سریال Loki: از قوانین سفر در زمان تا سیر تحول لوکی

سریال Loki: از قوانین سفر در زمان تا سیر تحول لوکی

سازوکار سفر در زمان در سریال لوکی چیست؟ لوکی چه تحولاتی را در طول حضورش در دنیای سینمایی مارول پشت سر گذاشته است؟ و سرانجام او در این سریال چگونه پیش‌بینی می‌شود؟ همراه میدونی باشید.

فاز چهارم دنیای سینمایی مارول با وجودِ مرد عنکبوتی: راهی به خانه نیست و دکتر استرنج: در دنیاهای موازیِ جنون به آغاز بهره‌برداری این مجموعه از ایده‌ی مولتی‌ورس و شیرجه زدن به درونِ همه‌ی احتمالات گوناگونی که تصادفِ دنیاهای موازی با یکدیگر به همراه می‌آورد اختصاص دارد. گرچه وانداویژن نخستین قدم‌های دنیای سینمایی مارول برای معرفی کانسپتِ مولتی‌ورس را برداشت، اما لوکی، جدیدترین سریال ابرقهرمانی دیزنی‌پلاس به‌طور جدی وظیفه‌ی گسترش دادن آن را برعهده دارد. اما به محض اینکه پای سفر در زمان و رفت و آمد بینِ دنیاهای موازی به یک داستان باز می‌شود، گم و گور نشدن لابه‌لای قوانین، تبصره‌ها و احتمالاتِ گیج‌کننده‌اش و تامل نکردن درباره‌ی تاثیراتِ شگرف و گسترده‌ای که روی چیزهایی که درباره‌ی این دنیا می‌دانیم می‌گذارد غیرممکن می‌شود و لوکی نیز از این قاعده مُستثنا نیست.

مخصوصا با توجه به اینکه لوکی در این زمینه شوخی‌بردار نیست: در همان نخستین اپیزود این سریال متوجه می‌شویم نه تنها در تمام این مدت، یک تشکیلاتِ فرابُعدیِ غول‌آسا به اسم «سازمان اختلافات زمانی» وجود داشته است که همچون خدا بر تمام امور زمانیِ جهان‌هستی نظارت می‌کند، بلکه در توصیف قدرتشان همین بس که کارمندان این سازمان از سنگ‌های اَبدیت، همان اجسام قدرتمندی که سه فاز نخستِ دنیای سینمایی مارول به تقلای قهرمانان و تبهکاران برای تصاحبشان اختصاص داشت، به عنوان کاغذنگهدار استفاده می‌کنند! نه تنها متوجه می‌شویم که در آغاز تولد هستی واقعه‌ای به نام «جنگ مولتی‌ورس» که در نتیجه‌ی سلطه‌جویی خط‌های زمانی مختلف بر یکدیگر اتفاق اُفتاده بود وجود داشته، بلکه موجوداتی کیهانی معروف به «نگهبانان زمان» وجود دارند که با شکل دادن به یک خط زمانی یکتا موسوم به «خط زمانی مُقدس» به این هرج و مرج پایان دادند و آن را تاکنون به همین شکل حفظ کرده‌اند.

هضم کردن این همه اطلاعات که دیدگاه‌مان به دنیای مارول و سلسله‌مراتبِ قدرت در این دنیا را دگرگون می‌کنند آسان نیست. بنابراین سوالی که بلافاصله ذهنِ طرفداران سریال را به خود معطوف کرده این است که الگوی سفر در زمان و سازوکار خط‌های زمانی در دنیای سینمایی مارول چگونه است؟ چرا سازمان اختلافات زمانی این‌قدر برای دستگیری مُتغیرهایی مثل لوکی و حفظ جریانِ فعلی این خط زمانی یگانه‌ی مُقدس مصمم است؟ و دقیقا لوکی به چه گناهی متهم شده است؟ مخصوصا این آخری. حتی خودِ لوکی هم به‌طرز صادقانه‌ای از دستگیری‌اش شوکه شده است. در اپیزود نخستِ سریال سکانسی وجود دارد که لوکی برای محکوم شدن در مقابلِ قاضی دادگاه حاضر می‌شود. لوکی توضیح می‌دهد که او به خاطر تخطی از خط زمانی مُقدس گناهکار نیست و آنها او را اشتباه گرفته‌اند؛ قاضی می‌پرسد: «جدی؟ پس مُقصر کیه؟». لوکی جواب می‌دهد: «گمونم انتقام‌جویان. مکعب فقط به این دلیل دست من اُفتاد، چون اونا تو زمان سفر کرده بودن».

این دقیقا سوال بسیاری از طرفداران هم بود. ناسلامتی کُل نیمه‌ی دومِ انتقام‌جویان: پایان بازی به سفر دارودسته‌ی تونی استارک به نقاط مختلفی در گذشته برای سرقتِ سنگ‌های ابدیت اختصاص داشت و همان‌طور که انشنت‌وان (اُستاد دکتر استرنج با بازی تیلدا سوینتن) به بروس بنر توضیح داد، جدا کردن هرکدام از سنگ‌ها از محلِ قرارگیری اورجینالشان به ساخته شدنِ خط‌های زمانی موازی و ایجاد هرج و مرج در مولتی‌ورس منجر می‌شود. پس چرا پای لوکیِ بیچاره به جای انتقام‌جویان به جُرم تخطی از خط زمانی مُقدس به دادگاه باز شده است؟ خودِ سریال بلافاصله از طریقِ قاضی به این سوال پاسخ می‌دهد. قاضی در پاسخ به اعتراضِ لوکی می‌گوید: «کاری که اونا کردن باید اتفاق می‌اُفتاد، ولی فرار شما، نه». پاسخی که خودش به مطرح شدن یک سوال تازه منجر می‌شود: یعنی چه که «کاری که اونا کردن باید اتفاق می‌اُفتاد»؟ اولین کاری که باید برای تشریحِ منظور قاضی انجام بدهیم، توضیح دادنِ سازوکار به‌خصوصِ سفر در زمان در دنیای سینمایی مارول است. مسئله اما این است: الگوی سفر در زمان در دنیای سینمایی مارول با سازوکار مرسوم و تعریف رایجش متفاوت است.

وقتی حرف از سفر در زمان می‌شود، احتمالا اکثرمان یاد سفر در زمانی که در مجموعه‌ی بازگشت به آینده دیده‌ایم می‌اُفتیم. طبقِ قوانینِ سفر در زمان در دنیای فیلم‌های بازگشت به آینده، اگر یک نفر در زمان به عقب سفر کند و چیزی را در گذشته تغییر بدهد، پس از بازگشت به آینده متوجه می‌شود که آینده همان آینده‌ای که ترک کرده بود نیست، بلکه آینده براساس تغییری که در گذشته ایجاد کرده بود، تغییر کرده است.

برای مثال، اگر یک نفر به گذشته سفر کند و جلوی عاشق شدن پدر و مادرش در جوانی را بگیرد و از عدم بچه‌دار شدنِ آنها اطمینان حاصل کند، دیگر هیچ‌وقت او در آینده وجود نخواهد داشت تا بتواند به گذشته سفر کند. نتیجه به یک پارادوکس زمانیِ غیرممکن منجر می‌شود. مسافر زمان نمی‌تواند جلوی بچه‌دار شدن والدینش را بگیرد؛ او آزادی عمل لازم برای از بین بُردن چیزی را که باعث به وجود آمدنِ خودش شده است ندارد (مثل چیزی که در سریال آلمانی تاریک شاهدش هستیم). و حتی اگر هم آزادی عمل داشته باشد (مثل چیزی که در بازگشت به آینده شاهدش هستیم)، مسافر زمان با از بین بُردنِ دلیل وجود خودش (بچه‌دار شدن والدینش) باعث ایجاد واکنش زنجیره‌ای فاجعه‌باری که کُل جهان‌هستی را نابود می‌کند می‌شود.

طبق این نوع سفر در زمان، اگر یک نفر به لحظه‌ی تولدِ هیتلر سفر کند و او را در نوزادی بکُشد، آن وقت درحالی به نسخه‌ی تازه‌ای از آینده بازمی‌گردد که جنگ جهانی دوم هرگز در آن اتفاق نیافتده است. اتفاقا درحالی که انتقام‌جویان در پایان بازی مشغولِ ایده‌پردازی درباره‌ی چگونگی بازگرداندنِ عواقب بشکنِ تانوس به حالت قبل هستند، یکی از آنها پیشنهاد می‌کند که به زمانِ کودکی تانوس سفر کنند و با کُشتن او به آینده‌ای که هرگز تانوسی برای نابود کردن نیمی از موجودات دنیا وجود نداشته است بازگردند. گرچه تصور کودک‌کُشی انتقام‌جویان (آن هم کودک معصومی که باید به‌طرز ناعادلانه‌ای به جُرم گناهان نسخه‌ی آینده‌اش مجازات شود) ترسناک است، اما خوشبختانه انجام این کار در دنیای سینمایی مارول امکان‌پذیر نیست. چراکه سازوکارِ سفر در زمان در دنیای سینمایی مارول با فیلم‌های بازگشت به آینده فرق می‌کند. بنابراین وقتی انتقام‌جویان در دنیای سینمایی مارول به گذشته سفر می‌کنند و رویدادها را تغییر می‌دهند، باعثِ تغییر آینده‌ی خودشان نمی‌شوند. در عوض اتفاقی که در نتیجه‌ی تغییر رویدادهای گذشته می‌اُفتد ایجاد یک خط زمانی جدید است.

