دلورس به قبرستانی که از قضا مرکز هزارتو است، به یکدیگر میرسند. مرد سیاهپوش، دلورس را با ضربهی چاقو زخمی میکند. مرد سیاهپوش توسط فورد متوجه میشود که چیزی به اسم مرکز هزارتو وجود ندارد. هزارتو فقط استعارهای از تلاش میزبانان برای رسیدن به خودآگاهی است. تدی، دلورس را پیدا میکند. دلورس از تدی میخواهد تا او را به «جایی که کوهستان به دریا میرسد» ببرد.
تدی، دلورس را به جایی که کوهستان به دریا میرسد، میبرد و او در ساحل دریا در آغوش تدی جان میدهد و میمیرد. چراغها روشن میشود، صدای تشویق حاضران بلند میشود و فورد ظاهر میشود و فاش میکند چیزی که تاکنون دیده بودیم، حکم مقدمهچینی داستان جدیدش، «سفر به درون شب» را داشته است.
اعضای هیئت مدیره و سرمایهگذاران پارک به همراه ویلیام در حال لذت بردن از جشنِ فورد هستند که دلورس در حالی که به شخصیتِ دومش یعنی وایت سوییچ کرده است، از راه میرسد و با شلیک کردن به فورد و کشتن او، انقلابِ اندرویدها را رسما آغاز میکند.
در همین حین میو در حال اجرای نقشهی فرارش است. او همراه با هکتور و آرمیستیس راهشان را با تیراندازی به نیروهای امنیتی مرکز کنترل باز میکنند. میو سوار قطاری میشود که او را به دنیای خارج منتقل میکند. ولی او در لحظهی آخر تصمیم میگیرد تا به وستورلد برگشته و دنبال دخترش بگردد.
سال ۲۰۵۲، بلافاصله بعد از مرگ فورد (فصل دوم)
آکاچیتا با اتفاقات بعد از قتلعام دلورس روبهرو میشود و به یاد میآورد که مرگ فورد به معنی پیدا کردن دروازهی ورود به درهی دورست است.
دلورس و تدی بعد از کشته شدن فورد راه میافتند و هرچند تا از اعضای دلوس گیرشان میآید را به قتل میرساند. هدف دلورس علاوهبر تمیز کردن وستورلد از شر انسانها، تصاحب دنیای انسانها هم است.
برنارد که آب مغزش به خاطر خودکشیاش در فصل اول چکه میکند، بعد از قتلعام دلورس همراه با شارلوت هیل فرار میکند و سر از یک آزمایشگاه مخفیانهی زیرزمینی در میآورد که یک سری میزبانان پهباد مشغول استخراج و دستهبندی اطلاعات مهمانان هستند.
شخصی خارج از مرزهای پارک به شارلوت خبر میدهد که فقط در صورتی نیروهای امنیتی برای نجات آنها را میفرستند که آنها آیپی پارک را که در مغز پیتر ابرناتی ذخیره شده است، گیر بیاورند.
برنارد و شارلوت، پیتر ابرناتی را به عنوان یکی از گروگانهای یک سری یاغی پیدا میکنند. تلاش برای نجات پیتر ابرناتی موفقیتآمیز پیش نمیرود. شارلوت مجبور به فرار با اسب میشود و برنارد و ابرناتی توسط نیروهای موئتلفه دستگیر میشوند.
مرد سیاهپوش مدتی بعد از قتلعام دلورس توسط فورد از بازی جدیدی اطلاع پیدا میکند که ایندفعه بهطور اختصاصی برای او طراحی شده است. این بازی «در» نام دارد و حالا همانطور که ویلیام از اول میخواست، خطراتی که او در این بازی با آنها روبهرو خواهد شد، جدی خواهد بود.
مرد سیاهپوش، رد دوست قدیمیاش لورنس را برای کمک کردن به او در ماموریت جدیدش میزند. مرد سیاهپوش به لورنس اعتراف میکند که او از نگاهی که دیگران به او دارند، خوشش نمیآید. به عبارتی او به زبان بیزبانی میخواهد انسانی که به آن تبدیل شده است را جبران کند. بنابراین او قصد دارد تا «بزرگترین اشتباهش» را از بین ببرد و بعد وستورلد را با خاک یکسان کند. ظاهرا مرد سیاهپوش و دلورس در جستجوی سلاح یکسانی هستند، اما برنامههای متفاوتی برای آن در ذهن دارند.
میو، سایزمور را به عنوان کسی که بهتر از هر کسی از چم و خم جغرافیایی پارک آگاه است، به تیمش اضافه میکند. آنها همراه با هکتور راه میافتد تا دختر میو را پیدا کنند.
آنها بعد از برخورد با دار و دستهی گوست نیشن به زیر زمین فرار میکنند و سر راه با آرمیستیس، فیلیکس و سیلوستر روبهرو میشوند. اما آنها راهشان را در تونلهای زیر زمینی وستورلد گم میکنند و اشتباهی با کاتانای یک سامورایی خشمگین مواجه میشوند. به شوگانورلد خوش آمدید.
دلورس شروع به جمع کردن ارتشی برای استفاده از آن در صدد رسیدن به «گلوری» یا «درهی دورست» میکند. دلورس به تدی میگوید که آنجا نه یک مکان، بلکه یک سلاح است و اینکه «دوستی قدیمی» آنقدر احمق بود که آن را سالها پیش به او نشان داده بود. احتمالا منظور دلورس همان تشکیلات ساخت و ساز غولآسایی است که ویلیام ۲۸ سال پیش به دلورس نشان داده بود. دلورس میگوید که به وسیلهی آن میخواهد انسانها را نابود کند.
دلورس، تدی و آنجلا افراد سرگرد کریداک را با دستکاری آنها به کنترل خودشان در میآورند و به قلعهی فورلورن هوپ میبرند. او آنجا سرهنگ نیروهای موئتلفه را متقاعد میکند تا به تیم او بپیوندند و در مقابل نیروهای امنیتی پارک ایستادگی کنند. نقشهی اصلی دلورس اما این است که از نیروهای موئتلفه به عنوان پوششی برای خودش و نیروهای خودش استفاده کند.
همزمان دلورس با برنارد و پدرش که توسط سربازان موئتلفه به قلعه منتقل شدهاند، مواجه میشود. دلورس از برنارد میخواهد تا حال پدرش را خوب کند، ولی قبل از اینکه برنارد بتواند به اطلاعات ذخیره شده در پیتر ابرناتی دست پیدا کند، سروکلهی شارلوت و نیروهای دلوس پیدا میشود و ابرناتی را با خود میبرند. دلورس به تدی میگوید که عدهای را برای پیدا کردن ابرناتی دنبال شارلوت بفرستد. همزمان خودش به همراه گروهش به سمت سوییتواتر حرکت میکند.
در هیاهوی جنگ قلعه، برنارد توسط کلمنتاین بیهوش میشود. او وقتی چشم باز میکند که کلمنتاین، او را جلوی دهانهی یک غار رها میکند. داخل غار، اِلسی حضور دارد که هنوز زنده و عصبانی به زمین زنجیر شده است. برنارد برای او فاش میکند که میزبان است و از او میخواهد تا مخزن مایع مغزیاش را پُر کند.
این دو وارد آزمایشگاه مخفیای با یک سری تکنسینها و میزبانان مُرده میشوند. اینجا همان آزمایشگاهی که به ساخت کلون جیم دلوس اختصاص داشت. همان جایی که ویلیام، کلون جیم دلوس را بعد از آخرین دیدارشان رها کرده بود تا عذاب بکشد. برنارد طی یک سری فلشبکهای جسته و گریخته به یاد میآورد که او قبلا تحت کنترل فورد به اینجا آمده، آدمها و میزبانان مشغول در این آزمایشگاه را کشته و بعد مغز فورد را پرینت گرفته است.
برنارد و الیسی کلون جیم دلوس را در حالی که کاملا دیوانه شده است، پیدا میکنند. جیم به اِلسی حمله میکند، برنارد اِلسی را نجات میدهد و آنها او را میسوزانند.
راجورلد به عنوان ششمین پارک از طریق امیلی، دختر ویلیام و ژولیت معرفی میشود. از قرار معلوم با آغاز شورش روباتها بعد از قتلعام دلورس، سیستم پارک، آفلاین میشود و طغیان میزبانان از وستورلد به دیگر پارکها هم سرایت میکند. امیلی بعد از کشتن روباتی که قصد جانش را کرده است، تحت تعقیب یک ببر بنگال وحشی قرار میگیرد، فرار میکند و همراه با ببر به درون دریاچه سقوط میکند.
در همین حین مرد سیاهپوش سفر رستگاری خودش را با نجات دادن لورنس و خانوادهاش از دست دیوانهبازیهای سرگرد کریداک آغاز میکند. حرکتی که باعث میشود یاد خودکشی همسرش بیافتد. در نهایت او با دخترش امیلی مواجه میشود که بعد از رسیدن به وستورلد از راجورلد و دستگیر شدن توسط گوست نیشن، از دستشان فرار کرده بود.
میو و گروهش خودشان را در شوگانورلد پیدا میکنند. آنها متوجه میشوند از آنجایی که سایزمور زمان کافی برای نوشتن تعداد زیادی شخصیت و داستان نداشته، رو به کپی/پیست کردن آورده است. پس شوگانورلد در واقع نسخهای از سوییتواتر است که شامل نسخهی ژاپنی میو، هکتور، آرمیستیس و دیگران میشود.
شوگانِ که کاملا از برنامهریزیاش خارج شده است، افرادش را میفرستد تا ساکورا، دختر ناتنی آکانه، نسخهی میو در شوگانورلد را برای او بیاورند.
در حالی که هکتور، آرمیستیس و دیگران حواس افراد شوگان را پرت کردهاند، میو، سایزمور، فیلیکس، سیلوستر و آکانه به اردوگاه شوگاه میروند تا ساکورا را نجات بدهند. شوگان، ساکورا و آکانه را مجبور به رقصیدن میکند، اما قبل از آغاز رقص، شوگان ساکورا را به قتل میرساند و آکانه را مجبور میکند تا در حالی که ساکورا دارد تا سر حد مرگ خونریزی میکند، بالای بدن بیحرکتش برقصد. آکانه رقصش را با تقسیم کردن سرِ شوگان به دو قسمت به اتمام میرساند. نیروهای شوگان حمله میکنند، اما میو با استفاده از قدرت وایفایاش افراد شوگان را مجبور به کشتن یکدیگر میکند.
در همین حین دلورس و گروهش به سوییتواتر میرسند. او میخواهد قطار سوییتواتر را برای حمله به مرکز کنترل پارک و نجات پدرش تعمیر کند.
در حالی که افراد دلورس مشغول تعمیر قطار هستند، تدی از دلورس میخواهد تا بیخیال جنگ شود و با او جایی برای زندگی در آرامش پیدا کنند. دلورس جواب این درخواست را با دستکاری ذهن تدی میدهد. او مقدار مهربانی و بخشندگی تدی را پایین میآورد و در عوض دشمنی، بیرحمی و خصومتش را افزایش میدهد. دلورس اگر میخواهد در این جنگ پیروز شود، نباید هیچ سرباز ضعیف و سستی همراهش داشته باشد.
میو و گروهش همراه با موساشی و آکانه به دریاچهی اسنو در شوگانورلد میآیند؛ جایی که آکانه قلب ساکورا را آتش میزند. موساشی و آکانه تصمیم میگیرند در دنیایشان بمانند و میو و بقیه به سمت محل زندگی قبلیاش حرکت میکنند. هاناریو، نسخهی ژاپنی آرمیستیس هم به آنها میپیوندد.
وقتی میو به محل زندگی قبلیاش میرسد، متوجه میشود که نه تنها دخترش او را به یاد نمیآورد، بلکه یک نفر دیگر به عنوان مادر او جایگزینش شده است. در همین لحظه سروکلهی گوست نیشن پیدا میشود و آنها را تعقیب میکند. میو همراه با دخترش از دست گوست نیشن فرار میکند.