این خط زمانی جدید تا پیش از وقوعِ رویدادی که باعثِ به وجود آمدنش شده است، تاریخ یکسانی با خط زمانی اورجینال دارد. برای مثال، اگر یک نفر در دنیای سینمایی مارول به دوران کودکی هیلتر سفر کند و او را بُکشد، او موفق به جلوگیری از وقوعِ جنگ جهانی دوم «نمی‌شود». در عوض، به محض کُشته شدنِ نسخه‌ی کودکی هیتلر یک خط زمانی جدید ایجاد می‌شود. این خط زمانی جدید که نسخه‌ی کودکی هیتلر در آن کُشته شده است، گرچه تاریخ یکسانی با خط زمانی اورجینال دارد، اما به یک آینده‌ی متفاوت در مقایسه با خط زمانی اورجینال منجر می‌شود. هیلتر هیچ‌وقت در خط زمانی اورجینال کُشته نمی‌شود؛ او کماکان بزرگ می‌شود و باعث وقوعِ جنگ جهانی دوم می‌شود. در عوض، با کُشته شدن نسخه‌ی کودکی هیتلر یک خط زمانی جدید ایجاد می‌شود؛ هیتلر در این خط زمانی جدید مُرده است و جنگ جهانی دوم هم هرگز اتفاق نمی‌اُفتد. مسافر زمان با کُشتن هیتلر از وقوعِ جنگ جهانی دوم در خط زمانی خودش اطمینان حاصل «نمی‌کند»، بلکه فقط باعث ایجاد یک خط زمانی جدید که جنگ جهانی دوم در آن اتفاق نیافتاده است می‌شود. مسافر زمان با بازگشت به آینده‌ای که از آنجا به گذشته سفر کرده بود متوجه می‌شود که دخالتش در گذشته هیچ نتیجه‌ای در پی نداشته است.

شاید انسان‌های خط زمانی جدیدِ ناشی از کُشتنِ هیتلر از عدم وقوعِ جنگ جهانی دوم لذت ببرند، اما انسان‌های خط زمانی اورجینال که مسافر زمان با هدف نجات آنها به گذشته سفر کرده بود، کماکان وقوع جنگ جهانی دوم را تجربه خواهند کرد. این تعریف اما کاملا دقیق نیست. یک قانون کوچک اما بسیار مهم در دنیای سینمایی مارول وجود دارد و آن هم این است که هر نوع دخالتی در رویدادهای گذشته باعث ایجاد خط زمانی جدید «نمی‌شود». همان‌طور که انشنت‌وان در پایان بازی برای بروس بنر توضیح می‌دهد، سنگ‌های ابدیت مسئول خلق چیزی هستند که موجودات دنیای سینمایی مارول آن را «جریان زمان» می‌نامند. تصور ما از کانسپتِ زمان به عنوان چیزی که در یک خط مستقیم به سمت جلو حرکت می‌کند توسط سنگ‌های ابدیت تولید می‌شود. بنابراین، وقتی یکی از سنگ‌های ابدیت از خط زمانی اورجینالی که به آن تعلق دارد جدا می‌شود، این اتفاق به ایجاد یک خط زمانی جدید منجر می‌شود.

بنابراین جُرم واقعی لوکی فرار کردن و دستکاری رویدادهای خط زمانی نبود؛ جُرم واقعی لوکی جدا کردن یک سنگ ابدیت از نقطه‌‌ای که در خط زمانیِ خودش به آنجا تعلق داشت بود. اگر لوکی بدون استفاده از مکعب از دست انتقام‌جویان فرار می‌کرد یا بدون استفاده از مکعب در زمان سفر می‌کرد، احتمالا هیچ‌وقت دقیقه‌بان‌های سازمان اختلافاتِ زمانی برای دستگیری او و دادگاهی کردنش ظاهر نمی‌شدند. چیزی که لوکی را به دردسر انداخت، تصمیمش برای استفاده از مکعب برای سفر در زمان و جدا کردنِ یکی از سنگ‌های ابدیت از خط زمانی‌ای که به آن تعلق داشت بود. در لحظه‌ای که مکعب آبی‌رنگ (سنگ فضا) به‌طور تصادفی جلوی پای لوکی می‌اُفتد، خط زمانی مُقدس سر یک دو راهی قرار می‌گیرد. در خط زمانی اورجینال، لوکی هیچ‌وقت از مکعب برای فرار استفاده نمی‌کند، مکعب در سر جای درستش که به آنجا تعلق دارد باقی می‌ماند و او با دستانِ بسته به آزگارد بازگردانده می‌شود تا زندانی شود. اما در خط زمانی جدید لوکی خودش را به بیابانی در مغولستان تله‌پورت می‌کند و مکعب را از سر جای درستش جدا می‌کند.

به بیان دیگر، گرچه خط زمانی اورجینال و خط زمانی جدید تاریخ مُشترکی دارند، اما آنها از لحظه‌ای که لوکی از مکعب برای فرار استفاده می‌کند، به دو شاخه‌ی مجزا با دو آینده‌ی موازیِ متفاوت تبدیل می‌شوند. درحالی که نسخه‌ی اورجینال لوکی برای زندانی کشیدن به آزگارد منتقل می‌شود، نسخه‌ی موازی او در بیابانی در مغولستان بیدار می‌شود. اما از آنجایی که مامورهای سازمان اختلافات زمانی وظیفه دارند تا خط‌های زمانی جدیدِ ایجاد شده در نتیجه‌ی جدا کردن سنگ‌های ابدیت از محل اصلی‌شان را نابود کنند، آنها پس از دستگیر کردن لوکی و منتقل کردنِ او به سازمان، یک دستگاهِ ری‌ست‌کننده روی زمین کار می‌گذارند. این دستگاه تمام تغییرات ناشی از جدا کردنِ سنگ‌های ابدیت از محل اصلی‌شان را ری‌ست می‌کند و جلوی شکل‌گیری یک خط زمانی جدید را پیش از اینکه به‌طرز غیرقابل‌کنترلی قوی شود می‌گیرد. دقیقا به خاطر همین است که در کشوی کارمندانِ سازمان اختلافات زمانی تعداد زیادی سنگ‌های ابدیتِ بلااستفاده یافت می‌شود.

این سنگ‌ها به مُتغیرهای دستگیرشده‌ای که از آنها برای سفر در زمان استفاده کرده‌اند تعلق داشته است. ماموران سازمان این سنگ‌ها را از مسافران زمانی که باعثِ ایجاد شاخه‌های جدید در خط زمانی مقدس شده‌اند مصادره کرده‌اند. همچنین، به خاطر همین است که سنگ‌های مصادره‌شده بلااستفاده رها شده‌اند. ماجرا از این قرار است: سنگ‌های ابدیت با هدفِ تنظیم کردن و منظم ساختنِ جریان زمان ساخته شده بودند (درواقع، اگر در پایان سریال معلوم شد که خودِ نگهبانان زمان سنگ‌های ابدیت را برای سالم و دست‌نخورده حفظ کردنِ خط زمانی مُقدس خلق کرده‌اند تعجب نکنید!). بنابراین، وقتی یک خط زمانی جدید ایجاد می‌شود، این خط زمانی شامل سنگ‌های ابدیتِ مخصوص به خودش است. این سنگ‌ها به عنوانِ غایی‌ترین منبعِ قدرت واقعیتِ جدید وظیفه‌ی تنظیم جریان زمان در خط زمانی جدید را برعهده دارند. اما سازمان اختلافات زمانی دشمنِ قسم‌خورده‌ی خط‌های زمانی انحرافی است. بنابراین ماموران این سازمان بلافاصله در خط زمانی جدید حضور پیدا می‌کنند، یکی از آن دستگاه‌های ری‌ست‌کننده را روی زمین کار می‌گذارند و هستی را از وجودش پاک می‌کنند.

وقتی خط‌های زمانی جدید حذف می‌شوند، سنگ‌های ابدیتِ آنها بلااستفاده می‌شوند. در این صورت، این سنگ‌ها چیزی بیش از زباله‌های باقی‌مانده از واقعیت‌های حذف‌شده نیستند. این سنگ‌ها پس از نابود شدنِ دنیاهایشان دیگر هیچ قدرتی ندارند. بنابراین تعجبی ندارد که چرا کارمندان سازمان از آنها به عنوان کاغذنگهدار استفاده می‌کنند. مسئله این نیست که سنگ‌های ابدیت در داخل محیطِ سازمان اختلافات زمانی هیچ قدرتی ندارند؛ مسئله این است که سنگ‌های ابدیتِ حاضر در محیطِ سازمان اختلافات زمانی، سنگ‌های باقی‌مانده از دنیاهای حذف‌شده هستند و این سنگ‌ها خارج از دنیایی که به آن تعلق دارند هیچ قدرتی ندارند. این موضوع درباره‌ی سنگ‌هایی که قهرمانان در جریان انتقام‌جویان: پایان بازی به سرقت می‌برند نیز صدق می‌کند؛ جدا کردن آنها از محلی که به آن تعلق دارند به ایجاد خط‌های زمانی جدید منجر می‌شود. اما انشنت‌وان در یکی از سکانس‌های حذف‌شده‌ی پایان بازی به بروس بنر توضیح می‌دهد که قهرمانان باید پس از انجام کارشان با سنگ‌ها، آنها را دوباره به سر جای اورجینالشان در خط زمانیِ خودشان بازگردانند؛ بازگرداندن سنگ‌ها به حذف شدنِ شاخه‌های زمانیِ جدیدِ ناشی از سرقتشان منجر می‌شود.

به بیان دیگر، همان‌طور که انشنت‌وان می‌گوید، بازگرداندن سنگ‌ها نقشِ چیدنِ شاخه‌های زمانی اضافی را ایفا می‌کند. خط‌های زمانی جدید یک‌جورهایی حکم علف هرز را دارند؛ به خاطر همین است که نه تنها استیو راجرز پیش از آغاز سفر تنهایی‌اش برای بازگرداندن سنگ‌ها به بروس بنر اطمینان می‌دهد که «همه‌ی شاخه‌ها را خواهد چید»، بلکه روی دیوارهای سازمان اختلافاتِ زمانی نیز پوسترهای تشویق‌کننده‌ای با شعار «خط زمانی را هَرس کنید» دیده می‌شود. همان‌طور که گفتم، سازمان اختلافات زمانی از آن دستگاه‌های فانوس‌مانندِ استوانه‌ای‌شکل برای پاک کردن، برای هَرس کردنِ واقعیت‌های موازی جدید استفاده می‌کند. ماموران سازمان اختلافات زمانی به یک دستگاهِ موبایل‌مانند نیز مجهز هستند. صفحه‌ی نمایشگرِ این دستگاه از سه عنصرِ اصلی تشکیل شده است (عکس بالا)؛ خط نازکِ آبی‌رنگ در پایینِ صفحه نماینده‌ی خط زمانی مُقدس است؛ خط منحنی زردرنگی که از خط آبی‌رنگ آغاز می‌شود و به تدریج رو به بالا حرکت می‌کند نماینده‌ی واقعیتِ جدید ناشی از جابه‌جا کردن سنگ‌های ابدیت است و در نهایت، خط کلفتِ قرمزرنگی که در بالای صفحه دیده می‌شود نقش نقطه‌ی بازگشت‌ناپذیر را ایفا می‌کند.