در همین حین مرد سیاهپوش و امیلی همسفر میشوند. امیلی به پدرش میگوید که وقتی اوضاع پارک خراب شد، تصمیم گرفت تا او را پیدا کند و به خانه بیاورد و اینکه انداختن خودکشی مادرش بر گردن او عادلانه نبوده است. امیلی از پدرش میخواهد تا دیر نشده، رابطهشان را از نو شروع کنند. مرد سیاهپوش اگرچه در ابتدا قبول میکند، ولی امیلی فردا صبح در حالی که پدرش او را قال گذاشته است، بیدار میشود.
سال ۲۰۵۲، یک هفته بعد از مرگ فورد
سهتا از خطهای زمانی در اپیزود ششم فصل دوم با یکدیگر همپوشانی پیدا میکنند. این اتفاق از طریق برخورد قطار سوییتواتر به مرکز کنترل میافتد. در لحظهی برخورد قطار به مرکز کنترل، دلورس و تدی آنجا در قطار حضور دارند، استابس و شارلوت نزدیک شدن قطار را روی یک نقشهی هولوگرامی بزرگ میبینند و اِلسی هم موج و لرزش انفجار را در حالی که در «گهواره» منتظر تمام شدن گفتگوی برنارد با فورد است، احساس میکند. پس همهی این خطهای زمانی یک هفته بعد از مرگ فورد توسط دلورس جریان دارند.
پیتر ابرناتی به مرکز کنترل برگردانده میشود و با بیرحمی به صندلی میخ میشود. شارلوت فکر میکند جای او اینجا امن است، ولی چیزی جلودار دلورس نیست. مخصوصا با توجه به اینکه او حالا تدی را به هیولایی تبدیل کرده است که انگشتش برخلاف گذشته به راحتی روی ماشه میلغزد.
در همین حین برنارد وارد «گهواره» میشود و سعی میکند تا متوجه شود چه چیزی در حال کنترل کردن سیستمهای پارک و مقاومت در برابر تلاشهای نیروهای دلوس برای باز پس گرفتنِ افسار پارک است.
او داخل «گهواره» که شبیهساز مجازی پارک و نگهدارندهی تمام بکآپهای میزبانان است، با شخص آشنایی در حال نواختن پیانو روبهرو میشود که با جملهی «سلام، دوست قدیمی» طوری به او خوشآمد میگوید که گویی منتظرش بوده است. بنابراین معلوم میشود مغزی که برنارد به دستور فورد پرینت کرده و در «گهواره» آپلود کرده بود، در واقع متعلق به ذهنِ فورد بوده است. فورد پس از تبدیل شدن به کُد مثل گذشته کنترل پارک را در دست دارد.
در ادامه فورد نقشهی نهایی پارک را برای برنارد توضیح میدهد. اینکه دلوس قصد کپیبرداری از ذهن مهمانان را دارد تا مهمانان ثروتمندی که از عهدهی خرج و مخارجش برمیآیند، بتوانند به زندگی جاودان دست پیدا کنند. ولی همانطور که در رابطه با پروژهی جیم دلوس دیدیم، این نقشه هنوز عملی نشده است.
فورد هنوز طرفدار میزبانان است. او میخواهد که آنها زنجیرهایشان را پاره کنند و وستورلد را نابود کنند، ولی او همزمان میداند که برنارد دل و جرات انجام چنین کاری را نکرد؛ دل و جرات کثیف کردنِ دستانش به خون را ندارد. پس فورد قبل از خارج شدنِ برنارد از گهواره، کنترل ذهنش را به دست میگیرد.
برنارد که حالا تحت فرمان فورد عمل میکند، سیستمهای پارک را غیرفعال میکند و دوتا از افسرهای امنیتی پارک را به رگبار میبندد.
دلورس و تیمش با موفقیت مغزِ پیتر ابرناتی را خارج میکنند و بعد با منفجر کردن گهواره، تمام بکآپهای میزبانان را نابود میکنند تا اگر مردند، انسانها نتوانند دوباره آنها را در بدنی جدید زنده کنند و دوباره به عنوان برده ازشان استفاده کنند.
در همین حین میو و دخترش بهطور همزمان با مرد سیاهپوش در حال فرار از میزبانانِ گوست نیشن هستند که ظاهرا بهطور تصادفی برای مخفی شدن سر از یک کلبهی متروکه در میآورند. جایی که میو با به یاد آوردن بلایی که مرد سیاهپوش قبلا سرشان آورده بود، از قدرتهایش برای انتقام گرفتن از او استفاده میکند. او از راه دور به بقیهی میزبانان دستور میدهد تا به سمت ویلیام شلیک کنند. حتی لورنس هم تفنگش را به سمت مرد سیاهپوش نشانه میگیرد.
اما همان لحظه سروکلهی سایزمور و تیم امنیتی همراهش پیدا میشود. آنها لورنس را درست در لحظهای که میخواهد کارِ مرد سیاهپوش را تمام کند، میکشند و بعد میو را سوراخ سوراخ میکنند. مرد سیاهپوش که سه-چهارتا گلوله دریافت کرده، از چشم تیم امنیتی مخفی میشود. در همین حین میزبانان گوست نیشن، دختر میو را میگیرند و با خود میبرند.
در بازگشت به مرکز کنترل، دلورس با میو که روی برانکارد افتاده است و خونریزی میکند، روبهرو میشود. این دو دربارهی طرز فکرها و فلسفههای متفاوتشان نسبت به آزادی صحبت میکنند. دلورس به شلیک کردن به میو قبل از اینکه انسانها بتوانند از او علیهاش استفاده کنند، فکر میکند. ولی بعد تصمیم میگیرد تا به میو اجازه بدهد سرنوشتش را خودش انتخاب کند و آنجا را ترک میکند.