وقتی یک شاخه‌ی جدید ایجاد می‌شود، خط زردرنگ شروع به فاصله گرفتن از خط زمانی مقدس می‌کند و به‌طرز فزاینده‌ای به فاصله گرفتن از آن ادامه می‌دهد. تا وقتی که شاخه‌ی جدید از خط قرمز عبور نکرده است، ماموران سازمان می‌توانند جلوی آن را با کار گذاشتنِ یکی از آن دستگاه‌های ری‌ست‌کننده بگیرند. شاخه‌های جدید تا پیش از عبور از خط قرمز هنوز آن‌قدر سُست و آسیب‌پذیر هستند که متوقف کردنشان سخت نیست. اما اگر ماموران سازمان به هر دلیلی در متوقف کردنِ آن شکست بخورند، شاخه‌ی جدید از خط قرمز عبور خواهد کرد. در این صورت، شاخه‌ی جدید آن‌قدر قوی شده است، آن‌قدر ریشه دوانده است و نسبت به خط زمانی مقدس آن‌قدر متفاوت و پیچیده شده است که هَرس کردن آن با استفاده از دستگاه‌های ری‌ست‌کننده غیرممکن می‌شود. برای مثال، وقتی لوکی با مکعب به مغولستان فرار می‌کند، دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. ماموران سازمان سر موقع سر می‌رسند و شاخه‌ی زمانی جدید را پیش از اینکه از خط قرمز عبور کند هَرس می‌کنند.

اما سوال این است که چه می‌شد اگر سازمانی برای نظارت بر خط زمانی مقدس وجود نداشت؟ در آن صورت، لوکی فرار می‌کرد، به پادشاه آزگارد تبدیل می‌شد، مجددا به زمین حمله می‌کرد، تانوس را می‌کُشت و شرارتش را بر سراسر جهان‌هستی می‌گستراند. در این صورت، این خط زمانی آن‌قدر پیچیده و قطور شده است، آن‌قدر نسبت به خط زمانی مقدس که از آن ریشه گرفته بود، متفاوت شده است که هَرس کردن آن غیرممکن می‌شد. این خط زمانی با عبور از خط قرمز به خط زمانی قدرتمند، مستقل و منحصربه‌فردِ خودش تبدیل می‌شد. بنابراین سوال این است که چرا ساختن شاخه‌های زمانی جدید بد است؟ چرا ماموران سازمان اختلافاتِ زمانی به‌طرز خستگی‌ناپذیر، متعهدانه و بی‌وقفه‌ای برای حذف کردنِ شاخه‌های جدید تلاش می‌کنند؟ خب، همان‌طور که «خانم دقایق» (ساعتِ کارتونی) در اپیزود نخستِ سریال در قالب یک ویدیوی آموزشی توضیح می‌دهد، هدفِ نگهبانان زمان از تاسیس این سازمان برای نظارت بر خط زمانی مقدس و چیدن شاخه‌های جدید جلوگیری از وقوعِ یک جنگِ زمانی تازه بوده است. جنگِ زمانی وقتی رُخ می‌دهد که چندین خط زمانیِ مستقل و قدرتمند در تلاش برای تسلط بر یکدیگر مبارزه می‌کنند.

گرچه سریال تاکنون نگهبانان زمان را به عنوانِ جبهه‌ی خوبی که برای جلوگیری از جنگ و آشوب تلاش می‌کنند و خانم لوکی، نسخه‌ی موازی لوکیِ خودمان را به عنوانِ تروریستِ شروری که می‌خواهد نظم و صلحِ ناشی از خط زمانی مُقدس را با خرابکاری‌هایش تهدید کند به تصویر کشیده است، اما با توجه به چیزی که از کامیک‌‌ها می‌دانیم و با توجه به سرنخ‌ها و مدارکِ محکوم‌کننده‌ای که تاکنون از خود سریال به دست آورده‌ایم، می‌توان تضمین کرد که نقشِ واقعی آنها برعکس است. به بیان دیگر، درحالی خانم لوکی حکمِ قهرمانِ مورد سوءتفاهم‌ قرار گرفته‌‌شده‌ی واقعی سریال را دارد که نگهبانان زمان آنتاگونیست‌های پنهانِ سریال از آب در خواهند آمد. اتفاقی که در کامیک‌ها می‌اُفتد به این شکل است: در پایانِ جهان‌هستی، آخرین عضو بازمانده‌ی سازمان اختلافات زمانی نگهبانان زمان را خلق می‌کند و آنها را به گذشته می‌فرستد تا سازمان اختلافات زمانی را تاسیس کنند. به عبارت دیگر، انگیزه‌ی اصلی نگهبانان زمان اطمینان حاصل کردن از بقای دائمی خودشان است.

نگهبانان زمان می‌خواهند از خلق شدنشان در پایانِ جهان‌هستی و فرستاده شدنشان به گذشته برای تاسیسِ سازمان اختلافات جهانی مطمئن شوند. هر کاری که آنها انجام می‌دهند در راستای حفظ کردنِ این رویداد به‌خصوص (خلقشان) در پایان دنیا است. همه‌ی رویدادهای سراسر هستی باید بدون انحراف و دقیقا به‌ همان شکلی که به خلقِ آنها در پایان دنیا منجر می‌شود اتفاق بیافتند. از همین رو، طرفداران گمانه‌زنی می‌کنند که اصرار سازمان اختلافات زمانی روی حفظ خط زمانی مقدس به خاطر این است که نگهبانان زمان در این خط زمانی به‌خصوص صاحب بیشترین قدرت هستند.

گرچه سازمان اختلافات زمانی ادعا می‌کند که با انگیزه‌ی نیک و صلح‌دوستانه‌ی جلوگیری از وقوع یک جنگ زمانی دیگر تاسیس شده است، اما این حرف‌ها در واقعیت چیزی بیش از یک مُشت پروپاگانداهای فریب‌دهنده نیستند. سازمان اختلافات زمانی کاملا با انگیزه‌ی خودخواهانه و هدفِ سلطه‌جویانه‌ای تاسیس شده است. نگهبانان زمان با نظارت شبانه‌روزی‌‌شان روی خط زمانی مقدس حکم یک نظامِ دیکتاتوری بسته و تمامیت‌خواه را دارند. آنها برای پیشگیری جنگ تلاش نمی‌کنند، بلکه برای پیشگیری از تولد خط‌های زمانی دیگری که برتری و قدرتِ مطلق آنها را به چالش می‌کشند تلاش می‌کنند.

بنابراین دوباره به سوال نخست‌مان بازمی‌گردیم: چرا لوکی به خاطر جرایم سفر در زمانِ انتقام‌جویان دستگیر شده است؟ منظور قاضی از اینکه «کاری که اونا کردن باید اتفاق می‌اُفتاد» چیست؟ پاسخ این سوالات در فهمیدنِ یک کانسپت علمی به اسم «نظریه‌ی اِم» نفهته است. این نظریه به‌طور خیلی خیلی خلاصه می‌گوید که «زمان یک دایره‌ی تخت است». به این صورت که گرچه ما مفهوم زمان را به عنوان جریانِ مستقیم و خطی یک رودخانه پردازش و تصور می‌کنیم، اما از زاویه‌ی دید یک موجود چهاربُعدی که ما را فراتر از فضای سه‌بعدی‌مان تماشا می‌کند، نه تنها اصلا چیزی به اسم زمان وجود ندارد، بلکه زمانی که ما تصور می‌کنیم از نگاه او همچون یک دایره‌ی تخت به نظر می‌رسد. به بیان ساده‌تر، حلقه‌ی فیلمی را که شاملِ تمام اتفاقات زندگی لوکی می‌شود به خاطر بیاورید. موبیوس فیلمِ زندگی لوکی را با استفاده از پروژکتور روی دیوار پخش می‌کند. از زاویه‌ی دید شخصیت‌های داخلِ فیلم جریان زمان خطی است؛ فریم‌ها و سکانس‌ها و رویدادها همدیگر را یکی پس از دیگری در حالتِ خطی دنبال می‌کنند. شخصیت‌های داخل فیلم دنیایشان را همچون یک فضای کُروی که در آن می‌توانند عقب و جلو و بالا و پایین بروند تصور می‌کنند.

آنها اما از زاویه‌ی دیدِ تماشاگران فیلمِ زندگی‌شان همچون تصویری تخت روی دیوار به چشم می‌آیند. گرچه شخصیت‌های داخل فیلم فکر می‌کنند که آزادی اراده دارند، اما در واقعیت این‌طور نیست. فیلمِ زندگی لوکی از قبل ضبط شده است. لوکی قادر به تصمیم‌گیری خارج از تصمیماتی که از پیش برای او تعیین شده بود نیست. چرخه‌ی تکرارشونده‌ی زندگی او از قبل مُقدر شده است و او نمی‌تواند از آن منحرف شود. گرچه شخصیت‌های داخل فیلم جریان زمان را به صورت خطی پردازش می‌کنند، اما نوارهای تشکیل‌دهنده‌ی فیلم زندگی آنها دایره‌ای‌شکل هستند و به‌ صورت حلقه نگهداری می‌شوند.

در سکانسی که لوکی فیلمِ زندگی‌اش را تماشا می‌کند، او حکم یک موجود چهاربُعدی را دارد که با یک نگاه می‌تواند سراسر زندگی خودش را از ابتدا تا انتها ببیند. گرچه لوکی از ترکیدن حباب توهم آزادی عملش و مواجه با این حقیقت هولناک که در تمام طول زندگی‌اش عروسک خیمه‌شب‌بازیِ سناریوی از پیش‌نوشته‌شده‌ی کیهان بوده است شوکه می‌شود، اما شاید مشهورترین شخصیتِ فرهنگ‌عامه که در همه حال و همه‌جا با وضعیت کابوس‌وار مشابه‌ای سروکله می‌زند دکتر منهتن از کامیک‌بوک واچمِن است.