سایزمور، میو را به داخل مرکز کنترل میآورد و از تکنسینها میخواهد که او را تعمیر کنند. چرا که میو به عنوان تنها میزبانی که میتواند دیگر میزبانان را از راه دور کنترل کند، ارزشمند است. اما دلیل اصلیاش به خاطر این است که سایزمور به تدریج میو را به دنبال موجودی زنده قبول کرده است و نمیخواهد که او بمیرد. وقتی او با میو تنها میشود، از او به خاطر تمام اتفاقاتی که افتاده معذرتخواهی میکند و میگوید که او لایقِ زندگی کردن با دخترش در صلح و آرامش است.
میو بهطور بیسروصدا و از راه دور با آکیچیتا ارتباط برقرار میکند. آکیچیتا به او اطمینان خاطر میدهد که گوست نیشن از دخترش محافظت خواهد کرد.
امیلی وارد اردوگاه گوست نیشن میشود و پدرِ زخمیاش را با خود میبرد و این وسط یادآور میشود که او نقشهی خیلی بدتری برای زجر کشیدن پدرش در مقایسه با دیگران کشیده است. امیلی سعی میکند تا راهی برای زدن دو کلام حرف حساب با پدرش پیدا کند و مدام به او میگوید که برای وا کردن سنگهایشان در رابطه با خودکشی ژولیت و بازسازی رابطهی درب و داغانشان به پارک آمده است.
ولی امیلی نقشهی دیگری در ذهن دارد. او میداند که پروژهی محرمانهی ویلیام و کمپانی دلوس، کپی کردن بیاجازهی ذهنِ مهمانان است. پس به ویلیام میگوید که میخواهد حقیقت را در دنیا افشا کند و کارش را به زندان و دادگاه بکشاند. وقتی امیلی به پروفایلِ ویلیام اشاره میکند، ویلیام به او شک میکند. یا شکش پیش خودش به یقین تبدیل میشود. چرا که ویلیام باور دارد کسی به جز فورد و خودش از پروفایلش اطلاع ندارد. بنابراین او که از میزبانبودن امیلی به یقین رسیده است، به سمتش تیراندازی میکند و دخترش را میکشد. مسئله اما این است که ویلیام نمیداند که ژولیت، پروفایلش را در جعبهی موسیقی امیلی برای او گذاشته بوده است. ویلیام که رسما عقلش را از دست داده و بعد از کشتن غیرمستقیم ژولیت، حالا بهطور مستقیم دخترش را هم کشته است، از شدت غم و انده و بدگمانی با چاقو به جان پاره کردن دست خودش میافتد تا شاید نشانهای از میزبانبودنش پیدا کند.
فورد که درون ذهنِ برنارد جولان میدهد، او را تشویق میکند که اِلسی را بکشد. چون باور دارد هرچقدر هم اِلسی آدم خوبی به نظر برسد، در نهایت قرار است طرف همنوعان خودش را بگیرد. ولی برنارد که نمیتواند دوباره تحت تاثیر فورد به اِلسی آسیب بزند، فورد را از ذهنش پاک میکند و بعد اِلسی را وسط جنگل رها میکند و تنها به سمت «درهی دوردست» راه میافتد تا تیم امنیتی بعدا اِلسی را پیدا کند.
دلورس و گروهش با تعدادی از میزبانان گوست نیشن برخورد میکنند. گوست نیشنیها باور دارند که دلورس لیاقت رفتن به «درهی دوردست» را ندارد. درگیری خونینی بین آنها سر میگیرد که در نهایت فقط دلورس، تدی و یکی از اعضای گوست نیشن زنده از آن جان سالم به در میبرند. آن هم به خاطر اینکه تدی از شلیک به آخرین بازماندهی گروه گوست نیشنیها سر باز میزند.
دلورس کماکان میخواهد با استفاده از مغز پیتر ابرناتی، سفرش به سوی «درهی دوردست» را تکمیل کند. ولی تدی فاش میکند که نمیتواند با دستکاری شخصیتش کنار بیاید. تدی میگوید هستهی برنامهریزیاش به عنوان یک کابوی مهربان و بخشنده در تضاد با چیزی که دلورس از او میخواهد باشد قرار میگیرد و از آنجایی که ماموریتش همیشه محافظت از دلورس بوده است، پس او چارهای جز خلاص شدن از این برزخ از طریق خودکشی ندارد.
فورد از میو که با بدنی پاره پاره روی تخت افتاده است، دیدن میکند و به او میگوید که او همیشه میزبان موردعلاقهاش بوده است. فورد همچنین فاش میکند که او میو را برای فرار از وستورلد برنامهریزی کرده بوده، ولی تصمیم میو برای پیاده شدن از قطار و جستجو برای دخترش کاملا متعجبش کرده است. سپس فورد با بازگرداندن دسترسی ادمینِ پارک به او بهش کمک میکند تا خودش را نجات بدهد. همزمان شارلوت، کلمنتاین را به یک سلاح کشتار جمعی تبدیل کرده است که میتواند میزبانان را از راه دور مجبور به کشتن یکدیگر کند.
دلورس بعد از کمی عزاداری برای تدی، مغزش را خارج میکند و به سوی «فورج» حرکت میکند. او سر راه به مرد سیاهپوش و برنارد برخورد میکند. دلورس که شک کرده مرد سیاهپوش بهش خیانت خواهد کرد، یک گلولهی استفاده شده را درون اسلحهاش میگذارد. از قضا مرد سیاهپوش تصمیم میگیرد او را بکشد، اما در عوض دستش خودش را منفجر میکند. دلورس و برنارد، او را رها کرده و با آسانسور وارد «فورج» میشوند.
دلورس از کلید رمزگشایی مغز پدرش برای ورود به داخل فضای واقعیت مجازی «فورج» استفاده میکند. آن داخل هوش مصنوعی اصلی کل پارک در ظاهر لوگان به دلورس و برنارد میگوید که وظیفهی او بازسازی ذهن انسان بوده است. اما او بعد از سالها تلاش و کوشش در آخر به نتیجه میرسد که ذهن انسانها خیلی خیلی سادهتر و سرراستتر از چیزی است که به نظر میرسد. اینکه آنها «برنامهریزی»شان را دنبال میکنند و معمولا به دلیل عدم آزادی عمل، سناریوی زندگیشان را تکرار میکنند.