دکتر منهتن نیز همه‌ی رویدادهای گذشته، حال و آینده‌ی هستی را در آن واحد تجربه می‌کند. زمان از نگاه دکتر منهتن نه یک رودخانه‌ی روان، بلکه یک استخرِ ساکن است. شاید انقراض دایناسورها از زاویه‌ی دید ما میلیون‌ها سال پیش اتفاق افتاده است، اما این رویداد از زاویه‌ی دید دکتر منهتن هم‌اکنون در زمان حال دارد اتفاق می‌اُفتد. شاید انفجار خورشید از زاویه‌ی دید ما میلیاردها سال بعد اتفاق بیافتد، اما دکتر منهتن وقوعش را در حال حاضر تماشا می‌کند. برای کسی که مفهوم گذشته و آینده برای او بی‌معنی است، حال به تنها چیز باقی‌مانده تبدیل می‌شود. از زاویه‌ی دید دکتر منهتن هر رویداد ریز و درشتی که از تولد کیهان تا لحظه‌‌ی نابودی‌اش اتفاق افتاده است همیشه در حال به وقوع پیوستن است. این تعریف درباره‌ی خط زمانی مقدس نیز صدق می‌کند. وقتی خط زمانی مقدس را از کنار نگاه می‌کنیم، آن شبیه یک خط مستقیم به نظر می‌رسد، اما نگهبانان زمان که در آن واحد به کل حلقه‌ی فیلمِ کیهان دسترسی دارند (همان‌طور که لوکی به حلقه‌ی فیلم زندگی خودش دسترسی دارد)، آن را همچون یک دایره‌ی مسطح پردازش می‌کنند. هرچیزی که اتفاق خواهد اُفتاد و هر چیزی که ممکن است اتفاق بیافتد از پیش‌تعیین‌شده است.

حالا معنی حرفِ «کاری که اونا کردن باید اتفاق می‌اُفتاد» مشخص می‌شود. انتقام‌جویان طبق سناریوی ازپیش‌تعیین‌شده‌ی کیهان باید در زمان سفر می‌کردند و سنگ‌های ابدیت را می‌دزدیدند. چرا که آنها همیشه طبق همین سناریوی ازپیش‌تعیین‌شده قرار بود سنگ‌ها را به سر جای نخستشان بازگردانند. اما وقتی لوکی با دزدیدن مکعب یک خط زمانی جدید درست می‌کند، این کار باعثِ پاره شدن دایره‌ی مسطح می‌شود. به بیان دیگر، لوکی یکی از اجزای حلقه‌ی فیلمِ خط زمانی مقدس است. وقتی لوکی از مکعب استفاده می‌کند، باعث به وجود آمدن یک حلقه‌ی فیلم دیگر خارج از حلقه‌ی فیلمِ خط زمانی مقدس می‌شود. گرچه نگهبانان زمان از تک‌تک اتفاقات حلقه‌ی فیلمِ خط زمانی مقدس خبر دارند، گرچه آنها می‌دانند این فیلم به کجا ختم می‌شود، اما آنها از محتوای حلقه‌ی فیلم جدیدِ خارج از خط زمانی مقدس بی‌خبر هستند. گرچه نگهبانان زمان خط زمانی مقدس را از زاویه‌ی چهاربُعدی‌شان همچون یک دایره‌ی تخت می‌بینند، اما آنها در مواجه با خط‌های زمانی جدید به ناظرانِ سه‌بعدی تنزل پیدا می‌کنند و زمان را مثل ما در حالت خطی تجربه می‌کنند. انتقام‌جویان با دزدیدن سنگ‌های ابدیت، با جدا کردن آنها از محلِ اورجینالشان باعث ایجاد شاخه‌های انحرافی متعددی در خط زمانی مقدس شدند.

چون همان‌طور که بالاتر گفتم، سنگ‌های ابدیت وظیفه‌ی تنظیم کردنِ جریان خط زمانی مقدس را برعهده دارند و دستکاری محل آنها باعثِ اختلال در جریان زمان می‌شود. اما نکته این است: شاخه‌های انحرافی به وجود آمده از دزدیدن سنگ‌های ابدیت مدت زیادی در این حالت باقی نماندند. استیو راجر با بازگرداندنِ سنگ‌ها به سر جای نخستشان، شاخه‌های به وجود آمده را قبل از اینکه کار به جاهای باریک کشیده شود قیچی کرد، هَرس کرد. به خاطر همین است که سازمان اختلافات زمانی با وجود آگاهی از دزدی سنگ‌های ابدیت توسط انتقام‌جویان در کارشان دخالت نکردند. آنها به خاطر دسترسی به حلقه‌ی فیلمِ زندگی انتقام‌جویان می‌دانستند که آنها سنگ‌ها را به سر جای نخستشان بازمی‌گردانند.

اما وقتی لوکی مکعب را از سر جای اورجینالش جدا کرد، او هرگز قصد بازگرداندنِ آن به سر جای قبلش را نداشت. در نتیجه، او حکم یک مُتغیرِ غیرقانونی را داشت که باید دستگیر می‌شد. اما سوالی که اینجا مطرح می‌شود این است: با استفاده از همه‌ی اینها چگونه می‌توان درباره‌ی پایان‌بندی این سریال گمانه‌زنی کرد؟ برای پیش‌بینی مقصدی که لوکی در مسیر حرکت به سمت آن قرار دارد، باید به گذشته‌‌های دور، به نخستین حضور این شخصیت در دنیای سینمایی مارول بازگردیم و پروسه‌ی تغییر و تحولِ پُرفراز و نشیبِ او در جریان حدود یک دهه‌ی گذشته را مرور کنیم. برای پاسخ به اینکه لوکی در پایان سریالش به چه کسی تبدیل خواهد شد، نخست باید به خودمان یادآوری کنیم که لوکی در ابتدا چه کسی بود.

عموم طرفدارانِ لوکی را که اکثرا از او به عنوان محبوب‌ترین آنتاگونیستِ دنیای سینمایی مارول یاد می‌کنند (تا جایی که مارول نمی‌تواند جلوی خودش را از بازگرداندن او از مرگ بگیرد)، به دلایل مختلفی دوست دارند؛ بعضی‌ها او را به خاطر طنازیِ افسون‌کننده‌اش دوست دارند و برخی دیگر نمی‌توانند در برابر نقش‌آفرینی تام هیدلستون که شرارت و بدی را به‌طرز متقاعدکننده‌ای همچون چیزی اغواکننده جلوه می‌دهد ایستادگی کنند. گرچه این دلایل بدون‌شک در محبوبیت لوکی حتما تاثیرگذار هستند، اما شاید مهم‌ترین دلیلِ محبوبیتِ لوکی این است که او در مجموعه‌ای که از انواع و اقسامِ خدایان و ابرانسان‌ها تشکیل شده است، یکی از انسانی‌ترین و همدلی‌برانگیزترینشان است. ما شیفته‌ی نقص‌‌هایش، عدم اعتمادبه‌نفسش، حسادتش، طمع‌کاری‌‌اش، زیاده‌خواهی‌‌اش، قدرت‌طلبی‌اش، انزوایش، گذشته‌ی تراژیکش به عنوانِ یک بچه‌ی سرراهی و از همه مهم‌تر نیاز سیری‌ناپذیرش برای به رسمیت شناخته شدن و پذیرفته شدن هستیم.

گرچه ترکیب همه‌ی این خصوصیاتِ شخصیتی منفی در صورت عدم مدیریت آنها، عدم کشیدنِ افسارشان می‌تواند به انجام جنایت‌های وحشتناکی که لوکی هم به خاطر ارتکاب چندتایی از آنها گناهکار حساب می‌شود منجر شود، اما از طرف دیگر، لوکی نقش نسخه‌ی اغراق‌شده‌ی همه‌ی احساساتِ زهرآگین اما فریبنده‌ای را که خودمان بی‌وقفه با آنها گلاویز هستیم ایفا می‌کند.

دنیای سینمایی مارول ویژگی‌های منفی لوکی را به همان اندازه که به عنوانِ عامل گستراندنِ شرارت به تصویر می‌کشد، به همان اندازه هم با آنها همچون عواقبِ خلاء درونی، روحِ مچاله‌شده و تقلاهای روانی شخصیتی که از وجودشان زجر می‌کشد رفتار می‌کند. شرارت لوکی بیش از اینکه از منبعِ خالصی از شرارتی مقدرانه و غیرقابل‌رستگاری سرچشمه بگیرد، نتیجه‌ی شکستِ لوکی در مبارزه با شیاطینِ درونی‌اش و تقلای دردناکش به منظورِ دست انداختن به هر چیزی برای پوشاندنِ زخم‌های روانی‌اش و نقاط آسیب‌پذیرش از چشم خودش و دیگران است. به همین دلیل، ارتباط برقرار کردن با لوکی خیلی راحت‌تر و شدیدتر از کاراکترِ ایده‌آل و بی‌نقصی مثل ثور است. بنابراین، در عمیق‌‌ترین لایه‌های تشکیل‌دهنده‌ی لوکی با کشمکشی مواجه می‌شویم که نقش راکتور هسته‌ای این شخصیت را ایفا می‌کند؛ چیزی که سوختِ همه‌ی دوندگی‌ها و تصمیم‌گیری‌های او را تامین می‌کند؛ چیزی که کل این شخصیت را با دو کلمه توصیف می‌کند: «بحران هویتی».