دلورس میخواهد فورج را نابود کند، اما برنارد بهش اجازه نمیدهد و بهش شلیک میکند و او را میکشد. با این حال دلورس قبل از مرگ موفق به فعال کردن سیستم حفاظتی «فورج» میشود که منجر به غرق شدن تمام تشکیلات میشود. حالا متوجه میشویم دریایی با جنازههای میزبانان شناور که در پایانبندی اپیزود اول فصل دوم دیده بودیم، از کجا آمده است.
در همین حین میو بعد از نفله کردن نیروهای دلوس در مرکز کنترل با انداختن بوفالوهای مکانیکی به جان آنها، با تیم همیشگیاش همراه میشود و به سوی «درهی دوردست» حرکت میکنند. در بین راه سایزمور جان خودش را فدا میکند تا میو و بقیه فرار کنند.
در محل موعود متوجه میشویم که «درهی دوردست» در واقع یک واقعیت مجازی است که فقط میزبانان قادر به دیدن آن هستند؛ به این صورت که ذهنِ میزبانان پس از وارد شدن به آن، به یک واقعیت مجازی مثل «گهواره» منتقل میشوند و بدنشان در دنیای فیزیکی باقی میماند.
در حالی که میزبانان در حال وارد شدن به «درهی دوردست» هستند، سروکلهی کلمنتاین پیدا میشود و میزبانان را به جان یکدیگر میاندازد. میو که میخواهد جلوی حملهی میزبانان زامبی را بگیرد، مجبور میشود عقب بماند و ورود دخترش با مادر دومش و آکیچیتا به «درهی دوردست» را تماشا کند و بعد بر اثر تیراندازی نیروهای دلوس بمیرد. آکیچیتا در «درهی دوردست» با همسرش کوهانا دیدار میکند.
فیلیکس و سیلوستر از قتلعام میزبانان جان سالم به در میبرند و بعدا ماموریت میگیرند تا آنجا که میتوانند، میزبانان کشته شده را به زندگی برگردانند. بنابراین کار برای میو و تیمش هنوز کاملا به پایان نرسیده است.
اِلسی در مرکز کنترل با شارلوت دست به یقه میشود. او از پروژهی مخفی دلوس در رابطه با کپی کردن مخفیانهی ذهنِ مهمانان شاکی است. شارلوت به این نتیجه میرسد، از آنجایی که اِلسی آدم باوجدانی است و نمیتواند این ماجرا را نادیده بگیرد، پس باید بمیرد. برنارد در حالی که کاری از دستش برنمیآید، تیراندازی شارلوت به اِلسی را به نظاره مینشیند. اتفاقی که بالاخره برنارد را به حرفِ فورد دربارهی نگاه بدبینانهاش به انسانها میرساند. بنابراین برنارد بعد از این اتفاق تصمیم میگیرد تا به انقلاب دلورس کمک کند.
برنارد که در سرگردانترین و ناتوانترین وضعیتش به سر میبرد، سعی میکند تا کُد فورد که مدتی قبل از روی درایوش پاک کرده بود را برگرداند تا پیشمانیاش را به خالقش ابراز کند و از او کمک بخواهد. اگرچه فورد برمیگردد، ولی برنارد خیلی زود متوجه میشود که او در حال صحبت کردن با توهم فورد است، یا به عبارت بهتر در حال صحبت کردن با خودش بوده است. درست همانطور که دلورس در فینالِ فصل اول خودش را در حال مصاحبه با خودش میبیند. همانطور که این اتفاق برای دلورس به معنای حل کردن هزارتو بود، اطلاعِ برنارد از حقیقت واقعی فورد یعنی او هم به مرکز هزارتوی خودش رسیده است. او رسما خودآگاه شده است.
برنارد نسخهی اندروید شارلوت هیل را پرینت میکند و بعد مغزِ دلورس را درون کلون شارلوت قرار میدهد.
دلورس در قالب کلون شارلوت هیل بیدار میشود، شارلوت هیل اصلی را میکشد و بعد با دار و دستهی استرند همراه میشود.
برنارد خاطراتش را به هم میریزد و در ساحل بیهوش میشود تا وقتی که نیروهای دلوس رسیدند، نتوانند از طریق او از اتفاقاتی که بعد از مرگ فورد در پارک افتاده است، اطلاع پیدا کنند.
سال ۲۰۵۲، دو هفته بعد از مرگ فورد
برنارد در ساحل وستورلد بیدار میشود و به نیروهای امنیتی دلوس به رهبری استرند میپیوندد. آنها میخواهند ببینند دقیقا چه اتفاقی بعد از مرگ فورد در این دو هفته در پارک افتاده است.
آنها در جریان جستجوهایشان با یک ببر بنگالِ مُرده روبهرو میشوند که همان ببری است که همراه با امیلی از راجورلد به وستورلد آمده و در ادامه به درهای غرقشده میرسند که میزبانان مُرده روی آب شناور هستند.
آنها بعد از بررسی میزبانان غرق شده، به مرکز کنترل برمیگردند. آنجا برنارد با شارلوت روبهرو میشود که به او میگوید از موفق شدنش تحتتاثیر قرار گرفته است و فکر نمیکرده که او چنین دل و جراتی داشته باشد. ما در این نقطهی زمانی نمیدانیم که منظور شارلوت از این حرفها چیست.
بررسی میزبانان توسط نیروهای دلوس نشان میدهد که مغزهای یک سوم آنها کاملا خالی است. نه مغزهایی که اطلاعاتشان پاک شده، بلکه مغزهایی که انگار هیچوقت هیچ اطلاعاتی روی آنها ذخیره نشده بوده است. این یک سوم همان میزبانانی هستند که ذهنشان به «درهی دوردست» منتقل شده است و بدنشان را در دنیای فیزیکی باقی گذاشتهاند.