اما چیزی که کشمکشِ لوکی با بحران هویتی‌اش را جذاب و دردناک می‌کند، ماهیتِ تکرارشونده‌اش است. گویی او در چرخه‌ی ابدی باطلی از شکست‌های دوباره و دوباره و دوباره گرفتار شده است. انگار او برای زمین خوردن و به پا برخیزیدن به منظور زمین خوردنِ مجدد متولد شده است. رابطه‌ی تنگاتنگ لوکی با چرخه‌‌های تکرارشونده اما به دنیای سینمایی مارول خلاصه نمی‌شود، بلکه قدمتِ باستانی دارد. مدت‌ها قبل از اینکه لوکی در فیلم‌های مارول حضور پیدا کند یا حتی در کامیک‌بوک‌های مارول نقاشی شده باشد، او یکی از کاراکترهای کلیدی اسطوره‌شناسی اسکاندیناوی بود. نام لوکی از واژه‌ی «لاک» سرچشمه می‌گیرد و این واژه در زبان نروژی به معنای «چرخه» است. همچنین، نام لوکی رابطه‌ی مستقیمی با «گره‌ها»، «آشفتگی»، «تار عنکبوت» و «درهم‌تنیدگی» دارد. تعجبی ندارد که لوکی در اسطوره‌شناسی نورس به عنوان ابداع‌کننده‌ی تور ماهی‌گیری که از شبکه‌ی درهم‌تنیده‌ای از گره‌ها و حلقه‌ها تشکیل شده است شناخته می‌شود.

همچنین، طبیعتا او نقش آغازکننده‌ی رگناروک، واقعه‌ی آخرالزمانی اسطوره‌شناسی نورس را که به مرگ و تولد دوباره‌ی دنیا و در نتیجه تکرار چرخه‌ی ابدی زندگی منجر می‌شود برعهده دارد. لوکی در اسطوره‌شناسی نورس نقش کاتالیزور تغییر و دگردیسی را ایفا می‌کند؛ او ماموری است که با برانگیختنِ هرج‌و‌مرج‌های دراماتیک و متحول‌کننده، رویدادهای اسطوره‌شناسی نورس را به جلو هُل می‌دهد. دو خصوصیتِ معرف لوکی در اسطوره‌شناسی نورس، دل‌مشغولی بی‌انتها و حرارت خاموش‌ناشدنی‌اش برای به رسمیت شناخته شدن به عنوان یک خدا و پذیرفته شدن و مورد احترام قرار گرفتن به عنوان یک شخصِ هم‌تراز با دیگر آزگاردی‌ها هستند. اما وقتی لوکی از دستیابی به آنها باز می‌ماند، تنها چیزی که باقی‌ می‌ماند احساس حسادت، سرخوردگی و نفرتی است که به انگیزه‌بخشِ او برای تلاشِ دوباره و شکستِ دوباره‌اش تبدیل می‌شوند. چیزی که معرفِ چرخه‌ی ابدی هویتِ تغییرناپذیرِ لوکی است.

کُل هویتِ لوکی در دنیای سینمایی مارول پیرامونِ درگیری تکرارشونده‌ی او بینِ کسی که واقعا است و کسی که فکر می‌کند و دوست دارد باور کند که باید باشد می‌چرخد. همه‌ی عقده‌های بزرگ و جاه‌طلبی‌های سر به فلک کشیده‌اش از نزاعِ او با خودش سر یک سوال کلیدی سرچشمه می‌گیرد: «لوکی واقعا چه کسی است؟». همه‌چیز از جایی آغاز شد که اُدین، به لوکی و ثور خبر داد که در آینده فقط یکی از آنها به جانشینِ او به عنوان پادشاه آزگارد تبدیل خواهد شد و آن یک نفر ثور خواهد بود (هم به خاطر اینکه ثور پسر بزرگ‌تر بود و هم به دلایل دیگری که لوکی بعدا از آنها با خبر می‌شود). به عبارت دیگر، لوکی برای اثباتِ ارزش‌ها و قابلیت‌هایش به پدرش باید در رقابتِ غیرممکنی که یک برنده‌ی ازپیش‌تعیین‌شده داشت شرکت می‌کرد. این اتفاق فقط یک معنی برای لوکی داشت: لوکی از این لحظه به بعد می‌دانست که برای همیشه زیر سایه‌ی ثور قرار خواهد گرفت، هرگز به عنوان برابرِ برادرش دیده نخواهد شد و همه‌ی تلاش‌هایش برای اثباتِ برتری‌اش بیهوده خواهند بود. به این ترتیب، چرخه‌ی بی‌انتهای درگیری لوکی با هویتش و تکاپوی او برای به دست آوردن شایستگیِ نظر موافقِ اُدین برای جانشینی او آغاز می‌شود.

لوکی فقط می‌خواست تا شایستگی‌اش تایید شود، فقط می‌خواست تا مثل برادر و پدرش به عنوانِ یک آزگاردیِ ایده‌آل به رسمیت شناخته شود. لوکی در بینِ آزگاردی‌ها حکم یک رانده‌شده، یک منزوی را داشت. لوکی چه به خاطر خودبرتربینی‌اش و چه به خاطر نیازش برای جلوه دادنِ خودش به عنوان قربانی داستانِ زندگی‌اش هرگز نمی‌توانست به آرزوهای بلندپروازانه‌اش دست پیدا کند. چیزی که به حسادت، دلخوری، خشم و تنفر لوکی منجر شد؛ در نتیجه، بارها در طول فیلم‌های دنیای سینمایی مارول (مخصوصا قسمت نخست انتقام‌جویان) می‌بینیم که لوکی کمبودهای عاطفی خودش را از طریقِ تحقیر کردن مردمی که آنها را پَست‌ و بی‌ارزش می‌داند برطرف می‌کند. مثلا در اوایل انتقام‌جویان، نیک فیوری به لوکی می‌گوید: «ما هیچ دعوایی با مردم شما نداریم». لوکی جواب می‌دهد: «یه مورچه هیچ دعوایی با یه چکمه نداره». لوکی دوست دارد با تضعیف کردنِ دیگران احساس قدرت کند؛ او از اینکه دیگران در برابرش زانو زده‌اند قند در دلش آب می‌شود.

او بیش از اینکه برای بالا کشیدنِ خودش تلاش کند، از پایین‌ کشیدنِ دیگران برای سیراب کردن نیازش برای به رسمیت شناخته شدن به عنوان یک خدا لذت می‌برد. او دیگران را مجبور به احساس کردن همان احساسِ حقارتی که در بینِ آزگاردی‌ها دارد می‌کند. بنابراین تنها راهی که لوکی می‌توانست شانسی برای رقابتِ با ثور و برنده شدن در رقابتِ غیرممکنش با برادرش داشته باشد، دسیسه‌چینی برای اثباتِ ناشایستگی ثور به اُدین بود. او می‌خواست به پدرشان ثابت کند که ثور هیچ‌وقت لایقِ محبت او نبوده است؛ به این ترتیب، اُدین با تبعید کردن ثور به این نتیجه می‌رسد که لوکی از همان اولش بهترین گزینه‌ی ممکن برای جانشینی‌اش بوده است. همین اتفاق هم می‌اُفتد. در جریان فیلم نخست ثور، لوکی پورتالی برای نفوذِ غول‌های یخی یوتنهایم به آزگارد باز می‌کند. اُدین در گذشته «جعبه‌ی زمستان‌های باستانی»، منبعِ قدرت غول‌های یخی را برای پیش‌گیری از تلاش دوباره‌ی غول‌ها برای فتحِ دنیاهای نورس مصادره کرده بود.

بنابراین نفوذ غول‌ها به آزگارد برای دزدیدنِ منبع قدرتشان، به خراب شدنِ مراسم تاج‌گذاری ثور منجر می‌شود. گرچه آزگاردی‌ها جلوی غول‌ها را از دزدیدن منبع قدرتشان می‌گیرند، اما ثور که از خراب شدن مراسمش دلخور شده است می‌خواهد که با حمله یوتنهایم تلافی کند. با اینکه اُدین با جنگ‌افروزی مخالفت می‌کند، اما لوکی برادرش را برای حمله‌ی بی‌اجازه به یوتنهایم وسوسه می‌کند و فریب می‌دهد و بلافاصله پس از اینکه ثور و دوستانش آزگارد را ترک می‌کنند، تخطی او از دستور اُدین را به پدرشان گزارش می‌کند. در نتیجه، اُدین ثور را به زمین تبعید می‌کند و توانایی بلند کردنِ چکشش را نیز تا وقتی که شایستگی‌اش را دوباره ثابت نکرده است از او سلب می‌کند. به خاطر همین است که لوکی در بینِ اندک تبهکاران استثنایی دنیای سینمایی مارول جای می‌گیرد. بهترین تبهکاران سینما آنهایی هستند که صرفا جهت شرارت شرور نیستند، بلکه به عنوانِ قهرمانان داستان خودشان، اعتقادات و انگیزه‌های همدلی‌برانگیزی دارند.

اما بخش تراژیکِ داستان لوکی این است که او به محض اینکه ثور را به‌طرز موفقیت‌آمیزی از معادله حذف می‌کند، با حقیقتی زلزله‌وار مواجه می‌شود؛ حقیقتی که با زیر سوال بُردن هر چیزی که درباره‌ی خودش می‌دانسته، پایه‌های ساختمانِ هویتی‌اش را به لرزه در می‌آورد. لوکی در جریان همراهی‌اش در حمله‌ی بی‌اجازه‌ی ثور به یوتنهایم متوجه‌ی چیزی عجیب می‌شود. وقتی غول‌های یخی ثور و دیگران را لمس می‌کنند، بدنِ آنها از شدت سرما می‌سوزد، اما وقتی یکی از غول‌ها دستِ لوکی را لمس می‌کند، جز آبی شدنِ دستش (رنگِ پوستِ غول‌های یخی)، هیچ آسیبی به او نمی‌رسد. لوکی پس از تبعیدِ ثور برای تحقیقات بیشتر سراغِ «جعبه‌ی زمستان‌های باستانی» در آزگارد می‌رود و به محض لمس کردن آن کلِ بدنش آبی‌رنگ می‌شود. او متوجه می‌شود که یک آزگاردی نیست؛ در واقع، او هرگز یک آزگاردی نبوده است؛ او یک غولِ یخی است؛ یکی از همان هیولاهایی که آزگاردی‌ها بچه‌هایشان را از آنها می‌ترسانند؛ او فرزندِ لافی، رهبر غول‌های یخی است. لوکی ضعیف‌تر و کوچک‌تر از دیگر غول‌ها به دنیا می‌آید. بنابراین لافی بچه‌اش را رها می‌کند تا بمیرد. اما اُدین بچه را پیدا می‌کند و تصمیم می‌گیرد تا او را با جا زدنش به عنوان یک آزگاردی، به فرزندی قبول کرده و بزرگ کند.

لوکی متوجه می‌شود که اگر رازِ نژاد واقعی‌اش آشکار شود، آزگاردی‌ها هرگز او را به عنوان همشهری‌شان نیز قبول نمی‌کنند، چه برسد به پذیرفتن او در قامتِ پادشاهشان. افشای این حقیقت اما نه تنها فریبکاری‌هایش را متوقف نمی‌کند، بلکه او را بیش از پیش برای چنگ انداختن به هر جنایت و حیله‌ای به منظور اثباتِ شایستگی‌ و برتری‌اش به اُدین و مهم‌تر از همه، به خودش از خود بی‌خود می‌کند. او لافی، پدر واقعی‌اش را به قتل می‌رساند تا از این طریق نه تنها لیاقتش برای پادشاهی را به اُدین ثابت کند، بلکه لکه‌ی ننگِ غول‌بودن را از وجودش پاک کند. او آن‌قدر از آگاهی از اینکه یک آزگاردی نیست متنفر است که فقط با کشتار هم‌نوعان خودش آرام می‌گیرد. بنابراین او به لافی بسنده نمی‌کند، بلکه برای نابود کردن یوتنهایم و قتل‌عام همه‌ی ساکنانش نیز مصمم می‌شود. وقتی ثور از زمین به آزگارد بازمی‌گردد و همه‌ی دروغ‌های لوکی را به پدر و مادرشان افشا می‌کند (لوکی لافی را برای کُشتن اُدین به داخل اتاق او راه داده بود تا با کشتنِ لافی خودش را همچون ناجی و قهرمان آزگارد جلوه بدهد)، نقشه‌ی او نقش بر آب می‌شود.

لوکی می‌خواست یوتنهایم را با استفاده از بایفراست، پُل رنگین‌کمانی بینِ دنیاها نابود کند. پس ثور با کوبیدنِ چکشش روی سطح بایفراست باعث متلاشی شدن آن و متوقف کردن نقشه‌ی لوکی می‌شود. اُدین در لحظه‌ی آخر سر می‌رسد و دستِ پسرانش را قبل از سقوط در فضای بینِ دنیاها می‌گیرد. در این لحظات، لوکی برای اُدین توضیح می‌دهد که هرکاری که کرده به خاطر پدرش بوده است، به خاطر جلب نظر و محبتِ او بوده است، اما اُدین مخالفت می‌کند؛ لوکی هیچ‌ کاری را به خاطر پدرش انجام نداده است؛ انگیزه‌ی او چیزی بیش از خودخواهی و خودبرتربینی نبوده است؛ او در تمام این مدت بیش از هرکس دیگری درحال دروغ گفتن به خودش بوده است. لوکی در ذهنِ خودش فکر می‌کند که شایستگی‌اش را به پدرش ثابت کرده است. بنابراین، مخالفتِ اُدین با تلاش‌های او برای توجیه رفتارش به دلشکستی‌اش و سقوط به درونِ ورطه‌ی تاریک بحران هویتی‌اش منجر می‌شود. لوکی خودانکارتر از آن است که متوجه شود مخالفتِ اُدین با او به خاطر ناشایستگی‌اش نیست، بلکه به خاطر روش‌های شرورانه‌اش برای اثباتِ شایستگی‌اش است. او به عنوان کسی که باور دارد همه با او دشمن هستند، نمی‌تواند قبول کند که خودش بزرگ‌ترین دشمنِ خودش است.

بنابراین لوکی که فکر می‌کند هرگز مورد پذیرش قرار نخواهد گرفت، او که فکر می‌کند همیشه به عنوان یک هیولا دیده خواهد شد، تصمیم می‌گیرد: «به درک! به جهنم که قبولم نمی‌کنید!». او پرسونای خدای شرورش را در آغوش می‌کشد و پس از دیدار با تانوس تصمیم می‌گیرد زمین را فتح کند. شاید او به عنوان پادشاه آزگارد پذیرفته نشود، اما می‌تواند به فرمانروای زمین، به فرمانروای میدگارد تبدیل شود. لوکی صرفا به خاطر اینکه یک تبهکارِ سلطه‌جو است برای فتح زمین تلاش نمی‌کند؛ در عوض، لوکی با خودش فکر می‌کند حالا که هیچکس نمی‌تواند من را به عنوان چیزی فراتر از یک هیولای شرور بپذیرد، پس همان کاری را که از یک تبهکار سلطه‌جو انتظار می‌رود انجام می‌دهم: پیدا کردن دنیایی برای فتحِ زورکی آن. با این حال، تحولِ لوکی به یک تبهکار حکمِ اصرار او برای حفظ توهمش و ادامه دادن به خودانکاری‌اش را دارد؛ روشی برای مقاومت در برابر تحول واقعی است. چرا که دروغ گفتن به خود خیلی آسان‌تر از رویارویی با حقیقت است.

گرچه لوکی به عنوان رهبر تهاجمِ بیگانگان به زمین مرتکب جنایت می‌شود، اما او (برخلافِ آنتاگونیستی مثل تانوس) شر مطلق نیست. نیاز او برای فرمانروایی بر زمین به هر قیمتی که شده، بیش از تمایلِ «جوکر»‌ گونه‌اش برای تماشای سوختن دنیا، از تلاشش برای فرار کردن از کسی که واقعا است (یک غول یخی) و مقاومت در برابر پذیرفتن چیزی که هرگز نخواهد بود (پادشاه آزگارد) سرچشمه می‌گیرد. بیش از اینکه از یک شر خالص سرچشمه بگیرد، حکم یک‌جور طغیانِ ناشی از دلخوری را دارد.

لوکی نه تنها نباید از هویتش به عنوان یک غول یخی شرمنده باشد، بلکه برای احساس ارزشمندبودن لازم نیست حتما بر آزگارد یا هر دنیای دیگری فرمانروایی کند. بنابراین لوکی پس از پایانِ انتقام‌جویان، از اینجا مانده و از آنجا رانده، خودش را در موقعیتِ سرگردانی پیدا می‌کند. نه تنها تلاشش برای اثبات خودش به عنوان یک آزگاردی ایده‌آل شکست خورده است، بلکه نقشه‌اش برای فرمانروایی بر زمین نیز نقش بر آب شده است.

سوالی که حکم قلبِ تپنده‌‌ی شخصیتش را داشت بی‌پاسخ‌تر از همیشه باقی مانده است: «لوکی واقعا چه کسی است؟». یا بهتر است بپرسیم: «لوکی بدون این اهداف و جاه‌طلبی‌ها واقعا چه کسی است؟». آیا او بالاخره می‌تواند تغییر کند یا اینکه چرخه از نو تکرار خواهد شد؟ همان‌طور که گفتم، لوکی در اسطوره‌شناسی نورس نقش کاتالیزورِ تغییر و تحول را ایفا می‌کند و این موضوع درباره‌ی نقش او در کامیک‌ها و دنیای سینمایی مارول نیز صدق می‌کند. نه تنها تهدید لوکی به مسببِ گردهمایی قهرمانان مارول و شکل‌گیری انتقام‌جویان منجر می‌شود، بلکه او نقش نخستین قدم دنیای سینمایی مارول به سوی معرفی سنگ‌های ابدیت را برعهده داشت و همچنین، او به عنوان نخستین قربانی جدی تانوس به آغازگر رسمی دورانِ جنگ ابدیت و اتفاقات پایان بازی تبدیل شد. نکته‌ی کنایه‌آمیز ماجرا اما این است: گرچه لوکی به خاطر ماهیتش به عنوان کاتالیزورِ تغییر و تحول شناخته می‌شود، اما خودش از تغییر کردن عاجز است؛ او درحالی روی دنیای پیرامونش تاثیر می‌گذارد که خودش ثابت و پایدار باقی مانده است؛ او درحالی دیگران را برای پیشرفت به جلو هُل می‌دهد که خودش سر جای همیشگی‌اش به دور خودش می‌چرخد.

این وضعیت اما به این شکل باقی نمی‌ماند. قوس شخصیتی لوکی در دورانِ پسا-انتقام‌جویان درباره‌ی شکافتنِ ظاهر شرورانه‌‌‌‌‌ی دروغینی که او برای خودش ساخته است به منظور آشکار کردن انسانیتِ نفهته‌ی درونش است؛ انسانیتی که گرچه توسط لایه‌‌های ضخیمی از تنفر و حسادت پوشیده شده است، اما هنوز جایی در اعماق وجودش قابل‌دسترس است. تحول لوکی در قالب چهار خداحافظی صورت می‌گیرد؛ این چهار خداحافظی حکم بزنگاه‌های مُنقلب‌کننده‌ای را ایفا می‌کنند که او را بیش از پیش به سوی فروپاشی هویتِ جعلی‌ای که برای خودش درست کرده است و کشفِ ارزش واقعی‌اش هدایت می‌کنند؛ هرکدام از این خداحافظی‌ها او را به شکستنِ چرخه‌ی تکرارشونده‌ی زندگی‌اش و در آغوش کشیدن هویتِ حقیقی‌اش و احساس رضایت‌مندی نسبت به آن نزدیک و نزدیک‌تر می‌کنند. اولین خداحافظی لوکی بینِ او و فریگا، مادرش رُخ می‌دهد. فریگا، به عنوان تنها کسی که لوکی رابطه‌ی صمیمی و گرمی با او دارد، شخص ویژه‌ای در زندگی‌اش است.