نیروهای دلوس، دیانای ترسا کالن را روی در کلبهی فورد در وسط جنگل پیدا میکنند. استرند، استابس و برنارد را به محل قتلِ ترسا میبرد تا بفهمد کدامیک از آنها او را برای دزدیدن اطلاعات پارک کشته است. برنارد کشتنِ ترسا را به یاد میآورد. بلافاصله دلوسیها با یک اتاق مخفی در زیر زمین کلبه روبهرو میشوند که پُر از کلونهای برنارد است. معلوم نیست آیا این کلونها حکم پروتوتایپهای برنارد اصلی را داشتهاند یا فورد چندین برنارد برای فرستادن به دنبال انجام کارهایش داشته است.
برنارد بعد از شکنجه شدن توسط دلوسیها برای به یاد آوردن محل اختفای پیتر ابرناتی، بالاخره اعتراف میکند که او در بخش ۱۶، منطقه ۴ یا همان «درهی دورست» قرار دارد.
برنارد، نیروهای امنیتی دلوس را به «فورج» میبرد و آنها آنجا با جنازهی دلورس روبهرو میشوند. غافلگیری اصلی فصل دوم افشا میشود. برنارد تعریف میکند که او دو هفته پیش بعد از کشتن دلورس، مغزش را خارج میکند و درون کلونی از شارلوت هیل جایگذاری میکند. دلورس در ظاهر شارلوت بیدار میشود و شارلوت اصلی را میکشد و جای او را میگیرد. به عبارت دیگر شارلوت در تمام صحنههای مربوط به خط زمانی «دو هفته بعد از مرگ فورد» در واقع دلورس است.
استرند و تیمش تا میآیند به خودشان بجنبند توسط شارلوت/دلورس کشته میشوند. سپس دلورس پکیجی که شامل تمام میزبانانی که وارد «درهی دوردست» شده بودند را به جای نامعلومی که دست هیچ انسانی بهش نرسد منتقل میکند و بعد به برنارد شلیک میکند تا بتواند ذهنش را با خود از پارک خارج کند.
دلورس/شارلوت در نهایت همراه با پنج مغز در کیفش، موفق به خروج از پارک میشود. یکی از این مغزها متعلق به برنارد است، ولی چهارتای دیگر ناشناس هستند. اما میدانیم که تدی یکی از آنها نیست. دلورس با آپلود کردن ذهن تدی در «درهی دوردست»، به او اجازه میدهد تا همان زندگی آرامشبخشی که دوست داشت را داشته باشد.
دلورس/شارلوت قبل از خروج از پارک با استابس روبهرو میشود. استابس فاش میکند که از هویت واقعی شارلوت خبر دارد، ولی کاری با او ندارد. چرا که خودش هم در واقع در تمام این مدت میزبانی در خدمت فورد بوده است. ماموریتی که فورد برای او در نظر گرفته بوده، محافظت از میزبانان بوده است.
فورد در خارج از وستورلد یک ماشین پرینت میزبان در خانهی آرنولد برای دلورس در نظر گرفته است. بنابراین دلورس با بازسازی بدنش خودش، ذهنش را به آن منتقل میکند و بعد همین کار را برای برنارد هم انجام میدهد. در نهایت دلورس به برنارد میگوید که آنها در فصل سوم سر نابودی یا نجات بشریت با یکدیگر درگیر خواهند شد. به عبارت بهتر در حالی که دلورس حکم مگنیتو را دارد، برنارد پروفسور ایکس خواهد بود!
آیندهی خیلی خیلی دوری بعد از سال ۲۰۵۲
در سکانس پسا-تیتراژ فصل دوم به لحظهی بعد از سوار شدن مرد سیاهپوش در آسانسور ِمنتهی به «فورج»، مدتی بعد از دلورس و برنارد فلشفوروارد میزنیم. آن هم نه به یکی-دو هفته بعد، بلکه به آیندهای دور. جایی که محیط «فورج» حالتی آخرالزمانگونه و متروکه به خود گرفته است. مرد سیاهپوش آنجا با اندرویدِ امیلی روبهرو میشود. او که از این دیدار شوکه شده، متوجه میشود که نه تنها دخترش در قالب میزبان برگشته است، بلکه او قصد گرفتن تست «فیدلیتی» را از مرد سیاهپوش دارد. این یعنی مرد سیاهپوش در این خط زمانی رسما میزبان تشریف دارد و دچار سرنوشت کلون جیم دلوس شده است. اگر در پروژهی دلوس برای رسیدن به زندگی جاودان، کلون جیم دلوس حکم موش آزمایشگاهی را داشت و مرد سیاهپوش برای تست فیدلیتی از او حاضر میشد، اینجا مرد سیاهپوش، موش آزمایشگاهی است و اندروید امیلی حکم گیرندهی تست را دارد. اگرچه بعد از اتمام اپیزود، بینندگان فکر میکردند که این صحنه در داخل شبیهسازی-چیزی جریان دارد، ولی نه تنها نسبت ابعاد تصویر مثل صحنههای درونِ درهی دوردست و گهواره تغییری نکرده است، بلکه خود اندروید امیلی هم رک و پوستکنده میگوید: «سیستم خیلی وقته که از بین رفته. این یه شبیهساز نیست. اینجا دنیای خودته. یا حداقل هر چیزی که ازش باقی مونده». آیا همهی اینها به این معنی است که مرد سیاهپوشی که تاکنون در طول فصل اول و دوم دیده بودیم، میزبان بوده است؟ نه. بالاخره نه تنها دیده بودیم جستجوی ویلیام با چاقو در ساعدش برای پیدا کردن نشانهای از میزبانبودن به در بسته میخورد، بلکه ما در سکانس آخر اپیزود فینال، مرد سیاهپوش را در بین مجروحهایی که نیروهای دلوس گردآوری کردهاند نیز میبینیم. این یعنی مرد سیاهپوشی که در طول فصل اول و دوم تا لحظهای که دستش را با شلیک به دلورس منفجر میکند دیدهایم، انسان بوده است.
ماجرا از این قرار است که مرد سیاهپوش اصلی به محض بیدار شدن بعد از منفجر شدن دستش، به سمت آسانسور نمیرود. وگرنه حتما سر راه به دلورس و برنارد برخورد میکرد. بیدار شدن مرد سیاهپوش بعد از منفجر شدن دستش و صحنهی سوار شدن او در آسانسور طوری پشت سر هم چسبیدهاند که به نظر میرسد هر دو متعلق به یک خط زمانی هستند، اما به محض اینکه در سکانس پسا-تیتراژ به مرد سیاهپوش در آسانسور برمیگردیم، به خط زمانی آیندهی خیلی دور فلشفوروارد زدهایم و این وسط اتفاقات زیادی افتاده است. اینکه چیزی که تاکنون در طول فصل اول و دوم از مرد سیاهپوش دیدهایم واقعی بوده است، اما به این معنی نیست که نسخهی غیرواقعی و شبیهسازشدهی آنها اتفاق نیفتاده است. در رابطه با کلون مرد سیاهپوش با چیزی شبیه به صحنهی آخرین گفتگوی جیم دلوس و لوگان کنار استخر طرف هستیم. گفتگوی جیم دلوس و لوگان یک بار قبلا در واقعیت اتفاق افتاده، اما سیستمِ پارک آن را بازسازی کرده است تا ببیند آیا جیم دلوس همان تصمیمی که دفعهی اول گرفته بود (طرد کردن پسرش) را میگیرد یا انتخابش را تغییر میدهد. در رابطه با کلون مرد سیاهپوش هم با چنین وضعیتی طرف هستیم. مرد سیاهپوش یک بار در واقعیت تمام مسیری که در طول فصل اول و دوم تا لحظهای که دستش منفجر میشود را طی کرده است. ولی ظاهرا در آینده، اندروید امیلی به تنهایی یا تحت فرمان هرکس دیگری که هست، کلون مرد سیاهپوش را میسازند و او را مجبور میکنند تا تمام اتفاقاتی که در طول فصل اول و دوم برای مرد سیاهپوش اصلی افتاده بود را بارها و بارها تکرار کند. ظاهرا هدف از این کار بررسی این است که آیا مرد سیاهپوش تصمیمی به جز چیزی که دفعهی اول گرفته بود، میگیرد یا نه. آیا او دخترش را دوباره میکشد یا ایندفعه حرفش را باور میکند و همراهش به خانه برمیگردد؟
روبهرو شدن مرد سیاهپوش با اندروید امیلی حکم همان لحظهای را دارد که کلون جیم دلوس با ویلیام که به دیدنش میآمد، روبهرو میشد. جیم دلوس تا قبل از ورود ویلیام فکر میکرد در هتلی در لسآنجلس حضور دارد. بنابراین بدون اینکه بداند تکنسینها از پشت شیشههای نامرئی اتاقش در حال تماشای او هستند، به زندگی روتینش میپرداخت؛ ورزشش را میکرد، قهوهاش را میخورد، حمامش را میکرد، کتابش را میخواند و با پخش موسیقی میرقصید. ولی به محض اینکه ویلیام وارد اتاق میشد و برای او توضیح میداد که الان چندین سال از مرگش گذشته است و او واقعا چه چیزی است، مغزش آبگوشت میشد و مورد حملهی انواع و اقسام گلیچ و اِرور و باگ قرار میگرفت. البته دلیل اصلی گلیچی شدن کلون جیم دلوس به خاطر قرار گرفتن ذهنِ جیم دلوس درون یک بدن روباتیک بود. به همین دلیل مغز به محض اطلاع از واقعیت دنیایش، بدنش را پس میزد. ولی در رابطه با بازسازی برنارد از روی آرنولد متوجه شدیم کلونهایی که از روی نسخهی اصلی کپی/پیست میشوند، دچار چنین مشکلی نمیشوند. پس اگر کلون مرد سیاهپوش فقط کپی/پیستِ نسخهی اصلی با مغز مصنوعی باشد، هنگام تست فیدلیتی به چنین مشکلی دچار نمیشود. موضوع وقتی جالبتر میشود که توضیحات لیزا جوی دربارهی این صحنه را بررسی میکنیم. جوی در مصاحبهاش دربارهی این صحنه میگوید:«دنیا در آیندهای خیلی خیلی دور بهطرز دراماتیکی تغییر کرده است. کاملا نابود شده است. شخصی در ظاهر دختر مرد سیاهپوش (البته که دختر واقعیاش خیلی وقت است که مُرده) ظاهر میشود تا با او صحبت کند. مرد سیاهپوش متوجه میشود که بارها و بارها و بارها در حال تکرار کردن یک چرخه بوده است. آنها در حال تکرار چرخهی اولیه که در طول این فصل دیدیم، هستند و هر دفعه آن را در جستجوی پیدا کردن چیزی به اسم فیدلیتی یا شاید یک انحراف تست میکنند. این حس بهتان دست میدهد که این تست کردنها حالاحالاها ادامه خواهد داشت. این صحنه دارد به دنیای موقتی اشاره میکند که یک روزی بهش میرسیم و یک روزی مقدار بیشتری از آن را میبینیم و اینکه اصلا چگونه کار آنها به این مکان کشیده شده و در حال تست کردن چه چیزی هستند».