فریگا تنها عضو خانواده‌اش است که هرگز باعث نشده که لوکی احساس ضعیف‌بودن کند؛ فریگا مادری است که همیشه به لوکی ایمان داشته است، هوای او را داشته است، کمکش کرده است و راه و روش جادوگری را به او یاد داده است. فریگا فراهم‌کننده‌ی ابزاری که لوکی با استفاده از آنها می‌تواند به یک مرد مستقل تبدیل شود بوده است. گرچه اُدین قصد دارد لوکی را به جُرم نقشش در نبرد نیویورک اعدام کند، اما فریگا مجازاتش را به حبس ابد در سلول‌های آزگارد کاهش می‌دهد. با اینکه لوکی در دورانِ حبسش توسط پدر و برادرش فراموش می‌شود، اما فریگا به‌طور مخفیانه مرتب به دیدن او می‌آید؛ فریگا تنها کسی است که باعث می‌شود لوکی احساس کند هنوز اهمیت دارد؛ او تنها کسی است که لوکی را نه به عنوانِ یک هیولای شرور، بلکه به عنوان یک آزگاردی می‌بیند. اما مشکل این است که لوکی نمی‌تواند به خودش اجازه بدهد که حتی در برابر مادر مهربانش نیز ضعیف به نظر برسد.

بنابراین در صحنه‌ای که فریگا لوکی را تحت‌فشار قرار می‌دهد تا اولین قدمش برای جبران اشتباهاتش را با اعتراف به اشتباهاتش در نبرد نیویورک بردارد، او به‌طرز لجبازانه‌ای مقاومت می‌کند و با خشم به فریگا یادآوری می‌کند که نه اُدین را به عنوان پدرش قبول دارد و نه او را به عنوان مادرش. این واژه‌ها خیلی زود به منبع عذاب وجدانِ لوکی تبدیل می‌شوند. گرچه لوکی بلافاصله از به زبان آوردن این واژه‌های ظالمانه پشیمان می‌شود و برای ملاقات بعدی مادرش و عذرخواهی از او لحظه‌شماری می‌کند، اما خبر می‌رسد فریگا در جریان جنگِ ناشی از تلاش لوکی برای قتل‌عام غول‌های یخی کُشته شده است. به بیان دیگر، اعمالِ لوکی به‌طور غیرمستقیم به کُشته شدن مادری که دل او را در آخرین دیدارشان شکسته بود منجر شده است. لوکی از شنیدن این خبر فرو می‌پاشد و به عمق بی‌سابقه‌ای از ورطه‌ی افسردگی، اندوه و خودملامت‌گری سقوط می‌کند. دیگر هیچ شعبده، طلسم یا دروغی نمی‌تواند احساس واقعی‌اش و وضعیتِ درب و داغونش را از چشم دیگران پنهان کند.

در این نقطه است که ثور به دیدن لوکی می‌آید و به او پیشنهاد می‌کند تا برای انتقام‌جویی از رهبر اِلف‌های سیاه، قاتل مادرشان، به او بپیوندد. هم‌تیمی شدنِ لوکی و ثور مثل گذشته‌ها به یادآورِ رابطه‌ی واقعی‌شان به عنوان برادر تبدیل می‌شود. در لحظاتی که آنها با یکدیگر بگومگو می‌کنند، سربه‌سر یکدیگر می‌گذارند و با یکدیگر خوش‌و‌بش می‌کنند عشق برادرانه‌شان دوباره نمایان می‌شود. آنها برخلاف همه‌ی تفاوت‌هایی که با یکدیگر دارند، درون یکدیگر چفت می‌شوند و به شکوفاکننده‌ی نقاط قوت یکدیگر تبدیل می‌شوند. در جریان این لحظات نادر، ظاهر دروغینِ خودساخته‌ی لوکی شروع به تَرک برداشتن می‌کند و ما نیم‌نگاهی به کسی که لوکی واقعا است و کسی که می‌تواند باشد می‌اندازیم. او برای کُشتن رهبر اِلف‌های سیاه جان خودش را فدا می‌کند و در آغوش ثور جان می‌دهد. لوکی اما واقعا نمُرده است، بلکه مرگش را جعل کرده است. معلوم می‌شود ازخودگذشتگی‌اش وسیله‌ای برای بازگشت به حالتِ فریبکار سابقش بوده است. او اُدین را طلسم می‌کند، به اُدین تغییرقیافه می‌دهد، بر آزگارد فرمانروایی می‌کند، دستور ساخت تندیس لوکی را می‌دهد و آزگاردی‌ها را مجبور می‌کند تا لوکی را به عنوان قهرمانشان ستایش کنند.

به این ترتیب، لوکی دوباره به چرخه‌ی تکرارشونده‌اش، به حاشیه‌ی اَمنش بازمی‌گردد. او با وجود نزدیک شدن به پذیرفتنِ هویت واقعی‌اش، مجددا از ترس عقب‌نشینی می‌کند و به عادت قدیمی‌اش (وانمود کردن به کسی که نیست) تن می‌دهد. همه‌ی اینها اما بر بنیانِ سُست دروغ بنا شده‌اند. بنابراین وقتی ثور به آزگارد بازمی‌گردد و حقه‌بازی‌های لوکی را افشا می‌کند، او نه تنها دوباره به انتهای یک چرخه‌ی تکراری دیگر می‌رسد، بلکه برادرش را با مرگ جعلی‌اش رنجیده‌خاطر می‌کند. دومین خداحافظی کلیدی زندگی لوکی با پدرش است.

پس از اینکه اُدین از طلسمِ لوکی آزاد می‌شود، او در اتفاقی شوکه‌کننده لوکی را به‌طرز صادقانه‌ای تحسین می‌کند و می‌گوید که اگر مادرش زنده بود، حتما به خاطر مهارتِ پسرش در افکندنِ چنین طلسم قدرتمندی به او افتخار می‌کرد. لوکی که تاکنون این‌گونه توسط اُدین تحسین نشده بود، تحت‌تاثیر قرار می‌گیرد. وقتی لوکی برای آخرین بار با پدرش دیدار می‌کند، او انتظار دارد که پدرش نسبت به او ابراز خشم و ناامیدی کند؛ او خودش را از قبل برای مجازات شدن آماده می‌کند. اُدین اما هر دوی لوکی و ثور را به عنوان پسرانِ برابرش می‌پذیرد و پیش از ناپدید شدن برای همیشه می‌گوید که هر دوی آنها را دوست دارد.

جملاتِ پایانی اُدین تاثیر ماندگاری روی لوکی می‌گذارند. اُدین در واپسینِ لحظات زندگی‌اش با وجود همه‌ی جنایت‌هایی که لوکی مرتکب شده بود به او می‌گوید که دوستش دارد. جملاتِ پایانی اُدین به این معنا بود که پدر لوکی بالاخره او را به عنوان پسرِ شایسته‌اش به رسمیت شناخته است. تاریخ دوباره تکرار می‌شود. همان‌طور که فریگا قبل از اینکه لوکی فرصتِ اثباتِ پشیمانی‌اش به او را داشته باشد می‌میرد، مرگ اُدین هم لوکی را در حسرتِ جبران اشتباهاتش در حضور پدرش می‌گذارد. بلافاصله پس از مرگِ اُدین، سروکله‌ی هِلا پیدا می‌شود؛ پسران اُدین باید تنهایی از پس او برآیند. سومین خداحافظی کلیدی قوسِ شخصیتی لوکی اما به خداحافظی او با ثور اختصاص دارد؛ در این لحظه نه تنها ثور به لوکی می‌گوید که او باید در سیاره‌‌ی سِکار بماند و آنجا جای ایده‌آلی برای او است (لوکی از اینکه بالاخره برادرش با او موافق است شگفت‌زده می‌شود)، بلکه ثور اعتراف می‌کند که لوکی را دوست دارد و همیشه فکر می‌کرد که آنها شانه به شانه‌ی یکدیگر مبارزه خواهند کرد. لوکی که همیشه برای شنیدنِ اینکه شایسته‌ی مبارزه‌ در کنار برادرش است لحظه‌شماری می‌کرد، بالاخره به عنوانِ ‌هم‌ترازِ ثور به رسمیت شناخته می‌شود.

گرچه لوکی این فرصت را پیدا می‌کند تا به چیزی که همیشه برای سیراب کردن عطش تکبر و خودبرتربینی‌اش نیاز دارد دست پیدا کند (او در سیاره‌ی سِکار حکم نژاد برتری را که همه قربان‌صدقه‌اش خواهند رفت خواهد داشت)، اما لوکی در مواجه با احتمال جدایی همیشگی از برادرش به فکر فرو می‌رود. لوکی متوجه می‌شود تلاش‌های برای برتری جُستن بر دیگران همیشه حکم جایگزینی برای کمبودِ عشق برادرانه‌ی ثور بوده است. حالا که او عشق ثور را به دست آورده است، حالا که او اصل جنس را به دست آورده است، جستجوی آن در جاهای دیگر بی‌اهمیت می‌شود. لوکی متوجه می‌شود که او هم ثور را دوست دارد و هر دو با وجود همه‌ی اختلافاتشان به یکدیگر نیاز دارند. ناسلامتی دسیسه‌چینی‌های لوکی مُسبب تبعید شدنِ ثور از آزگارد شد. اما این تجربه به نفعِ رشد ثور تمام شد؛ این تجربه ثور را از یک خدای بی‌ملاحظه و ازخودراضی به یک خدای فروتن تبدیل کرد، باعث آشنایی‌اش با جِین فاسر، معشوقه‌اش شد و شرایط پیوستنِ او به انتقام‌جویان را فراهم کرد. اکنون لوکی به برادرش نیاز دارد تا او را در مسیر درست قرار بدهد و سبب رشدش شود. لوکی هرگز شانس دوباره‌ای برای جبران اندوهی که به پدر و مادرش تحمیل کرده بود به دست نیاورده بود، اما او این شانس را در رابطه با ثور به دست می‌آورد.