خب، لیزا جوی برای توصیف مکانی که این صحنه در آن جریان دارد، از لفظ «دنیای موقت» استفاده میکند. این نشان میدهد شاید در ظاهر به نظر برسد ما در این صحنه به دنیای آخرالزمانی بعد از نابودی وستورلد فلشفوروارد زدهایم، ولی «دنیای موقت» میتواند به این معنی باشد که این صحنه در خارج از سیارهی زمین جریان دارد. جایی که انسانها دنیای موقتی برای خودشان درست کردهاند. حتما میپرسید چرا انسانها باید همچین کاری کنند؟ لیزا جوی زمین را به عنوان جایی که «کاملا نبوده شده است»، توصیف میکند. احتمالا نابودی زمین از درگیری بین میزبانان و انسانها که جرقهاش بعد از فرار دلورس از وستورلد زده شد، سرچشمه میگیرد. پس اگر این صحنه روی زمین و در وستورلد خودمان جریان نداشته باشد، پس اینجا همان فورج اصلی هم نیست. با توجه به چیزی که در رابطه با فورج اصلی دیدیم، سیستم فورج طوری است که خصوصیت اصلی و سنگ بنای اولین سوژهاش را به عنوان آواتار انتخاب میکند. اولین سوژهی نسخهی اول فورج، جیم دلوس بود. آواتار سیستم براساس لوگان دلوس بود که حکم خصوصیت تعریفکنندهی شخصیتِ جیم دلوس را داشت. چرا که «وستورلد» باور دارد همیشه یک لحظه در زندگی انسانها وجود دارد که کل شخصیتشان را تعریف میکند و لحظهای که شخصیت جیم دلوس را تعریف کرد، جایی بود که پسرش را از خود طرد میکند. سوژهی اصلی نسخهی دوم فورج، مرد سیاهپوش است. چرا که آواتار سیستم در ظاهر امیلی ظاهر میشود که حکم خصوصیت تعریفکنندهی شخصیتِ ویلیام را دارد. پس جایی که مرد سیاهپوش در سکانس پسا-تیتراژ به آن وارد میشود، نسخهی دوم فورج است که از صفر براساس ویلیام ساخته شده است. این نکته را نباید دستکم بگیریم که لیزا جوی در مصاحبهاش از واژهی «انحراف» در کنار «فیدلیتی» استفاده میکند. به عبارت دیگر هر کسی که دارد این تست را انجام میدهد، به همان اندازه که دنبال فیدلیتی است، به همان اندازه هم به دنبال انحراف است. تست فیدلیتی برای سنجش مقدار شباهتِ کلون به سوژهی اصلی است. تست انحراف اما همانطور که از اسمش مشخص است، برای بررسی این است که کلونِ سوژه چقدر از مسیر نسخهی اورجینال منحرف شده است. اینکه لیزا جوی در مصاحبهاش به «انحراف» هم در کنار «فیدلیتی» اشاره میکند، میتواند به این معنا باشد که اینبار باید در این صحنه به دنبال اولی باشیم.
نظریهپردازیها از اینجا شروع میشود. طرفداران فکر میکنند داستان مرد سیاهپوشی که در طول فصل اول و دوم همراهش بودیم، با شلیک تفنگش به سمت دلورس و منفجر شدن آن در دستش به اتمام میرسد. ویلیام از شدت درد بیهوش میشود و هیچوقت موفق نمیشود تا سوار آسانسور شده و پشت سر دلورس و برنارد وارد فورج شود. نتیجه این است که رویدادهای اپیزود دهم فصل دوم به همان شکلی که دیدیم اتفاق میافتند و سرنوشت بشریت برای همیشه تغییر میکند. اما در سکانس پسا-تیتراژ میبینیم که مرد سیاهپوش بیهوش باقی نمیماند، بلکه موفق میشود با آسانسور پایین برود. این اتفاق ثابت میکند که احتمال اینکه مرد سیاهپوش میتوانست پشت سر دلورس و ویلیام وارد فورج شود و روی اتفاقاتی که دیدیم تاثیر بگذارد، وجود دارد. این موضوع توضیح میدهد که چرا به محض پایین رفتنِ مرد سیاهپوش با آسانسور، چرخهی تکرارشوندهاش با ظاهر شدن اندرویدِ امیلی به پایان میرسد. به عبارت دیگر به نظر میرسد برخلاف تمام تستهای فیدلیتی که تاکنون در طول سریال دیدهایم، هدف این یکی نه بررسی شباهت کلونِ مرد سیاهپوش به نسخهی اورجینال، بلکه پیدا کردن یک لحظهی انحرافی است. از آنجایی که زمین کاملا نابود شده، احتمالا هدف این تستها برای پیدا کردن وسیلهای برای تغییر دادن یا بازگرداندن سرنوشت زمین و بشریت به حالت قبلیاش است. اما در جواب به اینکه تستهای فورج ۲ تا چه زمانی ادامه پیدا خواهند کرد، باید گفت همانطور که لیزا جوی در مصاحبهاش میگوید، چرخهی مرد سیاهپوش تا حالا به تعداد بیشماری تکرار شده است و این حس در این صحنه در بیننده ایجاد میشود که حالا حالاها ادامه خواهد داشت.
نسخهی اول فورج در قالب لوگان به دلورس و برنارد میگوید که هدف او این بوده تا به این نتیجه برسد که آیا انسانها، قدرت آزادی عمل دارند یا نه. سیستم بعد از تکرار صحنهی طرد شدن لوگان توسط جیم دلوس به تعداد یک میلیون بار به این نتیجه میرسد که جیم دلوس غیرقابلتغییر است و همیشه تصمیم یکسانی میگیرد. در نتیجه انسانها آزادی عمل ندارند. ولی قضیه از این قرار است که یک میلیون بار خیلی کم به نظر میرسد. ناسلامتی طبیعت برای تکامل و رسیدن به چیزی که امروز شاهدش هستیم، باید مسیر پیچیده و سرسامآوری را طی میکرده است. وقتی میبینیم چیزی که امروز هستیم، حدود دو هزار و ۱۰۰ میلیون سال پیش از یک سلول تکهستهای ایجاد شده، میبینیم که یک میلیون بار تکرار صحنهی آخرین دیدار جیم دلوس با پسرش در مقایسه با مسیری که انسان برای تکامل پشت سر گذاشته است، خندهدار است. بنابراین این احتمال وجود دارد که هدف فورج ۲، اثبات آزادی عملِ انسانها است و قصد دارد این آزمایش را آنقدر تکرار کند که بالاخره آن را ثابت کند. در سکانس پسا-تیتراژ میبینیم که با عدم بیهوش شدن مرد سیاهپوش و ورود او به فورج، شاهد اولین نشانهها در خصوص انحراف کلون مرد سیاهپوش از مسیر همیشگیاش هستیم. آیا فورج ۲ میتواند ثابت کند که آزادی عمل وجود دارد و تصمیمات انسانها از پیش تعیین شده نیست؟