انگیزه‌ی لوکی از بازگشت به آزگارد برای یاری رساندن به ثور در نبردش با هِلا این‌بار خودخواهانه نیست. او در قامت قهرمانِ تازه‌متولدشده‌ای که برای نجات ثور و مردم آزگارد می‌جنگد بازمی‌گردد (لحظه‌ی گذرایی در جریان فینالِ ثور: رگناروک وجود دارد که ثور از تمام قدرتش برای عقب راندن ارتش هِلا استفاده می‌کند و لوکی در واکنش به آن به‌طرز افتخارآمیزی لبخند می‌زند). ثور: رگناروک درحالی به پایان می‌رسد که لوکی بالاخره موفق می‌شود بدون اینکه احساس بی‌ارزش‌بودن کند، بدون اینکه احساس کند زیر سایه‌ی ثور قرار گرفته است، در کنار تخت فرمانروایی ثور بیاستد. لوکی بالاخره موفق می‌شود با پذیرفتنِ هویت واقعی‌اش چرخه‌ی تکرارشونده‌ی حسدورزی‌ها، حقه‌بازی‌ها و شکست‌هایش را بشکند. اما لوکی آن‌قدر با وجودِ نشان دادن پتانسیل تغییر به شخصیت سابقش بازگشته است که ما هنوز نمی‌توانیم واقعا به بقای تحول لوکی ایمان داشته باشیم؛ ثبات و استقامتِ تحول لوکی باید به چالش کشیده شود. این اتفاق در سکانس افتتاحیه‌ی انتقام‌جویان: جنگ ابدیت می‌اُفتد.

وقتی سروکله‌ی تانوس پیدا می‌شود، لوکی فرصت ایده‌آلی برای بازگشت به چرخه‌ی تظاهرها و دروغگویی‌های گذشته‌اش به دست می‌آورد. دستیابی او به قدرت و برتری تا حالا این‌قدر آسان نبوده است. خیانت به ثور تا حالا این‌قدر راحت نبوده است؛ درواقع، بقای لوکی به بازگشتش به هویت خیانتکار سابقش بستگی دارد. لوکی اما پس از تحول ارزشمندی که در ثور: رگناروک به دست آورد، نمی‌تواند به چرخه‌ی فلاکت‌بار و شرم‌آور گذشته‌اش بازگردد. در عوض، لوکی در برابر تانوس ایستادگی می‌کند. او هیچ شانسی برای شکست دادنِ تانوس ندارد؛ خودش بهتر از هرکس دیگری می‌داند که مرگش به دست تانوس اجتناب‌ناپذیر است؛ جلوگیری از تصاحبِ مکعب توسط تانوس غیرممکن است. اما لوکی با وجودِ این، شانسش را برای کُشتن تانوس امتحان می‌کند. گرچه او شکست می‌خورد، اما او این شانس را به دست می‌آورد تا نه تنها به ثور ثابت کند که او بالاخره به‌طرز بازگشت‌ناپذیری تغییر کرده است (او خودش را به عنوان پسر اُدین به تانوس معرفی می‌کند)، بلکه درحالی که به درونِ چشمانِ تانوس زُل زده است (کسی که اطاعت از او برای رسیدن به جایگاه یک خدا کافی است) به او می‌گوید که هرگز به یک خدا تبدیل نخواهد شد.

لوکی باید همه‌ی داشته‌هایش را از دست می‌داد تا بالاخره متوجه شود که همه‌ی چیزهایی که واقعا به آنها نیاز داشت در تمام این مدت در کنارش بودند. اما همه‌ی اینها چه ربطی به قوس شخصیتی لوکی در سریالِ دیزنی‌پلاس دارند. مسئله این است که نه تنها واقعه‌ی رگناروک در اسطوره‌شناسی نورس درباره‌ی پایان و آغاز دوباره‌ی دنیا است، بلکه در کامیک‌ها هم کسی واقعا برای همیشه مُرده باقی نمی‌ماند. بنابراین لوکی مجددا در این سریال بازمی‌گردد. این لوکی اما به خط زمانی ۲۰۱۲ تعلق دارد. این لوکی در آغاز سریال همان لوکی مُتکبرِ پایان‌بندی انتقام‌جویان است. او در آغاز این سریال هنوز پروسه‌ی خودشناسی لوکیِ اورجینال را پشت سر نگذاشته است. این لوکی هنوز چرخه‌ی باطلش را نشکسته است. ما در آغاز این سریال با یک سازمانِ دولتیِ آشنا می‌شویم که نه تنها ماموران مُسلحش لباس زره‌ای پلیسِ ضدشورش به تن دارند، بلکه فُرم بصری‌اش هم یادآور ترکیبی از دکوراسیون آمریکای اواسط قرن بیستم و عناصرِ بوروکراسیِ اوایل شوروی است؛ حتی پیش از اینکه سیلوی ماهیتِ فاشیستی و دیکتاتوری سازمان را افشا کند (همه‌ی کارکنان سازمان از مُتغیرهایی که حافظه‌شان پاک شده است تشکیل شده‌اند)، همه‌ی اجزای تشکیل‌دهنده‌ی این سازمان و فلسفه‌اش، یک حکومت تمامیت‌خواهِ ضدانسانی را فریاد می‌زنند.

همه‌چیز بوی یک فرقه‌ی مذهبی متعصب را می‌دهد؛ تندیس‌های نگهبانان زمان به عنوانِ رهبران فرقه بی‌وقفه جلوی چشمان اعضای شستشوی‌مغزی‌شده‌ی آن هستند؛ وقتی لوکی در اپیزود دوم از موبیوس می‌پرسد که «بالاخره آخرش چی میشه؟»، موبیوس با استفاده از واژگانی که تداعی‌گرِ پیام‌های دلگرم‌کننده‌ اما دروغین فرقه‌‌ها از بهشت است جواب می‌دهد: «دیگه خبری از رویدادهای پیوندی نخواهد بود. فقط نظم. و در پایانِ زمان در آرامش دیدار می‌کنیم». همچنین، نه تنها قداستِ خط زمانی نباید زیر سوال برود، بلکه ماموران سازمان به‌طرز کورکورانه‌ای به حفظ آن وفادار هستند.

تازه، در جایی از اپیزود اول، موبیوس برای اثباتِ عدم آزادی عملِ لوکی به او می‌گوید: «تو به دنیا نیومدی که پادشاه بشی، لوکی. به دنیا اومدی که مُسبب درد و رنج و مرگ بقیه بشی. همین‌طوره، همین‌طور بوده و همین‌طور هم خواهد بود». سپس، درحالی که نمایی از گردهمایی انتقام‌جویان در نبرد نیویورک را می‌بینیم ادامه می‌دهد: «همچنین، برای اینکه بقیه بتونن به بهترین نسخه‌ی خودشون دست پیدا کنن». اما نکته این است که خودِ لوکی به عنوانِ کسی که به عنوان یک آدم کاملا متفاوت نسبت به کسی که حضورش در دنیای سینمایی مارول را شروع کرده بود می‌میرد، یکی از بزرگ‌ترین مثال‌های نقضِ این ادعا است (از دیگران می‌توان به تحول تونی استارک، گامورا و نبیولا اشاره کرد).

اما از سوی دیگر، ما با توجه به آگاهی از پروژه‌های آینده‌ی مارول می‌دانیم که حفط خط زمانی مُقدس برای جلوگیری از وقوعِ مولتی‌ورس غیرممکن خواهد بود. نه تنها شایعه‌های بسیار قوی و انکارناپذیری وجود دارند که به پیوستنِ مرد عنکبوتی‌ها و تبهکارانِ فیلم‌های سم ریمی و مارک وب به اسپایدرمنِ تام هالند در مرد عنکبوتی: راهی به خانه نیست اشاره می‌کنند، بلکه دنباله‌ی دکتر استرنج که «در دنیاهای موازیِ جنون» نام دارد، نویدِ آغاز بهره‌برداری جدی مارول از این کانسپتِ داستانگویی را می‌دهد. همچنین، نه تنها «چه می‌شد اگر؟» (What If)، یکی از سریال‌های آینده‌ی مارول به این ایده اختصاص دارد که چه می‌شد اگر رویدادهای مهم فیلم‌های مارول به شکل دیگری اتفاق می‌اُفتادند (مثلا چه می‌شد اگر اولتران دنیا را فتح می‌کرد؟)، بلکه مولتی‌ورس شرایط معرفی گروه‌های ابرقهرمانی دیگری مثل چهار شگفت‌انگیز و افراد ایکس در دنیاهای خودشان و منتقل کردن آنها به دنیای انتقام‌جویان را فراهم می‌کند. حالا که ایده‌ی ظاهر شدن کاراکترهای مختلف از یک دنیای مشترک در فیلم‌های یکدیگر به یک حرکت رایج، عادی و قابل‌فهم تبدیل شده است، اکنون نوبتِ ظاهر شدن کاراکترهای مختلف از دنیاهای مجزا در دنیاهای یکدیگر است.

دنیاهای موازی اما فقط مرحله‌ی بعدی فیلم‌های مارول نخواهد بود، بلکه در مجموع حکم مرحله‌ی بعدی فیلم‌های ابرقهرمانی هالیوود را دارد. علاوه‌بر انیمیشن مرد عنکبوتی: درون دنیای عنکبوتی که برنده‌ی اُسکار شد، دنیای سینمایی دی‌سی هم با فیلم فلش که شامل بتمنِ مایکل کیتون و بتمنِ بن افلک خواهد بود، به جنبشِ دنیاهای موازی خواهد پیوست (دی‌سی سابقه‌ی انجام این کار را در سریال‌های سی. دبلیو دارد). اینها فقط کسری از احتمالات بی‌شمار داستانگویی که دنیاهای موازی در اختیار فیلمسازان قرار می‌دهند هستند.

اکنون لوکی خودش را در موقعیتِ سرنگون کردن نگهبانان زمان برای شکوفایی مولتی‌ورس پیدا کرده است. او ایده‌آل‌ترین گزینه برای انجام این ماموریت است. تاکنون تمایلِ کنترل‌ناپذیر لوکی برای برپایی هرج‌و‌مرج به دردسرهایی منجر می‌شد که قهرمانان را برای سرکوب او و بازگرداندن اوضاع به حالتِ منظم سابقش به حرکت وا می‌داشت. اما لوکی این‌بار در موقعیتی قرار گرفته است که راه پیروزی نه برپایی نظم، بلکه به آشوب کشیدن است. نظمِ مصنوعی، زورکی، خودکامانه و دیکتاتورگونه‌ی سازمان اختلافات زمانی باید برای آزاد گذاشتنِ مولتی‌ورس به منظور رشد کردن، شاخه دواندن و گسترش پیدا کردن به هرج‌و‌مرج کشیده شود و چه کسی بهتر از خودِ شخصِ مامور هرج‌و‌مرج را برای انجام این کار سراغ دارید؟

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
14 + 6 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.